Senecio by Paul Klee
حال باید درباره یک ویژگی مهم بازیکردن بحث کنم. آن این است که در بازیکردن، و احتمالا فقط در بازیکردن، کودک یا بزرگسال آزاد است که خلاق باشد. این تامل بهعنوان بسطی از مفهوم پدیدههای گذاری به ذهنم رسید و بخش سخت نظریه ابژه گذاری را درنظر میگیرد و آن این که یک پارادوکس درکار است که لازم است پذیرفته شود، تحمل شود و حل نشود.
جزئیات بیشتر نظریه که اینجا اهمیت دارد در رابطه با محل بازیکردن توضیح داده میشود که زمینهایست که در فصلهای ۳، ۷ و ۸ بسط دادهام. بخش مهم این مفهوم این است که ازآنجایی که واقعیت درون روانی نوعی مکان در ذهن یا در شکم یا در سر یا جایی دربین مرزهای شخصیت فرد دارد، و ازآنجایی که آنچه واقعیت بیرونی نامیده میشود خارج از این مرزها قرار دارد، اگر از مفهوم فضای بالقوه[۱] بین مادر و کودک استفاده کنیم بازیکردن و تجربیات فرهنگی میتواند دارای یک مکان شود. در سیر تحولی افراد گوناگون باید این امر بازشناسی شود که براساس تجربه کودک یا بزرگسال مورد نظر، ناحیهی سوم فضای بالقوه بین مادر و کودک ارزش زیادی دارد. من مجدد در فصل ۵ به این ایده برمیگردم، جایی که توجه را به این واقعیت جلب میکنم که تحول هیجانی فرد نمیتواند بهطور کامل از نقطه نظر فردی توصیف شود بلکه در نواحی خاصی، و [فضای بالقوه] یکی از آنها و احتمالا یک ناحیه اصلیست، رفتار محیط بخشی از تحول شخصیت فرد میباشد و بنابراین باید درنظر گرفته شود. بهعنوان یک روانکاو متوجه شدم که این ایدهها کاری که بهعنوان تحلیلگر انجام میدهم را تحت تاثیر قرار میدهد، و همانطوری که باور دارم، بدون اینکه تبعیت من را نسبت به ویژگیهای روانکاوی تغییر دهد، [ویژگیهایی] که ما به دانشجویان میآموزیم که فاکتورهای عمومی را در آموزش روانکاوی ایجاد میکند که باور داریم از کار فروید نشات گرفته است.
من از عمد در مقایسه رواندرمانی با روانکاوی وارد نشدم یا هیچ تلاشی که این دو فرآیند را به شکلی تعریف کند که یک مرزبندی واضح بین این دو مشخص شود انجام ندادم. بهنظر من این اصل عمومی معتبر است که رواندرمانی در همپوشانی دو ناحیه بازی انجام میشود که یکی متعلق به بیمار و یکی متعلق به درمانگر است. اگر درمانگر نتواند بازی کند برای این کار مناسب نخواهد بود. اگر بیمار نتواند بازی کند کاری باید انجام شود که بیمار را قادر سازد که بتواند بازی کند و شاید بعد از آن رواندرمانی شروع شود. دلیل اینکه چرا بازیکردن ضروریست این است که در بازیکردن بیمار خلاق میشود.
جستجو برای خویشتن
در این فصل من به [موضوع] جستجوی برای خویشتن و بیان مجدد این واقعیت که شرایط خاصی لازم است تا موفقیتی در این جستجو حاصل شود میپردازم. این شرایط با آنچه معمولا خلاقیت نامیده میشود مرتبط است. در بازی و فقط در بازی است که فرد کودک یا بزرگسال میتواند خلاق باشد و از کل شخصیت[۲] استفاده کند، و تنها در خلاق بودن است که فرد خویشتن را کشف میکند.
[گفتهی بالا] به این واقعیت متصل است که فقط در بازیکردن ارتباط برقرارکردن ممکن است؛ بهغیراز ارتباط برقرارکردن مستقیم که متعلق به [حوزهی] آسیبشناسی روانی یا عدمبلوغ شدید است.
