Composition with Red, Blue, and Yellow by Piet Mondrian

اگر ازنظر تکنیکی موقعیت فعلی را با آنچه در زمان مرگ فروید وجود داشت مقایسه کنیم متوجه می‌شویم که کار بالینی روانکاوانه به‌طور قابل ملاحظه‌ای تغییر یافته و غنی شده است. دلایل متعددی برای این امر وجود دارد اما دلیل اصلی این غنی‌شدن علاقه‌ی روانکاوان به ساختارهای آسیب‌شناختی است که فروید آنها را از موارد استفاده‌ی کار تحلیلی حذف کرده بود. وقتی موارد استفاده‌ای که فروید در ابتدای کارش برای کار تحلیل مطرح کرده بود را با آنچه او در مقاله‌ای برای دایره المعارف بریتانیا[۱] در سال ۱۹۲۶ منتشر کرد مقایسه کنیم می‌بینیم که لیست [موارد استفاده] به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای بیشتر شده است. اینجا یک پارادوکس وجود دارد؛ زیرا اگرچه به‌نظر می‌رسد که فروید ازطرفی جسور شده است و این را درنظر گرفته که روانکاوی می‌تواند نتایج جالبی را در موارد خاصی از حالت‌های غیر-روان‌نژندی[۲] بدست آورد، ازطرف دیگر او فقط اجبار به تکرار و واکنش درمانی منفی[۳] را توصیف کرده است (۱۹۲۰). هرجور که باشد، به‌طور عمده بعد از فروید، با مشارکت ملانی کلاین[۴] و شاگردانش بود که حوزه‌ی موارد استفاده درمانی در مسیر غیر-روان‌نژندی گسترش یافت. ملانی کلاین خودش را درگیر ملاحظات طبقه‌بندی بیماری‌ها نکرد. کلاین در ادامه کار فروید و با تاکید بر جنبه‌های واپس‌رونده‌ای[۵] که فروید نادیده گرفته بود، در ایده‌های فروید تجدید نظر کرد. این اتفاق در مورد گرگ‌مرد[۶] افتاد. بین سال‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ کارهای قابل‌توجهی ظاهر شدند که بیشترشان از مکتب کلاینی می‌آمدند که نمی‌توانست تحسین خواننده را برنیانگیزد. طرح‌های درمانی برجسته و پرماجرایی گزارش شدند که مرتبط با بیمارانی بود که روانکاوان کمی شجاعت قبول درمان آنها را داشتند. هربرت روزنفلد[۷]، هانا سگال[۸]، بتی جوزف[۹]، ویلفر بیون[۱۰] قهرمانان این دوره حماسی در اکتشاف قلمروهای ناشناخته بودند.

من فکر می‌کنم اگرچه این ماجراجویی این سفر را باارزش ساخت، زیرا چیزهای زیادی درباره کارکردهای روان‌پریشی[۱۱] به ما آموخت، نتایج احتمالا همیشه انتظارات ما را برآورده نمی‌کنند. بااین‌وجود روانکاوی به‌شکل کلی آن، از این کاوش‌ها سود برده است، [کاوش‌هایی] که منجر به فهم بهتر از پایه روان‌پریشی در بیماران بسیاری شد که نشانه‌های تظاهری روان‌پریشی نداشتند. در کنار این تلاش‌های نوآورانه تکامل آسیب‌شناسی در بین جمعیت عادی آنالیزان‌ها منجر شد که روانکاوان شکل‌هایی را بررسی کنند که بخش بیشتر آن برای نسل قبلی (با چند استثنا) ناشناخته بود. به این شکل بود که علاقه‌ی مجددی نسبت به روان‌نژندی شخصیت[۱۲] ایجاد شد که قبل‌تر توسط ریچ[۱۳] توصیف شده بود و موفقیت زودگذری داشت درحالیکه آزمایش‌ها بر روی حوزه‌های روانپزشکی، به اصطلاح طب روان‌تنی[۱۴]، یا با بزهکاران انجام شد.

امروزه لازم است که جنبه‌های مختلف دانش ما درکنار هم قرار داده شوند و به‌نحوی منسجم بیان گردند. بنابراین هدف من در این فصل این نخواهد بود که واقعیت‌هایی که همه با آنها آشنا هستند مثل تعریف حوزه‌های سازمان آسیب‌شناسی را بگویم، درحالیکه تلاش می‌کنم معنا و ارتباطاتی که بین آنها وجود دارد را بیرون بکشم. اجازه دهید همینجا بگویم که این بروزرسانی منجر می‌شود که موافقتم را با آخرین نظریه فروید درباره رانه‌ها[۱۵] و با پایه‌های مدل مکان‌نگاری دوم[۱۶] او منطبق کنم. این موضوع به این معنا نیست که نسبت به هرنوع [عقیده] سنتی تواضع خواهم داشت بلکه تلاش خواهم کرد که به بالاترین درجه انسجامی که می‌توانم برسم. باید بین بخش‌های متعددی تمایز قائل شوم:

۱. جنسانیت[۱۷]

۲. ایگو

۳. سوپرایگو

۴. سازمان‌زدایی[۱۸] که توسط تخریب‌گری[۱۹] معطوف به بیرون ایجاد می‌شود

۵. تخریب‌گری درونی به شکل‌های اصلی خودشیفتگی منفی[۲۰] و مازوخیسم نخستین[۲۱]

از جنسانیت تا اشتیاق[۲۲]

زمانیکه تصمیم گرفته شد که زمینه‌ی اصلی کنفرانس بارسلونا[۲۳] در سال ۱۹۹۷ «جنسانیت در روانکاوی معاصر[۲۴]» باشد، همکاری از آن‌سوی اقیانوس اطلس با ابراز شگفتی در مورد این خبر اظهار نظری کرد: «من فکر کردم که از این موضوع عبور کرده‌ایم!». بااینکه مشاهده [اظهار نظری] از این دست برای یک روانکاو فرانسوی عجیب است، در برخی محفل‌های روانکاوانه‌ی بین‌المللی [این موضوع] اتفاقی عادی است. در ایالات متحد جنبش‌های قابل ملاحظه‌ای اینطور درنظر می‌گیرند که جنسانیت خیلی عقب‌تر از انواعی از مشکلات می‌آید. نقش ایگو (در روان‌نژندی) و خویشتن[۲۵]، و همچنین عوامل دیگری مورد استناد قرار گرفت که توجه روانکاو را از هدف اولیه‌، آنچنان که فروید فهمیده بود، منحرف کرد. در انگلستان به‌ویژه تحت تاثیر ملانی کلاین، تاکید بر تخریب‌گری توجه به جنسانیت را به افول برد. جنسانیت مجبور شد که با حمله‌های ترکیبی ازطرف روانشناسی ایگو[۲۶]، روانشناسی خویشتن[۲۷]، دیدگاه بیناذهنی[۲۸] و روابط ابژه[۲۹] روبرو شود. روانکاوی فرانسه می‌تواند به‌خود ببالد که فرای انشعاب‌هایش (لاکانی[۳۰] یا غیرلاکانی)، همگی در نقش مهم جنسانیت توافق دارند حتی اگر نقش آن را به روش‌های متفاوتی تعبیر می‌کنند. من به‌نوبه خودم قبل از کنفرانس بارسلونا توجه را به جنسانیت‌زدای[۳۱] در نظریه روانکاوی جلب کرده بودم. دلایل زیادی وجود دارد که روانکاوان فرانسوی را وادار کرده که جنسانیت را به‌عنوان حوزه‌ای بنیادین از روان – نه فقط روان آسیب‌شناختی بلکه همچنان روان بهنجار – درنظر بگیرند. آیا نباید به خودمان تمایزی فروید بین اندام تناسلی و جنسانیت که اغلب مورد غفلت است را یادآوری کنیم؟ پیوند متحدکننده‌ی جنسانیت و لذت[۳۲] است که بنیادهای جنسی را در روانکاوی شکل می‌دهد. به‌طور خلاصه جنسانیت «لذتِ تمام لذت‌ها» است همانطور که ممنوعیت از زنای با محارم «قانونِ قانون‌ها[۳۳]» است. از زمان فربرن[۳۴] برخی خواسته‌اند که نظریه فعالیت روانی فرویدی را که جستجوی لذت[۳۵] را متصور می‌شود با طرح ایده‌ای به جای آن جایگزین کنند، ایده‌ای معصوم‌تر و کمتر آزاردهنده، و آن فعالیت روانی در جستجوی ابژه[۳۶] است. همچنین اصل لذت/نالذتی[۳۷] فرویدی در تجلی قطب منفی آن مورد تندروی قرار گرفت. نالذتی بیشتر تسلیم شکل‌های سازمان‌زدایی کننده (درد روانی، تهدید نابودی[۳۸]، اضطراب فاجعه‌انگیز، رنج بی‌پایان، ترس از فروپاشی[۳۹] و غیره) شده است. در سرحد دیگر، مفاهیم افراطی‌تری بر جستجوی برای لذت پیشی گرفته است که در حوزه‌ی تخلفات اجتماعی و جرایم جنسی مشاهده می‌شود، جایی که انجام دادن کنش متجاوزانه کمتر با لذت همراه است تا با تلاشی برای دفع‌کردن تهدید سازمان‌زدایی ایگو حتی تا مرحله‌ی شخصیت‌زدایی[۴۰]، و تا تقلا علیه وحشت درونی (سی. بالیر[۴۱]). لاکان با پیشنهاد مفهوم ژوئیسانس[۴۲] تفکر فروید را گسترش داد تا این شکل‌های شدید را توصیف کند که به‌همان اندازه می‌تواند شکل‌های بالینی مازوخیسم را دربر داشته باشد. می‌توان نتیجه گرفت که وقتی فروید روان‌نژندی را انتخاب کرد و تجربه خشنودی و اصل لذت/نالذتی را در مرکز نظریه‌پردازی‌اش قرار داد، به ارزش‌های متوسطی که روانکاوی می‌توانست با آن کار کند علاقه‌مند شد. او تجربه درد یا شکل‌ها شدیدتر لذت را جدا کرد؛ احتمالا به این علت که فکر کرد آنها از کار تحلیلی عدول می‌کنند. اما بعدتر درطی تغییراتی که همراه با خلق مدل مکان‌نگاری دوم انجام شد، خودش مجبور به تصدیق شکل‌های خام‌تر ناخودآگاه شد که در آن رانه در کنش منجر می‌شود فشارش در روان احساس شود و تظاهرات بالینی و علائم را ایجاد می‌کند.

برای ماندن در حوزه‌ی مرسوم روانکاوی واضح است که جنسانیت به‌عنوان یک منبع لذت درنظر گرفته شود. ازطریق میانجی‌گری نواحی شهوت‌زا[۴۳] خشنودی‌هایی که سوژه در جستجوی آن است را ایجاد می‌کند. برای اجتناب از تکرار وسواسی، مراحل تحول لیبیدینال[۴۴] شناخته شده (دهانی، مقعدی، فالیک[۴۵] و تناسلی) را بازگو نخواهم کرد. بااین‌وجود مهم است که طبیعت متنوع سهم آنها را بفهمیم:

۱.‌آنها گواهی هستند برای حضور و اهمیت بدن[۴۶] به‌عنوان بدنی شهوات‌زا.

۲. در این نواحی ایگو-پوستی[۴۷] ازطریق روزنه‌های مخاطی گسترش می‌یابد.

۳. این روزنه‌ها درون بدن سوژه را در تماس با بیرون قرار می‌دهد.

