Child’s play by Christopher Murphy

من تلاش می‌کنم در این فصل ایده‌ای را بررسی کنم که توسط کارم و همچنین در حال حاضر توسط مراحل تحولی خودم که به کارم رنگ خاص می‌دهد، به من تحمیل می‌شود. باید بگویم که کار من که بیشتر روانکاوی است، شامل روان‌درمانی نیز می‌شود و برای این فصل لازم نیست که تمایز واضحی بین استفاده از این دو اصطلاح قائل شوم.

همانطور که اغلب اتفاق می‌افتد، وقتی می‌خواهم رساله‌ام را بیان کنم درمی‌یابم که امری بسیار ساده است و اینکه واژگان زیادی لازم نیست که موضوع را پوشش دهم. روان‌درمانی در هم‌پوشانی دو ناحیه از بازی‌کردن، یکی مربوط به بیمار و یکی مربوط به درمانگر، اتفاق می‌افتد. روان‌درمانی مربوط به دو نفر می‌شود که باهم بازی می‌کنند. نتیجه اینکه جایی که بازی ممکن نباشد، کار انجام شده توسط درمانگر به آوردن بیمار از حالتی که نمی‌تواند بازی کند به حالتی که می‌تواند بازی کند معطوف می‌شود.

اگرچه قصد مرور ادبیات [چاپی] را ندارم ولی میل دارم که کار میلنر[۱] (۱۹۵۲، ۱۹۵۷، ۱۹۶۹) را تکریم کنم، کسی که به‌طور درخشانی درباب موضوع شکل‌گیری-نماد[۲] نوشته است. بااین‌وجود نباید اجازه دهم که مطالعه‌ی بسیار جامع او، من را از جلب توجه به موضوع بازی‌کردن در کار خودم متوقف کند. میلنر (۱۹۵۲) بازی‌کردن کودکان را به تمرکز در بزرگسالان مرتبط کرد:

«زمانی که شروع کردم به دیدن… اینکه این استفاده از من شاید فقط یک دفاع واپس‌روی[۳] نباشد بلکه یک مرحله‌ی برگشت‌کننده‌ی ضروری از یک رابطه‌ی خلاقانه با دنیا باشد…»

میلنر به «هم‌جوشی[۴] پیش-منطق سوژه[۵] و ابژه» اشاره می‌کرد. من تلاش می‌کنم بین این هم‌جوشی با هم‌جوشی یا هم‌جوش‌زدایی[۶] ابژه‌ی ذهنی[۷] و ابژه‌ی عینی ادرک‌شده[۸] تمایز قائل شوم[۹]. من معتقد هستم که آنچه تلاش می‌کنم انجام دهم در کنه محتوای آثار میلنر نیز وجود دارد. این گفته دیگری از او می‌باشد:

«لحظاتی که شاعر اصیلی در هریک از ما، با یافتن [چیزی] آشنا در نا‌آشنایی، دنیای بیرونی را برای ما خلق کرد، احتمالا توسط اکثر مردم فراموش شده است؛ یا در جایی مخفی از حافظه محافظت می‌شود زیرا آنها بسیار شبیه به مخلوط شدن دیدارهای خدایان و چیزهای روزمره می‌باشند» (میلنر، ۱۹۵۷).

بازی و خودارضایی

چیزی وجود دارد که می‌خواهم از سر راه بردارم. در نوشته‌ها و بحث‌های روانکاوانه موضوع بازی‌کردن بسیار نزدیک به خودارضایی و تجربیات حسی متنوع متصل‌شده است. این درست است که وقتی با خودارضای مواجه می‌شویم همیشه فکر می‌کنیم: فانتزی چیست؟ و همچنین درست است که وقتی شاهد بازی‌کردن هستیم تمایل به کنجاوی داریم که برانگیختگی فیزیکی که به این نوع بازی که شاهده آن هستیم متصل است چیست. اما نیاز است بازی‌کردن به‌عنوان موضوعی به‌مثابه خودش، [موضوعی] تکمیلی برای مفهوم والایش[۱۰] غرایزی، مورد مطالعه قرار بگیرد.

احتمال زیادی دارد که با داشتن این دو پدیده (بازی‌کردن و فعالیت خودارضایی) چیزی را گم کرده باشیم که پیوندی نزدیکی به ذهن ما دارد. من تلاش کرده‌ام که اشاره کنم که وقتی کودک بازی می‌کند ضرورتا فاقد عنصر خودارضایی می‌باشد؛ یا به‌عبارت دیگر اگر یک کودک برانگیختگی فیزیکی را بازی کند که [در آن] درگیری غریزی مشهود شود، بازی‌کردن متوقف می‌شود یا به‌هر نسبتی خراب می‌شود (وینیکات، ۱۹۶۸). کریس[۱۱] (۱۹۵۱) و اسپیتز[۱۲] (۱۹۶۲) هردو مفهوم خود-شهوانی[۱۳] را گسترش دادند تا داده‌هایی مشابه را پوشش دهند (همچنین خان[۱۴]، ۱۹۶۴).

من به یک ملاحظه‌ی جدید از بازی‌کردن نزدیک می‌شود و برای من جالب است وقتی به‌نظر می‌رسد که در ادبیات روانکاوانه کمبود یک ملاحظه‌ی مفید درباب موضوع بازی را می‌بینم. روانکاوی کودک در هر مکتبی پیرامون بازی‌کردن کودک بنا می‌شود و عجیب‌تر است وقتی می‌یابیم که برای اینکه بتوانیم ملاحظه‌ی مناسبی درباره‌ی بازی‌کردن داشته باشیم باید نزد افرادی که درباب این موضوع نوشته‌اند برویم که روانکاو نیستند (برای مثال لونفلد، ۱۹۳۵).

طبیعتا به سمت کار ملانی کلاین[۱۵] (۱۹۳۲) می‌رویم اما من اظهار می‌کنم که کلاین در نوشته‌هایش به اندازه‌ای که به بازی علاقه داشت تقریبا به‌طور کامل علاقه‌مند به استفاده از بازی بود. درمانگر درحال دست یافتن به ارتباط‌ (معاشرت) کودک است و می‌داند که کودک معمولا بر دستور زبان مسلط نیست که بتواند ظرافت‌های بی‌پایانی که توسط یک جوینده در بازی یافت می‌شود را منتقل کند. این یک نقد از ملانی کلاین یا دیگرانی نیست که استفاده از بازی کودک در روانکاوی کودکان را توضیح داده‌اند. [بلکه] فقط یک اظهارنظر درباره‌ی این امکان است که در کل نظریه‌ی شخصیت، روانکاو بسیار درگیر استفاده از محتوای بازی شده‌ است [تا اینکه] به بازی‌کردن کودک نگاه کند و درباره‌ی بازی‌کردن به‌عنوان چیزی به‌مثابه خودش بنویسد. واضح است که من تمایز قابل‌توجهی بین معنای اسم «بازی[۱۶]» و اسم‌فعل «بازی‌کردن[۱۷]» قائل می‌شوم.