این یک تجربهی مکرر در کار بالینی است که با افرادی برخورد کنیم که کمک میخواهند و در جستجوی خویشتن هستند، کسانی که تلاش میکنند تا خودشان را در محصولات تجربیات خلاقشان پیدا کنند. اما برای کمک به این بیماران ما باید در مورد خود خلاقیت بدانیم. مثل این است که به بچهای در مراحل ابتدایی نگاه میکنیم و به جلو به سمت کودکی میپریم که مدفوع یا موادی با بافت مدفوع را برمیدارد و تلاش دارد چیزی از آن بسازد. این نوع از خلاقیت معتبر است و خوب شناخته شده است اما مطالعهای مجزا دربارهی خلاقیت بهعنوان یک ویژگی از زندگی و زندگیکردنِ کامل لازم است. چیزی که مطرح میکنم این است که جستجو برای خویشتن بهعنوان آنچه با محصولات زائد قابل انجام است جستجوییست که محکوم به پایانناپذیریست و ضرورتا ناموفق میباشد.
دغدغهی فرد در جستجویای برای خویشتن ممکن است چیزی ازنظر هنری باارزش تولید کند بااینوجود یک هنرمند موفق ممکن است بهطور جهانی تحسین شود اگرچه در پیدا کردن خویشتنی که دنبال آن بود شکست خورده باشد. خویشتن واقعی در تولیدات بدن و ذهن پیدا نمیشود هرچقدر هم که این ساختهها ازلحاظ زیبایی، مهارت و تاثیر باارزش باشند. اگر هنرمند (با هر رسانه و ابزاری) در جستجوی خویشتن باشد، میتوان گفت که به احتمال زیاد درهمین لحظه برای آن هنرمند مقداری شکست در زمینهی زندگی خلاق عمومی وجود دارد. خلقت به اتمام رسیده هیچوقت کمبود زیربنایی حس خویشتن را التیام نمیبخشد.
قبل از بسط بیشتر این ایده باید زمینهی دومی را بیان کنم، زمینهای که به اولی مرتبط است اما نیاز است جداگانه بررسی شود. زمینهی دوم این است که شخصی که تلاش داریم به او کمک کنیم ممکن است انتظار داشته باشد با توضیح ما شفا یابد. ممکن است شخص بگوید: «متوجه منظورتان میشوم؛ من وقتی خلاق هستم یا ژستی خلاقانه میگیرم خودم هستم، و حال جستجو پایان یافت». بهنظر نمیرسد که در کار عملی این توصیفی از آنچه اتفاق میافتد باشد. در چنین مدل کاری میدانیم که حتی یک توضیح درست هم بیتاثیر است. شخصی که تلاش داریم به او کمک کنیم به یک تجربه جدید در یک ستینگ تخصصی نیاز دارد. این تجربه یک حالت غیر-هدفمند است چنانکه میتوان گفت نوعی کارکرد سطح پایهی از عدمیکپارچگی[۳] شخصیت است. من به این موضوع بهعنوان بیشکلواری[۴] در توصیف کیس اشاره کردم (فصل ۲).
قابل اعتمادبودن یا غیرقابل اعتمادبودن ستینگی که فرد در آن فعالیت میکند باید درنظر گرفته شود. ما لزوم تمایزگذاری بین فعالیت هدفمند و جایگزین غیر-هدفمند بودن را مطرح کردیم. این موضوع به فرمولبندی بالینت[۵] (۱۹۶۸) از واپسروی[۶] خوشخیم و بدخیم مرتبط است (همچنین مراجع شود به خان[۷]، ۱۹۶۹).
من تلاش دارم به ملزوماتی اشاره کنم که استراحت[۸] را ممکن میسازد. ازلحاظ تداعی آزاد به این معنی است که بیمار بر روی کاناپه یا کودک بیمار در بین اسباببازیها بر روی زمین باید اجازه داشته باشند که توالی از ایدهها، تفکرات، تکانهها و حسانیتها را تبادل کنند که بهجز از روشهایی عصبشناختی و زیستشناختی و احتمالا فرای تشخیص [بههم] متصل نمیشوند. بهعبارت دیگر: جایی که هدفی باشد یا جایی که اضطراب باشد یا جایی که برمبنای نیاز به دفاع کمبود اعتماد باشد، تحلیلگر قادر خواهد بود اتصال (یا چندین اتصال) بین مولفههای مختلف محتوای تداعی آزاد را تشخیص دهد و به آن اشاره کند.
در استراحت که متعلق به اعتماد و پذیرش قابلاعتماد بودن حرفهای ستینگ درمانی است (چه تحلیلی باشد، چه رواندرمانی، چه مددکاری، چه کار ساختاری و غیره)، فضایی وجود دارد برای ایدهی توالیهای تفکر غیرمرتبط که تحلیلگر بهخوبی آنها را میپذیرد بدون اینکه وجود رشتهای معنیدار را فرض بگیرد (مقایسه شود با میلنر، ۱۹۵۷، بهخصوص ضمیمه، صفحه ۱۴۸ تا ۱۶۳).