اگرچه این یافته‌ها ممکن است ابتدایی به‌نظر برسد یک سازمان بسیار دقیق را پیش‌فرض می‌گیرد.

درست همانطور که در راستای [کار] پائول آلاگنیر[۴۸] بر ارزش بنیادین زوج رانه-ابژه[۴۹] تاکید کردم، بر نقش مکمل ناحیه‌ی ابژه تاکید می‌کنم. اگر بیشتر در این مسیرِ حدس و گمان پیش رویم سخت نیست بفهمیم که در بین کارکردهای بدنی، جنسانیت – که هدفش لذت است – آنی است که در جستجوی برای ابژه است تا خودش را خشنود سازد. درواقع خود-شهوانیت[۵۰] مراحل ابتدایی مجبور می‌شود تا فضایی برای ابژه‌ی خشنودی ایجاد کند که خارج از مرزهای سوژه قرار گرفته است. اما این واقعیت که سوژه قادر است ابژه‌ای از بدن خودش را انتخاب کند ازپیش نشان‌دهنده نقش جایگزین‌پذیر زیاد ابژه در حوزه‌ی جنسانیت نوزادانه[۵۱] می‌باشد. جنسانیت به‌سمت تخت پادشاهی‌اش تکامل می‌یابد، از دوره‌ی نوزادی به سازمان‌دهی ادیپال[۵۲] و فرای آن به انتخاب ابژه قطعی در دوران بلوغ که معمولا ختم به دستگاه تناسلی می‌شود. به‌طور خلاص یعنی جنسانیت غنایی را دارا می‌شود که قابل مقایسه با کارکردهای دیگر بدنی نیست. نباید فراموش شود که درباره روان‌جنسانی[۵۳] صحبت می‌کنیم – پیچیده شدن سازمان‌دهی روانی که مقدر شده تا ابژه‌ای بیابد که قادر به ایجاد خشنودی است که تعریف فرویدی از رانه را توجیه می‌کند.

هنوز دلایل دیگری وجود دارد که چرا لذت-جنسانی این نقش بزرگ را در روان بازی می‌کند؛ زیرا کمبود، یعنی جستجو برای ابژه‌ای که قادر به ایجاد خشنودی لذت‌بخش‌ست و به‌طور فوری دردسترس نیست، بعد اشتیاق را باز می‌کند. در اینجا لاکان باید تکریم شود، کسی که در زمانیکه دنیای تحلیلی از این جهت‌گیری روبرگردانده بود، به ما جایگاه اشتیاق را یادآور شد که ازپیش توسط فلاسفه‌ی بسیاری در گذشته مشاهده شده و توسط روانکاوان در طی زمان کاملا فراموش شده بود. ازطریق بعد اشتیاق ماهیت انسان‌شناسی را لمس می‌کنیم. لاکان با بسط دادن این نقطه نظر نشان می‌دهد که این فقط اشتیاق نیست که مورد جستجوست بلکه اشتیاق برای اشتیاقِ دیگری نیز هست. این اظهارنظر قطعی نیست. تنها محدودیت‌های آن می‌تواند در مواجه با سازمان‌دهی‌های خاصی از آسیب‌شناسی دیده شود که به‌نظر نمی‌رسند در موضعی باشند که به چنین انعکاس‌پذیری دست یابند، اگرچه این عادی‌ترین نشانه از شرایط بشر است. فروید ادعا کرد که روان‌نژندی منفی[۵۴] پرورژن[۵۵] است. او با توجه به بهنجاری، به چندریختی پرورژنِ کودک اشاره می‌کرد که خواستار خشنودی حوزه‌های چندگانه شهوت‌زا بدنش می‌باشد که نارس متولد شده است. در دوره تحول جنسانیت نوزادانه، تثبیت‌ها[۵۶] نقاط خاصی از مطالبه را ایجاد می‌کنند که مانند بسیار موقعیت‌ها [مطالبه] برای «جاذبه جنسی انتخابی[۵۷]» می‌شوند. بنابراین کودک وادار به جستجویی سرسختانه، با اصرار بیشتر و تکرار بیشتر، برای لذتی می‌شود که با تثبیت‌های خاصی پیوند دارد. بعدتر در مواجه با موقعیت‌های متعارض که تسلط بر آنها سخت است، به دنبال بازگشت به نقاط تثبیت اولیه (واپس‌روی) خواهد بود. وقتی بر نظریه فرویدی درباب جنسانیت تامل می‌کنیم نمی‌توانیم از انسجام و عمق آن حیرت‌زده نشویم. حتی وقتی فروید لازم دانست آخرین نظریه‌اش درباب رانه‌ها را ارائه دهد، تجدید نظرهایی را انجام داد – نکته‌ای که به آن توجه کافی نشده است – و تغییراتی را در قطب اروس[۵۸] اعمال می‌کند که جنسانیت جزوی از آن است. یکی از جمله‌ها به‌طور ویژه‌ای غنی است:

بخش زیادی از آنچه درباره اروس می‌دانیم – یعنی درباره نماینده‌اش، لیبیدو – از مطالعه کارکرد جنسی بدست آمده که درواقع از نقطه‌نظر غالبی، هرچند برمبنای نظریه‌ی ما نیست، با اروس مصادف می‌شود.

اروس یک مفهوم استعاره‌ای است که خودش ناشناس است و به‌طور مستقیم غیرقابل شناختن است:

  • مراجعه به لیبیدو که نقش یک نماینده را بازی می‌کند ضروری است
  • این نماینده به کارکرد جنسی اشاره دارد.

استعاره، نماینده، کارکرد

رئوس مطالب[۵۹] تغییر قابل‌توجهی را به اطلاع می‌رساند. نظریه‌ی رانه‌ها دو رانه‌ی بنیادین را درنظر می‌گیرد: اروس و رانه تخریب‌گری[۶۰]. در مورد جنسانیت، اکنون کارکردی است که دیگر به‌طور مستقیم به نظریه رانه‌ها متصل نیست. واضح است که فروید با درنظر گرفتن روان‌نژندی می‌خواست توسط تحلیل ناخودآگاه، نزدیک‌ترین شکل‌های آسیب‌شناختی به بهنجاری را روشن سازد. یعنی حوزه تحقیق او – روان‌نژندی – در دو جهت گسترش یافت: یکی به‌سمت آسیب‌شناسی (روان‌نژدی‌های دیگر، پرورژن، روان‌پریشی و غیره)؛ دیگری به‌سمت بهنجاری. این موقعیت منجر به طبقه‌بندی‌زدایی قابل‌توجهی شد تاجایی که آسیب‌شناسی و بهنجاری دیگر توسط مرزی غیرقابل‌نفوذ مجزا نبودند.

بااین‌وجود توصیف تمام اجزای تشکیل‌دهنده زمینه اروس ما را قادر ساخت تا بفهمیم، همانطور که قبل‌تر ادعا کردم، دراینجا دیدگاهی که بر عنصری خاص مرکزیت یافته، هرچقدر هم که مهم باشد، لازم است با مفهوم زنجیره‌ی شهوانی جایگزین شود. این زنجیر با رانه و تکانه‌های غریزی آن آغاز می شود و به چیزی گسترش می‌یابد که خودش را در شکل لذت و نالذتی متجلی می‌کند، و خودش را در حالتی از انتطار و مطالبه‌ی اشتیاق مستقر می‌کند، که توسط بازنمایی‌های خودآگاه و ناخودآگاه تغذیه می‌شود، که خودش را در شکل فانتزی‌های خودآگاه و ناخودآگاه سازمان می‌دهد، و در زبان والایش‌یافته‌ی شهوانی و عاشقانه منشعب می‌شود. به‌وضوح تمام اینها به سوالی اصلی درباب روابط بین جنسانیت و عشق مرتبط است، روابطی که خودش سوالات بیشتر را ایجاد می‌کند. اینجا حرکتی دوگانه در کار است که هدفش این است که گاهی آنها را هم‌زمان کند و گاهی آنها را مجزا سازد. غنای سهم [مشارکت] فروید در این مورد هسته‌ی محکم روانکاوی را تشکیل می‌دهد. لزوما درنظر گرفتن حالت‌هایی که فرای روان‌نژندی قرار دارند نقش اصلی جنسانیت که از دیدگاه انسان‌شناسی درنظر گرفته می‌شود را حذف نمی‌کند. در بخشی از این کتاب که به ارجاعات انسان‌شناسی مدرن می‌پردازد به‌رسمیت شناختنی با تاخیر اما ضروری از نقش جنسانیت بشر را در دفاع از سازماندهی اجتماعی و محصولش خواهیم دید. جریان تامل منجر به شرح‌وبسط هایی می‌شود که نشان می‌دهد که تا کجا خیال‌پردازی اجتماعی توسط فانتزی‌هایی مرتبط با جنسانیت تغذیه می‌شوند، چه آنها درباب تولیدمثل باشند، چه رابطه با پدر و مادر، یا باورهایی که در مفهوم بدنی از جنسانیت یا ارزش روابط عاشقانه دخیل هستند.

همانطور که می‌دانیم فروید با نظریه‌ی اغواگری[۶۱] آغاز کرد، ایده‌ای که بعداز آن تااندازه‌ای رها کرد (۱۸۹۷). آنچه در نظریه اغواگری اهمیت داشت، فرای تخلفاتی که به آن دلالت داشت، تهییج نابالغ نواحی شهوت‌زایی بود که توسط بزرگسالی-اغواگر برانگیخته می‌شد. متعاقبا او [در رابطه با نظریه اغواگری] طرف فانتزی را گرفت و با تروما مخالفت کرد. درواقع در طول کل دوره کاریش، او گهگاهی به اغواگری بزرگسالان در دوران کودکی برمی‌گشت. اما به هرحال این [تئوری] یک متغیر بود درحالیکه نظریه فانتزی یک مقدار ثابت بود. او در پایان کارش موضعی ظریف و دقیق اتخاذ کرد. در موسی و یکتاپرستی[۶۲] دلالت‌هایی می‌توان یافت که مرتبط با نقش تروماتیک اغواگری‌ست. درحالیکه در رئوس مطالب، زمانیکه طبیعی‌ترین روابط بین مادر و کودک را توضیح می‌دهد، بدون مشکلی یک رابطه اغواگری را شناسایی می‌کند. او ادعا می‌کند که مادر ازطریق مراقبت مادرانه و طرز برخورد معمولی که نسبت به کودک دارد اولین اغواگر کودک است. دراینجا چندین ایده‌ها درهم‌تنیده‌اند:

۱.همانطور که در نظریه ابتدایی درباب اغواگری [گفته شد] زمانیکه مادر از بدن کودک مراقبت می‌کند، برانگیختگی توسط او در نواحی شهوت‌زای کودک ایجاد می‌شود. بااین‌وجود در تضاد با اغواگری تروماتیک، این تکانه‌های ازهدف-بازداری‌شده[۶۳] مادر است که در اینجا درگیر هستند.

۲. این رابطه‌مندی شهوانی با بافتاری منطبق می‌شود که با مهر عشق مشخص شده است. مادر و کودک در رابطه‌ای دوطرفه عاشق یکدیگر هستند. این موضوع تاجایی درست است که می‌تواند رقابتی بین تکانه‌های عشق مادر به کودک و آنهایی که بخشی از رابطه جنسی تناسلی او با پدر هستند وجود داشته باشد.

