مقدمه

می دانیم که نوزادان به محض تولد به منظور تحریک منطقۀ شهوت زای دهانی، ارضای غرایز در آن منطقه، و نیز در آغوش آسوده [ی مادر]، اغلب از مشت، انگشتان، و شست ها استفاده می کنند. همچنین می دانیم که نوزادان هر دو جنس بعد از چند ماه مشتاق بازی با عروسک ها می شوند، و بیشتر مادران به نوزادانشان اجازۀ داشتن برخی اشیاء خاص را داده و انتظار دارند آنها اصطلاحاً به این اشیا وابسته شوند.

این دو مجموعه از پدیده‎ها که به واسطۀ فاصله ای زمانی از هم مجزا شده‎اند، با یکدیگر مرتبط هستند، و مطالعۀ مسیر تحول از اولی به سمت دومی می تواند سودمند واقع شده، و محتوای بالینی مهمی که تاحدی نادیده گرفته شده را به کار گیرد.

نخستین مالکیت

آن هایی که آشنایی نزدیکی با علائق و مشکلات مادران دارند، از الگوهای بسیار غنی که کودکان به طورمعمول در استفاده از نخستین مالکیت غیر من (۱) به نمایش می گذارند، به‎خوبی آگاهند. این الگوها هنگام به نمایش درآمدن، مستقیماً قابل مشاهده هستند.

سلسله رویدادهایی که با فعالیت‎های «مشت در دهان بردن» نوزادان به تازگی متولد‎شده آغاز می شوند، تنوع زیادی دارند که سرانجام به دلبستگی به یک خرس پشمالو، یک عروسک یا اسباب بازی نرم، یا سفت می انجامد.

گرچه شاید تهییج و ارضای دهانی پایه و اساس همه چیز باشد، اما واضح است که در اینجا چیزی غیر از آن نیز اهمیت دارد. موارد مهم دیگری قابل بررسی هستند که عبارت‎اند از:

  1. ماهیت ابژه
  2. ظرفیت نوزاد در بازشناسی ابژه به عنوان غیرمن
  3. جایگاه ابژه – بیرون، درون، و در مرز
  4. ظرفیت نوزاد در خلق، اندیشیدن، ابداع، آغاز، و تولید ابژه
  5. آغاز روابط ابژۀ محبت آمیز

من اصطلاح «ابژۀ گذاری» (۲) و «پدیدۀ گذاری» (۳) را جهت مشخص ساختن قلمروی بینابینی تجربه، بین شست و خرس عروسکی، بین شهوت گرایی دهانی و روابط ابژۀ حقیقی، بین فعالیت خلاقانۀ اولیه و فرافکنی آنچه پیش تر درونی شده، بین ناآگاهی اولیه از دِین و اذعان به دِین (با گفتن تا! [به‎معنای متشکرم]) مطرح کرده ام.

طبق این تعریف غان و غون کردن نوزاد یا شعر و آوازهایی که کودکان بزرگتر هنگام خواب با خود زمزمه می کنند، و نیز استفاده از اشیایی که بخشی از بدن نوزاد نیستند و هنوز کاملاً هم متعلق به دنیای بیرون شناخته نمی شوند، در قلمروی بینابینی پدیدۀ گذاری قرار می‎گیرند.

نابسندگی شرح معمول

معمولاً اذعان می شود که شرح ماهیت انسان برحسب روابط بین فردی، حتی با لحاظ کردن پیچیدگی های شگفت انگیز کارکرد آن، و تمامی خیالات آگاه و ناآگاه ازجمله ناآگاه سرکوب شده، به اندازۀ کافی رضایت بخش نیست. روش دیگری برای توصیف افراد وجود دارد که از دل تحقیقات دو دهۀ گذشته بیرون آمده است. دربارۀ هر فردی که به واحدی با غشایی محدودکننده با بیرون و درونی مشخص مبدل شده، می توان گفت که یک واقعیت درونی برای آن فرد وجود دارد، دنیایی درونی که می تواند غنی یا فقیر، و در صلح یا جنگ باشد. این موضوع کمک کننده است، اما آیا کافیست؟

من می گویم اگر نیازی به این شرح دوگانه باشد، پس به شرح سه گانه‎ای هم نیاز است؛ بخش سوم زندگی انسان، بخشی که نمی توانیم نادیده بگیریم، قلمروی بینابینی تجربه است که واقعیت درونی و زندگی بیرونی، هر دو در آن دخیل هستند. قلمرویی که چون ادعایی دربارۀ آن مطرح نشده جز آن‎ که قرارگاهی ست‎ برای فرد درگیر در تکلیف دائمیِ مجزا و درعین حال مرتبط ساختن واقعیت درونی و بیرونی، بنابراین هنوز به چالش کشیده نشده است.

اشاره به «واقعیت آزمایی»، و تمایزبخشی میان اندریافت و ادراک متداول است. من اینجا ادعای حالتی بینابینی را مابین ناتوانی، و توانایی فزایندۀ کودک در بازشناسی و پذیرش واقعیت اظهار می دارم. از این رو به بررسی مفاد وهم می پردازم، که از ویژگی های نوزاد بوده، و در بزرگسالی جزو لاینفک هنر و مذهب است، و نیز وقتی‎ فردی بر ساده لوحی دیگران به شدت اصرار ورزیده، و آنها را مجبور به اذعان به سهیم بودن در وهمی می کند که مورد قبولشان نیست، مشخصۀ دیوانگی است. ممکن است در ادای احترام به تجربه ای وهمی سهیم باشیم، و اگر بخواهیم، گرد هم آمده و گروهی برحسب شباهت تجارب وهمی مان شکل دهیم. این یک اصل فطری در گروه بندی میان انسان هاست.

