توصیههای بیشتر پیرامون تکنیک روانکاوی
هرکس امیدوار به یادگیری بازی اصیل شطرنج از روی کتاب میباشد، خیلی زود خواهد فهمید که صرف آغاز و پایان بازی تنها نشانگر یک نمایش قاعدهمند خستهکننده است، اما حالات بیشمار حرکات پیشرو پس از آغاز بازی خلاف چنین توصیفی را نشان میدهد. این خلأ در آموزش تنها با پیگیری مستمر بازیهای انجامگرفته توسط استادان شطرنج پر میشود. قواعد مقررشده برای کاربست درمان روانکاوی نیز مشمول محدودیتهای مشابهی است.
طی آنچه در پیش آمده تلاش خواهم کرد برخی قواعد آغاز درمان را برای بکارگیری تحلیلگران کارآموز مورد جمعبندی قرار دهم. در میان آنها برخی ممکن است جزئیاتی پیشپاافتاده به نظر برسند، که البته همینطور هم هستند. توجیه شان این است که صرفاً قواعدی از بازی هستند که بهخاطر ارتباط با طرح کلی بازی اهمیت مییابند. بااینحال، گمان میکنم صلاح باشد که این قواعد را «توصیه» بنامم و خواستار پذیرش بیقیدوشرط آنها نشوم. ازآنجاکه شکلپذیری تمامی فرآیندهای ذهنی و کثرت عوامل تأیینکننده با هرگونه ماشینی کردن تکنیک مغایرت دارد، تنوع فوقالعادۀ منظومههای روانی مد نظر قرار گرفته؛ این مسئله موجب میشود که گاهی مجموعه اقدامات پیرو یک قاعدۀ موجه بیفایده باشند، درحالیکه یک قاعدۀ معمولاً اشتباه گاهی به نتایج مطلوب منتهی شود. هرچند، این شرایط ما را از مقرر داشتن رویهای بهطور میانگین اثربخش برای پزشکان بازنمیدارد.
چند سال پیش مهمترین الزامات انتخاب بیماران را تعیین نمودم[۱] و ازاینرو در اینجا تکرارشان نخواهم کرد. ضمناً این موارد مورد تأیید دیگر روانکاوان قرار گرفتهاند. باید اضافه کنم که از آن پس خود را عادت دادهام که وقتی چیز کمی دربارۀ بیمار میدانم، ابتدا فقط به صورت موقتی، برای یک دورۀ یکی دو هفتهای او را بپذیرم. اگر تصمیم بر این شد که از روانکاوی بیمار صرف نظر کنیم، از ایجاد تصور پریشانکنندۀ درمان نافرجام در وی چشمپوشی میکنیم. ما تنها در حال «عمقسنجی» جهت آشنایی بیشتر با بیمار بودهایم تا دربارۀ مناسب بودن او جهت روانکاوی تصمیم بگیریم. هیچ نوع بررسی مقدماتی دیگری جز این روند در اختیار ما نیست؛ بحث و پرسشگری طولانی در مشاورههای معمول جایگزین آن نیستند. بااینحال، این آزمایۀ مقدماتی خود آغاز روانکاویست و میبایست همسو با قواعد آن باشد. اما شاید بتوان این تمایز را قائل شد که طی این روند اجازه میدهیم تقریباً فقط بیمار صحبت کند و جز آنچه کاملاً برای ادامه یافتن صحبتهای بیمار ضرورت دارد، چیزی را توضیح نمیدهیم.
آغاز درمان با چنین دورۀ آزمایشی یکی دو هفتهای دلایل تشخیصی نیز دارد. وقتی با بیماری روانرنجور با علائم هیستریک یا وسواسی مواجه میشویم که آنچنان واضح نبوده و مدت زیادی وجود نداشتهاند، اغلب صرف تعیین طبقۀ بیمار، یعنی طبقهای که مناسب درمان میدانیم، کافیست. روانکاو میبایست این احتمال را در ذهن داشته باشد که این میتواند مرحلۀ مقدماتی آن چیزی باشد که تحت عنوان دمانس پیشرس[۲] میشناسیم (اسکیزوفرنیا[۳] در واژگان بلولر[۴]، و پارافرنیا[۵] طبق پیشنهاد من)، و دیر یا زود تصویر واضحی از این تأثیر را نشان خواهد داد. به عقیدۀ من این تمایزگذاری همواره به راحتی امکانپذیر نیست. میدانم روانپزشکانی هستند که کمتر در تشخیص افتراقی خویش تردید به دل راه میدهند، اما مجاب شدهام که آنها درست همانقدر هم بیشتر مرتکب اشتباه میشوند. علاوه بر این، اشتباه کردن برای یک روانکاو اهمیت بسیار بیشتری نسبت به یک به قول معروف روانپزشک بالینی دارد. چراکه بیمار هرچه که باشد، دومی تلاشی جهت اقدامی خاص نمیکند. او بهندرت خطر یک اشتباه نظری را میپذیرد و تشخیصش چیزی جز یک جهتگیری آکادمیک نیست. درحالیکه روانکاو به این میاندیشد که اگر بیمار مناسب روانکاوی نباشد، او مرتکب خطایی عملی شده است؛ او مسئول هزینههای هدررفته خواهد بود و روش درمانی خویش را بیاعتبار ساخته است. اگر بیمار از پارافرنیا، و نه روانرنجوری هیستری یا وسواس رنج ببرد، او قادر به وفای به عهد درمانی خویش نخواهد بود، و بنابراین، انگیزههای بهویژه نیرومندی برای اجتناب از اشتباه در تشخیص دارد. روانکاو طی چند هفته درمان آزمایشی اغلب نشانههای مشکوکی را خواهد یافت که تصمیم جهت ادامۀ بیش از پیش درمان را برایش مشخص خواهد نمود. متأسفانه نمیتوانم مدعی شوم که اقدامی از این دست ما را به یک تصمیم قطعی میرساند؛ این صرفاً یک احتیاط خردمندانه است[۶].
