مقدمه
تشخیص از دیدگاه روانکاوی لکانی چگونه است؟
امروز به این موضوع خواهیم پرداخت و پاسخی که به این پرسش میدهیم، همان ایدۀ ساختارهای سوبژکتیو لکان است. از این رو زمان کوتاهی را صرف پرداختن به چیستی این ساختارها خواهیم کرد و خواهیم دانست چرا این ساختارها به ما پارادایمی برای اندیشیدن در باب تشخیص و نیز نحوۀ مدیریتِ کار بالینی ارائه میکنند. البته که این پارادایم بسیار متفاوت از روش چکلیستیِ راهنمای آماری تشخیصی انجمن روانپزشکی آمریکا (DSM) است.
در راستای این خوانش، پیشنهاد میکنم نگاهی به کتاب «مقدمهای بالینی بر روانکاوی لکانی» از بروس فینک بیندازید. بسیاری از مسائلی که قرار است در اینجا بررسی کنیم، تحتتءثیر این کتاب مطرح میشوند. فکر میکنم اولین نکتهای که باید بر آن تأکید کنیم این است که یکی از چیزهای عجیبی که دربارۀ نحوۀ نگارش و رواج یافتن روانکاوی لکانی در دنیای انگلیسیزبان وجود دارد این است که به پرسشهای مربوط به تشخیص و پرسشهای ساختار در در بسیاری از متون علمی ثانویه[۱] پرداخته نشده حال آنکه آشکارا در متون بالینی اولویه رؤیتپذیرند.
بنابراین می توان گفت تفاوتهای آشکاری در سطح بین المللی وجود دارد؛ علیرغم اینکه روانکاوی لکانی در کشورها و موقعیتهای تاریخی مختلف استفاده میشود، به نظر من یکی از عواقبی که این استفاده و اهمیت دادن به این نظریه در مطالعات فرهنگی و ادبیات دارد، به خصوص در فرهنگ آمریکا و بریتانیا، این است که بسیاری از افرادی که در کاربست جنبههای مختلف لکانی خوب هستند، لزوما به سوالات ساختاری نمیپردازند. اما با توجه و ارجاع به اهمیت تئوری در کار بالینی، کار کردن روی این سوالات باید پایه و اساس کار باشند و مکرراً، هر زمان که امکانش بود، دوباره مطرحشان کنیم.
بنابراین بیایید این بحثهای تاریخی را پیش بکشیم و سپس به توضیح بدیهیاتِ سه حیطۀ ساختاری در دیدگاه لکانیِ موجود بپردازیم. شاید چیزی که بسیاری از خوانندگان را بلافاصله تا حدودی شگفتزده کند، این باشد که با توجه به گسترش ظاهراً بیپایان شیوههای مختلف آسیبشناسی روانی، اختلالات شخصیتی مختلف و انواع مختلف رنجهای روانشناختی که در متونی مانند DSM ذکر شدهاند، به نوعی حیرتبرانگیز است که لکانیها در نگاه اول تقسیمبندی بسیار مختصری، شامل سه دسته اساسی دارند. به این موضوع خواهیم رسید اما در وهلۀ اول بیایید با کلیت ماجرا آشنا شویم! در سخنرانیهای قبلی، راجع به سازوکار دفاعی اصلیای به نام سرکوبی که ویژگیهای رواننژندی را مشخص میکند حرف زدیم و و تلاش کردیم آن را از از استنکاف یا طرد (Foreclosure) جدا کنیم که مکانیسم دفاعی کلیدی در نوع نفیای (Negation) است و روانپریشی را مشخص میکند. میتوانید برخی از ویژگیهای این سه ساختار را در اینجا که من تلاش کردم به طور دستهبندی شده توضیحشان دهم پیدا کنید. پس ما سه دسته داریم: رواننژندی، روانپریشی و انحراف. این هر سه، سه دستۀ اساسی در روانکاوی لکانی هستند، و علت اولویتدهی به آنها همین اساسی بودن است. اما قطعا مسائل دیگر زیادی در این مقوله وجود دارند. اختلال شخصیت خودشیفته چطور؟ افسردگی چطور؟ چرا خبری از دیگر مفاهیم مهمی که فروید در حیطۀ خودشیفتگی بررسی کرد نیست؟
چرا لکان این سه را در اولویت قرار میدهد؟ با اینکه میتوانیم با اتکا به تجربۀ بالینی بپرسیم که اصلا شکل و شمایل فرد منحرف چگونه است؟ (منظور مواجهه کم با این افراد در زمینه بالینی است) من سالها کلینیک داشتم و منحرفان زیادی ندیدم. اما شمار افراد رواننژندی که مشاهده کردهام، قابل توجه است. پس چرا سه دسته داریم؟ آیا این تقسیمبندی نامساوی و اشتباه نیست؟ لکان در جواب دلایل خوبی میآورد. او به سابقۀ طولانی تمایز بین افراد رواننژند و روانپریش در روانپزشکی اشاره میکند که ما دائماً به آن باز میگردیم. لکان همین مسیر را ادامه میدهد اما پاسخ اساسی او، که درک آن در مسیر فهم این ساختارهای بالینی و سوبژکتیو بسیار مهم است، این است که این سه ساختار، تنها ساختارهای موجود هستند و براساس نوع خاصی از دفاع روانی تقسیمبندی شدهاند. یا به تعبیر دیگر، آن طور که گاهیاوقات بیان میشود، بر اساس نوعی شیوهی اساسیِ نفی که در چارچوب و زندگی فرد قابل مشاهده است.
