قواعد فنّی­ ای که در اینجا بیان می ­کنم، ثمرۀ تجربه­ ام در طی سال ­ها و به دنبال نتایج یأس ­آوری است که مرا به ترک روش ­های دیگر سوق داد. به ‌راحتی می­ توان دید که آنها (یا دست­ کم بسیاری از آنها) می ­توانند در قاعدۀ واحدی جمع شوند [همچنین ص. ۱۱۵را نگاه کنید]. امیدوارم در نظر گرفتن آنها پزشکانی که روانکاوی می کنند را از تلاش کاملاً غیرضروری بازدارد و آنان را در برابر سهوها محافظت کند. با این ­وجود، باید روشن سازم که مدعایم این است که این فن تنها فنی ­ست که برای شخص من مناسب است؛ من خطر انکار این موضوع را پذیرا نیستم که پزشکی که مبادی کاملاً متفاوتی دارد، خود را ملزم به نگرش متفاوتی نسبت به بیماران و وظیفه ­اش بداند.

(الف) روانکاوی که در روز به درمان بیش از یک بیمار مبادرت می­ ورزد، نخستین مشکلی که با آن مواجه می ­شود، سخت­ ترین ]مشکل[ است. این مشکل، لزوم به یاد داشتن نام ­ها، تاریخ ­ها، خاطرات مفصّل و فراورده ­های آسیب ­شناسانه ­ای که بیمار در طی ماه ها و سال­ های درمان بیان می ­کند و قاتى نکردن آنها با موادی است که دیگر بیمارانِ تحت درمان در همان زمان یا پیش ­تر بیان کرده ­اند. اگر فرد ملزم به تحلیل شش، هشت یا تعداد بیشتری بیمار در طی روز باشد، شاهکار حافظه که در حصول این هدف دخیل است، موجب برانگیختن ناباوری، حیرت یا حتّا دلسوزی در مشاهده ­گران بی ­خبر می ­شود. به ‌هر حال، کنجکاوی به دنبال فنّی می ­گردد که چیره شدن بر انبوه مواد[۱] را امکان ­پذیر کند و انتظار می ­رود که ترفند ویژه ­ای برای [حصول] این هدف لازم باشد.

با این­ وجود، این فن خیلی ساده است. همان­ طور که خواهیم دید، این فن استفاده از هر ترفندی (حتّا یادداشت­ برداری) را رد می­ کند. فنّ پیش­ گفته تنها به معطوف نکردن حواس به هر چیزِ به ­خصوص و حفظ «توجه شناور بی­سو[۲]» همسان (آنگونه که من می­ خوانمش)[۳] در مواجهه با تمام شنیده ­ها است.

بدین ترتیب ما از فشار آوردن بر توجه ­مان که روزانه در هر صورت نمی ­تواند برای ساعت­ ها حفظ شود، معاف می­ شویم و از خطری که از تمرین توجه عامدانه جدانشدنی است، پرهیز می­ کنیم. زیرا به ‌محض اینکه فرد عامدانه توجه ­اش را به میزان مشخّصی متمرکز سازد، گزینش بر اساس مواد پیشین را آغاز می­ کند؛ موضوعی با وضوح مشخّص در ذهنش ثبت می ­شود و به ­طور همزمان، موضوعات دیگر متقابلاً مورد بی ­اعتنایی واقع می ­شوند و او در این انتخاب، انتظارها و گرایش ­های خویش را دنبال می ­کند. با این­ وجود، این دقیقاً همان اتّفاقی است که نباید رخ دهد. اگر در این انتخاب انتظارهایش را دنبال کند، در معرض این خطر قرار می ­گیرد که از دانسته­ های پیشین چیزی دستگیرش نشود؛ و اگر دنباله­ روی تمایل­ هایش باشد، در ادراکش دچار خطا می ­شود. نباید فراموش شود چیزهایی که فرد می ­شنود، بیشتر مسائلی هستند که معنایشان بعداً فهمیده می ­شود.

