تجربیات بالینی نشان میدهند که بسیاری از کسانی که افسردگی دارند، فقدان قابل ملاحظهای را در زندگی تجربه کردهاند. این فقدان میتواند از دست دادن یک فرد و یا از دست دادن یک شغل، یک خانه، یا حتی یک سیسم اعتقادی باشد.
هرچند که، در بسیاری از موارد ممکن است، ارتباط افسردگی با از دست دادن، واضح به نظر برسد (مثلا از دست دادن یکی از نزدیکان)، در بقیه موقعیتها، به هیچ وجه به این شکل نیست، به خصوص در مورد کسانی که پیوسته افسرده و غمگین هستند.
از عبارت “ابژه”، در زبان روانکاوی زیاد استفاده میشود. ممکن است این عبارت، برای توصیف چیزهایی که اغلب، اشخاص واقعی هستند، روشی غیر شخصی و دور از احساسات به نظر برسد. اما باید به این اصطلاح از منظر دستور زبان نگاه کرد (یعنی چیزی که عمل فعل به آن برمیگردد). بنابراین “ابژه” میتواند یک شخص دیگر باشد. در عین حال میتواند یک شیء واقعی و یا حتی چیزی ناملموس مانند یک ایده یا حتی یک رویا باشد.
لکان برای این ابژه نامی دارد: ابژه آ کوچک. اما، برخلاف برخی استفادههای روانکاوانه از عبارت “ابژه”، ابژه آ کوچک، وجود خارجی ندارد که به صورت متناقضی احتمالا دلیل تاثیر قدرتمند آن بر ما است. لکان از عبارت “ابژه مطلوب” برای توصیف “ابژه آ کوچک” استفاده کرده است، که حقیقتا ریشه در ایده فلسفی پیچیدهای مرتبط با مفهوم پدیدارشناختی قصد و نیت دارد. هر چند نکته کلیدی در اینجا، متصل بودن ابژه آ کوچک به خواستن، یعنی فقدان است. سوژه فقدانی دارد، و در نتیجه آن آرزویی دارد. و او چه چیزی را میخواهد؟ ابژه “گم شده”، ابژه آ کوچک. در اینجا کلمه “گم شده” را درون گیومه قرار دادهایم، زیرا ابژه آ کوچک فقط در فانتزی وجود دارد.
اما حتی اگر ابژه آ کوچک وجود نداشته باشد، هنوز میتواند خودش را درون یک تعداد ابژههای حقیقی بگنجاند. این میتواند یک شغل، دارایی، یک ایده یا حتی قسمتی از بدن فرد باشد. و در حقیقت، ابژه گم شده حتی میتواند ایگو خود فرد باشد. این بحثی است که فروید در “سوگواری و ملانخولیا” به آن پرداخته است. فروید متوجه شد که از خیلی جهات ملانخولیا بسیار شبیه سوگواری است:
“عملی که سوگواری انجام میدهد، شامل چه چیزهایی است؟ به نظر میرسد هیچ چیز غیرقابل باوری در توضیح دادن سوگواری به طریق زیر نباشد. واقعیت سنجی نشان داده است که ابژه محبوب، دیگر وجود ندارد. پس به دنبال آن، این تقاضا به وجود می آید که همه لیبیدوی متصل به این ابژه، پس گرفته شود. این تقاضا، مخالفت قابل فهمی را بر میانگیزاند. عموما مشاهده شده است که اشخاص هیچ گاه با میل و رغبت یک موضع لیبیدینال را کنار نمیگذارند، حتی هنگامی که جایگزینی برای آن وجود داشته باشد. این مخالفت میتواند به اندازهای شدید باشد که فرد از واقعیت روی برگرداند و از طریق توهم به آن بچسبد. معمولا پذیرش واقعیت به تدریج اتفاق میافتد. با این وجود نمیتوان از دستوراتش به یکباره اطاعت کرد. آنها به تدریج و به بهای صرف زمان و انرژی روانی زیادی انجام میشوند و در این فاصله وجود ابژه از دست رفته از لحاظ روانی تمدید میشود. هر کدام از خاطرات و انتظارات که در آن لیبیدو به ابژه متصل است بالا آورده میشود و سرمایه گذاری روانی روی آن افزایش مییابد و سپس لیبیدو از آن جدا میشود.”
به عبارت دیگر، عمل سوگواری فرآیندی است که در طی آن فرد با از دست دادن ابژه محبوبش کنار میآید. در ملانخولیا اتفاقی میافتد که تحقق کامل این فرآیند حل و فصل را مختل میکند (هرچند که همانطور که فروید اشاره کرده است، فرد میتواند از ملانخوبیا بیرون بیاید. در ملانخولیا، ایگو خودش به عنوان ابژه از دست رفته در نظر گرفته میشود، که بدین معنی است که رابطه نزدیکی بین ملانخوبیا و نارسیسیسم وجود دارد.