بنابراین، برای روشن کردن موضوع، پیشفرض این است که هر سوژه انسانی در هر زمانی – بیایید ریسک یک تعمیم گسترده و جهانی را بپذیریم – به یکی از از دفاع روانی نیاز خواهد داشت؛ به راهی برای پاسخ دادن به دشواریها و هولناکی عناصر تروماتیک زندگی روزمره. جالب است که من در این هنگام، در حال تماشای سریال «چرنوبیل» از «HBO» هستم و این فاجعۀ وحشتناک را مشاهده میکنم. در این سریال انگار که تمامی شخصیتهای اصلی داستان، سعی بر سرکوب و عدم پذیرش اتفاقات دارند، گویا ظرفیت پذیرش ندارند. اصلاً کسی وجود دارد که انتظار داشته باشد ایشان همچین فاجعهای را بپذیرند؟ آنها قادر نیستند وحشت کامل آنچه در حال وقوع است را تجربه و قبول کنند و بهطور عجیبی میتوان گفت، شاید در میان تمام واکنشهای مختلف به تروما، اگر به اندازه کافی دقت کنیم و سریال بهخوبی نوشته شده باشد، قادر به دیدن این سه نوع نفی یا دفاع روانی غالب خواهیم بود. برگردیم به موضوع اصلی، جایی که میتوان گفت اینطور نیست که لکان از سه ساختار شروع کرده باشد. نقطۀ شروعِ لکان، نحوههای غالب نفی و دفاعهای روانی است. این انواع غالب صرفاً به طُرُق مختلف تکرار نمیشوند، آنها – اگر این اصطلاح را از پدیدارشناسی قرض بگیریم تا مفهوم مورد بحث را نشان بدهیم – بدل به زمینۀ نحوۀ وجودِ فرد در دنیا خواهند شد.
پس ماجرا این نیست که سوژه از میان طیفی گسترده از سازوکارها و دفاعهای گوناگون، یکی را تصادفی انتخاب کند، بلکه سوژه بودن یعنی ما میل داریم خودمان و معنایمان را در دنیا پیدا میکنیم؛ ما مایلیم که مجموعه و گروه واکنشهایی که به جهان داریم، بهطور بنیادی سرکوبگرانه، طردکننده یا حاشا کننده باشند. پس سه مدلی که گفتیم اینها هستند: سرکوبی (Repression) برای رواننژندی، طرد یا استنکاف (Foreclosure) برای روانپریشی، که هر دوی اینها را پیشتر توضیح دادیم، و حاشا کردن یا رد کردن (Disavow) برای منحرف. همچنین باید یادآور شویم که این سیستم سهتایی برای تشخیص، ریشه در خوانش دقیق لکان از متون فروید دارند.
حال بیایید سوالی را مطرح کنیم که قطعاً برای خواننده پیش خواهد آمد. سوژه میتواند از بین انواع این سازوکارها ها انتخاب و استفاده کند و در برخی موارد میبینیم که سوژۀ رواننژند دست به حاشا میبرد. پیش میآید که من و شما در یک موقعیت یا رابطه، از شرایط موجود آگاه باشیم، اما با اینحال جنبۀ مخالف واقعیت را قبول کنیم. آیا این استفاده به ساختار برمیگردد؟ خب ایده این است که سوژهای وجود ندارد که از قبل دفاعِ همیشگیاش مشخص باشد و مثلاً فقط از واکنشِ استنکاف یا حاشا استفاده کند و این سازوکارها ساختار کلیِ وجود او را در دنیا را تعیین کنند. بلکه مسئله این است که ما با نوعی پیشاسوژه، نوعی عنصر، نوعی فردیت مواجهیم که در این جهان حضور دارد و نحوۀ دفاعاش بخشی از ساختار وجود او و چیزی است که نوع سوژگیاش در دنیا را تعیین میکند. در نهایت من تلاش کردهام تا با آزادی و حساسیت کامل یادآور این نکات شوم. شاید دور از انتظار و عجیب باشد اما ساختارها قبل از خود سوژه حاضر میشوند، یا اگر دقیقتر بگوییم، نحوۀ دفاع فرد تقدم دارد و مثلاً اگر ارگانیسم کسی باشد که اساساً و به طور دائمی متکی است و دائماً در حال طرد و استنکاف است، این به این معناست که او تبدیل به سوژهای روانپریش خواهد شد.