اگر به بیماری فکر کنید که قادر است بعد از کار استراحت کند اما قادر نیست به حالت استراحتی برسد که بروز خلاقیت در آن میتواند رخ دهد، احتمالا تضاد بین این دو شرایط مرتبط میتواند روشن شود. براساس این نظریه تداعی آزادی که الگوی منسجمی را آشکار میکند با اضطراب تحت تاثیر قرار گرفته است و انسجام ایدهها یک سازماندهی دفاعی است. احتمالا باید پذیرفته شود که بیمارانی وجود دارند که در زمانهایی نیاز دارند که درمانگر به بیمعنایی که متعلق به حالت ذهنی فرد در حالت استراحت است اشاره کند بدون اینکه نیاز باشد بیمار این بیمعنایی را منتقل کند، بهعبارت دیگر بدون اینکه نیاز باشد بیمار بیمعنایی را سازمان دهد. سازمان دادن به بیمعنایی خودش یک دفاع است درست همانطور که آشفتگی سازمانیافته یک انکار آشفتگی است. درمانگری که نتواند این ارتباط برقرارکردن را بفهمد درگیر تلاشی بیهوده برای پیدا کردن سازماندهی در بیمعنایی میشود که نتیجهاش این است که بیمار حوزهی بیمعنایی را بهخاطر ناامیدی دررابطه با انتقال بیمعنایی رها میکند. امکانی برای استراحتکردن ازدست میرود زیرا درمانگر نیاز دارد در جایی که بیمعناییست معنا پیدا کند. بهخاطر شکست در تدارک محیطی که حس اعتماد را باطل میکند، بیمار از استراحت کردن ناتوان میشود. درمانگر بدون اینکه بداند نقش حرفهایش را رها کرده و این کار را با تلاش خیلی زیاد برای یک تحلیلگر باهوش بودن و پیدا کردن نظم در آشفتگی انجام داده است.
این مسائل ممکن است در دو نوع خواب که برخیاوقات با REM و NREM (حرکت سریع چشم و حرکت آهسته چشم) مشخص میشوند بازتاب داده شود.
برای بسط آنچه باید بگویم به این توالی نیاز دارم:
الف) استراحت در شرایط اعتماد برمبنای تجربه
ب) فعالیتی خلاق، جسمی و ذهنی که در بازی تجلی مییابد
ج) مجموع این تجربیات پایهای حس خویشتن را شکل میدهد
مجموع یا طنین به وجود کیفیت خاصی از بازتابدادن به فرد وابسته است که ازطرف بخش قابل اعتماد درمانگر (یا دوست) که ارتباط برقرارکردن (غیرمستقیم) معطوف به اوست [صورت میگیرد]. در چنین شرایط بسیار تخصصی فرد میتواند متحد شود و بهعنوان یک واحد وجود داشته باشد، نه بهعنوان دفاعی علیه اضطراب بلکه بهعنوان بیانی از من هستم، من زنده هستم، من خودم هستم (وینیکات، ۱۹۶۲). از این موضع هرچیزی خلاق است.
نمونه موردی
میل دارم که محتوای ثبت شده از زنی را استفاده کنم که با من درمان میشد و درواقع یکبار در هفته میآمد. قبل از اینکه پیش من بیاید یک درمان طولانی مدت پنج-بار-در-هفته برای شش سال داشته بود اما دریافت که نیاز به یک جلسه با مدتزمانی نامعین دارد که من فقط یک بار در هفته میتوانستم چنین جلسهای را هماهنگ کنم. ما خیلی زود با یک جلسه سه ساعته منطبق شدیم که بعدتر به دو ساعت کاهش یافت.
اگر بتوانم توصیف صحیحی از یک جلسه ارائه دهم خواننده متوجه خواهد شد که طی دورههایی طولانی من از تعبیردادن خودداری کردم و اغلب اصلا صدایی از من در نمیآم. این انضباط سخت سود داد. من یادداشت برمیداشتم زیرا این کار در موردی که یکبار در هفته میدیدیم کمکام میکرد و متوجه شدم که یادداشت برداری در این مورد کار را مختل نمیکند. همچنین من ذهنم را با نوشتن تعبیرهایم که از ارائهشان خودداری میکردم آزاد میساختم. پاداشم برای خودداری از ارائه تعبیرها وقتی بدست آمد که بیمار یک یا دو ساعت بعد خودش تعبیر را ساخت.
