دانشگاهیان و سلامت روان

برنامه ی تمرینی آنلاین رواندرمانیِ من، شمار زیادی از دانشجویان دکترا از سراسر جهان را به خود جلب می کند. دانشگاهیانِ جوان افراد پرشوقی هستند: منسجم، خودآگاه، باهوش، و مشتاق به یادگیری. هیچ کس امّا قادر به تصوّرِ آن نیست که این گروه تا چه اندازه از فقدان سلامت روان در رنجند؛ که در حقیقت چقدر می توانند بی پناه و شکننده باشند.

پژوهش های مرتبط با استرس کاری دانشگاهیان نشان میدهند که این پدیده موضوعی فراگیر است، و اینکه دانشگاهیانِ جوانتر در مقایسه با همتایان پیشکسوتشان آسیبهای سلامت روان بیشتری را تجربه می کنند. پژوهش اخیری از کشور بلژیک گزارش میدهد که دانشجویان دوره ی دکترا در مقایسه با سایر افراد تحصیلکرده ی جامعه ۲.۴ برابر بیشتر در معرض ابتلا به اختلالات روانی هستند.

پژوهش های دیگری نشان میدهند که ۵۰ درصد از دانشجویان دوره ی دکترا، دانشگاه را پیش از به پایان رساندن رها می کنند؛ و بجاست متصوّر شویم که مسائل مرتبط با سلامت روان نقش مهمی را در این نرخ فرسایش ایفا می کنند.

دانشگاهیان جوان به دلیل ترس از بدنامی و پیامدهای ناخوشایندی که ممکن است در فضای رقابتی دانشگاهی با آن رو به رو شوند، اغلب تمایلی برای ابراز مشکلات سلامت روانشان به دانشگاه را ندارند. دانشجویان دکترایی که تحصیلاتشان را خارج از سرزمین مادری پی می گیرند از این منظر به طور ویژه ای آسیب پذیرند. آنان نه تنها برای دستیابی به اهدافشان فشار زیادی را احساس می کنند، بلکه سامانه ی حمایت اجتماعی خود را نیز از دست می دهند و ناگزیرند به هماهنگیِ فرهنگی دیگر درآیند.

گشایش درب ها به وسیله درمان آنلاین

زمانی که جِین با من وارد فرآیند رواندرمانیِ آنلاین شد، در یک دانشگاه آمریکایی، دانشجوی سال سوم دوره ی دکترا بود. رشته ی نظریه ی ادبی میخواند و پژوهش میدانی اش او را به سن پیترزبورگ کشانده بود… پیِ ردّپای متفکّر روسی، میخاییل بَختین، و بن مایه ی اصلیِ حیرتش، داستایوفسکی. این شهر، که محلّی ها با شور و شوق خاصی «پیتر» صدایش می زدند، از قضا جاییست که من پیش از ترک روسیه در اواخر نوجوانی ام در آن قد کشیدم. شکوفه ی کوچکی از نوستالژی در جانم روئید…

جین ماه نوامبر وارد سن پیترزبورگ شد و شهر هم با بادهایی مهیب و هوایی منجمد کننده به او خوشامد گفت… شرایطی حتّی سخت تر از آنچه با خواندن رمانهای پوشکین، گگل، و داستایوفسکی انتظارش را می کشید. اوایل، او از کشف آبراهها و حیاطهای بی نورِ پنهان شده میان ساختمانها به وجد می آمد، امّا پس از ماههای اوّل، شگفتی اش نسبت به آن مکان، با یک اضطراب کشدار که هنوز قادر به درکش نبود جایگزین شد.

برای جلسه ی اوّلمان، جین از اتاقی که در یک آپارتمان بزرگ اشتراکی اجاره کرده بود به اسکایپ وصل شد. اتاق، تاریک بود… به جز دیوارِ به طرز غریبی سبزرنگ که پشت سرش سوسو می کرد… جایی که نشسته بود و با نور طبیعیِ ضعیفِ یک «زمستان روسی» به سختی روشن شده بود.