هرآنچه درباره بازی‌کردن کودکان می‌گویم واقعا برای بزرگسالان هم به‌کار می‌آید، فقط زمانی که محتوای بیمار عمدتا در اصطلاح ارتباط کلامی ظاهر می‌شود این مسئله دشوارتر است. پیشنهاد می‌کند که باید انتظار داشته باشیم بازی‌کردن را در روانکاوی‌های بزرگسالان به مشهودی کار با کودکان بیابیم. برای نمونه این امر خودش را در انتخاب واژگان، در انحنای صدای، و درواقع در حس شوخ‌طبیعی متجلی می‌کند.

پدیده های گذاری[۱۸]

برای من معنای بازی‌کردن رنگ جدیدی به‌خود می‌گیرد زیرا من زمینه‌ی پدیده‌های گذاری را دنبال کرده‌ام [و] آنها را در تحولات ظریف‌شان درست از زمان استفاده‌ی اولیه از ابژه‌ی گذاری[۱۹] یا تکنیک تا مراحل غایی‌ای از ظرفیت بشری برای تجربه‌ی فرهنگی ردیابی می‌کنم.

فکر می‌کنم خارج از بحث نیست اگر دراینجا به سخاوتی که در حلقه‌های روانکاوانه و در دنیای معمول روان‌پزشکی در رابطه با توضیح من از پدیده‌ی گذاری نشان داده شده است توجه کنیم. من به این واقعیت علاقه‌مند هستم که این ایده درست ازمیان حوزه‌ی مراقبت کودک بدست آمده است و بعضی‌اوقات احساس می‌کنم بیش از اندازه برای آن در این حوزه تشویق گرفته‌ام. آنچه من پدیده‌ی گذاری نامیدم چیزی همگانی است و مسئله به‌سادگی جلب‌کردن توجه به آن و به بالقوگی آن برای ساخت یک نظریه بود. آنطور که کشف کرده‌ام والف[۲۰] (۱۹۴۶) درباره‌ی ابژه‌های فتیشی[۲۱] نوشته است که توسط بچه‌ها یا کودکان به کار گرفته می‌شود و من می‌دانم که در کلینیک روان‌درمانی آنا فروید[۲۲] این ابژه‌ها با کودکان کوچک مشاهده شده‌اند. من شنیده‌ام که آنا فروید از استفاده از طلسم که بسیار شبیه یک پدیده است، سخن گفته است (آ. فروید، ۱۹۶۵). البته ا. ا. میلن[۲۳] [داستان] وینی پوو[۲۴] را جاودانه کرد. شولز[۲۵] و آرتور میلر[۲۶] درکنار دیگر نویسندگان مجذوب ابژه‌هایی شده‌اند که من به‌طور ویژه به آنها اشاره کرده و آنها را نام نهاده‌ام.

به‌خاطر سرنوشت فرخنده‌ی مفهوم پدیده‌ی گذاری به این فکر تشویق شدم که شاید آنچه تلاش دارم اکنون درباره‌ی بازی‌کردن بگویم نیز مورد قبول واقع شود. چیزی درباره‌ی بازی‌کردن وجود دارد که هنوز جایی در ادبیات روانکاوانه پیدا نکرده است.

در فصلی درباب تجربه فرهنگی و محل آن (فصل ۷) من ایده‌ام درباب بازی را با این ادعا محکم‌کردم که بازی‌کردن یک مکان و یک زمان دارد. [بازی‌کردن] درون[۲۷] نیست، هرگونه که از این واژه [درون] را استفاده کنیم (و متاسفانه این درست است که واژه‌ی درون استفاده‌های زیاد و متنوعی در بحث روانکاوانه دارد). و نه بیرون[۲۸] است، یعنی بخشی از دنیای طردشده، غیره-من‌[۲۹]، نیست که فرد تصمیم‌گرفته تا (با هر سختی و دردی که دارد) به‌عنوان حقیقتی بیرونی که بیرون از کنترل جادویی‌ست بازشناسی کند. برای کنترل کردن آنچه بیرون است فرد باید چیزهایی انجام دهد و نه فقط فکرکند یا آرزو کند، و انجام دادن کار زمان بر است. بازی‌کردن انجام دادن است.

بازی در زمان و فضا

من به‌منظور دادن مکانی به بازی‌کردن، یک فضای بالقوه[۳۰] بین کودک و مادر فرض کردم. این فضای بالقوه براساس تجربیات زندگی کودک در رابطه با مادر یا چهره-مادر[۳۱] بسیار تغییر می‌کند و من این فضای بالقوه را در مقابل (الف) با دنیای درونی (که به مشارکت روان‌تنی[۳۲] مرتبط می‌شود) و (ب) با واقعیت واقعی یا بیرونی (که ابعاد خودش را دارد و که می‌تواند به‌طور عینی مطالعه شود، [و] با ‌وجود اینکه براساس حالت‌های فردی که آن را مشاهده می‌کند بسیار ممکن است متنوع به‌نظر برسد، ثابت باقی می‌ماند) قرار دادم.

اکنون می‌توانم آنچه تلاش دارم منتقل کنم را دوباره بیان کنم. من می‌خواهم توجه را از توالی روانکاوی، روان‌درمانی، مواد بازی، بازی‌کردن دور کنم و آن را دوباره تنظیم نمایم. به‌عبارت دیگر این بازی است که همگانی (فراگیر) است و به سلامتی تعلق دارد: بازی‌کردن رشد و درنتیجه سلامتی را تسهیل می‌کند؛ بازی‌کردن منجر به روابط گروهی می‌شود؛ بازی‌کردن می‌تواند شکلی از ارتباط در روان‌درمانی باشد؛ و درنهایت روانکاوی به‌عنوان شکل بسیار ویژه‌ای از بازی‌کردن در خدمت ارتباط با خود و دیگری توسعه یافته است.

چیز طبیعی بازی‌کردن است و پدیده‌ی بسیار پیچیده‌ی قرن بیستم روانکاوی است. باید برای تحلیل‌گر یک ارزش باشد که نه‌تنها آنچه مدیون فروید است بلکه آنچه ما به چیزی طبیعی و فراگیری که بازی‌کردن می‌نامیم مدیون هستیم را دائما به خود یادآور شود.

خیلی ضروری نیست که چیزی به وضوح بازی‌کردن را نشان دهم؛ بااین‌وجود من دو مثال طرح می‌کنم.