متوجه خواهید شد که عطف توجه برابر به همه ­چیز، همتای این تقاضا از بیمار است که [از او] می ­خواهیم هر آنچه بر وی واقع می­ شود را بدون نقّادی و گزینش بیان کند. اگر پزشک به طریق دیگری رفتار کند، بیشتر منافعی را که از پیروی بیمار از «قاعدۀ بنیادی روانکاوی[۴]» حاصل می ­شود، زایل می­ کند. ممکن است این قاعده برای پزشک چنین بیان شود: «او باید تمام تأثیرهای آگاهانه را از ظرفیّت توجه خویش دریغ دارد و به ­طور کامل خویش را به دست «حافظۀ ناآگاه» بسپارد». یا اگر صرفاً به زبان فنّی سخن بگوییم: «او باید تنها گوش کند و دلواپس این نباشد که چیزی در ذهنش می ­ماند یا خیر».

دستاوردهای این روش برای تمام ضروریات جریان درمان کافی است. آن عناصری از مواد که پیش ­تر بافتاری پیوسته را شکل داده است، در دسترس آگاهی پزشک قرار می ­گیرد. مابقی که هنوز ناپیوسته بوده و در بهم­ ریختگی آشفته ­ای قرار دارد، در ابتدا پوشیده به نظر می ­رسد، امّا به ‌محض اینکه بیمار موضوع تازه ­ای بیان کند که مربوط بدان باشد و امکان تداوم را فراهم کند، آمادگی یادآوری شدن را کسب می ­کند. زمانی­ که فرد پس از مدّت زیادی جزئیاتی را بازآفرینی می­ کند، تمجید بی ­مناسبتی که بیمار به خاطر «داشتن حافظۀ خیلی خوب» [از پزشک] می ­کند، می ­تواند با لبخندی پذیرفته شود، در حالی­ که عزم آگاهانه برای به خاطر آوردن موضوع به ‌احتمال‌ زیاد به شکست می ­انجامید.

اشتباه در جریانِ به خاطر آوردن، تنها در زمان ­ها و جاهایی صورت می ­پذیرد که پاره ­ای ملاحظات شخصی موجب آشفتگی فرد شود؛ یعنی موقعی که فرد از استانداردِ یک روانکاوِ آرمانی به ‌طور جدی دور شده است. گیج شدن در مورد مواد بیان ‌شده توسط بیماران دیگر به ‌ندرت اتّفاق می ­افتد. جایی که در مورد اینکه آیا بیمار مسئله خاصی را گفته یا چگونه گفته، اختلاف ­نظر پیش­ می ­آید، اغلب حق با پزشک است[۵].

(ب) من نمی ­توانم یادداشت ­برداری کامل و ثبت نوشته ­های کوتاه و چیزهای دیگر را در طی جلسات تحلیل توصیه کنم. صرف ­نظر از تأثیر نامطلوبی که این کار بر پاره ­ای از بیماران می­ گذارد، همان ملاحظاتی که در مورد توجه بیان شده بود، اینجا هم مطرح هستند[۶]. موقع یادداشت ­برداری یا نکته ­نویسی لاجرم گزینشی زیان ­بار اتّفاق می ­افتد و بخشی از فعّالیت ذهنی فرد بدین طریق درگیر می شود که بهتر است در خدمت تفسیر شنیده ­ها باشد. در مواردی مانند تاریخ­ ها، محتوای رؤیاها یا رویدادهای خاصِ مهمی که می ­توانند به ‌آسانی از بافتارشان جدا شوند و برای استفادۀ مستقل به ­عنوان نمونه مناسب باشند، استثنا قایل شدن برای این قاعده ایرادی ندارد[۷]. با این­ حال، من با این روش بر سر مهر نیستم. این شواهد را شب ­هنگام، پس از اتمام کار با تکیه بر حافظه ­ام می­ نویسم. دربارۀ محتوای رؤیاهایی که مهم می­ دانم، پس از بیان رؤیا از بیمار می­ خواهم که آن را تکرار کند تا بتوانم به خاطر بسپارم.