جین داشت به آهستگی در افسردگی فرومی رفت… که این، هر آنچه ذوق بود را از کارش و از زندگی اش ربوده بود. اعضای هیات علمی ای که در دانشگاه جدیدش ملاقات کرده بود در آغاز به قدر کافی دوستانه به نظر میرسیدند، امّا او حالا از هر گونه تماس با هر کسی که بتواند سوالی درباره ی پیشرفت پژوهشش یا درباره ی هرچیز دیگری بپرسد کناره جویی می کرد.

تنها پنجره ی اتاقش به دیوار یکدست زردِ یک ساختمان دیگر باز میشد. اگر آن اوایل، منظره ی بیمناک دیوار یک حیاط خلوت، داستایوفسکی را برایش تداعی می کرد، چنین منظره ای حالا به او حس یک استعاره از چشم اندازه کنونی زندگی اش را میداد: زمستان تیره و بلند روسی، تنهایی در این مکان بیگانه، و یک دورنمای بسیار نامعلوم از موقعیت شغلی اش در محیط دانشگاهی.

روز قبل از درخواستش برای جلسه ی درمانی، جین وقتی به خودش آمد که بر لبه ی پنجره نشسته بود و داشت رو به پایین به برفهای کثیف نگاه می کرد… با تصوّر بدنش که وسط حیاط خلوت افتاده… پوشانده شده با خونش… که به سرعت منجمد میشد…

حالا… ما داشتیم نخستین جلسه ی مان را آغاز می کردیم… و او با زبان روسی به من سلام کرد:

«Zdravstvuite»

پس از چند دقیقه می توانستم احساس کنم که دارد تقلّا می کند… در جستجوی کلماتی بود تا احساسش را توصیف کند. از آنجایی که این اتّفاقی قابل پیش بینی در مورد افراد دوزبانه است، در جلسه ی اول کمی وقت گذاشتیم تا رابطه ی جین با دو زبانی که به آنها صحبت می کرد را بررسی کنیم. زبان روسیِ او در مسیر کار دانشگاهی اش رشد کرده بود و تبدیل به زبان بیانِ افکار سازمان یافته اش شده بود. زمانی که می خواست احساساتش را بیان کند، ناگزیر بودیم به انگلیسی برگردیم. رفت و آمد میان این دو زبان به ما اجازه داد تا به درک بهتری از تجربه اش برسیم.

به سرعت، راه و رسم زبانیمان را پیدا کردیم و بر حسب موضوع، از یکی از آنها استفاده می کردیم. همانند بسیاری از مهاجران، این چیدمان زبانی برای هردوی ما دلنشین بود. به ما اجازه می داد تا جنبه های گوناگون شخصیتمان را نمایان کنیم.

جین زبان روسی را به شکلی که زبان شناسان اغلب استفاده می کنند به کار می برد؛ توام با یک پایبندی و احترام غیرعادی به قواعد دستوریِ پیچیده اش. دقیقتر بگویم، روسی زبان مادرش بود، اما مادرش همیشه از نظر عاطفی دور از دسترس بود و ترجیح می داد با دخترش با یک انگلیسیِ محدود حرف بزند: بی هیچ ظرافتی و به حد کفایت برای دستور دادن یا تنبیه کردن. دوران دبیرستان بود که جین روسیِ درست را فراگرفت… همان زبانی که تا چندی پیش به نظرش ناکارآمد می آمد.

پدرش یک ملّاک تگزاسی بود. او همسرش را در یکی از سفرهایش به قزاقستان ملاقات کرده بود، جایی که در آن سرمایه گذاری های «پرریسکِ – پرپاداش» داشت. مادر جین آن وقتها زیبا و جوان بود. شغلش به عنوان یک منشی، درواقع سکّوی پرتابی برای آینده ی درخشانش بود… جایی که می دانست در آن یک ماشین قرمز درخشان و یک پنت هاوس با دیدی به برجهای نورانیِ شب خواهد داشت.