ادموند، دوسال و نیمه

مادر برای مشاوره درباره‌ی خودش آمد و ادموند را همراه خود آورد. ادموند درطی زمانی که من با مادر صحبت می‌کردم در اتاقِ من بود و من بین خودمان یک میز و یک صندلی کوچک قرار دادم که اگر می‌خواست می‌توانست از آن استفاده کند. او جدی ولی نه ترسیده و نه افسرده، به‌نظر می‌رسید. او گفت: «اسباب‌بازی‌ها کجاست؟». این تنها چیزی بود که در طی یک ساعت گفت. از قرار معلوم به او گفته شده بود که انتظار اسباب‌بازی را داشته باشد و من گفتم که آنجا، در دیگر انتهای اتاق، بر روی زمین، زیرکتابخانه می‌تواند تعدادی [اساب‌بازی] پیدا کند.

به‌زودی او یک سطل پراز اسباب‌بازی برداشت و درحالیکه مشاوره بین من و مادر درجریان بود به‌طور سنجیده‌ای با آنها بازی می‌کرد. مادر قادر بود درباره‌ی لحظه‌های دقیقِ قابل‌توجه‌ای در دو سال و پنج ماهگی که ادموند لکنت‌زبان[۳۳] پیدا کرده بود به من بگوید که بعد از آن صحبت کردن را متوقف کرده بود «زیرا لکنت زبان او را می‌ترساند». درحالیکه من و او در یک موقعیت مشاوره درباره‌ی او و پسرش حرف می‌زدیم، ادموند برخی قطعات کوچک یک قطار را روی میز گذاشت و آنها را مرتب کرد و بهم متصل و مرتبط کرد. او فقط دو فوت با مادرش فاصله داشت. به‌زودی او به آغوش مادرش برگشت و هجی کوتاهی مثل یک بچه داشت. مادر طبیعی و مناسب پاسخ داد. سپس او خودجوش از آغوش پایین آمد و کنار میز دوباره مشغول بازی‌کردن شد. تمام اینها درحالیکه من و مادرش کاملا درگیر یک مکالمه عمیق بودیم رخ داد.

بعد از حدود بیست دقیقه شروع به زنده شدن کرد و برای یک دسته اسباب‌بازی‌های جدید به انتهای دیگر اتاق رفت. از به‌هم ریختگی‌های آنها یک رشته ریسمان بیرون آورد. مادر (بدون شک تحت تاثیر انتخاب ریسمان قرار داشت اما از نمادین بودن آن آگاه نبود) نکته‌ای گفت: ادموند زمانی که در بیشتر [حالت] غیر-کلامی[۳۴] است بیشتر می‌چسبد و نیاز به تماس واقعی با پستان من دارد و نیاز به آغوش واقعی من دارد». زمانی که لکنت‌زبان شروع شد او شروع به پیروی‌کردن [از قوانین] کرده بود اما همراه با لکنت‌زبان به بی‌اختیار [ادرار] برگشت و این موضع با ترک صحبت‌کردن ادامه یافت. او در زمان مشاوره دوباره شروع به همکاری کرد. مادر آن را به‌عنوان بخشی از بهبودی از یک پس‌روی در [مسیر] تحولش می‌دید.

من با توجه کردن به بازی‌کردن ادموند توانستم ارتباط با مادر را نگه دارم.

حال ادموند درحالیکه با اسباب‌بازی‌ها بازی می‌کرد در دهانش حباب درست می‌کرد. او شیفته‌ی ریسمان شده بود. مادر اظهار کرد که وقتی [ادموند] بچه بود از هرچیزی به‌غیر پستان امتناع می‌کرد تازمانی که بزرگ شد و به سمت [استفاده از] یک فنجان رفت. مادر گفت «او هیچ جایگزینی را قبول نمی‌کند»، یعنی شیشه شیر بچه‌ها را قبول نکرد و این امتناع از جایگزین‌ها یک ویژگی دائمی از خصوصیات او شده است. حتی مادرِ مادرش که [ادموند] عاشقش است کاملا مورد پذیرش نیست چون مادر واقعی نیست. زمان تولدش مشکلی در [تغذیه] با پستان وجود داشت و او در اولین روزها و هفته‌ها عادت کرد که با لثه‌هایش به آنها بچسبد احتمالا به‌عنوان تضمین درمقابل حس محافظت مادر از خود، [و] اینکه او در حالتی از مهربانی باشد. در ده ماهگی او یک دندان داشت و یکبار [پستان را] گاز گرفت اما منجر به خون آمدن نشد.

«او به اندازه‌ی اولی کودک آسانی نبود».

تمام اینها زمان برد و با مسائل دیگری که مادر می‌خواست درباره‌اش با من صحبت کند مخلوط شد. دراینجا ادمون به‌نظر با یک انتهای بدون روکش ریسمان دلمشغول بود [درحالیکه] بقیه ریسمان بهم گره خورده بود. بعضی اوقات او ژستی می‌گرفت که انگار انتهای رسیمان را مانند سیم الکتریکی به مادرش «به برق می‌زند». باید مشاهده شود که اگرچه او «هیچ جایگزینی را نمی‌پذیرفت» از رسیمان به‌عنوان نمادی برای اتحاد با مادرش استفاده می‌کرد. واضح بود که رسیمان همزمان یک نماد از جدابودن و اتحاد ازطریق ارتباط بود.

مادر به من گفت که او یک ابژه‌ی گذاری به نام «پتوی من» داشته است – او می‌توانست از هر پتویی که مانند پتوی اصلی در ابتدای نوزادی‌اش یک نوار ساتن به آن وصل بود استفاده کند.

در این زمان ادموند خیلی طبیعی اسباب‌بازی‌ها را رها کرد بر روی کاناپه آمد و مانند یک حیوان به سمت مادرش خزید و در آغوش او وارد شد. حدود سه دقیقه در آنجا ماند. [مادر] پاسخ خیلی طبیعی داد و نه پاسخی اغراق شده. سپس او از آغوش خارج شد و به سمت اسباب‌بازی‌ها برگشت. حال رسیمان را (که به‌نظر می‌آمد که عاشقش شده) مانند ملحفه‌ی تخت‌خواب ته سطل گذاشت و شروع به ریختن اسباب‌بازی‌ها در آن کرد تا آنها یک مکان نرمِ مناسب مانند گهواره یا تخت‌خواب برای لمیدن داشته باشند. بعد از یکبار دیگر چسبیدن به مادر و دوباره بازگشتن به اسباب‌بازی‌ها، او آماده رفتن بود، من و مادرش کارمان را تمام کردیم.