امیدوارم متوجه باشید که من دقیقاً به خرس پشمالوی کودک، یا به نخستین استفادۀ نوزاد از مشت (شست، انگشتان) اشاره نمی‎کنم. من اختصاصاً به‎بررسی اولین ابژۀ روابط ابژه نمی‎پردازم. من با اولین مالکیت، و قلمروی بینابینی مابین آنچه ذهنی است و آنچه به‎طور عینی درک می شود، سروکار دارم.

پیدایش الگویی شخصی

در ادبیات روانکاوی اشارات زیادی به پیش روی از «دست به دهان» به‎سمت «دست به اندام تناسلی» وجود دارد، اما شاید کمتر به پیش روی بعدی به سمت به کارگیری ابژه های غیرمن توجه شده است. در سیر تحولِ نوزاد، دیر یا زود تمایلی از جانب نوزاد به درآمیختن ابژه های به-جز-من به درون الگوی شخصی به وجود می آید. این ابژه ها تاحدی نمادی از پستان هستند، اما مشخصاً این موضوع مورد بحث نیست.  

در برخی نوزادان درحالیکه شست در دهان قرار می گیرد، انگشتان دیگر با حرکات چرخشی ساعد به سمت داخل و خارج [پروناسیون و سوپیناسیون] صورت را نوازش می دهند. بنابراین دهان در ارتباط با شست و نه انگشتان فعال می شود. انگشتانی که لب بالا یا سایر بخش ها را نوازش می کنند، شاید از شست درگیر در دهان مهم تر باشند یا بشوند. علاوه بر این، این فعالیت نوازشی ممکن است به تنهایی، و بدون پیوند مستقیم تر شست-دهان دیده شود.

در تجربۀ متداول معمولاً یکی از موارد زیر رخ می دهد و یک تجربۀ خودتحریکی همانند مکیدن شست را پیچیده می سازد:

  1. کودک با دست دیگر یک ابژۀ بیرونی، مثلاً بخشی از یک ملحفه یا پتو را همراه با انگشتان به دهان می برد؛ یا

  2. تکه‎ای از لباس به نحوی گرفته شده و مکیده می شود، یا واقعاً مکیده نمی شود. ابژه هایی که معمولاً استفاده می شوند دستمال سفره و (بعدها) دستمال گردن هستند، و این بستگی به این دارد که در آن لحظه چه چیز بی درنگ و بااطمینان در دسترس باشد؛ یا

  3. کودک از ماه های اولیه شروع به کندن کرک ها و متراکم کردن و به کارگیری آنها برای فعالیت نوازشی می کند. گاهی کرک ها بلعیده می شوند و حتی ایجاد مشکل می کنند؛ یا

  4. در دهان فرو بردن، همراه با صدای ماممممم، غان و ‎غون، سروصداهای مقعدی، اولین نت های موزیک و غیره.

شاید فرض شود که اندیشیدن، یا خیال پردازی با این تجارب کارکردی مرتبط می شوند. من تمامی اینها را پدیده های گذاری می نامم. همچنین، (اگر هر نوزادی را مورد بررسی قرار دهیم) احتمالاً چیزی یا پدیده ای جدای از همۀ اینها پدیدار می شود – شاید یک گلوله کرک، یا گوشۀ پتو یا لحاف، یا یک واژه یا صدا، یا یک ادا و اطوار، که استفاده از آن هنگام خواب برای نوزاد اهمیتی حیاتی می یابد، و دفاعی علیه اضطراب، بخصوص اضطراب افسرده‎وار است. شاید یک شی نرم یا یک نوع شی توسط نوزاد یافت و استفاده شده، و بعدها به آنچه ابژۀ گذاری می نامم، بدل شود. این ابژه اهمیتش را حفظ می کند. والدین ارزشش را دریافته و هنگام سفر آن را همراه می آورند. مادر اجازه می دهد این شی کثیف شده و حتی بو بگیرد، چراکه می داند با شستشوی آن باعث وقفه در تداوم تجربۀ نوزاد می‎شود، وقفه ای که ممکن است معنا و ارزش ابژه را برای نوزاد نابود کند.

به عقیدۀ من الگوی پدیدۀ گذاری در حدود ۴-۶-۸-۱۲ ماهگی نمایان می شود. به‎علت گسترۀ بالای تفاوت ها، عمداً این دامنۀ سنی را باز می گذارم.

الگوهای شکل گرفته در نوزادی ممکن است تا دوران کودکی دوام یابند، به طوریکه شی نرم اصلی هنوز هم در هنگام خواب، یا موقع تنهایی، یا حتی در زمان تهدید خلق افسرده، کاملاً ضروری است. بااینحال، در حالت سلامت، دامنۀ علایق به‎تدریج گسترش یافته و سرانجام این دامنۀ گسترده حتی در آستانۀ اضطراب افسرده‎وار نیز حفظ می شود. نیاز به شی یا الگوی رفتاری خاص که در سنین اولیه آغاز شده، ممکن است در سنین بالاتر هنگام تهدید به محرومیت دوباره بروز یابد.

این نخستین مالکیت همزمان با تکنیک های خاصی به کار گرفته می شود که از اوایل نوزادی برخاسته اند، که می توانند شامل فعالیت های خودتحریکی مستقیم تر یا چیزی جز آن باشد. نوزاد به‎تدریج خرس های پشمالو و عروسک ها و اسباب‎بازی های سفت را تصاحب می‎کند. پسران تاحدودی تمایل به به کارگیری اشیاء سخت دارند، درحالیکه دختران اغلب مستقیماً به‎سمت تصاحب یک خانواده پیش می روند. بااینحال، شایان ذکر است که هیچ تفاوت برجسته ای میان پسر و دختر در به کارگیری نخستین مالکیت غیرمن، که آن را ابژۀ گذاری می‎خوانم، وجود ندارد.