وقتی جین به دنیا آمد، مادرش چندی بود سرخوردگی عمیقی را در رابطه با زندگی، به یک مفهوم عام، و در رابطه با شوهرش، به یک مفهوم خاص، تجربه می کرد. تگزاس اصلا شبیه چیزی که تصوّرش را کرده بود نبود… به جز دلخوشیِ تصاحب کردن ماشین قرمز درخشانش، که عادت داشت در جاده های بی پایانِ پر گردوغبار با خشم براندش…

جین با بزرگ شدنش تنها به ناامیدی های مادرش اضافه می کرد: او نه زیبا بود، نه برای هیچ فعّالیت دخترانه ای به طور ویژه ای با استعداد… دستاوردهای تحصیلی اش هم نقش کمی در تغییر دادن این ذهنیت مادرش داشتند که «سرنوشت، او را در آرزوهای مادرانه ش بی نصیب گذاشته.»

وقتی جین به سن دوازده سالگی رسید، پدرش تقریبا بیشترِ سرمایه گذاریِ املاکش را از دست داده بود. می توانست پدرش را به یاد آورد که الکل می خورد و از مالیات و سیاست گلایه می کرد… تنها به این خاطر که وقتی همسرش به خانه برمیگردد، سرزنشش می کند، و جرقه ی یک دعوا زده می شود، به اندازه ی کافی هیجان و هوشیاری داشته باشد. به نظر می رسید هردوی آنها از دعوا کردن لذّت می بردند… اغلب با صدایی بلند در برابر دخترشان، یا پیش چشمان دیگر شاهدان بی میل…

زمانی که جین در یک دانشگاه معتبر پذیرفته شد، انگار پدر و مادرش از اینکه او بالاخره «از سر راهشان برداشته می شد» احساس آسودگی می کردند…

جلسه اول

در اوّلین جلسه ی مان، جین کناره جو و بی اندازه آسیب پذیر به نظر می رسید. به تردید افتادم که ملاقات آنلاین با یک درمانگر بهترین راه حل ممکن برایش باشد. احتمالا هم نبود… اما او برای بیرون رفتن از آپارتمانش در یک هوای برفی و ملاقات با یکی از معدود درمانگرانِ انگلیسی زبانِ در دسترسِ محلی احساس ناتوانی می کرد.

در حالی که از پنجره ی تیره و تارِ رو به رو بیرون را تماشا می کرد به من گفت که احساسی از تنهایی و دلتنگی برای خانه دارد… و دلتنگی، حس به مراتب بدتری داشت… چراکه او حالا دیگر در امریکا خانه ی درست و حسابی ای هم نداشت. این احساس متناقض دلتنگیِ توامان با تجربه ی بی خانمانی را من هم لمس کرده بودم…

دوستان دانشگاهش در سراسر کشور پراکنده شده بودند، سرگرم پژوهش یا شغل خودشان. طی ماههای اوّلش در روسیه، او توانسته بود هاله ای از ارتباط را با بعضی از آنها از راه اسکایپ یا واتس اپ نگه دارد، اما حالا تماسها کم شده بودند. شاید آنها دیگر علاقه شان را به او از دست داده بودند… شاید اصلا هیچ وقت علاقه ی راستینی به او نداشتند. او شروع به زیر سوال بردن همه چیز و همه کس کرده بود… پدر و مادرش هم به دیدارش نیامده بودند.

بعد از چندین ماه، استاد راهنمایش دیگر حتی به ایمیل هایش پاسخ نمیداد. جین از سوی کسی که آن اوایل بسیار حمایتگر و مشتاق به پژوهشش به نظر می رسید احساس آسیب خوردن و تحقیر شدن می کرد. استادش یک خانم میانسال بود که به خاطر شخصیت دشوار و دیدگاههای فمینیستی اش زبانزد بود.

جین گلایه می کرد که روح خاموش استادش در انتهای دیگرِ اتاق، پشت میز کارش جا خوش کرده. روزها بود که نمی توانست آنجا بنشیند و ترجیح می داد تا از روی مبلِ تخت شونده اش، با حالتی چمباتمه زده زیر کتابها و مقاله های پرینت شده ای که ناتوان از خواندن یا دور ریختنشان بود، به جلساتمان وصل شود؛ حتی با اینکه خوابیدن میان این کتابخانه ی ناخواسته، که نامش را «کُنج» گذاشته بود، کم کم داشت خطرناک می شد…

