دنیای روانی وسواس

ویژگی اصلی تفکر وسواسی اشتغالات ذهنی اجباری و مکرر با تصاویر، ایده ها یا کلماتی است که فرد به شدت آنها را آزاردهنده می داند. بدیهی است که چنین افکار و تصاویری سطوح بالایی از اضطراب و آشفتگی را برمی انگیزند و فرد تلاش می کند با افکار متضادی، آن مشغله ی ذهنی اولیه را خنثی کند.

در مفهوم سازی تفکر وسواسی در بستر نظریه های روان پویشی می توان به اهمیت رابطه والدین با کودک اشاره کرد. در واقع، در غیاب فرایندهای ارتباطی اساسی اولیه، مانند نزدیکی عاطفی، هم کوکی، بازتاب و دربرگرفتن،کودک حالتی شبیه به خلا را تجربه می کند. اضطرابی که در اثر این شرایط در کودک ایجاد می شود به عنوان شکلی از سرزندگی در دنیای درونی “مرده” عمل می کند. هر چند که، این حالت برآمده از احساس رهاشدگی و از دست دادن ابژه های خوب و در نهایت ترس از نابودی است. ازدیدگاه لکانی نیز پرسش وجودی یک فرد وسواسی “من مرده ام یا زنده ام؟ ” است که به شیوه های متفاوتی با آن درگیر است. باور یک فرد وسواسی این است که او تنها زمانی هست و وجود دارد که آگاهانه درحال اندیشیدن است. اگر غرق در تفکر یا فانتزی شود یا دست از تفکر بردارد، هرگونه اعتقاد به وجود را از دست می دهد.

در راستای تجربه اضطراب، کودک به مکانیسم های دفاعی دونیم سازی و آرمانی کردن متوسل می شود. در مدل فیربرن دلبستگی به ابژه های خوب، عامل مهمی برای رشد بهنجار است. وقتی که شکست های والدینی برای کودک غیرقابل تحمل تلقی شوند، باعث دفاع متقابل او می شوند که جنبه های ناامیدکننده ابژه را به همراه بخشی از ایگوی خود که تنها به آن قسمت از ابژه مربوط می شود،را ایزوله و مجزا از دیگر بخشهای ابژه و خویشتن کند(از طریق سرکوب کردن). این دفاع بنیادین کودک را از آگاهی او نسبت به وابستگی اش به ابژه های بی تفاوت محافظت می کند و به این شکل می تواند دلبستگی خود را حفظ کند.

تفکر وسواسی را می توان راهی برای “دفع” از دست دادن یک ابژه خوب – از طریق کنترل آن در روان – دانست. این تلاشی برای کنترل فقدان های تجربه شده برای رسیدن به یک ضمانت گول زننده و غیر واقعی از امنیت در دنیایی بالقوه خطرناک و نامطمئن است.

توضیح از سارا امین الرعایا


تقدیر/ سرنوشت

استیون هاوکینگ

من متوجه شده ام حتی افرادی که ادعا می کنند همه چیز از قبل تعیین شده است و ما نمی توانیم کاری برای تغییر آن انجام دهیم، قبل از عبور از جاده، (به آن) نگاه می کنند.

تقدیر در لغت به معنای قدرتی است که عواقب پیشامدها را قبل از رخ دادن تعیین می کند. فردی که خود را تحت تأثیر تقدیر میبیند، کسی است که در دنیای درونی خویشتن و بازنمایی های ابژه مدفون شده است که بی وقفه سناریوهای مشابهی را تکرار می کند و خیلی کم احساس می کند که آینده ای وجود دارد که کاملاً از محیط درون روانی که با خود حمل می کند، می تواند متفاوت باشد. مفهوم تقدیر احساس ناامیدی از این است که فرد بتواند بر روند زندگی اش تأثیر بگذارد. چنین فردی واقعیت را به عنوان امری برای تحقق سبک درونی خویشتن تجربه نکرده است. تقدیر می تواند با مفهوم خویشتن کاذب و زندگی انفعالی (واکنشی) وینیکات مرتبط باشد. به این خاطر که فرد از اصل وجود خود و ارتباط هایش ناامید شده است و به ابژه های درونی خویشتن، فقط جنبه های جداشده ای از خود واقعی را نشان می دهد،بنابراین به ابژه های درونی قدرت بیشتری می دهد تا زندگی او را مقدر سازند.

سرنوشت بیانگر آن حالتی است که فرد خود را در حال پیشرفت شخصیتی در زندگی میبیند که به او حس هدایت کردن مسیر زندگی اش را می دهد.افرادی که به درک سرنوشت رسیده اند، می توانند به صورت روانی برای آینده ی خود سرمایه گذاری کنند. این رانه سرنوشت، آن نیروی قریب الوقوعی برای سبک منحصر به فرد شخص است که بتواند به توانمندی بالقوه خود برای پیشرفت خویش برسد که این سبک در هر فردی از طریق ابژه های واقعی و درونی که به واسطه ی زنجیره ای از تجارب شکل می گیرند، خود را ابراز می کند.

برای بشر، مفهوم و احساسی از سرنوشت به بخشهایی از خویشتن اشاره دارد که جدا نشده اند و “درون” سوژه باقی مانده اند. وراثت، بیولوژی و محیط از عوامل موثر بر سرنوشت هر فرد هستند.مادر یا می تواند اساساً حضوری مقدر گونه داشته باشد یا ابژه ای باشد که نوزاد از طریق او، جنبه هایی از سرنوشت خود را تعیین کند. به این معنا که مادر با نگه داشتن و تقویت این وهم نوزاد که دنیای خودش را می سازد، گرایش به ابژه ها و روابط ابژه های بعدی او را تحت تأثیر قرار می دهد. اما باید در نظر داشت که هم شکست های معمول مادر و هم درس هایی که شخص از زندگی می گیرد باعث توهم زدایی او می شود اما این وهم ذهنیت اولیه فرد به طور کامل از بین نمی رود. بدین معنا که نوزاد، کودک و سپس بزرگسال، یک احساس درونی در مورد ساختن زندگی خود دارد که می توانیم آن را به عنوان احساس درونی تکامل شخصی در نظر بگیریم.

توضیح از سارا امین الرعایا


بخشش

نلسون ماندلا

وقتی آسیبی عمیق به ما وارد می شود، هرگز بهبود نمی یابیم تا زمانی که ببخشیم.

بخشش شامل دو فرآیند روانی است: حل یک احساس خشم ناخوشایند درون خود، و یک تغییر نگرش نسبت به فرد مقابل که خطایی انجام داده است. از نظر روان شناختی، بخشش عملی نیست که هنگام فروکش کردن خشم، تروما و یا انتقام شکل بگیرد. در عوض، شامل یک عامل تعدیل کننده تدریجی است، ملغمه ای که منجر به چیزی جدید می شود: یک راه حل که می تواند به بیانی ارزش بقا را نیز دربرداشته باشد.

با توجه به دیدگاه کلاین، بخشش، حرکت از موقعیت پارانویید به سمت موقعیت افسرده وار است. در موقعیت پارانویید، “خوبی” به خویشتن برمی گردد و “بدی” کاملا ًبیرونی می شود. شخص به عنوان قربانی و دیگری به عنوان ستمگر و ظالم در نظر گرفته می شود. اما در موقعیت افسرده وار، دیگر خویشتن به عنوان ” همه خوب” یا ” همه بد” شناخته نمی شود، واقعیت سنجی بهبود می یابد،ظرفیت برای همدلی اتفاق می افتد که باعث می شود در این فرآیند ابژه در نظر گرفته شود و با او ارتباط متقابل برقرار کند. کلاین با توجه به روابط ابژه اولیه بیان می کند که اگر ما بتوانیم در اعماق ذهن ناخودآگاهمان، احساسات خود را تا حدی نسبت به والدین مان روشن کنیم و آنها را به خاطر ناکامی هایی که تحمل می کردیم، ببخشیم، آن گاه می توانیم با خود به صلح برسم و بتوانیم دیگران را به معنای واقعی کلمه دوست بداریم.

از دیدگاه وینیکات هم، کودک در ارتباط با مادر- نجات یافتن ابژه از تخریب گری خود- شروع به رشد ظرفیت ایگو می کند که مرتبط با دربرگرفتن و متابولیزه کردن خشم است. این حالت قدم ابتدایی برای بخشیدن مادر و بعدها دیگران است. در کل، اگر خشم به خوبی در برگرفته شود و عشق در روابط اولیه غلبه داشته باشد، بخشش می تواند توسط کودک تجربه شود و بعد با آن همانند سازی کند.

آسیب شناسی روانی هنگامی آشکار می شود که در توانایی فرد برای بخشش دیگران و خویشتن ناسازگاری فاحشی وجود داشته باشد. افراد خودشیفته، پارانوئید و ضداجتماعی به راحتی خود را از مسئولیت ایجاد هرگونه آسیبی معاف می کنند.آنها یا آن را کاملاً تکذیب می کنند یا اقدامات خصمانه خود را پاسخ موجهی به بی انصافی دیگران در قبال خود می دانند.آنها به راحتی خود را می بخشند اما دیگران را به همان سهولت نمی بخشند. برعکس اینها،افراد مازوخیست مستعد این هستند که بارها دیگران را ببخشند اما خود را بی رحمانه مجازات کنند.

توضیح از سارا امین الرعایا


افسردگی

افسردگی اختلالی بسیار رایج در جوامع است که به صورت های مختلفی در طیف وسیعی ازعلایم خود را بروز می دهد. خشم معطوف به خویشتن افسردگی را از حالات مختلف هیجانی مانند سوگواری، غم و ناراحتی متمایز می کند. اگرچه بین نظریه پردازان روان کاوی اتفاق نظری وجود دارد که ریشه ی افسردگی در روابط ابژه ی اولیه و عوامل سرشتی نهفته است، اما این موضوع را هم باید در نظر داشت که برای تبیین آن، هر کدام از آنها بر روی مفاهیم خاصی مانند احساس گناه، پرخاشگری، عزت نفس، سلامتی و … تاکید داشته اند.

وینیکات دیدگاهی متفاوت نسبت به افسردگی دارد. او این دیدگاه را به چالش می کشد که افسردگی دشمنی است که باید شکست داده شود. از نظر او در این موضوع تناقضی وجود دارد: از یک سو افسردگی دارای ارزش است و از سوی دیگر می تواند باعث خودکشی و رنج شدید شود. همانطور که مدت ها طول کشید تا متخصصان سلامت روان متوجه شدند که روان پریشی معنایی در خود دارد، وینیکات می گوید افسردگی به همان اندازه دارای ارزش است. به عقیده ی او افسردگی درون خود جوانه ای از بهبودی دارد، نقطه ای روشن در سایکوپاتولوژی که افسردگی را با احساس گناه و فرآیند سوگواری مرتبط می داند.از منظر او،  افسردگی های بالینی با شخصیت زدایی ها یا ناامیدی هایی در روابط ابژه همراه هستند یا با حسی از پوچی که نتیجه شکل گیری خویشتن کاذب است.

از دیدگاه وینیکات افسردگی بر قدرت ایگو دلالت دارد که تمایل به برطرف شدن و بهبودی دارد. ساختار ایگو و قدرت آن ویژگی بنیادینی برای سلامت روان به حساب می آید که با رشد کودک بیشتر معنا پیدا می کند. در ابتدا ساختار ایگوی کودک فقط به دلیل حمایت ایگویی که از سوی مادر تأمین می شود، قدرت می یابد. بعدها به مرحله ای می رسد که  بتواند ” من هستم” را درون خود احساس کند، بتواند بر روی طوفان غرایز درونی خود سوار بشود و پریشانی ها و استرس های واقعیت درون روانی شخصی خود را در بربگیرد. در واقع کودک این توانایی را به دست می آورد که افسرده شود و این یک دستاورد رشدی است. به همین خاطر، وقتی از این منظر به افسردگی نگاه می کنیم، این مفهوم با قدرت ایگو، برپایی خویشتن و کشف یک هویت شخصی مرتبط می شود، بنابراین می توانیم بگوییم افسردگی در حالت کلی دارای ارزش است.

توضیح از سارا امین الرعایا


فیلم کوتاه «مواجهه» و مکانیسم دفاعی «سرکوبی»

سرکوبی مکانیسم دفاعی است که به موجب آن فرآیند های ذهنی ناخوشایند مانند تکانه های غیر قابل قبول و خاطرات دردناک توسط ایگو از ورود به آگاهی بازداشته می شوند و به جایی فرستاده می شوند که به آن ناهشیار می گوییم. سرکوبی اساس تمامی مکانیسم های دفاعی دیگر محسوب می شود. این سرکوبی اولیه جزء الزامات فرهنگ و تمدن است که محتوای “ناخودآگاه پویا” را تشکیل می دهد. آن چیزی که در روان سرکوب می شود، افکار و ایده های همراه با عواطف و ادراکات است. عاطفه و فکر معمولاً از ابتدا با یکدیگر مرتبطند، اما هنگام سرکوبی، این دو معمولاً از هم جدا می شوند، فکر از آگاهی بیرون رانده می شود و عواطف در سطح باقی می مانند. به همین خاطر میبینیم که بعضی اوقات افراد ادعا می کنند که عصبانی، افسرده، مضطرب، ناراحت یا غرق در احساس گناه هستند اما دلیل آن را نمی دانند یا برای خودشان توجیه هایی می آورند که آن سطح از عاطفه با آن دلایل متناسب نیست.

