(The Sleeping Gypsy by Henri Rousseau (1897

در طی دهه‌ی گذشته تجربه‌ی بودن با بزرگسالان متعددی را به خودم تحمیل کرده بودم که در دوره‌ی تحلیل یک واپس‌روی[۱] در انتقال[۲] داشتند.

من تمایل دارم درباره‌ی واقعه‌ای در تحلیل یک بیمار صحبت کنم که واقعا به‌طور بالینی واپس‌روی نکرده بود بلکه واپس‌روی‌های او در حالت‌های کناره‌گیری[۳] لحظه‌ای مستقر می‌شد که در جلسات تحلیل رخ می‌داد. مدیریت این حالت‌های کناره‌گیری به شدت توسط تجربیاتم با بیماران واپس‌روی‌کرده تحت تاثیر قرار گرفت.

(در این مقاله منظورم از کناره‌گیری جدایی لحظه‌ای از رابطه‌ای بیدار با واقعیت خارجی است، این جدایی بعضی‌اوقات ماهیت خواب کوتاه را دارد. از واپس‌روی منظورم واپس‌روی به وابستگی است و نه به‌طور مشخص واپس‌روی به‌لحاظ نواحی شهوانی[۴].)

من تصمیم دارم که یک توالی از شش قسمت مهم از محتوای انتخاب‌شده‌‌ای که به تحلیل یک بیمار اسکیزوئید-افسرده‌وار[۵] متعلق می‌باشد را ارائه دهم. بیمار مردی متاهل با یک خانواده بود. او در شروع مریضی کنونی یک فروپاشی[۶] داشت که در آن احساس غیرواقعی بودن می‌کرد و آنچه یک ظرفیت محدود خودانگیختگی بود را ازدست داده بود. او تا چند ماه بعد از شروع تحلیل قادر به کارکردن نبود و در ابتدا به‌عنوان بیماری از یک بیمارستان روانی پیش من آمد. (این بیمار یک دوره‌ی کوتاه تحلیل در طی جنگ با من داشت، که یکی از نتایج آن بهبودی بالینی از یک پریشانی حاد نوجوانی بود، بدون اینکه بینشی بدست آورد).

آنچه باعث می‌شد این بیمار به‌طور خودآگاه در جستجوی تحلیل باشد ناتوانی او در تکانشی بودن و ایجاد اظهارنظرهای اصیل بود، اگرچه می‌توانست خیلی هوشمندانه به گفتگوهای جدی که دیگران آغاز می‌کردند بپیوندد. او تقریبا دوستی نداشت زیرا دوستی‌هایش با کمبود توانایی او برای آغازکردن هرچیزی، که باعث می‌شد شریکی کسل‌کننده شود، خراب می‌گشت. (او گزارش کرد که یکبار در سینما خندیده است و این گواه کوچک از پیشرفت باعث شد نسبت به نتیجه‌ی تحلیل امیدوار شود.)

در طی یک دوره‌ی طولانی، تداعی‌هایش به‌شکل گزارشی فصیحانه از مکالمه‌ای بود که دائما در درون ادامه داشت، تداعی‌های آزادش به‌دقت، به‌شکلی که احساس می‌کرد محتوا برای روانکاو جذاب خواهد بود، سازمان‌بندی و ارائه می‌شد.

مانند بسیاری بیماران دیگر در تحلیل، این بیمار در زمان‌هایی عمیقا در موقعیت تحلیلی غرق می‌شد؛ در مواقعی مهم اما نادر او کناره‌گیری می‌کرد؛ در طی این لحظات کناره‌گیری چیزهای غیرمنتظره رخ می‌داد که برخی اوقات قادر بود گزارش کند. من می‌خواهم این اتفاقات نادر از بین حجم انبوهی از محتواهای روانکاوانه را برای هدف این مقاله برگزینم که از خوانندگانم باید بخواهم بدیهی درنظر بگیرند.