۳. واضح است که این موقعیت به دیگری نقشی اساسی در بیدار کردن نواحی شهوت‌زا (پرورژن چندریختی) می‌دهد. اگرچه این امر جلوی تشکیل خود-شهوانی را نمی‌گیرد، [خود-شهوانی] که کودک در طی تجربه کمبود می‌تواند ابژه‌اش را در بدن خودش بیابد.

۴. نقش ردیادهای این تجربه در ناخودآگاه حفظ می‌شود و هیچ‌گاه ناپدید نمی‌گردد. اگرچه بعد از بلوغ در طبیعت و شکل آن تغییر رخ می‌دهد. این امر سوال عظیمی را درباره جنسانیت پیشا-جنسی[۶۴] باز می‌کند که فروید در اولین کارهایش مطرح کرد اما هیچ‌گاه دوباره باجزئیات به آن نپرداخت.

تصویری که توسط فروید توصیف شد بازنگری‌های مهمی را در تکامل نظریه پسا-فرویدی به‌وجود آورده است. بااینکه روابط مادر-کودک مورد توجه مطالعات زیادی قرار گرفته و علاقه‌ی روانکاوان را بسیج کرده است، تعجب می‌کنید که حتی در بهترین حالت متوجه ناپدید شدن این بعد شهوانی متصل به تبادلات بین مادر و کودک می‌شوید. این موضوع در ادبیات انگلاساکسونی[۶۵] به چندین دلیل که پارتانیزم[۶۶] (آیین پاک‌دینان مسیحی) در آن نقش دارد کاملا قابل توجه است. مثل این است که مادران انگلاساکسون عشق‌بازی نمی‌کنند. ازطرفی تحت تاثیر ملانی کلاین توجه به سمت فراز و نشیب رانه‌های تخریب‌گری جلب شد. ازطرف دیگر در نقطه مقابل، ایگو تمام توجه محققان را به خود جلب کرد که برای جنبه‌های غیر-شهوانی رابطه‌مندی (ظرفیت تحمل ناکامی، نیاز به امنیت و غیره) ارزش قائل هستند. نظریه رانه فروید متحمل یک سرکوبی واقعی بین روانکاوان شد که به سرعت تمام فرصت‌های دردسترس برای خلاص شدن از شر آن را تصاحب کرد.

جین لاپلانچ[۶۷] به سهم خود از نظریه اغواگری عمومی دفاع کرده است که در آن بر ارسال پیغام‌های مبهم ازطرف مادر به کودک تاکید می‌کند – [پیغام‌هایی که] به همان‌اندازه برای خودش [مبهم است] که برای کودک – که از پیش‌آگاه مادر برمی‌خیزد و یک منبع-ابژه را تشکیل می‌دهد. لاپلانچ واضحا با اعتراض کردن نسبت به ویژگی نفس‌گرایی ساختار فرویدی، به‌دنبال دور زدن نقش رانه یا حداقل محدود کردن [نقش آن] به‌طور قابل ملاحظه‌ای می‌باشد. بااین‌حال اگر آنطور که من پیشنهاد می‌کنم پذیرفته شود که راه‌حل برای این مشکل نه در سمت رانه به‌‌تنهایی و نه در سمت ابژه به‌تنهایی‌ست بلکه [راه‌حل] در زوج رانه-ابژه است که باید دائما در تمام مراحل در ذهن داشته باشیم، بعد فکر می‌کنم در موقعیت بهتری هستیم تا درمورد محتوای بالینی توضیح دهیم. به‌علاوه وقتی لاپلانچ به نامه‌ی فروید به فلیس[۶۸] در ۶ دسامبر ۱۸۹۶ متوصل می‌شود تا نظریه اغواگری خودش را حمایت کند، می‌توان اشاره کرد که در همان نامه فروید این ایده را به‌عنوان بخشی روبنایی درنظر می‌گیرد و فکر می‌کند که لازم است آن را بر بنیادهای ارگانیک استوار کرد. درست یا غلط این یک واقعیت است. یکبار دیگر می‌توانیم ببینیم که علاقه دائمی فروید برای برقراری پیوندهایی بین دستورهای روانی و جسمانی در روانکاوی مدرن یک طرف رها شده است که بیشتر و بیشتر به سمت نظریه روانشناسی یا، اگر ترجیح می‌دهید، نظریه منحصرا روانی می‌رود که بر شکاف بین مشارکت جسم و مشارکت روان تاکید می‌کند. به‌همین شکل وقتی به ابژه (به دیگری) رجوع می‌شود جنبشی مکمل، با درنظر گرفتن رانه به‌عنوان منبع خطاهایی که قصد زیست‌شناختی کردن روان و نادیده گرفتن بعد رابطه‌ای را دارد، به حداقل رساندن نقش رانه را تکمیل می‌کند. اکنون یکبار دیگر من فکر نمی‌کنم که اساسی برای ضدیت بین آنچه به خویشتن مربوط است با آنچه به دیگری بزرگ تعلق دارد وجود داشته باشد. خویشتن و دیگری بزرگ نیز در رابطه مکمل قرار دارند که یعنی هر دو آنها باید متمایزشده و به یکدیگر مرتبط شوند. گسترش این سردرگمی‌ها می‌تواند در نظریه‌های بیناذهنی دیده شود که رابطه بین دو سوژه حتی بیشتر برجسته می‌شود تا قطب رابطه‌ای نسبت به تمام دیگر [قطب‌ها] غلبه یابد. اجازه دهید گذرا اشاره کنم که خیره‌کننده‌ترین پارادوکس این نظریه این است که هیچ‌گاه کمترین روشن‌سازی را در رابطه با مفهوم سوژه‌ای که به آن اشاره دارد انجام نمی‌دهد. روشن است که هر موضوعی که به آن دست می‌زنیم به تناقضاتی می‌رسند که روانکاوی معاصر در مقابل ما قرار می‌دهد بدون اینکه همیشه نسبت به آنها آگاه باشد. این موضوع ایده‌ی من را پشتیبانی می‌کند نظریه فروید، علی‌رغم نابسندگی و این تبصر که به‌طور مناسب بروزرسانی شده است، هنوز تنها نظریه‌ای است که بیشترین تصدیق را نسبت به تناقضات گفته شده دارد.

ایگو

ایگو مفهومی در نظریه روانکاوانه است که دستخوش دگرگونی‌های پی‌در‌پی شده است. من قصد ندارم که مروری پرجزئیات و پیچیده را اینجا شروع کنم و فقط بر جنبه‌های خاصی تاکید خواهم کرد. تمام مفسران کار فروید این را تصدیق کردند که دو نظریه درباب ایگو وجود دارد. اولی پیش از طرح مدل مکان‌نگرانی دومی می‌باشد. این [نظریه] ایگو را به‌عنوان یک عاملیتی سراسری نمایش می‌دهد که با مفهوم‌پردازی آکادمیک آن خیلی تفاوت ندارد به‌جز در تاکیدی که بر نقش ستیزه‌جوی آن در رابطه با جنسانیت دارد. حتی قبل از نظریه خودشیفتگی ایگو به‌عنوان مفهومی در رابطه با تاکید-بر-خویشتن ارائه می‌شود. فروید حتی اجازه می‌دهد بفهمیم که بخشی از عواطفی مرتبط با نفرت می‌تواند به آن متصل شوند. اجازه دهید مشاهده بسیار دقیق او را دوباره ذکر کنم که در روان‌نژندی وسواسی تحول ایگو از [تحول] جنسانیت پیشی می‌گیرد. بااین‌وجود بیشتر از همه در مکان‌نگاری دوم است که مفهوم ایگو گره‌گشایی جدید می‌شود. همین عنوان کارش در سال ۱۹۲۳، ایگو و اید[۶۹] (با حذف کنجکاوی برانگیز سوپرایگو) به‌روشنی نقش مرکزی که فروید به آن می‌دهد را نشان می‌دهد. اما قبل از آن جهش اصلی، که تعیین‌کننده اما درعین حال موقتی است، خلق مفهوم خودشیفتگی در سال ۱۹۱۴ است. دراینجا تغییر مربوط با این واقعیت است که تمایز قبلی که غرایز خود-نگه‌دارنده[۷۰] و جنسانیت را مقابل هم قرار می‌دهد دیگر بسنده نیست. اگرچه که معمول نیست بازه زمانی ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۰ را به‌عنوان نظریه دوم رانه‌ها، قبل‌از شکل‌گیری آخرین نظریه که رانه‌های زندگی و رانه‌های مرگ را در مقابل هم قرار می‌دهد، تعیین کرد، به‌نظر من می‌رسد که این نام‌گذاری کاملا موجه است. از آن پس فروید یک آنتی‌تز را بین غرایز-ایگو و غرایز-ابژه بنا کرد. خودشیفتگی متولد شد. ازنظر من این یکی از غنی‌ترین مفاهیم است که فروید فروید مطرح کرده که از ابتدا (به‌ویژه در نام‌گذاری دسته‌بندی روان‌نژندی: روان‌نژندی خودشیفته‌وار[۷۱]) در یک حالت جنینی ارائه شده است. به‌نظر من مرحله ۱۹۱۴ با مطرح‌کردن یک مخالف مقوله‌ای به نام ایگو-ابژه یکی از [کار] مهم بوده است که امروزه می‌تواند برای عبورکردن از رشته‌های عصب‌زیست‌شناختی و حتی رشته‌های مرتبط با فلسفه که با درکی متفاوت به منبع محتوای راستینی اشاره دارد که ثابت باقی می‌ماند، ملاحظه شود. نوشته فروید درباب خودشیفتگی جزو آنهایی است که می‌توانید دائما از دوباره خواندن آن سود ببرید. خودشیفتگی مفهومی است که حوزه‌های گوناگون پرورژن، روان‌پریشی و زندگی عاشقانه را – اگر بخواهیم در محدوده روانکاوی بمانیم – پوشش می‌دهد. اکنون آنچه بیش از همه قابل توجه است مسیری است که این مفهوم مشمول افول و بازگشت در روانکاوی پسا-فرویدی می‌شود. همانطور که پیش‌از این اشاره کردم در کار خود فروید فرمول‌بندی آخرین نظریه درباب رانه‌ها، خودشیفتگی یعنی سرمایه‌گذاری لیبیدینال غرایز خود-نگهداری را تنزل می‌دهد تا تعریف فروید را به پس‌زمینه ببرد. بنابراین ازیک‌طرف این مفهوم‌پردازی محدودشده‌ی خودشیفتگی آن را در اروسی غرق می‌کند که خودش دیگر بیش از یک بخش جزئی نیست؛ و ازطرف دیگر هیچ‌چیزی درمورد تاثیر این نظریه درباب رانه‌های مرگ بر خودشیفتگی نمی‌گوید. نمی‌توان تحت تاثیر آنچه به‌نظر غفلتی تعجب‌آور از سمت فروید است قرار نگرفت که بدون شک با این واقعیت قابل توضیح است که او بسیار مشغول بازنگری پدیده‌های روانی بود که قبلا از نقطه‌نظر آخر نظریه رانه‌ها توصیف کرده بود.

