Yellow-Red-Blue (1925) by Wassily Kandinsky

«بااین‌حال، برخی چیزهایی وجود دارد که دیگری نمی‌تواند ببیند»
شارلوت[۱] در ‘تجربیات درون یک سندرم مرزی[۲]
ای. مورگنسترن[۳]

همانطور که هیستریک [۴] بیمار معمول زمانه‌ی فروید بود، نایت[۵] (۱۹۵۳) بیش از بیست سال قبل اشاره کرد که مرزی[۶] بیمار مشکل‌دار زمانه‌ی ماست. شاید نظر نایت راجع‌به بیماران فروید را زیر سوال ببریم زیرا آنها دیگر به سادگی در محدوده‌ی روان‌نژندی[۷] هیستریایی‌شان فهمیده نمی‌شوند (داتچ[۸]، ۱۹۵۷). اما وقتی نوبت به بیماران مرزی و زمانه‌ی ما می‌رسد کمتر شک وجود دارد. درواقع شاید مورد «گرگ مرد[۹]» فروید (فروید، ۱۹۱۸) الگوی مناسبی برای بسیاری از نگرانی‌های فعلی ما در درمان و نظریه‌ی روانکاوانه باشد. نمونه‌ی اولیه‌ی اسطوره‌ای از بیمارِ زمانه‌ی ما دیگر ادیپوس[۱۰] نیست بلکه هملت[۱۱] است.

از اولین توصیف بالینی بیمار مرزی تقریبا [از] نیم قرن پیش (استرن[۱۲]، ۱۹۳۸) حجم عظیمی کار – داده‌های بالینی، تغییرات تکنیکی، ساخته‌های نظری – در ادبیات روانکاوی انباشه شده است. اکنون می‌گوییم که با بینشی جدید، برای رویارویی قاطع با ایده‌های بناشده‌ی مان آماده هستیم. اگر خودمان را به داده‌های بالینی محدود کنیم می‌توانیم بدون خطر فرض کنیم که حیطه‌ی وسیعی از تجربه‌ی مشترک را یافته‌ایم. هرچند، اگر در مورد تکنیک بحث کنیم احتمال بیشتری دارد که مخالف هم باشیم. اگر در مورد نظریه صحبت کنیم، این امر تقریبا قطعی است که باید راه‌هایمان را جدا کنیم. به‌طور خلاصه، ما می‌توانیم ادراکات‌مان اما نه فهم‌مان را به اشتراک بگذاریم – احتمالا به‌این علت که پیش‌فرض‌های متفاوتی را پرورش می‌دهیم.

در ادامه من مرزی را به‌عنوان یک مفهوم بررسی خواهم کرد زیرا باور دارم که در پشت این مبحثِ توصیفی در واقع یک مفهوم منحصر‌به‌فرد قرار دارد. سپس بعضی از مدل‌های استفاده شده توسط عمده‌ی همکاران را تا دانشِ کنونی‌مان از آسیب‌شناسی مرزی مجددا بیان خواهم کرد. و درنهایت مفهوم‌پردازی خودم را پیشنهاد می‌کنم و آن را در یافته‌های بالینی و مدل‌های مفهومی دیگران ردیابی می‌کنم. من قول نمی‌دهم که مشکل را حل کنم زیرا ممکن است من را به سمت ساده‌سازی بیش‌ازحد و بدعتکاری ببرد. من نگاه شخصی خودم را ارائه می‌دهم و تلاش می‌کنم از فرمان قابل‌فهم‌بودن پیروی کنم بدون اینکه پیچیدگی این مفهوم را قربانی کنم.

اصطلاح تعریف‌شده:

واژه‌ی مرزی استفاده شد تا طبقه‌ی خاصی از بیماران را تعریف کند که نه به فرهنگ لغات روان‌پزشکی سنتی تعلق داشتند و نه به واژه‌شناسی که توسط روانکاوی توسعه یافته بود. فروید برخی ماهیت‌های بالینی جدیدی را شناسایی کرد که از آن زمان توسط روان‌پزشکانِ غیرتحلیلی پذیرفته شده است اما او یک طبقه‌بندی برای بیماران مرزی تعریف نکرد. با کمک گرفتن از لغت‌نامه‌ی انگلیسی آکسفورد[۱۳] (برچفیلد[۱۴]، ۱۹۷۲) به سرخوردگی می‌رسیم: «مرزی یک خط مرزبندی است». اما می‌یابیم که اضافه شده: «مورد مرزی (به‌ویژه روانشناسی): کسی که به جنون نزدیک می‌شود» (صفحه ۳۲۹). بنابراین تناقضی ظاهر می‌شود. تجربیات بالینی‌‌مان به ما می‌گوید که مرزِ جنون یک خط نیست؛ درعوض یک قلمرو وسیع بدون هیچ تقسیم واضح است: یک زمین-غیر-مسکونی[۱۵] بین عقلِ سلیم و جنون.

فروید یک طبقه‌بندی برای بیماران مرزی پیشنهاد نمی‌کند اما بر تقابل بین التزام به مفهم‌پردازی انتزاعی و واقعیت بالینی تاکید می‌کند. او در «تحلیل پایان‌پذیر و پایان‌ناپذیر[۱۶]» (۱۹۳۷) می‌نویسد: «ما می‌دانیم که اولین قدم برای بدست آوردن تسلط عقلانی بر محیط‌مان این است که تعمیم‌ها، قوانین و مقرراتی که به هرج‌ومرج نظم می‌دهند را کشف کنیم. در انجام این کار ما دنیای پدیده‌ها را ساده‌سازی می‌کنیم؛ اما نمی‌توانیم از تحریف‌کردن آن اجتناب کنیم به‌خصوص اگر با فرآیندهای تحولی و تغییرات سروکار داشته باشیم. آنچه نگران آن هستیم این است که یک تغییر کیفی را بفهمیم و به‌عنوان یک قانون در انجام این کار، به‌هر حال برای شروع [کار]، یک فاکتور کمی را نادیده بگیریم. در دنیای واقعی، گذارها[۱۷] و مراحل میانی[۱۸] به مراتب از حالت‌های مخالفی که واضحا متمایز‌شده‌اند رایج‌تر هستند» (صحفه ۲۲۸). این چالش ما می‌باشد. آیا ما نباید در مواجهه با گذارها یا مراحل توصیفی میانی، تلاش کنیم که فراتر از آنها برویم تا از مرز پدیدارشناسی به [سمت] نظری بگذریم؟ آیا لزوما یک تعمیم نظری باید به‌عنوان چیزی بین دو حوزه‌ی وسیع آسیب‌شناسی روانی، یعنی روان‌نژندی و روان‌پریشی[۱۹]، به آنها متصل باشد؟ یا باید مورد مرزی [با] هویتی مختص خودش مورد قبول واقع شود؟

اگر به لغت‌نامه‌های تخصصی‌یمان برگردیم با تنوعی از رویکردها مواجهه می‌شویم. لاپلانچ[۲۰] و پونتالیس[۲۱] (۱۹۷۳) این تعریف را برای مرزی ارائه دادند: «اصطلاحی که بیشتر اوقات استفاده می‌شود تا مشکلات آسیب‌شناسی روانی را تعیین کند که در سرحدی بین روان‌نژندی و روان‌پریشی قرار دارند، به‌ویژه اسکیزوفرنیاهای نهفته[۲۲] [که] ظاهرا مجموعه‌ای از علائم روان‌نژندی را نشان می‌دهند». آنها بر ابهام این قلمرو که با چنین تعریفی پوشش داده شده تاکید می‌کنند که شامل شخصیت‌های روان‌پریش، منحرف جنسی[۲۳] و متخلف[۲۴] می‌شود؛ به‌نظر می‌رسد آنها ترجیح دادند که این اصطلاح بیشتر متصل به «اسکیزوفرنیای شبه-روان‌نژند[۲۵]» باشد. اینجا به دو مفهوم اشاره‌ی ضمنی می‌شود: مرزی به‌عنوان مجموعه‌ای از علائم روان‌نژندی یک استدلال غلط است و مرزی به‌عنوان مجموعه‌ای از علائم روان‌پریشی، اسکیزوفرنیا است.

مور[۲۶] و فاین[۲۷] (۱۹۶۷)  چنین تعریفی را در لغت‌نامه‌ی خود ارائه می‌دهند: «یک اصطلاح توصیفی که به گروهی از شرایط اشاره دارد که هردو پدیده‌های روان‌نژندی و روان‌پریشی را متجلی می‌کند بدون اینکه صریحا در هیچ‌کدام از طبقه‌بندی‌های تشخیصی گنجانده شوند» (صفحه ۱۹). ظاهرا هیچ تفاوتی با تعریف فرانسوی وجود ندارد. اما درواقع لغت‌نامه‌ی آمریکایی بر یک تفاوت دلالت دارد. اگرچه توضیحات بیشتر نویسندگان‌اش بر طبیعتِ دفاعی علائم روان‌نژندی در [بیمار] مرزی تاکید می‌کند، آنچه برای بررسی من اهمیت دارد این است که براساس تعریف‌شان از مرزی، هیچ نوعی از علامت، روان‌نژندی یا روان‌پریشی، در مفهوم سنتی از روان‌نژندی و روان‌پریشی گنجانده نمی‌شود.

[تعریف] ریکرفت[۲۸] (۱۹۶۸) ابهام کمتری دارد. او مشاهده می‌کند که مورد مرزی با هر تلاشی برای طبقه‌بندی ضدیت نشان می‌دهد. بااین‌حال او مشکل را فقط از نقطه‌نظر روان‌پریشی درنظر می‌گیرد و مشاهده می‌کند که در ساختار شخصیت مرزی، دفاع از نوع روان‌پریشی است اگرچه رفتار بیمار چنین نیست. در توضیحی داخل پرانتز، ریکرفت این ایده که روان‌نژندی و روان‌پریشی متقابلا منحصربه‌فرد هستند را رد می‌کند.

از آنجایی که ثابت شده که لغت‌نامه‌های مشاوره کمک کمی می‌کنند اجازه بدهید برای دقیقه‌ای متوقف شوم و بپرسم: مرزی کی و چه است؟ موضوع مهم درباره‌ی چنین سوالی تمایز بین داشتنِ چیزی مرزی و مرزی بودن است. من می‌توانم یک شهروند یا خانه‌به‌دوش باشم، اما مرزی بودن – تصور کردنش برای من سخت است.

لغت‌نامه‌های تخصصی تا این حد به من می‌گویند: مرزها توسط متخصصینِ مختلف در مکان‌های مختلف قرار داده می‌شوند. پس اجازه دهید به تجربه‌ی شخصی خودم برگردم. مرزهای من چه هستند؟ پوشش یا دربرگیرنده‌ی پوست به‌سرعت به ذهن می‌آید. اما دربرگیرنده‌ی پوستِ من ناپیوسته است، باوجودی که ممکن است به‌نظر من قطعی و مهم برسند. بافت گوشتی توسط بافت‌های دیگر منقطع می‌شود یا حفره‌هایی را نشان می‌دهد که به‌عنوان مدخل عمل می‌کنند. ما می‌توانیم آنها را اداره‌های گمرک یا بازرس‌ها بخوانیم: چشم‌ها، گوش‌ها، بینی، دهان، مقعد، پیشابراه، واژن. دهان، مقعد، ارگان‌های جنسی – که نواحی شهوانی[۲۹] نامیده می‌شوند – اهمیت دارند زیرا از دو مسیر عمل می کنند: داخل و خارج[۳۰]. بنابراین من با دو مشکل روبرو هستم. اولی طبیعت یا ساختار مرز است؛ دومی گردش داخل و خارج مدخل‌هایش است. اما مرزها یا سرحدهای روان من چه هستند؟ قانون‌هایی که چرخش ازطریق مدخل‌های مرزهای روانی من را کنترل می‌کند چه هستند؟ رابطه‌ی روان و مرزهایش با این مدخل‌ها چه هستند؟ دو نوع از قانون به ذهن می‌آید، دو قانون پشت‌ سرهم – اصل لذت-نالذتی[۳۱] و اصل واقعیت[۳۲]. اصل واقعیت اهمیت ویژه‌ای برای بررسی من دارد زیرا به وجود داشتن یا وجود-نداشتن ابژه و بنابراین خویشتن[۳۳] بستگی دارد.