حالا سوالی که پیش می آید این است که وقتی این متریال های سرکوب شده به ناهشیار می روند چه اتفاقی برای آنها می افتد؟ در پاسخ به آن باید گفت که اغلب هر آنچه که سرکوب شده است به صورت نهفته در ناهشیار باقی نمی ماند، بلکه در صورت امکان به شکلی مبدل در رویاها، لغزشها، فانتزی ها و علایم ابراز می شود که رضایتی جایگزین را در پی داشته باشد و موجب وحشت و اضطراب ایگو نشود.

توضیح از سارا امین الرعایا


اشتیاق

استیو جابز

«زمان شما محدود است، پس آن را با زندگی کردن در زندگی شخص دیگری هدر ندهید. گرفتار عقاید تعصب آمیز نشوید- که زندگی با نتایج افکار دیگری است.»

مفهوم فقدان هسته اصلی تفکر لکانی است، زیرا از طریق تجربه کمبود و فقدان است که انسان شروع به استفاده از تخیل می کند و نمادها، فانتزی ها ، آرزوها و حتی تصویری از هویت شخصی را برای خود می سازد. اشتیاق خود از طریق کمبود/فقدان جریان پیدا می کند: به عنوان مثال ، این از دست دادن اولیه پستان مادر است که کودک را وادار می کند یک پستان فانتزی را تصور کند.

به صورت کلی می توان گفت، انسانها مجبورند واقعیت های خیالی را برای خود بسازند، آن هم به این دلیل که واقعیت های فعلی و حقیقی آنها را دائماً دچار ناامیدی و درماندگی می کنند. به علاوه ، بسیاری از خواسته های اولیه کودکانه – به عنوان مثال ، میل به تصاحب کامل مادر – باید سرکوب شوند و بخشی از ناخودآگاه را تشکیل دهند. ازاین رو، ناخودآگاه از بخشی از خود فرد تشکیل شده است که باید مالکیت آن را انکار کند. به عبارت دیگر، بخشی از من باید قسمت دیگری از من را سرکوب کند. بنابراین اشتیاق آدمی خلأ ناشی از عدم حضور ابژه و سرکوبی نیاز را پر می کند.

اشتیاق اساساً میل به شناخته شدن از سوی “دیگری” است؛ در عین حال این اشتیاق می تواند برای چیزی باشد که ما تصور می کنیم خواسته ها و امیال(اشتیاق) دیگری است، به معنای چیزی که دیگری آن را کم دارد. یک فرد نوروتیک از طریق فانتزی با اشتیاق رابطه برقرار می کند، به این دلیل که فانتزی عملکرد حفظ و نگهداشتن اشتیاق را دارد. کمتر این سوال مطرح می شود که ما نسبت به چه چیزی به همان اندازه ی به رسمیت شناخته شدن توسط دیگری اشتیاق داریم.

توضیح از سارا امین الرعایا


تاب آوری

مهاتما گاندی

قدرت از پیروزی حاصل نمی شود، زمانی که متحمل سختی ها می شوید و تصمیم می گیرید که تسلیم نشوید، آن قدرت است.

مفهوم تاب آوری اولین بار در علوم تجربی مطرح شده است، جایی که این واژه به معنای ظرفیت بدن برای ترمیم به اندازه و شکل خود بعد از دگردیسی ناشی از تجربه آسیب زاست. در روان کاوی این مفهوم به منظور وسیع کردن تصویر بالینی مراجع استفاده می شود که در آن فرد نه تنها بر اساس رنج ها و پاتولوژی هایش شناخته می شود بلکه منابع و مهارت هایش در آن موقعیت در نظر گرفته می شود.

تاب آوری می تواند به عنوان توانایی بهتر عمل کردن در برابر عوامل آسیب زای بالقوه معنا شود که فرآیند پیچیده ای از تعاملات گسترده بین سوژه و محیط را دربر می گیرد. هرجا که تروما در ساختار روان مطرح شود، پرداختن به مفهوم تاب آوری اهمیت می یابد که فرد را قادر می سازد با شرایط محیطی مختلف سازگار شود و از پس مشکلات بربیاید. در اینجا این سوال مطرح می شود که چطور بعضی افراد در برابر تجربه تروماتیک درهم می شکنند اما بعضی دیگر نه؟

روان کاوی برای پاسخ به این سوال بر روی سه عامل مهم تمرکز می کند:سختی ها و ناملایمات تجربه شده که می توانند فرد را از پا درآورند،تجربه تروماتیک که در یک بازه زمانی کوتاه موجب افزایش برانگیختگی و آشفتگی های روانی پایداری در روان می شود،آسیب که به مانند ردی به جا مانده از واقعه ی آسیب زا در دستگاه روانی فرد است. در چنین شرایطی که تروما به صورت کمی و کیفی ساختار روان را دستخوش تغییر می کند، مواضعی در ذهن ایجاد می شود که قبلاً حاضر نبوده است مانند تاب آوری.

تاب آوری می تواند شامل هر دو حوزه جسمی و روانی باشد که نه تنها پاسخی به تجربه آسیب زا یا تروما است بلکه به طور کلی تغییراتی در روان ایجاد می کند. این بازگشت به حالت طبیعی و اصلی روان تنی که در مفهوم تاب آوری مطرح می شود به معنای بازگشت واقعی نیست به این خاطر که ساختار روانی قبل از ترومای تجربه شده قابل بازیابی نیست و دیگر مطلوب فرد هم نیست.از این رو عملکرد معمول تاب آوری یک پیشرفت در ایگو محسوب می شود.تاب آوری پیامدهای روان شناختی تروما را در خود جذب و یکپارچه می کند و بینش عمیق تری نسبت به خویشتن و و زمینه های روابط بین فردی فراهم می کند.چنین پیشرفتی ذاتاً از طریق عواملی نیز پشتیبانی می شود مانند: عوامل سرشتی نیرومند، عملکرد بلامانع غرایز ایگو، ثبات ابژه ی لیبیدویی و سوپرایگویی که از ابژه های درونی خوب و شبکه های حمایتی خانوادگی و اجتماعی ساخته شده است.

توضیح از سارا امین الرعایا


complex PTSD (اختلال استرس پس از سانحه پیچیده)

در تعریف اختلال استرس پس از سانحه پیچیده، عوامل استرس زای تروما شامل این ویژگی ها هستند: (۱) مکرر یا طولانی مدت است. (۲) مستلزم آسیب مستقیم، غفلت یا رهاشدگی از سوی مراقبین اولیه یا بزرگسالان مسئول است. (۳) از نظر رشدی، در دوران آسیب پذیری زندگی فرد، مانند اوایل کودکی اتفاق می افتد و در نهایت (۴) دارای پتانسیل زیادی برای آسیب شدید به روند رشدی کودک است.

تجارب طولانی مدت آسیب زا در طول دوره آسیب پذیری رشد در زندگی یک فرد، تمامی زمینه های عملکرد روانی فرد را به طور نامطلوبی به خطر می اندازد. وجود یک محیط “به اندازه کافی خوب” و متعاقب آن شکل گیری یک دلبستگی ایمن ، باعث می شود که کودکان بتوانند به طور مداوم ظرفیتهای درونی خود تنظیمی ، قواعد روابط بین فردی و عملکرد سازگارانه را در خود پرورش دهند. تروماهای اولیه نه تنها توانایی فرد برای ایجاد و حفظ حسی یکپارچه و کامل از خویشتن را محدود می کند، بلکه مفهوم خویشتن در ساختار روان را هم تحت تأثیر قرار می دهد. این افراد معمولاً حس عاملیت ندارند، خود را ناکارآمد و بی عرضه می دانند، احترام به خویشتن ضعیفی را نشان می دهند و از عزت نفس پایینی برخوردارند.

از دیدگاه وینیکات تروما این توانایی را دارد که حتی رشدیافته ترین حس تداوم وجود را از بین ببرد. این اختلال در واقع دانش و درک فرد از آسیب پذیری خویشتن در دنیای بیرونی ست. ایمان فرد به ثبات داشتن دنیا بعد از تجربه تروما به آسانی بهبود نمی یابد به این دلیل که استواری دنیا برای او متلاشی شده است و تمام پیشرفت های رشدی که از زمان تولد کسب کرده است، تحت تأثیر این تجربه ها ی تروماتیک قرار می گیرد،بین روان و جسم شکافی ایجاد می شود، از این رو احساس واقعی بودن، سرزندگی و خودانگیختگی از بین می رود.

آسیب کلی در این اختلال، می تواند باعث واپس روی به دوره های اولیه رشد شود و مسائل مربوط به اعتماد، وابستگی، شایستگی، امنیت و تمامیت فردی یا بدنی را دوباره فعال کند. این افراد معمولاً اشتغالات ذهنی با موضوعاتی مثل نیاز داشتن به افراد و روابط، ترس از طردشدگی و کنار گذاشته شدن و از دست دادن روابط دارند. معمولاً از نیاز برای کنترل روابط بین فردی صحبت می کنند که از این طریق بتوانند از خودشان در برابر بیشتر قربانی شدن محافظت کنند. یکی از عوامل این مشکلات بین فردی در آنها این است که با توجه به درونی سازی روابط اولیه شان، نسبت به دیگران بی اعتمادند.

توضیح از سارا امین الرعایا


فیلم کوتاه “روتین” و مفهوم ناامیدی

ناامیدی حالتی از ملال است که از دست دادن انتظار برای آمدن روزهای بهتر و تمام شدن ناملایمات زندگی را شامل می شود. ناامیدی نشان دهنده فقدان خودمختاری ایگو به دلیل عدم توانایی شخص در تأمین رضایت و خوشنودی خویشتن است. ناامیدی با خلق افسرده، عزت نفس کاهش یافته و نگرش بدبینانه به زندگی همراه است، حداقل در آن لحظه ی خاص که چنین تجربه ای سرتاسر وجود شخص را فراگرفته است.
ناامیدی دردناک است اما مقدار کمی از آن از نظر رشدی لازم و ضروری است،مثل کنار گذاشتن همه توانی نوزادی و آرزوهای ادیپال.در حقیقت از دست کشیدن از امید های کودکانه است که امید بالغانه متولد می شود.در نظرگرفتن منشأ این ایده در تمایز فروید بین ” اصل لذت” و ” اصل واقعیت” اساسی به نظر می رسد که به موجب آن امید به ارضا و لذت، برای ایمن بودن و در نتیجه آن رضایت بخش تر بودن، باید احساس اضطرار خود در لحظه را کنار بگذارد.
پدیده ناامیدی برای اولین بار مورد توجه اشپیتز و بالبی قرار گرفت، آنها بیان کرده اند که نوزادان پس از جدا شدن از مادرانشان، ابتدا اعتراض می کنند، مثلاً با گریه بلند، سپس ناامیدی و یأس فزاینده ای را نشان می دهند، و در نهایت شرایط را می پذیرند و بعداً نسبت به دلبستگی های بعدی شور و شوق نخواهند داشت. جدایی های مکرر و طولانی از مادر، به ویژه هنگامی که با جایگزین های غیر قابل اعتمادی همراه باشد، احساس ناامیدی را تشدید می کند و آن را به یک ویژگی اصلی شخصیت تبدیل می کند که فرد بی درنگ در مواجهه با شرایط ناکام کننده آماده واپس روی است.
در این راستا، دیدگاه دیگری بیان می کند که یک کودک محروم مانده از عشق، خویشتن ایده آلی در خیال خود می سازد که بدون نیاز به دیگری  کاملاً توانایی تأمین نیازهای خود را دارد. از آنجا که تلاش های او غالباً با شکست مواجه می شود، فرد دچار احساس نارضایتی، افسردگی، بدبختی، ناامیدی مزمن و حسی از مردگی روانی می شود. تلاش بی ثمر برای از بین بردن احساس نقص در دوران کودکی و دستیابی به یک زندگی آرام که در آن فرد احساس کند دوست داشته می شود، منجر به احساس ناامیدی مطلق می شود. فرد احساس گم گشتگی و بی معنایی می کند و در عین حال از یکنواختی، بی حوصلگی و احساس پوچی رنج می برد. قبل و بعد هر روز، هر احساس و هر عملی برای او مانند هم به نظر می رسد.