همزمان که جین در «کُنج» اش فرومی رفت، روح استادش با آسودگی میزکارش را تصاحب کرده بود. یک حضور همواره ناخوشایندِ تنبیه گر. هر بار که جین تلاش می کرد ایده ای را ساختاربندی کند و بنویسد، می توانست تقریبا به شکلی فیزیکی استاد خیالی اش را احساس کند که با چشمانی بی میل به تلاشهای ضعیفش اشاره می کند و برایش پرواضح است که نتایج هرگز به اندازه ی کافی خوب نخواهند بود… این اتاق که انگار جین آن را با استاد راهنمای خیالی اش سهیم شده بود خفقان آور بود. امّا… اضطرابی که با فکر بیرون رفتن از آنجا به او دست میداد، حتّی بدتر بود…

همزمان که جین در حال توصیف روح استاد راهنمای حیله گرش بود، از او پرسیدم که این حضور باعث می شود چه احساسی پیدا کند؟

بیگانه، سردرگم، … کوچک.

به مرور که این احساسات را می کاویدیم، چهره ی غالبا آرامِ جین دگرگون شد… چونان کودکی کم سال و بسیار غمگین به نظر می رسید.

قبل از این هم چنین احساسی داشته ای؟

داشت… او اعتراف کرد که چمباتمه زدنش در کتابخانه و مکیدن گاه به گاه شستش برایش به شکل تعجب آوری آشناست… این همان شیوه ای بود که وقتی مادرش به هر دلیلی از او عصبانی می شد یا سرگرم تمرینهای ورزشی اش می شد، برای آرام کردن خودش تک و تنها در اتاق دوران بچگی اش از آن استفاده می کرد.

به عنوان یک کودک، جین اغلب یواشکی فکر می کرد که به اشتباه از این پدر و مادر زاده شده: به هیچ کدامشان ذره ای وابستگی نداشت. با شخصیت «ماتیلدا» ی رود دال، خیلی همذات پنداری می کرد.

زمانی که استاد راهنما برایش تعیین میشد، حق انتخاب او به همان اندازه کم بود که هنگام انتخاب مادرِ خودش… او درواقع از هردوی آنها خشمگین بود. آگاهی از وابستگی اش به استادش اضطراب عمیقی را برایش به همراه می آورد… همان احساسی که وقتی به مادرش وابسته بود به آن دچار می شد. گویی این بار استادش داشت به همان شیوه ی مادرش سرشکسته اش می کرد… و این همسانی، خشم جین را حتی بیشتر تحمّل ناپذیر می کرد…

بلافاصله پی بردم که رابطه ی استاد راهنما-شاگرد چقدر این گنجایش را دارد که تجربیات آسیب زای سالهای نخستین زندگی را تکرار کند…

شرم در فضای دانشگاه

مرور مساله ی رابطه با استادش، دریچه ای به سوی آنچه که می رفت تا مهمترین بخش درمان جین باشد، گشود: کار کردن برروی شرمش و گذار از آن… به سوی درک بهتری از خویشتن و عزّت نفسی بالاتر…

در نخستین گامهایش در دانشگاه، جین به سرعت فراگرفته بود که لازمست برای تک تک کلمات یا افکارش دلیل مناسبی داشته باشد. ورود به فضای آکادمیک میتواند برای تازه واردها احساسی از شرم را به جریان اندازد. ساده پیش می آید که وقتی وارد جمع گروهی از دانشگاهیان کارکشته می شوی که تحسینشان می کنی، احساس کوچک بودن و خام بودن داشته باشی: یک کوتوله در میان غولها…

جین ساعتها را با این تخیّل سپری می کرد که استادش و سایر اعضای کمیته اش زمانی که مطلبی را در برابرشان ارائه می کند چگونه رخ در رخ به او می خندند. شب که می شد، بیدار می ماند و تحقیرآمیزترین صحنه هایی را که در آنها اشتباهات تحصیلی اش برملا می شدند مجسّم می کرد.