انواع بسیاری از مرزها در طبیعت وجود دارند: خط‌ها یا سطوح باگردش یا بدون‌گردش به‌واسطه‌ی سرحد، یا یک غشای اسمزی[۳۴] که با منتخبِ مناسبی از آنچه باید به درون برده شود یا بیرون نگه‌داشته شود یا اگر مشکلی پیش بیاید با آنچه باید طرد شود، [یعنی] آنچه در درون ناخوشایند است، ارتباط برقرار می‌کند؛ و درنهایت یک تقسیم ناواضح در برخی حالت‌های تقاطع، [یعنی] مرزی‌ که مانند ملاقات دو ابر است. در موارد خطر، یک مرز اسمزی می‌تواند باز شود تا درون را از محرک‌های مشکل‌زا سبک کند. اما اقدامات دیگری نیز ممکن است: برای نمونه بی‌اثری خط، نوعی از مردگی، یا ناواضح‌شدن (کدرشدن) مرز [که] درعوض یک حدِ شکننده [و] یک زمین-غیر-مسکونی می‌سازد. مرزی بودن براین دلالت دارد که یک مرز از خویشتنِ[۳۵] فرد دربرابر عبور [از آن] یا مورد عبور واقع شدن، دربرابر مورد تهاجم قرارگرفتن محافظت می‌کند و بنابراین یک مرز متحرک[۳۶] می‌شود (چنین مرزی بودن، نه چنین مرزی داشتن). این امر به نوبه‌ی خود بر ازدست‌دادن تمایز بین فضا و زمان دلالت دارد.

نسبتا آشکار است که حتی تعاریف به‌ظاهر معمولی از مرزی شامل اختلافات مختصری است که نمایشگر نقطه‌نظرات مختلف می‌باشد. در نگاه من نباید تلاش کنیم که علائم بیمار مرزی برحسب روان‌پریشی بفهمیم. همچنین نباید تلاش کرد که شرایط روان‌پریشی مرزی را با اسکیزوفرنیا شناسایی کرد. درنهایت می‌خواهم یک تصور پذیرفته‌شده‌ی عمومی را زیر سوال ببرم، [آن اینکه] علائم روان‌نژندی یک کارکرد مسلم (صریح) دارند. اگرچه قبل از شرح‌وبسط نقطه‌نظرم پیشنهاد می‌کنم که مدل‌های دیگری را بررسی کنیم.

چهارچوب‌ها و مدل‌های مفهومی از حالت‌های مرزی:

قصد من این نیست که ادبیاتِ گسترده در باب این موضوع را مرور کنم. بنابراین باید خودم را به کار و نگاه آنهایی محدود کنم که با موارد مرزی در موقعیت روانکاوانه سروکار داشته‌اند. من پیشنهاد می‌کنم که چنین آثاری را برحسب سه مسیر فکری طبقه‌بندی کنیم: فرویدی، کلاینی و وینیکاتی.

اشاره‌های بسیار کمی در کارهای خود فروید وجود دارد که به فهمیدن موارد مرزی کمک کند. در «روان‌نژندی و روان‌پریشی[۳۷]» فروید می‌گوید: «… برای ایگو این امر ممکن خواهد بود که با تغییرشکل خودش، با تسلیم شدن دربرابر متجاوزان به وحدتش، و حتی احتمالا با ایجاد یک شکافتگی یا تقسیم در خودش، از گسیختگی در هرجهتی اجتناب کند. بدین روش ناسازگاری‌ها، بی‌قاعدگی‌ها و حماقت‌های انسان‌ها در پرتویی مشابه با انحرافات[۳۸] جنسی‌شان ظاهر می‌شوند، آنچه آنها ازطریق پذیرش‌اش، سرکوب‌ها[۳۹] را به خودشان تحمیل نمی‌کنند.

در نتیجه این سوال برای درنظرگرفتن باقی می‌ماند که چه مکانیزمی می‌تواند مشابه با سرکوب باشد [که] به کمک آن ایگو خودش را از دنیای بیرونی منفصل می‌کند. من فکر می‌کنم این [سوال] نمی‌تواند بدون بررسی‌های تازه جواب داده شود؛ اما به‌نظر می‌رسد چنین مکانیزمی باید مانند سرکوبی یک کناره‌گیری از سرمایه‌گذاری[۴۰] را دربر بگیرد که توسط ایگو خارج می‌شود» (فروید ۱۹۲۴، صفحه ۱۵۲-۱۵۳).

نکات زیادی به بحث ما مرتبط می‌شوند: اجتناب ایگو از گسیختگی، احتمالا [گسیختگی] مرزهایش «در هرجهتی»؛ تسلیم شدن ایگو به «متجاوزها» (امروزه احتمالا ما از اصطلاح تحمیل‌ها[۴۱] استفاده می‌کنیم)؛ مکانیزم دفاعی ایگو [یعنی] «شکافتگی و تقسیم خودش» (که امروزه دونیمه‌سازی[۴۲] می‌خوانیم)؛ این فرض که ما نیاز به ساختن یک مدل بالینی برای تغییرشکل ایگو داریم که مشابه انحرافات جنسی است؛ و درنهایت این فرضیه که شکافتگی ایگو (دونیمه‌سازی) باید شامل یک کناره‌گیری از سرمایه‌گذاری باشد که آن را تبدیل به یک مکانیزم روان‌پریشی می‌کند.

فروید (۱۹۲۴) تاملات‌اش درباب طبیعت روان‌پریشی را دنبال می‌کند. او بیان می‌کند: «روان‌نژندی واقعیت را سلب[۴۳] نمی‌کند [بلکه] فقط آن را نادیده می‌گیرد؛ روان‌پریشی آن را سلب می‌کند و تلاش می‌کند آن را جایگزین کند» (صفحه ۱۸۵). واضح است که مفهوم سلب‌کردن از سرکوبی متفاوت است، دراین امر که سلب‌کردن یک مکانیزم روان‌پریشی است که با واقعیت بیرونی سروکار دارد درحالیکه روان‌نژندی و سرکوبی با واقعیت درونی سروکار دارند. فروید این نکته را شرح‌وبسط می‌دهد: «در یک روان‌پریشی تغییرشکل واقعیت براساس رسوبات روانی از روابط قبلی با واقعیت انجام می‌شود – یعنی براساس رد-یادها[۴۴]، ایده‌ها[۴۵] و قضاوت‌هایی[۴۶] که قبلا از واقعیت مشتق شده‌اند و توسط آن واقعیت در ذهن بازنمایی می‌شود» (همان منبع، صحفه ۱۸۵؛ فونت ایتالیک از خودم). فروید به نقش حیاتیِ اشاره می‌کند که شناخت و توانایی برای سروکار داشتن نه‌تنها با رانه‌ها[۴۷] بلکه با ایده‌ها و قضاوت‌ها، در روان‌پریشی بازی می‌کند. اظهار نظر فروید، بر اهمیت مفهوم K (دانش[۴۸]) بیون (۱۹۶۲) و تکیه‌اش بر فرآیندهای تفکر در روان‌پریشی، تاکید می‌کند. این خلقِ یک واقعیت-جدید در روان‌پریشی مشابه با دنیای فانتزی روان‌نژندی است، «حوزه‌ای که در زمانِ معرفی اصل واقعیت، از دنیای بیرونیِ واقعی جدا می‌شود» (فروید، ۱۹۲۴، صفحه ۱۸۷). آخرین خطوط مقاله‌ی فروید بر تمایز بین روان‌پریشی و روان‌نژندی در استفاده از فانتزی تاکید دارد – [خطوطی که] پیش‌بینی کننده‌ی کار وینیکات درباب «بازی‌کردن» و کارهای کلاین، سگال[۴۹]، خان[۵۰] و خودم در بین دیگران درباب «نمادسازی[۵۱]» و حالت‌های مرزی [می‌باشد]: «اما درحالیکه دنیای بیرونی خیالی[۵۲] و جدید در روان‌پریشی تلاش می‌کند که خودش را در جای واقعیت بیرونی قرار دهد، درمقابل در روان‌نژندی مناسب است تا خودش را به تکه‌ای از واقعیت متصل کند، مانند بازی در کودکان [فونت ایتالیک من] – تکه‌ای [از واقعیت] متفاوت از آنچه باید درمقابلش از خودش دفاع کند – و تا به آن تکه [از واقعیت] اهمیت ویژه‌ و یک معنای مخفی اهدا کند که ما آن را یک چیز نمادین[۵۳] می‌خوانیم (که همیشه خیلی مناسب نیست)» (همان منبع، صفحه ۱۸۷).

جستجوی فروید برای پاسخی به مشکل روان‌پریشی او را به سمت پویای تفکر مرزی هدایت کرد که او در مقاله‌ی «نفی کردن[۵۴]» (۱۹۲۵) توصیف کرد. در نگاه من جفتِ مخالف فروید – بله یا خیر – با ساختار ذهنی نه-بله-نه-خیر هم‌زیستی دارد که با توجه به واقعیت، در این احساس که ابژه واقعی هست و [واقعی] نیست، یا ابژه نه واقعی هست و نه غیرواقعی (فانتزی‌شده) بیان می‌شود.

ما ممکن است ایده‌ی فروید را به شیوه‌ی زیر طرح‌بندی کنیم:

ابتدا یک مرز عمودی واقعیت روانی «خوب» (IR) را از واقعیت بیرونی «بد» (ER) جدا می‌کند. این تقسیم با جدایی «بله» (درون) از «خیر» (بیرون) بر اصل لذت-نالذتی[۵۵] منطبق است. دومین تحول توسط مرزی افقی نمایش داده می‌شود که لذت و نالذتی درونی را جدا می‌کند. اما به‌علت سرکوبی، آنچه منطبق با نالذتی در خودآگاه-پیش‌آگاه[۵۶] است با لذت در سرکوبی منطبق است. بنابراین خطوط عمودی و افقی نشان‌دهنده‌ی جدایی بین واقعیت روانی (IR) در سمت چپ و واقعیت بیرونی (ER) در سمت راست است. ما در واقعیت روانی، فرآیند دومین[۵۷] (Pr2) را در سطح خودآگاهی داریم همراه با عواطف لذت‌بخش (P) و نالذت‌بخش (UP) که به یک سیستم بله-یا-خیر (Yes-No) متصل شده است [که] منطبق با فرآیند دومین (Pr2) در دنیای بیرونی است. ازاین‌رو شباهتی بین خودآگاهی و واقعی وجود دارد. ازطرف دیگر ما همچنین در واقعیت روانی [چیزهای] سرکوب‌شده را داریم یعنی سیستمی از یک متضادِ معکوس‌شده[۵۸] از عاطفه لذت-نالذتی (متخاصم نسبت به عواطف خودآگاهِ منطبق با آن) و یک سیستم قضاوت که در آن «خیر» غیرقابل‌تفکر است. بنابراین یک تعارض بین خودآگاهی و ناخودآگاهی و به‌نوبه‌ی خود بین ناخودآگاهی و دنیای بیرونی وجود دارد. اما ما می‌توانیم فرض کنیم که ناخودآگاه به‌نوعی منطبق با ناشناخته[۵۹] (؟) در دنیای بیرونی است.

این مجموعه از گزاره‌ها در «روانکاوی پایان‌پذیر و پایان‌ناپذیر» (۱۹۳۷) طنین‌انداز می‌شود، [که] با توجه به نظریه و کار عملی، یک منبع تمام‌نشدنی از ایده برای روانکاوان [است]. دراینجا یکبار دیگر فروید باورش را درباب اهمیت تروماهای اولیه و تحریفات اولیه‌ی ایگو با تثبیت‌ها[۶۰] و مکانیزم‌های دفاعی نخستین[۶۱] تکرار می‌کند. او این موضوع را با فرمول‌بندی درباره‌ی فاکتورهای مشارکت‌کننده و خصوصیات ویژه‌ی لیبیدو (سکون، چسبندگی، سیالیت شدید و جنبش سرمایه‌گذاری) می‌آراید، فاکتورهایی که به‌نظر می‌رسد بدیهی فرض می‌کند اما درواقع نیاز به این دارد که معنا و خاستگاه‌شان مورد بررسی قرار بگیرند. ازطرف دیگر حتی اگر همه‌ی ما با درک فروید از غرایز مرگ[۶۲] موافق نباشیم، تعداد کمی اهمیت حیاتی پرخاشگری[۶۳] را در علت‌شناسی روان‌پریشی و حالت‌های مرزی انکار می‌کنند – حتی اگر متفاوت درک و مفهوم‌پردازی شود.

من کار برگریت[۶۴] (۱۹۷۴) را درکنار این مسیر تحولی نظری قرار می‌دهم. دانش گسترده‌ی او از ادبیات [چاپی] به او اجازه می‌دهد پیوندی مناسب بسازد. او دو نوع از تروماهای سازمان‌زدا[۶۵] را توصیف می‌کند. ترومای نوزادی اولیه همراه با محرومایت‌های شدید و تهدید ازدست‌دادن ابژه [که] منجر به یک شبه نهفتگی پیش‌رس می‌شود. این نوع از ترومای سازمان‌زدا بخش معمولی از حالت‌های مرزی[۶۶] و سازماندهی موقت ایگو به‌حساب می‌آید. دومین نوع ترومای سازمان‌زدا ممکن است در اواخر نوجوانی رخ دهد – نوجوانی طولانی‌تر از پایان طبیعی‌اش می‌شود. چنین ترومایی با حالت‌های اضطرابی مخربی همراه است که منجر به بازسازماندهی ایگوی موقتی به سوی سه خروجی آسیب‌شناختی جایگزین می‌شود: روان‌نژندی، روان‌پریشی یا واپس‌روی روان‌تنی[۶۷]. دو راه مذاکره‌ی دیگری توسط ایگوی محاصره‌شده پیدا می‌شود: انحراف جنسی و اختلال کاراکتر.