بعد از فروید نظریه روابط ابژه، که توسط فربرن و ملانی کلاین ارتقا یافت، به این معنا بود که خودشیفتگی درعمل از صفحه‌ی نظریه روانکاوانه محو شود. باید تا سال ۱۹۷۱ منتظر هربرت روزنفلد می‌شدیم که یک کلاینی بود، تا مجدد برای آن اهمیت قائل شود و نسخه‌ای از آن ارائه دهد که متمرکز بر تخریب‌گری است. روانکاوی آمریکایی توسط هارتمند[۷۲] به‌نوبه خود کم‌وبیش در رابطه با خودشیفتگی نقش بازی کرد. هارتمند دریافت که مفهوم‌پردازی که فروید از ایگو ارائه کرده بسیار محدود است و پیشنهاد کرد که خویشتن به آن اضافه شود که زمینه‌ی نظری گسترده‌تری را دربرداشت و برای خودشیفتگی جایگاهی قائل بود. بااین‌وجود این [کار] هنوز کافی نبود و به‌خاطر کوهات[۷۳] [این کارها] با جهش جدید روانکاوانه روبرو شد. خویشتن در [نظریه] کوهاتی، نظریه‌های فروید و هارتمند را رد کرد و باردیگر رانه‌ها را در جایگاه دوم درنظر گرفت. جدال‌های بین کوهات و کرنبرگ[۷۴] بحثی آشناست که در آن کرنبرگ از ادیث جاکوبسون[۷۵] الهام گرفت که از یک نظریه روابط ابژه‌ای دفاع می‌کرد که نقشی که توسط رانه‌های شهوانی و پرخاشگری در تضاد با خودشیفتگی بازی می‌کنند را تصدیق می‌نمود. این احیای مجدد خودشیفتگی برای روانکاوان فرانسوی که همیشه علاقه‌ای پرجوش وخروش به این مفهوم داشتند جای تعجب نداشت. اگر به [این مفهوم] ارجاع نشود کار لاکان غیرقابل فهم می‌شود؛ مرحله‌ی آینه‌ای[۷۶] به وضوح این را نشان می‌دهد و مفهوم‌پردازی [لاکان از] عشق آن را تایید می‌کند. گرانبرگر[۷۷] در کارش نگاه شخصی‌اش را بسط داد که خودشیفتگی را یک عاملیت درنظر می‌گیرد. من به‌نوبه‌ی خودم یک مفهوم‌پردازی دوگانه از خودشیفتگی را ارائه داده‌ام که در آن خودشیفتگی زندگی[۷۸]، که به اروس متصل است و مشتاق به وحدت ایگو به قیمت خسارت به ابژه، درمقابل با خودشیفتگی مرگ[۷۹] قرار می‌گیرد که من خودشیفتگی منفی[۸۰] نیز نامیده‌ام که تجلی از رانه تخریب‌گری است که به سمت سطح صفر تهییج میل می‌کند و هدفش محو کردن خود ایگو است. این مفهوم‌پردازی مورد توجه قرار گرفت تاجایی که قادر به توضیح پدیده‌های بالینی بود که به‌سختی امکان توضیح داشت. به‌هرحال فرازونشیب خودشیفتگی در نظریه فروید هرچه که باشد، فروید هیچ‌گاه دسته‌بندی روان‌نژندی خودشیفته‌وار را رها نکرد. درحالیکه [روان‌نژندی خودشیفته‌وار] در مرحله ابتدایی کار فروید شامل روان‌پریشی می‌شد، متعاقبا در سال ۱۹۲۴ او این نام‌گذاری را به ملانکولی[۸۱] (و جفت معکوس آن: مانیا) اختصاص داد. از آن زمان او روان‌پریشی را جدا از روان‌پریشی مانیک-افسرده‌وار[۸۲]، به‌عنوان بیانی از کنش حاکم رانه‌های تخریب‌گری، درنظر گرفت. فکر می‌کنم که این آخرین اصلاح، کاری موجه است؛ زیرا حتی اگر خارج از مرزهای روان‌پریشی بیاستیم، درنظر گرفتن افسردگی به‌طور کلی ما را به بازشناسی حاکم بودن نقش خودشیفتگی در آن فرامی‌خواند. به روشی عمومی‌تر، ازآنجایی که این موضوع ما را به حوزه‌ی بهنجاری هدایت می‌کند، پدیده‌ی سوگواری منجر به مشاهده‌ای مشابه می‌شود. به‌علاوه می‌دانیم که در رویه‌ی معاصر حالت پایان‌ناپذیر سوگواری ازطریق بسیاری از ساختارهای غیر-روان‌نژند، این نقش را نشان می‌دهد که بیشتر از اضطراب‌هایی مشخص است که درغیراین‌صورت می‌توانست مورد توجه قرار بگیرد.

تجربیات بالینی با حالت‌های مرزی[۸۳] باعث شده که روانکاوان مراقب نقش ایگو و مفهوم مرز در شرایط چنین نامی می‌گیرند باشند. من دو شکل از اضطراب را که در مطالعه موارد مرزی که به‌ویژه غالبا با آنها برخورد می‌شود را توضیح داده‌ام: الف) اضطراب جدایی[۸۴] که در ادبیات چاپی درمان‌های فراوانی دریافت کرده است؛ ب) مخالف متقارن و مکمل آن، اضطراب پیش‌رانی[۸۵]. وینیکات[۸۶] اولین نفری بود که بر اهمیت [این اضطراب] تاکید کرد. قابل فهم است که ایگوی سوژه‌ی مرزی که بین این دو خطر ترکیب‌شده گیر افتاده، تحت این تهدید دائمی زندگی می‌کند که [در آن] توسط ابژه‌ها رها می‌شود و/یا به فردیت ذهنی‌اش تجاوز می‌شود. در این شرایط، وابستگی‌اش به ابژه و به فاصله از ابژه، به‌شدت آزادی حرکت او را کاهش می‌دهد. من پیشنهاد کرده‌ام که این دو شکل از اضطراب در سطح ایگو معادل درنظر گرفته شوند، [همانطور که] اضطراب اختگی[۸۷] (در مردان) و اضطراب نفوذ‌کردن[۸۸] (در زنان) در سطح لیبیدو [معادل] هستند.

متاسفانه مدل مکان‌نگاری دوم منشا عظیمی از کج‌فهمی‌ها شده است. می‌دانیم که [این مدل] با مفهوم‌پردازی‌های روانشناسی ایگو ساده‌سازی و طرح‌واره‌سازی که برای تفکر روانکاوانه آسیب‌زا بوده را ایجاد کرده است. غالبا شنیده می‌شود که در آمریکا می‌گویند که این فروید بود که روانشناسی ایگو را با مفهوم‌پردازی دومش از دستگاه روانی ایجادکرد که تحت تاثیر هارتمند، کریس[۸۹] و لوونستین[۹۰] یک مفهوم‌پردازی ساختاریافته از دستگاه روانی شد. چنین ادعاهایی در خواننده [کارهای] فروید حس گیجی ایجاد می‌کند تاجایی که [این خواننده] بیشتر اوقات روانشناسی ایگو را یک تغییرشکل ژرف از نوشته‌های فرویدی درنظر می‌گیرد، [ایده‌ای که] سزاوار این است که به‌عنوان تعبیری توهین‌آمیز از تفکر فرویدی تعیین شود. به راستی خواندن سطحی [کارهای] فروید می‌تواند اگرنه به چنین تعبیری، حداقل به انحرافی در افکار [فروید] در این جهت منجر شود. و فروید نسبت به آنچه مجبور شد بگوید کاملا بی‌گناه نیست. اما این مسیر موازی نباید خیلی مورد بد رفتاری قرار بگیرد. ایده‌ی یک ایگو با منشای که از اید متمایز می‌شود، با انرژی‌ای آزاد از هر تعارض، که گفته می‌شود خودمختار است، بسیار از مسیر الهام فروید دور می‌شود. فقط کنایه‌ای از ایده‌ی انرژی خنثی[۹۱] را در رابطه با تغییرشکل عشق به نفرت در فصل مربوط به حالت‌های وابستگی ایگو در « ایگو و اید» می‌یابید؛ که در هر صورت چیزی نیست که این معرفی مفهومی جدید را توجیه کند، بااینکه [این مفهوم] در ایالات متحد بسیار خوب پذیرفته شد. دراینجا دوباره مسئله به‌حداقل رساندن تاثیر رانه‌ها بود و معمولا ادعا می‌شد که ازآنجایی که اید غیرقابل شناخت است و ایگو مسیر لازم برای رسیدن به آن است، دلیل خوبی وجود دارد که تمام توجه ما تمرکز بر ایگو باشد. به‌نظرم می‌رسد که تامل بر این درک مکان‌نگاری دستگاه روانی – من بعدتر به تحلیل نظری آن برمی‌گردم – موفق به فهمیدن اهمیت اظهارنظر فرویدی نشد که در آن بخش عظیمی از ایگو، که فروید اهمیت آن را محدود نمی‌کند، ناخودآگاه تصور می‌شود. به‌نظر می‌رسد این درس اصلی و توجیهی برای مکان‌نگاری دوم است.

قبل از پایان این فصل قصد دارم گستره‌ای که در آن بررسی ایگو بعد از فروید دستخوش تغییر شد را نشان دهم. زیرا برخی‌اوقات روانکاوان تلاش کردن تا به معنای پیشا-روانکاوانه برگردند و از اصالت فهم‌شان دست بکشند و توسط حمایت‌های غیرروانکاوانه و مفاهیم آکادمیک بهتر شنیده شوند؛ درحالیکه درنقطه مقابل برخی‌اوقات مطالعات درباب ایگو تحت تاثیر نوعی ممانعت از تفکر قرار گرفته، که توسط لاکان ابلاغ شد، به این بهانه که از اشتباه‌های گذشته اجتناب شود. درواقع از زمان انتشار کار آنا فروید[۹۲] در سال ۱۹۳۶ – که احتمال زیاد توسط پدرش سوپروایز شد – درباب ایگو و مکانیزم‌های دفاعی، حجم عظیمی از تحلیل‌ها این مسیر را پیش گرفته‌اند. خود فروید در بازداری‌ها، علائم و اضطراب[۹۳] (۱۹۲۶) به مکانیزم‌های دفاعی توجه کرده و آنهایی که مرتبط با هیستریا[۹۴] هستند را از روان‌نژندی وسواسی[۹۵] متمایز می‌کند. بااین‌وجود باید توجه شود که آنچه برخی‌اوقات در سال ۱۹۱۵ در مقالات متاسایکولوژی زیر عنوان «غرایز و فرازونشیب‌های آن[۹۶]» توضیح داده شد، بعدتر در ایگو و مکانیزم‌های دفاع[۹۷] (۱۹۳۶) دوباره فرمول‌بندی شد. روانکاوان به‌ویژه روانکاوان آمریکایی محتوای زیادی را برای بهره‌برداری در آن یافتند و در بسط آن موفق شدند. روانکاو آمریکایی آر.گرینسون[۹۸] خود را پیشتاز مقاومت‌ها[۹۹] در تحلیل کرد. درنتیجه خطر [در رابطه با] تغییر تاکید از تحلیلِ انتقال بر [تحلیل] مقاومت‌ها وجود داشت، با این زیان که این امر خطر تبدیل موقعیت تحلیلی را به یک جنگ قدرت دارد که تاحدی یادآور مشکلاتی‌ست که تلقین در دوره‌ی هیپنوتیزم در ابتدای روانکاوی با آن مواجه بود. این یکی از دلایل موفقیت حالت بیناذهنی است که نقطه‌نظر مقابل این موضع را برگزید. [فقط] به‌علت فریب‌دادن دیگری نیست بلکه [به‌علت] اشتباه درحق خود نیز می‌توان همیشه اجتناب کرد. به‌نظر می‌رسد که کل این تکامل و تغییراتی ایجاد شده، نوآوری فروید در این پیامد که ایگو از دفاع‌های خود ناآگاه است را کج فهمیده‌ است. سوال اصلی این است: آیا تکنیک که با آن ایگو نسبت به دفاع‌های خودش و مقاومت‌اش آگاه می‌شود مشابه [تکنیکی] است که برای تعبیردادن به محتوا استفاده می‌شود؟ و اگر تکنیک تحلیل مقاومت‌ها بتواند مورد انتقاد قرار گیرد، چه جایگزینی برای بهبود این بازشناسی وجود دارد؟ به‌نظرم می‌رسد که هنوز مشکل پابرجاست. احتمالا این [مشکل] توسط ساخت‌وسازهای متاخر بیون[۱۰۰] و وینیکات جبرانی دریافت کرده است، کسانی که به‌ترتیب به تحلیل‌کردن فرآید تفکر و تعریف‌کردن کارکرد حالت‌گذار[۱۰۱] اهمیت دادند. لعن و نفرینی که توسط لاکان علیه روانشناسی ایگو اعلام شد، که به‌طور کلی بدون توجیه نبود، به ما اجازه نمی‌دهد که به‌هیچ طریقی از ضرورت بررسی مفهوم ایگویی که اختلال‌هایش در کار بالینی آشکار است روی گردانیم. نمی‌توانیم از لاکان به‌خاطر تعضیف کردن هر مطالعه‌ای در این زمینه تقدیر کنیم. همانطور که می‌دانیم برای لاکان ایگو اسیر همانندسازی‌های خیالی سوژه است. این نظریه به‌سختی می‌تواند مورد مناقشه قرار بگیرد اما آیا برای تمام تجلی‌هایی که در کار بالینی با آن مواجه می‌شویم که به ایگو مرتبط هستند کفایت می‌کند؟ اجازه دهید که فراموش نکنیم خود فروید درنظر گرفت که کار بالینی با روان‌پریشی به‌طور مستقیم ایگو را زیر سوال می‌برد. بنابراین جای تعجب نیست که موارد مرزی به آنچه روانشناسی ایگو نامیده می‌شود مرتبط هستند. فکر می‌کنم فقط با انکارکردن مناسبت مفهوم حالت مرزی – هرچند عموما پذیرفته شده – ممکن است که این نقطه ضعف نظریه لاکانی را همچنان نادیده گرفت. نفی‌کردنِ[۱۰۲]شواهد بالینی فقط می‌تواند برای دوره زمانی خاصی دوام آورد؛ و امروز این دوره زمانی خیلی وقت است سپری شده است.