با شروع استفاده از صداهای سازمان یافته (مام، تا، دا) ممکن است یک «واژه» به نمایندگی ابژۀ گذاری پدیدار شود. اسمی که نوزاد به این نخستین اشیا می دهد، اغلب مهم است و معمولاً یک واژۀ مورد استفادۀ بزرگسالان تاحدی در آن آمیخته شده است. مثلاً، اگر «baa» اسم باشد، احتمالاً «b» از واژۀ «baby» یا «bear» مورد استفادۀ بزرگسالان آمده است.

لازم به ذکر است که گاهی اوقات هیچ ابژۀ گذاری به غیر از خود مادر وجود ندارد. یا تحول هیجانی نوزاد آنقدر مختل باشد که نوزاد قادر به برخورداری از حالت گذاری نباشد، یا توالی اشیا مورد استفادۀ نوزاد قطع شود. اگرچه ممکن است توالی به نحوی پنهان حفظ شود.  

چکیده ای از کیفیت‎های خاص در این رابطه

  1. نوزاد نسبت به ابژه برای خود حقوقی قائل است، و ما با این فرض موافق هستیم. با‎اینحال، بطلان کم و بیش همه توانی از همان ابتدا یکی از مشخصه ها [ی این رابطه] است.

  2. ابژه با محبت در آغوش گرفته می شود، و نیز با هیجان زدگی مورد عشق ورزی و ناقص کردن قرار می گیرد.

  3. ابژه هرگز نباید تغییر کند، مگر توسط نوزاد.

  4. ابژه باید از عشق ‎ورزی و نفرت ورزی غریزی نوزاد، و اگر مطرح باشد، پرخاشگری محض او جان به در برد.

  5. همزمان باید اینگونه به نظر نوزاد رسد که ابژه گرمایی بخشیده، حرکتی می کند، تاروپودی دارد، یا کاری می کند که انگار نشان می دهد حیات یا حقیقتی از خودش دارد.

  6. ابژه از نقطه نظر ما از بیرون می آید، ولی از نقطه نظر کودک این طور نیست. همچنین از درون هم نمی آید؛ ابژه توهم نیست.

  7. سرنوشت ابژه این خواهد بود که به‎تدریج از آن سرمایه زدایی می شود، بدین ترتیب باگذشت سال ها آن قدری که به بوتۀ غفلت سپرده می شود، فراموش نمی شود. منظورم این است که در حالت سلامت، ابژۀ گذاری «نه به درون می رود» و نه لزوماً احساسات مربوط به آن متحمل سرکوب می شود. نه فراموش شده و نه به سوگ نشسته می شود. بلکه معنایش را از دست می دهد، و علتش این است که پدیدۀ گذاری تسری یافته و در سرتاسر قلمروی بینابینی، مابین «واقعیت درون روانی» و «دنیای بیرونی آنگونه که مشترکاً توسط دو نفر ادراک می شود»، یا به عبارتی در سرتاسر حوزۀ فرهنگی، پراکنده می شود.

در این مقطع موضوع بحثم را به بازی، خلاقیت و درک هنری، احساس مذهبی، و رویاپردازی، و همچنین یادگارخواهی [فتیشیزم]، دروغگویی و دزدی، منشأ احساسات پرمهر و از دست دادنشان، اعتیاد به مواد، طلسم تشریفات وسواسی، و غیره گسترش می‎دهم.

رابطۀ ابژۀ گذاری با نمادگرایی (۴)

درست است که ملحفه (یا هر چیز دیگر) نمادی از یک تکه-ابژه (۵)، همچون پستان است. بااینحال، نکته نه صرفاً در ارزش نمادین ابژه و نه صرفاً در حقیقت آن است. اینکه ابژه واقعیست ولی پستان (یا خود مادر) نیست، به همان اندازه اهمیت دارد که ابژه نمادی از پستان (یا خود مادر) است. 

وقتی نمادگرایی به‎کار گرفته شود، یعنی نوزاد پیش تر تمایزی واضح میان خیال و حقیقت، میان ابژه های درونی و بیرونی، و میان خلاقیت اولیه و ادراک قائل شده است. اما به باور من اصطلاح ابژۀ گذاری، فضایی برای فرآیند توانمند شدن درجهت پذیرش تفاوت ها و شباهت ها ایجاد می کند. تصور می کنم دیر یا زود استفاده‎ای برای اصطلاح توصیف کنندۀ ریشۀ نمادگرایی به‎وجود می آید، اصطلاحی که سفر نوزاد از ذهنیت محض به عینیت را توصیف می‎کند؛ و به نظرم ابژۀ گذاری (یک پتو یا غیره) آن‎ چیزیست که ما از این سفر به سوی تجربه می بینیم.

درک ابژۀ گذاری بدون درک کامل ماهیت نمادگرایی امکان‎پذیر است. به نظر می‎رسد نمادگرایی تنها در چهارچوب فرآیند تحول فرد به‎خوبی قابل بررسی باشد، و این‎که آن در بهترین حالت معنایی متغیر دارد. به‎عنوان مثال، اگر نان مراسم عشای ربانی را در نظر گیریم که نمادی از بدن مسیح است، به نظرم می توان گفت این نان برای انجمن کاتولیک رومی نماد بدن است، و برای انجمن پروتستان یک جایگزین، یا یک یادآور است، و درواقع، ضرورتاً خود بدن نیست. بااینحال در هر دو مورد یک نماد است.