توضیح از سارا امین الرعایا

منبع :

Salman Akhtar. A Web of Sorrow- Karnac Books.(2017)


درون فکنی برون فکنانه

بولاس مفهومی را به نام درون فکنی برون فکنانه معرفی کرده است که دقیقا برعکس همانند سازی فرافکنانه است و به همان اندازه می تواند در روابط متقابل فرآیند مخربی باشد. این درون فکنی برون فکنانه زمانی اتفاق می افتد که شخصی برای یک دوره ی زمانی (چند ثانیه، چند دقیقه و حتی یک عمر) یکی از عناصر زندگی روانی فرد دیگری را بدزدد. چنین تعدی بین فردی زمانی اتفاق می افتد که تعدی گر (شخص الف) به طور خودکار فرض می کند که فرد مورد تجاوز (شخص ب) هیچ تجربه درونی از آن عنصر روانی که متجاوز آن را می دزدد، ندارد. در زمان چنین فرضی، عمل دزدیدن رخ می دهد و شخص “ب” به طور موقت قادر به برگرداندن بخش دزدیده شده ی خودش نیست. اگر چنین اتفاقی از سوی والدین بر فرزندشان رخ دهد، ممکن است سالهای زیادی از درمان تحلیلی صرف این شود که شخص “ب ” بتواند آن بخش دزدیده شده از خویشتن را دوباره به دست آورد. زمانی که این فرآیند در کودکی اتفاق افتد، شخص “ب” تصور واضحی نخواهد داشت چرا برخی عناصر زندگی روانی حق او نیست. مثلا فردی که در کودکی برای اشتباهاتش مورد سرزنش شدیدی قرار می گیرد، در بزرگسالی ارزش احساس گناه خود را باور ندارد، به این خاطر که رفتار سختگیرانه والدین ارزش شفادهنده ساختار احساس گناه که شامل غم، همدلی و جبران می شود، را از کودک گرفته و کودک تنها اضطراب و انتظار برای تنبیه شدن در موقعیت را تجربه کرده است.
برای درک بهتر، می توان کودکی ۵ ساله ای را فرض کرد که همراه پدر و مادرش بر سر میزی نشسته اند که دستش به لیوان شیر می خورد و شیر به زمین می ریزد. یکی از والدین فریاد می زند ” تو یک احمقی. چرا مراقب کاری که می کنی نیستی؟” در کسری از ثانیه،کودک خودش حس بدی مثل ناراحت و شوکه شدن از اشتباهش را تجربه می کند اما با این صحبت والد، تجلی این احساس شوکه شدن، خود سرزنش گری و میل به جبران، از او ربوده می شود. آن هم به این خاطر که والد فکر می کند کودک درکی از این تجارب درون روانی ندارد. پس والد در اینجا تجربه این عنصر روانی را فقط به خود اختصاص می دهد. در حالی که اگر یکی از والدین  می گفت: ” اوه … “ب” متاسفم، می دانم که این موضوع چقدر ناراحتت کرده، همه ما از این جور کارها می کنیم، الان هم نگران نباش، لیوان شیر دیگری داریم” باعث می شد کودک با آسودگی خاطر با تجربه درونی خود ارتباط برقرار کند و بگوید که به خاطر این کار متاسف است.

توضیح از سارا امین الرعایا


ابژه جدید در مقابل ابژه قدیمی در فرایند

فیربرن بر دلبستگی به ابژه های قدیمی و بد و چسبیدن به آنها در برابر دریافت چیزی جدید تاکید کرده است که در عین حال معتقد بوده که مجموعه ای از تمایلات برای هم آمیزی با ابعاد جدید و ناآشنای ابژه ها در افراد وجود دارد. در کارهای فیر برن بر دلبستگی به ابژه های قدیمی در جهت کنترل عواطف ناخوشایند و  و نارسایی های محیطی تأکید شده است. ابژه قدیمی – با ماهیتی طرد کننده، آزار دهنده یا مهیج – درونی شده است تا بتوان بر آن تسلط یافت. این ابژه قدیمی تا حدی که درونی شود و به همان میزان با حالت آشنای آن دلبستگی ایجاد شود، خوب است زیرا امنیت به همراه دارد و دارای ارزش انطباقی است. ابژه ی قدیمی به خاطر امنیت و آشنایی که فرد با آن دارد ممکن است مواردی را که در آن تجربه ابژه جدید دنبال می شود را به حداقل برساند.
در روان درمانی تحلیلی ابژه ی جدید برای بیمار در قالب درمانگر تاحدی آزاردهنده است که بیانگر ناآشنایی با آن است. زمانی که ابژه های والدینی بیمار ارزیابی می شود می توان نسبت به عواطفی که به درمانگر اسناد داده می شود اشراف پیدا کرد که شبیه به همان ابژه های قدیمی است. برای مثال بیماری از احساساتی در مورد درمانگر صحبت می کند که اغلب به نظر می رسد که در رابطه با درمانگر در حال تجربه کردن چیزی شبیه به آن است که قبلا نسبت به والدینش احساس می کرده اما در آن زمان فرصتی برای بیان احساساتش به ابژه را نداشته و این شرایط از طریق انتقال برای او فراهم شده است. وینیکات بر اینکه چگونه بیمار فرصتی واقعی و جدید را خلق می کند تا در آن از درمانگر برای بازنمایی ابژه قدیمی تجربه شده استفاده کند، تاکید کرده است.
از منظر وینیکات، درمانگر در روند درمان به عنوان یک ایگوی کمکی عمل می کند، که وضعیت را  تا زمانی که بیمار نتواند درمانگر را به عنوان یک ابژه ی جدید درونی سازی کند، نگه می دارد. ابزار اصلی درمان تحلیلی، انتقال متقابل است و وظیفه درمانگر توجه به واکنش های خود نسبت به بیمار است. بیمار یک رابطه با ابژه ابتدایی را انتقال می دهد و احساسات درمانگر ممکن است یا با تجربه اولیه بیمار مطابقت داشته باشد یا با تجربه آن ابژه. ابژه ی جدید می تواند از طریق تعامل درمانی شکل بگیرد، همانطور که ابژه های ابتدایی در رشد بهنجار در تعامل مادر-کودک ساخته می شود. درمان تحلیلی می تواند فضای بالقوه ای برای ساخت یک ابژه ی جدید با معنایی شخصی برای بیمار فراهم کند.

توضیح از سارا امین الرعایا


خویشتن کاذب در برابر خویشتن واقعی

وینیکات از اصطلاح خویشتن کاذب برای توصیف سازمانی دفاعی استفاده می کند که کودک یا نوزاد در نتیجه مادری کردن نابسنده و شکست در همدلی، آن را شکل می دهد. کارکرد دفاعی خود کاذب، پنهان کردن و مراقبت از خود واقعی است که این خود واقعی می تواند هر چیزی باشد. خویشتن کاذب با چهارچوب سفت و سختی به مادر توجه می کند و با پیروی از خواسته های محیط سعی در محافظت از خود واقعی دارد.

در رابطه با شکل گیری خود کاذب، بررسی نقش مادر در ارتباط با کودک ضروری است. وینیکات می گوید “وظیفه ی نهایی مادر این است که به تدریج کودک را به واقع بینی برساند، اما اگر در ابتدا نتوانسته باشد فرصت کافی برای وهم به کودک بدهد، هیچ امیدی به موفقیت او نیست”. مادری که به قدر کافی خوب است می تواند با همه توانی نوزادش روبرو شود و به آن معنا دهد و مکررا این روند را تکرار کند. در واقع مادر با به عمل درآوردن حالات همه توانی نوزاد به ایگوی ضعیف او قدرت می بخشد تا یک خود واقعی در او شروع به زیستن کند. نوزاد بعد از تجربه لذت بخش از وهم همه توانی خویش شروع به تشخیص عناصر خیالی و واقعیت، بازی و تخیل می کند.

در مقابل، مادری که به اندازه ی کافی خوب نیست، نمی تواند پاسخگوی همه توانی نوزاد باشد و به همین خاطر به شکل مداوم در برابر اشارات رفتاری و احساسی نوزاد شکست می خورد. به بیانی، مادر نمی تواند به اندازه ی کافی خود را با آنها تطبیق دهد و از نوزاد انتظار دارد که خود را با نیازهای او وفق دهد که منجر به این می شود که احساس واقعی بودن در نوزاد به وجود نیاید. نوزاد قبل از اینکه کاملا احساس سرزندگی و خود انگیختگی را تجربه کند، احساس می کند اساسی ترین و حقیقی ترین نیازها و امیال او مورد قبول نیست و مادر نمی تواند آن را مدیریت کند. بنابراین شروع به مصالحه ای می کند که در واقع تلاش کودک برای محافظت از خود در برابر نابسندگی و ناامیدی بیشتر است که بهای آن پنهان کردن میل واقعی و اصیل خود است.این اطاعت از سمت نوزاد ابتدایی ترین مرحله از تولد خود کاذب است که با ناتوانی مادر در درک و معنا دادن به نیازهای نوزادش مرتبط است. نوزاد باید به اجبار از مادرش اطاعت کند تا بقایش به خطر نیفتد.سازمان خود کاذب در شدیدترین حالت خود باعث احساس پوچی و غیر واقعی بودن می شود. خود واقعی در این حالت به قدری پنهان شده است که خودانگیختگی در تجارب زندگی وجود ندارد.

توضیح از سارا امین الرعایا

منبع :

Donald. W. Winnicott. (1960). Ego Distortion in Terms of True and False Self.

وینیکات. تالیف آدام فیلیپس؛ترجمه دکتر نهاله مشتاق


ویژگی شخصیتی “خود بزرگ بینی”

خود بزرگ بینی معمولاً به عنوان یک ویژگی اصلی شخصیت خودشیفته در نظر گرفته می شود. خود بزرگ بینی به صورت کلی در افراد در یک احساس متورم از خویشتن نمود می یابد که فرد اغلب از برخی ویژگی ها یا استعدادهای منحصر به فرد یا موفقیت در یک زمینه خاص استفاده می کند تا با تلاش مدوام بتواند نسبت به خویشتن اطمینان یابد، و همچنین به جستجوی به رسمیت شناختن و تأیید برتری از سوی محیط اطراف خود بپردازد. خود بزرگ بینی بیان کننده ی تمامی خودنمایی ها ، فانتزی ها و  بلندپروازی های یک فرد است. کوهات این پدیده را اساس میل و تقاضای کودک برای درخشش در برابر چشم مادر توصیف می کند. کوهات باور داشت که کودک به دنبال تأیید بی عیب و نقص بودن خویش که در دوران خودشیفتگی اولیه نمایان می شود، است؛ آن هم هنگامی که کودک شروع به فردیت یافتن از مادر می کند.
در رشد سالم، خود بزرگ بینی دچار تغییر و اصلاح می شود و در یک احساس پایدار از ارزشمندی خویشتن یکپارچه می شود و فرد را قادر می سازد تا ظرفیت انعطاف پذیری ، پیگیری و دستیابی به اهداف ، لذت بردن از دستاوردها و ارزیابی واقع بینانه از شکست ها را گسترش دهد. رشد پاتولوژیک در این حوزه با فقدان یا ناهمخوانی حمایت خانوادگی و محیطی توضیح داده می شود که منجر به ایجاد احساس ناپایدار و بی ثباتی از خویشتن در فرد می شود. موقعیت های غیر پاسخده به درخواست های کودک مبنی بر همه توانی و کامل بودن او در نگاه والدین باعث می شود کودک چنین وضعیتی را به صورت تروما تجربه کند و کودک را نسبت به واقعیت های “مطلوب” و بالقوه طاقت فرسای زندگی آسیب پذیر کند. این حالت می تواند منجر به نوسانات مشخصی بین بیش از حد برآوردن کردن خود و احساس شرم هنگام مواجهه با محدودیت های زندگی واقعی شود.
به طور کلی ، کوهات خود بزرگ بینی را به عنوان نیاز کودک به دیده شدن و تأیید او از سوی نقش های والدینی می داند و آن را به عنوان محصول مشاهدات اولیه و ادراک از خود-ابژه ها توصیف می کند. از دید کرنبرگ، احساس خود بزرگ بینی به همراه آرمانی کردن و ناارزنده سازی ابژه به خودشیفتگی اجازه می دهد راهی برای مقابله با دنیای عاطفی تهدیدآمیز باشد.

توضیح از سارا امین الرعایا


اسارت در روابط صمیمی آسیب رسان

ارتباط ایمن با دیگران بنیان رشد شخصیت است. احساس امنیت و اعتماد اولیه میان کودک و مراقب زمینه ای را برای روابط بعدی فرد ایجاد می کند که فرد باور دارد می تواند در روابط با دیگران احساس تعلق و پذیرفته شدن داشته باشد. آسیب در روابط صمیمی، احساس امنیت فرد را تضعیف می کند و فرد را مجبور می کند تمام چالش های اولیه خود بر سر خودمختاری، شایستگی، هویت و صمیمیت را دوباره تجربه کند.