سوپرایگو

زمانی که این محورهای سازمان‌دهی را درنظر می‌گیریم باید آسیب‌شناسی سوپرایگو نیز به حساب آورده شود. تاثیرات [آسیب‌شناسی سوپرایگو] شناخته شده است که از احساس گناه، در شکل بسیار کلی آن، تا اضصراب گناه[۱۰۳] یا اضطراب در مواجه با سوپرایگو تغییر می‌کند. آنها بیان‌کننده احساس گناه ناخودآگاهی مبهم هستند – یکی از بحث‌هایی که اغلب توسط فروید درباب به‌جا بودن وجود عاطفه‌ی ناخودآگاه مطرح شد. به‌علاوه او نسبت به ترجیح‌اش برای فرمول «نیازی برای خود-تنبیهی» اقرار کرد. سوپرایگو به‌سادگی می‌تواند خودش را در شکل یک تنش درونی، یک حس ناراحتی، بدون صراحت بیشتر متجلی کند. فروید در انتهای کارش تامل زیادی را صرف مطالعه‌ی آن کرد. وقتی فروید درحال مطالعه مازوخیسم نخستین بود نقش [سوپرایگو] تجدد نظر شد. در آن زمان بود که فروید تهییج-مشترک لیبیدویی را کشف کرد و مطالعه روابط بین لذت و درد را متوقف نکرد. یک واقعیت خاص او را بسیار تحت تاثیر قرار داد – یعنی اینکه مازوخیسم می‌تواند به معکوسِ سادیسم[۱۰۴] تنزل یابد. اما تمایزات دیگری باید ایجاد می‌شد؛ به‌ویژه آنهایی که به روابط بین سوپرایگو و ایگوی آرمانی[۱۰۵] مرتبط بود. آنها با این فرمول تعریف شدند: سوپرایگو میراث عقده‌ی ادیپ[۱۰۶] و ایگوی آرمان [میراث] خودشیفتگی نخستین[۱۰۷] می‌باشد. گناه نشانه‌ی شاخصِ مرضی اولی و شرم[۱۰۸] [شاخص مرضی] دومی است. تمایز بعدی چیزی‌ست که سوپرایگو را مجزا می‌کند، شکلی که به رانه‌ی تخریب‌گری پیوند دارد، روزنه‌ی خروجی را در گناه می‌یابد، از تخریب‌گری که در کل دستگاه روانی پخش می‌شود («روانکاوی پایان‌پذیر و پایان‌ناپذیر[۱۰۹] ۱۹۳۷»). با اولی می‌تواند در شکل اجبار-به-تکرار[۱۱۰] مواجه شد. این [شکل اول] قابل رمزگشایی است و معنایش می‌تواند حدس زده شود، درحالیکه به‌نظر می‌رسد دومی عاری از قصدمندی‌ست. یکی از برجسته‌ترین تغییرشکل‌ها در تفکر فروید راهی‌ست که از آن احساس گناه – که دراصل به ممنوعیت در رابطه با جنسانیت متصل است – به سمت نقش رایج پرخاشگری و رانه تخریب‌گری می‌لغزد. به‌ندرت بر روی این موضوع تاکید می‌شود. اما نقش انسان‌شناسی گناه نمی‌تواند کوچک شمرده شود؛ این موضوع بنیاد تمام مذاهب می‌باشد و در عادی‌ترین برپایی سوپرایگو مشارکت می‌کند. بنابراین احساس گناه بر همانندسازی پایه‌گذاری می‌شود. از فروید به کلاین، احساس گناه به جبران‌ای[۱۱۱] تغییرشکل یافت که پیامد راه‌یافتن به موضع افسرده‌وار[۱۱۲] بود، وقتی نوزاد «بدی»ای را جبران می‌کند که در فاز پارانوئید-اسکیزوئید[۱۱۳] به ابژه‌هایش تحمیل کرده و تلاش می‌کند آنها را ترمیم کند. مسئله‌ی مهمی از حل‌وفصل عقده‌ی ادیپ ناشی می‌شود. برای فروید این امر با احساس گناه نشان داده می‌شود و روانکاوی سوژه را قادر می‌سازد تا از جنسی‌سازی بیش‌ازحد اگرچه مازوخیستی خلاص شود. مازوخیسم، اخلاقیات را دوباره جنسی می‌کند. درمقابل برای کلاین کارِ جبران که هرگز به اتمام نمی‌رسد، سوژه را محکوم به کفاره‌دادنی همیشگی می‌کند. به‌نظرم می‌رسد که هدف روانکاوی بیشتر در جهت موضع فرویدی است تا نظریه‌ی جبران کلاینی.

درواقع در محفل کلاینی بحث‌های بسیاری مرتبط با ترتیب متوالی فازهای پارانوئید-اسکیزوئید و افسرده‌وار وجود دارد. اگرچه برای ملانی کلاین این فازها یکدیگر را دنبال می‌کنند، بعدتر نقطه‌نظرش مورد مناقشه قرار گرفت. به‌نظر می‌رسید که ترجیحی برای صحبت درمورد یک نوسان دائمی بین این دو [فاز] وجود داشت. بخشی از این تغییر بر مشاهده‌ای از یک فعالیت روانی واقعا آزارگری از کارکردهایی متصل به سوپرایگو در بیمارانی خاص منطبق است. یک سوپرایگو که، فرای جنبه کاریکاتوری و تمسخرآمیز که می‌توان در روان‌نژنی وسواسی فرض کرد، به‌طور کامل از معنا تهی می‌شود، و تمام فعالیت تفکر (بیون) و همچنین تحول روانی که مستعد شرح‌وبسط است را منع می‌کند.

اما یافته‌ی نظری وجود دارد که فروید اهمیت زیادی را به آن داد بااینکه توسط نویسندگان دیگر به‌طور واضح دنبال نشد. پیدایش سوپرایگو به پدیده‌ی دونیمه‌سازی[۱۱۴] (فروید این واژه را به کار نبرد) بین یک بخش از ایگو و بخشی دیگر، بخشی که بسیار آرمانی است و نقش ارزیاب، سانسورچی، منتقد، ممتحن وغیره را دارد، وابسته است. می‌دانیم که در ابتدا فروید به‌طور ناچیزی بین ایگوی آرمانی و سوپرایگو تمایز می‌گذاشت. بااین‌وجود فرض می‌شود که سوپرایگوی جنین‌وار شکلی مشابه با سوپرایگوی والدین (و نه ایگوی آنها) را به خود می‌گیرد. دراینجا نظریه فروید قدم مهمی را به جلو برمی‌دارد: همانندسازی با بخش «عینی» ابژه‌های والدینی که مرتبط با شخص آنهاست صورت نمی‌گیرد بلکه با موجودیتی استعاری و انتزاعی صورت می‌گیرد که در غیاب موجود است. بنابراین در پرتو این دونیمه‌سازی درونی و روشی که این دو بخش می‌توانند هم‌زیستی داشته باشند، یا حتی با شرایط خوب با هم زندگی کنند، می‌باشد که کارکرد سوپرایگو می‌تواند درک شود. [کارکرد سوپرایگو] به سمت ناشناس‌سازی تکامل می‌یابد. من روابط پیچیده‌ بین مازوخیسم و خودشیفتگی را در رابطه‌مندی درمانی منفی[۱۱۵] بررسی کرده‌ام. یک نکته دیگر به‌عنوان نتیجه‌گیری: سوپرایگو چیزی کامل نوظهور از مکان‌نگاری دوم است. هیچ معادلی در مکان‌نگاری اول ندارد. این مسئله امروز در حوزه‌ی سوپرایگوی فرهنگی[۱۱۶] قابل اجراست.