قسمت های ۱ و ۲:

ابتدای این اتفاقات (فانتری که فقط توانست شکارکند و گزارش دهد) این بود که در یک لحظه‌ی کناره‌گیری بر روی کاناپه، به دور خود پیچده بود و به پشت کاناپه غلت‌زده بود. این اولین گواه مستقیم در تحلیل از یک خویشتن خودانگیخته[۷] بود. لحظه‌ی کناره‌گیریِ بعدی چند هفته بعد رخ داد. او تلاش کرد که از من به‌عنوان جایگزین پدرش استفاده کند (پدری که در ۱۸ سالگی بیمار فوت کرده بود) و از من درباره‌ی جزئیاتی درکارش مشاوره خواسته بود. من در ابتدا درباره‌ی این جزئیات با او بحث کرده بودم، اگرچه اشاره کردم که او به من به‌عنوان یک روانکاو و نه به‌عنوان جایگزین-پدر نیاز داشت. او گفته بود که ادامه دادن به گفتگو به روش معمولی‌ خودش وقت تلف‌کردن است و سپس گفت که کناره‌گیری کرده و احساس کرده بود که این [کناره‌گیری] فرار از چیزی‌ست. او نمی‌توانست هیچ رویایی در رابطه با این لحظه‌ی خوابیدن به‌یاد آورد. من به او اشاره کردم که کناره‌گیری در آن لحظه، فراری از تجربه‌ای دردناک از دقیقا بودن بین [حالت] خواب و بیداری بود، یا بین صحبت‌کردن معمولی با من و کناره‌گیری‌کردن. در این نقطه بود که او توانست به من بگوید که دوباره این ایده را داشته که دور خود بپیچد، اگرچه در واقعیت او به پشت مثل همیشه دراز کشیده بود و دست‌هایش بر روی قفسه سینه روی هم قرار داشت.

در اینجا بود که اولین تعبیری را دادم که می‌دانستم بیست سال پیش چنین کاری نمی‌کردم. مشخص شد که این تعبیر بسیار مهم بود. وقتی او از دور خود پیچیدن صحبت‌کرد، حرکتی با دست‌هایش انجام داد تا نشان دهد که موضع درخودپیچیده‌ی او جایی جلوی صورت‌اش بود و اینکه او در این موضعِ درخودپیچیده می‌چرخد. من بلافاصله به او گفتم: «در صحبت از خودت به‌شکل درخود پیچیده و حرکت چرخشی، همزمان به‌طور طبیعی به چیزی اشاره کردی که آن را توضیح ندادی چون از آن آگاه نیستی؛ تو به تجربه‌ی یک واسطه[۸] اشاره کردی». بعد از مدتی از او پرسیدم که آیا منظورم را متوجه شده است و فهمیدم که او بلافاصله متوجه شده بود؛ او گفت: «مانند روغنی که چرخ‌ها در آن حرکت می‌کنند». اکنون که ایده‌ی واسطه‌ای که او را نگه‌می‌داشت را دریافت کرد، با واژگان به توصیفی از آنچه با دست‌هایش نشان داده بود ادامه داد، که او به سمت جلو چرخیده بوده، و او این ا‌مر را با چرخیدن به‌عقب در کاناپه که چند هفته پیش گزارش کرده بود در تضاد قرار داد.

از تعبیر این واسطه توانستم به گسترش زمینه‌ی موقعیت تحلیلی ادامه دهم و باهم بیانیه‌ای نسبتا واضح را از شرایط تخصصی که توسط روانکاو محیا می‌شد و از محدودیت‌های ظرفیت روانکاو برای سازگاری با نیازهای بیمار ایجاد کردیم. در ادامه بیمار رویائی بسیار مهم داشت و تحلیل آن نشان داد که توانسته بود از سپری دست بکشد که اکنون دیگر ضروری نبود زیرا من ثابت کرده بودم که قادر به فراهم کردن واسطه‌ای مناسب در لحظه‌ی کناره‌گیری او هستم. مشخص شد که ازطریق قراردادن فوری یک واسطه به‌دور خویشتنی[۹] که کناره‌گیری‌کرده، کناره‌گیری او را به یک واپس‌روی تبدیل کرده بودم، و بنابراین او را قادر ساخته بودم که از این تجربه به‌طور سازنده استفاده کند. من چنین فرصتی را در روزهای ابتدایی کار روانکاوی‌ام از دست می‌دادم. بیمار این جلسه تحلیلی را به‌عنوان [جلسه‌ای] «بسیار مهم» توصیف کرد.