نظریه‌ی تحولی دیگری که اساسا در امتداد مسیر فرویدی قرار دارد [نظریه] کرنبرگ[۶۸] (۱۹۷۵) می‌باشد. فرمول‌بندی او نه‌تنها توسط تجربه‌ی بالینی‌اش حمایت می‌شود بلکه توسط دانش وسیع او از ادبیات چاپی‌ای [حمایت می‌شود] که او می‌تواند به روشی اصیل و خیال‌انگیز بازتعبیر و یکپارچه کند.

ازآنجایی که نوشته‌ها کرنبرگ درباب سازمان شخصیت مرزی مشهور هستند می‌خواهم خودم را به چهارچوب مرجع متداول‌اش محدود کنم. کرنبرگ از یک مدل دوطرفه استفاده می‌کند: ساختاری[۶۹] و ژنتیک-پویایی[۷۰]. این نقطه‌نظر ساختاری اشاره دارد به الف) یک مدل مکان‌نگارانه[۷۱] همانطور که فروید توسعه داد،  ب) روانشناسی ایگوی هارتمن[۷۲] و ج) مشتقات ساختاری از روابط ابژه. به گفته‌ی کرنبرگ حالت‌های مرزی مشخص می‌شوند با: الف) تظاهرات غیر-اختصاصی از ضعف ایگو، ب) یک تغییرجهت به سمت تفکر فرآیند-نخستین[۷۳] و ج) عملیات دفاعی ویژه که او از نقطه‌ی برترِ روابط ابژه درونی‌شده نگاه می‌کند.

کرنبرگ بر اهمیت دونیمه‌سازی بین ابژه‌های درونی و تصاویر-خویشتن[۷۴] «خوب» و «بد» تاکید می‌کند. او باور دارد که نقص مهم در تحول آسیب‌شناسی مرزی در ناتوانی فرد در پیونددادن[۷۵] درون‌فکنی‌ها[۷۶] و همانندسازی‌های[۷۷] مثبت و منفی قرار دارد. توجه کنید که کرنبرگ سازمان شخصیت مرزی را نه به‌عنوان [سازمانی] نوسان‌دار و ناپایدار بلکه به‌عنوان یک نوع سبک ساختاری درنظر می‌گیرد.

کرنبرگ از نقطه‌نظر ژنتیک-پویایی بر اهمیت تثبیت‌های دهانی تاکید می‌کند. مفهوم‌پردازی او در این رابطه از نگاه کلاینی که او نقد می‌کرد متمایز است. اما درراستای کلاین باور دارد که پرخاشگری پیش-تناسلی[۷۸] تحول نارسی از تلاش ادیپال را تحریک می‌کند.

به‌عنوان نتیجه‌گیری باید نظریه‌ی کرنبرگ را به‌عنوان یک [نظریه] مرزی – مجاور بین روانشناسی ایگو و نقطه‌نظر کلاینی – تعریف کنم.

حال به کار کلاین و پیروان او مراجعه می‌کنیم. من فقط به یکی از مقالات کلاین، «یادداشت‌های بر برخی مکانیزم‌های اسکیزوئید[۷۹]» (۱۹۴۶)، اشاره می‌کنم که به‌ویژه مرتبط با موضوع اختلالات مرزی می‌دانم. مهم‌ترین چیز فرض اوست که روابط ابژه از ابتدای زندگی وجود دارد. او همچنین بر تخریب‌گری بالقوه‌ی ذهنِ نوزاد و دفاع‌های نخستین دونیمه‌سازی، ایده‌آل‌سازی[۸۰] و همانندسازی فرافکنانه[۸۱] تاکید می‌کند. همچنین او اهمیت طبیعت خودشیفته‌وار را در روابط ابژه اسکیزوئید[۸۲] تشخیص می‌دهد و اتصال بین پدیده‌ی اسکیزوئید و مانیک-افسرده‌وار[۸۳] را توصیف می‌کند. سگال و روزنفلد[۸۴] در بین دیگر پیروان [کلاین] نگاه کلاین را با اشاره به بیماران مرزی بزرگسال شرح‌وبسط و توسعه داده‌اند.

باید اشاره ویژه‌ای به کار بیون شود. اگرچه تقریبا تمام آثار او بر مشکلات روان‌پریشی متمرکز می‌شوند، مقاله‌ی سال ۱۹۵۷ او [یعنی] «متمایزسازی شخصیت روان‌پریش از غیر-روان‌پریش[۸۵]» یک اثر مهم در ادبیات اختلالات مرزی است. غنا و اصالت ایده‌ی بیون با خلاصه‌سازی کردنش ضدیت دارد. آثار او از این نظر بسیار مهم هستند که با ایده‌ی فروید درباره‌ی دستگاه روان مقابله می‌کنند به‌خصوص که [آثار او] فرآیندهای تفکر و مفهوم‌پردازی کلاین از روابط ابژه به‌ویژه نگاه او از همانندسازی فرافکانه به‌عنوان مکانیزم دفاعی پایه‌ای را درنظر می‌گیرند. بیون به تحول ذهنی پیش‌رس یا «رسوبات» افراد روان‌پریش اشاره می‌کند و بحث می‌کند که دفاع نباید برحسب واپس‌روی[۸۶] فهمیده شود بلکه [باید] به‌عنوان «پیش‌بینی» سریع (وقوع قبل از زمان مقرر) [فهمیده شود] – چیزی که تحولِ دستگاه روان برای [دست‌یافتن به] تفکر فرایند-دومین را مختل می‌کند. تشخیص او از کارکردهای افسرده‌وار در فرآیندهای زبانی نیز یک اثر اصیل و مرتبط است. به گفته‌ی بیون درعوض استفاده‌ی بالغانه از منابع زبانی، یک تثبیت در «اندیش‌نگارها[۸۷]» وجود دارد که مانع تکامل فرآیندهای تفکر به سمت ساختار ذهنی وابسته به تفکر کلامی می‌شود.

بیون در کارهای بعدیش (۱۹۶۲) وجود سه فاکتور را فرض می‌کند: L (عشق) و H (تنفر) همراه با K (دانش) به‌عنوان یک مفهوم نخستینِ دارای اهمیتی برابر با عشق و تنفر. او همچنین فرض کرد که روابط

که O مخفف‌ای برای ابژه‌ی غیرقابل‌دانستن و حالتی از غیرقابل‌دانستن (خدایی، حقیقت مطلق، بی‌نهایت) است

منجر به حالتی از دانش می‌شود که با آنچه قابل‌اذعان است سروکار دارد. درنهایت تحلیل او از رابطه بین «دربرگیرنده[۸۸]» و «دربرگرفته[۸۹]» سرنخ‌های ارزشمندی برای مطالعه ساختارهای روان‌پریش ارائه می‌دهد.

اما به‌نظر من این وینیکات (۱۹۶۵، ۱۹۷۱a، ۱۹۷۱b، ۱۹۷۵) است که به‌طور ویژه روانکاو [بیمار] مرزی است. سبک تکرارنشدنی و مفهوم‌پردازی اصیل او اجازه نمی‌دهند که به‌سادگی آنها را خلاصه‌سازی کرد. وضوح ظاهری وینیکات گمراه‌کننده است و غالبا نویسندگانی را می‌خوانیم که از آثار او الهام گرفته‌اند و عدالت را در مورد ایده‌های دقیق و پیچیدگی غنی آن رعایت نمی‌کنند. تاکید او بر «محیط تسهیل‌گر»، «دلواپسی مادرانه‌ی نخستین» و «نگه‌داشتن[۹۰]» منجر به تغییرجهت توجه از به‌طورکلی ابژه‌ی درونی به نقش ابژه‌ی بیرونی شده است. اگرچه درواقع وینیکات بیشتر علاقه‌مند به اثرمتقابل بیرونی و درونی است. آنچه او توجه ما را بدان جلب می‌کند دقیقا ناحیه‌ای میانی[۹۱] و شکست در خلق آن است. او به ما یک مدل مشترک از موقعیت[۹۲] بالینی و کارکردهای روانی ارائه می‌دهد. او سرنوشت نمادسازی و اختلال در ارزشِ کارکردیِ قلمرو گذاری[۹۳] [و] همچنین پدیده‌ی گذاری[۹۴] در موارد مرزی را با تاکید بر این واقعیت شرح می‌دهد که برای این بیماران موقعیت (ستینگ) و روانکاو بازنمایی مادر نیستند – آنها [خود] مادر هستند. مفهوم‌پردازی او از «خویشتن کاذب[۹۵]» به تاثیرات یک سازگاری بیش‌ازحد مطالبه‌گر با ابژه‌ی تامین‌کننده-نیاز اشاره دارد.

توجه کمتری به مفاهیم موخر وینیکات درباب «عدم-ارتباط[۹۶]»، «خالی‌بودن[۹۷]»، «تهی‌بودن[۹۸]» شده است. نظریه‌ی او درباب «شکاف[۹۹]» و ناممکنی خلق‌کردنِ شکلِ دیگری از بازاتحاد با ابژه‌ در ساختن «فضای بالقوه[۱۰۰]»، افق‌های جدیدی از فهمیدن را باز می‌کند که شامل راه‌های جدید نظاره‌ی روانکاو به واکنش‌های خودش به‌عنوان ابزاری برای درک‌کردن تناقض سیستم‌های تفکر مرزی می‌شود. وینیکات (۱۹۷۱) در آنچه او «سمت منفی رابطه‌مندی‌ها[۱۰۱]» می‌خواند سرنخ‌های مفیدی برای فهم ویژگی‌های بالینی افراد مرزی ارائه می‌دهد، کسانی که در آنها حسی از کمبود و یک احساس عدم‌وجود غالب است. بنابراین انتقال-متقابل[۱۰۲] ابزار ممتاز روانکاو برای کار با چنین بیمارانی است. روانکاو نه‌تنها باید به آنچه حاضر است توجه کند بلکه باید به اتصالات مفقودی که پنهان نمی‌شوند بلکه به‌عنوان شکاف تجربه می‌شوند [یعنی] تنها چیزهایی که برای بیمار مرزی واقعی است نیز [توجه کند]. ماهیت تفکر وینیکات در آخرین سطرهای بازی‌کردن و واقعیت[۱۰۳] (۱۹۷۱) که او «بخش آخر» نام می‌گذارد، دربرگرفته می‌شود. دراینجا او مفهوم‌پردازی (کارکرد ذهنی که ابژه‌ی ذهنی[۱۰۴] را خلق می‌کند) و ادراک (ابژه‌ی عینی ادراک‌شده[۱۰۵]) را تعریف می‌کند [و] به تناقضی ذاتی اشاره می‌کند، «چیزی که ما باید بپذیریم و برای حل نیست».

کارهای وینیکات بر تحول نظری خان (۱۹۷۴) و میلنر[۱۰۶] (۱۹۶۸) تاثیر گذاشته است. خان به ما مفهوم «ترومای انباشته[۱۰۷]» را ارائه می‌دهد که روان‌نژندی دوران نوزادی را به‌عنوان «سازمان خویشتن کاذب» توصیف می‌کند و به نقش اثرمتقابل حس‌های روانکاو در ارزیابی تظاهرات انتقالی اشاره می‌نماید. لزومِ بناکردن یک فاصله قراردادی، از افراط روانکاو در واپس‌روی‌های ادغام‌کننده یا نفوذ در رازِ «فضای بالقوه»‌ی بیمار جلوگیری می‌کند. خان مانند وینیکات از اهیمت زنده‌بودن[۱۰۸] موقعیت تحلیلی آگاه است.

میلنر به‌طور فوق‌العاده‌ای تغییرات مورد نیاز کار تحلیل با بیماران مرزی را نمایش می‌دهد. اثر مهم او در بازشناسیِ نیاز به تحملِ حالت‌های غیرسازمان‌یافته[۱۰۹] در ذهن روانکاو نهفته است که از آن رشد و خلاقیت برمی‌خیزد. آثار او درباره‌ی پویایی‌های نمادپردازی و نقد او از مفهوم‌پردازی فرآیند نخستین به‌عنوان شکل پایین‌تری از فعالیت روانی، پایه‌ای برای فهم بهتر از تفکر فرآیند-نخستین در اختلالات مرزی را تشکیل می‌دهد. می‌خواهم دراینجا اضافه کنم که ما در تفکر مرزی نتیجه‌ی یک انحرافِ ویرانگر از تفکر فرآیند-نخستین را داریم به‌جای‌اینکه یک بیان اصیل از ‌آنچه فرآیند نخستین در [دوران] نوزادی‌ست را داشته باشیم.