بیمار اسکیزوئیدی بعد از کریسمس از من پرسید، آیا از خوردن او در جشن لذت بردم؟ و بعد، آیا من واقعاً او را خورده بودم یا فقط در خیال بود؟ می دانستم که او با هیچ جایگزینی راضی نمی شود. دونیم سازی او نیاز به پاسخ دوگانه داشت.

توصیف بالینی از یک ابژۀ گذاری

برای هرکسی که با والدین و کودکان در ارتباط است، تعداد و تنوع بی نهایتی از محتوای بالینی روشنگر وجود دارد. مثال های زیر صرفاً جهت یادآوری محتوای مشابه در تجارب خوانندگان ارائه می شود.

دو برادر؛ تضاد در نخستین به‎کارگیری مالکیت.

(تحریف در به کارگیری ابژۀ گذاری). ایکس، که اکنون مردی سالم است، مجبور بوده در راه پختگی مبارزه کند. مادرش تازه با مراقبت از او در نوزادی «مادری کردن یاد گرفت»، و باتوجه به آنچه آموخته بود توانست از برخی اشتباهات خاص در نگهداری از دیگر کودکان دوری کند. اینکه چرا او در مراقبت اغلب تک و تنها از ایکس در زمان تولدش مضطرب بود، دلایل بیرونی نیز داشت. او وظیفۀ مادری اش را بسیار جدی گرفت و به مدت ۷ ماه به ایکس از پستان شیر داد. او احساس می کرد که این مدت در مورد ایکس بسیار طولانی و از شیر گرفتن او بسیار دشوار بوده است. او هرگز شست یا انگشتانش را نمی مکید، و وقتی مادر او را از شیر گرفت، «چیزی نداشت که به آن پناه برد». او هیچگاه شیشه شیر یا پستانک یا هیچ شکل تغذیۀ دیگری نداشت. او دلبستگی بسیار نیرومند و اولیه‎ای به خود مادر به عنوان یک فرد داشت، و این شخص خود مادر بود که بدان نیاز داشت.

او از دوازده ماهگی یک خرگوش عروسکی داشت که آن را در آغوش می گرفت، و این توجه پرمهر به خرگوش عروسکی سرانجام به خرگوش‎های واقعی منتقل شد. این خرگوش عروسکی به خصوص تا وقتی او پنج یا شش ساله بود، دوام یافت. می شد آن را نوعی شی تسکین دهنده برای ایکس دانست، اما آن هرگز مشخصۀ حقیقی یک ابژۀ گذاری را نداشت. آن هرگز همچون یک ابژۀ گذاری حقیقی، مهم‎تر از مادر، و بخش تقریباً جدایی ناپذیر نوزاد بود. در مورد این پسربچۀ به‎خصوص، انواع اضطراب هایی که با از شیر گفتن او در ۷ ماهگی آغاز شده بودند، بعدها به آسم انجامیدند که او تنها به تدریج بر آن‎ فائق آمد. برای او مهم بود که در جایی دور از شهر محل تولدش کار پیدا کند. گرچه او اکنون در طیف گستردۀ تعریف واژۀ بهنجار یا سالم جای می گیرد، ولی دلبستگی او به مادرش هنوز هم بسیار نیرومند است. این مرد هنوز ازدواج نکرده است.

(به کارگیری معمول ابژۀ گذاری). ایگرگ، برادر کوچکتر ایکس، مسیر تحولی کاملاً سرراست تری داشته است. او اکنون سه کودک سالم دارد. او به مدت چهار ماه از پستان تغذیه شده و سپس بدون دشواری از شیر گرفته شد. ایگرگ شست خود را طی هفته های اول می مکید و این باز هم «از شیر گرفتن او را نسبت به برادر بزرگترش آسان تر کرده بود». او خیلی زود متعاقب از شیر گرفتن در پنج یا شش ماهگی گوشۀ پتو که دوخت آن به پایان رسیده بود را می گرفت. اگر کمی پشم از گوشۀ پتو بیرون می آمد خیلی خوشحال می شد و بینی اش را با آن غلغلک می داد. این خیلی زود تبدیل به «baa»ی او شد؛ او به محض که ‎توانست صداهای سازمان یافته تولید کند، خود این واژه را برای آن ابداع کرد. از زمانی‎که حدوداً یک ساله بود، توانست یک پیراهن سبز نرم با بند قرمز را جایگزین گوشۀ پتو کند. این، آنگونه که برای برادر بزرگتر افسرده اش صدق می کرد، برای او صرفاً یک «تسکین دهنده» نبود، بلکه «آرامش بخش» بود. خواب آوری که همیشه جواب می داد.

این یک نمونۀ معمول از آن چیزی است که ابژۀ گذاری می نامم. وقتی ایگرگ پسر‎بچه‎ای خردسال بود، اگر هرکس به او «Baa»یش را می داد، بلافاصله آن را می مکید و اضطرابش از بین می رفت، و درواقع اگر زمان خوابش نزدیک بود طی چند دقیقه به خواب می رفت. مکیدن شست نیز همزمان ادامه داشت، و تا سه یا چهار سالگی او دوام یافت، و او شست مکیدن خود و سطح سفت ناشی از آن روی یکی از شست هایش را به یاد دارد. او اکنون (به‎عنوان پدر) به شست مکیدن کودکانش و استفادۀ آنها از «Baas» علاقه‎مند است. داستان هفت کودک عادی این خانواده نکات زیر را مطرح می‎سازد، که با هم مقایسه شده‎اند:

ارزش تاریخچه گرفتن

هنگام مشاوره با یک والد، اغلب گرفتن اطلاعاتی در مورد نخستین تکنیک ها و مالکیت های همۀ کودکان خانواده اررزشمند است. این امر مقایسۀ کودکان توسط مادر را به راه می اندازد، و او را قادر به یادآوری و مقایسۀ ویژگی های آنها در سال های نخستین می کند.

