در ماجرای دادگاهی که علیه گرشاسپ بزرگترین پهلوان اساطیری ایران برگزار شد تنها گناه نا بخشودنی گرشاسب خاموش کردن آتش بود. گرشاسپ به خاطر همین گناه به دوزخ افتاد. به خواهش روان زردشت دادگاهی با حضور امشاسپندان و ایزدان بر پا می‌شود وروان گرشاسپ از دوزخ فراخوانده می‌شود تا بتوان در برابر این گناه از خود دفاع کند .

دادگاه با سخن  اورمزد آغاز می‌شود: “بایست ای روان گرشاسب؛ زیرا به چشم من زشت هستی چون تو آتش را که پسر من است کُشتی (خاموش کردی) ”

روان گرشاسب گفت: “ای اور مزد مرا بیامرز و به من بهترین هستی ( بهشت) را بده (= مراببخش ببخش). من اژدهای شاخدار را کُشتم که بلعنده اسب و بلعنده انسان بود. اژدهایی که دندانهای او به اندازه بازوی من بود و گوشش به اندازه به ضخامت چهارده نمد. چشم او به اندازه گردونه ای و شاخش به بلندی شاخه ای. من یک نیمروز بر روی پشت او تاختم تا سر او را به دست آوردم، گُرزی بر گردنش زدم و او را بِکُشتم. اگر من این اژدها را نمی کُشتم آفرینش تو نابود می‌شد و تو هرگز (راه) چاره اهریمن نمی‌دانستی.

اور مزد گفت: بایست! زیرا تو آتش پسرا مرا کُشتی.

گَرشاسب گفت: ای اور مزدا بهشت را به من بده! زیرا من گندرو را بِکُشتم که به یکبار، دوازده دِه را جَوید. چون به دندان گندرو بنگریستم مردم مُرده اَندر دندان گندرو آویخته بودند. او ریش مرا گرفت و مرا به سوی دریا کِشید. ما نُه شبانه روز در دریا کارزار داشتیم و من از گندرو نیرومندتر بودم.  ته پای گندرو را گرفتم پوست او را تا سر کَندم. دست و پای او را با آن بَستم او را از  دریا به کنار کِشیدم و به آخرورگ[i] سپردم و پانزده اسب بِکُشتم و خُوردم و در سایه ستور بِخُفتم. گندرو آخرورگ، دوست مرا کُشید؛ او آن را که همچون زن من بود کُشید؛ او پدر و دایه مرا کُشید. همه مردم مرا از خواب بیدار کَردند. برخاستم و با هر گامی هزار گام بِجَستم و آنچه از پای من بِجَست بر هر چه کوفت آتش بر آن افکند، به دریا شدم و ایشان را باز آوردم و گندرو را گرفتم و کُشتم اگر من او را نمی کُشتم اهریمن بر آفرینش تو مسلط می‌شد.

اور مزد گفت: بایست! زیرا به چشم من زشت هستی چون تو آتش پسر مرا کُشتی.

گرشاسب گفت: ای اورمزد! بهشت را به من بده زیرا من راهزنان را کشتم، که به تَن چنان بزرگ بودند که چون می‌رفتند، مردمان می‌پنداشتند که آنان زیر ستاره و ماه و زیر دوش خورشید می‌روند. آب دریا تا زیر زانویشان بود. من تا مچ پای آنها بودم من به مچ پای آنها زَدم. آنها افتادند. آنها کوهِ بر روی زمین را در هم ریختند. اگر من آن راهزنان را نمی‌کشتم، اهریمن بر آفرینش تو مسلط می‌شد.

اور مزد گفت:  بایست! زیرا به چشم من زشت هستی، چون تو آتش پسر مرا کشتی.

گرشاسب گفت: ای اورمزد! بهشت را به من بده چون من باد را آزردم  و به ستوه آوردم، دیوان باد را بِفَریفتند و آنها به باد گفتند «تو از از هر آفریننده‌ای نیرومندتری و چنین می‌اندیشی که کسی از تو نیرومندتر نیست. گرشاسب بر این زمین می‌رود و دیوان و مردمان را خوار می‌دارد و تو نیز که باد هستی، تو را نیز خوار می‌دارد». باد چون آن سخن شنید چنان سخت بِرَفت که همه دار و درختی که بر سر راهش بود کَند و زمینی که بر راه بود بِپَراکند. و تاریکی برقرار شد  و چون به سوی من که گرشاسب هستم آمد، او را توان اینکه پای مرا از زمین بَردارد نبود. من برخاستم و او را به زمین افکندم و با دوپای بر شکم او ایستادم تا پیمان بِکرد که باز به زیرزمین شوم و آنچه اورمزد فرمان داد که «زمین و آسمان را نگاه دار»، بِکُنم. اگر من آن کار  را نمی کردم اهریمن بر دام تو مسلط می شد.