ساختار چیزی نیست که به سوژه اضافه شود. ما توسط نحوۀ دفاعی تعیینکنندۀ ساختارمان به سوژه تبدیل میشویم. از آنجایی که مثلاً استنکاف نحوهای است که فرد در وهلۀ اول با واقعیت آسیبزا و ترسناک روبرو میشود، این نحوۀ دفاع است که ساختار و مدل سوژگی فرد را تعیین میکند. بنابراین، این تئوری سخت و پیچیده است و به سادگیِ اضافه شدن یک سازوکار دفاعی به ساختار شخصیت نیست. شاید بگویید که به این ترتیب، دامنۀ تنوع اتخاذ شده توسط شخص در ادامۀ زندگی محدود و مشخص خواهند بود و همین موارد نشان از شخصیت او دارند اما نظریۀ لکان قویتر است. لکان میگوید نوع سوژهای که هستید از قبل بنا به اینکه سرکوبی، استنکاف یا حاشا کردن را انتخاب کردید، تعیین شده است. بنابراین اجازه دهید یک مجموعه دیگر از نظرات را نیز یادآوری کرده و سپس این این ارائۀ کوتاه را به پایان برسانیم.
ممکن است بخواهید بیشتر در این مورد بدانید. ما در ارائههایی که در ادامه خواهیم داشت، زیرمجموعههای متعددِ این سه ساختار اصلی کاملا توضیح خواهیم داد. اما پاسخ یا تحلیلِ جالب، این است که در دیدگاه لکان ما لیست ادامهداری از اختلالات نداریم که مدام تکثیر شوند. اما آیا این دیدگاه خیلی مقولهمحور نیست؟ من این را در کتابهایی که در مورد لکان مینویسند دیدهام که هر سوژۀ انسانی که در دنیای امروزی زاده میشود، میتواند جایی در این بین برای خود بیابد. آیا این دیدگاه کمی مقولهمحور نیست؟ این پرسشی است مهم.
فکر میکنم نیاز به پاسخ داریم، چون ممکن است بگویید در عصر ما که از نظر سیاسی و جمعی، از برچسبهای تقلیلدهنده – که مقام سوژۀ انسانی را به شیء تنزل میدهند– و محدودکننده خسته شدهایم، آیا نمیتوان دیدگاه لکان را یک سیستم تقلیلگرا در نظر گرفت؟ مطمئناً وقتی میشنویم که برخی از انتخابهای برچسبمحور نیز به ما داده شده است، این استدلال قوی تر میشود. مثلاً اصطلاح «هیستریک» که اصطلاحی عاری از تداعی و ویژگیهای ارزیابی یا تبعیض نیست. حتی در این مقوله میتوان پیشتر رفت و به روانپریشی و انحراف هم اشاره کردن. آیا واقعا نسبت دادن این اصطلاحات و برچسبها به افراد و نتیجهگیری در مورد آنها، زمانی که به ما در فضای بالینی مراجعه میکنند اخلاقی است؟ آنها نزد ما میآیند و ما منحرف، روانپریش یا هیستریک میخوانیمشان. آیا این ادبیات مشکل ندارد؟ خب این قطعاً سؤالی است که باید به آن بازگردیم و شاید چیزی باشد که سعی داریم در ارائۀ دوم روی آن تمرکز کنیم؛ اما موضوعی که من پیش از بستن بحث روی آن تاکید دارم این است که در این رویکرد، چیزی که مهم و حائز اهمیت است، صحبت ما در مورد ساختار است و نه نشانگان.