توصیف من بهمنزلهی یک درخواست از هر درمانگری است که ظرفیت بازی بیمار را درنظر بگیرد یعنی [ظرفیت] خلاق بودن در کار تحلیلی را. خلاقیت بیمار میتواند بهسادگی توسط درمانگری که خیلی میداند دزدیده شود. البته این مهم نیست که چقدر آنچه درمانگر میداند فراهم است، او میتواند این دانش را مخفی کند یا از اعلانکردن آنچه میداند خودداری کند.
اجازه دهید تلاش کنم که احساس اینکه کار با این بیمار چگونه است را منتقل کنم. اما باید از خواننده بخواهم صبور باشد همانگونه که لازم بود من در کار با این بیمار صبور باشم.
مثالی از یک جلسه
ابتدا کمی جزئیات و مقدماتی با ماهیت عملی – درباره خواب که وقتی تحریک میشد بهم میریخت، کتابهایی برای بهخواب رفتن چه کتابهای خوب و چه ترسناک؛ خسته اما تحریکشده و بنابراین بیقرار؛ مثل الان ضربان قلب تند. سپس مشکلاتی درباره غذا: «من میخواهم بتوانم وقتی گشنه هستم غذا بخورم». (غذا و کتاب در این گفتگوی سرسری بهنظر بهنوعی معادلسازی شدهاند).
«وقتی زنگ میزدی میدانستی امید داشتم که حالم خیلی خوب باشه (مشعوف).
گفتم: «بله فکر کنم میدانستم»
توصیفی از فازی از بهبودی تاحدی کاذب
«اما میدانستم که فکرم درست نبود»
«همه چیز بهنظر خیلی امیدوارانه میآمد تا اینکه متوجه این شدم…»
«افسردگی و احساسهایی کشنده، این من هستم، حتی وقتی خوشحال هستم».
(نیم ساعت گذشت. بیمار روی صندلی کوتاه یا روی زمین نشسته بود یا اطراف آن راه میرفت).
توصیفی طولانی و کند از ویژگیهای مثبت و منفی راه رفتنی که داشت.
«بهنظر نمیرسد بتوانم کاملا باشم – واقعا غیر من[۹] نگاه میکند – به یک صفحه – از شیشه نگاه میکند – آنجا نگاهی خیالی[۱۰] نیست. آیا این طریقیست که کودک پستان را تصور میکند؟ در درمان قبلی که داشتم وقتی میخواستم از یک جلسه به خانه برگردم هواپیمایی بالای سرم بود. روز بعد به روانکاو گفتم که من ناگهان تصور کردم خودم هواپیما هستم که در اوج پرواز میکنم. بعد هواپیما به زمین برخورد کرد. درمانگر گفت: «این چیزیست که برایت اتفاق میافتد وقتی که خودت را به چیزها فرافکنی میکنی و این باعث یک تصادف درونی میشود[۱۱]».
«سخت است به یادآورم – نمیدانم که درست است یا نه – نمیدانم واقعا میخواهم چه بگویم. انگار که فقط یک آشفتگی در درون است مثل یک تصادف».
(سه ربع ساعت گذشته بود).
حال او از جایی که ایستاده سرگرم نگاه کردن به بیرون از پنجره است، میبیند که یک گنجشک به پوسته نانی نوک میزند و ناگهان «یک تکه نان را به لانهاش – یا جایی – میبرد». سپس: «اوه! من یهو به رویایی فکر کردم».
رویا
«دانشآموز دختری مدام تصاویری که نقاشی کرده بود را میآورد. چگونه میتوانستم به او بگویم که این تصاویر هیچ پیشرفتی را نشان نمیدهد؟ فکر کردم که تنها شدنم و مواجه با افسردگیام… بهتره تماشای این گنجشکها را متوقف کنم – نمیتوانم فکر کنم».
(حال او روی زمین نشسته و سرش بر روی کوسن روی صندلی است).
«نمیدانم… میدانی بااینحال باید بهبودی وجود داشته باشد». (جزئیات زندگیاش در توضیح آمده است). «انگار که واقعا منی وجود ندارد. کتاب افتضاح ابتدای نوجوانی [این را] برگشتی تهی نامیده است. این چیزیست که من احساس میکنم».
(حال یک ساعت گذشته است).
او دربارهی استفادهی شعر صحبت میکرد – شعری از کریستینا روزتی[۱۲] را ازبر خواند: «فوت شدن[۱۳]».
«زندگی من در جوانه آفت زده و تمام میشود». سپس به من گفت: «تو خدای من را از من گرفتی!»
(وقفهای طولانی).
«من هرچه به ذهنم بیاید را روی تو میریزم. نمیدانم دربارهی چه چیزی حرف زدهام. نمیدانم… نمیدونم…»
(وقفهای طولانی).
