روانکاو گفت “از رویاهات برام بگو”. بیمار غر زد “احساس می‌کنم وقت زیادی رو با حرف زدن از رویاهام تلف کردم”. روانکاو اصرار ورزید “سناریوهای مربوط به رویا تو فیلم‌هات چطور؟” بیمار گفت “صدات تو میکروفون می‌پیچه”. به این ترتیب گفتگویی غیرمعمول در پنج‌شنبه شب آغاز شد: وودی الن همراه با یک روانکاو نیویورکی، گیل سالتز، دربارۀ خود و روان‌درمانی روی صحنه و در مقابل حضار، در خیابان ۹۲ وای منهتن صحبت می‌کند.

شخصیت‌های فیلم‌هات خودتی؟ آقای الن گفت “شباهت‌هایی هست، اما تو فیلم‌ها تا حد زیادی در اونا اغراق‌ شده”. “اتفاقاً، درواقع من خودبیمارانگار نیستم. من هوچی‌گرم. وقتی فکر می‌کنم مریضم، واقعاً مریضم. اما اگه یه ریشه ناخنی چیزی ببینم، سریع میرم سراغ بدترین زنجیره اتفاقات”.

آقای الن برای تحلیل روی صحنه‌‌اش یک پلوور خاکستری، یک پیراهن آبی، یک شلوار خاکی و یک کفش مردانۀ قهوه‌ای پوشیده بود. پاهایش را روی هم انداخته بود. به روانکاوی که نزدیکش نشسته بود نگاه نمی‌کرد. به تالار شنوندگان، ولی نه متمرکز روی فردی خاص، و همزمان مجذوب و مبهوت نگاه می‌کرد. او گفت “من در زندگی واقعی خیلی متفاوتم”.

بخش‌هایی از خودت رو در فیلم‌هات قرار میدی؟ یه سری صفات خود به خود از دستم درمیرن. آقای الن تأیید کرد که خودش را در شخصیت مادر خودکشی‌گرا در فیلم “میراث‌بران” که توسط جرالدین پیج بازی شد، و در شخصیت میا فارو در فیلم “رز بنفش کیرو”، زنی که دل‌باختۀ مردی در فیلم می‌شود، می‌بیند.

آقای الن گفت فیلم‌ها عظیم و نیمه‌عظیم بودند، نه مثل الان. اونا زندگی مردم رو تغییر می‌دادن و زندگی خیلیارو نابود میکردن. کام زن ها تلخ می‌شد. مردها هم همینطور.

آقای الن گفت “من اون بعدازظهرهای گرم تابستونی که آفتاب کشنده ‏ای می‏تابید و من به سالن‏های تئاتر می‏رفتم رو یادم میاد. اونجا تاریک و خنک بود و فضاش می‏ گرفتت”. او اضافه کرد “همیشه فکر می‏کنی، خدای من، می‏خوام با زنی مثل اونایی که تو فیلم‏ها دیدم، ملاقات کنم”. می‏دونی، خیلی خوشگل، خیلی جذاب، خیلی مهربون، خیلی شگفت ‏انگیز، خیلی درخشنده. میدونی، این تو زندگی واقعی باعث مشکلات جدی می‏شه.

خانم سالتز پرسید چرا روانکاوای تو فیلم‏ها همیشه ضدافسردگی میندازن بالا و با بیماراشون رابطه جنسی برقرارمی‏کنن؟ آقای الن با حالتی از بی‏گناهی پرسید “تو فیلم‏های من؟”. “می‏دونی، من همیشه حس مثبتی نسبت به تحلیلگر فیلم داشتم”. در این حین نزدیک بود به خاطر سرفه خفه بشه. توضیح داد “سرما خوردم”. “ناامیدکننده‏ ترین مسئلۀ امشب اینه که: من واقعاً نگاه ویژه‏ای به روانکاوی در فیلم‏هام ندارم”. “اگه بصیر، نجیب، و ارزون بودن روانکاو تو فیلم بامزه یا احساسیش کنه، همین کارو می‏کنم”.

او گفت “اگه روانکاو یه قاتل باشه هم مشکلی نیست”. “کاملاً مقتضیه”.

