نوزادان به تنهایی قادر به درک کردن احساسات خود و در نتیجه تنظیم آنها نیستند. در نهایت، شاید بتوانند احساسات خود را به دو دسته خوشایند و ناخوشایند تفکیک کنند. نوزادان به تدریج از طریق ارتباط برقرار کردن با مراقبان اولیه (مثلا مادر)، قادر به درک و کنترل احساسات خود میشوند.
در مدل مادر-نوزاد بیون، نوزاد در ابتدا احساسات را به صورت حالتهای ذهنی خام تجربه میکند که از حالتهای بدنی قابل تفکیک نیستند. نوزاد این حالات را از طریق کارهایی از جمله گریه کردن به مادر منتقل میکند. سپس مادر در پاسخ به نوزاد سعی میکند، درک کند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است و مطابق آن به نوزاد پاسخ میدهد. به عنوان مثال، نوزاد از خواب بیدار میشود و شروع به گریه کردن میکند. مادر به سراغ نوزاد میرود و پوشکش را چک میکند و بعد از اطمینان از خشک بودن آن احتمال میدهد که نوزاد گرسنه است و به او شیر میدهد. اگر نوزاد میتوانست صحبت کند، احتمالا به مادر میگفت: “من بیدار شدم و احساس کردم، اتفاق وحشتناکی برایم افتاده، اما بعد تو آمدی و به نظر نمیرسید که فکر کنی که موضوع مهمی است، فقط من گرسنه بودم. پس این احساس همان گرسنگی است.”
اما اگر اضطراب نوزاد به هر دلیلی، احساسات شدیدی در مراقب ایجاد کند و مراقب همان احساس را با همان شدت و یا حتی شدیدتر به نوزاد برگرداند، و یا اینکه کسی نباشد که به هیجانات نوزاد به موقع پاسخ دهد، نوزاد در آینده قادر نخواهد بود که احساسات خود را بشناسد و در نتیجه نمیتواند احساساتش را تنظیم کند.
در حقیقت، کاری که درمانگر در اتاق درمان برای کمک کردن به بیمار در تنظیم هیجاناتش انجام میدهد، بی شباهت به کار مادر نیست. درمانگر سعی میکند احساسات خام مراجع را درک کند و آن را به شکل سادهتر و قابل تحملتری به مراجع برگرداند و از این طریق احساسات بیمار را تنظیم کند. به تدریج در طول زمان، بیمار با درونی کردن این کارکرد درمانگر، قادر میشود به تنهایی آن را انجام دهد. در نتیجه، میتواند احساساتش را بهتر درک و تنظیم کند.
منبع:
Pederson S., Poulsen D., Lunn S. Affect regulation: Holding, containing and mirroring. Int J Psychoanal (2014) 95: 834-864