تخریب‌گری نسبت به ابژه

اجازه دهید اکنون به آخرین نظریه‌ی رانه‌ها برگردیم با دیدگاهی که پدیده‌های مرتبط با تخریب‌گری را درنظر می‌گیرد. لازم نیست که مفصلا درباب انواع شکل‌های رفتار تخریب‌گری نسبت به ابژه صحبت کنیم. هدف من بیشتر انجام کاری‌ست که به‌نظرم یک شفاف‌سازی مهم است. ضروری‌ست که بین پرخاشگری[۱۱۷] و تخریب‌گری[۱۱۸] تمایز قائل شویم. پرخاشگری که از روزهای ابتدایی روانکاوی با آن آشنا شده‌ایم، با سادیسم پیوند دارد و به مراحل تحولی لیبیدو متصل است یعنی مراحل مقعدی-سادیستی[۱۱۹] و دهانی-سادیستی[۱۲۰]. درطی اولین این مراحل، شکنجه‌ها و غذاب‌های اعمال شده بر ابژه یکی از [راه‌های]‌ ابراز میل به تسلط بر آن است تا [سوژه] از کنترل مطلق خودش مطمئن شود و سلطه‌ی آن شامل ژوئیسانس‌ای است که فقط برابر جنبه‌های معکوس‌اش می‌باشد یعنی مازوخیسم. زمانی که با تخریب‌گری که به‌سمت ابژه است سروکار داریم عموما با سادیسم اشتباه گرفته می‌شود. و آسان نیست که آنها را جدا کنیم. به‌نظر من برخلاف سادیسم، تخریب‌گری به ژوئیسانس ناخودآگاهِ قطبیت مکمل دلالت ندارد. به‌عبارت دیگر فرد سادیست ازطریق همانندسازی از مازوخیسم ابژه‌اش لذتِ ناخودآگاه می‌برد. در تخریب‌گری این بعد خودشیفتگی است که چیره می‌شود: سوژه‌ی تخریب‌گر آرزو دارد که خودشیفتگی ابژه‌اش را نابود کند. به‌عبارت دیگر این بیشتر همه‌توانی‌ست[۱۲۱] تا ژوئیسانس که درگیر است. زیرا اینجا می‌تواند همه‌توانی وجود داشته باشد که ضرورتا با ژوئیسانس همراه نیست. من تحت عنوان مقعدی‌بودن نخستین[۱۲۲] یک تجلی منفرد بالینی را توصیف کرده‌ام که در آن خودشیفتگی سوژه در پیش‌زمینه در تقلایی بی‌پایان با یک ابژه‌ی درونی درگیر است که درنهایت به‌علت سازماندهی مازوخیسمِ محکم نگهداشته شده، تحت سلطه می‌گیرد و از وابستگی که هدفش نگهداشتن حالتی غیر-مجزا از آن است مطمئن می‌شود.

از زمان وینیکات می‌دانیم که تخریب‌گری لزوما دلالت بر تماس با ابژه ندارد. اتفاقا سرمایه‌زدایی از ابژه می‌تواند دربردارنده‌ی خشنودی نابودکردن ابژه باشد [به‌این صورت که] باعث شود ابژه احساس کند که وجود ندارد. وادار کردن دیگری به تجربه این حس عدم-وجود، در بی‌تفاوتی استراتژتیک که این سوژه‌ها قادر [به انجام آن هستند]، می‌تواند سلاحی کشنده‌تر از تکه‌تکه کردن ابژه باشد.

تخریب‌گری متمایل نسبت به درون

اینجا خود-نفرت‌ای است که مسلط می‌باشد و غالبا سخت است که خودشیفتگی را از مازوخیسم متمایز ساخت. محدود شدن در شکل‌های تکراری رفتار که خصوصیت مازوخیستی دارند می‌تواند منجر به مطرح شدن سوالی در باب ژوئیسانس ناخودآگاه شود. ازنظر من محدودشدنی خودشیفته‌وار به‌ویژه در اجبار-به-تکرار بر ژوئیسانسی که از آن مشتق شده حاکم می‌شود. وقتی به سراغ مطالعه کارکرد ابژه‌زدایی[۱۲۳] بروم به تمام این مسائل برخواهم گشت. واضح است که در این دو فصل ما دوباره با مسئله پیکرگیری‌های خودشیفتگی مواجه می‌شویم. همانطور که فروید فکر می‌کرد، مشکل است که بدانیم که آیا جهت‌گیری تخریب‌گری همیشه در ابتدا درونی‌ست یا آیا در ابتدا به سمت بیرون معطوف می‌باشد.

واضحا تعریف این محورهای سازمان‌دهی به مفهوم دستگاه روانی فروید مرتبط است. به‌نظر من آسیب‌شناسی سوپرایگو می‌تواند براساس چهار زمینه که توسط جنسانیت و ایگو تفرد می‌یابد تقسیم گردد. ازآنجایی که می‌دانیم ریشه سوپرایگو در اید (جنسانیت و تخریب‌گری) است و به‌علاوه اینکه از تقسیم ایگو حاصل شده که به دو بخش تقسیم می‌شود، اگر بخواهیم دیدگاهی سراسری را پیشنهاد دهیم ضروری‌ست که به مفهوم کار منفی[۱۲۴] که در آن دونیمه‌سازی نقش مهمی دارد اشاره کنیم. برای این لحظه من فقط به روان‌نژندی شخصیت‌زدایی[۱۲۵] اشاره خواهم کرد که توسط بووت[۱۲۶] توصیف شد. به‌طور کلی شخصیت‌زدایی یک علامت است که ایگو را تحت تاثیر قرار می‌دهد و آن را به دو قسمت تقسیم می‌کند. یک بخش با اضطراب، عمل تغییرشکل در حس وحدت‌اش، انسجام‌اش و آشنایت با خودش را تجربه می‌کند که غالبا تصویری را آزاد می‌کند که توسط نفوذ تکانه‌های غریزی که به‌عنوان چیز خطرناک تجربه می‌شوند علامت گذاری می‌شود. ترس از تغییرشکل خویشتن، [ترس از] اینکه رفتارش تمایلی از کنش‌ورزی[۱۲۷] داشته باشد در ذهن بیمار تهدید جنون را برمی‌انگیزد، بااینکه در این رابطه چیزی واقعا برای ترسیدن وجود ندارد، زیرا ایگو باوجود این حالت‌های تنش‌زا اما موقتا گذار که فقط به‌نظر بیمار روان‌پریشانه می‌آید، یکپارچگی‌اش را حفظ می‌کند. ادبیات با توصیفات معروفی از چنین حالت‌‌هایی آراسته شده است. داستان «هورلا[۱۲۸]» از موپاسان[۱۲۹] هم‌راستا با کارهای ادبی بی‌نظیر که این دوگانگی را به‌عنوان زمینه دارند نمونه‌ای در حدغایی می‌باشد. پس یک بخش از ایگو با اضطراب تغییرشکل‌اش را تجربه می‌کند – و چه کسی می‌تواند وقتی شاهد تغییرات گریگوری سمسا[۱۳۰] است اضطراب را احساس نکند؟ – درحالیکه بخش دیگر فقط یک ناظر بی‌قدرت آن یکی بخش است. بیگانگی یک زمینه‌ی آشکار در این آسیب‌شناسی است. تاآنجایی که به بیگانگی مرتبط است، مرکزیت مفهومی آن می‌تواند به کمتر از یا فراتر از شخصیت‌زدایی متوسل شود. درنتیجه، بااینکه دوره‌های گذرای شخصت‌زدایی ممکن است به شکلی زودگذر در بهنجاری، و حتی بیشتر در دوره هر روانکاوی اتفاق بیافتد، روانکاوان خاصی مانند میشل دی موزان[۱۳۱] به بیگانگی در فرآیند روانکاوی نقشی مرکزی می‌دهد. بااین‌وجود باید اضافه شود که شخصیت‌زدایی ممکن است در تظاهرات بالینی پرشوری که در اسکیزوفرنیا[۱۳۲] یافت می‌شود نیز حضور داشته باشد.

اکنون حوزه‌های اصلی سازمان‌دهی آسیب‌شناسی را تعریف کردم. اما همچنان باید با مفاهیم عمومی خاصی که در آنها جریان دارند دست‌وپنجه نرم کنیم. تاآنجایی که به جنسانیت مرتبط می‌شود، من به دلایل وجود تثبیت و واپس‌روی، همچنین رابطه‌شان به پرورژن چندریختی کودک اشاره کرده و آنها را توجیه کرده‌ام. به‌طور کلی می‌توان گفت این مکانیزم‌ها به‌ندرت در حالت خالص مشاهده می‌شوند به‌جز در روان‌نژندی‌های خیلی خوب ساختاریافته، و اینکه به‌عنوان یک قانون آنها کم‌وبیش با شکست سطحی ایگویی همراه هستند که مجبور می‌شود دفاع‌هایی را اجرا کند که خصوصیت بی‌موقع بودن‌ آنها بسیار فراتر از کارکرد فوری‌شان ادامه می‌یابد. در روان‌نژندی تعارض بین اید و سوپرایگو به‌شدت سرمایه‌گذاری می‌شود اما پیامد آن یعنی علائم و دفاع‌ها که هنوز از لحاظ میل و ممنوعیت قابل درک هستند، در بخشی از روان محصور باقی می‌مانند و در حق امتیاز واپس‌روی ایگو دخیل نیستند. به‌طور کلی وقتی یک روان‌نژندی جدی در کار است این عبارت باید تعیین صلاحیت شود همانطور که می‌تواند در مورد روان‌نژندی وسواس صورت گیرد که تمایل به بی‌اعتبار کردن ایگو دارد و آن را به تکثیر بی‌حد دفاع‌هایش وادار می‌کند، و تمایل به تبدیل کردن دفاع‌ها به علائمی دارد که منبعی برای ژوئیسانس ناخود‌آگاه و غیره است. با‌این‌وجود برخلاف موارد مرزی، اختلال‌های قابل توجهی در کارکرد ایگو مشاهده نمی‌شود. تثبیت‌های پیش-تناسلی[۱۳۳] که موجب واپس‌روی‌های مشابهی می‌شوند، ممکن است مقاومت به بهبودی در بیماران زیادی را توضیح دهد؛ اما من همچنان فکر می‌کنم، همانطور که در کار منفی نشان داده‌ام، در متمایزکردن این روان‌نژندی‌های جدی از ساختارهای غیر-روان‌نژند چیزی حاصل می‌شود.

بووت شاخص‌هایی را ارائه داد که هنوز مفید است که به ضدیت بین تثبیت‌های تناسلی وپیش‌-تناسلی مرتبط است. در تثبیت پیش-تناسلی غالبا انتقال پرآشوب است؛ فرافکنی عظیم‌تر است و پرخاشگری معمولا در تصویر بالینی حاضر است که مانعی برای ظهور انتقال شهوانی[۱۳۴] می‌باشد. وقتی انتقال شهوانی تظاهر می‌یابد غالبا با شکلی شهوانی مشخص می‌شود که خیلی کم – یا فقط با سختی – قابل تحلیل است، مشابه توصیفی که فروید پیش‌تر از انتقال شهوانی یادآور شد که می‌خواهد هیچ‌چیزی از تعبیر نداند یا شکلی به خود می‌گیرد که لاکان به‌طور مناسبی آن را عشق آمیخته با نفرت[۱۳۵] می‌خواند. همه اینها شکل‌های مبدل واکنش درمانی منفی هستند. ازطرف دیگر به‌نظر می‌رسد برخی بیماران از فهمیدن طبیعت انتقال واکنش‌هایشان به روانکاو ناتوان هستند، و هیچ رابطه‌ای بین گذشته که به‌شدت از آن دفاع می‌شود و زمان حال که به‌ندرت کمتر از آن دفاع می‌شود نمی‌بینند. فروید این پدیده را مشاهده کرده بود. این تظاهرات روانی که در برابر تحلیل مقاومت می‌کنند ممکن است گفته شود که خصوصیت فرآیندهای روانی گذاری را که توسط وینیکات توصیف شده از دست داده‌اند. درواقع اینجا نزدیک به حالت «هذیانی[۱۳۶]» از فکرکردن هستیم که فقط می‌خواهد آنچه خودش تصدیق می‌کند را بشنود. به‌علاوه این موضوع در مورد بسیاری از بیماران صادق است – وقتی هیچ چیزی وابسته به انتقال شهوانی وجود ندارد – که نمی‌توانند تعبیر را تحمل کنند و فقط می‌خواهند از دهان روانکاو تفسیری را بشنوند که تصدیق می‌کند حق با آنهاست و تفکرات آگاهانه آنها را به‌عنوان تنها تفکر صحیح به رسمیت می‌شناسد. درواقع آنها قادر نیستند هیچ تفاوتی را با نسخه‌ای که دفاع‌های-ایگو خودشان شرح‌وبسط می‌دهد تحمل کنند. فقط یک نسخه‌ی درست از داستانی که می‌گویند وجود دارد یعنی آن نسخه‌ای که آنها بازگو می‌کنند که ارزش یک واقعیت مسلم را دارد و بنابراین غیرقابل تعبیر می‌باشد.