(ج) ممکن است یادداشت­ برداری در طی جلسه با بیمار به قصدِ انتشار مطالعۀ علمی در مورد بیمار توجیه شود. در حالت کلی، به ‌ندرت می­ توان این قضیه را رد کرد. با این ­حال، باید به خاطر داشت که گزارش ­های دقیق تاریخچۀ بیماران تحلیلی از آنچه انتظار می ­رود، ارزش کمتری دارد. به بیان دقیق ­تر، این گزارش ­ها تنها از دقّـتی ظاهری برخوردار است که روانپزشکیِ «نوین» نمونه ­های روشنی از آن را در اختیارمان گذاشته است. به‌ عنوان یک قاعده، این گزارش ­ها برای خواننده خسته­ کننده است و به ‌هر حال نمی ­تواند جایگزینی برای حضور واقعی او در تحلیل باشد. تجربه همواره نشان می ­دهد اگر خوانندگان مایل باشند که روانکاو را باور کنند، به هرگونه بازنگری جزئی در مواد از جانب او اعتماد می­ کنند؛ در طرف مقابل، اگر نخواهد برای تحلیل و روانکاو بهایی قایل شوند، به یادداشت­ های لفظ به لفظ و درست درمان توجه ­ای نمی­ کنند. به نظر می ­رسد که با این روش نمی­ توان نبودِ شواهد متقاعدکننده ­ای که در گزارش­ های روانکاوانه دیده می ­شود، را چاره کرد.

(د) بدون تردید یکی از ادعاهای متمایز بودن روانکاوی به همزمانی درمان و پژوهش در آن مربوط می­ شود؛ با این ­حال، پس از مرحلۀ معیّنی، فنّ لازم برای یک بیمار با فنّ ضروری برای دیگری مغایرت پیدا می ­کند. کار علمی با بیمار در حالی ‌که درمان هنوز ادامه دارد؛ کنار هم چیدن ساختار آن، تلاش برای پیش ­بینی پیشرفت بعدی ­اش، و به دست دادن تصویری گاه ­به ­گاه از وضعیّـت جاری، به شکلی که سلیقۀ علمی می ­طلبد، کار خوبی نیست. بیمارانی که از همان ابتدا وقف اهداف علمی می ­شوند و درمان­ شان بر این اساس پیش می­ رود، به نتیجۀ مطلوبی دست پیدا نمی­ کنند. در حالی ­که، موّفق ­ترین بیماران کسانی هستند که روانکاو بدون داشتن هدف خاصی پیش می ­رود و اجازه می ­دهد که مسیرهای نُو وی را حیرت­ زده کنند و همواره با ذهنی فراخ و خالی از پیش ­فرض با آنان مواجه می ­شود. رفتار درست برای روانکاو در گرو گذر کردن آسان از یک نگرش ذهنی به نگرشی دیگر در صورت لزوم، اجتناب از گمانه ­زنی و ژرف ­اندیشی در مورد بیماران زمانی که هنوز در تحلیل هستند و در واگذاری مواد به ‌دست ‌آمده به جریان ترکیب­ کنندۀ افکار تنها پس از خاتمۀ تحلیل است. اگر ما پیش ­تر تمام دانش (یا دست ­کم دانش ضروری) در مورد روانشناسی ضمیر ناآگاه و ساختار روان نژندی­ ها که می­ توانیم از کار روانکاوانه به دست آوریم را در دست داشته باشیم، تمایز میان این دو نگرش بی­ معنا می ­شود. ما فعلاً از این مقصود فاصلۀ زیادی داریم و نباید درِ آزمودن آنچه پیش­ تر یاد گرفته ­ایم و گسترش بیشتر دانش ­مان را بر خود ببندیم.

(ه) من نمی­ توانم بی ­درنگ همکارانم را به پیروی از الگوی جرّاح در طی درمان روانکاوی توصیه کنم که همۀ احساس ­هایش، حتّا همدردی انسانی را به کناری می­ نهد و تمام قوای ذهنی ­اش را بر هدفی واحد که همان انجام هرچه ماهرانه ­تر جرّاحی است، متمرکز می­ کند. در شرایط کنونی، احساسی که بیش از همه برای روانکاو خطرناک است، بلندپروازی در درمان برای بر جای گذاشتنِ تأثیری متقاعدکننده بر دیگران، با استفاده از این روش نُو و بسیار مناقشه ­انگیز است. این موضوع نه‌ تنها وی را در وضعیّتی ذهنی قرار می­دهد که مناسب کارش نیست، بلکه وی را در برابر مقاومت­ های مشخصّی از بیمار، که ما می ­دانیم بهبودی آنان در اصل متّکی بر تقابل بین نیروهای درونی­ است، درمانده می ­نماید. ضرورت این سردی هیجانی چنین توجیه می ­شود که چنین حالتی سودمندترین شرایط را برای هر دو طرف می ­آفریند؛ برای پزشک مراقبتی مطلوب از زندگی هیجانی شخصی، و برای بیمار، بیشترین کمکی که می ­توانیم هر روز به وی بکنیم. جرّاحی در زمان ­های قدیم شعارش این عبارت بود که: «Je le pansai,Dieu le guérit» [۸] . روانکاو باید به شرایطی مشابه رضایت دهند.