نتیجه‌ی بزرگی از این جزئیات تحلیل بدست آمد: فهمی واضح‌تر از سهمی که من می‌توانستم به‌عنوان روانکاو بازی کنم؛ بازشناسی یک وابستگی که باید در زمان‌هایی بسیار عالی باشد حتی اگر تحمل‌کردن آن دردناک است؛ و همچنین کنارآمدن با موقعیت واقعی‌اش در محل کار و خانه به‌نحوی کاملا جدید. ضمنا او توانست به من بگوید که همسرش حامله شده و بسیار آسان بود که حالت درخود-پیچیده‌اش در واسطه را به ایده‌ی یک جنین در رحم پیوند بزند. درواقع او با فرزند خودش همانندسازی کرده و هم‌زمان وابستگی اصیل خودش را به مادرش صدیق کرده بود.

دفعه‌ی بعدی که بعد از این جلسه مادرش را ملاقات کرده بود توانست برای اولین بار از مادرش بپرسد که روانکاوی چقدر برایش هزینه دارد و به خودش اجازه دهد که درباره‌ی این موضوع نگران باشد. در جلسه‌ی بعد او توانست انتقاداتش از من را به من منتقل کند و سوءظن‌اش که من یک کلاهبردار باشم را بیان نماید.

قسمت ۳:

جزئیات بعدی چند ماه بعد، بعد از یک دوره‌ی غنی تحلیل آمد. زمانی آمد که محتوا یک کیفیت مقعدی[۱۰] داشت و جنبه‌ی همجنس‌گرایانه‌ی موقعیت انتقال، جنبه‌ای از تحلیل که به‌ویژه او را می‌ترساند، دوباره خودش را نشان داد. او گزارش کرد که در دوران کودکی یک ترس دائمی داشت از اینکه توسط یک مرد تعقیب شود. من تعبیرهای معینی دادم و او گزارش داد که درطی زمانیکه من صحبت می‌کردم او خیلی دور، در یک کارخانه بود. به زبان عامیانه «افکارش سرگردان شده بود». این سرگردانی برای او بسیار واقعی بود، و او احساس کرده بود که انگار واقعا در کارخانه کار می‌کند، [کارخانه‌ای] که او وقتی فاز نخستین تحلیل با من را به پایان رسانده بود آنجا کار می‌کرد (تحلیلی که به‌خاطر جنگ باید پایان داده می‌شد). فورا این تعبیر را دادم که بسیار از دامان[۱۱] من دور شده بود. واژه‌ی دامان مناسب بود زیرا در حالت کناره‌گیری‌اش و به‌لحاظ تحول هیجانی‌اش در مرحله‌ی نوزادی قرار گرفته بود، بنابراین کاناپه به‌طور خودکار دامان روانکاو شده بود. به‌راحتی دیده خواهد شد که یک رابطه بین فراهم‌آوردن دامان ازطرف من برای بازگشت او، و فراهم‌آوردن واسطه‌ای که ظرفیت‌اش برای چرخیدن در یک موضع درخود-پیچیده در فضا به آن وابسته بود وجود داشت.

قسمت ۴:

قسمت چهارمی که تمایل به انتخاب کردنش را دارم خیلی واضح نیست. من به جلسه‌ای رفتم که او در آن گفت نمی‌تواند رابطه‌ی عاشقانه داشته باشد. محتوای کلی من را قادر ساخت که گسستگی‌ در رابطه‌اش با دنیا را تعبیر دهم؛ ازیک‌طرف خودانگیختگی از خویشتن حقیقی[۱۲] که هیچ امیدی برای یافتن یک ابژه جز در تخیل را ندارد؛ و ازطرف دیگر، پاسخ به تحریکی از سمت خویشتن‌ای که به‌شکلی کاذب[۱۳] یا غیرواقعی است. در تعبیر اشاره کردم که او امید دارد که بتواند این دونیمه‌سازی[۱۴] در خودش را در رابطه با من متصل کند. در این لحظه او برای بازه‌ی کوتاهی در یک حالت کناره‌گیری غرق شد، و سپس توانست به من بگوید که چه اتفاقی در زمان کناره‌گیری رخ داد؛ [همه چیز] تاریک شد، ابرها جمع شدند و باران شروع شد؛ باران به بدن عریان او کوبیده بود. در این موقع توانستم خودش، [یعنی] یک کودک تازه متولد شده، را در این محیط ظالمانه و بی‌رحمانه قرار دهم و به او شاره کنم که اگر یکپارچه و مستقل می‌شد می‌توانست انتظار چه نوع محیطی را داشته باشد. اینجا شکل معکوس‌شده‌ی «واسطه»‌ای تعبیر وجود داشت.