روانکاوی خود آقای الن چطور؟ او گفت “روی ترازو میشه گفت مفید بوده، اما نه اونقدر مفید که امیدوار بودم و البته مفید به شکلی که اونا قصدشو نداشتن”. “مثل یه چوب زیربغل کمکم کرد”. او گفت “اگرچه اون همیشه به طور مقرر رویاهاش رو برای تحلیل شدن به جلسات می ‏آورده و هرچیزی تو سرش میومده می‏گفته، هیچ لحظۀ درماتیکی، هیچ بینشی، هیچ گریه ‏ای، و می‎دونی هیچ چیز خاصی وجود نداشت”.

روانکاو با شک پرسید هیچوقت گریه نکردی؟ آقای الن تأیید کرد “هیچوقت گریه نکردم”. تحلیل راحت بود. “من در کناره بالای شرقی زندگی می‏کردم. دکتر هم همین‏طور. من می‏نوشتم، چهار پنج ساعت کار می‏کردم، قدم‏زنان میومدم و پنجاه دقیقه دربارۀ خودم حرف می‏زدم، و بعد برمی‏گشتم سر نوشتنم”. او خودش رو در زمرۀ بیماران مأیوس‏کننده قرار داد: “یه روانکاوی گفت فکر می‏کنه تحلیل کردن من هیجان‏انگیز باشه، اما برام مثل اونجا بودن با یه وکیل بود”.

“روی کاناپه می‏خوابیدم. کاری که بهم گفته شده بود رو انجام می‏دادم. اما بعد از هشت سال، یه روز از خواب پاشدم و پیشنهاد کردم تموم شه. بعدش دست دادیم (و تموم شد)”.

روانکاو گفت از مادرت برام بگو. سخت‏گیر و منتقد بود؟ او گفت “می‏دونی، تو خانوادۀ ما، بین مادرم و من، بین پدرم و من، یه چیزی، می‏دونی، خانوادۀ صمیمی‏ ای بود”. “اما ما مدام همدیگه رو دست مینداختیم، همدیگه رو مسخره می‏کردیم. نه فقط مسخره کردن همیشگی، بلکه حرفای خصومت‏ آمیز”.

سپس آقای الن کمی نرم‏تر شد. او گفت “با وجود تمام اشتباهاتی که والدینم مرتکب شدن، اونا دوسم داشتن و مراقبم بودن”. “اونا همون چیزی رو برام می‏خواستن که پدر مادرای بچه ‏های دیگه براشون می‏خوان: می‏خواستن تبدیل به یه خلاف‏کار نشم، برم مدرسه، برم دانشگاه، یه کاره ‏ای بشم”. او گفت آن‏ها به خاطر افسردگی آسیب دیده بودند. “پدرم یه میلیون تا‏ شغل کوچک داشت. مادرم همیشه مجبور بود کار کنه”. او گفت که اونا هیچوقت نسبت به کار کمدی دلسردکننده نبودند “اما اگه یه وکیل یا یه دکتر می‏شدم خیلی آرامش بیشتری داشتن”.

اونا بهت افتخار می‏کردن؟ آقای الن جواب داد “بله، اهم (صاف کردن گلو)، خیلی خیلی افتخار می‏کردن، خیلی افتخار می‏کردن”. پدرم می‏رفت سینما و به فیلم‏نامه‏ ها نگاه می‏کرد و برمی‏گشت بهم می‏گفت فیلم‏نامۀ خفن بود. و مادرش؟ آقای الن گفت اینجوری نبود که پشت سر هم منفی‏بافی پرخاشگرانه در کار باشه. اون منتقد و تند بود، و فقط کمی بی‏ استعدادتر از گروچو مارکس. باهاش قابل قیاس بود.

طرفدارها چطور؟ او گفت “وقتی موفق میشی حضار تحسینت می‏کنن، و یه لذت خاصی هم در وقتایی که شکست میخوری هست”.

روانکاو پرسید خجالتی هستی؟ او پاسخ داد “خجالتی هستم”. “از ملاقات با افراد خوشم نمیاد. هیچوقت ملاقات با افراد رو دوست نداشتم، حتی افراد مشهور. گاهی اجتناب‏ ناپذیره”. او بیان کرد: “همیشه از تنها بودن لذت بردم. همیشه تو کارایی که به خلوت نیاز داره خوب بودم”، کارایی مثل تمرین حقه‏ های شعبده ‏بازی، نواختن کلارینت، نوشتن.