(و) به ‌سادگی می ­توان فهمید که قواعد مختلف مطرح ­شده در راستای چه هدفی هستند. [ص. ۱۱۱ را ببینید]. همۀ اینها در پی آفرینش وضعیّتی برای پزشک هستند که همتای «قاعدۀ اساسی روانکاوی»[۹] برای بیمار است. درست همانگونه که بیمار باید هر آنچه این خودنگری می ­تواند شناسایی نماید را بر زبان بیاورد، و همۀ موانع منطقی و عاطفی­ ای که به دنبال برانگیختن او به گزینش میان آنها هستند را به کناری نهد، پزشک هم باید خود را در جایگاهی قرار دهد که از هر آنچه گفته می­ شود، در راستای اهداف تفسیری و شناسایی مطالب ناآگاه استفاده کند، بدون اینکه سانسورِ انتخاب­ گری خویش را جایگزین آن کنند؛ کاری که بیمار کنار گذاشته است. اگر در قالب یک فرمول بیان کنیم: او باید ضمیر ناآگاه خود را همچون عضو دریافت ­کننده ­ای در برابر ناآگاه فرستندۀ بیمار تنظیم کند. او باید همان­ طوری که دریافت­ کنندۀ تلفن با میکروفن فرستنده تنظیم می­ شود، خود را با بیمار تنظیم کند. همان ­طور که دریافت­ کننده ارتعاش ­های الکتریکی در خطّ تلفن را که توسط امواج شنیداری ایجاد شده است دوباره به امواج شنیداری تبدیل می ­کند، ضمیر ناآگاه پزشک می ­تواند، با بهره­ گیری از مشتقات ناآگاهی که با وی در میان­ گذاشته شده است، مطالب ناآگاه را بازسازی کند که این تداعی آزاد بیمار را تعیین می ­کند.

با این ­حال، اگر پزشک در جایگاهی باشد که از ضمیر ناآگاه خویش به ‌عنوان ابزاری برای تحلیل استفاده کند، باید خود یک شرط روانی مهم را به میزان زیادی برآورده کند. احتمالاً او هیچ مقاومتی را که موضوعات درک شده توسط ناآگاه را از [ورود] به آگاهی بازدارد، تحمّل نمی ­کند؛ وگرنه شکل ­های جدیدی از انتخاب­ گری و تحریف را وارد تحلیل می­ کند که از متمرکز ساختن توجه آگاهانه خیلی زیان ­بارتر است. یک انسان تقریباً بهنجار بودن برای او کفایت نمی­ کند. باید تأکید شود که او باید نوعی پالودگی روانکاوانه را از سر بگذراند و از عقده­ های شخصی ­ای آگاه شود که می ­تواند در مسیر دریافت آنچه بیمار به وی می ­گوید، راهزنی کند. در مورد تأثیر ناتوان ­کنندۀ این نقایص برای پزشک، نباید هیچ تردید نامعقولی را روا دانست؛ هر پس ­رانش حل­ نشدۀ او شرایطی را به وجود می­ آورد که استیکل[۱۰] آن را «نقطۀ کور» در درک تحلیلی توصیف می ­کند.