من فقط یک ارجاع به ادبیات فرانسه داشته‌ام اما ازآنجایی که به‌شدت تحت تاثیر آن بوده‌ام احساس می‌کنم نباید بدون اشاره، حتی اگر غیرمستقیم، به بعضی آثار مهم از آسیب‌شناسی روانی مرزی توسط هموطنم این بخش را ببندم. توصیف بووت[۱۱۰] (۱۹۶۷) از ساختارهای پیش-تناسلی به‌ویژه روان‌نژندی مسخ‌شخصیت[۱۱۱]، همچنین کارهای پیروانش از مکتب روان‌تنی پاریس (مارتی[۱۱۲]، فین[۱۱۳]، دی موزان[۱۱۴]، و دیوید[۱۱۵]) فهم ما از [بیمار] مرزی را غنی کرده است. مفهوم گردهم‌آوردنده[۱۱۶] و فاصله‌ی روانی بووت، بادقت برای رسیدگی به موارد دشوار به‌کاربرده شده است. ایده‌ی لاکان[۱۱۷] (۱۹۶۶) درباب روان‌پریشی به‌خصوص تلاش او برای روشن کردن مفهوم «کنش به‌تعویق افتاده[۱۱۸]» [و] «سلب[۱۱۹]» فروید و نقش آن در نظریه‌اش درباب «نام پدر[۱۲۰]» شوق‌انگیز است حتی اگر جنبه‌های دیگر نوشته‌های لاکان خیلی سوال برانگیز باشد.

برای نتیجه‌گیری از این مرور جزئیِ ادبیات، لازم است مشکلات مرتبط به موضوع‌مان را لیست کنم: ۱) نقش ایگو، خویشتن[۱۲۱] و خودشیفتگی همراه با مکانیزم‌های دفاعی اولیه‌ی گسست[۱۲۲] و دونیمه‌سازی و پیامدهای آنها: سرمایه‌زدایی[۱۲۳] و همانندسازی فرافکنانه؛ ۲) کارکرد روابط ابژه با توجهی ویژه به پرخاشگری پیش-تناسلی و تاثیرش بر فرآیندهای تفکر؛ ۳) حضور اضطراب روان‌پریشانه و تاثیرش بر کارکرد پیوند[۱۲۴] (محار) در فرآیندهای روانی همراه با پیامدهایش برای تفکر کلامی؛ ۴) شکست در خلق فضای گذاری همراه با کارکرد دوگانه و هم‌زیستی اصل لذت و اصل واقعیت، و الگویی از روابط پیوند-دوتایی؛ ۵) تراکم[۱۲۵] اهداف پیش-تناسلی و تناسلی که به هرکدام از آنها یک معنای دوتایی می‌دهد که به‌طور خودکار یکی را به دیگری ارجاع می‌دهد؛ ۶) انتقال‌متقابل با نقش یک رابطه‌ی مکمل در موقعیت تحلیلی حاملی برای ارتباط بیمار می‌شود تا مانعی برای فهمیدن او؛ و ۷) ایده‌ی فاصله‌ی روانی که برای اجتناب هم از کمبودِ ارتباط و هم از پیش‌رانی (نفوذ)[۱۲۶] ضروری است.

مفهوم مرزی:

اگر نه همه ولی بیشتر همکاران قبلی، مبنای فرضیات نظری خود را عمدتا بر نقطه نظر ژنتیکی می‌گذارند. حتی آنهایی که مدل مکان‌نگارانه و همزمان نقطه‌نظر ساختاری را درنظر می‌گیرند، آن را تحت سرفصل کلی ژنتیک جمع‌بندی می‌کنند.

فروید در «رئوس مطالب روانکاوی[۱۲۷]» نوشت: «اولین ابژه‌ی شهوانی کودک پستانی از مادر است که او را تغذیه می‌کند؛ خواستگاه عشق در الحاق با نیازهای ارضاشده برای تغذیه می‌باشد. برای شروع هیچ شکی نیست که کودک بین پستان و بدن خودش تمایز قائل نیست؛ زمانی که پستان باید از بدن جدا شود و به «بیرون[۱۲۸]» انتقال داده شود، زیرا کودک اغلب اوقات غیاب آن را می‌یابد، به‌عنوان یک «ابژه»، بخشی از سرمایه‌گذاری لیبیدینالِ خودشیفته‌وارِ اصلی را با خود حمل می‌کند. بعدا اولین ابژه به‌عنوان شخصی که مادرِ کودک است کامل می‌شود، کسی که نه تنها او را تغذیه می‌کند بلکه از او مراقبت می‌کند و بنابراین در او تعداد دیگری از حسانیت‌های جسمانی چه لذت‌بخش و چه نالذت‌بخش را برمی‌انگیزد» (۱۹۴۰ – صفحه ۱۸۸).

در این نمونه فروید تولد ابژه به‌عنوان [بخشی] جدا از بدن خویشتنِ کودک را به‌عنوان یک فرآیند تدریجی تصور کرد. اما در موارد قبل‌تر او درباره‌ی یک جدایی واضح از همان آغاز صحبت کرد (۱۹۲۵). مفهوم‌اش درباب ایگوی واقعی اصلی[۱۲۹] حاکی از آن است که او از همان ابتدا کودک را قادر به تمایز بین منبع برانگیختگی درونی و بیرونی می‌داند. این ایده‌ها به‌نظر مخالف می‌آیند مگر اینکه فرض‌کنیم که تمایزی بین بیرونی و درونی است که قدیمی‌تر از تمایز بین بدنِ کودک و پستان مادر است. درواقع فروید در مقاله‌اش «نفی کردن[۱۳۰]» تمایز واضحی بین اصل لذت و اصل واقعیت قائل می‌شود که همراه با تحول واقعیت‌سنجی به‌وجود می‌آید. همانطور که او می‌نویسد «… مشهود است که پیش‌شرط برای برپایی واقعیت-سنجی این است که ابژه‌هایی باید از دست بروند که زمانی خشنودی واقعی می‌آوردند» (۱۹۲۵- صفحه ۲۳۸). در نگاه فروید، حداقل آنطور که من آن را می‌فهمم، این تحول یک تغییر جلورونده و آهسته نیست زیرا نیازمند عملکرد قضاوت است تا تصمیم بگیرد که آیا ابژه وجود دارد یا نه. عملکرد قضاوت مربوط به تکانه‌های غریزی نخستین است و «ممکن نمی‌شود تازمانیکه خلقِ نمادِ نفی[۱۳۱]، اولین اقدامات رهایی از پیامدهای سرکوبی و همراه آن [رهایی] از اجبار اصل لذت را به تفکر منتسب کند» (همان منبع – صفحه ۲۳۹).

به‌علت حق حاکمیت اصل واقعیت، قلمرو فانتزی به‌عنوان حوزه‌ای خصوصی خلق می‌شود. این تحول اجازه‌ی مشاهدات مهمی را می‌دهد: هرباری که یک جدایی بین زوج متضادهای ذهنی – دو اصطلاح، دو عملکرد، دو فرآیند – اتفاق می‌افتد، حداقل یکی از عناصر تقسیم‌شده تمایل دارد دوباره شامل برخی بخش‌های عنصر متضادِ بیرون نگه‌داشته‌شده شود.

ازطرف دیگر اگر دستگاه روان توهمی از یک تغییرشکل جهش‌یافته داشته باشد، نگاه واپس‌گرایانه به عملکرد قبلی‌اش به ما اجازه می‌دهد که فرض‌کنیم که درواقع تغییرشکل تدریجی بوده است که شامل هم‌پوشانی مدل‌های مختلف کارکردی از دو ناحیه و از رابطه‌ی دوتایی بین خویشتن و ابژه می‌باشد.

اجازه دهید اکنون توجه‌مان را به مفاهیم متاسایکولوژی[۱۳۲] مرتبط دیگری معطوف کنیم که توسط فروید فرمول‌بندی شد. اجازه دهید طبیعت مدل مکان‌نگارانه را درنظر بگیریم. فروید اظهار می‌کند: «در فکرکردن به این تقسیم شخصیت به یک ایگو، یک سوپرایگو و یک اید، مسلما شما مرزهایی دقیقی (مشخصی)، شبیه [مرزهایی] ساختگی که در جغرافیای سیاسی کشیده می‌شود را تصویر نخواهید کرد. ما نمی‌توانیم درباب خصوصیات مربوط به ذهن با طرحی خطی مانند آنهایی که در طراحی و نقاشی‌های نخستین وجود دارند عدالت را اجرا کنیم بلکه درعوض آنطور که توسط هنرمندان مدرن به نمایش درمی‌آیند با حوزه‌هایی از رنگ که درون یکدیگر ذوب می‌شوند [عدالت اجرا می‌شود]. بعد از ایجاد جدایی باید اجازه دهیم آنچه جداشده‌اند یک‌بار دیگر دریکدیگر تلفیق شوند. شما نباید خیلی سختگیرانه اولین تلاش برای ارائه یک بازنمایی تصویری از چیزی بسیار غیرملموس به‌عنوان فرآیندهای روانی را قضاوت کنید. این امر بسیار محتمل است که تحول این تقسیمات در افراد مختلف در معرض دگرگونی‌های بزرگی قرار گیرند؛ این امر ممکن است که آنها در دوره‌ای از کارکردی واقعی، تغییرکنند و از فازِ موقتیِ از عود، گذرکنند» (۱۹۳۳ – صحفه ۷۹).

کارکرد قضاوت به‌طور تدریجی بنا می‌شود. متقابلا بازسازی در دستگاه روان از تجربه‌ی گذشته از این فرآیند تدریجی، به‌عنوان یک جهش برای بناکردن فرآیند قضاوت در واقعیت‌سنجی اهمیت دارد. بنابراین مشکل عمده در هم‌زیستی حالت‌های مختلف ایگو قرار دارد: تحمل سایه‌ها، شک‌ها و معماها و/یا ظرفیت تصمیم‌گیری بین بله و خیر، وجود و عدم-وجود. تخیل و عقلانیت بسیار برای هم ضروری هستند به‌طوریکه هرنوع عدم‌توازن در یکی زیان‌آور برای دیگری خواهد بود [و] منجر به یک نقص سراسری در کارکرد ذهنی می‌شود.

فروید در «تمدن و ملالت‌های آن[۱۳۳]» نامشخص بودن سرحدهای ذهنی را مطرح می‌کند که حتی در افراد نرمال رخ می‌دهد و آن را به بازگشت حالت‌ نوزادی غیرمتمایزشده‌ی ذهن مرتبط می‌کند [که] توسط «احساس اقیانوسی[۱۳۴]» توصیف می‌شود. او نتیجه می‌گیرد: «این واقعیت باقی می‌ماند، که تنها در ذهن است که چنین انحرافی از تمام مراحل نخستین پهلوبه‌پهلوی شکلِ نهایی ممکن می‌باشد و ما در موقعیتی نیستیم که این پدیده را در اصطلاحات تصویری بازنمایی کنیم (۱۹۳۰ – صفحه ۷۱).

ما دراینجا نیز آرزوی فروید برای استفاده از استعاره‌های تصویری را می‌یابیم، باوجودی که او از این نابسندگی آگاه است. روشِ تصویریِ ارتباط برقرارکردن در نظریه یا در کارکرد ذهنی، یک کارکردِ گذاری بین دو حالت اصلی از ارتباط در انسان دارد: عواطف، که ماهیت آنها در شکل تصویر قابل عرضه نیست و تفکر، که شامل روابطی‌ست مستقل از اصطلاحاتی که به رابطه وارد می‌کند. بنابراین دونیمه‌سازی یک فرآیند نرمال است که فرد را قادر می‌سازد که از عواطفِ غیرقابل‌ارتباط کلامی و فرآیندهای تفکر، به ارتباط دست یابد. همینطور دونمیه‌سازی هیچ‌گاه ناپدید نمی‌شود بلکه با کمک ابژه‌ای نگه‌دارنده[۱۳۵]، دربرگیرنده[۱۳۶]، به‌طوربهینه فاصله‌‌دار و تاخیر-زمانی‌دار دستخوش تغییرشکل می‌شود. همانطور که فروید در مقاله منتشر شده بعد از مرگش اشاره کرد، این امر با «دونیمه‌سازی ایگو در فرآیندی دفاعی[۱۳۷]» (۱۹۴۰) در معنای بالینی نیز صادق است، جاییکه مفهوم سلب یکبار دیگر دخیل می‌شود.

فروید در یک مقاله‌ی همراه (۱۹۴۰) اهمیت دونیمه‌سازی در روان‌پریشی را ارائه می‌دهد. حتی در بیماران به شدت پریشان که از گیجیِ توهم آزار می‌بینند، ایگوی نرمال به‌طورکامل با شرایط واپس‌روی[۱۳۸] فراگرفته نمی‌شود – [این امر] به‌طور واضح‌تر در موارد کمتر شدید [قابل مشاهده است]. همانطور که فروید می‌گوید: «دو گرایش روانی به‌جای یک [گرایش] شکل می‌گیرد – یکی [گرایش] نرمال که واقعیت را درنظر می‌گیرد و دیگری که تحت تاثیر رانه‌ها، ایگو را از واقعیت منفصل می‌کند. دو [گرایش] درکنار هم وجود دارد. مسئله بستگی به قدرت نسبی‌شان دارد» (صفحه ۲۰۲).