در این بازی او بیشتر آن‌چیزی که مادر درباره‌اش صحبت کرد را به نمایش گذاشت (باوجودی که مادر درباره‌ی خودش هم حرف زد). او یک حرکت جز و مدی را به روش خودش از و به‌سوی وابستگی مکالمه کرده بود. اما این روان‌درمانی نبود زیرا من با مادرش کار می‌کردم. آنچه ادموند انجام داد به‌سادگی نشان دادن ایده‌هایی بود که درحالیکه من و مادرش باهم صحبت می‌کردیم زندگی‌اش را اشغال کرده بود. من تعبیری نکردم و باید فرض‌کنم که این کودک متمایل بود بدون اینکه هیچ‌کسی آنجا باشد که ارتباط را ببیند و دریافت کند درست همینطور بازی کند، که در این صورت این یک ارتباط با برخی بخش‌های خود[۳۵]، ایگوی مشاهده‌گر[۳۶]، خواهد بود. همانطور که این [بازی] درجریان بود من آنجا بودم تا آنچه درحال رخ دادن بود را بازتاب[۳۷] دهم و بنابراین به آن یک کیفیت ارتباطی بدهم (وینیکات، ۱۹۶۷).

دایانا، پنج ساله

در دومین مورد مانند مورد ادموند من باید دو مشاوره را به‌طور موازی هدایت می‌کردم یکی با مادر که در تنش بود و یک رابطه‌مندی بازی با دختر [ی به نام] دایانا. او یک برادر کوچک (در خانه) داشت که نقص ذهنی[۳۸] داشت و نقص مادرزادی قلبی[۳۹] داشت. مادر آمد تا درباره‌ی تاثیر این برادر بر خودش و بر دخترش دایانا صحبت کند.

صحبت من با مادر برای یک ساعت ادامه داشت. کودک در تمام مدت با ما بود و تکلیف من سه‌گانه بود: توجه کامل به مادر به‌خاطر نیازش، بازی کردن با کودک، و (به هدف نوشتن این مقاله) ضبط طبیعتِ بازی دایانا.

درواقع این خود دایانا بود که از ابتدا مسئولیت را برعهده گرفت زیرا زمانیکه من درِ جلویی را باز کردم تا مادر وارد شود، یک دختر کوچکِ مشتاق با گرفتن یک خرس عروسکی جلویش، خودش را نمایان کرد. من به مادرش یا به او نگاه نکردم بلکه مستقیم به خرس عروسکی توجه کردم و گفتم:‌ «اسمش چیه؟» او گفت: «فقط تدی[۴۰]». بنابراین یک رابطه‌ی قوی بین من و دایانا به‌سرعت گسترش یافت و باید به آن ادامه می‌دادم تا بتوانم کار اصلی‌ام که برآورده‌کردن نیازهای مادر بود را انجام دهم. در اتاق مشاوره دایانا تمام مدت به‌طور طبیعی نیاز داشت که توجه من را جلب کند، بااین‌وجود برای من ممکن بود که به مادر توجهی که لازم داشت را بدهم و با دایانا هم بازی کنم.

در توصیف این مورد مانند توصیف مورد ادموند باید بگویم بین من و دایانا چه گذشت و محتوای مشاوره با مادر را داخل نکنم.

وقتی هرسه به اتاق مشاوره رفتیم و مستقر شدیم، مادر بر روی کاناپه نشست، دایانا یک صندلی برای خودش نزدیک میز کودک برداشت. دایانا خرس عروسکی کوچک‌اش را برداشت و آن را در جیب سینه‌ای من فرو کرد. او تلاش داشت ببیند تا چه اندازه پایین می‌رود، و آستر کت من را امتحان کرد، و ازاینجا او جذب جیب‌های مختلف شد و اینکه چگونه آنها با هم هیچ ارتباطی ندارند. این امر درحالیکه من و مادر به‌طور جدی درباره‌ی کودک عقب‌مانده‌ی دوسال و نیمه صحبت می‌کردیم اتفاق افتاد و دایانا اطلاعات بیشتری داد که: «او یک حفره در قلب‌اش دارد». می‌توان گفت که درحالیکه بازی می‌کرد یک گوشش پیش ما بود. به‌نظر من می‌آمد که او قادر است ناتوانی فیزیکی برادرش را به‌خاطر وجود یک حفره در قلبش بپذیرد درحالیکه عقب‌ماندگی ذهنی او را در محدوده‌ی خودش پیدا نمی‌کرد.

در بازی که من و دایانا باهم داشتیم، بازی که در آن درمانی نبود، احساس آزادی می‌کردم که بازی‌گوش باشم. کودکان زمانیکه فرد دیگر بتواند و آزاد باشد که بازی‌گوش شود خیلی راحت‌تر بازی می‌کنند. و ناگهان گوشم را بر روی خرس عروسکی درون جیبم گذاشتم و گفتم: «من شنیدم که او چیزی گفت». او خیلی به این اتفاق جذب شد. من گفتم: «من فکر می‌کنم که او کسی را برای بازی می‌خواهد» و به او درباره‌ی گوسفند پشمالویی گفتم که اگر انتهای دیگر اتاق را نگاه می‌کرد در بین اسباب‌بازی‌های زیر قفسه می‌توانست ببیند. احتمالا یک انگیزه‌ای نهانی داشتم و آن اینکه خرس عروسکی را از جیبم خارج کنم. دایانا رفت و گوسفند را برداشت که به‌طور قابل‌توجهی بزرگتر از خرس عروسکی بود و او ایده‌ی من درباره‌ی دوستی بین خرس عروسکی و گوسفند را گرفت. برای مدتی او خرس عروسکی و گوسفند را باهم روی کاناپه نزدیک جایی که مادر نشسته بود گذاشت. مسلما من به مصاحبه با مادر ادامه دادم و این قابل ذکر است که دایانا علاقه‌اش به آنچه ما می‌گفتیم را بازیافت، و این را با برخی بخش‌های خودش انجام می‌داد، بخشی که با بزرگسالان و طرزبرخورد بزرگسالان همانندسازی می‌کرد.

دایانا در بازی تصمیم گرفت که این دو موجود فرزندان او هستند. او آنها را زیر لباسش گذاشت و خودش را با آنها حامله کرد. بعد از دوره‌ی حاملگی او اعلام کرد که آنها می‌خواهند به دنیا بیایند اما آنها «دوقلو نخواهند بود». او این را مشهود کرد که گوسفند باید اول به دنیا بیاید و بعد خرس عروسکی. بعد از اتمام تولد او دو فرزند تازه به‌دنیا آمده‌اش را درکنار هم در تخت‌خوابی قرار داد که روی زمین تعبیه کرده بود و روی آنها را پوشاند. درابتدا او یکی را در یک انتهای [تخت‌خواب] و دیگری را در انتهای دیگر قرار داد، می‌گفت که اگر آنها باهم باشند دعوا می‌کنند. آنها ممکن است «در وسط تخت‌خواب زیر لباس‌ها همدیگر را ببینند و بجنگند». سپس آنها را در آرامش در بالای تخت‌خوابِ تعبیه‌شده در کنار هم خواباند. حال او رفت و تعداد زیادی اسباب‌بازی در یک سطل و چند جعبه ریخت. برروی زمین در انتهای بالایی تخت، اسباب‌بازی‌ها را مرتب کرد و با آنها بازی کرد؛ بازی نظم داشت و زمینه‌های مختلفی در آن گسترش یافت که هرکدام از دیگری جدا نگه داشته شدند. من دوباره با یک ایده وارد [بازی شدم]. من گفتم: «اوه ببین! تو روی زمین و اطراف سر بچه‌ها رویاهایی که آنها درحال خواب دارند را قرار داده‌ای». این ایده او را شیفته کرد و آن را گرفت و شروع به گسترش دادن زمینه‌های مختلفی کرد، انگار که رویایی که بچه‌ها می‌دیدند را رویاپردازی می‌کرد. تمام اینها به من و مادر زمانی را داد که به خاطر کاری که با هم داشتیم واقعا به آن نیاز داشتیم. جایی در این بین مادر گریه می‌کرد و بسیار پریشان بود و دایانا برای لحظه‌ای نگاه کرد و آماده بود مضطرب شود. من به او گفتم: «مادر گریه می‌کند زیرا به برادرت که مریض است فکر می‌کند». این گفته خیال دایانا را راحت کرد زیرا مستقیم و مبتنی بر واقعیت بود و او گفت «حفره‌ای در قلب» و سپس به رویاپردازی برای رویای کودکان ادامه داد.