دلبستگی، همانطور که بالبی توصیف کرده است، در جهت تأمین امنیت جسمی و عاطفی در ارتباط است و نقش اساسی در کنار آمدن با تجربه های آسیب رسان دارد. آسیب روان شناختی که در روابط صمیمی به دلبستگی فرد وارد می شود، باعث ایجاد استرس شدیدی می شود، در حالی که همین تجربه ی آسیب زا، ظرفیت تنظیم این آشفتگی و استرس را تضعیف می کند. فردی که در چنین رابطه ای گیر کرده است به دنبال حفظ دلبستگی با شریک خود می باشد، به این دلیل که اشتیاق این را دارد که بتواند احساس ایمنی و ارتباط از دست رفته با او را دوباره به دست آورد. از این منظر، چنین روابطی حالت متناقضی دارند، هرچقدر که این سوء استفاده و ضربه ی روحی، آشفتگی بیشتری ایجاد کند، به همان نسبت نیاز به دلبستگی به آن فرد در رابطه افزایش می یابد و پیوند عاطفی آسیب رسان بین آنها قوی تر می شود.

افرادی که در روابط مورد سوء استفاده ی عاطفی طرف مقابل قرار می گیرند، اکثرا خود را بابت مشکلاتی که در رابطه تجربه می کنند، سرزنش می کنند. آنها دچار تنهایی عاطفی، ناامیدی، احساس گناه، ترس، سردرگمی، عزت نفس پایین و خشم می شوند. از آنجا که مفهوم خویشتن به نفع داشتن رابطه از بین می رود، اعتماد به نفس فردی که در رابطه گیر کرده است، کاهش می یابد و هویت او مخدوش می شود. انزوا جایگزین صمیمیت در رابطه می شود و ناامیدی عمیقی توسط فرد آسیب دیده تجربه می شود. در واقع آنها به دلیل ترس از دست دادن ابژه، تلاش می کنند به بهای نیاز ها و خواسته های خود در رابطه، فرد مقابل را آرام و راضی نگه دارند.از این رو، سرکوب کردن نیاز ها و امیال در آنها باعث از بین رفتن ارتباط فرد با خویشتن و دیگران می شود. به دلیل کاهش تدریجی عزت نفس و تحریف مفهوم خویشتن که نتیجه ی سوء استفاده ی عاطفی است، آسیب های روان شناختی اغلب عمیق تر، پایدارترند و می توانند مخرب تر از آسیب های جسمی در رابطه باشند.

تحلیل از سارا امین الرعایا


تنهایی و ظرفیت برای تنها بودن

تنهایی، تجربه ناخوشایندی است که هنگامی رخ می دهد که شبکه ی روابط اجتماعی فرد از نظر کمی یا کیفی از جهاتی مهم دچار کمبود است. از دیدگاه کلاین تنهایی نتیجه یک اشتیاق همیشه حاضر برای بودن در یک حالت درونی عالی و کامل اما دست نیافتنی است. همه افراد در نتیجه ی یکپارچگی ناقص شخصیتی، احساس تنهایی می کنند، بنابراین نمی توان تنهایی را از بین برد بلکه فقط می توان آن را کاهش داد. تنهایی را می توان به عنوان شاخصی از آسیب شناسی روانی و به عنوان یک تجربه طبیعی نیز در نظر گرفت، بنابراین تنهایی تجربه ی متناقضی محسوب می شود. مساله ای که در اینجا اهمیت دارد، این است که فردی که دچار آسیب های روانی است، قطعاً از نوعی تنهایی رنج خواهد برد که وی را در یک چرخه ی معیوب درد و مشکلات در ایجاد روابط ، زندانی خواهد کرد.در بسیاری از حالات آسیب شناختی، روابط با ابژه از طریق نوعی محرومیت آسیب دیده است. در واقع به فرآیند درونی شدن ابژه ی خوب آسیب رسیده است. به نظر می رسد که فرد نمی تواند صمیمیت با ابژه یا فاصله گرفتن بهینه از آن ابژه را داشته باشد، به این دلیل که ابژه نتوانسته است این تعادل را در روند رشد فرد پیدا کند.
از دیدگاه وینیکات تجربه ی تنها ماندن – تنهایی نوزاد یا کودک خردسال در حضور مادر- دارای تناقضی است که مبنای شکل گیری ظرفیت برای تنها بودن قرار می گیرد. نگهداری مناسب مادر از نوزاد در اولین ماههای زندگی نوزاد باعث می شود که به تدریج ، نوزاد این مادر حمایتگر را در روان خود درونی کند و قادر به تحمل و لذت بردن از تنهایی شود. ظرفیت تنها بودن نوزاد – ظرفیتی که در طول زندگی ایجاد می شود – بستگی زیادی به ظرفیت مادر برای تنها بودن دارد. تجارب گذشته در مادر، از جمله خاطرات خود از زمان تنها بودن و مراقبت از او، به این تنهایی مشترک کمک می کند. ظرفیت تنها بودن به عنوان علامت اصلی بلوغ عاطفی قلمداد می شود و همه ی افراد نمی توانند به آن برسند، در حالی که ضرورت تنها بودن در میان انسان ها همگانی است. در ظرفیت برای تنها بودن این مساله مطرح می شود که سوژه بتواند ابژه را خارج از کنترل همه توان خود قرار دهد- به رسمیت شناختن وجود ابژه به عنوان موجودی مجزا که در دنیای ابژه ها برای خودش یک زندگی دارد. برای اینکه این رویه موفقیت آمیز پیش برود، ابژه باید از تخریب و نابودی توسط سوژه نجات پیدا کند.

تحلیل از سارا امین الرعایا


هیچ کس نرمال نیست

همانطور که در جوامع افرادی هستند که به دلیل ضعف ارتباط با واقعیت و دنیای بیرونی و همچنین غرق شدن در دنیای فانتزی و توهم از نظر روان پزشکی بیمار محسوب می شوند، در مقابل آن افرادی هستند که آن چنان به واقعیت عینی درک شده چسبیده اند که به خاطر عدم ارتباط با دنیای درونی و انجام رفتارهای کاملا متعارف و هنجار بیمار شناخته می شوند.
فرد مبتلا به بیماری بهنجاری کسی است که به صورت ناهنجاری، بهنجار و نرمال است. این افراد اغلب بیش از حد مطمئن ، راحت و از نظر اجتماعی برون گرا به نظر می رسند،آنها اساساً به زندگی درون نگرانه و ذهنی بی علاقه هستند و  به تفکر در مورد واقعیت مادی ابژه ها گرایش دارند. بیمار بهنجار به این فکر می کند که “یک فرد خوب” یا شخصی باشد که “مردم دوست دارند در اطرافش باشند”. چنین افرادی گرایش بیمارگونی به همرنگی با جامعه دارند و به شدت به تأیید و تحسین افراد دیگر وابسته هستند. هویت آنها در هویت اجتماعی یا خانوادگی شان گم شده است و هویت مستقل و مجزایی از محیط پیرامون خود ندارند. در واقع بیمار بهنجار بر اساس کلیشه ها و انتظارات جامعه ی خود زندگی می کند.
فرد مبتلا به بیماری بهنجاری در محیطی پرورش می یابد که والدین نسبت به آن بخش درونی خویشتن فرزندشان پاسخگو نبوده اند. در حالت طبیعی و سالم بازی های کودکانه باعث می شوند تا والدین با مشارکت احساسی ، بازتاب دادن های خیالپردازانه و اظهار نظر های کلامی ، این تجربه را در ذهن کودک با جزییات بپرورانند، به طوری که کودک از بازی به سمت زبان و گفتار رشد کند اما والدین چنین افرادی با قوه ی ابتکار و تخیل های کودک تعامل ندارند و  درباره ی هیچ یک از تصورات کودک اظهارنظری نمی کنند و نسبت به پرورش دنیای ذهنی و درونی کودک بازتابی نمی دهند. در واقع، با این کار کودک را از دنیای درون روانی به دنیای بیرونی و  مادی منحرف می کنند.کودکان مبتلا به بیماری بهنجاری خود را مانند اشیا تصور می کنند و تبدیل شدن به یک شئ خوب برای کسی،  یک کار ارزشمند برای آنها محسوب می شود. آنها مانند پدر و مادر خود این نگرانی را پیدا می کنند که کاملاً طبیعی به نظر برسند. در نهایت آنها با از بین بردن زندگی ذهنی و درونی خویشتن، به حالت بهنجار غیر عادی می رسند.

تحلیل از سارا امین الرعایا

منبع :

The Christopher Bollas Reader


کارکرد فانتزی در رضایت نسبی روان انسان

برخلاف علایم روان شناختی که منبع شکایت ما برای مراجعه به روان درمانی است، فانتزی ها آن چنان لذت بخش هستند که ما آنها را برای خود نگه می داریم و انگیزه ای برای صحبت کردن از آنها نداریم. به این ترتیب، ترجیح می دهیم این رضایت نسبی محرمانه و بدون دردسر را برای خود حفظ کنیم. اما باید در نظر داشت که بدون پرداختن به فانتزی ها، علایم حل وفصل نمی شوند. فانتزی زمینه ی وسیعی از پدیده ها را شامل می شود: از خیال پردازی ، روایت آشکار دنیای تخیلات مراجع ، تا فانتزی های  ناخودآگاه و فانتزی های اولیه. فانتزی به عنوان محافظی در برابر واقعیت عمل می کند. در حالی که لکان فرمول بندی های فروید را در مورد اهمیت فانتزی و کیفیت بصری آن به عنوان سناریویی که آرزوها و امیال را به نمایش می گذارد، می پذیرد؛ در واقع بر عملکرد حفاظتی فانتزی تأکید داشته است. لکان صحنه فانتزی را با یک تصویر منجمد روی صفحه سینما مقایسه می کند. همانطور که ممکن است فیلم در یک نقطه خاص متوقف شود تا از نمایش صحنه آسیب زایی که در پی آن می آید جلوگیری شود، صحنه فانتزی نیز نوعی دفاع برای پنهان کردن اختگی است، بنابراین فانتزی ها کیفیتی ثابت و بدون حرکت دارند.
فانتزی به ما نوید این وهم و خیال را می دهد که ابژه ای را که دنبال می کنیم رنج و ناراحتی فقدان را تسکین می دهد. در واقع، هدف ویژه ی امیال و فانتزی که از آن پشتیبانی می کند به دو شکل عمل می کند:

  1. به عنوان جایی که هر سوژه ی انسانی به امید لذت بردن در آنجا سرمایه گذاری روانی انجام می دهد تا به نوعی بتواند وضعیت فقدان را تحمل کند.
  2. و به عنوان یک وعده ی خیالی از قرار گرفتن در حالتی از نبود فقدان است که با ترجیح فردی شخص بوجود آمده و در چنین حالتی یک لذت جزئی و قابل دستیابی را با نگه داشتن ایده لذت کامل جایگزین می کند که در نهایت هم نمی تواند آن لذت کامل را بوجود بیاورد یا رسیدن به آن را تضمین کند.
    میل دائماً از ابژه ای به ابژه ی دیگری به پیش می رود، به این دلیل که هر نمونه ی جدیدی از فانتزی نمی تواند رضایت مورد نظر سوژه انسانی را فراهم کند. از این نظر ، فانتزی به همان شکل باقی می ماند ، اما امیال فرد را مجبور می کند که به دلیل شکست ذاتی هر یک از ابژه ها ، این جستجوی غیرممکن  را ادامه دهد.