پیش از این اشاره شده است که ما کمبود یک مقیاس در رابطه با تحول ایگو داریم که قابل مقایسه با مقیاسی باشد که برای جنسانیت وجود دارد. کار فرنزی[۱۳۷] در رابطه با فرآیند دسترسی به واقعیت توسط افکار عمومی روانکاوان تقدیس نشده است. باتوجه به توضیحاتی که بر پایه‌ی نظری تکوینی مبتنی‌ست و از مشاهده کودک شروع می‌شود، آنها برای چنین مفهوم‌پردازی قابل استفاده نیستند. به‌علاوه ممکن است لازم باشد دراینجا مفاهیم ویژه‌تری معرفی شوند. برای مثال فروید در مقاله‌ی «امر غریب[۱۳۸]» (۱۹۱۹) مفهوم «فائق آمدن[۱۳۹]» را معرفی کرد. به‌جای اینکه محتواها، زمینه‌ها یا امیال ناخوشانید سرکوب شوند، ایگو بر فازهای اولیه تحولی‌اش فائق نیامده است که درنهایت می‌تواند در شرایطی مناسب دوباره ظاهر شود. هیچ فازی که فائق آمده باشد هیچ‌گاه یکبار برای همیشه فتح نمی‌شود! مشروط براینکه شرایط مهیا باشد، همانطور که مثال‌هایی که ذکرشده در «امر غریب» نشان می‌دهد، یک مرحله‌‌ی ابتدایی بدون ایجاد مزاحمتی عمیق یا به‌ شکلی ماندگار در کارکرد ایگو دوباره ظاهر می‌شود. واضح است که موارد ارجاعی مشابه جنسانیت نسیتند. آنها احتمال زیاد از فکرکردن همه‌توانانه تا دسترسی انعطاف‌پذیر به واقعیت تغییر می‌کنند. بااین‌وجود اینجا چیزی وجود ندارد تا توسل به تعصبی مرتبط با واقعیت را توجیه کند – کاملا برعکس. همانطور که بیون [این ایده را] ابقا کرد، این بیشتر ظرفیت منفی[۱۴۰] (کیتز[۱۴۱]) است که در چنین مواردی تا سطح بالایی از متمایزسازی قابل مشاهده است. این ظرفیت، قدرت تحمل رازها، تردیدها و معماهایی که با آنها هم‌زیستی دارد را می‌دهد بدون‌اینکه [فرد] اذیت شود. به‌همان اندازه امکان‌پذیر است که شوخ‌طبعی را بین شکل‌های بسیاد تکامل‌یافته کارکرد ایگو رتبه‌بندی کنیم که نیاز به این توانایی دارد که فاصله‌ای را از خودمان حفظ کنیم، تا وقایع‌ای را متوجه شویم که بر زندگی روانی تاثیر می‌گذارند و خواهانه حفظ‌شدن یک کنایه‌ی بی‌خطر – با هر سختی که پیش بیاید – هستند. درنهایت این ظرفیت برای عقب ایستادن که هم در ظرفیت منفی و هم در شوخ‌طبعی مورد دلالت است، بهترین وضع ممکن برای دریافت تعبیر است. تاآنجایی که به شوخ‌طبعی مربوط می‌شود، همانطور که فروید پیش‌ازاین دیده بود، رابطه‌اش با سوپرایگو به‌سادگی قابل توجه است. مسلما خود فروید، نویسنده طنز[۱۴۲]، در شوخ‌طبعی بسیار بااستعداد بود. آیا پاسخ به برخی بدبختی‌ها که مردمی که او به آنها تعلق داشت متحمل شدند و ظرفیت خود-تمسخری که از نشان‌دادنش باز نیاستاد، شوخ‌طبعی معروف یهودی که او یکی از نمایندگان آن بود، نمی‌باشد؟

اکنون برای نتیجه‌گیری نیاز به درنظرگرفتن مکانیزم‌های دیگر داریم که پیشنهاد می‌کنم طغیان‌های[۱۴۳] (سرریزهای[۱۴۴]) ناخودآگاه بنامیم. سزار و سارا بوتلا[۱۴۵] کارکرد توهمی[۱۴۶] را در کار فروید تحلیل کردند. این تحلیل در دو دوره مشخص می‌شود. یکی در ابتدای کار او، که فورا کارکردی ارجاعی به تعبیر رویا[۱۴۷] (۱۹۰۰) می‌یابد. کشف فروید در رابطه با کارکرد فعالیت توهمی در رویا اهمیتی اساسی دارد. نه‌تنها به این علت که فهمیده بود رویاها معنایی دارند – که از زمان‌های بسیار قدیم پذیرفته شده و در بین فرهنگ‌های متفاوت نشان داده شده – بلکه به‌خاطر این واقعیت که به او امکان توضیح کار-رویا[۱۴۸] را می‌داد تعیین‌کننده‌ترین سهم او بود. مشاهده او براین مبنا که فرآیندهای نخستین[۱۴۹] تمایل به ابرازی توهمی دارند معمولا فراموش می‌شود. همانطور که پیش‌تر اشاره کردم، من به‌سهم خودم این را اضافه می‌کنم که دستگاه روانی ظرفیت شگفت‌انگیزی برای ساختن واقعیت ثانویه ازطریق رویاها دارد، واقعیتی که به آن باور داریم به‌همان اندازه که در زندگی بیداری چنین است.

این حقیقت که ما واقعیت را متناوبا بدون کمک هیچ ادراکی از دنیای بیرونی می‌سازیم، و تا زمانی که در آن غوطه‌ور هستیم به آن باور داریم و وقتی بیدار می‌شویم آن را هم از یک فاصله و هم با علاقه‌ای بدون تردید درنظر می‌گیریم، به ما ایده‌ای از انعطاف‌پذیری دستگاه روانی‌مان و تحمل‌اش برای کناره‌گیری ما از واقعیت بیرونی می‌دهد بااینکه به محض بیداری به [واقعیت بیرونی] برمی‌گردد و ظرفیت خلاقیت باورنکردنی را نشان می‌دهد که بسیار فراتر از پدیده‌ی مناسب رویا گسترش می‌یابد.

متعاقبا فروید از مدل-رویا فاصله می‌گیرد که در سال ۱۹۰۰ کشف کرده بود، درحالیکه علاقه به این پدیده را حفظ می‌کند حتی بعداز اینکه مدل دیگری را پیشنهاد می‌کند که به [مدل] مکان‌نگاری دوم متصل است که مربوط به تکانه غریزی و کنش‌اش می‌باشد. اگرچه در انتهای زندگی‌اش در «ساخت‌وساز در روانکاوی[۱۵۰]» (۱۹۳۷) به کارکرد توهمی برمی‌گردد، جایی که او به علاقه‌اش به تظاهرات توهمی در طی جلسه تاکید می‌کند که برابر با بازگشت سرکوب‌شده در ارتباط با ترومای پیش از سن دو سالگی است – یعنی قبل از فراگیری زبان که اجازه می‌دهد خاطرات به این ترتیب ثابت شوند. بنابراین مشخص می‌شود که گزاره معروف روزهای نخستین یعنی «هیستریک از یادآوری رنج می‌برود» دیگر فقط برای هیستریک صادق نیست زیرا فعالیت توهمی که تظاهراتش گسترده‌تر می‌شود توسط فروید به شکلی از یادآوری متصل می‌شود.

درکنار این «طغیان» ازطریق فعالیت توهمی می‌تواند دو شکل دیگر که بسیار متضاد با هم هستند را توصیف کرد. اولی که جهت‌گیری‌اش به‌سمت دورنی‌ترین و عمیق‌ترین است، جسمانی‌سازی[۱۵۱] می‌باشد. این [راه] در مقابل ما ثبت گسترده‌ای از روان‌تنی[۱۵۲] را می‌گشاید که در آن توضیحات و ایده‌های پیر مارتی[۱۵۳] حاکم است. بااینکه نمی‌توان همیشه با او موافق بود باید اهمیت کار او را تصدیق کنیم – تنها کاری که تا اینجا نظریه لاکانی را با بحثی بسیار جدی درنظر می‌گیرد. دراینجا محدودیت‌های مفاهیم دال[۱۵۴] و اینکه ناخودآگاه همانند زبان ساختار می‌یابد به‌صورت برجسته‌ای ظاهر می‌شود. مسئله این نیست که طرف مارتی را علیه لاکان بگیریم یا برعکس ، بلکه [مسئله] نشان دادن این است که امروز زمینه فعالیت روانکاوان باید هردو [نظریه] را دربرگیرد. اینکه چگونه اینکار را انجام دهیم ناگفته باقی مانده است. توضیحات روان‌تنی شناسان بسیار شگفت‌انگیز است. آنها روانکاو را وادار کردند تا بر محدودیت‌های نظریه‌اش و ارتباطش در مواجه با چنین پدیده‌ای تامل نماید. این موضوع مدافعه متمایزسازی با جزئیات بیشتر است که بدون مشمول یا طردکردن متقابل، جایگاهی را به هر قلمرو می‌دهد.

درنهایت، درحالیکه ما فقط بر آنچه درونی‌ترین است متمرکز شده‌ایم یعنی بر جسم[۱۵۵] که کاملا مطابق با ایده‌ی فروید حتی عمیق‌تر از ناخودآگاه قرار داد («فرآیندهای روانی در جسمانیت ریشه دارند و به شکلی که برای ما ناشناخته است بخشی از روان هستند» فرمولی که هیچ‌وقت یادآوری آن کافی نیست)، درمقابل کنش‌ورزی در بیرون‌ترین قطب قرار دارد. به‌عبارت دیگر درحالیکه جسمانی‌سازی بر تخلیه درجهت غیرقابل‌دسترس‌ترین عمق دلالت دارد، در کنش‌ورزی تخلیه در جهت دنیای بیرونی و فرای روان اتفاق می‌افتد. مدل تخیلی فرویدی که یکی از خصوصیات اصلی نظریه رانه است، مورد نقد بسیاری قرار گرفته است. این مدل به‌طور کنایه‌آمیزی متهم به «هیدرولیک[۱۵۶]» بودن شده است. بار دیگر من این تصور را دارم که نقد سرسری فرویدی مبتنی بر دیدگاه روانکاوانه‌ی تقلیل‌دهنده می‌باشد زیرا مدلی مکانیکی را زیر سوال می‌برد درحالیکه در مورد بیمارانی فکر می‌کند که به‌طور واضح این شکل از تسکین و رفع فشار را نشان نمی‌دهند. آیا این [گونه‌ای] تصمیم‌گیری نیست که هر تاملی بر مدلی که تنها از شاخص‌های کلاسیک روانکاوی برمی‌خیزد – که درست می‌باشد و این مکانیزم‌های تخلیه به‌هیچ روش آشکاری مزیت ندارند و حتی برخی‌اوقات حالت‌های متضادی از بازداری را نشان می‌دهند – برای زیر سوال بردن یک دیدگاه عمومی از روان که در نوشته‌های فروید یافت می‌شود کافی‌ست؟ دراینجا به دو نکته اشاره خواهم کرد. اولی این است که مفهوم تخلیه[۱۵۷] که بر کنش‌ورزی دلالت دارد، محدود به مورد تخلیه‌های غریزی و کنش‌های متصل به آنها نمی‌شود. بیون اظهار کرده است که در ساختارهای روان‌پریش مدل کنش شایع باقی می‌ماند حتی درجایی که هیچ کنشی در متنوع‌ترین تظاهرات روانی برجسته نمی‌شود. برای بیون در این موارد فانتزی و گفتمان[۱۵۸] به‌خاطر کارکرد تخیله‌ایشان پیرو مدل کنش می‌شوند. بیون می‌گوید آنها کارکردی دارند که بیشتر دفع‌کننده[۱۵۹] است تا یکپارچه‌کننده[۱۶۰].