بنابراین این دایانا است که برای مشاوره درباره‌ی خودش نیامده و هیچ کمک ویژه‌ای نیاز ندارد، با من و با خودش بازی می‌کند، و درهمان زمان به حالت مادرش جلب می‌شود. می‌توانستم ببینم که مادر نیاز داشته تا دایانا را با خودش بیاورد،  [ازآنجایی که] به‌علت پریشانی عمیقی که برای داشتن پسری مریض احساس می‌کرد، بسیار مضطرب بود که با من مواجه‌ای مستقیم داشته باشد. بعدا مادر تنها پیش من آمد [زیرا] دیگر نیاز به حواس‌پرتی توسط کودک نداشت.

وقتی در روز دیگری مادر را تنها دیدم، توانستیم به آنچه وقتی دایانا را دیدم رخ داد بپردازیم و مادر سپس قادر شد که این جزئیات مهم را اضافه کند که پدر دایانا از پیش‌رسی دایانا بهره‌برداری می‌کند و وقتی مثل یک بزرگسال رفتار می‌کند او را بیشتر دوست دارد. در این محتوا یک فشار به سمت تحول پیشرس ایگو، یک همانندسازی با مادر و یک مشارکت در مشکلات مادر که از این واقعیت برمی‌خواست که برادر واقعا مریض و نابهنجار است قابل مشاهده است.

با برگشت به آنچه اتفاق افتاد این را ممکن یافتم که بگویم دایانا قبل از اینکه برای آمدن راه بیافتد خودش را آماده کرده بود اگرچه مصاحبه برای منافع او هماهنگ نشده بود. از آنچه مادر به من گفت می‌توانستم ببینم که دایانا برای تماس با من سازماندهی شده بود انگار که می‌دانست می‌آید که یک روان‌درمانگر را ببیند. قبل از بیرون آمدن خرس‌های عروسکی‌اش و نیز ابژه‌ی گذاری کناره‌گذاشته شده‌اش را گردهم آورده بود. او مورد اخیر (ابژه گذاری کنارگذاشته شده) را با خود نیاورد ولی آماده بود که تجربه‌ای شبیه واپس‌روی را در فعالیت بازی‌اش سازمان دهد. در همان زمان من و مادر توانایی دایانا برای همانندسازی با مادرش را مشاهده می‌کردیم نه‌تنها در مورد حاملگی بلکه در مورد قبول‌کردن مسئولیت برای مدیریت برادر.

در اینجا نیز مانند مورد ادموند بازی از نوع خود-بهبودی[۴۱] است. در هر مورد نتیجه با یک جلسه روان‌درمانی قابل مقایسه بود که در آن داستانی توسط تعبیرهای درمانگر مورد تاکید قرار گیرد. یک روان‌درمانگر شاید از بازی‌کردن فعالانه با دایانا خودداری می‌کرد، مانند زمانی که من گفتم که شنیدم خرس عروسکی چیزی گفت، و وقتی آنچه درباره‌ی رویاهای بچه‌های دایانا که روی زمین نمایش داده شده‌اند گفتم. اما این قواعد خود-تحمیلی شاید بعضی جنبه‌های خلاقانه تجربه بازی دایانا را حذف می‌کرد.

من این دو مثال را انتخاب کردم زیرا دو مورد متوالی در کار عملی من بودند که در هر دو در یک روز که من درگیر مقاله‌ای بودم که مبنای این فصل شد آمدند.

نظریه‌ی در باب بازی

امکان توصیف یک توالی از روابط به فرآیند تحولی مرتبط است و به اینکه نگاه کنیم و ببینیم که بازی‌کردن به کجا متعلق است.

الف. کودک و ابژه با یکدیگر آمیخته می‌باشند. نگاه کودک به ابژه‌ی ذهنی است و جهت‌گیری مادر به سمت محقق‌کردن چیزی‌ست که کودک آماده است که پیدا کند.

ب. ابژه رد می‌شود، باز پذیرفته می‌شود، و به‌طور عینی ادراک می‌شود. این فرآیندِ پیچیده به‌شدت به این وابسته است که یک مادر یا چهره-مادر برای مشارکتی آماده باشد تا آنچه به او تحویل داده می‌شود را پس بگیرد.

این یعنی مادر (یا بخشی از مادر) در یک [حرکت] عقب و جلو می‌باشد، بین بودن آنچه که کودک ظرفیت یافتن آن را دارد و (از سوی دیگر) بودن خودش [که] منتظر پیدا شدن است.

اگر مادر بتواند با این نقش برای مدت زمانی بازی کند بدون اینکه بگذارد هیچ مانعی [وارد شود] (به اصطلاح)، سپس کودک تجربه‌ای از کنترل جادویی خواهد داشت یعنی تجربه‌ی آنچه در توضیح فرآیندهای درون‌روانی «همه‌توانی[۴۲]» خوانده می‌شود (وینیکات، ۱۹۶۲).

در این حالت اعتماد، که وقتی مادر بتواند این کار دشوار را خوب انجام دهد رشد می‌کند (و نه اگر از انجام این کار ناتوان باشد)، کودک برپایه‌ی «اتحاد» بین همه‌توانی از فرآیندهای درون‌روانی با کنترل بر روی امر واقعی، شروع به لذت‌بردن از تجربیات می‌کند. اینجا اعتماد به مادر یک زمین‌بازی میانی است، جایی که ایده‌ی جادو از آن سرچشمه می‌گیرد زیرا کودک تا حدودی همه‌توانی را تجربه می‌کند. تمام اینها کار اریکسون[۴۳] درباب شکل‌گیری-هویت[۴۴] را دربر می‌گیرد (اریکسون، ۱۹۵۶). من این را زمین‌بازی می‌نامم زیرا بازی اینجا شروع می‌شود. زمین‌بازی یک فضای بالقوه است بین مادر و کودک یا بین مادر و کودکی که مجاور هم هستند.