نکتۀ مهمی که فکر میکنم نشان از اهمیت رویکرد لکان در باب ساختارهای بالینی دارد این است که شیوهای که ما تشخیص بالینی را در نظر میگیریم این است که وقتی کسی به کلینیک مراجعه میکند، ممکن است همه نوع نشانگانی را داشته باشد. بهترین راه برای مشارکت دادن آنها در جلسۀ روانکاوی این است که فوراً از روی نشانگان قابلمشاهده، تشخیصگذاری نکنید. این فرد توهم دارد پس سایکوتیک است، دیگری میزش مرتب است پس نشانگان OCD دارد و پس وسواسی است. رویکرد لکان میگوید به این اشتباهات اساسی آگاه باشید. همچنین میتوان ادعا نمود که تمام چکلیست DSM، حاوی همین اشتباه است. چرا این بحث اهمیت دارد؟ اهمیتش آنجاست که در چهارچوب رویکرد فرویدی-لکانی، شما نمیتوانید از نشانگان به ساختار پی ببرید. شما نمیتوانید از روی نشانگان تشخیصگذاری کنید. این چیزی است که DSM از ما میخواهد اما در رویکرد لکان، این دیدگاه کاربرد ندارد. حال چرا؟ دلیلش ساده است! شما می توانید همانند من با کسی کار کنید که به شدت در مورد نحوۀ سازماندهی فضای کارش وسواسی عمل میکند و آن را شبیه به یک زندان کرده است و اگر کسیکتاب، خودکار یا فیلمی را از جایش تکان بدهد، بسیار مضطرب و کاملاً غیرقابل کنترل میشود و پرخاشگری میکند. شاید با یک نگاه بگویید خب، نیاز به سازماندهی و نگهداشتن چیزها طبق روالی ثابت، شبیه وسواس کلاسیک به نظر می رسد. اما مطمئناً هرچه بیشتر بررسی کنید و بیشتر از شخص بپرسید که چرا نگه داشتن وسایل خود در جای خود برایش مهم است، ممکن است از پاسخش متعجب شوید. در مورد بالینی مردی که من با او کار کردم، اینطور بود که اگر چیزها را در جای خود نگه ندارد انگار که دروازههای جهنم باز شدهاند. دقیقاً همین کلمات را به کار نبرد اما منظورش همین بود.
به بیانی دیگر، شما ممکن است با ساختاری روانپریش مواجه باشید حتی اگر در سطح ساختار، وسواس باشد. البته که شما میتوانید از زاویهای دیگر نیز نگاه کنید. ممکن است عکس این مثال نیز صدق کند و کسی را داشته باشید که به کلینیک میآید و میگوید من تجربه بسیار ناراحت کنندهای داشتهام و صدای مادر مردهام را شنیدم. البته اگر شما پزشک بالینی جزئینگری هستید احتمالا فکر میکنید که فرد توهم داشته و شاید توهمات بیشتری نیز وجود داشته باشند و توهم به طور کلی به معنای روان پریشی است؛ پس آیا ما با ساختار روانپریشی طرفیم؟ اگر شروع به پرسیدن سوال از فرد کنیم و بگوییم چه زمانی این اتفاق برایش افتاده و به چه چیزی فکر میکرده یا چه ارتباطی با چیزی که دیده یا شنیده گرفته است، ممکن است تعارضاتی رواننژند مشاهده کنید. ما الزاماً از قضیه مطلع نیستیم و نمیدانیم دقیقا چه اتفاقی افتاده. اما فردی که اساسا ساختار رواننژند دارد هم ممکن است بیآنکه الزاماً روانپریش باشد، تجربۀ توهم داشته باشد و واضح است که همچنین میتوانیم به نقش مواد مخدر در تولید توهم اشاره کنیم. پس باری دیگر نکتهای که با آن صحبتمان را پایان خواهیم داد را تکرار میکنیم.
شما در چارچوب لکانی، نمیتوانید مستقیماً از نشانگان به تشخیص و ساختار برسید و به نظرم این موضوع از نقاط قوت این رویکرد است. شما حین مطالعۀ ساختارها، به معنای واقعی کلمه یا به طور مستقیم، با مجموعه ای از نشانگان طرف نیستید که به شما میگویند با روانپریشی روبهروید در حالی که ممکن است فرد روان پریش یا روان رنجور نباشد. به جای نشانگان، شما نحوۀ جهتگیری وجودی او را در دنیایش بررسی میکنید و از این نظر میتوانید بگویید که دیدگاه ساختاری لکان، ظنامی دقیقتر و ظریفتر از خواندن ساده نشانگان و ارائۀ تشخیص بر اساس آنها است.
ساختار بالینی
بحثمان را در مورد تشخیص در روانکاوی لکانی ادامه میدهیم. این دومین جلسه از سری صحبتهایی است که آنها را «ساختارهای بالینی» نامگذاری میکنیم. ارائه قبلی را با تاکید روی اهمیت جستجوی ساختار و بسنده نکردن به نشانگان ساده به اتمام رساندیم. ما میتوانیم مبحث مذکور را اینجا با این سوال بسط بدهیم که در دیدگاه لکان واقعا چه چیزی اهمیت دارد؟ زمانی که فرد با نشانگان خاصی نزد ما مراجعه میکند، نباید بگوییم «خب نشانگان مشخص هستند، حال تشخیص ما این است». بهتر است زمانی که نشانگانی را مشاهده میکنیم، رابطۀ سوژه با آن نشانگان را پی بگیریم و در موردش سوال بپرسیم.
