با یک ضربه روانی ای[۱] که آنقدر گسترده و مبهم است که حتی اسمی برای آن نداریم، چکار میتوانیم بکنیم؟ من فکر میکنم چنین ضربه روانی ای وجود دارد و وینیکات بیش از نیم قرن قبل آن را شناسایی کرده است. ضربه روانی ای که وینیکات درباره آن نوشت با تعریف اختلال استرس پس از سانحه یکی نیست. همچنین با هیچ کدام از طبقه بندیهای متخصصین برای ضربههای روانی در حین تحول همخوانی ندارد.
“ذهن در حالت سلامت، با زور وظایف محیط را به عهده نمیگیرد.” منظور وینیکات از چنین عبارت رمزیای چیست؟ منظور او احتمالا این است که احساس واقعی بودن و اصالت داشتن وابسته به این است که دائما مجبور به واکنش نشان دادن به محیط نباشیم. وینیکات به خصوص در مورد کودکان چنین نظری داشته اما به نظر من درباره همه صادق است.
همانطور که کسانی که درباره وینیکات مینویسند غالبا میگویند، زندگی کردن یک هستی اصیل، تجربهی احساس “تداوم بودن” است. اما اینگونه بیان کردن این مطلب، میتواند گمراه کننده نیز باشد. برای وینیکات اولین تکلیف، به هیچ سمتی نرفتن است. نه ادامه داشتن، بلکه بودن است، که در ابتدا میآید. بودن، بودن، و بودن … بدون گسسته شدن آسیب زا. نه احساس کردن این تجربه، نه داشتن این تجربه، بلکه بودن این تجربه معنی زندگی است، زیرا ذهن و بدن را به گونهای درگیر میکند که انگار یک واحد هستند.
مخالف احساس زنده بودن، داشتن احساس مرگ نیست. مخالف احساس زنده بودن، مجبور شدن فرد به اختصاص تمام توجه، زمان، و انرژیش، در جهت انطباق با روحیات و انتظارهای دیگران (در اصل مادرش) است. متضاد احساس زنده بودن این است که یک خود کاملا اجتماعی، واکنشی، مطیع، و فاقد خودانگیختگی باشیم. طبق گفته وینیکات:
“مخالف بودن، واکنش نشان دادن است و واکنش نشان دادن، در بودن گسست ایجاد میکند و آن را نابود میکند. بودن و نابودی متضاد هستند.”
چرا وینیکات اینقدر بر این موضوع تاکید میکند؟ چرا او واکنش نشان دادن را معادل نابودی میداند؟ زیرا او به این میاندیشد که حفظ احساس تداوم یک موجود مستلزم چه چیزهایی است. ضربه روانی حتی میتواند تحول یافتهترین احساس تداوم وجود را ویران کند. بدین معنی، ضربه روانی دیوانگی را القا میکند.
مطمئنا حتی شخصی که عمیقا آسیب روانی دیده، معمولا دیوانهوار عمل نمیکند. بلکه یاد میگیرد که از ذهنش به طریقی در جهت حفظ خودش استفاده کند. این منجر به شکاف در روان و جسم (ذهن و بدن) میشود، که سبب از دست دادن سرزندگی و خودانگیختگی میشود. این اتفاق ناچیزی نیست. از نظر وینیکات وحدت روان و جسم، نقش کلیدی در معنای زندگی (یعنی آنچه وینیکات “احساس واقعی بودن” مینامد) دارد.
این چه رابطهای با ضربه روانی دارد؟
قطعا آنچه وینیکات دربارهاش صحبت میکند، رابطه کمی با استرس پس از سانحه (یک رویداد مانند تجاوز، تصادف، یا جنگ) که معمولا به عنوان ضربه روانی میشناسیم، دارد. چیزی که وینیکات دربارهاش صحبت میکند محیط هیجانیای است که ما در آن بزرگ شدهایم و اینکه آیا ما مجبور هستیم دوران کودکیمان را صرف پاسخ دادن به مداخلات دیگران کنیم (دیگرانی که هیچ وقت با تجربیات ما هماهنگ نیستند، کسانی که به نظر میرسد هیچگاه ما را درک نمیکنند، هیچ وقت نمیتوانند فقط بگذارند باشیم یا فقط ما را در آرامش همراهی کنند).
وینیکات به آهنگ دقیق روابط کودکان در طول زمانی که روان در حال شکلگیری است، اشاره میکند. کودکی که مجبور است با مزاحمتهای والدین مداخلهگر بجنگد یا هنگامی که والدین از نظر روانی و یا فیزیکی غایب هستند، برای مدت بیش از حد طولانی از خودش محفاظت کند، مورد تخطی قرار گرفته است و این یک ضربه روانی است.
در حقیقت، طبق گفته آبراهام “واکنش به این تخطی در طول زمان به شخصیت آسیب میزند و سبب تکه تکه شدن آن میشود. تعداد زیادی تخطی به معنی تعداد زیادی تکه تکه شدن روان است، زیرا در تجربه تداوم بودن دائما گسست ایجاد میشود”.
چگونه این به ضربه روانی بزرگسالان مربوط است؟
از نگاه وینیکات، هیجان محدود (یکی از نشانه های اصلی اختلال استرس پس از سانحه)، فقط به معنی کمرنگ شدن همه هیجانها نیست. هیجان محدود، از دست رفتن سرزندگی را نیز به همراه دارد که ناشی از گسست در تداوم بودن است و پیامد آن استفاده ذهن برای مدیریت جسم (نوعی محافظت از خود) است. از این نظر اختلال استرس پس از سانحه از دست دادن معنی زندگی است.
شاید بزرگترین شباهت بین ضربه روانی دوران کودکی و بزرگسالی، کاری که با آن میکنیم، است. طبق گفته وینیکات: “تجربه اصلی رنج اولیه نمیتواند به گذشته تعلق پیدا کند مگر اینکه خود، بتواند آن را در تجربه زمان حال خودش جمع کند”.
ایده وینیکات این است که خاطرات غیر قابل تفکر “منجمد” میشوند به امید یک محیط جدید پذیراتر، که در آن خاطرات از انجماد خارج شوند، یعنی برای اولین بار تجربه شوند.
” باید در نظریه تحول انسان این نکته لحاظ شود که کاملا طبیعی است … که یک فرد از خود دربرابر شکستهای محیطی خاص با منجمد کردن موقعیت شکست، دفاع کند (وینیکات، ۱۹۹۲)”.
این امید است (که اغلب حتی خود فرد نیز از آن آگاه نیست) که به فرد اجازه میدهد، ادامه دهد: امید به اینکه روزی فرصتی پیدا خواهد شد که با ضربه روانی در محیطی امن دوباره روبرو شود.
در حقیقت، بهترین مکان برای روبهرو شدن با
ضربه روانی، فضای امن اتاق درمان است. در این فضا، فرد میتواند تجربیات زندگی
نشدهاش را در حضور یک درمانگر امن، دوباره از نو زندگی کند و برای اولین بار، آنها
را به گذشته بسپارد تا بتواند زندگیش را از نو خلق کند و شاید برای اولین بار به
معنای واقعی حس “بودن” را تجربه کند.
منبع:
پیوست
[۱] . trauma