گفتگوهای مقدماتی طولانی پیش از آغاز درمان تحلیلی، پیش از درمان با روشی دیگر، و نیز پیش از آشنایی میان پزشک و بیماری که قرار است تحلیل شود، عواقب نامطلوب بهخصوصی دارد که باید آمادۀ آن بود. این به گرایش انتقالی از پیش شکلگرفته در ملاقات با پزشک میانجامد و بهجای اینکه پزشک فرصت مشاهدۀ رشد و پیشرفت انتقال از ابتدای کار را داشته باشد، مجبور به آشکار ساختن تدریجی آن میشود. بدین ترتیب بیمار در ابتدا موقتاً از ما پیشی میگیرد، که مطابق میل ما در درمان نیست.
باید به تمام بیماران محتملی که آغاز درمانشان را به تأخیر میاندازند، بیاعتماد بود. تجربه نشان میدهد که وقتی زمان مقرر فرا میرسد، سر و کلۀ چنین بیمارانی پیدا نمیشود، حتی اگر انگیزۀ این تأخیر – یعنی عقلانیسازی نیتشان – برای تازهکاران موجه به نظر رسد.
زمانیکه روانکاو و بیمار جدیدش، یا خانوادههای آنها دوستی یا پیوندهای اجتماعی با یکدیگر دارند، مشکلات خاصی پدیدار میشود. روانکاوی که از او خواسته شده درمان همسر یا فرزند دوستی را بر عهده گیرد، صرف نظر از نتیجۀ درمان، باید آماده باشد که این کار به قیمت دوستیاش تمام شود: بااینحال، اگر او قادر به یافتن جایگزین مناسب نباشد باید دوستیاش را قربانی کند.
هر دوی عموم مردم و پزشکان – که هنوز امکان اشتباه گرفتن روانکاوی با درمان بهواسطۀ تلقین[۷] را دارند – مستعد بیش از حد اهمیت دادن به انتظاراتی هستند که بیماران با خود به درمان میآورند. آنها اغلب به موفقیت بیماران کمدردسری باور دارند که اطمینان زیادی به روانکاوی داشته و کاملاً نسبت به راستی و کارآمدی آن متقاعد گشتهاند؛ درحالیکه در موارد دیگر، بر این باورند که بیماری که نگاهی شکاک دارد دردسر ایجاد خواهد کرد، و تا زمانی که به شخصه نتایج موفقیتآمیز درمان را تجربه نکند، هیچ چیز را باور نخواهد کرد. بااینحال، چنین گرایشی از جانب بیمار درواقع اهمیت بسیار کمی دارد. اعتماد یا بیاعتمادی ابتدایی بیمار در قیاس با مقاومتهای درونی وی که روانرنجوری را محکم سر جای خود نگاه میدارد، اغلب قابل چشمپوشی است. درست است که اعتماد رضایتبخش بیمار رابطۀ اولیه با وی را بسیار خوشایند میسازد؛ برای این قدردان بیمار هستیم، اما این هشدار را نیز به او میدهیم که پیشفرضهای مطلوب وی با نخستین مشکلی که در تحلیل پیش میآید، متلاشی خواهد شد. به بیمار مشکوک خواهیم گفت که تحلیل نیازی به ایمان به آن ندارد، و او هرچقدر که دلش میخواهد میتواند مشکوک و منتقد باشد و ما این گرایش وی را بههیچوجه به حساب تأثیر قضاوتش نمیگذاریم، چراکه او در جایگاهی نیست که قضاوت معتبری دربارۀ این مسائل داشته باشد؛ بیاعتمادی او صرفاً علامتی همچون دیگر علائم اوست و مادام تبعیت او از آنچه قواعد درمان دربارۀ وظایف وی ایجاب میکند، خللی در درمان ایجاد نخواهد کرد.