من مایلم این بخش را با نشان دادن اینکه نه‌تنها سرحدهای بین ایگو و واقعیت متغیر است بلکه، همانطور که فروید تصور کرد، حتی غریزه دستخوش تغییرات مشابه در کارکرد غریزی‌اش می‌شود، به پایان برسانم. به گفته‌ی فروید «یک غریزه[۱۳۹] به‌عنوان یک مفهوم در سرحدِ بین ذهنی[۱۴۰] و جسمی[۱۴۱]، به‌عنوان بازنماییِ روانی از محرکی که از درون ارگانیسم نشات می‌گیرد و به ذهن می‌رسد، به‌عنوان اندازه‌ی یک تقاضا که درنتیجه‌ی اتصالش به بدن برای کار به ذهن سپرده می‌شود، به‌نظر ما می‌رسد» (۱۹۱۵ – صفحه ۱۲۱ و ۱۲۲؛ فونت ایتالیک شده خودم).

این ملاحظه‌ی ساده‌ی فریبنده‌ی فروید که بسیار مکرر نقل‌قول می‌شود، می‌تواند منبع تاملات بی‌پایانی باشد. آنچه من از آن می‌فهمم به شرح زیر است:

  1. غریزه (ترایب [۱۴۲]) یک مفهوم (تصور کلی) است.

  2. این مفهوم در سرحدی بین دو ناحیه قرار دارد.

  3. فروید یک واژه‌ی تنها [یعنی] «ذهن[۱۴۳]» را، به‌عنوان کارکرد «ذهنی[۱۴۴]» (psychisch)، در مقابل دو واژه‌ای که یک ایده را ابراز می‌کنند قرار داد: «جسمی[۱۴۵]» (somatisch) یا «ارگانیسم[۱۴۶]» و «بدن[۱۴۷]» (Korper). ممکن است این سوال پرسیده شود: آیا این دو هم‌معنیِ متفاوت، برای جلوگیری از تکراری ریز‌بین استفاده می‌شوند یا آیا درواقع این واژگان به تمایزهای معنایی اشاره دارند؟

  4. غریزه یک بازنمایی‌کننده‌ی روانی[۱۴۸] از محرک است. این بازنمایی‌کننده‌ی روانی نباید با بازنمایی‌کننده‌ی اندیشه‌ای[۱۴۹] اشتباه گرفته شود که همراه با سهمیه عاطفه[۱۵۰]، بازنمایی‌کننده‌های غریزی[۱۵۱] در روان را شکل می‌دهند.

  5. غریزه به‌عنوان یک فرآیند تعریف می‌شود، یک پیشروی شامل فشار یا انرژی که تنها می‌تواند به‌عنوان اندازه‌ی یک تقاضا برای کارکردن بر ذهن احساس و فهمیده می‌شود. به‌نظر من واضح است که اندازه‌ی چنین تقاضایی برای کار، یک قدرت متغیر است و سرحدهای بین ارگانیسم و ذهن‌اش به‌طور مشخص (واضح) ترسیم نمی‌شوند. بنابراین در این مفهومِ سرحد (Grenzbegriff) می‌توان به حالت‌های مرزی[۱۵۲] بین جسمی و ذهنی یا روان، بین بدن و ذهن فکرکرد [که] در آن فرآیند تغییرشکل[۱۵۳] در کار است.

در نتیجه‌گیری، می‌توانیم بگوییم که هیچ‌جایی دونیمه‌سازی واضح وجود ندارد: درون غرایز؛ بین بدن و ذهن؛ بین ایگو و رابطه‌ی متقابلش با اید، سوپرایگو و واقعیت. بنابراین ما باید مرزی را به‌عنوان سرحدی درحال حرکت و نوسان درنظر بگیریم هم در بهنجاری و هم در بیماری شدید، و به‌عنوان یکی از پایه‌ای ترین مفاهیم روانکاوی که نمی‌تواند در اصطلاحات تصویری (بازنمایی) فهمیده شود بلکه باید در اصطلاح فرآیندهایی از تغییرشکل انرژی و نمادسازی[۱۵۴] (نیرو و معنا) تصور شود.

ازطرف دیگر یک کارکردِ پایه‌ای روان این است که برای جدایی تلاش کند تا سازگاری، فردیت و خودمختاری را پرورش دهد. اما این اهداف بدست نخواهند آمد مگر فرآیند جداسازنده[۱۵۵] با [فرآیند] پیونددهنده[۱۵۶] همراه شود، جاییکه هدف این است که ارتباط با عناصر تقسیم‌شده تا حد امکان دوباره برقرار شود. این کار نمادسازی است که نیاز به دونیمه‌سازی دو عنصر و پیوندشان دارد تا عنصر سوم را خلق کند، که از دو عنصر تقسیم‌شده ساخته شده است [که] هرکدام همانطور باقی می‌مانند و در بازاتحاد چیزی متفاوت می‌شوند.

یک فرضیه یا چهارچوب مفهومی مرتبط به بیماران مرزی

همانطوری که قبلا نشان دادم، مورد مرزی کمتر مربوط به یک سرحد است تا یک زمین-غیر-مسکونی، یک قلمرو کامل که مرزهایش مبهم است. باید از سکنه‌هایش سردرآورده شود. تلاش گرینکر[۱۵۷] (۱۹۷۷) در این رابطه [تلاشی] طبقه‌بندی کننده است. بااین‌وجود ما نه‌تنها نیاز به کاتالوگ‌هایی از علائم یا جدول طبقه‌بندی‌کننده داریم بلکه [نیاز به] مفاهیم رتبه‌ای داریم. به این منظور من یک چهارچوب مفهومی را پیشنهاد می‌کنم مانند آنچه در فصل قبل تعیین شد و از موقعیت تحلیلی اقتباس شده است. من مایلم تاکید کنم که موارد مرزی که نزدیک به روان‌نژندی است معمولا برای ما فرصت بزرگی فراهم می‌کند تا طبیعت مشکل را بفهمیم زیرا آنها تابع بررسی موشکافانه عمیق جستجوهای روانکاوانه هستند. موادِ گویای مورد، شاید به خواننده این احساس را بدهد که بیمار روان‌نژند است اما روانکاو می‌داند که با یک مورد مرزی سروکار دارد. برمبنای کیفیت عاطفی ارتباط بیمار و پاسخ درونی خودِ روانکاو به این دانش است که نقل‌کردنِ آن در نوشتار دشوار است – مگراینکه فرد شعر بنویسد. در این اتصال باید به کارکرد انتقال‌متقابل اشاره کنم که می‌تواند به‌عنوان ابزاری بسیار دقیق در فهم بیماران مرزی به‌کار آید.

برای شروع، فرد باید حدهای فرضی قلمرو روانی را ردیابی کند. دو مورد با طبیعتی متفاوت وجود دارد: جسم[۱۵۸] و کنش[۱۵۹]. در تحلیل‌ام از تعریف فروید از غریزه (ترایب)، من به چندگانگی اصطلاحاتی منتسب به حوزه‌ی جسمی اشاره و سوالی درباب هم‌معنایی یا تفاوت معنایی مطرح کردم. در اینجا باید تمایزی بین جسمی[۱۶۰] که به ارگانیسم (یک وجود زیست‌شناختی) مربوط است و بدن[۱۶۱] که به سرمایه‌گذاری لیبیدینال مربوط است قائل شوم. ما فرض می‌کنیم که هدف یک غریزه با آنچه فروید «کنش خاص[۱۶۲]» می‌نامد بدست می‌آید که می‌تواند بعد از شکست در تحقق-آرزوییِ توهمی، یک موقعیت ناامیدکننده را به تجربه‌ای خوشایند تغییرشکل دهد. ما می‌دانیم که «کنش‌ورزی[۱۶۳]» مخالف یک کنش خاص است (به معنای فرویدی آن). کارکرد اصلی کنش‌ورزی – یا رفتار واکنشی – تراشیدن (کاستن) یا جولان‌دادن است. بنابراین فرد ممکن است بگوید که قلمرو روانی با هر دو جنبه‌ی غریزه ترسیم می‌شود: منبع‌اش (جسمی) و هدف‌اش (کنش). این امر دشوار است که یک کارکرد پایه‌ای به قلمرو روانی اختصاص دهیم زیرا به‌نظر می‌رسد بیش از یک [کارکرد] دارد. اما به‌منظور روشن‌کردن ایده‌ام و با وجود خطر بیش‌ازحد ساده کردن چیزها، باید یک فرضیه را پیش ببرم.

فروید فرض کرد که کارکرد پایه‌ای قلمرو روانی کاهش تنش نالذت‌بخش بود. روانشناسی ایگوی هارتمن فرض می‌کند که کارکردِ پایه سازگاری است، ادعایی که متضاد با فروید نیست اما اشاره به یک تغییرجهت در تاکید دارد. مکتب انگلیس رشد را کاکرد پایه درنظر می‌گیرد. من پیشنهاد می‌کنم که کارکرد پایه بازنمایی[۱۶۴] است. این امر باید در معنای بسیار گسترده‌ی آن فهمیده شود زیرا شامل بازنمایی هردو دنیای بیرونی و درونی می‌شود. همچنین این امر نه‌تنها ازطریق یک محتوای اندیشه‌ای بلکه ازطریق کنش‌ها، عواطف، حالت‌های بدنی، زبان، ایده و تفکرات شامل یک حالتِ کثرت‌گرایی از بازنمایی می‌شود. همانطور که کاستوریادیس-اولاگنیر[۱۶۵] (۱۹۷۵) پیشنهاد می‌کنند انگار که هر فعالیتی از دستگاه روان کارکردی از ساختن بازنمایی از هرآنچیزی‌ست که بازنمایی شود و نیز [ساختن] بازنمایی از کارکرد خود دستگاه روان می‌باشد. قلمرو روانی تحت یک تاثیر مضاعف است: فشار غریزه که برای تحقق‌یابی کنشِ خاص فشار می‌آورد و تاثیر ابژه‌ی ارضا‌کننده‌ی نیاز ازطریق بازنمایی.

فروید به‌طور بی‌پایان بر اهمیت واقعیت‌سنجی در تمایزگذاری بین بازنمایی که از اصل لذت پیروی می‌کند و ادراک که تحت قدرت اصل واقعیت است تاکید کرده است. هدف غریزه به‌خصوص در ابتدا به یک فرد فداکار نیاز دارد که به‌عنوان ابژه‌ی ارضاکننده‌ی نیاز و در همان زمان به‌عنوان جایگزینی برای ایگوی جنینی کودک عمل کند. هردو کارکرد در پستان مادر– یعنی در مراقبت مادر – آمیخته و مجسم می‌شوند. زمانی که جدایی بین پستان و کودک نهایتا اتفاق می‌افتد، ایگوی کودک به‌طور فردی کنش می‌کند. پیداست این روندِ تدریجی ازطریق فازهای دوره‌ای از بازاتحاد با ابژه، درواقع زمانی که فاز قبلی دوباره بنا می‌شود؛ و با فازهای دوره‌ای، زمانی که کودک تلاش می‌کند به‌تنهایی بهشت آمیختگیِ ازدست‌رفته با ابژه‌ی مادرانه یا پستان را باز-بنا کند، همراه می‌شود. اما محرومیت‌ها و ناامیدی‌های اجتناب‌ناپذیر روند رشد او را وادار می‌کند درکنار احساس سلامتی، نارضایتی و خشم را تحمل کند که در شکل‌هایی باستانی از بازنمایی تثبیت می‌شود که بیون (۱۹۵۷) برای آن مفهوم «اندیش‌نگار[۱۶۶]» را پیشنهاد کرده است. تلاش برای جدایی «خوب» از «بد»، لذت‌بخش از نالذت‌بخش، و الزام برای رسیدن به جدایی به‌جای تولد تمایزی بین خویشتن و ابژه (درون و بیرون، جسمی و روانی، فانتزی و واقعیت، «خوب» و «بد») دونیمه‌سازی را در مرزی‌ها به‌وجود می‌آورد. در یک مجموعه‌ی اصطلاحات مکمل و مخالف، هر اصطلاح جداشده، مکمل متقارنی را می‌پذیرند؛ برای مثال سایه‌ی نورِ آن، شبحِ آن بیشتر از فانتزی‌اش. اما به‌طور اجتناب ناپذیری دوباره در ناحیه‌ای دیگر از فضای روانی باز-متحد خواهند شد. نتیجه در موارد به‌شدت پریشان، محرومیتی افراطی است: دونیمه‌سازی.