چند سال پیش به این پرسش که فرد چگونه می ­تواند روانکاو شود، پاسخی دادم: «با تحلیل رؤیاهای خود»[۱۱]. این تبیین بدون تردید برای خیلی­ ها کافی است، ولی نه برای همۀ کسانی که می ­خواهند روانکاوی یاد بگیرند. هیچ ­کس نمی ­تواند بدون کمک بیرونی به تفسیر رؤیای خویش دست بزند. من این موضوع را یکی از حُسن­ های مکتب تحلیلی زوریخ می ­دانم که تأکید زیادی بر این فریضه دارند و آن را در قالب ضرورتی محقّق ساخته ­اند که بیان می ­کند هر کس که مایل به تحلیل دیگران است، باید ابتدا خودش توسط کسی که دانش تخصّصی دارد، مورد تحلیل قرار گرفته باشد. هرکس که به‌ طور جدی این حرفه را در پیش می­ گیرد، باید این مسیر را که منافع زیادی دارد، برگزیند؛ ایثاری که در گشودگی در برابر شخص دیگری، بدون اینکه بیماری علّت سوق یافتن به ‌سوی آن باشد، بسیار ارزشمند می­ باشد. نه ‌تنها مقصود فرد در یادگیری باخبر شدن از آنچه در ذهن خودش می ­گذرد، با سرعت خیلی بیشتر و هزینۀ عاطفی کمتری حاصل می ­شود، بلکه برداشت­ ها و شناخت­ هایی در رابطه با خویش به دست می ­آید که از مطالعۀ کتاب ­ها و شرکت در سخنرانی ­ها به­ طور ناموفّقی جستجو می­ شود. درنهایت، ما نباید منفعتِ حاصل  از تماس روانی دیرپایی که قاعدتاً میان دانشجو و راهنمایش برقرار می ­شود، را دست ­کم بگیریم[۱۲].

چنین تحلیلی برای شخصی که به لحاظ کارکردی سالم است، همان ‌گونه که تصوّر شده، ناکامل می ­ماند. کسی که ارزش بالای دانستگی در مورد خود و درنتیجه افزایش خودکنترلی به ‌دست ‌آمده در زمانی که تحلیل تمام شده است را ارج نهد، بررسی تحلیلیِ شخصیّـت خویش را در قالب خودکاوی ادامه می ­دهد و از فهمیدن اینکه باید همواره انتظار مواجه ‌شدن با چیزهای جدید در خود و جهان بیرونی را داشته باشد، احساس آسودگی می­ کند. امّا کسی حزم ­اندیشیِ مربوط به تحلیل شدن خود را خوار می ­پندارد، نه فقط به‌ واسطۀ ناتوانی در پیشروی بیشتر از حدی مشخّص، در مسیر یادگیری از بیماران تنبیه می­ شود، بلکه خطر جدی ­تری را به جان می ­خرد و ممکن است برای دیگران خطرآفرین باشد. او به ‌آسانی در دام این فریب می­ افتد که جنبه ­های غریبِ شخصیّت خویش که آگاهی روشنی از آن ندارد را در قالب یک نظریّۀ دارای اعتبار همگانی، به حوزۀ دانش برون ­فکنی کند. او روش روانکاوی را بی ­اعتبار می ­سازد و تازه­ کاران را گمراه می­ نماید.

(ز) اکنون باید چند قاعدۀ دیگر را اضافه کنم که به گذار از نگرش پزشک به درمانِ بیمار خدمت می ­کنند.

بدون تردید روانکاوان جوان و مشتاق وسوسه می­ شوند تا فردیّت خویش را آزادانه به بحث بگذارند تا بدین ترتیب بیمار را با آن [خودافشایی­ ها] به حرکت برانگیزند و سنگینی بار شخصیّت یکنواخت خویش را از دوش او بردارند. شاید گمان رو که این کاملاً مجاز و واقعاً مفید باشد که پزشک برای غلبه بر مقاومت ­های فعلی بیمار اشاره مختصری به کاستی­ ها و تعارض­ های روانی خویش داشته باشد و با دادن اطلاعات خصوصی در مورد زندگی خویش به بیمار کمک کند که پا جای پای او بگذارد. اطمینان شخص سزاوار اطمینان دیگری است و کسی که خواهان نزدیکی از سوی دیگری ­ست، خود باید آمادۀ فراهم کردن آن به ­طور متقابل باشد.