مشارکت کودک

اغلب می توان از کودک اطلاعاتی در ارتباط با ابژه های گذاری به دست آورد. مثلاً، انگس (۱۱ سال و ۹ ماهه) به من گفت که برادرش «چند تٌن خرس پشمالو و چیز میز داره» و «اون قبلاً خرس های کوچولو داشت»، و بحث را با صحبت از تاریخچۀ خودش ادامه داد. او گفت که هرگز خرس پشمالو نداشته است. یک زنگولۀ آویزان بود، که به منگولۀ انتهای آن ضربه می زد و بعد به خواب می رفت. احتمالاً سرانجام آن منگوله افتاده، و این آخر داستان بود. ولی یک چیز دیگر هم بود که او در موردش خیلی خجالت می کشید. یک خرگوش بنفش با چشمان قرمز. «من علاقه ای بهش نداشتم و مینداختمش اینور اونور». «الان دست جرمیه. دادمش به اون. واسه این دادمش به جرمی که خیلی بدجنس بود. از کمد لباس می افتاد. اون هنوزم بهم سر می زنه. خوشم میاد وقتی بهم سر می زنه». وقتی او خرگوش بنفش را نقاشی کرد، هیجان زده شد. توجه شود که این پسر یازده ساله با درک خوبی از واقعیت‎ سن خویش، به گونه‎ای در توصیف ویژگ ‎ها و فعالیت های ابژۀ گذاری صحبت می کرد که انگار درکی از واقعیت ندارد. وقتی بعداً مادر را دیدم، او از اینکه اگنس خرگوش بنفش را به یاد داشت بسیار متعجب بود. او به راحتی از روی نقاشی های رنگی اگنس آن را شناخت.

دسترسی آسان به مثال‎ها

من عمداً از ارائۀ محتوای موردی بیشتر خودداری می کنم، به ویژه که نمی خواهم منجر به این برداشت شوم که پدیده ای نادر را گزارش می کنم. عملاً در تاریخچۀ تمام افراد می توان چیزی را یافت که در ارتباط با پدیده های گذاری یا غیاب آنها جالب توجه است (قصد دارم مثال های دیگری بیاورم و مضامین وابسته را در کارهای آتی مطرح کنم).

بررسی نظری

می توان برمبنای نظریۀ روانکاویِ مقبول اظهارنظرهای مشخصی داشت.

  1. ابژۀ گذاری نمادی از سینۀ مادر، یا ابژۀ نخستین رابطه است.

  2. ابژۀ گذاری مقدم بر واقعیت سنجی تثبیت شده است.

  3. در ارتباط با ابژۀ گذاری، نوزاد از کنترل همه توان (جادویی) (۶) به کنترل ازطریق به کارگیری (ازجمله شهوت گرایی عضلانی و لذت هماهنگی) می رسد.

  4. ابژۀ گذاری سرانجام ممکن است به ابژۀ فتیش بدل شود و ازاین رو به‎عنوان مشخصۀ زندگی جنسی بزرگسال پابرجا بماند (به نوشته های وولف در این زمینه (۱۹۴۶) مراجعه کنید).

  5. ابژۀ گذاری ممکن است به دلیل سازمان دهی شهوت گرای مقعدی، نمادی از مدفوع باشد (اما نه به این دلیل که ممکن است بو بگیرد یا شسته نشود).

ارتباط با ابژۀ درونی (کلاین)

مقایسۀ مفهوم ابژه گذاری با مفهوم ابژۀ درونی (۷) ملانی کلاین جالب است. ابژۀ گذاری یک ابژۀ درونی نیست (که مفهومی ذهنی است) – بلکه یک مالکیت است. بااینحال، برای نوزاد یک ابژۀ بیرونی هم نیست.

به شرحی پیچیده نیاز است. نوزاد زمانی می تواند ابژۀ گذاری را به کار گیرد که ابژۀ درونی زنده، واقعی، و به اندازۀ کافی خوب باشد (نه خیلی آسیب رسان). اما کیفیت این ابژۀ درونی به موجودیت، حیات، و رفتار ابژۀ بیرونی (پستان، نگارۀ مادر، مراقبت محیطی کلی) بستگی دارد. بدی یا کاستی ابژۀ بیرونی، به طور غیرمستقیم منجر به مردگی یا کیفیت آسیب رسان ابژۀ درونی می شود. پس از مدتی تداوم کاستی ابژۀ بیرونی، ابژۀ درونی معنایش را برای نوزاد از دست می دهد، و در آن موقع، تنها در آن موقع است که ابژۀ گذاری هم بی معنا می شود. از این رو ممکن است ابژۀ گذاری نمادی از پستان «بیرونی» باشد؛ اما به طور غیرمستقیم، و از این طریق که نمادی از پستان «درونی» است.

ابژۀ گذاری نه هرگز همچون ابژۀ درونی تحت کنترل جادویی، و نه همچون مادر واقعی خارج از کنترل است.

وهم- وهم‎زدایی

برای فراهم ساختن زمینه جهت ایفای سهم مثبت خویش در این مبحث، باید به بیان برخی موارد بپردازم که به نظرم در نوشته های روانکاوی پیرامون تحول هیجانی نوزاد بیش از اندازه بدیهی تلقی شده اند، اگرچه شاید در عمل فهمیده شده باشند.