بازی بی‌نهایت هیجان‌انگیز است. هیجان انگیز است در درجه‌ی اول نه به این علت که غرایز درگیر هستند، امیداورم این موضوع فهمیده شود! موضوع درباره‌ی بازی‌کردن همیشه تزلزل اثرمتقابل واقعیتِ روانیِ شخصی و تجربه‌ی کنترل‌کردن ابژه‌های واقعی است. این تزلزل خود جادو است، جادویی که از صمیمیت و رابطه‌ای قابل اعتماد برمی‌خیزد. برای قابل اعتماد بودن، ضروری است که رابطه توسط عشقِ مادر، یا عشق-نفرت او، یا رابطه‌مندی با ابژه‌اش تهییج شود و نه توسط واکنش‌سازی وارونه. وقتی یک بیمار نمی‌تواند بازی کند درمانگر باید به این علامت عمده رسیدگی کند قبل از اینکه قطعات رفتاری را تعبیر کند.

ج. مرحله بعد تنها بودن در حضور دیگری است. حال کودک برپایه‌ی این فرض که فردی که عاشقش است و بنابراین قابل اعتماد است در دسترس می‌باشد و وقتی بعد از فراموشی به‌یاد آورده می‌شود در دسترس بودنش ادامه دارد، بازی می‌کند. احساس می‌شود که این فرد آنچه در بازی‌کردن رخ می‌دهد را بازتاب می‌دهد[۴۵].

د. حال کودک آماده مرحله‌ی بعد می‌شود که این است که اجازه به هم‌پوشانی دو ناحیه بازی دهد و [از آن] لذت ببرد. مطمئنا اول این مادر است که با کودک بازی می‌کند اما او باید مواظب باشد که با فعالیت بازی کودک منطبق شود. اگرچه دیر یا زود او بازی خودش را معرفی می‌کند و این را می‌فهمد که بچه‌ها براساس ظرفیت‌شان برای دوست داشتن یا نداشتن ایده‌ی معرفی شده که مال خودشان نیست، متفاوت هستند.

بنابراین راه برای بازی‌کردن باهم در یک رابطه هموار می‌شود.

هنگامی که به مقالاتی که به تحول تفکر و فهم من توجه کردند نگاه می‌کنم می‌توانم ببینم که علاقه‌ی کنونی من به بازی در رابطه با اعتمادی که ممکن است بین کودک و مادر گسترش یابد، همیشه یک ویژگی از تکنیک مشاوره‌ی من بوده، همانطور که مثال زیر از کتاب اولم (وینیکات، ۱۹۳۱) [این امر را] نشان می‌دهد. و به‌علاوه ده سال بعد من آن را در مقاله‌ام «مشاهده نوزادان در یک موقعیت معین[۴۶]» شرح‌وبسط دادم (وینیکات، ۱۹۴۱).

مورد روشنگر

دختری زمانی که شش ماه داشت برای اولین بار با عفونت التهاب معده و روده[۴۷] نسبتا شدید به بیمارستان آمد. او اولین بچه بود و با شیرمادر تغذیه می‌شد. او تا شش ماهگی استعداد یبوست داشت ولی نه بعد از آن.

در هفت ماهگی او به‌این علت که بیدار می‌ماند و گریه می‌کرد دوباره [به بیمارستان] آورده شد. بعد از غذا خوردن حالش بد می‌شد و از شیرمادر لذت نمی‌برد. تغذیه مکمل باید داده می‌شد و در طی چند هفته از شیر گرفته شد.

در نه ماهگی یک تشنج داشت و به‌شکل تشنج‌ها گاه‌به‌گاه ادامه یافت که معمولا در ساعت ۵ صبح، یک ربع بعد از بیدار شدن بود. تشنج‌ها هردوسمت را تحت تاثیر قرار می‌داد و برای پنج دقیقه طول می‌کشید.

در یازده ماهگی تشنج‌ها مکرر شد. مادر متوجه شد که با پرت کردن توجه کودک می‌تواند از تشنج‌های منفری جلوگیری کند. یک روز او مجبور شد این کار را چهار بار انجام دهد. کودک عصبی شده بود و از کوچکترین صدایی می‌پرید. او یک تشنج را در خواب داشت. در بعضی تشنج‌ها زبانش را گاز می‌گرفت و در بعضی بی‌اختیاری ادرار داشت.

در یک سالگی او چهار یا پنج بار در روز تشنج داشت. قابل توجه بود که بعضی اوقات بعد از غذا خوردن می‌نشیند، دولا می‌شود و [به حال تشنج] می‌رود. اگر آب پرتقال می‌خورد [به حال تشنج] می‌رفت. اگر بر زمین گذاشته می‌شد تا بنشیدن تشنج شروع می‌شد. یک روز او بیدار شد و بلافاصله تشنج داشت و سپس خوابید؛ کمی بعد دوباره بیدار شد و تشنج دیگری داشت. در این زمان تشنج‌ها با میل برای خوابیدن همراه شدند اما حتی در چنین مرحله‌ی شدیدی مادر می‌توانست گاهی تشنج را با پرترکردن توجه کودک متوقف کند. من در آن زمان این یادداشت را نوشتم:

«با گذاشتنش بر روی زانوهایم او بی‌وقفه گریه کرد اما از خودش خصومتی نشان نداد. او کروات من را با بی‌توجهی درحال گریه‌کردن می‌کشید. با برگرداندنش به مادرش هیچ علاقه‌ای به این تغییر نشان نداد و به گریه ادامه داد، در زمانی که لباس پوشانده می‌شد و تا زمانی که از ساختمان خارج شد بیشتر و بیشتر رقت‌انگیز گریه می‌کرد».

در این زمان من شاهد یک تشنج بودم که با مراحل تونیک و کلونیک مشخص می‌شد که با خوابیدن همراه بود. کودک چهار تا پنج تشنج در روز داشت و تمام روز گریه می‌کرد اگرچه شب می‌خوابید.

آزمایشات دقیق نشان داد که هیچ نشانه‌ای از بیماری جسمی نیست. در طی روز به‌اندازه نیاز [داروی] برومور[۴۸] داده می‌شد.