با این­ وجود، در روابط روانکاوانه امور به طرزی متفاوت با آنچه ممکن است روانشناسی آگاهی بذرش را در ذهن­ مان بکارد، پیش می­ رود. تجربه از فنّ عاطفیِ اینگونه پشتیبانی نمی ­کند. به ‌آسانی می ­توان دید که این روش مستلزم فاصله گرفتن از اصول روانکاوی و لغزیدن در وادی درمان از راه تلقین است. ممکن است این روش بیمار را به آشکار کردن سریع ­تر و بدون زحمتِ مسائلی برانگیزد که پیش ­تر می ­دانست ولی به ­هر حال به خاطر مقاومت ­های معمول برای مدّتی دور نگاه داشته شده بود. با این ­وجود، چنین فنّی در مسیر آشکار ساختن آنچه برای بیمار ناآگاه است، توفیقی حاصل نمی­ کند. این روش روانکاو را در غلبه بر مقاومت­ های ژرف ناتوان ­تر می ­کند و در موارد وخیم­ تر لاجرم از طریق ترغیب بیمار به سیری ­ناپذیری [برای خودافشایی روانکاو]، شکست را دامن می ­زند: او می­ خواهد موقعیّت را وارونه کند و تحلیل پزشک را از تحلیل خودش جالب­ تر می­ یابد. همچنین حلّ انتقال که یکی از وظایف اصلی درمان است، به ‌واسطۀ نگرش صمیمانۀ پزشک دشوارتر می ­شود، بنابراین هر منفعتی که شاید در آغاز وجود داشته باشد وزنی در برابر مشکلات پایانی ندارد. بنابراین من برای محکوم به اشتباه دانستن این روش تردیدی به خود راه نمی ­دهم. پزشک باید برای بیمارش ناآشنا باشد و مانند آینه ‌تنها چیزهایی که بر وی نمایان می­ شود را نشان دهد. در عمل واقعیّـت این است که نمی­ توان بر روان­ درمانگری که میزان مشخّصی از تحلیل را با روش­های تلقینی دیگر ترکیب می­کند تا در صورت لزوم، مثلاً در مؤسسه­ ها، به نتایج ملموسی در کوتاه­ مدت برسد، خرده گرفت. با این ­حال، روانکاو حق دارد اصرار ورزد که خودش دربارۀ کاری که انجام می­ دهد تردیدی نداشته باشد و باید بداند که روشش روانکاوی راستین است.

(ح) وسوسۀ دیگر ثمرۀ فعّالیت آموزشی است که در درمان تحلیلی بدون قصد خودخواسته از جانب پزشک، به او واگذار می­ شود. وقتی بازداری­ های تحوّلی برداشته می­ شوند، اتّفاقی که رخ می ­دهد این است که پزشک خود را در موقعیّتی می ­یابد که برای جریان­ هایی که آزاد شد­ه ­اند، اهداف جدیدی را نشان دهد. در این صورت، اگر او بکوشد دست به کار بزرگی بزند و ]کمک کند[ بیماری که متحمّل چنین رنج­ هایی بوده از روان­ نژندی رها ­شود و اگر هدف­های سطح­بالایی برای امیال خویش در نظر بگیرد، چیزی بیش از نوعی بلندپروازی طبیعی در کار نیست.

با این ­وجود، پزشک باید خودش را زیر نظر داشته باشد و به ‌جای امیال خویش، توانایی ­های بیمار را چراغ راه در نظر بگیرد. همۀ روان­ نژندان استعداد بالایی برای والایش ندارند؛ می­ توان تصوّر کرد که اگر بسیاری از آنان دارای هنر والایش­ گری رانه ­های[۱۳] خود بودند، به ‌هیچ‌ وجه دچار بیماری نمی ­شدند. اگر ما بی­ جهت به آنان برای والایش ­گری فشار بیاوریم و دست ­شان را از ارضاهای دسترس­ پذیر و معمول برای رانه کوتاه کنیم، به ‌طور قطع زندگی را بر آنان سخت ­تر از آن حالتی می­ نماییم که در غیر این صورت احساس می ­کنند. فرد در مقام پزشک باید تحمّل ضعف بیمار داشته را باشد و اگر بتواند میزانی از قابلیت پیشین جهت کار و لذّت بردن را به فردی با توانایی­ های متوسط برگرداند، باید احساس خرسندی کند. بلندپروازی آموزشی نیز همانند بلندپروازی درمانی سودمندی اندکی دارد. همچنین باید به یاد داشت که بسیاری دقیقاً به خاطر تلاش جهت والایش رانه ­ها به درجاتی فراتر از آنچه سازمان ]روانی ­شان[ اجازه می ­دهد، دچار بیماری می­ شوند و در افرادی هم که توانایی والایش دارند، این فرایند اغلب به‌ محض غلبه بر بازداری ­ها در تحلیل خود به ­خود به جریان می ­افتد. بنابراین به عقیدۀ من، تلاش پیوسته برای بهره ­گیری از درمان تحلیلی در راستای والایش رانه، با اینکه بی ­شک همیشه ستودنی­ ست، ولی در همۀ موارد توصیه پذیر نیست.