امکان ندارد که یک نوزاد از اصل لذت به اصل واقعیت، یا به سوی و فراسوی همانندسازی اولیه حرکت کند (مقالۀ ایگو و اید فروید صفحه ۱۴ را ببینید)، مگر اینکه مادری به‎اندازۀ کافی خوب داشته باشد. «مادر» به‎اندازۀ کافی خوب (نه لزوماً مادرِ خودِ نوزاد) مادری است که فعالانه با نیازهای نوزاد سازگار می‎شود، سازگاری فعالی که براساس توانایی فزایندۀ نوزاد در درک علت کاستی در این سازگاری و تحمل پیامدهای ناکامی، به تدریج کاهش می یابد. طبیعتاً احتمال آن بیشتر است که مادر خود نوزاد نسبت به دیگر افراد به‎اندازۀ کافی خوب باشد، چراکه این سازگاری فعال مستلزم یک اشتغال ذهنی سهل و بی زحمت با نوزاد است؛ درواقع، موفقیت در مراقبت از نوزاد بستگی به از خودگذشتگی دارد، نه به زیرکی یا بهرۀ عقلانی.

همان‎طور که اشاره داشته ام، مادر به‎اندازۀ کافی خوب، با یک سازگاری تقریباً کامل با نیازهای نوزادش شروع می کند، و با گذشت زمان، و براساس توانایی فزایندۀ نوزاد در مواجهه با کاستی، این سازگاری به تدریج کمتر و کمتر می شود.

ابزار نوزاد در مواجهه با این کاستی های مادرانه شامل موارد زیر است:

  1. تجربۀ اغلب تکرارشوندۀ نوزاد مبنی بر اینکه ناکامی محدودۀ زمانی دارد. طبیعتاً این محدودۀ زمانی باید در ابتدا کوتاه باشد.
  2. ادراک فزاینده از فرآیند.
  3. آغاز فعالیت ذهنی.
  4. به کارگیری ارضاهای خودتحریکی.
  5. یادآوری، باززیستن، خیال پردازی، رویاپردازی؛ یکپارچه سازی گذشته، حال و آینده.

اگر همه چیز خوب پیش رود نوزاد قادر خواهد بود از تجربۀ ناکامی فایده ببرد، چراکه سازگاری ناقص با نیازها ابژه ها را واقعی می سازد، یعنی هم مورد نفرت‎ و هم مورد عشق قرار می دهد. درنتیجۀ آن اگر همه چیز خوب پیش رود، نوزاد تنها به واسطۀ یک سازش نزدیک با نیاز که به مدت طولانی ادامه یافته، و روند کاهش طبیعی خود را طی نکرده، آشفته می شود؛ ازطرفی سازگاری کامل شبیه به جادوست و ابژه ای که بی نقص عمل کند، چیزی بیشتر از توهم نیست. با‎اینحال درابتدا لازم است که این سازگاری تقریباً کامل باشد، در غیر این‎ صورت رشد ظرفیت تجربۀ ارتباط با واقعیت بیرونی، و یا حتی شکل دهی مفهومی از واقعیت بیرونی برای نوزاد امکان پذیر نخواهد بود.

وهم و ارزش وهم

در ابتدای تولد، مادر با سازش تقریباً صددرصدی خود، فرصت این وهم را برای نوزاد فراهم می سازد که سینۀ مادر بخشی از خودِ او و تحت کنترل جادوییِ اوست. مشابه این موضوع را می توان دربارۀ مراقبت از نوزاد به‎طورکلی، در مواقع آرامش بین برانگیختگی ها بیان کرد. همه توانی تقریباً یک تجربۀ حقیقی است. وظیفۀ نهایی مادر وهم زدایی تدریجی نوزاد است، و هیچ امیدی به موفقیت او نیست، مگر درابتدا فرصت کافی برای این وهم را فراهم ساخته باشد.

به عبارت دیگر، پستان بارها و بارها توسط نوزاد و به واسطۀ ظرفیت عشق ورزی او یا (شاید بگویید) نیاز او خلق می شود. به‎تدریج پدیده‎ای ذهنی در کودک ایجاد می‎شود که ما آن را پستان مادر می نامیم. مادر در لحظۀ درست پستان واقعی را درست همان جایی می گذارد که نوزاد آمادۀ خلق آن است.

از این رو انسان از لحظۀ تولد با مشکل ارتباط بین آنچه به صورت عینی ادراک و آنچه به صورت ذهنی پرورانده می شود، دست به گریبان است، و در حل این مشکل، نمی توان برای فردی که شروعِ به‎قدر کافی خوبی با مادر نداشته، حالتی از سلامت متصور بود. قلمروی بینابینی که به آن اشاره دارم، قلمرویی‎ مابین خلاقیت اولیه و ادراک عینی مبتنی بر واقعیت سنجی برای نوزاد است. پدیدۀ گذاری نمایانگر مراحل ابتدایی به کارگیری وهم است، که بدون آن هیچ معنایی برای مفهوم رابطه با ابژه‎ای وجود ندارد که توسط دیگران به‎عنوان ابژۀ بیرونی نسبت به کودک درک می شود.