قسمت ۵:

پنجمین جزئیات از محتوایی حاضری که بعد از یک وقفه‌ی نه هفته‌ای که تعطیلات تابستان من را شامل می‌شد نشات گرفت.

بیمار بعد از وقفه‌ای طولانی آمد و گفت که مطمئن نیست چرا برگشته است؛ و اینکه شروع دوباره را سخت یافته بود. چیز اصلی که گزارش کرد مشکل ادامه‌دار در اظهارنظرهای خودانگیخته از هر نوعی چه در خانه یا چه بین دوستان بود. او فقط می‌توانست به یک مکالمه بپیوند، و این آسان‌ترین کار بود وقتی دو نفر حضور داشتند که مسئولیت صحبت‌کردن با هم را بپذیرند. اگر اظهارنظری می‌کرد احساس می‌کرد که کارکرد یکی از والدین را غصب می‌کند (مثل این است که بگوییم در صحنه‌ی نخستین[۱۵]) درحالیکه آنچه او نیاز داشت این بود که توسط والدین به‌عنوان یک نوزاد بازشناسی شود. او به‌اندازه‌ی کافی درباره‌ی خودش به من گفته بود که من را از اوضاع کنونی باخبر نگه‌دارد.

این قسمت پنجم ازطریق بررسی یک رویای معمولی بدست آمد.

شبِ بعد از این جلسه‌ی اول، او یک رویا دید که روز بعد آن را گزارش کرد. رویا به‌طور غیرمعمولی واضح بود. او به یک سفر آخر هفته در خارج از کشور رفته بود، شنبه می‌رفت و دوشنبه برمی‌گشت. چیز اصلی در مورد سفر این بود که او یک بیمار را می‌دیدی که از یک بیمارستان برای درمان به خارج رفته بود. (مشخص شد که یک بیمار که عضو قطع‌شده‌ای‌ داشته است. جزئیات مهم دیگری بودند که به‌طور خاص به موضوع این گفتگو مرتبط نمی‌شوند).

تعبیر اول من اظهارنظری بود که در رویا  او می‌رود و برمی‌گردد. این اظهارنظری است که می‌خواهم گزارش دهم، زیرا با تفسیرهای دو قسمت اول متصل می‌گردد که در آن من یک واسطه یا یک دامان محیا کرده بودم، و با [تفسیر] قسمت چهارم که در آن من فردی را در محیط بدی که توهم شده بود قرار دادم. من با تعبیری کامل‌تر ادامه دادم، یعنی اینکه رویا دو جنبه از رابطه‌ی او با روانکاو را بیان می‌کند؛ در یک [جنبه] او می‌رود و باز می‌گردد، و در دیگری او به خارج می‌رود، بیماری از بیمارستان به‌جای این بخش از خودش می‌باشد؛ او می‌رود و با بیمار در تماس می‌ماند، که یعنی او تلاش می‌کند گسست بین دو جنبه از خودش را درهم بشکند. بیمارم این [تعبیر] را با این گفته ادامه داد که در رویا به‌ویژه مشتاق بود با بیمار تماس بگیرد، که دلالت دارد که او از گسست یا دونیمه‌سازی در خود آگاه می‌شد، و آرزو داشت تا یکپارچه شود.

قسمت پنجم توانست در شکل یک رویا، دور از [موقعیت] تحلیل رویاپردازی شود زیرا هر دو عنصر، [یعنی] خویشتنی کناره‌گیری‌کرده و تدارکات محیطی را باهم شامل بود. جنبه‌ی واسطه‌ای روانکاو به درون برده [۱۶]شده بود.

و تعبیر بیشتری دادم: رویا نحوه‌ی برخورد بیمار با تعطیلات را نشان داد؛ او توانست از تجربه فرارکردن از درمان لذت ببرد درحالیکه درهمان‌زمان می‌دانست که اگرچه که رفته است، برخواهد گشت. به‌این طریق به‌ویژه وقفه‌ی طولانی که در این نوع بیماران می‌توانست امر جدی باشد، یک پریشانی عظیم ایجاد نکرد. بیمار نکته‌ی خاصی را اشاره کرد که موضوع بیرون‌رفتن و دورشدن به‌طور نزدیکی در ذهن‌اش با ایده‌ی ساختن اظهارنظری اصیل یا انجام هرکار خودانگیخته‌ای مرتبط بود. بعد او به من گفت که در همان روز دیدن رویا، بازگشتی از یک ترس خاص داشته بود که در آن متوجه می‌شد که ناگهان یک نفر را می‌بوسد؛ این [فرد] می‌توانست هرکسی در کنار او باشد؛ مشخص شد که این فرد یک مرد است. اگر می‌فهمید که به‌طور غیرمنتظر یک زن را بوسیده است، [با داشتن این ترس] خودش را شبیه احمق‌ها کرده بود.