(ط) تا چه حد باید به دنبال همکاری عقلانی بیمار باشیم؟ دادن پاسخی که کاربرد فراگیری در این مورد داشته باشد، دشوار است: شخصیّت بیمار عامل تعیین ­کننده است. امّا در هر صورت، لازم است در این مورد احتیاط و خویشتن­ داری لحاظ شود. تعیین تکالیفی مانند یادآوری خاطرات یا اندیشیدن در مورد دوره ­هایی از زندگی کار درستی نیست. در مقابل، او فراتر از اینها باید بیاموزد؛ ]این آموزه[ برای هیچ­ کسی آسان به دست نمی­ آید که دریابد فعّالیت­ های ذهنی مانند اندیشیدن ژرف در مورد مسئله­ ای یا متمرکز ساختن توجه، هیچ­ کدام از معمّاهای روان­ نژندی را نمی ­گشاید. این گشایش تنها از طریق پیروی صبورانه از قاعدۀ اساسی روانکاوی حاصل می­ شود؛ قاعده ­ای که کنار گذاشتن تمام نقّادی ­های ضمیر ناآگاه و مشتقات آن را واجب می­ نماید. به ­طور خاص، در کار با بیمارانی که هنر غوطه ­ور شدن در بحث عقلانی در طی درمان را به کار می­ گیرند، بسیار اهل تأمل ­گرایی هستند و اغلب در مورد وضعیّت­ شان به غایت هوشمندانه می ­اندیشند و بدین ترتیب از تلاش برای غلبه بر آن دوری می ­کنند، پزشک باید در مورد پیروی از این قاعده ثابت ­قدم باشد. به همین خاطر، من نسبت به استفاده از نوشته ­های تحلیلی به ­عنوان کمکی برای بیماران بی ­رغبت هستم. من آنان را ملزم می­ دارم که از تجربۀ شخصی بیاموزند و مطمئن ­شان می ­کنم که ]بدین طریق[ دانش وسیع ­تر و ارزشمندتری در مقایسه با آموزه­ های حاصل از مطالعۀ کلّ ادبیات روانکاوی به دست می­ آورند. با این­ وجود، می ­دانم که در موقعیّت­ های مؤسسه ­ای استفاده از مطالعه به­ عنوان آماده ­سازی بیماران تحلیل ­شونده و روشی برای آفرینش فضایی برای تأثیرگذاری، سودمندی زیادی دارد.

لازم است جدی ­ترین هشدار را جهت منع هرگونه تلاشی برای ارایۀ اطمینان و حمایت به والدین یا بستگان [بیماران] با دادن کتاب­ های روانکاوی، چه مقدماتی و چه پیشرفته، اعلام کنم. این اِقدام خیرخواهانه اغلب باعث شکل­ گیری مخالفتی زودهنگام از سوی بستگان بیمار در برابر درمان می ­شود؛ مخالفتی که دیر یا زود رخ می ­نماید، به شکلی که درمان هرگز آغاز نمی ­شود.

بگذارید امیدواری خویش را در این مورد بیان کنم که تجربۀ فزایندۀ روانکاوان به ‌زودی اتّفاق ­نظری در مورد پرسش ­های مربوط به فن و مؤثرترین شیوه برای درمان بیماران روان­ نژند به ارمغان خواهد آورد. در رابطه با درمان بستگان بیماران، باید اعتراف کنم که به ‌کلی مردّد هستم و در کل باور اندکی به درمان فردی برای آنان دارم.