تو بچگی با اعتماد به نفس بودی یا ضعیف؟ آقای الن گفت “با اعتماد به نفس نبودم”. “اما هیچکس هیچوقت نتونست بفهمه چرا. من بچۀ محبوبی بودم، یه بچۀ خیلی خیلی ورزشکار. همیشه اولین نفری بودم که برای تیم‏ها انتخاب می‏شدم. هیچ دلیلی برای گریان و ناامن بودن نداشتم، اما اینجوری بودم”. این ممکنه از کجا اومده باشه؟ مادر همیشه می‏گفت که چهار سال اول زندگیم بچۀ شیرینی بودم. خیلی شیرین بودم و بعدش ترش شدم. هیچ رویداد تروماتیک در کار نبود. تنها فرضیه ‏م اینه که به خاطر آگاهیم از میرایی بوده. از یه سن به خصوصی معلوم میشه که قاطی چی شدی. هیچوقت هم ترمیم پیدا نمیکنه.

سپس نوبت به پرسش‏های حضار رسید. علاقه‏ای به دین نداری؟ “عمیقاً به دین علاقه دارم. به مذهبی که داریم علاقه ندارم. علاقه‏ ای به یهودیت، مسیحیت کاتولیک یا پروتستان ندارم”. البته که هنوز کنجکاوی وجودی دارم: چرا اینجاییم؟ چیز دیگه ‏ای هم هست؟ قدرت برتری اون بیرون هست؟ او گفت، “اما این پرسش‏ها حل‏ ناشدنی، ناراضی‏کننده، و شدیداً افسرده ‏ساز هستند”.

فیلم‏ های مورد علاقه ‏ت؟ آقای الن گفت “من معمولاً هفته ‏ای یه فیلم می‏بینم”، اما “انقدر فیلم به درد نخور هست” که “رسیدن به یه رژیم ثابت معقول خیلی سخته”. تمامی انتخاب‏های اخیر آقای الن غیرآمریکایی هستند: “باهاش حرف بزن” (اسپانیایی) پدرو آلدومووار، “طعم دیگران” (فرانسوی)، “عشق یه فاحشه‎س” (مکزیکی) و “اون فیلم مکزیکی در مورد اون دو تا مرد که میرن سفر و همۀ اون سکس‏ها”. بعد فیلم‏های مورد علاقۀ همیشگیش: دوچرخه دزد، توهم بزرگ، مهر هفتم، راشومون، توت‏فرنگی‏های وحشی، قواعد بازی، ۴۰۰ ضربه.

روانکاو پرسید خانوادۀ جدید چطوره؟ (بجای پرسش ادیپالِ جدا شدن از همسرت و ازدواج با فرزندش چه حسی داره). آقای الن گفت “خیلی خوشحالم”. “من عاشق متأهل بودنم، و عاشق پدر بودنم. من هنوز تو فرم ورزشکاری خوبی هستم. هر روز تمرین می‏کنم. هیچ مشکلی هم تو بلند کردن و بردن، بالا پایین انداختن و بازی کردن با بچه ‏ها ندارم. این احتمالاً بهترین زمان زندگیمه و لیاقتش رو دارم”.

او گفت “ازدواج خیلی خیلی خوشحالم کرده”. او بیان کرد “اما فقط محض اطلاع، تمام شادی انسان در بافت معنی پیدا می‏کنه. اگه فراتر از اون نگاه کنی، اونقدرا هم هیجان ‏انگیز نیست.

پشیمانی‏ای داری؟ پشیمونم که تفکر من، تفکر کومیک بود، نه یه تفکر دراماتیک. ترجیح می‏دادم استعداد یوجین اُنیل یا تنسی ویلیامز رو داشتم تا استعدادی که دارم. شکایتی نمی‏کنم. خوشحالم که اصلاً استعدادی داشتم. او گفت اما می‏خواستم یه کار بزرگ بکنم، تلوزیون رو سخت تحت تأثیر قرار بدم.

او گفت “من زیاد متواضع نیستم”. “احساس می‏کنم وقتی شروع کردم برنامه ‏های بلندپروازانه ‏ای برای خودم داشتم و نتونستم بهشون برسم. کارهایی کردم که کاملاً خوب هستن، اما تصور خیلی بزرگ‏تری از جایی که باید تو آسمون هنر پرواز کنم، داشتم. چیزی که دوبرابر برام تلخش می‏کنه اینه که هیچوقت هم فرصتش رو انکار نکردم”.

“تنها چیزی که بین من و بزرگی قرار داره منم”.