ایدۀ مطرح شده در تصویر ۱ این است: در یک مقطع زمانی نظری، در اوایل دورۀ تحول هر انسان، نوزاد در محیط معین فراهم شده توسط مادر، قادر به پروراندن اندیشۀ چیزیست که نیازهای فزایندۀ برخاسته از تنش غریزی او را برآورده می سازد. نمی توان گفت که نوزاد از ابتدا می داند چه چیز خلق خواهد شد. در این مقطع، مادر خویشتن را ارائه می کند. به‎طور معمول او پستان خود و اشتیاق خود به تغذیه [ی نوزاد] را ارائه می دهد. سازگاری مادر با نیازهای نوزاد، وقتی به‎اندازۀ کافی خوب باشد، این وهم را در نوزاد پدید می آورد که واقعیتی بیرونی با ظرفیت او در خلق هم خوانی دارد. به عبارت دیگر، یک همپوشی بین آنچه مادر فرآهم می آورد و آنچه کودک از آن می پروراند وجود دارد. از دید نظاره گر خارجی کودک همان چیزی را که مادر ارائه می دهد می پروراند، اما این همۀ واقعیت نیست. نوزاد تا بدین لحظه صرفاً پستانی را می پروراند که می تواند در آنجا و آن زمان خلق شود. هیچ تبادلی بین مادر و نوزاد نیست. به لحاظ روان شناختی نوزاد از پستانی تغذیه می کند که بخشی از خودش است، و مادر نیز به نوزادی شیر می دهد که بخشی از خویش می داند. در روانشناسی، اندیشۀ تبادل براساس یک وهم است.

در تصویر ۲، قلمروی وهم به نحوی رسم شده تا آنچه را من کارکرد اصلی ابژۀ گذاری و پدیدۀ گذاری می دانم روشن سازد. ابژۀ گذاری و پدیدۀ گذاری هر فرد با چیزی آغاز می شود که همیشه برایش مهم خواهد بود، یعنی، قلمرویی بی طرف از تجربه که به چالش کشیده نخواهد شد. دربارۀ ابژۀ گذاری می توان گفت که آن توافقی میان ما و کودک است و ما هرگز نخواهیم پرسید «این را خودت پروراندی یا از بیرون به تو داده شد؟». مسئلۀ مهم این است که انتظار هیچ حکمی در این زمینه نمی رود. این پرسش قابل مفهوم پردازی نخواهد بود.  

این مشکل، که بی شک از همان ابتدا نوزاد انسان را به‎شکلی نهفته درگیر می کند، به این خاطر که وظیفۀ اصلی مادر (پس از فراهم ساختن فرصتی برای وهم) وهم زداییست، کم‎کم به مشکلی آشکار بدل می شود. این امر مقدم بر وظیفۀ از شیر گرفتن است، و همچنان یکی از وظایف والدین و مربیان باقی می ماند. به عبارت دیگر، مسئلۀ وهم امری ذاتی برای انسان است و هیچ فردی نهایتاً قادر به حل و فصل آن برای خویش نیست، هرچند درک نظری آن ممکن است راه حلی نظری برایش پیش رو گذارد. اگر اوضاع در این فرآیند وهم زدایی تدریجی خوب پیش رود، زمینه ای برای ناکامی هایی فراهم می آورد که همه را تحت واژۀ از شیر گرفتن قرار می دهیم؛ اما باید به یاد داشت که وقتی در مورد پدیده هایی صحبت می کنیم که پیرامون از شیر گرفتن دسته‎بندی می شوند (که خانم کلاین به طور ویژه آنها را روشن ساخته)، فرآیندی زیربنایی را فرض می کنیم، فرآیندی که فرصت وهم و وهم زدایی تدریجی توسط آن فراهم می شود. اگر وهم-وهم‎زدایی به بی راهه کشیده شود نوزاد قادر به تجربۀ امری بدیهی همچون از شیر گرفتن، یا واکنش به آن نخواهد بود، و ازاین رو اصلاً اشارۀ به از شیر گرفتن نامربوط خواهد بود. از شیر گرفتن صرفاً قطع تغذیه از پستان نیست.  

می توانیم اهمیت شگرف از شیر گرفتن را در مورد کودکی عادی ببینیم. وقتی شاهد واکنش پیچیده‎ای هستیم که به‎واسطۀ از شیر گرفتن در کودک ایجاد می شود، می دانیم که این واکنش به این علت می تواند در آن کودک روی دهد که فرآیند وهم-وهم‎زدایی به‎قدری ‎خوب صورت گرفته که می توانیم هنگام صحبت از بحث از شیر گرفتن، آن را نادیده گیریم.

شکل‎گیری نظریۀ وهم-وهم‎زدایی

در این‎جا فرض شده که تکلیف پذیرش واقعیت هیچگاه به پایان نمی رسد، به طوری که هیچ انسانی از فشار مرتبط ساختن واقعیت درونی و بیرونی رها نیست، و تسکین این فشار به واسطۀ قلمرویی بینابینی از تجربه امکان‎پذیر است که به چالش کشیده نشود (هنر، مذهب، و غیره). این قلمروی بینابینی در پیوند مستقیم با قلمروی بازی کودک خردسالی ست که «غرق» در بازی شده است.

در دوران نوزادی این قلمروی بینابینی برای شروع ارتباط بین کودک و دنیا ضروری است، و توسط مادری به اندازۀ کافی خوب در مرحلۀ حیاتی اولیه فراهم می شود. شرط همۀ اینها پیوستگی (در زمان) محیط هیجانی بیرونی و عناصر خاصی در محیط فیزیکی همچون ابژه یا ابژه های گذاری است.

والدین با تشخیص شهودی خود از فشار ذاتی موجود در ادراک عینی، امکان پدید‎ه های گذاری را برای نوزاد فراهم می آورند، و ما در جایی که ابژۀ گذاری در کار است نوزاد را در ارتباط با ذهنیت یا عینیت به چالش نمی کشیم.

اگر فرد بزرگسالی همه را به پذیرش عینیت پدیده های ذهنی خویش وا‎دارد، به او تشخیص یا برچسب دیوانگی می زنیم. اما اگر آن بزرگسال بتواند از قلمروی بینابینی خود بدون هیچ ادعایی لذت ببرد، آن‎گاه ما نیز می توانیم قلمروی بینابینی متناظر خویش را تصدیق کنیم، و از یافتن همپوشی، همچون تجربۀ مشترک بین اعضای یک گروه هنری یا مذهبی یا فلسفی، خشنود شویم.