همزمان که جین بیان می کرد که به رغم موفّقیت تحصیلیِ بدیهی اش، اغلب چقدر احساس کوچک بودن، ناچیز بودن، و ناقص بودن می کند، کاشف به عمل آمد که این برایش یک تجربه ی احساسیِ آشناست. او پیش از این خیلی وقتها چنین احساسی کرده بود. به عنوان دختری خردسال، جین مادرش را چون بُتی می پرستید: یک زن زیبا، قدبلند، برازنده، و مغرور. یادش هست وقتی همکلاسیهای مدرسه ی ابتدایی اش زیبایی و لباسهای گران قیمت مادرش را تحسین می کردند چقدر احساس غرور می کرد… اما وقتی بزرگتر شد، مادرش علاقه اش به او را از دست داد… شگفتیِ جین با ناامیدی جایگزین شد… چرا مادر تحسین شده اش دوستش نداشت؟ به این معنی بود که یک جای کارش می لنگید؟ احساسی از به اندازه ی کافی خوب نبودن و دوست داشتنی نبودن در ذره ذره ی وجودش ریشه دوانده بود. این شرم بعدها با قوانین سختگیرانه ی محیط دانشگاهی دوچندان هم شد.

چند ماه مانده به آغاز جلساتمان مادر جین خبر داد که در روسیه او را می بیند. جین مضطرب و سرگشته بود… با خودش فکر می کرد که احتمالا مادرش از زندگی تگزاسی اش خسته شده. من امّا می توانستم احساس کنم که دختر کوچولو چقدر تمنّای توجّه مادرش را داشته… جین هنوز هم امید داشت که شاید مادرش سرآخر قدرش را بفهمد… رفت تا او را از فرودگاه بردارد. نخستین اظهار نظر مادرش گذشته را بازگرداند: «برای شهری که همه ی راهنماهای گردشگریش به خاطر شکوه فرمانرواییش ستایشش می کنن، سالن فرودگاه، پیش پا افتاده و یه جورایی نامجهزه انگار!»

وقتی به هتل اشرافی ای که مادرش رزرو کرده بود رسیدند و با هم در کافه نشستند، پیشاپیش از روزهایی که در راه بودند به وحشت افتاد. همزمان که به آن زن میانسال که آرایش سنگینی برچهره داشت نگاه می کرد، پی برد که صرفنظر از اینکه او در ظاهر تا چه اندازه آشناست، در واقع نمی شناسدش… مادرش در آن کت زردرنگِ روشن به طرز غریبی بیگانه به نظر می رسید. وقتی جین به طور آزمایشی زبانش را به روسی تغییر داد، انگار مادرش نفهمید و به انگلیسی حرف زدن دست و پا شکسته اش ادامه داد. امید جین برای تکریم تلاشها و پیشرفتش در یادگیری زبان مادرش بر باد رفت… گارسون جوانی برای گرفتن سفارش آمد و به جین لبخند زد. و او نمیتوانست از اینکه چطور چهره ی مادرش با دیدن این صحنه به ناگهان منجمد شد چشم بپوشد…

وقتی جین بالاخره مادرش را که با مردمِ در فروشگاهها و رستورانها به زبان روسی حرف می زد شنید، از کاستی واژگان و آهنگ ناخوشایند گویش بیگانه اش (که بعید هم نبود مادر امریکا زده اش آگاهانه به کلامش اضافه کرده باشد) شگفت زده شد.

بعدها، وقتی استفاده از زبان روسی در برنامه ی درمانیمان را مرور می کردیم، جین عنوان کرد که ارتباط برقرار کردن با زبان مادرش در یک فضای ارتباطی اصیل و گرم تجربه ی معناداری برایش بوده. او مدّتها درباره ی احساسات شخصیتهای ادبی به زبان روسی خوانده بود. اما صحبت کردن درباره ی احساسات خودش به زبان روسی با فردی که به طرز نابی به این گفتگو علاقمند باشد براش تازگی داشت. ترجمه ی تجربیات کودکی اش از تنهایی و آزار به زبان روسی چیزی عظیم تر را در وجودش به حرکت وامیداشت: او حالا قادر بود خشمش را نسبت به استاد راهنمایش ابراز کند، و همینطور خشمی را که نسبت به مادرش احساس می کرد…

و کار ادامه می یابد

ما سرآخر با هم زمستان را پشت سر گذاشتیم. به تدریج که روزها بلندتر می شدند و نخستین پرتوهای خورشید محجوب آوریل اتاق جین را روشن می کردند، به نظر می رسید که شرمش از میان برداشته شده. او برای نخستین بار پس از اسباب کشی، تنها پنجره ی اتاقش را شست و دستگیرش شد که دیگر هیچ علاقه ای به افتادن از آن پنجره ندارد. برفِ زیر پنجره شروع به آب شدن کرده بود و او توانست همسایه ای را ببیند که از پنجره ای در سوی دیگر حیاط نگاهش می کرد. با تلاقی نگاههایشان برای لحظه ای به هم، به طرز غریبی احساس زنده بودن کرد.

