فروید در سخنرانی ۱۹۱۷ خود پیرامون مقدمه‌ای بر روانکاوی عنوان کرد که بشریت در طول تاریخ متحمل دو توهین بزرگ به خودشیفتگی ساده‌لوحانۀ خویش شده است. اولی زمانیکه دریافت زمین نه مرکز خلقت، که فقط لکه‌ای ناچیز در منظومۀ عظیم گیتی‌ست. دیگری زمانی بود که تحقیقات زیست‌شناسی امتیاز ویژۀ مخلوقی استثنایی را از بشر صلب نموده و او را به تبار حیوانات تنزل داد. اما ولع بشر برای خودبزرگ‌بینی اکنون سومین و تلخ‌ترین ضربه را از مطالعات روانکاوی می‌خورد… زمانی که این ایده مطرح می‌شود که ایگو، یا به‌عبارتی ما، ارباب خانۀ خویش، یعنی ذهن خود نیستیم.

درحالی‌که انسان کاملاً نسبت به آن‌چه در ذهن هشیارش می‌گذرد، آگاهی دارد؛ اما تصورش را نیز نمی‌کند که چه چیزهایی در ذهن ناهشیارش در جریان هستند. ایدۀ اصلی روانکاوی این است که رفتار انسان بیش از آن‌ چیزی که خودش گمان می‌کند تحت تأثیر ذهن ناهشیار وی قرار دارد و ما عملاً به بخش بسیار کوچک و جزئی از داده‌های ذهنی خویش دسترسی آگاهانه داریم؛ سایر داده‌ها اگرچه خارج از دسترس ذهن هشیارند ولی کاملاً بر چگونگی فکر، احساس و عمل ما تأثیر می‌گذارند.

اما محتویات ناهشیار چیست و اصلاً چرا باید چنین بخشی در ذهن ما وجود داشته باشد؟ آن‌چه برای روان ما تهدیدکننده و غیرقابل‌قبول است نمی‌تواند در ذهن هشیارمان باقی بماند، چراکه دراینصورت فرد اضطراب شدیدی را تجربه خواهد کرد که امکان فروپاشی روان را به همراه دارد. بنابراین محتویات اضطراب‌زا از ذهن هشیار ما رانده می‌شوند و در بخش دیگری از ذهن یعنی ناهشیار نگه‌داری می‌شوند! تا اینجا که همه چیز منطقی و سرراست است! هر فکر خطرناک، تصور شرم‌آور، خاطرۀ تلخ، و خلاصه هر تعارضی که پیش آمد را به زباله‌دان ذهن می‌اندازیم و از شر آن خلاص می‌شویم!

اما طبق گفتۀ مشهور فروید، آنچه در ناهشیار دفن می‌کنیم نمرده است، ما آن‌ها را زنده به گور می‌کنیم و آن‌ها نیز راهی برای بیرون آمدن از گور خواهند یافت؛ این‌بار به اشکال زشت‌تری همچون علائم و اختلالات و بیماری‌های روان. اما اینکه چرا باید محتوایی خاص برای ذهن ما تهدیدکننده قلمداد شود؟ اینکه چرا آنچه به ناهشیار رانده شده بی‌دردسر همانجا نمی‌ماند و چگونه خود را ابراز می‌کند؟ و سرانجام اینکه چه ساختارهایی از روان در این سناریو نقش دارند؟ پرسش‌هایی هستند که در مطالب بعدی به آن‌ها پرداخته خواهد شد.