دونیمه‌سازی تا حدی برای کار دستگاه روان ضروری است که نباید با تنش بیش‌ازحد، سنگین و غرقه شود و به‌منظور جان‌به‌در بردن باید کیفیت سلامتی را تهذیب کند. ازطرف دیگر دونیمه‌سازیِ افراطی فاکتورهایی را کنار می‌گذارد که برای کار بازنمایی ضروری هستند. بنابراین درعوض اینکه دونیمه‌سازی به‌عنوان تعیینِ حدی مفید کارکند، منجر قطع عضو در ایگو می‌شود. زیرا با درنظر گرفتن نوع دونیمه‌سازی که درباره‌ی آن صحبت می‌کنم دراینجا نه‌تنها بازنمایی‌های غریزیِ تخریب‌گر دونیمه می‌شوند بلکه در همان فرآیند بخش‌های مهم خود ایگو [نیز دونیمه می‌شوند] (بیون، ۱۹۶۲ و ۱۹۶۳).

علت دونیمه‌سازی براساس چهارچوب مفهومی، متفاوت فهمیده می‌شود. برای فروید دونیمه‌سازی که من مطرح می‌کنم یک بیان از غریزه‌ی مرگ است زیرا مخالف با عمل متحدکننده‌ی اروس[۱۶۷] است. برای ملانی کلاین نیز این امر نتیجه عملکرد غریزه-مرگ است اما مرتبط به ترس از نابودی[۱۶۸] و معطوف به سمت ابژه نیز می‌باشد. غریزه‌ی مرگ فروید یک نیروی جداکننده‌ای‌ست که در درجه‌ی اول درونی عمل می‌کند حتی در سطح سلولی، بدون اینکه ضرورتا به‌طور تخریب‌گرانه احساس شود؛ بلکه به‌عنوان منفصل‌کننده دیده می‌شود. در نظریه‌ی کلاین این عاطفه و نه ایده‌ی تخریب است که وارد بازی می‌شود. برای وینیکات نیز دونیمه‌سازی یا گسست مرتبط به تخریب‌ است اما با تفاوت‌های بسیار. اول اینکه وینیکات فرض می‌کند که تجربیات تخریب‌گری اولیه، به علت نارس‌بودن ایگو، نمی‌تواند [تخریب] احساس شود؛ [با] نبود یکپارچگی، آنها بیشتر شبیه «رنج‌هایی[۱۶۹]» غیرقابل‌تفکر هستند. دوم اینکه طرز برخورد محیط بیرونی بیشترین اهمیت را در دربرگرفتن این حالت‌های غیریکپارچه دارد.

از دیدگاه من دونیمه‌سازی بدون اصطلاح مکمل‌اش به‌سختی قابل تصور است: گیجی[۱۷۰]. دونیمه‌سازی کودک یک واکنش پایه‌ای به طرز برخورد ابژه است که می‌تواند دوقسم باشد: ۱) کمبود آمیختگی[۱۷۱] ازطرف مادر، تاثیری که حتی در تجربه واقعی رویارویی [با مادر]، کودک با یک پستان خالی[۱۷۲] ملاقات می‌کند؛ ۲) یک آمیختگی افراطی، [که] مادر برای رشد کودک، قادر به دست‌کشیدن از سعادت بهشتین‌ای نیست که ازطریق تجربه‌ی حاملگی دوباره بدست آمده است.

جدایی کودک-پستان ملزم به یک موافقت دوگانه است، یک قرارداد دوطرفه که مادر و کودک را با ارجاع به یک طرف سوم بالقوه – پدر – که از ابتدا در ذهن مادر حضور دارد به‌هم مرتبط می‌کند. نتیجه‌ی متناقض دونیمه‌سازی در این نمونه این است که الف) چیزی حذف، دفع، سلب خواهد شد و درواقع چیزی غیرقابل‌کار و غیرقابل‌تفکر می‌شود؛ ب) اصطلاحات دونیمه‌شده به شیوه‌ی بازگشتِ سرکوب‌شده، بازخواهند گشت با این تفاوت که آنها ازطریق همانندسازی فرافکنانه کیفیتی تحمیلی و آزارگر دارند. به‌عبارت دیگر دونیمه‌سازی در این نمونه منتج به قطبین «ازدست‌دادن-تحمیل[۱۷۳]» می‌شود.

این اشتباه خواهد بود که فکر کنیم دونیمه‌سازی تنها یا عمدتا درطی جدایی بیرون از درون اتفاق می‌افتد. درواقع دونیمه‌سازی – احتمالا عمدتا – بین روان و جسم نیز اتفاق می‌افتد و درنتیجه بین حسانیت‌های بدنی و عواطف. این گسست ممکن است شکل‌های ظریفی بگیرد همانطور که در فرآیند کناره‌گیری، بازنمایی عاطفه و تفکر را جدا می‌کند. نیازی به گفتن نیست که خودِ کنش حرکتی[۱۷۴] نیز شاید از دنیای روانی دونیمه گردد. آنچه می‌خواهم اینجا تاکید کنم این است که دو سرحد توسط دونیمه‌سازی ازطرفی بین بدنِ جسمی و بدنِ لیبیدینال بنا می‌شود و از طرف دیگری بین واقعیتِ روانی و واقعیتِ بیرونی که شامل بدن لیبیدینال و کنش می‌شود.

شاید به‌عنوان یک نتیجه فرض کنیم که جسمِ دونیمه‌شده به شکل علائم روان‌تنی[۱۷۵]، هیستریا[۱۷۶] یا هیپوکندریا[۱۷۷] به درون حوزه‌ی روانی داخل می‌شود. تفاوت بین علائم روان‌تنی و هسیتری تبدیلی[۱۷۸] این است که درحالیکه علائم تبدیلی در مدلی نمادین ساخته می‌شوند و به بدنِ لیبیدنیال مرتبط هستند، علائم روان‌تنی طبیعت نمادین ندارد. آنها تظاهرات جسمی هستند که با پرخاشگری‌ای تصفیه‌شده و «خالص» پر شده‌اند. ازطرف دیگر علائم هیپوکندریایی بازنمایی‌های دردناکی از ارگان‌های جسمی هستند که با لیبیدوی خودشیفته‌وار، شهوت‌زدایی‌شده[۱۷۹]، و تخریب‌گر پرشده‌اند.

شاید با درنظر گرفتن سرحد دوم، فرض شود که همان کمبود نمادسازی در «کنش‌ورزی» وجود دارد. تاآنجایی که این امر یک علامت است، شاید کنش‌ورزی معنایی نمادین برای روانکاو داشته باشد اما از دید بیمار هیچ [معنای نمادینی] ندارد. این امر یک تخلیه‌ی صرف است که بیمار نسبت به معنای ممکن آن کور می‌ماند. این [کنش‌ورزی] به هیچ چیزی به‌غیر از تظاهرش و محتوای عقلانی‌سازی شده‌اش متصل نیست. اینجا تفاوت بین کنش‌ورزی و لغزش[۱۸۰] قرار دارد که چیزی تهی از معنا است اما به‌سرعت به وسیله تداعی‌هایی که روایتش را دنبال می‌کند یک معنا بدست می‌آورد. به‌طور خلاصه ممکن است بگوییم که واکنش‌های جسمی (یا روان‌تنی) و کنش‌ورزی کارکردی یکسان دارند: تخلیه برای دفع‌کردن واقعیت روانی.

حال می‌توان تفاوت بین دونیمه‌سازی و سرکوبی را فهمید. در سرکوبی انرژی روانی بهم پیوسته می‌ماند. اتصالات دست‌نخوره هستند و با دیگر بازنمایی‌ها و عواطف – مشتقات اید – بازترکیب می‌شوند. اصطلاحات اصلی در اتصالی همبسته با دیگر [اصطلاحات] جایگزین می‌شوند اما کارکرد اتصال تنها تغییرشکل[۱۸۱] می‌یابد و دگرگون[۱۸۲] نمی‌شود. در دونیمه‌سازی اتصالات ازبین می‌روند یا بسیار آسیب می‌بینند که روانکاو تنها با تلاشی شدید می‌تواند حدس بزند که آنها چه می‌توانستند باشند. بنابراین من قویا مخالف این تصور هستم که بیماران مرزی در تفکر فرآیند-نخستین درگیر هستند.

پیامدهای این متمایزسازی بین سرکوبی و دونیمه‌سازی اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد. بازگشت سرکوب‌شده منجر به پیدایش پیغام اضطراب می‌شود. بازگشت عناصر دونیمه‌شده همراه با احساسات تهدید شدید و «درماندگی» (فروید…)، «نابودی» (کلاین، ۱۹۴۶)، «وحشت بی‌نام[۱۸۳]» (بیون،۱۹۷۰)، «عدم یکپارچگی» یا «رنج‌ها» (وینیکات، ۱۹۵۸) می‌باشد. زمانی‌که اساسا سرمایه‌گذاری خودشیفته‌وار تهدید می‌شود تجربه ازطریق «خالی بودن[۱۸۴]» توصیف می‌شود (گرین، ۱۹۶۹).

حال اجازه دهید مفاهیم که حوزه‌ی روانی را تعریف می‌کنند درنظر بگیریم زیرا تااینجا من تنها آن عناصری که از حوزه‌ی روانی طرد شده‌اند را بررسی کرده‌ام. آنها همان: دونیمه‌سازی و سرکوبی هستند. درست همانطور که سرکوبی یک مکانیزم معطوف به درون است، دونیمه‌سازی در اینجا در سمت درونی‌اش فعال است. اجازه دهید آنچه منظورم است را روشن سازم.

ایده‌ی دونیمه‌سازی در حوزه‌ی روانی مشکلاتی را اقامه می‌کند. این امر واضح است که دونیمه‌سازی در اختلالات مرزی همانند سرکوبی در روان‌نژندی و دونیمه‌سازی در روان‌پریشی نیست. من اشاره کرده‌ام که سرکوبی در روان‌نژندی با نمادسازی دورنی همراه می‌شود که می‌تواند در بازگشت سرکوب‌شده مشاهده شود. با توجه به روان‌پریشی ما شاید بگوییم که همانطور که کلاین و پیروانش مشاهده کرده‌اند، دونیمه‌سازی به‌عنوان دونیمه‌سازی هردقیقه‌ عمل می‌کند. دونیمه‌سازی در مرزی به‌سادگی به نوعی شکافتگی که در افسردگی اتفاق می‌افتد تقلیل نمی‌یابد، اگرچه افسردگی و فروپاشی ذهنی[۱۸۵] تهدیدهای ثابتی در اختلالات مرزی هستند. به‌نظر من اختصاصی‌بودن مرزی در این واقعیت قرار دارد که دونیمه‌سازی در دو سطح توسعه می‌یابد: دونیمه‌سازی بین روان و غیر-روان (جسم و دنیای بیرونی) و دونیمه‌سازی درون حوزه‌ی روان. دونیمه‌سازی بین درون و بیرون، با تشکیل یک دربرگیرنده‌ی ایگو، و نگه‌دارنده‌ی ایگو یا پوششِ ایگو تعیین می‌شود که محدوده‌هایش به‌خوبی ترسیم شده اما به‌عنوان سپر محافظ عمل نمی‌کند. درواقع مرزهای ایگو تاحد زیادی کشسان هستند. بااین‌وجود این انعطاف‌پذیری هدایت‌گر رفتار سازگار نیست؛ درعوض مانند یک نوسان انبساط، انقباض یا هردو در سازگاری با  اضطراب جدایی (ازدست‌دادناضطراب نفوذ (انفجار) یا هردو عمل می‌کند. این متغیربودن مرزهای ایگو به‌عنوان یک غنی‌سازیِ تجربه، احساس نمی‌شود بلکه به‌عنوان ازدست‌دادن کنترل [احساس می‌شود]، به‌عنوان آخرین اقدام دفاعی در مقابل انفجار، عدم‌یکپارچگی یا ازدست‌دادن. این پوششِ ایگو، این سپر ناکارآمد، از ایگوی آسیب‌پذیری محافظت می‌کند که هم صلب است و هم انجسام ندارد. دونیمه‌سازی دورنی این را آشکار می‌کند که ایگو از هسته‌هایی متفاوت و غیر-ارتباطی[۱۸۶] تشکیل می‌شود. این هسته‌های ایگو می‌توانند به‌درستی به‌عنوان مجمع‌الجزایر[۱۸۷] معین شوند.