در یک مشاوره کودک را بر روی زانویم گذاشتم و مشاهده کردم. او یک تلاش پنهانی برا گاز گرفتن بند انگشتم داشت. سه روز بعد من او را بر روی زانویم گذاشتم و منتظر شدم که چه کاری انجام می‌دهد. او بند انگشتم را سه بار شدیدا گاز گرفت به‌طوری که پوستم تقریبا زخمی شد. سپس با پرتاب قاشقک پزشک برروی زمین بی‌وقفه برای پانزده دقیقه بازی کرد. تمام مدت گریه می‌کرد انگار که ناراضی است. دو روز بعد او را برای نیم ساعت روی زانو گذاشتم. او چهار تشنج در طی دو روز گذشته داشت. ابتدا مثل همیشه گریه گرد. او دوباره بند انگشتم را به‌شدت گاز گرفتم این بار بدون نشان دادن احساس گناه و سپس بازی گاز گرفتن و پرتاب کردن قاشقک پزشکی را انجام داد؛ درحالیکه روی زانوی من بود توانست از بازی لذت ببرد. بعد از مدتی او به انگشت‌های پایش اشاره کرد و من کفش‌ها و جوراب‌هایش را درآوردم. نتیجه این کار، یک بازه‌ی زمانی آزمایش‌گری بود که تمام علاقه او را به خود جذب کرد. انگار که در اوج خشنودی، در حال کشف کردن و استباط کردن دوباره و دوباره است، زیرا قاشقک پزشکی می‌توانست به دهان برود یا پرتاب و گم شود ولی انگشتان پا کنده نمی‌شدند.

چهار روز بعد مادر آمد و گفت که بعد از آخرین تشنج، کودک «یک بچه متفاوت» شده است. او نه‌تنها تشنج نداشته بلکه شب خیلی خوب خوابیده است – تمام روز خوشحال بوده و هیچ بروموری نخورده است. یازده روز بعد، بهبودی بدون دارو باقی مانده بود؛ هیچ تشنجی برای چهارده روز نبود و مادر درخواست مرخص کردن کودک را داشت.

من این کودک را یک سال بعد ویزیت کردم و متوجه شدم که بعد از آخرین تشنج هیچ نوع علائمی نداشته است. من یک کودک کاملا سالم، شاد، باهوش و صمیمی را دیدم که عاشق بازی بود و از اضطراب‌های معمول آزاد بود.

روان درمانی

اینجا در این ناحیه هم‌پوشان بین بازی‌کردن کودک و بازی‌کردن فرد دیگری، شانسی برای معرفی غنی‌سازی است. هدف معلم غنی‌ساختن است. درمقابل درمانگر به‌طور ویژه به خودِ فرآیندِ رشد کودک و برداشتن موانع تحولی که شاید مشهود شوند علاقه‌مند است. این نظریه‌ی روانکاوانه است که برای فهمیدن این موانع ساخته شده است. هم‌زمان این نگاهی محدود است که فکر کنیم که روانکاوی تنها راه برای استفاده‌ی درمانی از بازی‌کردن کودک است.

خوب است همیشه به یاد داشته باشیم که بازی‌کردن خودش یک درمان است. سازمند کردن [شرایط] برای اینکه کودکان بتوانند بازی کنند، خودش یک روان‌درمانی است که کاربردی سریع و فراگیر دارد و شامل استقرار نگرش اجتماعی مثبت نسبت به بازی‌کردن می‌شود. این نگرش باید شامل این بازشناسی شود که بازی‌کردن همیشه تمایل به ترسناک‌شدن دارد. بازی‌ها[۴۹] و سازمان‌دهی آنها باید به‌عنوان بخشی از تلاش برای متوقف‌کردن جنبه‌ی ترسناک بازی ملاحظه شوند. افراد مسئول باید زمان بازی کودک در دسترس باشند؛ اما این به این معنی نیست که فرد مسئول لازم است وارد بازی کودکان شود. وقتی که یک سازمان‌دهنده باید با سمتی مدیریتی دخیل شود مفهوم آن این است که کودک یا کودکان قادر به بازی‌کردن در معنای خلاقانه در این ارتباط نیستند.

ویژگی اصلی گفتگوی من این است که بازی‌کردن یک تجربه است، همیشه یک تجربه خلاقانه است، و این یک تجربه در پیوستار فضا-زمان است [که] شکل پایه‌ی زنده‌بودن است.

تزلزل بازی به این واقعیت تعلق دارد که [بازی] همیشه روی خطی نظری بین [درک] ذهنی و آنچه عینی ادراک‌شده قرار دارد.

هدف من در اینجا این است که به سادگی یادآور شوم که بازی‌کردن کودکان همه‌چیز در خود دارد اگرچه روان‌درمانگر بر روی مواد [یعنی] محتوای بازی‌کردن کار می‌کند. طبیعتا در یک ساعت مشخص یا حرفه‌ای، صورت فلکی دقیق‌تری حضور دارد تا آنچه در یک تجربه بی‌زمان روی کف اتاق در خانه حضور خواهد داشت (وینیکات، ۱۹۴۱)؛ اما اگر بدانیم که پایه‌ی کاری که انجام می‌دهیم بازی‌کردن بیمار است این امر کمک می‌کند کارمان را بفهمیم، یک تجربه خلاقانه که فضا و زمان را اشغال می‌کند و به‌طور جالبی برای بیمار واقعی است.

همچنین این مشاهده کمک می‌کند که بفهمیم چگونه روان‌درمانیِ عمیق می‌تواند بدون کار تعبیری انجام شود. یک مثال مناسب برای این کار اکسلاین[۵۰] (۱۹۴۷) در نیویورک است. کار او در باب روان‌درمانی اهمیت زیادی برای ما دارد. من کار اکسلاین را از جهت خاصی تمجید می‌کنم زیرا [کار او] با نکته‌ای که من در گزارش‌کردن «مشاوره‌های درمانی[۵۱]» می‌نامم پیوند دارد، اینکه لحظه‌ی مهم آن است که کودک خودش را شگفت‌زده می‌کند. این لحظه مرتبط به تعبیر هوشمندانه من که مهم باشد نیست (وینیکات، ۱۹۷۱).

تعبیری که خارج از پختگی مواد (اطلاعات) داده شود یک تلقین است و پذیرش ایجاد می‌کند (وینیکات، ۱۹۶۰). یک نتیجه اینکه اگر تعبیری خارج از ناحیه هم‌پوشانی که بیمار و روانکاو باهم بازی‌ می‌کنند باشد باعث برخاستن مقاومت[۵۲] می‌شود. زمانی که بیمار ظرفیت بازی را ندارد تعبیر به سادگی غیرمفید است یا گیجی ایجاد می‌کند. وقتی بازی‌کردنی دوطرفه وجود دارد براساس قواعد روانکاوانه‌ی پذیرفته‌شده، تعبیر می‌تواند کار درمانی را جلو ببرد. اگر روان‌درمانی بخواهد انجام شود بازی‌کردن باید خودجوش باشد و نه یک سازگاری و رضایت.