حال او بیشتر در موقعیت تحلیلی غرق می‌شد. او احساس می‌کرد که کودکی کوچک در خانه است و اگر حرف بزند کار اشتباهی انجام داده است؛ زیرا با این‌کار در جایگاه والدین قرار خواهد گرفت. یک احساس از درماندگی درباره‌ی دیدن یک ژست خودانگیخته بود (و این با آنچه درباره‌ی موقعیت خانه معلوم بود هماهنگی داشت). اکنون محتواهای عمیق‌تری ظاهر می‌شد و احساس می‌کرد که افرادی هستند که از درها وارد و خارج می‌شوند؛ تعبیر من که این موضوع با نفس‌کشیدن مرتبط است با تداعی‌های بیشتری از سمت او حمایت شد. ایده‌ها مانند تنفس هستند؛ همچنین مانند کودکان هستند و اگر من با آن کاری نکنم او احساس می‌کند که رها شده‌اند. ترس عظیم او از یک کودک رهاشده یا از ایده و اظهارنظر رها‌شده، یا ژست به‌هدر رفته‌ی یک کودک است.

قسمت ۶:

یک هفته بعد بیمار (از نظر او به‌طور غیرمنتظره)، در مقابل این واقعیت قرار گرفت که او هرگز مرگ پدرش را نپذیرفته بود. این امر با یک رویا دنبال شد که در آن پدرش حاضر شده بود و توانسته بود به‌شکلی معقول و آزاد درباره‌ی مشکلات جنسی کنونی با او بحث کند. دو روز بعد او آمد و گزارش کرد که به‌طور جدی پریشان شده زیرا سردردی بسیار متفاوت با تمام سردردهای قبلی داشته بود. کم‌وبیش تاریخ آن از جلسه‌ی قبل دو روز قبل‌تر است. سردرد اش موقت بود و برخی‌اوقات در جلوی پیشانی بود و مثل این بود که خارج از سر قرار داده می‌شود. سردرد پایدار بود و باعث شد احساس مریضی کند و اگر ازطرف همسرش دلسوزی دریافت کرده بود به روانکاوی نمی‌آمد و درعوض به تخت‌خواب می‌رفت. او نگران بود زیرا به‌عنوان دکتر می‌توانست بفهمد که این سردرد مطمئنا یک اختلال کارکردی[۱۷] است اما هنوز نتوانسته بود از لحاظ زیست‌شناختی توضیح پیدا کند. (بنابراین شبیه یک دیوانگی[۱۸] بود.)

در طول آن ساعت توانستم بفهمم چه تعبیری کاربرد دارد و گفتم: «دردی که فقط خارج از سر می‌باشد بازنمایی کننده‌ی  نیاز توست برای اینکه سرت نگه‌داشته شود، آنطور که طبیعتا اینکار را وقتی به‌عنوان یک کودک در حالتی از تنش هیجانی عمیق بودی انجام می‌دادی». در ابتدا این تعبیر برایش معنای چندانی نداشت اما به مرور واضح‌تر شد. اینکه فردی که به احتمال زیاد در لحظه‌ی درست و به‌روشی درست زمانی که او کودک بود سرش را نگه‌داشته است، مادرش نبوده بلکه پدرش بوده است. به‌عبارت دیگر بعد از مرگ پدرش هیچ کسی نبود که اگر در تجربه‌کردن سوگواری فروبپاشد سرش را نگه‌دارد.

من تعبیرم را به تعبیر کلیدی درباب واسطه پیوند دادم، و او به مرور احساس کرد که ایده‌ام درباره‌ی دست‌ها درست بود. او لحظه‌ی کناره‌گیری را گزارش کرد همراه با احساسی که من ماشینی داشتم که می‌توانستم فعال کنم، [ماشینی که] تله‌هایی از مدیریت دلسوزانه را تامین خواهد کرد. این امر برای او به این معنی بود که درواقع مهم این بود که من سر او را به‌طور واقعی نگه‌ندارم زیرا این یک کاربرد مکانیکی از اصول تکنیکی خواهد بود. چیز مهم این بود که من فورا بفهمم که نیاز او چه بود.