در سال‌های اخیر مفهوم‌پردازی‌های روانکاوانه زمینه‌ی طرحواره‌های کنش[۱۶۱] (ویدلوچر، ام. پرون-برولی[۱۶۲]) را مطرح کرده است. اگرچه نسبت به حقیقت این موضع مطمئن نیستم که طرحواره‌ی کنش‌کردن را به سطحی از عمومیت می‌آورد که ادعا می‌شود جایگزینی برای [کنش] رانه است، می‌خواهم گذرا اشاره کنم که برای من عرصه‌ی کنش بسیار وسیع‌تر از آنی است که [به‌عنوان] نمونه‌های کنش‌ورزی فهمیده می‌شود. بنابراین واضحا تخلیه‌ای در مورد عاطفه (مفهوم در تعریفش قرار دارد)، همچنین در مورد چیز-تصور[۱۶۳] و حتی در تمرین‌کردن کارکرد سخن‌گفتن وجود دارد. در همه موارد یک تخلیه وجود دارد که کم‌وبیش انرژی صرف می‌کند اما بااین‌وجود دلالت بر یک تغییرشکل، یک حالت یا یک کار روانی دارد که این خصوصیت را فرامی‌خواند.

مطالعات اخیر به‌خاطر سرمایه‌گذاری‌های درمانی ویژه‌ای در زندان‌ها دانش ما را به‌طور قابل توجهی غنی کرده‌است، جایی که روان‌درمانگران با مجرمان محکوم سروکار داشتند. مشاهده‌هایی که ظاهر شد (به یمن سی.بالیر[۱۶۴] و همکارانش) پیوندهای بین کنش‌ورزی غریزی و شخصیت‌زدایی با خصوصیات رفتاری شبیه به پارانویا را برجسته می‌کند. هرچقدر که اهمیت فاکتورهای محیطی خاصی را تصدیق کنیم (محرومیت عاطفی و تحصیلی محیط والدینی، زندگی در مناطق شهری که از قانون پیروی نمی‌کنند، تحصیلات ناکافی، بدبختی‌ها و کمبودهای محتمل والدینی ، فقر در همانندسازی با والدین که توسط مصیبت‌های مختلفی اعمال می‌شود مانند الکلیسم، فحشا، فساد اجتماعی و غیره)، نتیجه نهایی در سطح فردی، درواقع این علامت‌گذاری تروماتیک کارکرد روانی است که ویژگی آن را مشخص می‌کند. نیروهای انگیزشی بنیادین که پشت کارکرد ذهنی چنین افرادی قرار دارند باید بهتر فهمیده شوند. اجازه دهید همینجا بگویم که آنچه مشاهده می‌شود از اضطراب برنمی‌خیزد بلکه از ترسی هرسناک است که به وحشت نزدیک می‌شود که سوژه را مجبور می‌کند تا شکل‌های فعال رفتاری را اتخاذ کند تا از خطر تجربه رنج دوباره از ترومای دوباره زنده شده فرار کند؛ زیرا بسیاری اوقات این مجرمان زمانی که کوچک بودند خودشان قربانی بزرگسالان دیگری بودند (کنش‌های خشونت‌آمیز، تجاوز و غیره).

مشاهده دوم پاردوکسی است که غالبا به‌ آن اشاره کرده‌ام؛ بین عقیده فعلی روانکاوان که بیشتر و بیشتر تمایل به کوچک کردن ارزش مفهوم رانه دارند و تکامل موازی دنیایی که مشهود است در آن زندگی غریزی بزرگترین بخش را (در تمامی سطوح) به خود اختصاص می‌دهد.

سوءتفاهم کامل می‌شود. دیگر نمی‌توانیم خیلی واضح متوجه شویم که چگونه یک نظریه که علاقه‌ای به نقطه‌نظر محیطی ندارد تا اولویت را به ایده‌ای بدهم که فقط از ستینگ تحلیلی بدست می‌آید، می‌تواند شایسته‌ی علاقه به میراث دانش فعلی باشد. اگر روانکاوی چنین گسست برجسته‌ای را بین آنچه در دنیا شاهد آن است و دانشی که از ستینگ تحلیلی بدست می‌آورد ایجاد کند، به‌معنی واقعی کلمه اسکیزوفرنیک می‌شود.

بنابراین می‌توانیم بفهمیم که چگونه این سه شکل «طغیان» یعنی فعالیت توهمی، جسمانی‌سازی و کنش‌ورزی می‌توانند تا جایی قیاس شوند که ما را وادار به تفکر به سه شکل از تفکیک در زندگی اجتماعی کنند. جایگاه‌ها مربوط به آنها به ترتیب: بیمارستان روانی، بیمارستان عمومی و زندان است. بنابراین انسجامی خاص ما را قادر می‌سازد تا عنصر وحدت را در مطالعه روان، در شکل‌های انحرافی‌اش، طغیان‌هایش و سرنوشت‌اش پیدا کنیم.

منبع

Green, Andre. “Clinical work: The organizing axes of pathology.” Key Ideas for a Contemporary Psychoanalysis. Routledge, 2012. 79-99.

پیوست:


[۱] Encyclopaedia Britannica

[۲] Non-neurotic

[۳] Negative therapeutic reaction

[۴] Melanie Klein

[۵] Regressive

[۶] Wolf Man

[۷] Herbert Rosenfeld

[۸] Hanna Segal

[۹] Betty Joseph

[۱۰] W.R. Bion

[۱۱] Psychotic

[۱۲] Character neurosis

[۱۳] Reich

[۱۴] Psychosomatic

[۱۵] Drives

[۱۶] Second topography

[۱۷] Sexuality

[۱۸] Disorganization

[۱۹] Destruction

[۲۰] Negative narcissism

[۲۱] Primary masochism

[۲۲] Desire

[۲۳] Barcelona Congress

[۲۴] Sexuality in Contemporary Psychoanalysis

[۲۵] Self

[۲۶] Ego psychology

[۲۷] Self psychology

[۲۸] Intersubjectivity

[۲۹] Object-relations

[۳۰] Lacanian

[۳۱] Desexualization

[۳۲] Pleasure

[۳۳] Rule of rules

[۳۴] Fairbairn

[۳۵] Pleasure seeking

[۳۶] Object seeking

[۳۷] Pleasure/unpleasure principle

[۳۸] Annihilation

[۳۹] Fear of breakdown

[۴۰] Depersonalization

[۴۱] Balier

[۴۲] Jouissance

[۴۳] Erotogenic zones

[۴۴] Libidinal

[۴۵] Phallic

[۴۶] Body

[۴۷] Skin-ego

[۴۸] Paula Aulagnier

[۴۹] Drive-object

[۵۰] Auto-erotism

[۵۱] Infantile sexuality

[۵۲] Oedipal organization

[۵۳] Psychosexuality

[۵۴] Negative

[۵۵] Perversion

[۵۶] Fixations

[۵۷] Selective affinities

[۵۸] Eros

[۵۹] The Outline

[۶۰] Destructive

[۶۱] Seduction

[۶۲] Moses and Monotheism

[۶۳] Aim-inhibited

[۶۴] Pre-sexual sexuality

[۶۵] Anglo-Saxon

[۶۶] Puritanism

[۶۷] Jean Laplanche

[۶۸] Fliess

[۶۹] The Ego and the Id

[۷۰] Self-preservative instincts

[۷۱]  Narcissistic neuroses

[۷۲] Hartmann

[۷۳] Kohut

[۷۴] Kernberg

[۷۵] Edith Jacobson

[۷۶] Mirror stage

[۷۷] Grunberger

[۷۸] Life narcissism

[۷۹] Death narcissism

[۸۰] Negative narcissism

[۸۱] Melancholy

[۸۲] Manic-depressive psychosis

[۸۳] Borderline

[۸۴] Separation anxiety

[۸۵] Intrusion anxiety

[۸۶] Winnicott

[۸۷] Castration anxiety

[۸۸] Penetration anxiety

[۸۹] Kris

[۹۰] Loewenstein

[۹۱] Neutral energy

[۹۲] Anna Freud

[۹۳] Inhibitions, Symptoms and Anxiety

[۹۴] Hysteria

[۹۵] Obsessional neurosis

[۹۶] Instincts and their Vicissitudes

[۹۷] The Ego and the Mechanism of Defence

[۹۸] R. Greenson

[۹۹] Resistances

[۱۰۰] Bion

[۱۰۱] Transitionality

[۱۰۲] Negation

[۱۰۳] Guilty anxiety

[۱۰۴] Sadism

[۱۰۵] Ego ideal

[۱۰۶] Oedipus complex

[۱۰۷] Primary narcissism

[۱۰۸] Shame

[۱۰۹] Analysis Terminable and Interminable

[۱۱۰] Repetition-compulsion

[۱۱۱] Reparation

[۱۱۲] Depressive position

[۱۱۳] Paranoid-schizoid phase

[۱۱۴] Splitting

[۱۱۵] Negative therapeutic relationship

[۱۱۶] Cultural superego

[۱۱۷] Aggressivity

[۱۱۸] Destructivity

[۱۱۹] Anal-sadistic

[۱۲۰] Oral-sadistic

[۱۲۱] Omnipotence

[۱۲۲] Primary anality

[۱۲۳] Disobjectalization

[۱۲۴] The work of the negative

[۱۲۵] Depersonalization

[۱۲۶] Bouvet

[۱۲۷] Act out

[۱۲۸] Horla

[۱۲۹] Maupassant

[۱۳۰] Gregorie Samsa

[۱۳۱] Michel de M’Uzan

[۱۳۲] Schizophrenia

[۱۳۳] Pregenital

[۱۳۴] Erotic transference

[۱۳۵] Hainamoration

[۱۳۶] Delusional

[۱۳۷] Ferenczi

[۱۳۸] The Uncanny

[۱۳۹] Overcoming

[۱۴۰] Negative capacity

[۱۴۱] Keats

[۱۴۲] Witz

[۱۴۳] Overflows

[۱۴۴] Debordements

[۱۴۵] Cesar and Sara Botella

[۱۴۶] Hallucinatory

[۱۴۷] The Interpretation of Dreams

[۱۴۸] Dream-work

[۱۴۹] Primary processes

[۱۵۰] Constructions in Analysis

[۱۵۱] Somatization

[۱۵۲] Psychosomatic

[۱۵۳] Pierre Marty

[۱۵۴] Signifier

[۱۵۵] Soma

[۱۵۶] Hydrulic

[۱۵۷] Discharge

[۱۵۸] Discourse

[۱۵۹] Expulsive

[۱۶۰] Integrative

[۱۶۱] Action Schemes

[۱۶۲] Widlocher, M. Perron-Borelli

[۱۶۳] Thing-presentation

[۱۶۴] C. Balier