من با استفاده از این استعاره تلاش می‌کنم بعضی خصوصیات منحصربه‌فرد این ساختارهای روانی را توصیف کنم. به‌جای جزایر بیشماری که با یک اقیانوس احاطه شده، می‌شود به تکه‌های جداشده‌ای از زمین فکرکرد که با فضایی خالی[۱۸۸] ترسیم می‌شوند. این جزیره‌ها بدون احتمالی از اتصال به یکدیگر باقی می‌مانند. یک کمبود انجسام، یک کمبود اتحاد، و مهمتر از همه یک کمبود چسبندگی و یک تاثیر از مجموعه‌ی متناقضی از روابط – به طور تقریبی هم‌زیستی از تفکرات، عواطف، فانتزی‌ها، اما بیش‌ازهرچیز محصولات متناقضی از اصل لذت، اصل واقعیت یا هر دو – وجود دارد. این شکست در یکپارچگی به مشاهده‌گر احساسی از سردی، غیاب سرزندگی را می‌دهد زیرا این جزیره‌های جداشده‌ی ایگو (روابط خود-ابژه) در شکل‌دادن به یک موجود منفرد موفق نیستند. در نگاه من این جزایرِ هسته‌های ایگو اهمیت کمتری نسبت به فضای احاطه‌کننده‌شان دارند که من به‌عنوان خالی توصیف کرده‌ام. بیهودگی، کمبود آگاهی به حال حاضر، ارتباط محدود، همه بیاناتی از همان تهی‌بودنِ پایه‌ای هستند که تجربه‌ی یک فرد مرزی را مشخص می‌کنند. دوباره مانند بیون، من بر اهمیت کارکرد اتصال[۱۸۹] یا برای یادآوریِ چهارچوب مفهوم فروید، بر کاکرد محارسازی[۱۹۰] اروس تاکید می‌کنم. گفتمان [فرد] مرزی یک زنجیره از واژگان، بازنمایی‌ها یا عواطف نیست بلکه درعوض – مانند گردنبد مروارید بدون نخ – واژگان، بازنمایی‌ها، عواطف در فضا و زمان پیوسته هستند اما نه در معنا. این وظیفه‌ی مشاهده‌گر است که اتصالات مفقودشده را با دستگاه روان خودش بنا کند.

من پیشنهاد کرده‌ام که مکانیزم دونیمه‌سازی درکنار مکانیزمی که بیشتر به‌عنوان افسردگی اولیه[۱۹۱] شناخته می شود عمل می‌کند. درنگاه من تمام مکانیزم‌های دیگر دفاع روان (همانندسازی فرافکنانه و درون‌فکانانه، انکار[۱۹۲]، همه‌توانی[۱۹۳] و غیره) نتیجه این مکانیزم پایه‌ای دونیمه‌سازی هستند که یکی از دو قطب مکانیزم‌های دستگاه روان است. قطب دیگر افسردگی می‌باشد. منظور من از افسردگی آن‌چیزی نیست که معمولا با این اصطلاح توصیف می‌شود بلکه درعوض یک سرمایه‌زدایی افراطی[۱۹۴] است که بدون هیچ مولفه‌ی عاطفی، درد یا رنج، حالت‌های خالی در ذهن ایجاد می‌کند. ویژگی‌های بالینیِ همراه با این مکانیزم یک رشته از پدیده‌ها هستند که بیماران مرزی درباره‌ی آن شکایت می‌کنند: مشکل در بازنمایی‌های ذهنی، نقص در تمرکز، غیرممکن بودن تفکر – که همه آنها قبلا به‌عنوان روان‌پریشی تهی[۱۹۵] (دونت و گرین، ۱۹۷۳) توصیف شده است. این یک هسته‌ی روان‌پریشی است. این افسردگی اولیه ممکن است منجر به باز-سرمایه‌گذاری تصادفی توسط انرژی غریزی (عمدتا پرخاشگری) و تقویتی برای دونیمه‌سازی شود یا منجر به احساسی از عدم‌وجود و غیرواقعی‌بودن تصویر-خویشتن و تصویر-ابژه. وقتی امکانی برای بلوغ بیشتر وجود دارد یک موضع افسرده‌وار نرمال تبدیل به یک استخر واپس‌روی برای این افسردگی اولیه می‌شود. برای دفع‌کردن تهدید افسردگی اولیه، روابط ابژه‌ای ناگهانی و نابالغ رخ می‌دهد و نوجوانی بی‌حدوحصر طولانی می‌شود. غیرممکن بودن سوگواری و تحملِ احساسات گناه، ویژگی‌های قابل‌توجه‌ای هستند که مسئول رفتار کنش‌ورزی جامعه‌ستیزانه یا انگارکه رفتار شخصیتی، انحرافات جنسی چندشکلی، اعتیاد به مواد یا اعتیاد به الکل می‌باشند. این دو مکانیزم پایه‌ای [یعنی] دونیمه‌سازی و افسردگی اولیه در واقعیت درونی از خویشتن[۱۹۶] اتفاق می‌افتند. من قبل‌تر درباب خاصیت ارتجاعی مرزهای ایگو به‌عنوان حالتی از واکنش به ازدست‌دادن، اضطراب جدایی یا نفوذ یا هردو نظر دادم.

در نگاه من نیاز است که دو ناحیه‌ی مرزی را در دستگاه روانی درنظر بگیریم. اول، یک ناحیه‌ی میانی بین ناخودآگاه و خودآگاه-پیش‌آگاه؛ تظاهر آن رویا می‌باشد. دوم، ناحیه‌ی بازی یا خیال[۱۹۷] – «فضای بالقوه[۱۹۸]»‌ی وینیکات. بیماران مرزی با شکستی در خلق محصولات جانبیِ کاربردی از فضای بالقوه توصیف می‌شوند؛ آنها به‌جای متجلی‌کردن پدیده‌ی گذاری، علائم را خلق می‌کند تا کارکرد پدیده‌ی گذاری را برآورده سازند. من با این صحبت قصد ندارم بگویم که بیماران مرزی از خلق ابژه‌ها یا پدیده‌های گذاری ناتوان هستند. گفتن چنین چیزی نادیده‌گرفتن این واقعیت خواهد بود که بسیاری از هنرمندان شخصیت‌های مرزی دارند. درواقع، تنها می‌توان گفت که از نقطه‌نظر دستگاه روان چنین افرادی، ابژه‌ها یا پدیده‌های گذاری هیچ ارزش کاربردی ندارند،  آنچنان که برای دیگران دارند.

همانطور که بسیاری از فعالان در این زمینه متوجه شده‌اند، به‌عنوان یک قانون، تحلیل رویا در درمان [بیمار] مرزی بی‌ثمر است. به‌نظر می‌رسد دلیلش این است که رویاهای بیمار مرزی تحقق-آرزو را بیان نمی‌کند بلکه درعوض یک کارکرد تخلیه‌ای را انجام می‌دهند. همانطور که بیون (۱۹۶۲) اشاره کرده است «حائل رویا[۱۹۹]» یک کارکرد مهم از دستگاه روان است. به‌نظر می‌رسد در موارد مرزی اگرچه حائل رویا تاثیرگذار است، هدف رویا کارپردازی مشتقات غریزی نیست بلکه درعوض سبک‌بار کردن دستگاه روان از محرک‌های دردناک یا در اصطلاح بیونی از «بهم‌پیوستگی[۲۰۰]» است. رویاهای بیماران مرزی توسط تراکم توصیف نمی‌شود بلکه توسط عینیت‌دادن مشخص می‌شود. همچنین می‌توان شاهد شکست‌های رویا در این بیماران بود: ازخواب پریدن به‌منظور اجتناب از رویا یا خودشان را در فضایی عجیب و نگران‌کننده یافتن، که یک حالت رویایِ گذاری شبیه به یک کابوس تشکیل می‌دهد. در نمونه‌های موفق‌تر، رویاها تحقق‌یابیِ خویشتن در فضای رویا است که تلاش می‌کند تا تجربیات تروماتیک را دوباره فرمول‌بندی کند (خان، ۱۹۷۴). درچنین نمونه‌هایی مهم‌ترین چیز در تحلیل یک رویا، محتوای نهفته‌ی رویا نیست بلکه تجربه‌ی رویابین است.

اجازه دهید اکنون به جنبه دیگری از مشکل برگردیم. محتوای ناخودآگاه از روابط ابژه ساخته می‌شود که یا شامل ابژه‌های جزئی[۲۰۱] یا ابژه‌های کامل[۲۰۲] (شخص‌ها) است. تاریخچه‌ی روابط ابژه از تثبیت‌های و واپس‌روی پیش-تناسلی در توالی کم‌وبیش قابل‌پیش‌بینی از فازهای پیش-ادیپی و ادیپیِ تحولی ساخته می‌شود. من و دونت[۲۰۳] (۱۹۷۳) در توصیف «روان‌پریشی تهی[۲۰۴]» مفهومی از رابطه‌های سه‌گوشه‌سازی-دوتایی[۲۰۵] یا دوتای-سه‌گانه[۲۰۶] را پیشنهاد کرده‌ایم. در چنین نوعی از عقده‌ی شبیه-ادیپ یک رابطه‌ی مثلثی وجود دارد که در آن دو چهره‌ی والدینی به‌عنوان متضاد‌های قطبیِ عاطفی تجربه می‌شوند.

یک فرد نرمال احساسات دوجانبه‌ای، هم مثبت و هم منفی را برای هر والد پرورش می‌دهند. اگرچه در اشخاص مرزی یک دونیمه‌سازی بین دو والد در امتداد مفهوم «بد» و «خوب»، «آزارگر» و «ایده‌آل» وجود دارد؛ یک والد به‌عنوان «کاملا بد» احساس می‌شود و دیگری به‌عنوان «کاملا خوب». در این رابطه‌مندی، ابژه‌ی والدینی «خوب» به‌عنوان ضعیف و ناکارآمد ادراک می‌شود و ارزش‌دهی بیش‌ازحد ایده‌آل «خوب» کمکی در مقابل همه‌توانی «بدی»‌ی والد دیگر نمی‌کند. ترس ازاینکه رهاشدن با ابژه‌ی والدینی مزاحمِ «بد» به جایی به جز بیابان نخواهد رسید و [ترس از اینکه] ابژه‌ی «خوبِ» ایده‌آل‌شده غیرقابل دسترس، بسیار دور و غیرقابل اعتماد است، بیمار مرزی را به تنگنایی حل‌نشدنی می‌برد. شاپیرو[۲۰۷] و همکارانش (۱۹۷۵) توصیف کرده‌اند که چگونه شاید [بیمار] مرزی مخزنِ والدینِ آشفته‌ی مکملی باشد که هرکدام بخش انکارشده‌ای از شخصیت مریض‌شان را بر کودک فرافکنی می‌کردند. بااین‌وجود تقسیم خوب و بد بین دو ابژه، یک ابژه‌ی دو-طرفه را آشکار می‌کند.

زمانی که وینیکات مفهوم «خویشتن کاذب[۲۰۸]» را فرض کرد او به ما راهی برای فهمیدن کارکرد ویژگی‌های خودشیفته‌وار در بیماران مرزی داد. ازآنجایی که «خویشتن کاذب» براساس تجربیات واقعی بیمار ساخته نمی‌شود بلکه براساس انطباق با تصویر مادر از کودکش [ساخته می‌شود]، سازمان «خویشتن کاذب» در خدمت خودشیفتگیِ ابژه است تااینکه درخدمت خویشتن[۲۰۹] باشد – ازاین‌رو است یک تعارض در ویژگی‌های خودشیفته‌وار وجود دارد و احساسی وجود دارد که آنها از طبیعتی متفاوت از ویژگی‌هایی که شخصیت‌های خودشیفته خوانده می‌شوند، برخوردارند. جواب این ارزیابی متناقض این است که «خویشتن کاذب» توسط خودشیفتگی عاریه‌ای – خودشیفتگی ابژه – تامین می‌شود. درنتیجه کارکرد ذهنی روانکاوِ سردرگم، به‌عنوان دوگانه‌ای از کارکرد ذهنی بیمار و روابط ابژه ظاهر می‌شود: متقارن، مکمل یا متضاد.

قابل توجه است که این بن‌بستِ مسائلی که بیمار مرزی با آن مواجه است نه‌تنها هنگامیکه در انتقال باز-فعال می‌شود در کارکرد ذهنی و روابط ابژه‌اش تجربه می‌شود بلکه در زندگی واقعی‌اش [تجربه می‌شود]. آنها او را وامی‌دارند که دائما از مکانی به مکان دیگر حرکت کند، تا به‌منظور فرار از ابژه‌ی «بد» به دورها سفر کند و در سرزمین مقدس ایده‌آل به ابژه‌ی «خوب» برسد، تااینکه توسط برخی چهره‌ی جایگزین از ابژه‌ی «بد» دوباره گرفتار می‌شود، برخی از عوامل احمق ابژه‌ی «بد» فرستاده می‌شوند تا او را عذاب دهند و به آشیانه بیابان‌زده‌اش برگردانند.