(دوباره از پنجره بیرون را نگاه میکند. پنج دقیقه سکوت کامل).
«مثل ابرها در حرکت هستم».
(اکنون حدود یک ساعت و نیم گذشته است).
«میدانی بهت گفتم که من روی زمین با انگشت نقاشی کردم و چطور خیلی ترسیدم. نمیتوانم نقاشی با انگشت را بردارم. من در کثافت زندگی میکنم. چه کار باید بکنم؟ اگر خودم را مجبور کنم که بخوانم یا نقاشی کنم کمکی میکند؟ [آه میکشد]. نمیدانم… میدانی بهشکلی من کثیفی روی دستهایم را در نقاشی با انگشت دوست ندارم».
(اکنون دوباره سر بر روی کوسن است).
«من از آمدن به این اتاق بیزارم».
(سکوت).
«نمیدانم. احساس میکنم هیچ دستآوردی ندارد».
جزئیاتی عجیب از رفتار من در رابطه با او، که براین دلالت داشت که [کار با] او هیچ دستآوردی ندارد.
«من همچنان فکر میکنم که شاید فقط ده دقیقه بوده که بهای یک عمر را برای من داشته است». (ارجاع به ترومای اصلی که هنوز مشخص نشده ولی تمام مدت روی آن کار میشود).
«من گمان میکنم یک زخم باید غالبا تکرار شود تا تاثیر عمیقی داشته باشد».
توصیف او از دیدگاهش نسبت به دوران کودکی خودش در سنین مختلف – اینکه چگونه تمام مدت تلاش کرده بود که با آنچه فکر میکرد از او انتظار میرود منطبق شود و به دستآوردی برسد. نقل قولی مناسب از شاعر ژرارد مانلی هاپکینز[۱۴].
(وقفهای طولانی).
«این حس بسیار بدی از مهم نبودن است. من مهم نیستم… هیچ خدایی وجود ندارد و من مهم نیستم. تصور کن، دختری یک کارت پستال از تعطیلات برای من فرستاد».
اینجا گفتم: «انگار برای او مهم هستی».
او: «شاید».
گفتم: «اما تو برای او یا هرکس دیگهای مهم نیستی».
او: «میدانی، فکر میکنم باید بفهمم که چنین شخصی [که من برایش مهم باشم] وجود دارد، کسی که برای من مهم باشد، کسی که بتواند دریافت کند، که با آنچه چشمهای من دیده است و گوشهای من شنیده است ارتباط برقرار کند. شاید بهتر باشد که بیخیال شوم، نمیبینم (فکر نمیکنم)… نمیکنم… (روی زمین هقهق میکرد، کوسن را روی صندلی خم میکند).
اینجا با روشهایی که خصوصیات او را داشت خودش را جمعوجور کرد و زانو زد.
«میدانی، امروز من هنوز با تو واقعا ارتباط برقرار نکردهام». من زیرلب تصدیق کردم.
من این را مشاهده کردم که تا اینجا محتوا با ماهیتی از بازیکردن حرکتی[۱۵] و حسانی[۱۶] از یک ماهیت بدونسازمان یا بیشکل بود (صفحه ۴۵)، که از آن تجربه درماندگی و هقهق کردن برخواسته بود.
او ادامه داد: «مثل این است که دو نفر دیگر در اتاقی دیگر برای اولین بار ملاقات میکنند. روی صندلی بلندی نشستهاند و گفتگوی مودبانه دارند».
(من واقعا در این جلسهی بیمار روی صندلی بلندی نشستم).
« از این [حال] متنفرم. حالم خوب نیست. اما مهم نیست چون فقط من هستم [که حالم خوب نیست]».
نمونههای بیشتر از رفتار من که نشان میدهد: این فقط اوست، بنابراین مهم نیست و غیره.
(با آه کشیدن متوقف شد که احساسی از درماندگی و بیارزشبودن را نشان میدهد).
رسیدن (یعنی بعد از حدود دو ساعت)
اکنون تغییر بالینی بهوجود آمده بود. اکنون برای اولین بار در طی این جلسه بهنظر میرسید که بیمار با من در اتاق است. این جلسهای اضافه بود که برای جبران جلسه معمولی که از دست داده بود به او داده بودم.
انگار که این اولین سخن او با من بود گفت: «خوشحالم که فهمیدی به این جلسه نیاز دارم».