من تلاش کردم در اینجا روی رابطۀ فرد با نشانگانش (Symptoms) و اهمیت تعمق روی جزئیات این رابطه، تاکید کنم و به کلمۀ «پدیدارشناختی» فکر کردم. بااینکه اغلب روانکاوی و روانکاوی لکانی، در نوع نگاه به بررسی معنای پدیدارشناختیِ سوبژکتیو فرد تفاوت دارند، به نظر من کاملاً موجه است که ما به همان اندازه که تجربیات سوژه را در مورد نشانگان و ارتباطشان با نشانگان کاوش میکنیم، به همان اندازه هم معنایی که آن نشانگان برای او دارند را نیز بررسی کنیم. هرچه در این کاوش دقیقتر شویم، درکمان نیز عمیقتر خواهد شد. برای مثال، سوژهای که مردد است و شک زیادی در مورد اینکه چیزی که به شکل توهم تجربه کرده واقعیت دارد یا نه در مقایسه با کسی که توهماش را واقعیت محض تلقی میکند (و از روی محتوای توهم، همچون دستوری که به او داده شده، دست به عمل میزند) رابطهای متفاوت با نشانگان دارد؛ اینجا جایی است که ما به تمایز بین ساختار رواننژند و روانپریش پی خواهیم برد.
پس کاوش رابطۀ سوژه با نشانگانش و شیوۀ منحصربهفردی که او نشانگانش را تجربه میکند باید کاوشی جزئی و عمیق باشد تا بتوانیم به تشخیص ساختاری درستی برسیم. دوباره روی این مسئله تأکید میکنم که ساختار را میتوان به عنوان نحوۀ بودن فرد در دنیا فهمید. علت اینکه این مسئله را اینچنین با تأکید بیان میکنم این است که شما نمیتوانید ساختار کسی را از او بیرون بکشید و به خصوص در روانکاوی لکانی، و مخصوصا دیدگاههای اولیۀ لکان، شما نمیتوانید ساختار کسی را تغییر دهید. بیایید این مسئله را پیش بکشیم که علت وجود نظامِ تشخیصِ ساختار این است که هم ساختار قبل از خودِ سوژه به وجود میآید و چیستیِ سوژه و چگونگی واقعیت او را تعریف میکند و هم کسی نمیتواند اگر رواننژند است به روانپریش تغییر کند یا اگر فرد روانپریش است، نمیتواند رواننژند بشود. ساختار منحصراً در روان فرد حفظ خواهد شد.
در ادامه، من چندین نکته را برای توضیح میاورم اما متأسفانه به ترتیب نیستد. اولین نکته که قبل از بازگشت به سه نظام ساختاری و طرح چندین سوال قصد بیانش را دارم این است که مفهوم ناهنجاری یا آنُرمالی، جایی در روانکاوی ندارد. به یاد دارم که «بروس فینک» در کتابی به نام «مقدمهای بالینی بر فروید» مستقیماً و واضحاً تأکید میکند که از زاویۀ دید لکان، مفهوم ناهنجاری یا آنُرمالی جایی در زمینۀ بالینی ندارد. این مسئله بسیار حائز اهمیت است. من فکر میکنم این مفهوم کاربردهایی گسترده و کلیدی و همچنین تاثیری چندجانبه در نحوۀ تفکر ما در مورد دامنۀ آسیبشناسی روانی با دیدگاه لکان دارد. شاید پاسخِ فوری اینجا این باشد که مفهوم آسیبشناسی روانی کاملاً در چارچوب لکانی جای نمیگیرد اما در عین حال انکار نمیکنیم که افراد حالتهای خاصی از رنج را تجربه میکنند و نیز ممکن است ساختارهایی که ما در حال نشان دادنشان هستیم سوبژکتیو باشند، اما اغلب زمانی که ما دامنهای با منبعی برای ارجاع، یا در حیطۀ روانپزشکی، شاخهای تحتعنوان آسیبشناسی داریم، مشکل تعیین هنجار را نیز خواهیم داشت. «میشل فوکو» پیشتر در باب این مسئله هشدار داده بود که ما چطور چیزی را پاتولوژیک یا غیرپاتولوژیک تعریف میکنیم. در تاریخ روانشناسی و روانپزشکی، بسیاری از مدلهای شخصیتی و جنسی (Sexuality) سوژهها فقط به این خاطر که با هنجار موجود فاصله داشتهاند غالباً آسیبشناسانه تلقی شدهاند.