با درنظر گرفتن کارکرد ذهنی [بیمار] مرزی یک حالت متناقض از شرح‌وبسط قابل مشاهده است. من قبلا درباب نقش دونیمه‌سازی نظر داده‌ام. می‌توانم این را اضافه کنم که مولفه‌های مختلفِ دستگاه روان همگی گیج می‌شوند. هیچ تمایز روشنی بین تفکرات، بازنمایی‌ها و عواطف وجود ندارد. تفکر عقلانی دشوار است زیرا فرآیند تفکر با کمیت‌های عظیمی از عواطف پر می‌شوند، و آنها نمی‌توانند از غرایز جدا شوند مگر ازطریق یک دونیمه‌سازی شدید، که بعضی‌اوقات با باورهای جادویی و همه‌توانیِ سرمایه‌گذاری‌شده‌ی خودشیفته‌وار همراه می‌شود. همچنین با درنظر گرفتن بازنمایی‌های ذهنی مرزی می‌توان دید که توده‌ای از عواطف و بازنمایی‌ها وجود دارند که [در آن] عواطف به‌عنوان بازنمایی‌ها و بازنمایی‌ها به‌عنوان عواطف عمل می‌کنند. همچنین می‌توان گفت دراینجا کنش‌کردن (به‌عنوان مخالف کنشِ خاص) مدلی راستین از ذهن است، چه به سمت درون معطوف باشد [و] علائم روان‌تنی تولید کند یا از طریق کنش‌ورزی به بیرون [معطوف باشد]. کنش‌کردن محدود به کنش‌ها نمی‌شود؛ فانتزی‌ها، رویاها، واژگان کارکرد کنش را می‌گیرند. کنش‌کردن فضا را پر می‌کند و تعلیقِ تجربه را تحمل نمی‌کند. دلیل چنین بی‌تحملی برای تعلیقِ تجربه این باور است که هیچ خلقی و هیچ دانشی نمی‌تواند از آن ظاهر شود. تعلیق با سکون برابر می‌شود یا همانطور که خان (۱۹۷۴) آن را توصیف کرده است، وابستگی بی‌منبع. اعتمادِ پایه برای پذیرفتن انفعال امری بنیادین است. انفعال همیشه به‌عنوان بزرگترین تهدید احساس می‌شود که منجر به تمام انواع خطرهایی می‌شود که در دستان همه‌توانِ ابژه‌ی «بد» قرار دارد.

اکنون باید یک فرضیه‌ی نهایی را با احترام به قضاوت و واقعیت‌سنجی مرزی پیشنهاد کنم. براساس اصل واقعیت دستگاه روان باید تصمیم بگیرد که آیا ابژه درآنجا هست یا نیست: «بله» یا «خیر». براساس اصل لذت و همانطور که سلب‌کردن در فرآیند نخستین ناخودآگاه وجود ندارد، فقط «بله» هست. وینیکات وضعیت ابژه‌ی گذاری[۲۱۰] را توصیف کرده است که «بله» و «خیر» را ترکیب می‌کند همانطور که [ابژه‌ی] گذاری، پستان-هست و پستان-نیست. می‌توان پیش‌سازهای مشاهدات وینیکات را در توصیف فروید از بازی چرخه-پنبه‌ای[۲۱۱] (۱۹۲۰) و توصیف‌اش از فتیش[۲۱۲] (۱۹۲۷) یافت. اما من فکر می‌کنم که یک راه دیگر برای کنار‌آمدن با این مسئله‌ی سرنوشت‌ساز وجود دارد، [راهی] برای تصمیم‌گیری که آیا ابژه هست یا نیست و این ازطریق قضاوتِ بیمار مرزی نشان داده می‌شود. یک جواب احتمالی چهارم وجود دارد: نه «بله» نه «خیر». این انتخابِ متناوبی به امتناع از انتخاب است. ابژه‌ی گذاری یک امتناع مثبت است؛ یا «بله» است یا «خیر». علائم مرزی که نشانه‌ی ابژه‌های گذاری هستند یک امتناع منفی از انتخاب را پیشکش می‌کنند: نه «بله» نه «خیر». می‌توان همین رابطه را در اصطلاحات تجربی با پرسیدن این سوال بیان کرد: «آیا ابژه مرده (ازدست رفته) یا زنده (پیدا شده) است؟» یا «آیا من مرده‌ام یا زنده‌ام؟» – که او ممکن است پاسخ دهد: «نه بله نه خیر».

مفهوم مرتبط دیگری که ممکن است برای بحث ما مفید باشد «غیاب[۲۱۳]» لاکان (۱۹۶۶) می‌باشد. آنطور که من آن را فهمیدم، این مفهوم نه به از‌دست‌دادن [و] نه به مرگ اشاره دارد. «غیاب» لاکان یک حالت میانی دارد، در وسط راه بین نفوذ و ازدست‌دادن است. افراط حضور، نفوذ است؛ افراط غیاب، از‌دست‌دادن است. جفت حضور-غیاب نمی‌تواند گسسته شود. این دو اصطلاح به‌هم وابسته هستند همانطور که ادراک و بازنمایی [وابسته‌اند]. اما یک تلاش عظیم نیاز است تا بتوان غیاب را تحمل کرد، بین آن و از‌دست‌دادن تمایز قائل شد، و تا نقشِ کامل دنیای بازنمایی‌شده را به تخیلات و تفکر فرد اهدا کرد. تنها غیاب ابژه است که می‌تواند محرکی برای تخیل و تفکر، به‌عبارت دیگر برای خلاقیت و زنده‌بودن باشد. مفهوم وینیکات (۱۹۵۸) درباب ظرفیت تنها بودن در حضور مادر و [مفهوم] توانایی منفی[۲۱۴] بیون به ذهن می‌آید.

برای نتیجه‌گیری، تمایل دارم یک فرضیه دیگر را پیشنهاد دهم. این امر به مفهوم فرآیند سومین[۲۱۵] مربوط می‌شود که تجسم نمی‌یابد اما از مکانیزم‌های پیونددهنده و منفصل‌کننده ساخته می‌شود تا به‌عنوان [فرآیندی] بین فرآیند نخستین و دومین عمل کند. این کارآمدترین حالت از بناکردن تعادل ذهنیِ انعطاف‌پذیر است و غنی‌ترین ابزار برای خلاقیت، حفاظی درمقابل مزاحمت‌های دونیمه‌سازی که افراطش منجر به مرگ روانی می‌شود. بااین‌وجود دونیمه‌سازی برای ارائه‌ی راهی برای خارج شدن از گیجی ضروری است. سرنوشت اسارت انسان چنین است که باید در خدمت  دو ارباب متضاد باشد – جدایی و بازاتحاد – یکی یا دیگری یا هردو.

منبع :

Green, A. (2018). The Borderline Concept: A Conceptual Framework for the Understanding of Borderline Patients. In On private madness (pp. 60-83). Routledge.

پیوست:


[۱] Charlotte

[۲] Experiences within a Borderline Syndrome

[۳] A. Morgenstern

[۴] Hysteric

[۵] Knight

[۶] Borderline

[۷] Neurosis

[۸] Deutsch

[۹] WolfMan

[۱۰] Oedipus

[۱۱] Hamlet

[۱۲] Stern

[۱۳] Oxford English Dictionary

[۱۴] Burchfield

[۱۵] No-man’s-land

[۱۶] Analysis terminable and interminable

[۱۷] Transitions

[۱۸] Intermediate

[۱۹] Psychosis

[۲۰] Laplanche

[۲۱] Pontalis

[۲۲] Latent schizophernias

[۲۳] Perverted

[۲۴] Delinquent

[۲۵] Pseudoneurotic schizophernia

[۲۶] Moore

[۲۷] Fine

[۲۸] Rycroft

[۲۹] Erotogenic zones

[۳۰] In and out

[۳۱] Pleasure-unpleasure principle

[۳۲] Reality principle

[۳۳] Self

[۳۴] Osmotic membrane

[۳۵] Self

[۳۶] Moving border

[۳۷] Neurosis and psychosis

[۳۸] Perversions

[۳۹] Repressions

[۴۰] Cathexis

[۴۱] Impingements

[۴۲] Splitting

[۴۳] Disavow

[۴۴] Memory-traces

[۴۵] Ideas

[۴۶] Judgements

[۴۷] Drivers

[۴۸] Knowledge

[۴۹] Segal

[۵۰] Khan

[۵۱] Symbolism

[۵۲] Imaginary

[۵۳] Symbolic

[۵۴] Negation

[۵۵] Pleasure-unpleasure principle

[۵۶] Conscious-preconscious

[۵۷] Secondary process

[۵۸] Reversed opposition

[۵۹] Unknown

[۶۰] Fixations

[۶۱] Primitive

[۶۲] Death instincts

[۶۳] Aggression

[۶۴] Bergeret

[۶۵] Disorganizing

[۶۶] Tronc commun des etats-limites

[۶۷] Psychosomatic regression

[۶۸] Kernberg

[۶۹] Structural

[۷۰] Genetic-dynamic

[۷۱] Topographical

[۷۲] Hartmann

[۷۳] Primary-process

[۷۴] Self-images

[۷۵] Synthesize

[۷۶] Introjections

[۷۷] Identifications

[۷۸] Pregenital

[۷۹] Notes on some schizoid mechanisms

[۸۰] Idealization

[۸۱] Projective identification

[۸۲] Schizoid

[۸۳] Manic-depressive

[۸۴] Rosenfeld

[۸۵] Differentiation of the psychotic from the non-psychotic personalities

[۸۶] Regression

[۸۷] Ideograms

[۸۸] Container

[۸۹] Content

[۹۰] Holding

[۹۱] Intermediate

[۹۲] Setting

[۹۳] Transitional field

[۹۴] Transitional phenomena

[۹۵] False self

[۹۶] Non-communication

[۹۷] Void

[۹۸] Emptiness

[۹۹] Gap

[۱۰۰] Potential space

[۱۰۱] The negative side of relationships

[۱۰۲] Countertransference

[۱۰۳] Playing and Reality

[۱۰۴] Subjective object

[۱۰۵] Objectively perceived object

[۱۰۶] Milner

[۱۰۷] Cumulative trauma

[۱۰۸] Aliveness

[۱۰۹] Unorganized

[۱۱۰] Bouvet

[۱۱۱] Depersonalization

[۱۱۲] Marty

[۱۱۳] Fain

[۱۱۴] De M’Uzan

[۱۱۵] David

[۱۱۶] Rapprocher

[۱۱۷] Lacan

[۱۱۸] Deferred action

[۱۱۹] Foreclosure

[۱۲۰] Name of the Father

[۱۲۱] Self

[۱۲۲] Dissociation

[۱۲۳] Decathexis

[۱۲۴] Binding

[۱۲۵] Condensation

[۱۲۶] Intrusion

[۱۲۷] An Outline of Psycho-Analysis

[۱۲۸] Outside

[۱۲۹] Original reality ego

[۱۳۰] Negation

[۱۳۱] Symbole of negation

[۱۳۲] Metapsychological

[۱۳۳] Civilization and Its Discontents

[۱۳۴] Oceanic feeling

[۱۳۵] Holding

[۱۳۶] Containing

[۱۳۷] Splitting of the ego in the process of defence

[۱۳۸] Regressive

[۱۳۹] Instinct

[۱۴۰] Mental

[۱۴۱] Somatic

[۱۴۲] Trieb

[۱۴۳] Mind

[۱۴۴] Mental

[۱۴۵] Somatic

[۱۴۶] Organism

[۱۴۷] Body

[۱۴۸] Psychical representative

[۱۴۹] Ideational representative

[۱۵۰] Quota of affect

[۱۵۱] Instinctual representatives

[۱۵۲] Borderline states

[۱۵۳] Transformation

[۱۵۴] Symbolization

[۱۵۵] Disjunctive

[۱۵۶] Conjunctive

[۱۵۷] Grinker

[۱۵۸] Soma

[۱۵۹] Act

[۱۶۰] Somatic

[۱۶۱] ‌Body

[۱۶۲] Specific action

[۱۶۳] Acting out

[۱۶۴] Representation

[۱۶۵] Castoriadis-Aulagnier

[۱۶۶] Ideogram

[۱۶۷] Eros

[۱۶۸] Annihilation

[۱۶۹] Agonies

[۱۷۰] Confusion

[۱۷۱] Fusion

[۱۷۲] Blank breast

[۱۷۳] Loss-intrusion

[۱۷۴] Motor action

[۱۷۵] Psychosomatic

[۱۷۶] Hysteria

[۱۷۷] Hypochondriasis

[۱۷۸] Conversion hysteria

[۱۷۹] Delibidinized

[۱۸۰] Parapraxis

[۱۸۱] Transformed

[۱۸۲] altered

[۱۸۳] Nameless dread

[۱۸۴] Blankness

[۱۸۵] Mental breakdown

[۱۸۶] Non-communicating

[۱۸۷] Archipelagos

[۱۸۸] Void

[۱۸۹] Linking function

[۱۹۰] Binding function

[۱۹۱] Primary depression

[۱۹۲] Denial

[۱۹۳] Omnipotence

[۱۹۴] Radical decathexis

[۱۹۵] Blank psychosis

[۱۹۶] Self

[۱۹۷] Illusion

[۱۹۸] Potential space

[۱۹۹] Dream barrier

[۲۰۰] Accretion

[۲۰۱] Part objects

[۲۰۲] Whole objects

[۲۰۳] Donnet

[۲۰۴] Blank psychosis

[۲۰۵] Bi-triangulation

[۲۰۶] Tri-dyadic

[۲۰۷] Shapiro

[۲۰۸] False self

[۲۰۹] Self

[۲۱۰] Transitional object

[۲۱۱] Cotton-reel game

[۲۱۲] Fetish

[۲۱۳] Absent

[۲۱۴] Negative capability

[۲۱۵] Tertiary process