در فیلم «غلاف تمام فلزی» به کارگردانی «استنلی کوبریک»، لئونارد که تجارب سختی را طی دورۀ آموزشی از سر گذرانده و به نظر کنترل خویش را از دست داده، با این جملات از جانب گروهبان هارتمن مواجه میشود: «مشکل اصلی تو چیه مغزفندقی؟ مامان و بابا وقتی بچه بودی به اندازۀ کافی بهت توجه نکردن؟» این حرف ایدۀ بسیار مهمی را مطرح میکند: اینکه دریافت توجه و محبت والدین در کودکی، از مهمترین پیشنیازهای داشتن روانی سالم در بزرگسالی است.
نظریۀ دلبستگی که با کارهای جان بالبی، روانپزشک لندنی آغاز شد، به چگونگی تأثیر تجارب دلبستگی اولیه با مراقبین بر شکلگیری شخصیت و روابط بعدی افراد میپردازد. فرض اصلی این نظریه این است که دلبستگی یک نیاز انسانی مجزاست که بهخودیخود ارزش بقا دارد، یعنی به زنده ماندن نوزاد و بنابراین حفظ گونه کمک میکند. طبق این نظریه نوزاد با یک سیستم رفتاری دلبستگی غریزی به دنیا میآید که کارکرد آن حفظ نزدیکی فیزیکی میان نوزاد و مراقب، بهویژه هنگام خطر و تهدید بالقوه است. محرک اصلی این سیستم «ترس» و انگیزۀ اصلی آن «ایمنی» است. اگر محرکی بیرونی همچون حضور یک غریبه یا دور شدن از مراقب، یا محرکی درونی همچون گرسنگی یا درد موجب پریشانی نوزاد شود، او با ارسال سیگنالهایی همچون گریه نیاز خویش به رفع پریشانی را به مراقب خویش میفهماند. چگونگی پاسخ مراقب به نوزاد تعیینکنندۀ سبک دلبستگی نوزاد خواهد بود. اگر مراقب به قدر کافی خوب از پس وظایف خویش برآید، سیستم رفتاری دلبستگی خاموش شده و کودک احساس ایمنی خواهد داشت.
اما تجارب دلبستگی اولیه چگونه بر روابط بعدی ما تأثیر میگذارند؟ خیلی ساده، نوزاد آنچه را که از این تجارب میآموزد در آینده به کار میبندد. درواقع، طبق مدل دلبستگی، انباشته شدن تجارب دلبستگی میان نوزاد-مراقب بهتدریج به شکل الگوهای کاری درونی (Internal Working Models) در ذهن کودک ثبت شده و به او در پیشبینی روابط آینده کمک میکنند؛ ازآنجاکه رابطه شامل خود و دیگریست، این الگوها نیز شامل باورهای افراد مبنی بر این هستند که اولاً به هنگام نیاز چقدر میتوانم روی مراقبت دیگری حساب کنم؟ (تصویر فرد از دیگران، روابط و دنیا) و دوماً من چقدر شایستۀ چنین مراقبتی هستم؟ (تصویر فرد از خویشتن). در پستهای آینده به انواع مختلف سبکهای دلبستگی در کودکی و بزرگسالی و چگونگی شکلگیری آنها خواهیم پرداخت.