اشاره به مقالۀ وولف

می خواهم توجه ویژۀ شما را به مقالۀ وولف که در بالا بدان اشاره شد جلب کنم، که محتوای بالینی معرکه‎ای در آن ارائه شده که آنچه را من تحت عنوان ابژه‎های گذاری و پدیده های گذاری بدان اشاره دارم، عیناً روشن می سازد. تفاوتی که بین نقطه نظر من و وولف وجود دارد در استفادۀ من از اصطلاح خاص ابژۀ گذاری و استفادۀ او از اصطلاح شی یادگار [ابژۀ فتیش] منعکس شده است. مطالعۀ مقالۀ وولف نشان می دهد که او در استفاده از واژۀ یادگار، چیزی را به دوران نوزادی بازگردانده که متعلق به نظریۀ متداول دربارۀ انحراف جنسی ست. من در مقالۀ او فضای کافی برای در نظر گرفتن ابژۀ گذاری کودک به‎عنوان یک تجربۀ اولیۀ سالم نیافتم. اما از نظر من پدیدۀ گذاری پدیده‎ای سالم و جهان شمول است. علاوه براین، اگر ما استفاده از واژۀ یادگار را برای پوشش پدیده های بهنجار گسترش دهیم، شاید برخی از ارزش های این اصطلاح را از دست بدهیم.

من ترجیح می دهم واژۀ یادگار را برای توصیف ابژه‎ای حفظ کنم که طبق وهم فالوس مادرانه به‎کار گرفته شده است. سپس پا را فراتر گذاشته و می گویم که باید جایگاهی برای وهم فالوس مادرانه، که ایده‎ای جهان شمول و غیربیمارگون است، در نظر گیریم. حال اگر تأکید را از ابژه به واژۀ وهم تغییر دهیم، به ابژۀ گذاری نوزاد نزدیک می شویم؛ اهمیت موضوع در مفهوم وهم، که تجربه ای جهان شمول است، قرار دارد.

در ادامه، می توان ابژۀ گذاری را فالوس مادرانۀ بالقوه ای دانست، که دراصل پستان است، یعنی چیزی که همزمان توسط نوزاد خلق و توسط محیط ارائه می شود. بدین ترتیب، تصور می کنم که بررسی استفادۀ نوزاد از ابژۀ گذاری و پدیدۀ گذاری، شاید بتواند خاستگاه شی یادگار و یادگارخواهی را روشن سازد. با این حال، در ریشه یابی آسیب شناسی روانی یادگارخواهی، و پدیده های گذاری متعلق به آغاز تجربه، که جهان شمول و ملازم تحول هیجانی سالم هستند، چیزی مغفول مانده است.

خلاصه

حیطۀ غنی مشاهدۀ ابتدایی ترین تجارب نوزاد سالم مورد توجه قرار گرفته‎ است؛ تجاربی که اساساً در ارتباط با نخستین مالکیت بیان شد.

این نخستین مالکیت به پدیده‎های خودتحریکی و مکیدن مشت و شست بازمی گردد، و همچنین بعدها به اولین حیوان یا عروسک نرم یا اسباب‎بازی سفت مرتبط می شود. نخستین مالکیت هم به ابژۀ بیرونی (پستان مادر) و هم به ابژه‎های درونی (پستان جادویی درونی‎شده) مرتبط است، اما مجزا از آنهاست.

ابژه های گذاری و پدیده های گذاری متعلق به قلمروی وهم هستند که پایه و اساس آغاز تجربه است. این مرحلۀ اولیه در تحول به واسطۀ ظرفیت ویژۀ مادر در سازگاری با نیازهای نوزادش امکان‎پذیر می شود، که به نوزاد فرصت این وهم را می دهد که آن‎چه او خلق می کند واقعاً وجود دارد.

این قلمروی بینابینی تجربه، که تعلقش به واقعیت درونی یا بیرونی (مشترک) به چالش کشیده نمی شود، دربردارندۀ بخش اعظم تجربۀ نوزاد است، و در طول زندگی در تجارب پرشور متعلق به حیطه‎های هنر، مذهب، زندگی خیالی، و کار علمی خلاقانه برجای می ماند.

ازاین رو می توان به ارزش مثبت وهم رسید.  

ابژۀ گذاری نوزاد معمولاً به تدریج، و به خصوص با گسترش علایق فرهنگی، سرمایه زدایی می شود.

در آسیب شناسی روانی:

می توان اعتیاد را براساس واپس روی به مرحلۀ اولیه ای در نظر گرفت، که پدیده های گذاری در آن به چالش کشیده نشده‎اند.  

می توان یادگار را براساس تداوم یک ابژۀ خاص یا یک طبقه از ابژه ها توصیف کرد، که به تجربۀ نوزادی در قلمروی گذاری بازمی گردد و با هذیان فالوسی مادرانه مرتبط است.

می توان دروغ گویی بیمارگون و دزدی را براساس اشتیاق ناآگاه فرد به پر کردن شکاف موجود در پیوستگی تجربه مربوط به ابژۀ گذاری توضیح داد.

منبع:

The International Journal of Psychoanalysis

Transitional Objects and Transitional Phenomena -A Study of the First Not-Me * Possession

** Winnicott, D.W

پیوست


(۱) Not me possession

(۲) Transitional object

(۳) Transitional phenomena

(۴) Symbolism

(۵) Part object

(۶) Omnipotent

(۷) Internal object