خلاصه

۱) برای فهمیدن ایده‌ی بازی‌کردن مفید است که به شیفتگی که بازی‌کردن یک کودک کم سن را مشخص می‌کند فکر کرد. محتوا اهمیتی ندارد. آنچه مهم است حالت نزدیک-به-کناره‌گیری[۵۳]، مشابه با تمرکز در کودکان بزرگ‌تر یا بزرگسالان است. کودکی که بازی می‌کند در یک ناحیه ساکن می‌شود که به‌سادگی نمی‌تواند ترک شود یا نمی‌تواند به سادگی نفوذها را بپذیرد.

۲) این ناحیه‌ی بازی‌کردن واقعیت روانی درونی نیست. این [ناحیه] خارج از فرد است اما دنیای بیرونی نیست.

۳) در این ناحیه‌ی بازی کودک ابژه‌ها یا پدیده‌ها را از واقعیت بیرونی گردهم می‌آورد و از آنها در خدمت نمونه‌هایی که از واقعیت شخصی یا درونی مشتق می‌شود، استفاده می‌کند. کودک بدون توهم یک نمونه از رویای بالقوه را برمی‌انگیزد و با این نمونه در یک موقعیتِ انتخاب‌شده از قطعاتی از واقعیت بیرونی زندگی می‌کند.

۴) در بازی‌کردن کودک پدیده‌های بیرونی را به نفع این رویا دستکاری می‌کند و پدیده‌های بیرونی انتخاب شده را با معنا و احساس رویا سرمایه‌گذاری می‌کند.

۵) یک تحول مستقیم از پدیده‌ی گذاری به بازی‌کردن، و از بازی‌کردن به بازی‌کردن اشتراکی، و از این [بازی‌کردن اشتراکی] به تجربیات فرهنگی وجود دارد.

۶) بازی‌کردن به معنی اعتماد است و به فضای بالقوه‌ای بین (آنچه از ابتدا بود) کودک و چهره-مادر تعلق دارد، با درنظر گرفتن کودک در یک حالت وابستگی تقریبا-کامل[۵۴] و بدیهی تلقی‌شدن کارکرد سازگارانه‌ی چهره-مادر توسط کودک.

۷) بازی‌کردن بدن را درگیر می‌کند:

  1. به‌علت دست‌کاری کردن ابژه‌ها
  2. زیرا انواع خاصی از علایق شدید با جنبه‌های خاصی از برانگیختگی بدن همراه می‌شود

۸) برانگیختگی بدنی در نواحی خودشهوانی دائما بازی‌کردن را تهدید می‌کند و بنابراین احساس وجودداشتن کودک به‌عنوان یک فرد را تهدید می‌کنند. غرایز تهدید اصلی برای بازی هستند همانطور که برای ایگو [هستند]؛ در اغواگری برخی نماینده‌های بیرونی، از غرایز کودک بهره‌برداری می‌کنند و احساس وجودداشتن کودک را به‌عنوان یک واحد خودمختار نابود می‌کنند [و] بازی‌کردن را غیرممکن می‌سازند (خان، ۱۹۶۴).

۹) بازی‌کردن ضرورتا خشنودی آور است. این امر حتی زمانی که [بازی‌کردن] منجر به درجه‌ی بالایی از اضطراب می‌شود صادق است. درجه‌ای از اضطراب وجود دارد که غیرقابل تحمل است و بازی را تخریب می‌کند.

۱۰) عنصر لذت‌بخش در بازی‌کردن این معنا را در خود دارد که برانگیختگی غریزی بیش از اندازه نیست؛ برانگیختگی غریزی فرای یک نقطه مشخص منجر می‌شود به:

  1. به اوج رسیدن؛
  2. شکست در رسیدن به اوج و احساس یک گیجی ذهنی و ناراحتی جسمی که فقط زمان آن را ترمیم می‌کند؛
  3. به‌اوج رسیدن جایگزین (مانند برانگیختن والدین یا واکنش اجتماعی، خشم، غیره).

می‌توان گفت که بازی‌کردن به نقطه خودش می‌رسد که اشاره دارد به ظرفیت دربرگرفتن تجربه.

۱۱) بازی‌کردن ذاتا هیجان‌انگیز و متزلزل است. خصوصیات آن از برانگیختگی غریزی مشتق نمی‌شود بلکه از متزلزل بودنی که به تقابلی در ذهن کودک متعلق است [مشتق می‌شود]، که ذهنی (نزدیک-به-توهم) و عینی ادراک‌شده (واقعی یا واقعیت مشترک) می‌باشد.

منبع :

Winnicott, D. W. (1971). Playing: A theoretical statement. Playing and reality, ۳۸-۵۲.

پیوست:


[۱] Milner

[۲] Symbol-formation

[۳] Defensive regression

[۴] Fusion

[۵] Subject

[۶] Defusion

[۷] Subjective object

[۸] Object objectively perceived

[۹] پانوشت نویسنده: برای بحث بیشتر در مورد این موضوع خواننده می‌تواند در مقاله‌های «یکپارچه‌سازی ایگو در تحول کودک» (۱۹۶۲) و «ارتباط برقرارکردن و عدم‌ارتباط برقرارکردن منتهی‌شدن به مطالعه متضادهای خاص» (۱۹۶۳)

[۱۰] Sublimation

[۱۱] Kris

[۱۲] Spitz

[۱۳] Auto-erotism

[۱۴] Khan

[۱۵] Melanie Klein

[۱۶] Play

[۱۷] Playing

[۱۸] Transitional phenomena

[۱۹] Transitional object

[۲۰] Wulff

[۲۱] Fetish objects

[۲۲] Anna Freud

[۲۳] A. A. Milne

[۲۴] Winnie the Pooh

[۲۵] Schulz

[۲۶] Arthur Miller

پانوشت نویسنده: ملیر (۱۹۶۳): این داستان درنهایت به سمت یک پایان احساساتی افول می‌کند و بنابراین اینطور که به‌نظرم می‌آید اتصال مستقیم به مشاهده دوران کودکی را رها می‌کند

[۲۷] Inside

[۲۸] Outside

[۲۹] Not-me

[۳۰] Potential space

[۳۱] Mother-figure

[۳۲] Psychosomatic

[۳۳] Stammering

[۳۴] Non-verbal

[۳۵] Self

[۳۶] Observing ego

[۳۷] Mirroring

[۳۸] Mentally defective

[۳۹] Congenital deformity of the heart

[۴۰] Just Teddy

[۴۱] Self-healing

[۴۲] Omnipotence

[۴۳] Erikson

[۴۴] Identity-formation

[۴۵] پانوشت نویسنده: من جنبه پیچیده‌تری از این تجربیات را در مقاله «ظرفیت تنها بودن» (۱۹۵۸) بحث کرده‌ام

[۴۶] The Observation of Infants in a Set Situation

[۴۷] Gastro-enterities

[۴۸] Bromide

[۴۹] Games

[۵۰] Axline

[۵۱] Therapeutic consultations

[۵۲] Resistance

[۵۳] Near-withdrawal

[۵۴] Near-absolute dependence