اصل مقاله:

Freud, S. (۱۹۱۲). Recommendations to Physicians Practising Psycho-Analysis. The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Volume XII (1911-1913): The Case of Schreber, Papers on Technique and Other Works, ۱۰۹-۱۲۰

پیوست:


[۱]. Material

[۲]. evenly-suspended attention

[۳]. [به نظر می­­رسد که این اشاره جمله ای در تاریخچۀ موردی «هانس کوچک» باشد (b1909)، مجموعه آثار؛ ۱۰، ۲۳، زیرا این واژگان اندکی متفاوت است. عبارت حاضر بعداً در «دو مقالۀ دانشنامه­ای» (a1923)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۲۳۹، دوباره تکرار می­ شود.]

[۴]. fundamental rule of psychoanalysis

[۵]. بیماری که اغلب ادعا می ­کند که پیش ­تر موضوعی را به پزشک گفته است، در حالی­ که پزشک می ­تواند با احساسی ملایم از برتری به او اطمینان خاطر دهد که این موضوع برای نخستین بار است که مطرح می ­شود. سپس آشکار می ­شود که بیمار قصد گفتن آن را داشته ولی به دلیل مقاومتی که در آن زمان بوده است، عملی شدن این قصد بازداری شده است. برای وی یادآوری این قصد از یادآوری عملی به آن تمایزناپذیر است.

[۶]. فروید پانوشتی دربارۀ همین تأثیر در تاریخچۀ موردی «موش ­مرد» (d1909)، مجموعه آثار؛ ۱۰، ۱۵۹، آورده است.

[۷]. [شاید به خاطر اهداف علمی]

[۸]. [«من زخم­هایش را ­پوشاندم، خداوند او را شفا داد». این گفتار از جرّاح فرانسوی، آمبرواز پاری است].

[۹]. [پانوشت ۲ در بالا، ص. ۱۰۷] را بنگرید.

[۱۰]. [Stekel, ۱۹۱۱a, 532.]

[۱۱]. [منبع این گفته سوّمین سخنرانی فروید در دانشگاه کلارک است (a1910،]۱۹۰۹[)، مجموعه آثار؛ ۱۱، ۳۳. توضیح ­هایی در مورد دیدگاه ­های مختلف او در مورد این موضوع در پانوشت ویراستار بر «تاریخچۀ جنبش روانکاوی» (d1914)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۲۰-۱ آمده است].

[۱۲]. [با این ­حال، دیدگاه نومیدانه ‌تری که در بخش دوّم «تحلیل پایان ­پذیر و پایان­ ناپذیر» (c1937) بیان شده است را هم بنگرید. آن مقاله که از واپسین نوشتارهای فروید است، بسیاری از نظر‌گاه‌ های دیگر را (به ­خصوص در بخش هفتم) در مورد موضوع بحث شده در این پاراگراف و پاراگراف بعدی بیان می­ کند.]

[۱۳]. در ترجمۀ انگلیسی مقاله، واژه instinct به کار گرفته است که معمولاً به غریزه ترجمه می ­شود. با توجه به اینکه instinct در انگلیسی و غریزه در فارسی برابرنشین مناسبی برای واژۀ آلمانی مورد استفاده توسط فروید،  trieb نیست، در این متن «رانه» به­ عنوان برابرنشین آن در نظر گرفته شده است. در واقع غریزه (Instinct) نوعی دانش معطوف به صیانتِ نفس است که به صورت ژنتیکی در نهاد همۀ حیوان ­ها وجود دارد، دانشی که به حیوان توانایی می ­دهد تا با اندکی مراقبت یا آموزش قبلی غذا بخورد، از خود دفاع کند، سرپناه جوید و تولید مثل کند. امّا حیات جنسی در آدمی از مقولۀ غریزه نیست، زیرا نه هدف و نه ابژۀ آن منحصر به یک شی واحد نمی ­شود. بااینکه مسیر دستیابی به ارضای غرایز در حیوان ­ها ثابت و سرراست است، رانه ­ها بیشتر تمایل به انحراف و گریز از مسیر اصلی دارند. م