تحلیل از سارا امین الرعایا


چرا فکر می کنیم انسان ها اشرف مخلوقاتند؟

خودشیفتگی معمولا با ویژگی هایی مانند خود بزرگ بینی ، اعتماد به نفس ، ریسک پذیری ، تکانشگری ، دید متورم نسبت به توانمندی های خود، احساس استحقاق داشتن، همدلی اجتماعی پایین و تمایل و توانایی به استفاده از دیگران برای رسیدن به منافع شخصی خود مشخص می شود. از نظر فروید ، خودشیفتگی اولیه حالتی است که در آن نوزاد تمام انرژی روانی اش متمرکز بر نیازهای فیزیولوژیک و ارضای آنهاست. زمانی که اهمیت مراقبت مادر از او را تشخیص می دهد، متوجه می شود کسی دیگر مسئول ارضای نیازهای اوست، بنابراین انرژی روانی اش از خود به سمت ابژه معطوف می شود. خودشیفتگی ثانویه نشان دهنده واپس روی پاتولوژیک است که در آن کودک ضربه روانی را از سوی مراقب تجربه یا درک می کند که در چنین مواردی افراد انرژی خود را از ابژه هایی مانند عزیزانشان برمی دارند و به ایگوی خود برمی گردانند.
از دیدگاه کوهات، خویشتن کودک از طریق تعامل با دیگران به خصوص مادر خود رشد می کند و به بلوغ می رسد. همچنین، فرصت هایی برای تأیید و تقویت شدن را در کودک فراهم می کند. والدینی که همدل هستند حس واقعی تری از خویشتن را برای کودک پرورش می دهد و محدودیت هایی را در خود برای فرزند آشکار می کنند که کودک را به سمت درونی سازی تصویری ایده آل و در عین حال واقع بینانه هدایت می کند. والدینی که همدلی ندارند قادر به تأیید کردن و پروراندن الگوهای مناسب برای کودکان نیستند. خودشیفتگی در واقع توقف رشد کودک در یک مرحله طبیعی است که در نتیجه ی آن خویشتن کودک خود بزرگ بین و غیرواقعی باقی می ماند ولی ناچار است به ایده آل سازی دیگران برای حفظ عزت نفس خود در ارتباط با آنها ادامه دهد.
در مقابل ، کرنبرگ معتقد است که خودشیفتگی یک دفاع است. این نتیجه واکنش کودک به سردی و عدم همدلی والدین است که شاید ناشی از خودشیفتگی آنها باشد. دفاع خودشیفته نشان دهنده تلاش کودک برای پناه بردن به برخی از جنبه های خود است که تحسین دیگران را برانگیخته می کند – دفاعی که در نهایت منجر به یک احساس بزرگی نسبت خود می شود. از نظر او خودشیفته ها از بیرون افرادی خودبزرگ بین هستند اما از درون بسیار آسیب پذیر هستند و دائما ارزش خود را زیر سوال می برند. در کل نظریه پردازان بالینی از مفاهیم خودبزرگ بینی و آسیب پذیری برای توصیف جنبه های اصلی خودشیفتگی استفاده کرده اند.

تحلیل از سارا امین الرعایا


پیروی از درون فکنده_ پیروی از ابژه

«پیروی از درون‌فکنده» اصطلاحی است که توسط فیلیس و رابرت تایسون (۱۹۸۴) معرفی شده است. این مفهوم به مرحله‌ای از رشد سوپرایگو اشاره دارد. کودک زمانی به این مرحله می‌رسد که حتی در غیاب والدین، از قوانین و دستورات آنها پیروی کند. رسیدن به این مرحله به کودک کمک می‌کند تا از حضور و ثبات ابژه اطمینان یابد چرا که این احساس را در فرد ایجاد می‌کند که در غیاب فیزیکی والدین، آنها در کنار او حضور دارند.
«پیروی از ابژه» پیش از مرحلۀ فوق قرار دارد. کودک در حضور فیزیکی والدین از آنها تبعیت می‌کند تا احساسی از امنیت و عزت‌نفس را از طریق گرفتن تأیید والدین به دست آورد.
فرنزی (۱۹۲۵) اصطلاح اخلاق مربوط به کنترل اسفنکتر را برای مفهوم مشابهی به کار برد. کودک طبق خواسته‌ها و انتظارات والدین کنترل عمل دفع خود را به دست می‌گیرد. این انطباق با خواسته‌های والدین عمدتاً در خدمت به دست آوردن عشق و تأیید آنها است.
طبق این تعاریف گاهی پیش می‌آید که ما سقف آرزوهای خودمان را طبق خواسته‌ها و انتظارات والدین‌مان تعیین می‌کنیم. یا بیش از اندازه یا کمتر از حد انتظاری که از ما داشته‌اند از خود انتظار پیشرفت داریم. ممکن است از پیشی گرفتن یا بیشتر رشد کردن از آنها احساس گناه کنیم و پا پس بکشیم یا برعکس به خاطر پیشرفت‌های زیادی که داشته‌ایم، با آنها که عقب‌تر از ما ایستاده‌اند احساس غریبگی کنیم.

تحلیل از پریا نقی زاده


برشی از فیلم پاپیون

زمانی که با این موضوع مواجه می‌شویم که از توانمندی‌های بالقوۀ خود به درستی استفاده نکرده‌ایم یا به شکلی اصیل زندگی نکرده‌ایم، گناهی وجودی را احساس می‌کنیم. ما انسان‌ها نسبت به وجود داشتن و زیست خود آگاه هستیم و همین امر منجر به احساس الزامی در ما می‌شود که در مورد بودن و وجود داشتن خود پاسخی خلق کنیم و با آن کاری کنیم.
این که ما قادر هستیم با زندگی خود کاری کنیم، یکی از اصول روان‌شناسی وجودگرا به نام احساس مسئولیت است. ما مسئول هستیم تا زندگی خود را به شیوه‌ای منحصر به فرد خلق کنیم، نوعی زندگی که فقط می‌تواند متعلق به ما باشد. همچنین ما خود را مسئول می‌دانیم تا توانمندی‌های بالقوۀ خود را تا سر حد نهایی آن در عمل زندگی کنیم. ما به دنبال آن هستیم که زیستی معنادار، با هدف و همراه با رشد و تحول بسازیم، تبدیل به عضوی ارزشمند در فرهنگ خود و در دنیا شویم.
بیشتر ما، اگر نگوییم همۀ ما، در این تکلیف شکست می‌خوریم. شکست در این احساس مسئولیت منجر به احساس گناه وجودی می‌شود، احساسی از اینکه «می‌توانستم بیشتر از اینها باشم، از فرصت‌هام به درستی استفاده نکردم یا خیلی جاها شکست خوردم».
احساساتی مانند «دستاوردهای من کافی نیست» یا «یه زندگی خاص خلق نکردم که از همه پتانسیل‌های خودم کامل استفاده کرده باشم»، ریشۀ اضطراب مرگ یا عصبانیت ما از نزدیک شدن مرگ است.
حتی بزرگ‌ترین انسان‌ها نیز چنین احساسی را تجربه می‌کنند: «کاش بهرۀ بیشتری از زندگی می‌بردم». روایتی از آلبرت انیشتین در بستر مرگ وجود دارد که می‌گوید: «کاش کمی بیشتر از ریاضیات می‌دونستم». گویی نظریۀ نسبیت او دستاورد چندان بزرگی به شمار نمی‌آمده است!!
مردی ۴۰ ساله را در نظر بگیرید که دو فرزند خردسال دارد و به تازگی تشخیص سرطان بدخیم گرفته است. احتمالاً چنین مردی دچار سوگی وجودی می‌شود: «مسئولیت بزرگ کردن بچه‌هام رو تموم نکردم، به اهداف شغلیم نرسیدم، کاری نکردم که همسر و بچه‌هام از نظر عاطفی و اقتصادی امنیت داشته باشن». فهرستی از آرزوهای نزیسته، مسئولیت‌های برآورده نشده نسبت به خود و کسانی که دوستشان داریم در مفهوم احساس گناه وجودی می‌گنجد.

تحلیل از پریا نقی زاده

منبع :

Breitbart, W. (2017). Existential guilt and the fear of death. Palliative & supportive care, 15(5), 509-512.


انگیزه ی جستجوی ابژه

باور زیگموند فروید بر این بود که سائق‌های جنسی و پرخاشگرانه مبنای انگیزه‌های انسان هستند و در واقع نیروهای انگیزشی هستند که رفتار انسان را پیش می‌برند. نظریۀ روابط ابژه شاخه‌ای از نظریات روان‌تحلیلی است که برخلاف باور فروید، مبنای انگیزه‌های انسان را نیاز به ارتباط با دیگران می‌داند.
رونالد فربرن روانکاوی در این شاخه است که چنین مطرح می‌کند که انگیزۀ اصلی انسان جستجوی روابط است و این موضوع نسبت به ارضای نیازهای غریزی در اولویت قرار دارد. از نظر او ما به این دلیل به دنبال ابژه نیستیم که از طریق آن تنش را کاهش دهیم یا از آن به عنوان راهی برای تخلیۀ انرژی استفاده کنیم؛ بلکه ما ابژه را به خاطر رابطه با آن می‌خواهیم.
او باور داشت که غرایز وجود دارند و با رسیدن به ابژۀ مورد علاقه‌مان لذت را تجربه می‌کنیم اما این لذت ماحصل جانبی رسیدن به ابژه است نه هدف اصلی از جستجوی ابژه.
تأکید فربرن بر محوری بودن روابط در روان انسان الهام‌بخش نظریات جان بالبی بود که نظریۀ دلبستگی را تدوین کرد.
فربرن باور داشت که کنار آمدن با از دست دادن ابژه‌ای قدیمی تنها زمانی ممکن است که ما بتوانیم تجاربی متفاوت و تازه را ابژه‌ای دیگر تجربه کنیم. او رشد را مسیری تدریجی می‌دانست که در آن از نوزادی کاملاً وابسته به فردی تبدیل می‌شویم که به دیگران وابستگی نسبی خواهیم داشت و دیگران نیز قادر به اتکا به ما خواهند بود.

تحلیل از پریا نقی زاده


جیم کری

والایش در نظریۀ فروید به عنوان فرایندی تعریف شده است که طی آن امیال، سایق‌ها و رفتارهای منفی به سمت رفتارهای قابل قبول و باارزش اجتماعی نظیر کارهای هنری، فرهنگی و علمی هدایت می‌شوند.
ما می‌توانیم ناکامی‌های خود را به سمت کارهای خلاقانه، اختراعات علمی و مراقبت از افراد آسیب‌پذیر هدایت کنیم. از نظر فروید ناکامی غیرقابل‌اجتناب است. آرزوهای ما همیشه از واقعیت پیشی می‌گیرند و در این میان والایش گزینه‌ای پخته برای مدیریت این ناکامی‌ها است. برای مثال از طریق والایش می‌توان به جای تلاش برای تخریب کسی که در جایگاه بالاتری نسبت به ما قرار دارد، از حسادت در جهت پیشرفت خود استفاده کنیم. مثالی دیگر چارلی چاپلین است که همانطور که جیم_کری می‌گوید فقر و رنج را به هنر و فیلم تبدیل کرده است.
طبق سخنرانی او اگر نتوانیم انرژی ناشی از ناکامی‌ها و کاستی‌های خود را در جهت خلاقیت خرج کنیم، این امکان وجود دارد که در مسیر تخریب خود و دیگران پیش برویم. در سخنرانی کامل منظور او از این هیولاها افرادی هستند که برای ساکت کردن صدای مخالفین سیاسی خود در آمریکا دست به اعمال غیراخلاقی می‌زنند.
فروید روانکاوی را راهی برای درک بهتر این موضوع می‌دانست که چطور از ناکامی‌های خود به شکل سازنده استفاده کنیم و به جای آنکه در برابر آنها دست از تلاش برداریم، از آنها به عنوان نیروی پیش‌برنده به سمت امری ارزشمند استفاده کنیم.
در زندگی خوب قرار نیست به آنچه که «دقیقاً» می‌خواهیم برسیم، بلکه در زندگی خوب قادر به پیدا کردن گزینۀ بعدی‌ای هستیم که بیشتر از همه به خواستۀ ما نزدیک است و به ما احساس رضایت می‌دهد؛ این نوع زندگی مسیری است که در آن آزادیم تا از طریق قدرت تخیل و فانتزی چنانکه فروید می‌گوید ناکامی‌های خود را تبدیل به امری ارزشمند کنیم.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


همانندسازی فرافکنانه _فیلم کوتاه ( من تو هستم )

برای توضیح Projective identification، لازم است ابتدا مفهوم Projection یا فرافکنی را متوجه شویم. افراد در فرافکنی، ویژگی‌ها، عادات، احساسات و هر بخشی از خود را که برایشان خوشایند نیست، به فردی دیگر نسبت می‌دهند، مانند خشم، بدبینی، نفرت یا حتی عشق. مثلاً اگر فردی عاشق استادش شود و این امر از نظر اجتماعی ناپسند باشد، ممکن است با خود فکر کند که این استاد است که به او عشق می‌ورزد و اعمال معمول او را مبتنی بر ابراز علاقه برداشت کند.
فرافکنی در ذهن یک نفر اتفاق می‌افتد و امری یک نفره و شخصی است و فردی که فرافکنی در موردش اتفاق افتاده از این فرایند بی‌خبر است. این فرد در جریان PI، عملی را بر اساس چیزی که به او فرافکنی شده انجام می‌دهد. به این ترتیب، سطحی دیگر به ماجرای فرافکنی اضافه می‌شود. به عبارتی، PI امری بین‌فردی است ـ برخلاف فرافکنی که درون‌فردی است.
در PI فرد با بهره‌گیری از مکانیسم برون‌فکنی به تعادل هیجانی می‌رسد. می‌توان گفت PI نوعی پیش‌بینی خودمحقق‌بخش یا Self-fulfilling prophecy محسوب می‌شود. در این مدل پیش‌بینی، فرد فکر می‌کند اتفاقی خاص پیش خواهد آمد. این فرد به شکلی ناخودآگاه طبق پیش‌بینی خود عمل می‌کند و شرایط طوری پیش می‌رود که در عمل آن فرضیه به واقعیت بدل می‌شود. مثال تاریخی اجتماعی این مدل پیش‌بینی، مربوط به بحران مالی سال ۱۹۲۹ آمریکا است. آن زمان شایعه شد که بانک‌ها به زودی ورشکسته می‌شوند. به همین دلیل، مردم سریعاً حساب‌های خود را خالی کردند و در واقع همین کار باعث ورشکستگی بانک‌ها شد.
این جریان در جامعۀ ما نیز پیش آمد. بخش زیادی از جامعه به خاطر ترس از کاهش ارزش پول خود، ریال را تبدیل به دلار یا طلا کردند و همین امر باعث کاهش ارزش ریال شد یا حداقل به آن دامن زد. در PI نوعی که فرد با طرف مقابل رابطه برقرار می‌کند باعث تغییر رفتار طرف مقابل می‌شود، به شکلی که حرفِ طرفِ فرافکنی‌کننده درست از آب در می‌آید. در واقع، PI «تحقق‌بخشی فرافکنی‌ها» محسوب می‌شود.
مک‌ویلیامز روانکاو آمریکایی یکی از کارکردهای PI را خلاص شدن از شر احساسات یا افکار ناخوشایند می‌داند. وقتی تجربۀ خود را فرافکنی می‌کنیم، از آگاهی به اینکه آن بخش از تجربه متعلق به خودمان است، اجتناب می‌کنیم. آگاهی از چنین فرایندی در روان‌مان به ما اجازه می‌دهد تا بتوانیم روابط پخته‌تر و باثبات‌تری داشته باشیم.