بهار اضطرابهای خودش را به همراه داشت. ساعت تحصیلی جین تیک تاک می کرد و او تنها چند ماه برای به اتمام بردن کارش فرصت داشت. با اینکه حالا میتوانست با استاد راهنمایش زیر نوری که کمتر هراسناک بود ارتباط تصویری داشته باشد، حمایتی که از او دریافت می کرد همچنان پراکنده و نامنسجم بود. شب های سفید روسیه آغاز شده بودند و جین به خاطر کارش دوباره خواب نداشت. او که روی افکار «بختینی» معاصر پژوهش می کرد، سعی داشت با دانشگاهیانی که خود را از پیروانش می دانستند تماس بگیرد. خطری که او برای مراجعه به این دایره ی بسته از آدمها بر خود می خرید شرمی آشنا را در وجودش بیدار کرد: جین قانع شده بود که این دانشگاهیانِ خبره هرگز جدی اش نخواهند گرفت و اینکه زبان روسی اش بی تردید به اندازه ی کافی خوب نیست.

من و جین درست قبل از زمانی که قرار بود کارش را برای آن گروه ارائه کنه با هم جلسه داشتیم، به این امید که قانعشان کنیم تا مشارکت کنند. جین مدام این تصویر را که آنها چطور بی حوصله به نظر خواهند آمد و قبل از اینکه بتواند کارش را تمام کند اتاق را ترک خواهند کرد، مجسّم کرده بود. او به طور ویژه از یکی از آنها می ترسید. این استادِ مسن تر ظاهری شبیه به خود بختین داشت: همان پیشانیِ بلند و همان ریش سفید. جین مطمئن نبود که این شباهت نوعی تقلب متمدّنانه است یا تقلیدی ناخودآگاه. نخستین باری که همدیگر را دیده بودند، آن استاد انقدر سریع و متظاهرانه حرف زده بوده که جین چیزی از آن سردرنیاورده بود…

از طرف دیگر، غیبت دائمی مادرش، توام با علاقه ی کمی که به دخترش نشان داده بود، هرگز این اجازه را به جین نداده بود که با او رو به رو شود…

مدّتی برایمان زمان برد تا به نقطه ای برسیم که جین برای داشتن یک گفتگوی صادقانه و مستقیم با استاد راهنمایش احساس آمادگی کند. او پی برد که استادش در حال سوگواری برای مرگِ اخیرِ همسرش بوده و به دلیل افسردگی تحت درمان بوده. پس از این گفتگو روح استادش کمرنگ شد و درنهایت میزش را ترک کرد… که این، فضا را برای افکار خود او باز می کرد. چیزی نگذشت که پژوهشش جانی دوباره یافت و چشمهای جین وقتی درباره ی کارش حرف میزد از نو درخشیدن گرفتند…

یک روز وقتی جلسه را شروع کردیم، جین دوربینش را روشن نکرد. میخواست تماس تنها صوتی باشد. وقتی از او پرسیدم که چرا… گفت حالش آنقدر خوب نیست که بتواند دوش بگیرد یا موهایش را شانه کند. یا در اصل، احساس میکرد برای آنکه کسی او را نگاه کند زیادی زشت یا زیادی نامتناسب است. وقتی این را با من در میان گذاشت گریه اش گرفت. چیزی که جین در آن لحظه داشت به شکل دردناکی تجربه اش می کرد، احساس ژرفی از ناکافی بودن بود که به حس شرم منتهی می شد. برایش طاقت فرسا بود که اجازه دهد شاهد شرمش باشم. می ترسید در چشمان من هم همان انزجاری را ببیند که روزی در چشمان مادرش دیده بود…