رویکرد لکانی میگوید که حتی اگر ما بخواهیم از این مدل آسیبشناسی کهدر چارچوب نظری لکان نمیگنجد استفاده کنیم (منظور ناهنجار دیدن است که شخصِ فروید از آن در کارش استفاده میکرد)، بهتر است این نکته را در نظر بگیریم که چیزی را نه به خاطر فاصلهاش با هنجار بلکه به میزانی که برای فرد مشکل ایجاد میکند آسیبشناسانه در نظر بگیریم. به عبارتی دیگر، موضع ما در مورد آسیبشناسی روانی و پاتولوژیک و نابهنجار دانستن آن، میزان است که در زندگی فرد مشکل ایجاد میکند. سالهای زیادی نباید به عقب بریم تا ببینیم در DSM، همجنسگرایی فقط چون با نُرم فاصله داشت پاتولوژیک در نظر گرفته میشد. حالا اما اوضاع تغییر کرده.
پس این راهی نبود که فروید از آن پیروی میکرد. حداقل اگر یک نفر چیزی را پاتولوژیک معرفی کند، بهتر است بداند که راه انجام این کار و خود روش درک آسیب شناسی روانی هیچ ربطی به هنجارها ندارد بلکه باید در رنج سوژه جستجو شود. به عبارتی دیگر، شما میتوانید سوژۀ همجنسگرایی را در دهۀ ۴٠ تصور کنید که چون فکر میکند نابهنجار است به کلینیک مراجعه میکند. نرد فروید این دیدگاهِ مراجع به علت تفاوت با هنجار اجتماعی مقبول نبود و همجنسگرایی را پاتولوژیک نمیدانست. ممکن است فردی به روانکاو مراجعه کند که رفتارش نابهنجار و متفاوت باشد اما رنجی از این بابت متحمل نشود و مشکلی با این تفاوتش –مثلا همجنسگرا بودن– نداشته باشد. قطعاً بحث به همینجا ختم نمیشود. ممکن است بپرسید کسی در جامعهای بزرگ شده که همجنسگرایی در آن مشکل نیست اما خودش به روانکاو مراجعه میکند چون مشکلی با جنسیتش دارد چطور؟ ممکن است فردی به علت رابطۀ مشکلزایی که با رفتاری بهنجار دارد یا با زندگی شخصی خودش دارد به ما مراجعه کند. کوتاه سخن بگوییم. حداقل برای فروید، اگر بخواهیم در مورد آسیبشناسی صحبت کنیم، همهچیز به یک سوال بازمیگردد: آیا شخص رنج میکشد یا خیر؟ من فکر میکنم این ایدۀ مختصرومفید را بهتر است همواره به یاد داشته باشیم. در دیدگاه لکان، آسیبشناسی نه به بهنجاری یا نابهنجاری بلکه به چگونگیِ رنجِ فرد و نحوهای که ما امکانِ نزدیک شدن و بررسی آن را داریم، اشاره دارد.
خب، بیایید نگاهی کوتاه به طرحی که میتوانیم از این مفاهیم داشته باشیم بیاندازیم. احتمالا برخی از دستهبندیها برایتان آشنا باشند و شاید یک یا دو چیز متفاوت با حالت هنجاری وجود داشته باشد. طرح ما به این صورت خواهد بود: اولین مدل نفی، سرکوبی است که ساختار رواننژندی را میسازد و رواننژندی خود به دو دستۀ هیستریک و وسواس تقسیم میشود. فروید همیشه تاکید داشت که رواننژندی وسواس، شکلی دیگر از هیستری است. پس ما این دو شکل کلی را در انواع رواننژندیداریم؛ اگرچه میتوان چند نوع دیگر را نیز به آنها اضافه کرد. مثلاٌ فوبیا. در تقسیمبندیهای اولیه و همچنین در کتاب بروس فلینک، فوبیا جزو انواع رواننژندی در نظر گرفته میشود. شما هم میتوانید فوبیا را از انواع رواننژندی در نظر بگیرید اما من در تجربۀ بالینیام و مطالعات موردیای که داشتم، پی بردهام که فوبیا بین افراد موردی رایج و مکرر نیست. «سرجیو بنوِنوتو» در کتاب اخیرش به نام «گفتوگوهایی با لکان» اظهار میکند که فوبیا بیشتر شکلی از هیستری است تا یک شاخۀ جدا از بین افراد. بیایید به همان نکتۀ اصلی یعنی طرح ساختاری که وسواس و هیستری در آن، جزو انواع رواننژندی هستند بپردازیم. میتوانم به پیشنهاد همکارم «کریستین هنسی» که بالینگر فوقالعادهای است، نوعی دیگر از رواننژندی را نیز مطرح کنم. او میگوید در تجریۀ کاریاش تعداد زیادی مراجع را دیده که از تجربۀ موقعیتهای تروماتیک رنج میبردند و پیشنهاد میکند که این مدل را نیز در نظر گرفته و به آن فکر کنیم.