و این یک تفاوت اساسی بین سوگواری و ملانخولیا به حساب میاید: خود-حقیر پنداری ایگو، از خود بیزاری، نفرت از خود. فروید بیان میکند که در واقعیت، این نفرت از (یا احساس ضد و نقیض به) ابژه از دست رفته است که با ایگو همانندسازی شده است.
” بنابراین، ملانخولیا برخی از ویژگیهایش را از سوگواری و بقیه را از فرآیند پسرفت از انتخاب ابژه نارسیستیک به نارسیسیسم وام میگیرد. از یک سو، همانند سوگواری، ملانخولیا یک واکنش به فقدان واقعی ابژه محبوب است؛ اما فراتر از آن، این با یک شاخص مشخص میشود که در سوگواری طبیعی وجود ندارد، یا اگر هم باشد، آن را به سوگواری بیمارگونه تبدیل میکند. از دست دادن ابژه عشق یک فرصت عالی برای ظاهر شدن احساسات ضد و نقیض در روابط عاشقانه است.”
اساسا سوژه، با ایگوی خود همانند یک ابژه از دست رفته رفتار میکند، که البته به این معنی است که ابژه حقیقتا هیچگاه از دست نرفته بوده است. اما در اینجا بهای سنگینی پرداخته میشود: سوژه در وهم ابژه/ایگو به دام میافتد. همچنین این به این معنی است که سوژه قادر به ارتباط گرفتن با یک شخص (دیگری) واقعی نیست. زیرا که ابژه فانتزی، جایگزین روابط واقعی با دیگران شده است. این فرآیندی است که فروید به تفصیل در مقاله نارسیسیسم خود به آن پرداخته است.
علی رغم همه اینها، تراژدی واقعی وجود نداشتن ابژه “از دست رفته” از همان ابتدا بوده است. نمیتوان گفت که سوژه چیزی یا کسی را از دست نداده است. بلکه، این کسی یا چیزی، تجسم یک فانتزی است. اما این به هیچ وجه رنج از دست دادن را کمتر واقعی نمیکند.
برخی از روانکاوان و رواندرمانگران سعی در مشخص کردن ماهیت دقیق ابژه “از دست رفته” دارند. به زبان دیگر، آنها سعی دارند مشخص کنند که آن چیزی که سوژه در بچگی از دست داده است، دقیقا چه چیزی بوده است، صرف نظر از اینکه آیا این ابژهی به خصوص تجسم یک ابژه “از دست رفته” دیگر بوده است یا خیر؟ برخی اعتقاد دارند که این مادر، سینه مادر یا حتی جفت جنین است.
یک نکته حیاتی درباره افسردگی و فقدان، چگونگی کنار آمدن سوژه با فقدان اولیه است. اگر او بتواند از دست دادن ابژه اصلی را حل و فصل کند، آنگاه فرصت دارد که فقدانهای بعدی را هم حل کند. اما اگر سوژه در حل و فصل این فقدان اولیه ناتوان باشد، به احتمال زیاد از پس فقدانهای بعدی نیز بر نخواهد آمد. و البته، یکی از اهداف روان درمانی، هرچند احتمالا با تاخیر، کمک کردن به سوژه در کنار آمدن با فقدان اصلی است.
یک روش نگاه کردن به فقدان، در نظر گرفتن آن به عنوان یک سوگ است. و این صرفا در مورد مرگ یک عزیز به کار نمیرود. همانطور که قبل تر اشاره شد، این فقدان میتواند، از دست دادن شغل، یک خانه یا حتی یک ایده یا باور باشد.
با دیدن فقدان به عنوان سوگ، میتوانیم کنار آمدن با فقدان را به عنوان “عمل” سوگواری کردن در نظر بگیریم. قبل تر به ایده حل و فصل کردن فقدان اشاره کردیم. اساسا این یک فرآیند نمادین سازی فقدان و ابژه از دست رفته است. و در درمان این فرآیند نمادین سازی عمدتا از طریق کلمات انجام میشود.
و این جایی است که برای سوژهای که در وضعیت سوگ است، ممکن است کارها اشتباه پیش برود. صحبت کردن درباره فقدان و به خصوص از دست دادن یک عزیز میتواند بسیار دشوار و دردناک باشد. یکی از مشکلات سوژه میتواند مربوط به ایده آل سازی ابژه از دست رفته باشد که اساسا “منجمد کردن” ابژه در یک لحظه از زمان است؛ یک لحظه بی عیب و نقص، لحظهای که سوژه میتواند تا ابد آن را حفظ کند؛ یک لحظه بی انتها. این بسیار به همانندسازی ایگوی سوژه با ابژه که قبل تر اشاره کردیم، نزدیک است.
مشکل سوژهای که ابژه از دست رفته را ایده آل میکند این است که اگر درباره آن شروع به صحبت کند، آن را در معرض ایدهآل زدایی قرار میدهد. و هر چه بیشتر درباره رابطهاش با ابژه از دست رفته صحبت کند، بیشتر به این نکته پی میبرد که این رابطه در حقیقت نسبتا پیچیده و پر از تضادها و ابهامات بوده است.
Leslie Chapman
April 2016