تحلیل از پریا نقی زاده


چطور بفهمیم که والدین من چه قدر خوب بودند؟

داشتن والدینی که به اندازۀ کافی خوب بوده باشند، از مؤلفه‌های مهم سلامت روان در بزرگسالی محسوب می‌شود. اما والد به اندازۀ کافی خوب به چه معنا است؟ چطور می‌توان فهمید که والدین به اندازۀ کافی خوبی داشته‌ایم یا خیر؟
این فیلم راهی برای درک این موضوع است که چه چیزهایی در دوران کودکی ما، در رابطه با داشتن والدین به اندازۀ کافی خوب، خیلی بد یا خیلی خوب پیش رفته است. در این فیلم با مفاهیم زیر آشنا می‌شویم:
▪️هم‌کوکی/ Attunement
▪️بخشش/ Forgiveness
▪️قدردانی/ Gratitude
▪️دربرگرفتن/ Containing

توضیح و ترجمه از پریا نقی‌زاده


مفهوم روانکاوانه عاملیت ( Agency )


برشی از فیلم ( بوی خوش زن ) و مفهوم روانکاوانه ( تعدی )

در این سخنرانی که برگرفته از فیلم «بوی خوش زن» است (تحلیل کامل آن در سایت)، می‌توانیم به مفهوم برون‌کشیِ درون‌فکنی اشاره کنیم. این حالت زمانی رخ می‌دهد که مؤلفه‌ای از زندگی روانی فرد توسط فردی دیگر (به مدت چند ثانیه، چند دقیقه یا برای تمام عمر) دزدیده می‌شود. این نوع خشونت بین فردی زمانی رخ می‌دهد که فرد الف چنین فرض می‌کند که فرد ب (قربانی) دارای مؤلفه‌ای روانی نیست که خودش (یعنی الف) دارد. در آن لحظه‌ای که این فرض اتخاذ می‌شود، دزدی روانی اتفاق می‌افتد و ب قادر به بازگردانی بخش دزدیده شده نیست.
کریستوفر بولاس که این مفهوم را معرفی کرده است باور دارد سال‌ها روان‌درمانی لازم است تا این بخش‌های دزدیده شده به فرد بازگردد. در این سخنرانی می‌بینیم که کلنل به روحی اشاره می‌کند که مدیر مدرسه سعی در دزدیدن آن دارد؛ روحی که مانند قطع عضو در میدان جنگ، در این مدرسه زخمی می‌گردد. او اشاره می‌کند که مدیر مدرسه سعی داشته بخش‌های اخلاقی و انسانی و صداقت چارلی را از او بگیرد و این اخلاقیات دقیقاً همان چیزهایی است که خودش فاقد آن است.
همچنین در این ویدیو می‌بینیم که چارلی ظرفیتی درونی برای صداقت و پایبندی به اخلاق دارد اما محیط با تعدی خود تلاش می‌کند تا او را به مسیری هدایت کند که به دور از خویشتن حقیقی او است. تعدی اصطلاحی است که دانلد وینیکات، روانکاو بریتانیایی، برای توضیح اعمال و وقایعی محیطی به کار برد که حالات خودانگیخته، اصالت، عاملیت و احساس انسجام نوزاد را به خطر می‌اندازد. این دست از تجارب باعث می‌شود نوزاد به جای آنکه سعی کند محیط خود را بر اساس خویشتن حقیقی و ظرفیت‌های درونی‌اش کشف کند، مدام سعی کند به این مداخلات نامتناسب محیط واکنش نشان دهد. او در این شرایط به جای خویشتن حقیقی، خویشتنی کاذب را رشد می‌دهد.
البته تمامی تعدی‌ها بد نیستند. میزان کمی از آن برای فرد قابل مدیریت کردن است و حتی موجب رشد ایگو می‌شود. اما در صورتی که این تعدی‌ها بسیار زودهنگام و شدید باشند، نوزاد در موقعیتی واکنشی که در بالا توضیح دادیم قرار می‌گیرد و شروع به شکل دادن خویشتن کاذب می‌کند. تعدی‌های مکرر موجب چندپاره شدن ایگوی فرد می‌شود. به عبارتی، یکپارچگی و انسجام ایگو از بین می‌رود.

توضیح و ترجمه از پریا نقی‌زاده


فیلم کوتاه مغلوب گر

آیا شما به افسردگی مبتلا هستید؟ تا به حال به صداهای سرزنش‌گر درونی خود گوش داده‌اید، صداهایی که بر ناخودآگاه شما زنجیر می‌شوند و مانع تجربه‌ی لذت در شما؟
برخی صداها در طول رشد ما به ما احساسی از بی‌ارزشی، دوست‌داشتنی نبودن، خواستنی نبودن و بد بودن می‌دهند. ما این صداها را به درون خود می‌بریم و به این ترتیب بخش بد خویشتن ما شکل می‌گیرد. در صورتی که این صداها تکرار شوند و صدای جایگزینی مبنی بر خوب بودن ما وجود نداشته باشد تا میان قسمت‌های خوب و بد ما تعادل ایجاد شود، بستری برای شکل‌گیری افسردگی ایجاد می‌شود.
ویژگی‌های تشخیصی افسردگی چیست؟
افسردگی سندرمی بالینی است که ویژگی‌های آن عبارت است از:
▪ خلق غمگین
▪ کندی روانی-حرکتی
▪ عدم تجربۀ لذت
▪ علایم جسمی شامل بی‌خوابی، کم‌اشتهایی، کاهش وزن و کاهش میل جنسی
▪ احساس بی‌ارزشی، ناامیدی و گناه
▪ افکار خودکشی

توضیح و ترجمه از پریا نقی‌زاده


قلب خندان The Laughing Heart

مطالعات در زمینۀ پویایی‌های گروه نشان داده است که نگرشی امیدوارانه نسبت به دستیابی به هدفی مشخص برای حفظ انسجام و روحیۀ گروهی لازم است. در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی نیز امید برای بقای افراد گروه موضوعی ضروری بود. برخی بازماندگان گزارش کرده‌اند که حفظ امید، فعالیتی گروهی محسوب میشد و افرادی که گوشه‌گیری می‌کردند دست آخر طاقت نیاوردند. این موضوع در مورد انواع دیگر تروما یا فجایع اجتماعی نیز صدق می‌کند. پاینز (گروه‌درمانگر تحلیلی) امید را با پیوند با انسان‌های دیگر در ارتباط می‌داند.
اینکه جامعه چطور تجربۀ امید و ناکامی‌های مربوط به آن را مدیریت می‌کند، موضوعی است که در جامعه‌شناسی به آن پرداخته شده است. برای مثال دورکیم مطرح کرده است که ناامیدی مؤلفه‌ای کلیدی در ایجاد خودکشی‌های سرنوشت‌باورانه است. از نظر او این خودکشی بیشتر در جوامعی رخ می‌دهد که احساسات و انگیزه‌های اعضای آن شدیداً تحت کنترل است. در این گونه جوامع، افراد به این دلیل دست به خودکشی می‌زنند که کنترل سرنوشت خود را در دست ندارند و امید تغییر شرایط زندگی‌شان نیز از دست رفته است.
نوع دیگر خودکشی که دورکیم به آن اشاره می‌کند، خودکشی هنجارگسیخته است، نوعی خودکشی که عامل ایجادکنندۀ آن افزایش بیش از اندازۀ امید غیرواقع‌بینانه است چیزی که در روانکاوی به آن امید تخریبگر می‌گوییم. این خودکشی تا حدی با مسائل اقتصادی در ارتباط است و حتی در شرایط رشد اقتصادی نیز بالا می‌رود.
اگر تغییری جدی در شیوۀ زندگی مردم به وجود آید (چه خوب و چه بد) آنها را شدیداً تحت فشار قرار می‌دهد. در جامعه‌ای استوار و پایدار مردم کم‌وبیش به انتظارات خود از زندگی آگاهند و خواست‌ها و آرزوهای خود را با شرایط موجود وفق می‌دهند. زمانی که معیارها و قواعد سنتی رفتار اجتماعی تضعیف یا دچار چالش شود و تعاریف مشخص جدیدی جایگزین آن نشود، انسان‌ها امید خود را از دست می‌دهند.
شاید بتوان گفت نامشخص بودن شرایط اقتصادی کنونی جامعه ما و نداشتن چشم‌اندازی روشن برای تغییر مسیر یا تکیه به قواعدی اطمینان‌بخش از عوامل مؤثر در خودکشی‌های اخیر کارگران است.

توضیح و ترجمه از پریا نقی‌زاده


(یودایمونیا ) و اندیشه ی خوشحالی

در این مقاله نویسنده دیدگاهی انتقادی نسبت به این تصور اتخاذ کرده است: این تصور نادرست که در روانکاوی خوشحالی به عنوان موضوعی وهم‌آلود در نظر گرفته می‌شود و هدف روانکاوی رها ساختن انسان از این وهم است.
درست است که در روانکاوی راه‌حلی نهایی یا بهشتی برین وجود ندارد اما دقیقاً همین آگاهی به این فقدان و محدودیت است که به ما اجازه می‌دهد بتوانیم خوشحالی را تجربه کنیم. زمانی که با این موضوع کنار بیاییم که خوشحالی تمام‌وکمال دست نیافتنی و ناممکن است، آن وقت می‌توانیم به آنچه راضی شویم که بوی خوشحالی می‌دهد و دست‌یافتنی است. خوشحالی به معنای آن نیست که دنیایی داشته باشیم که همه چیز طبق میل ما پیش رود. همچنین نمی‌توان آن را به معنای لذت و بهره‌مندی تقلیل داد.
در این مقاله نویسنده این موضوع را مطرح می‌کند که کوشش روانکاوی بر این است که انسان را از دو وسوسه‌ای رها سازد که در جستجوی خوشحالی گرفتار آن می‌شود، یکی ارضای تمام و کمال امیال و دیگری تأکید بر رسیدن به کارآمدی و قابل استفاده بودن هر چیز.
در روانکاوی بر این نکته تأکید می‌شود که رسیدن به ارضای کامل امیال امری ناممکن است و جستجوی آن پافشاری بر امری بیهوده و بی‌حاصل است. همچنین در روانکاوی بر اهمیت سرمایه‌گذاری عاطفی پایدار بر روی دیگران و دنیا (از طریق به رسمیت شناختن فقدان) تأکید می‌شود.
از طریق مکانیسم دفاعی والایش انسان می‌تواند به دو امر فوق دست یابد، دو امری که در مفهوم خوشحالی از منظر روانکاوی تلاقی پیدا می‌کنند. این نوع خوشحالی را نمی‌توان در لذت‌های زودگذر پیدا کرد یا اساساً آن را به مفهوم لذت تقلیل داد، بلکه باید از طریق کار، عشق و خلاقیت به این نوع خوشحالی دست پیدا کنیم.

متن بالا برگرفته از مقاله‌ای با عنوان زیر است: «آیا خوشحالی در روانکاوی جای دارد؟: کرئون و آنتی‌گونه در سمینار هفتم لکان»

تحلیل از پریا نقی زاده

منبع :

Balaska, M. (2018). Can There Be Happiness in Psychoanalysis?: Creon and Antigone in Lacan’s Seminar VII. College Literature 45(2), 308-329. doi:10.1353/lit.2018.0019.