به عبارتی دیگر اگر حرفهایش را دنبال کنیم، میبینیم که رواننژندی به دو نوع هیستری و وسواس ختم نمیشود و نوعی جدید، تحت عنوان رواننژندی تروماتیک را نیز بایستی به به زیرشاخههای رواننژندی اضافه کرد. شاید بگویید خب اگر کسی ساختاربندی رواننژندی دارد پس قطعا تجربۀ تروما نیز دارد و پس چطور میتوانیم تروماتیزه شدن را به عنوانِ ساختار رواننژندی فرد در نظر بگیریم؟ پیش از گذشتن از موضوع، بیایید به سوالی که ممکن است گاهی پیش بیاید پاسخ دهیم. افسردگی کجای این طرح قرار میگیرد؟ پاسخ دیدگاه لکانی این این است که شما ممکن است با هر ساختاری افسرده شوید. این نکته در مورد خودشیفتگی نیز صدق میکند. در برخی پویاییهای روانی و برخی نظامهای تشخیصهای روانکاوانه، خودشیفتگی بسیار اهمیت دارد اما برای لکان، نه خودشیفتگی، نه افسردگی و نه مفهوم مرزی، در حد تشخیص افتراقی نیستند. به عبارتی دیگر، به طور واضح تمایزپذیر نیستند. شما می توانید در هر یک از این ساختارها افسرده یا خودشیفته باشید، یا می توانید در هر یک از این ساختارها خصایل شخصیتی خودشیفته را داشته باشید. لکان این مفاهیم را رد یا انکار نمیکرد؛ فقط میگفت که آنها به منزلت مفهوم تشخیصی افتراقی نمیرسند.
حال بیایید روانپریشی را بررسی کنیم. اسکیزوفرنی احتمالا شناختهشده ترین موردی است که وقتی به روانپریشی فکر میکنیم، به ذهنمان متبادر میشود. اما مهم اینجاست که برای لکان، مالیخولیا که برخی نظامهای تشخیصی دیگر از آن بهعنوان افسردگیِ روانپریش یاد میکنند، یک دستۀ دیگر از روانپریشی است. پارانویا هم در همین دسته قرار میگیرد. اگر بازگشتی دیگر به سرجیو بنونوتو داشته باشیم، میبینم که ادعا میکند پارانویا را میتوان به چند زیرشاخه و انواع مختلفی از خودش تقسیم نمود. اما نکتۀ مهم در اینجا این است که پارانویا یکی از سه شکل اصلیِ روانپریشی در نظام لکانی است. اخیرا بحثهایی در مورد نقطۀ تمایز وجود دارد. شخصی مانند «دارین لیدر» میگوید خب دوقطبی را کجا قرار دهیم؟ یکسری بحثها و استدلالها میگویند باید اینجا (دستۀ روانپریشی) قرار گیرد و برخی لزوماً اینطور در نظرش نمیگیرند. یکی دیگر از حیطههای تحقیقاتی جذاب اُتیسم است. گاهی برخی افراد با رویکرد لکان، اُتیسم را کاملا بخشی از روانپریشی در نظر میگیرند اما من همکارانی را نیز میشناسم که نظرشان متفاوت است. آنها میگویند اُتیسم ممکن است در هر یک از سه ساختار رخ دهد. به طور کلی در مورد دستهبندی اُتیسم همچنان توافق نظری وجود ندارد.
در بررسیِ دامنۀ انحراف، میتوانیم زیرمجموعههای زیادی داشته باشیم.اما آنهایی که عموما شناخته شده هستند، سادیسم، مازوخیسم و فتیشیسم هستند. گاهی چشمچرانی را نیز در دستۀ انحراف قرار میدهند. این چند مورد، نمونههای غالب در ساختار بنیادی انحراف هستند. بنابراین نوعی طرح از ساختارهای بالینی اولیه خواهیم داشت و این کار اصلیای است که ما می خواستیم در این گفتگو انجام دهیم. بیایید در پایان بایستیم و به بحثی که جلسۀ گذشته شروع کردیم بازگردیم. آیا نظامی تشخیصی مثل این نظام، مشکل ندارد؟ آیا چنین نظامی اساساً سوژه را به یک شی تقلیل نمیدهد (غیر انسانی نمیکند)؟ به نظر من، این سؤال واقعاً مهم است و همچنین نوعی طنز مضاعف نیز دارد: هرچه لکان بیشتر به کار خود ادامه میدهد، بیشتر با بسیاری از مفاهیم روانشناختی که به نظرش خطر تقلیل سوژه، تقلیل افارد و تقلیل ساختارهای روانی را دارند، مخالف میکند و به آنها تند واکنش نشان میدهد.