در پایان ساعت با به‌یاد‌آوردن اینکه بعدازظهر را به نگه‌داشتن سر یک کودک گذرانده بود شگفت زده شد. کودک یک عمل جراحی کوچک داشت که ازطریق بی‌حسی موضعی انجام شد و بیش از یک ساعت طول کشیده بود. او بدون موفقیت چندانی، هرکاری توانسته بود انجام داده بود تا به کودک کمک کند. آنچه احساس کرده بود که کودک باید نیاز داشته باشد این بود که سرش نگه‌داشته شود.

او اکنون عمیقا احساس کرد که تعبیر من چیزی بوده است که آن روز برایش به روانکاوی آمده بود، و به‌ همین دلیل تقریبا از همسرش سپاسگزار بود که برای او هیچ نوع دلسوزی نکرده بود و سرش را، آنطورکه ممکن بود انجام دهد، نگه‌نداشته بود.

خلاصه

ایده‌ی پشت این گفتگو این است که اگر درباره‌ی واپس‌روی در ساعات تحلیلی بدانیم می‌توانیم فورا آن را برآورد کنیم و به‌این طریق بیمارانی معینی که آنقدر مریض نیستند را قادر سازیم تا در فازهای کوتاه، احتمالا حتی تقریبا به‌طور لحظه‌ای، واپس‌روی‌های ضروری داشته باشند. می‌خواهم بگویم که یک بیمار در حالت کناره‌گیری خویشتن را نگه‌می‌دارد و اگر این حالت کناره‌گیری فورا آشکار شود روانکاو می‌تواند بیمار را نگه‌دارد، سپس آنچه می‌توانست یک حالت کناره‌گیری باشد تبدیل به یک واپس‌روی می‌گردد. فایده‌ی یک واپس‌روی این است که در خودش فرصتی برای اصلاح سازگاری-ناکافی-با-نیاز در تاریخچه‌ی گذشته‌ی بیمار، به‌عبارت دیگر در مدیریت دوران نوزادی بیمار، را به‌همراه دارد. برخلاف آن حالت کناره‌گیری سودمند نیست و زمانی که بیمار از یک حالت کناره‌گیری بهبود یابد تغییر نمی‌کند.

هرزمان که یک بیمار را به‌طور عمیق بفهمیم و این امر را ازطریق تعبیری صحیح و به‌موقع نشان دهیم درواقع بیمار را نگه‌داشته‌ایم، و در رابطه‌ای سهیم شده‌ایم که در آن بیمار به درجاتی واپس‌روی کرده و وابسته شده است.

معمولا اینطور فکر می‌شود که کمی خطر در واپس‌روی یک بیمار در دوران روانکاوی وجود دارد. خطر در واپس‌روی نیست بلکه در عدم آمادگی روانکاو برای برآورد واپس‌روی و وابستگی که به آن مرتبط است می‌باشد. زمانیکه یک روانکاو تجربه داشته باشد که به او در مدیریت واپس‌روی اعتماد به نفس بدهد، سپس این احتمالا درست است که بگوییم هرچقدر زودتر روانکاو واپس‌روی را بپذیرد و آن را کامل برآورد کند، کمتر احتمال دارد که بیمار وارد یک مریضی با کیفیت واپس‌روی شود.

منبع :

Winnicott, D. (2016-10). Withdrawal and Regression. In The Collected Works of D. W. Winnicott: Volume 4, ۱۹۵۲-۱۹۵۵. New York, NY: Oxford University Press. Retrieved 27 Dec. 2021,

from https://www.oxfordclinicalpsych.com/view/10.1093/med:psych/9780190271367.001.0001/med-9780190271367-chapter-63

پیوست:


[۱] Regression

[۲] Transference

[۳] Withdrawal

[۴] Erotogenic zone

[۵] Schizoid-depressive

[۶] Breakdown

[۷] Spontaneous self

[۸]  Medium

[۹] Self

[۱۰] Anal quality

[۱۱] Lap

[۱۲] True self

[۱۳] False

[۱۴] Split

[۱۵] Primal scene

[۱۶] Introjected

[۱۷] Functional disorder

[۱۸] Madness