فیلم کوتاه بند ناف

مرحلۀ همزیستی میان مادر و کودک به شکلی است که نوزاد خود را جدای از مادر تصور نمی‌کند و به عبارتی «من» از «غیرمن» مجزا نیست و نوزاد خود را متمایز از مادر درک نمی‌کند. همزیستی مرحله‌ای طبیعی از رشد است اما انتظار می‌رود زمانی کنار گذاشته شود.
اگر مادر یا نوزاد حاضر به کنار گذاشتنِ این وضعیت یکی بودن و متوهمانه نباشند، نتوانند با این فقدانِ حاصل از جدایی کنار بیایند یا پدر به عنوان فرد سوم میان آن دو قرار نگیرد و آنها را از هم جدا نکند، این وضعیت هذیانی ادامه می‌یابد و کودک به استقلال دست نمی‌یابد و هر آنچه نشان از جدایی داشته باشد مثل رفتن به مدرسه یا شروع رابطه با دوست یا معشوقی جز مادر، اضطراب‌آور و غیرقابل تحمل تجربه خواهد شد.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


مرگ وجودی

اروینیالوم به نقل از کورون سه دسته اضطراب مرگ را معرفی می‌کند: بعد از مرگ چه اتفاقی می‌افتد، مرگ چطور اتفاق می‌افتد و پایان یافتنِ بودن. دو مورد اول به جنبۀ جسمانی مرگ اشاره دارد. مورد سوم به مفاهیم وجودی و همچنین به دشواری یا ناتوانی در پذیرش این واقعیت اشاره دارد که ما سرانجام به طور مطلق وجود نخواهیم داشت. یالوم باور دارد انسان با آگاهی از ناگزیری مرگ و میل همزمان به ادامه یافتن حیات خود دچار تنش می‌شود. او می‌گوید معنای ضمنی مرگ در مورد از هم پاشیدن دنیای فرد، همان چیزی است که مرگ را با وحشت همراه می‌کند. مرگ به ما یادآوری می‌کند که با حضورش دیگر ما نمی‌توانیم به عنوان افرادی ناظر بر دنیا و معنادهنده به آن حضور داشته باشیم و بدین ترتیب با پوچی مواجه می‌شویم. با خودمان فکر می‌کنیم اگر قرار است بمیریم دیگر زنده ماندن چه فایده و معنایی دارد؟ باید گفت که آگاهی از محدودیت زمانیِ پیش از مرگ، به زندگی معنا می‌دهد. طبق نظر مارتینهایدگر، مواجهۀ ما با اجتناب‌ناپذیر بودن مرگ بر ارزش زندگی دلالت دارد. در همین راستا فن دورزن-اسمیت درمانگر وجودی می‌گوید: «مرگ یادآوری ضروری برای زندگی است. تنها زمانی می‌توانیم زمان زیستن خود بر روی زمین را جدی بگیریم و بهترین استفاده از آن را بکنیم که به شکلی مستقیم با آن روبرو شویم».
او معتقد است اگر افراد از تصور مرگ اجتناب کنند، زمانی که مرگ به آنها نزدیک می‌شود آمادگی رویارویی با آن را نخواهند داشت: «ما از طریق مشغول کردن خود به انجام کارهای روزانه، از مرگ می‌گریزیم و متوجه نمی‌شویم که مرگ یکی از بزرگ‌ترین پتانسیل‌های ما است».
پتانسیل مرگ برای رشد را می‌توانیم در افرادی ببینیم که با بیماری صعب‌العلاج مواجه می‌شوند. با نزدیک شدن به مرگ و مواجهه با محدود بودن زمان، این افراد به یاد ارزش زمان می‌افتند و آرزوی زمانی بیشتر برای زندگی در آنها پررنگ می‌شود. حتماً پیش آمده مبتلایان به سرطان مرحلۀ آخر را دیده باشید که تصمیم می‌گیرند از زندگی لذت بیشتری ببرند و کارهای ناتمام خود را دنبال کنند.
برخی افراد در مواجهه با فقدان پیش روی خود ناامید می‌شوند. آنها به دلیل آنکه نمی‌توانند دنیا را همانطور که می‌خواهند داشته باشند، دچار پوچی و بی‌معنایی می‌شوند. بدین ترتیب ممکن است دچار افسردگی شوند یا برعکس با انجام رفتارهایی ماجراجویانه که خطر مرگ را به همراه دارد، دست از زندگی بشویند.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


کیانو ریوز

کیانو ریوز

کیانو ریوز فکر می‌کنی وقتی می‌میریم چه اتفاقی میفته؟
فکر می‌کنم کسانی که دوست‌مان دارند دلتنگ ما خواهند شد.

سوگ به طور کلی به واکنشی اشاره دارد که بعد از دست دادن فردی عزیز تجربه می‌کنیم. فروید در مقالۀ «سوگ و ملانکولیا» (۱۹۱۷) مراحل سوگ را چنین در نظر گرفت: فرد در ابتدا درد روانی زیادی را تجربه می‌کند. دفاع مورد استفاده در برابر این رنج عظیم ایده‌آل‌سازیِ فرد متوفی است. سپس فرد سوگوار سعی می‌کند انرژی روانیِ خود را که بر متوفی سرمایه‌گزاری کرده بود از روی او بردارد تا بالاخره بتواند فردی جدید را برای معطوف ساختن عشق خود به او پیدا کند.
سادگی و دقت نظریۀ سوگ فروید غیرقابل انکار است اما می‌دانیم که سوگ اینقدرها هم دقیق و به ترتیب اتفاق نمی‌افتد. گاهی فرد به جای ایده‌آل‌سازی خشم را تجربه می‌کند یا حتی گاهی نسبت به مرگ فرد عزیز خود بی‌تفاوت به نظر می‌رسد، عواملی که باعث اخلال در حل‌وفصل سوگ می‌شود.
نظریه‌پردازان بعدی (مانند جورج پولاک، الیزابت کوبلر-راس و وامیک وولکان) با مرزبندی دقیق بین این مراحل مخالف بودند. آنها باور دارند غم‌واندوه در سوگ به شکل موج بالا و پایین می‌شود و چنین نیست که در یک لحظه تمام شود و فرد وارد مرحلۀ بعدی شود. این رنج می‌رود و می‌آید.
جان بالبی طبق پژوهش‌های خود در زمینۀ دلبستگی و فقدان به این نتیجه رسید که احساسی پایدار از حضور فرد متوفی را می‌توان در ذهن فرد سوگوار پیدا کرد. او باور ندارد که پیوند عاطفی با فرد متوفی قطع می‌شود. به نظر می‌رسد تجربۀ افراد سوگوار به چنین نظری نزدیک‌تر باشد. اگر قرار بود این پیوند عاطفی قطع شود دیگر حس دلتنگی برای متوفی معنا پیدا نمی‌کرد.
به طور کلی باید گفت که حل‌وفصل سوگ به مرور صورت می‌گیرد و کار زیادی نیست که بتوانیم برای تسریع آن انجام دهیم. در صورتی که فقدان و مرگ برای فرد بسیار شدید تجربه شود، این فرایند می‌تواند تا ۲ سال به طول انجامد.
عوامل زیر احتمالاً باعث طولانی‌تر شدن سوگ می‌شود:
۱️⃣ مرگ ناگهانی یا غیرمنتظره باشد
۲️⃣ مرگ در اثر خودکشی یا قتل باشد
۳️⃣ رابطه‌ای خاص با متوفی وجود داشته باشد
۴️⃣ روند معمول زندگی در اثر مرگ تغییری جدی و عمده پیدا کند
۵️⃣ مسئله‌ای هیجانی و عاطفی بین فرد سوگوار و متوفی وجود داشته باشد که فرصتی برای حل آن وجود نداشته است.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


داستان کشاورز چینی

🔸درست-غلط، عالی-افتضاح، باهوش-احمق، دوست-دشمن، …

اینها مواردی از تفکر سیاه-سفید هستند که در آن دو نقطۀ متضاد تنها گزینه‌های پیش روی فرد قرار می‌گیرند. نمی‌توان زندگی را سیاه یا سفید دید چرا که طیف رنگ گسترده‌ای میان این دو رنگ وجود دارد که نمی‌توان آن را نادیده گرفت. با وجود این، همه ما انسان‌ها گاهی به تفکر «همه یا هیچ» یا «دوپاره‌سازی» روی می‌آوریم. معمولا زمانی این اتفاق می‌افتد که ما قادر به مدیریت استرس خود در موقعیت‌های پیچیده نباشیم.
اگر این نگاه، تبدیل به روال عادی زندگی ما شود، نشان از عدم انعطاف‌پذیری روانی و توقف رشد در دورانی از زندگی گذشته دارد. روی آوردن به دوپاره‌سازی، تصویری تحریف شده از واقعیت ایجاد می‌کند و همچنین باعث محدود شدن دامنۀ افکار و هیجانات ما می‌شود. دوپاره‌سازی در واقع به معنی آن است که فرد نمی‌تواند دو جنبۀ مثبت و منفی تجربۀ خود را به صورتی یکپارچه در یک کل واحد و منسجم کنار هم قرار دهد.
زمانی که به موقعیتی چندوجهی از درون لنزی نگاه کنیم که دنیا را سیاه و سفید نشان می‌دهد، ضرورتاً جزئیات مهمی نادیده گرفته می‌شود. این امر باعث آسیب به روابط ما با دیگران و دنیا می‌شود و درک ما از دنیا را محدود می‌سازد. افرادی که چنین لنزی بر چشم دارند، عموماً قادر به سازگار کردن خود با تناقضات و ابهاماتی نیستند که بخشی ناگزیر از زندگی انسانی است.
واقعیت این است که انسان‌ها تماماً بد یا تماماً خوب نیستند و انسان‌های خوب دچار اشتباه می‌شوند. ما آنقدرها که فکر می‌کنیم قادر به خواندن افکار، باورها و نیت دیگران نیستیم اما اگر لنزی سیاه‌وسفید بر چشم داشته باشیم بر اساس قضاوت‌هایی افراطی با دنیا مواجه می‌شویم و بسیاری از موقعیت‌های ممکن بین این دو طیف را نادیده می‌گیریم و بدتر از آن امکان کنجکاوی برای دانستن بیشتر و خلاقیت را از خود می‌گیریم. این نوع تفکر باعث می‌شود مشکلات را بسیار شدیدتر و پررنگ‌تر از آنچه در واقع هست تجربه کنیم، امری که زمینه‌ساز افسردگی، اضطراب یا مشکل در روابط می‌شود.
برخی اتفاقات آنقدر که وحشتناک به نظر می‌رسند، بد نیستند؛ و برعکس، قرار نیست هر تجربۀ مثبتی خدای‌گونه و بی‌نقص باشد. رابطه‌های ما «عالی» یا «افتضاح» نیستند، آدم‌ها «احمق» یا «نابغه» نیستند. همه ما ترکیبی منحصر به فرد از هوش، نقاط ضعف، نقاط قوت و ویژگی‌های مثبت و منفی داریم.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


نگاهی روانکاوانه به آهنگ «دیوارها» پینک فلوید

وقتی به عقب نگاه می‌کنید یا اصلاً همین روزهایتان را نگاه می‌کنید، چقدر احساس می‌کنید فضای رشد به شما داده شده یا می‌شود؟ چقدر می‌توانید خودِ خود واقعی‌تان باشید؟ آیا خاطره‌ای به یاد دارید که خودانگیختگی و خلاقیت شما در نطفه خفه شده باشد؟ از شما انتظار برود که ماسکی بر صورت‌تان بزنید و مثل آجری مانند دیگر آجر‌ها در جایی بنشینید که به شما گفته می‌شود، بدون اینکه خلاقیت و فردیت شما به رسمیت شناخته شود؟ روان ما تا کجا می‌تواند سرکوبی و محدودیت را تاب آورد، پیش از آنکه دست به عصیان بزنیم؟
راجر واترز متن آهنگ دیوار را نوشت تا دیدگاه خود را در مورد آموزش رسمی بیان کند، به خصوص بعد از تجربه‌ای که در مدرسه کمبریج‌شایر داشت. او احساس می‌کرد معلمین اول سعی می‌کنند بچه‌ها را خاموش کنند و بعد به آنها درس بدهند.
او در سال ۲۰۰۹ چنین گفته است: «این آهنگ به نوعی سرکشی علیه دولتی فاسد است، علیه مردمی که بر شما سلطه دارند، کسانی که اشتباه می‌کنند. طوری که قطعاً لازم میشه علیه‌شون قیام کنین»
آهنگ و فیلم «دیوار» مفاهیم روانکاوانه‌ای مانند زیر را مطرح می‌کند: خویشتن حقیقی، خویشتن کاذب، خودانگیختگی، خلاقیت، فردیت، سرکوبی، خشم، اصیل بودن، تنبیه، ترس، تحقیر، جابجایی، کنترل‌گری، آزارگری، پرخاشگری و …

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


کوبی برایانت

کوبی برایانت

من عشق رو شادی می‌دونم، اون رو یه سفر زیبا می‌دونم که بالا و پایین‌های خودش رو داره، حالا چه عشق تو یه ازدواج باشه چه عشق به کار.