اکنون محتوا درباره تنفرهایی خاص بود و شروع به جستجوی خودکارهای نمدی رنگی کرد که میدانست من داشتم. بعد تکهای کاغذ و خودکار نمدی مشکی را برداشت و یک کارت یادبود برای تولدش درست کرد. آن را «روز مرگ[۱۷]» اش نامید.
اکنون او کاملا با من در اتاق حضور داشت. من دستهای از جزئیات مشاهدات از واقعیت که حاکی از نفرت بود را حذف کردم.
(وقفه).
اکنون شروع به مرور جلسه کرد.
«مشکل این است که نمیتوانم به یاد بیاورم که به تو چه گفتم – یا آیا با خودم حرف میزدم؟».
مداخله تعبیری
اینجا من یک تعبیر دادم: «چیزهای مختلفی رخ میدهند و خشک میشوند. این مرگهای بیشماری هستند که تو مردهای. مگراینکه کسی آنجا باشد، کسی که بتواند آنچه رخ داده را به تو برگرداند تا جزئیاتی که به این طریق با آن برخورد میشود بخشی از تو شود و نمیرد[۱۸]».
اکنون دنبال مقداری شیر گشت و اجازه خواست که آن را بنوشد[۱۹].
گفتم: «بنوش».
گفت: «آیا بهت گفتم…؟» (اینجا از احساس و فعالیتهای مثبتی صحبت کرد که خودشان شاهدی بر واقعیبودن او و زندگی در دنیای واقعی بودند). «من احساس کردم که نوعی ارتباط با این آدمها برقرار کردم… هرچند چیزی اینجا…» (به هقهق کردن برگشت و به پشت صندلی خم شد). «تو کجا هستی؟ چرا من تنها هستم؟… چرا من دیگر مهم نیستم؟».
اینجا خاطرات مهمی از دوران کودکی به یاد آمد که مربوط به کادوهای تولد و اهمیت آنها و تجربیات مثبت و منفی روز تولد بود.
من جزئیات زیادی را اینجا حذف میکنم زیرا برای اینکه آن را قابل درک کنم نیاز است اطلاعات واقعی را بدهم که برای این ارائه نیاز نیست. تمام اینها اینجا منتهی به یک ناحیه خنثی با خودش شد – اما در فعالیتی با نتیجهی نامشخص.
«من احساس نمیکنم که… من احساس نمیکنم که این جلسه را هدر دادم».
(وقفه).
«ولی احساس میکنم که انگار برای ملاقات کسانی آمدم و آنها نیامدند».
در اینجا متوجه شدم که در مشاهدهی فراموشکردن لحظه به لحظهاش و نیازش برای اینکه جزئیات با توجه به درکار بودن فاکتور زمان بازتاب داده شوند پیوندهایی ایجاد کردم. من آنچه او گفت را به او بازتاب دادم و انتخاب کردم که اول در مورد متولد شدنش صحبت کنم (بهخاطر روزتولد-روزمرگ) و بعد در مورد رفتارم که به روشهای زیادی نشان میدادم که او مهم نیست.
او ادامه داد: «میدانی، من برخی اوقات این احساس را دارم که متولد شدم… [فروپاشی[۲۰]]. اگر فقط این اتفاق نمیافتاد! این اتفاق من را فرا میگیرد – شبیه افسردگی نیست».
گفتم: «اگر اصلا وجود نمیداشتی همه چیز درست بود».
او: «اما آنچه خیلی بد است وجودی نگاتیو[۲۱] شده است! هیچ وقت نبوده که فکر کنم: چه خوب که به دنیا آمدم! همیشه اینطور است که بهتر بود که به دنیا نمیآمد – اما کی میداند؟ ممکنه – نمیدانم – این نکته است: آیا اگر کسی به دنیا نیاید چیزی هم آنجا وجود ندارد یا یک روح کوچک آنجاست که منتظر است وارد یک بدن بشود؟»
اکنون تغییر در نگرش رخ میدهد که نشان دهنده شروع پذیرش وجود من است.
«من مدام صحبت تو را قطع میکنم!»
گفتم: «الان میخواهی حرف بزنم اما میترسی که چیز خوبی بگویم».
او گفت: «این در ذهنم بود: «کاری نکن که آرزوی بودن کنم![۲۲]» این مصرعی از شعر ژرارد مانلی هاپکینز است».
حال درمورد شعر صحبت کردیم و اینکه چگونه او از شعرهایی که خیلی خوب میداند بسیار استفاده میکند و چقدر از شعری به شعر دیگر زندگی کرده است (مثل از سیگاری به سیگار دیگر در سیگارهایی که پشت هم روشن میشوند) اما بدون اینکه معنای شعر فهمیده شود یا احساس شود که اکنون او این شعر را فهمید و احساس کرد). (نقل قولهایش همیشه مناسب است و معمولا از معنای آن آگاه نیست). من اینجا به خدا بهعنوان من هستم اشاره کردم که مفهومی مفید است وقتی فرد نمیتواند بودن را تحمل کند.