در نهایت توافق کردیم که که او لازمست این خطر را بپذیرد که شرمش را از میان بردارد. پس از چند دقیقه توانست دوربین را روشن کند: به خاطر گریه، صورتش پف دار و خیلی کم سن به نظر می رسید…

واکنش طبیعی من در چنین شرایطی این می بود که جین را بغل کنم. اما حالا، علاوه بر ملاحظات اخلاقیِ طبیعی ای که پیرامون لمس کردن یک مراجع وجود داشتند، محدودیت های درمان آنلاین هم اضافه شده بودند. این بار به طرز دردناکی نسبت به فاصله ی فیزیکیِ بینمان آگاه بودم.

چیزی نمانده بود که جین از شرکت در جلسه خودداری کند… اما این کار را نکرد.

ملاقات گروه کوچکشان غیررسمی بود و معمولا در آپارتمان یکی از اعضا برگزار می شد. از جین با مهربانی خواسته شده بود یک کیک همراهش بیاورد تا با چای صرف شود. وقتی زنگ در را زد نزدیک بود از هوش برود! از او با یک سگ (سن برنارد) عظیم الجثه استقبال شده بود که توانست بینیِ جین را لیس بزند! خنده ای که از اتاق نشیمن به گوشش می رسید و بوی آشنای کتابهایی که روی دیواره ی پیشخوان ردیف شده بودند خاطرش را آسوده کرد… همسر برادر دوقلوی بختین (زنی باریک اندام با چشمان آبی رنگِ درخشان، و بالرین سابق) کیک گرانقیمت را با لذّتی آشکار دریافت کرد و به اتاق نشینمن راهنمایی اش کرد. آنجا مکانی گرم بود و آن دانشگاهیان شبیه دوستانی بودند که داشتند از نوشیدن چای دورهمی لذّت می بردند.

پس از گذشت یک ساعت، جین حس تقریبا دردناکی از تعلّق داشتن را احساس کرد… او برای نخستین بار عضوی از یک خانواده ی پذیرا بود. آنها با علاقه ای راستین به ارائه اش گوش سپردند، سوال پرسیدند، و کار را با یک گفتگوی داغ و الهام بخش که جین هم می توانست در آن مشارکت داشته باشد به پایان رساندند. او نقصانهای زبان روسی اش را فراموش کرد و توانست از این اتّصال کوچک گرم با همکاران پیشکسوتش لذت ببرد.

پذیرش و گرمایی که جین در آن ملاقات تجربه کرد روحیه ی تازه ای به او بخشید. او در راه خانه به طور تصادفی با همسایه ی زردمویش رو به رو شد. آن مرد داشت سگش را زیر پنجره ی جین راه می برد و جین ناخودآگاه به صرف چای دعوتش کرد. با ناباوری متوجّه شد که او هم یک دانشجوی دکتراست، امّا در رشته ی فیزیک. شب طولانی ای بود؛ معلوم شد آن سگ عاشق بغل کردن است و جین را به عنوان یک دوست جدید پذیرفت.

من برای یک سال و خرده ای بعد به ملاقات با جین ادامه دادم. او به امریکا برگشت و شروع به نوشتن پایان نامه اش کرد. برادر دوقلوی بختین چند ماه پس از آن ملاقات به طرز ناگهانی ای از دنیا رفت و او برای شرکت در مراسم تشییع اش به سن پیترزبورگ برگشت. بیوه ی بالرینش چندتا از کتابهای شوهر درگذشته اش را به جین داد و تاکید کرد که شوهرش نیز همین خواسته را داشته. جین گریست… و احساس یک یتیم به او دست داد. سوگواری برای شخصیت دوست و راهنمایی که او در این فیلسوف روسی پیدا کرده بود باعث شد تا به اندیشه ی ارتباط با پدرش بیافتد…

در این مدّت، مصرف الکل پدرش بدتر شده بود. جین به دیدارش رفت. تنها یک شام در کنارش کافی بود تا پی ببرد که او به نظر نمیرسید قادر باشد به هیچ کدام از چیزهایی که جین در تلاش برای گفتنشان بود گوش سپارد و همه ی فکر و ذکرش یک نوشیدنی الکلی دیگرست. وقتی از این سفرِ دلسرد کننده برگشت، ما لازم بود با هم به خاطر از دست رفتن امیدش برای داشتن حداقل یک والد «به اندازه ی کافی خوب» سوگواری کنیم.