مطمئناً همین اتفاق نیز میافتد. همکاران مختلف با زاویۀ دید لکانی، احتمالاً پاسخهای متفاوتی به این سوال دارند. من دو پاسخ مطرح میکنم که نوعی طرح کلی و اولیه برای چگونگی قرار دادن کار بالینیمان و چگونگی تفکر دربارهی نمودهای بالینی مختلف علائم سوژه فراهم شود تا بتوانیم از آن استفاده کنیم. مهم است که بدانیم، در نهایت اولین اولویت اخلاقی ما مطلقاً چارچوب تشخیصی نیست. اولویت بررسی منحصربهفرد سوژه است. اگر بخواهیم گستردهتر بیانش کنیم، هر سوژهای که در کلینیک حاضر میشود تک و منحصربهفرد است؛ حتی میتوان گفت که شما به ازای هر نفر، باید در نظام تشخیصی خود بازاندیشی کنید. چون مراجعان به سادگی و صراحت آن چیزی که میخوانیم نزد شما حاضر نخواهند شد. بنابراین میتوان گفت تنشی بین نظام ساختاری و دستههایی که در آن هستند وجود دارد و ما در تلاش برای علمی ساختن امری هستیم که اولویتش هماهنگی با منحصربهفردیِ هر سوژه و یکسان ندیدن دو نفر است. مدیریت این تنش گاهی سخت است: از طرفی میخواهیم افراد را در دستهبندی قرار داده و تشخیصگذاری کنیم، از طرف دیگر میخواهیم او را فردی تک و منحصربهفرد ببینیم.
نکتهای غیرسیستماتیک که در اینجا میتوانم مطرح کنم این است که بعضی از مواقع، زمانی که جنبههایی از آموزش روانکاوی را میگذراندم، به یاد دارم در جلسۀ سوپرویژن، سوپروایزرم گفت «طوری در مورد این کِیس صحبت میکنی، انگار در جلسۀ آموزشیای که چهارشنبه داشتیم هستی. ساختار را کنار بگذار و به من بگو او چه گفت، به من بگو چه میکرد، به من بگو موضوع صحبتش چه بود و چگونه دربارهی آن سخن میگفت. تفکر از زاویۀ ساختارها را کنار بگذار.» آن لحظه انگار چشمهای من را به روی واقعیت باز کرد. گویا میشنیدم که این مسائل برای من مهم هستند اما فعلاً باید آنها را کنار بگذارم و به گفتمان سوژه توجه کنم و در حالی که گوش میدهم، به ویژگی منحصربهفرد او دقت کنم.
من برای این پاسخم استدلالی مکتوب ندیدهام و امیدوارم همکارانم در
ارائۀ آن کمک کنند اما پاسخ من به مسئلۀ تقلیلگرایی احتمالی این است که این مسئله
دوپهلو است: یکی اینکه اگرچه ما این الگوهای تشخیصی مهم را داریم اما نباید
فراموش کنیم که تنوع بیپایانی وجود دارد از نظر اینکه هر کسی ممکن است چگونه روانپریشی
باشد یا به همین ترتیب چگونه ممکن است نوعی مالیخولیا را تجسم بخشد. تنوع بیپایانی
وجود دارد از نظر اینکه کسی چگونه ممکن است دچار وسواس شود یا برای مثال هیستریک
باشد. اما بحث مهم من اینجاست که، در نهایت، سیستمی ساختاری مانند این، برای ما
مهم است؛ نه به این دلیل که بتوانیم برچسبی به کسی بزنیم و بگوییم روانپریشهایی
که به کلینیک من میآیند، هیستریکهایی که به کلینیک من میآیند… البته که این
گرایشی ناخوشایند در نحوه استفاده از این اصطلاحات است. در نهایت، این مفاهیم برای
من به منظور هدایت درمان هستند نه برای چسباندن برچسب به افراد. شاید این حرف کمی
ایدهآلیستی باشد و شاید تنها چیزی باشد که میتوانیم امیدوار باشیم آن را مشاهده
کنیم اما بیایید باری دیگر تکرار کنیم و به عنوان جمعبندی مطرح کنیم که نظام
تشخیصی برای من به جهت نقشهای برای راه اهمیت دارد؛ یعنی نوعی جهتگیری و حساسیت
نسبت به این است که کدام تکنیکها و چه نوع کار بالینی با یک نفر مؤثر خواهد بود.
موضوع نظام تشخیصی برچسب زنی با تقلیل افراد نیست. بیایید اینجا صحبت را نگه
داریم.
[۱] نوعی متن علمی که کارش خلاصه و تفسیر متون اصلی است -م.