او گفت: «مردم از خدا مثل یک روانکاو استفاده میکنند – کسی که وقتی بازی میکنید آنجاست».
گفتم: «کسی که تو برایش مهم هستی» – و گفت: «من این یکی را نمیتوانم بگویم چون نمیتوانم از آن مطمئن باشم».
گفتم: «وقتی این را گفتم چیزها را خراب کردم؟» (ترسیدم که یک جلسه خیلی خوب را بههم ریخته باشم).
اما او گفت: «نه! وقتی تو میگویی متفاوت است زیرا اگر من برای تو مهم باشم… میخواهم کارهایی انجام دهم که تو را خشنود کنم… میبینی این جهنم مذهبی تربیتشدن است. لعنت به دخترهای خوب!»
مانند یک خود-مشاهدهگری گفت: «این [حرفم] بر این دلالت دارم که آرزو دارم خوب نشوم».
این مثالی بود از تعبیری که توسط بیمار ساخته میشود که اگر من زودتر در جلسه آن را گفته بودم میتوانستم آن را از او بدزدم.
من اشاره کردم که امروز برای او برداشت از خوب این است که حالش خوش باشد – یعنی تحلیل را تمام کند و غیره.
حال بالاخره توانستم در رویا – که نقاشی دختر بهتر نمیشد – این را بیاورم که این منفی اکنون مثبت است. این گفته که بیمار حالش خوب نیست درست است؛ حال خوب نبودن یعنی خوب نبودن؛ اینکه بهنظر میرسید بهتر است کاذب بود همانطور که زندگیاش در تلاش برای خوب بودن بهمعنای منطبق شدن با کدهای اخلاقی خانواده کاذب بوده است.
او گفت: «بله من از چشمها، گوشها و دستهایم بهعنوان یک ابزار استفاده میکنم؛ من هیچوقت ۱۰۰درصد خودم نیستم. اگر اجازه بدهم دستانم حرکت کنند. ممکن است خودم را پیدا کنم – در تماس با خودم قرار بگیرم… اما نمیتوانستم. نیاز داشتم برای ساعتها سرگردان پرسه بزنم. نمیتوانستم بهخودم اجازه بدهم که این کار را ادامه دهم».
ما در مورد این صحبت کردیم که چگونه حرفزدن با خودش بازتاب ندارد مگراینکه انتقالی از چنین حرفزدنی باشد که توسط کسی غیر از خودش بازتاب داده شده باشد.
او گفت: «من تلاش کردهام که به تو نشان دهم که من تنها هستم [دو ساعت اول جلسه]؛ این روشی است که وقتی تنها هستم ادامه میدهم اگرچه بدون اینکه اصلا کلمهای بگویم چون به خودم اجازه نمیدهم که با خودم حرف بزنم (این میتواند دیوانگی باشد).
او به صحبت درباره استفاده کردن از آینههای زیاد در اتاقش ادامه داد که خویشتن را با آینهها به جستجویی برای فردی درگیر میکرد که بازتاب دهد. (او به من نشان داده بود که با اینکه من آنجا بودم، هیچ کسی بازتاب نمیدهد). اکنون گفتم: «این خودت بودی که در جستجویش بودی[۲۳]».
من نسبت به این تعبیر شک داشتم زیرا بویی از اطمینانخاطر داشت اگرچه چنین قصدی در آن نبود. منظورم این است که او در جستجو وجود دارد بهجای اینکه در پیداکردن و پیداشدن [وجود داشته باشد].
او گفت: «دلم میخواهد جستجو را متوقف کنم و فقط باشم. بله بهدنبالبودن گواهیست ازاینکه یک خویشتن وجود دارد».
اکنون بالاخره نتوانستم در مورد حادثهای هواپیما بودن و بعد تصادف کردن بازتاب دهم. او میتوانست بهعنوان یک هواپیما باشد اما بعد خودکشی کند. او این [تعبیر] را آسان پذیرفت و اضافه کرد: «اما ترجیح میدهم که باشم و تصادف کنم تا اصلا نباشم».
جایی کمی بعد از این توانست [از جلسه] برود. کار جلسه تمام شده بود. مشاهده شد که در یک جلسه پنجاه دقیقهای هیچ کار تاثیرگذاری نمیتوانست انجام شود. ما سه ساعت داشتیم که تلف کنیم و استفاده کنیم.