در این میان، او پایان نامه اش را به پایان برد و تدریس را آغاز کرد. این فعّالیت تازه، احساسات آشنای شرم را بازگرداند. امّا، علاقه ی راستینش به شاگردهایش، و شور احیا شده اش نسبت به ادبیات روسی به جین کمک کرد تا در نهایت از کارش لذّت ببرد.

ارتباط درمانی ای که بنیانش کردیم به جین کمک کرد تا از جدایی قطعی و نهایی از والدینش جان سالم به درببرد؛ غیبت آنها در زندگی اش دیگر در ناامیدی غوطه ورش نمی کرد. او حالا توانسته در روابط صمیمانه ی دیگری رشد کند و پیش برود: با دوستانش، همکارانش، و در آخر، با نخستین دانشجویانش. در جلسه ی پایانیمان، او خیلی در این باره که ارتباط ما چقدر برایش با ارزش بوده، و همینطور درباره ی اشتیاقش به اینکه با تمام وجود در خدمت شاگردانش باشد حرف زد. این، قلبم را لبریز از گرما و شکرگزاری کرد… شکرگزاری از او، و همینطور از اساتید خودم که پیگیرانه و راستین برایم حضور داشتند. حضورشان یک نقطه ی عطف واقعی در سفر تحصیلی من بود…

مسیر دوره ی دکترا هرگز آسان نیست. کارِ بسیار می برد و البتّه جسارت بسیاری می خواهد. همانند هر برهه ی گذار دیگری در زندگی، این برهه هم با دیوهایی توامانست که باید رامشان کنیم…

جین درواقع یک شخصیت خیالیست که از داستانهای زیادی از دانشجویان دکترایی که با آنها در جلسات تمرینی درمانِ آنلاین کار کرده ام یا در طول دوران دکترای خودم با آنها برخورد کرده ام الهام گرفته شده. من شجاعتشان، کار سختشان، و شوقشان برای دانش را تحسین می کنم. این ویژگی ها، دارایی های گرانبهایی برای درمان هستند… درمانی که یاوری طبیعی و الهام بخش برای چنین سفریست… درخواست درمان آنلاین میتواند به دانشگاهیان جوان کمک کند تا حمایتی که به شدّت مورد نیازست را دریافت کنند؛ حتّی آن زمان که بسیار دور از خانه هستند…

مترجم:
ساناز خسروانی، پژوهشگر دانشکده پزشکی دانشگاه هاروارد

مقاله ی ترجمه شده:

PhDs in Therapy. (2017). Retrieved from http://www.psychotherapy.net/article/phds-in-therapy

پیوست


*Anastasia Piatakhina Gire

منابع مورد استفاده توسط نویسنده مقاله


Bozeman, B. and Gaughan, M. (2011) “Job Satisfaction among University Faculty: Individual, Work, and Institutional Determinants,” The Journal of Higher Education, ۸۲(۲), pp. 154-186.

Kinman, G. (2001) “Pressure Points: A review of research on stressors and strains in UK academics,” Educational Psychology, ۲۱(۴), pp. 473-492.

Kinman, G. and Jones, F. (2003) ”Running Up the Down Escalator: Stressors and strains in UK academics,” Quality in Higher Education, ۹(۱), pp. 21-38.

Levecque, K., Anseel, F., De Beuckelaer, A., Van der Heyden, J. and Gisle, L. (2017) ‘Work organization and mental health problems in PhD students,” Research Policy, ۴۶(۴), pp. 868.

Lovitts, B.E. (2001) Leaving the Ivory Tower. The causes and Consequences of Departure From Doctoral Study. Rowman & Littlefield.

Shaw, C. (2015) http: //www.th eguardian.com/education /2015/ feb/13/un iversitystaff-scared- to-disclose-mental-health-problems (Accessed on 23/9/2017).

Walsh, J.P. and Lee, Y. (2015) “The bureaucratization of science,” Research Policy, ۴۴(۸), pp. 1584-1600.