اور مزد گفت: بایست! زیرا به چشم من زشتی چون تو آتش پسر مرا کشتی.

روان گرشاسب گفت:  ای دادار اورمزد مرا بیامرز و روان من در بهشت جایگاه کن. بدان پاداش که چون مرغ کَمَک پدید آمد و پر بر سر همه جهانیان بازداشت و جهان تاریک کرد و هر باران که می‌بارید همه بر پشت او می‌بارید و به دُم همه باز به دریا می‌ریخت و نمی‌گذاشت که قطره ای در جهان باریدی. همه جهان از قحط و نیاز خراب شد و مردم می‌مردند و چشمه‌ها و رودها و خانیها خشک شد و هیچکس تدبیر آن نمی توانست کردن. من تیر و کمان برگرفتم و هفت شبانه روز مانند آنکه باران بارد تیری انداختم و به هر دو بال او می‌زدم تا بالهای او چنان سست شد که به زیر افتاد بسیار خلایق در زیر گرفت و هلاک کرد. به گرز، من منقار وی خُرد کردم. اگر من آن نکردمی عالم را خراب کردی و هیچکس بِنَماندی و این زور و قوت که تو، دادار اورمزد مرا داده بودی و اِلا مرا این توانایی نبود.

گرشاسب گفت:  ای اورمزد! بهشت را بده زیرا از دین چنین پیداست که چون ضحاک از بند رها شود آنگاه بجز من هیچکس نتواند چاره او کند. به آن دلیل بهشت را به من ده. اگر بهشت نَشاید دادن پس مرا آن توانمندی و پیروزگری که در زندگی بود باز دِه! چه اگر به من آنچنان توانمندی و پیروزگری را که چون زنده بودم مرا بود، باز دهی اهرمن را با دیوان بِکُشم، تاریکی را از دوزخ بَرکَنم، نیکو روشن کنم و به تنهایی در آن نشینم و در آن روم.

اور مزد گفت: ای روان گرشاسب! این را به تو ندهم زیرا مردمان گناه کنند و تا وقتی که مردمان دیگر گناه نکنند تو را نشاید باز زنده کردن و دیگر مردمان را نیز باز زنده نشاید کردن. زیرا رستاخیز ایدون کنند که همه مردم بیگناه باشند. مردم چون بمیرند و روانشان گناهکار باشد. آنگاه آنان همه آسایش رها کنند و ایشان همه بدی و دشواری را برگیرند.

چون گرشاسب کرده های خویش به این آیین گفت ایزدان مینوی و ایزدان گیتیی بگریستند و زردشت بگریست و گفت که: ای  اور مزد اگر چه فریفتار نیستی، اما به چشم من در باره گرشاسب فریفتاری زیرا اگر گرشاسب با تن و جان خویش نبود، هیچ آفریده تورا در گیتی قرار نبود.

چون زردشت خاموش شد آتش به پای ایستاد و گناهکاری گرشاسب نسبت به خود گفت و  گفت : “که من او را به بهشت رها نکنم، زیرا زردشت! تو ندانی که گرشاسب با من چه کرده است. که در روزگار پیشین، رسم و عادت من چنان بودی که چون هیزم در زیر دیگ نهادند، من آتش را میفرستادم تا آن دیگ به پختی، کار ایشان تمام کردی، پس باز به جایگاه خویش آمدی. چون آن اژدها که می گوید، بِکُشت، او گرسنه بود، به سبب آنکه یک ساعت آتش دیرتر در هیزم افتاد که در زیر دیگ نهاده بودی گرزی بر آتش زد و آتش پراکنده شد. من اکنون روان گرشاسب به بهشت نگذارم” آتش این چند گفتار گفت و بایستاد.

ایزد گوشورن[i] به پای ایستاد و گفت: من او را به دوزخ رها نکنم زیرا بسیار نیکی به من کرد. گوشورن این چند سخن بگفت بایستاد.

زردشت به پای ایستاد به آتش نماز برد و گفت:” که از تو مراقبت کنم و کردار تو در جهان بگویم و به گشتاسب و جاماسب بگویم بنگرید که چون گرشاسب توبه کرد، آتش چگونه بی کینه شد و او را بیامرزید. [i]

نویسنده: فاطمه حیدری

پیوست:


[i] از دوستان گرشاسپ، از خاندان خسرو ، یشت۱۳،بند۱۳۷

[ii] ایزدبانوی موکل چهارپایان

[iii] روایات پهلوی،ترجمه مهشید میرفخرایی، موسسه مطالعات و تحقیقات، ۱۳۶۷،  ص۶۵تا۷۴