اگر جلسه بعد را ارائه میدادم مشخص میشد که دو ساعت طول کشید تا دوباره به موقعیتی که امروز رسیدیم دست یابیم (که او فراموش کرده بود). بعد بیمار از اصطلاحی استفاده کرد که در خلاصه کردن آنچه تلاش میکردم منتقل کنم ارزش داشت. او سوالی پرسید و من گفتم پاسخ به این سوال میتواند ما را درگیر بحثی طولانی و جالب میکند اما این سوالی است که برای من جالب است. گفتم: «تو این ایده را داشتی که این سوال رو بپرسی».
بعد او همان واژگان من را گفت که من برای بیان منظورم استفاده کردم. او به کندی و با احساس عمیقی گفت: «بله متوجه هستم که میتوان وجود یک من را از سوال فرض کرد همانطور که از جستجوکردن [میتوان فرض کرد]».
اکنون او تعبیری حیاتی را ساخته بود که از سوال چیزی برمیخیزد که فقط میتوان خلاقیت او نامید، خلاقیتی که یک دورهم جمع شدن (متحد شدن) بعد از استراحت است که نقطه مقابل یکپارچگی[۲۴] میباشد.
اظهار نظر
جستجوکردن میتواند فقط از کارکردی بیقاعده و بیشکل بیاید یا احتمالا از بازیکردنی ابتدایی، گویی در حوزهای خنثی است. فقط در اینجاست، در این حالت عدمیکپارچگی از شخصیت که آنچه بهعنوان خلاق توصیف میکنیم میتواند ظاهر شود. اگر این امر بازتاب داده شود و فقط اگر بازتاب داده شود بخشی از شخصیت سازمانیافتهی فرد میشود و درنهایت این درمجموع فرد را قادر به بودن و پیداشدن میکند؛ و درنهایت او را قادر میسازد که وجود خویشتن را اصل قرار دهد.
این موضوع به ما شاخصی برای روند درمانی میدهد – تا فرصتی را برای تجربهای بیشکل و برای تکانههای خلاق حرکتی و حسانی فراهم کنیم که متعلقات بازیکردن هستند. و بر پایهی بازیکردن کل وجود تجربی انسان ساخته میشود. دیگر ما درونگرا یا برونگرا نیستیم. ما زندگی را در ناحیهی پدیدههای گذاری تجربه میکنیم، در آمیختگی هیجانانگیز مشاهدهی ذهنی و عینی، و در ناحیهای که مابین واقعیت درونی فرد و واقعیت اشتراکی[۲۵] از دنیاست که نسبت به افراد بیرونی میباشد.
منبع:
Winnicott,
D. W. (1971). Playing: Creative activity and the search for the self. Playing and reality, ۷۱-۸۶.
پیوست:
[۱] Potential space
[۲] Whole personality
[۳] Unintegreated
[۴] Formlessness
[۵] Balint
[۶] Regression
[۷] Khan
[۸] Relaxation
[۹] Not me
[۱۰] Imaginative
[۱۱] من هیچ راهی ندارم که صحت این گزارش از تعبیر درمانگر قبلی را چک کنم
[۱۲] Christina Rosetti
[۱۳] Passing Away
[۱۴] Gerard Manley Hopkins
[۱۵] Motor
[۱۶] Sensory
[۱۷] Deathday
[۱۸] یعنی حس خویشتن بر روی پایهی از حالتی عدمیکپارچگی میآید که ازنظر تعریفی توسط فرد مشاهده و بهخاطر آورده نمیشود و حتی ازدست میرود مگر اینکه توسط شخصی دیگر که مورد اعتماد است و اعتماد را توجیهپذیر میکند و وابستگی را برآورده میکند مشاهده شده و انعکاس داده شود.
[۱۹] در این تحلیل یک کتری و شعله گاز، قهوه، چای و نوعی بیسکویت بهطور قابل اعتمادی در دسترس هستند.
[۲۰] Breakdown
[۲۱] Negatived
[۲۲] نقل قول اصلی از شعر کاریون کامفورت این است
نه، من نخواهم…
… خستهترین، بیش از این نمیتوانم گریه کنم. میتوانم؛
چیزی میتواند مانند امید، آرزوی آمدن روزی، که انتخاب نکنم که نباشم
[۲۳] برخی اوقات نقل قول میکرد: «این مارگارت است که تو برایش سوگواری» (از شعر هاپکینز «بهار و پاییز»)
[۲۴] Integration
[۲۵] Shared reality