در دنیای ذهنی نوزاد، ابژه‌ها در ابتدا بر اساس کارکردشان ادراک می‌گردند که برای معرفی آنها از اصطلاح «ابژه جزئی» استفاده می‌شود. نوزاد مادر را بخش‌بخش می‌بیند. بخشی از بدن مادر پستان او است که کارکرد شیردهی دارد. بنابراین، ابژه‌ای جزئی به حساب می‌آید.
پستانی که به نوزاد گرسنه شیر می‌دهد «پستان خوب» ادراک می‌شود. نوزاد گرسنه‌ای که کسی به او شیر نمی‌دهد، در رابطه با «پستان بد» قرار می‌گیرد. تکرار تجربۀ «پستان خوب» به معنای آن است که نوزاد در محیطی قرار دارد که نیازهای او به اندازه کافی رفع می‌گردد، به عبارتی نه آنقدر شیر می‌خورد که دل‌درد بگیرد و نه آنقدر گرسنه می‌ماند که وحشت بی‌مراقبتی را تجربه کند و در مجموع سهم تجارب آرام شدن بیشتر از تجارب ترس و نابودی است.
در اثر تکرار این تجارب، در نهایت نوزاد قادر خواهد بود که ابهام و ناکامی را راحت‌تر تحمل کند و کم‌کم متوجه شود که «پستان خوب» و «پستان بد» هر دو متعلق به یک مادر هستند. زمانی که فرد بتواند تکه‌های خوب و بد فرد یا موضوعی را در کنار هم و در یک قاب قرار دهد، می‌گوییم ابژه کامل شکل گرفته است.
در صورتی که فرد قادر به رابطه‌مندی با ابژه کامل نباشد، موارد زیر محتمل خواهند بود:
🔘تحریف واقعیت: افراد یا تماماً بد یا تماماً خوب ادراک می‌شوند، چیزی که در واقعیت ممکن نیست.
🔘روابط ناپایدار: اگر فردی که تماماً خوب انگاشته می‌شود کاری برخلاف میل فرد انجام دهد، در دسته افراد «تماماً بد» قرار می‌گیرد. مثل کسی که به دیگری می‌گوید «عاشقتم» و کمی بعد در مواجهه با کاری خلاف میلش، به همان دیگری می‌گوید «ازت متنفرم».
🔘فقدان ثبات ابژه: ثبات ابژه در یک معنا چنین است: هنگامی که فرد از دیگری عصبانی یا آسیب دیده است، باز هم بتواند احساسات مثبت خود نسبت به او را حفظ کند و شخص مقابل تبدیل به ابژه‌ای تماماً بد نشود. در غیر این صورت هر دعوای ساده یک جدایی احتمالی در پی خواهد داشت.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


شارلیز ترون

شارلیز ترون

به تام میگن یه مرد همه‌کاره. تام به ما این فرصت رو می‌ده که خودمون رو روی پرده ببینیم. ولی یه چیز خیلی اساسی‌تر هم بهمون می‌ده. یه تصویر میده بهمون از اینکه کی می‌تونیم باشیم.

هم‌کوکی در واقع به پاسخ‌گو و هم‌گام بودن شخص نسبت به بالا و پایین‌های خلق و نیازهای عاطفی یا جسمی طرف مقابل رابطه اشاره دارد. شخصی که به خوبی هم‌کوک باشد، قادر است بر اساس حالت هیجانی فرد مقابلش، زبان و رفتار مناسب را برای پاسخ‌دهی انتخاب کند.
چنین افرادی قادر به درک خلق و هیجان افراد دیگر و سازگار کردن پاسخ خود متناسب با این هیجان‌ها هستند. والدینی که از این مهارت برخوردارند، می‌توانند بفهمند که کودکشان چه احساسی دارد و به چه فکر می‌کند. و سپس بر اساس این نیازهای کودک، پاسخ خود را تنظیم کنند.
هم‌کوکی به جفت‌وجور شدن هیجان و عاطفه میان نوزاد و والد/مراقب برای ایجاد انطباق و هم‌گامی هیجانی اشاره دارد. مثل این است که نوزاد ویولونی بزند و ویولونی که دست والد است هم‌کوک با نوزاد نواخته شود. پاسخ هم‌کوکی والد می‌تواند شکل «انعکاس دادن» به خود بگیرد، مثل لبخند زدن در برابر لبخند کودک. همچنین ممکن است پاسخ والد در حوزۀ حسی متفاوتی نسبت به نوزاد ابراز شود، مثلاً زمانی که والد نسبت به رفتار غیرکلامی نوزاد مثل ریختن سرلاک روی زمین، پاسخی در حوزۀ آوایی نشان دهد، مثلا بگوید «اُؤ اووو!».
هم‌کوکی این پیام را به نوزاد می‌دهد که والد او قادر است احساسات او را متوجه شود و آن را تجربه کند. شکست خوردن والد در این زمینه ممکن است به آسیب‌های بعدی در رشد نظیر اختلال شخصیت مرزی یا خودشیفته منجر شود.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


لئوناردو دی کاپریو

لئوناردو دی کاپریو

با خودم گفتم من وابسته به این شغل نیستم. این شغل قرار نیست تعریف کنه من کی هستم. با خودم گفتم اینطوری فکر نکنم که ارزش من وابسته به اینه که این نقش رو به دست بیارم یا نه… بعد این بود که بهم پیشنهاد کار شد.

طرد یا رد شدن را می‌توان به معنای کنار زدن کسی یا چیزی تعریف کرد. طرد شدن در حوزه سلامت روان به احساساتی نظیر شرم، ناراحتی یا سوگ گره خورده است. این تجربه زمانی اتفاق می‌افتد که ما احساس کنیم توسط دیگران پذیرفته نشده‌ایم. اگر فردی مهم در زندگی ما را کنار بگذارد، احساس طرد می‌کنیم. کودکی که دوستان زیادی ندارد یا هیچ دوستی ندارد، احساس طرد می‌کند. طرد در موقعیت‌های دیگری نیز اتفاق می‌افتد که شامل روابط نیستند، مثلاً پذیرفته نشدن در موقعیتی شغلی یا دریافت نامه مردودی پذیرش از طرف دانشگاه.
برخی افراد به دلیل ترس از طرد شدن از برقراری ارتباط پرهیز می‌کنند، امری که منجر به احساس تنهایی و انزوا می‌شود. ترس از طرد یا حساسیت نسبت به طرد شدن ممکن است در اختلالاتی نظیر اضطراب اجتماعی، شخصیت اجتنابی یا شخصیت مرزی وجود داشته باشد، اما ملاکی تشخیصی نیست.
طرد شدن احساسات دردناکی را در ما زنده می‌کند، احساس اینکه خواستنی، ارزشمند یا پذیرفته شده نیستیم، همین عوامل ممکن است باعث ناامیدی ما شوند، به شکلی که پا پس بکشیم و از شرم یا ترس شکست خوردن میل به پیشرفت را کنار بگذاریم.
در این شرایط برخی منابع درونی می‌توانند به کمک ما بیایند، مانند داشتن حمایت اجتماعی یا رد پایی از تجربه مورد عشق قرار گرفتن توسط افراد مهم زندگی‌مان، بخصوص در دوران کودکی. در صورت داشتن تجاربی از این دست ما می‌توانیم احساسی از دوست‌داشتنی بودن را درونی کنیم و بدین ترتیب قادر خواهیم بود با توان بیشتری طرد شدن را تاب آوریم و آن را به بی‌عرضه، نالایق یا ناتوان بودن خودمان ربط ندهیم و همچنان برای ادامه راه‌ممان به خود باور داشته باشیم.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


جیم کری

اجتماع همواره ساختارهایی قابل انتظار را برای رشد ما پیش‌بینی می‌کند. ما به دنیا می‌آییم و خانواده‌مان رسوم مورد انتظاری را اجرا می‌کند، مثلاً در برخی خانواده‌ها والدین مادر برای نوزاد تازه به دنیا آمده یک سری وسایل تهیه می‌کنند، غذاهایی خاص می‌پزند. از موارد دیگر این الگوهای اجتماعی می‌توان به تب نفس‌گیر والدین جوانی اشاره کرد که فرزندشان را از سنین اندک به انواع کلاس‌های آموزشی می‌فرستند تا مبادا نقشی که از آنها انتظار می‌رود را برآورده نکرده باشند. برآورده کردن این انتظارات گاهی به حدی می‌رسد که کودکی سه ساله تمام روزهای هفته‌اش پر از کلاس‌های مختلفی است که شاید فرصت کمی برای بازی و تفریح برایش باقی بماند.
داستان به اینجا ختم نمی‌شود. کودک سه ساله در مهمانی‌ها مجبور می‌شود، ساز بزند یا باله برقصد تا به جمعیت اطراف خود یا بهتر بگوییم جمعیت اطراف والدین خود نشان دهد که در مسیر مورد انتظار اجتماع قرار دارد و توانمندی‌های به خصوصی را که کودکان این دوره‌زمانه یاد می‌گیرند، از بر است.
همچنان که کودک بزرگتر می‌شود انتظارات دیگری را باید برآورده کند، مثلاً رشته دبیرستانش را تجربی انتخاب کند تا بتواند طبق میل والدینش در آینده پزشکی بخواند. در ادامه شاید از او انتظار برود که فلان دانشگاه برود یا با فردی با فلان ویژگی‌ها ازدواج کند. هرچه باشد پیروی از ساختارها و قواعد از پیش موجود که همه پیرو آن هستند احساسی از اطمینان به والدین می‌دهد که راه تربیتی‌شان را درست رفته‌اند و شاید این مسیر بتواند از اضطراب‌های آنها بکاهد.
اما چه بر سر خواسته‌ها و انتظارات فرزندشان می‌آید؟ او چطور یاد می‌گیرد خود را بشناسد یا زمانی خالی برای فکر کردن به این داشته باشد که می‌خواهد چه کسی باشد؟ می‌خواهد چطور آدمی باشد؟ فرزندان نیز تحت این فشار قرار دارند که برای کسب رضایت و تشویق والدین‌شان به خواسته‌های آنها تن دهند، مسیری دشوار که خطر گم کردن خویشتن حقیقی را در پی دارد. خروج از این ساختارهای محکم اجتماعی اصلاً آسان نیست اما اگر حمایت دیگران مهم زندگی پشت سر ما باشد، دیر یا زود می‌توانیم شناور بودن و ابهام را تحمل کنیم و مسیح زندگی خود باشیم و از دستیابی به خویشتن اصیل خود لذت ببریم.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان


متیو مک کانهی

متیو مک کانهی

وقتی ۱۵ سالم بود یه آدم مهم تو زندگیم ازم پرسید قهرمان تو کیه؟ فکر کردم، گفتم قهرمان من خودم هستم، خودِ من ۱۰ سال بعد!

ما زمان زیادی رو صرف فکر کردن به موقعیت‌های خیالی در مورد آینده‌مون می‌کنیم. بخش زیادی از این افکار مربوط به آینده نزدیک میشن و در خدمت حل مسئله روزانه و برنامه‌ریزی هستن. بخشی از این افکار هم به سناریوهایی با تم و دغدغه‌های مهم در آینده‌ای دورتر مربوط هستن، مثل شغل، زندگی خانوادگی یا وضعیت سلامتی. این فرایند بر هویت و برداشتی که از خودمون داریم تأثیر می‌گذاره.
یه مفهوم هم به اسم «خویشتن‌های محتمل» وجود داره که به این موضوع اشاره داره که ما فکر می‌کنیم در آینده چه کسی خواهیم شد، دوست داریم چه کسی بشیم و از اینکه چه کسی بشیم می‌ترسیم. بازنمایی‌های ذهنی از خویشتن‌های محتمل ممکنه به جای وقایع به بازنمایی‌های معنایی و انتزاعی از «خویشتن» در آینده مربوط باشه، برای مثال بازنمایی‌ها انتزاعی از ویژگی‌ها (من یه آدم با اعتماد به نفس میشم)، نقش‌های اجتماعی (من مامان میشم) و مشاغل (من وکیل میشم).
تصور وقایع معناداری که در آینده برامون اتفاق میفته، برداشت ما از خودمون و هویت‌مون رو تحت تأثیر قرار میده. فرافکنی خود به آینده‌ای معنادار یعنی در نظر گرفتن خود در جریان وقایع معنادار آینده، به درک ما از خویشتن و هویت‌مان کمک می‌کنه و ما رو به جلو می‌بره یا حتی گاهی مانع حرکت‌مون میشه.

ترجمه و توضیح از پریا نقی‌زاده و پدرام محسنیان