هیچ فرد آشنا با ماهیت روانرنجوری از شنیدن این موضوع جا نخواهد خورد که روانکاوی که بهخوبی قادر به تحلیل دیگر افراد است، بهمحض اینکه خود ابژۀ بررسی تحلیلی واقع میشود، ممکن است همچون هر انسان دیگری واکنش نشان داده و شدیدترین مقاومتها را شکل دهد. وقتی چنین اتفاقی رقم میخورد، بار دیگر به بعد عمق در روان انسان پی میبریم و فهمیدن این موضوع که روانرنجوری ریشه در لایههای چندگانۀ روان دارد که دانش عقلانی دربارۀ تحلیل قادر به نفوذ به آن نیست، ما را غافلگیر نمیسازد.
نکات مهم در ابتدای تحلیل توافقات بر سر زمان و پول است.
در رابطه با زمان، من اکیداً به اصل اجارۀ ساعتی مقرر پایبند هستم. به هر بیمار ساعتی معین از روز کاری پزشک اختصاص داده میشود؛ این ساعت به او تعلق داشته و حتی اگر از آن استفادهای نکند مسئول آن است. این توافق که در اجتماعی مطلوب روال کار عادی معلمان موسیقی و زبان است، شاید برای یک پزشک زیادی سختگیرانه به نظر رسد، یا حتی برازندۀ حرفهاش نباشد. معمولاً به رخدادهای مختلفی اشاره میشود که مانع حضور هر روزۀ بیمار در ساعتی مشخص میشوند و برای ناخوشیهای همآیند متعدد که ممکن است طی دورۀ طولانی درمان تحلیلی پیش آیند، انتظار چشمپوشی میرود.
اما پاسخ من این است: هیچ راه دیگری متصور نیست. در شرایط کمتر سختگیرانه عدمحضور گاهبهگاه در جلسات آنقدر افزایش مییابد که بایستگی حضور پزشک تهدید میشود؛ درحالیکه اگر به توافق صورتگرفته پایبند باشیم، درمییابیم که موانع تصادفی اصلاً روی نمیدهند و بیماریهای همآیند بهندرت پیش میآیند. کمتر پیش میآید که تحلیلگر از فراغت در ساعتی لذت ببرد که هزینهاش را میگیرد و بهاینخاطر احساس شرمندگی کند؛ تحلیلگر میتواند کارش را بدون وقفه ادامه دهد، و از این تجربۀ پریشان و گیجکننده خلاص شود که درست وقتی کار تحلیلی نوید محتوایی مهم و غنی را میدهد، امکان وقفهای در جلسات وجود داشته باشد که نمیتواند خود را به خاطرش سرزنش کند. هیچچیز مثل چند سال کار روانکاوی تحت اصل سختگیرانۀ اجارۀ ساعت مقرر، اهمیت عوامل روانزاد در زندگی روزمرۀ بشر را برای فرد روشن نمیسازد. در موارد بیماریهای مسلم عضوی، که بیمار علاقهمند به حضور در جلسات درنهایت قادر به حذف آنها نیست، درمان را متوقف کرده و به خود اجازۀ تنظیم زمان آزادشده برای کاری دیگر را میدهم، و بهمحض اینکه بیمار بهبود یافت و زمان خالی دیگری داشتم، او را به درمان بازمیگردانم.
من همهروزه بهاستثنای یکشنبهها و تعطیلات رسمی – که بهعنوان یک قاعده شامل شش روز در هفته میشود – با بیمارانم کار میکنم. برای موارد جزئی یا ادامۀ درمانی که تاکنون بهخوبی پیش رفته، سه روز در هفته نیز کفایت خواهد کرد. هرگونه محدودیت زمانی ورای این موارد هیچ نفعی برای پزشک یا بیمار به همراه نخواهد داشت؛ و چنین محدودیتهایی در ابتدای درمان کاملاً بیچونوچرا هستند. حتی وقفههای کوتاه تأثیر مبهمکنندۀ جزئی در کار میگذارند. ما قبلاً به شوخی از «پوستۀ دوشنبه[۸]» صحبت میکردیم که وقتی مجدداً بعد از استراحت در روز یکشنبه شروع به کار میکنیم، پیش میآید. وقتی جلسات کمتر هستند، خطر این وجود دارد که نتوانیم همگام با زندگی واقعی بیمار پیش برویم، و تماس درمان با لحظۀ حال از دست رفته و درمان به بیراهه کشیده شود. همچنین گاهی با بیمارانی برخورد میکنیم که میبایست بیش از میانگین زمانی یک ساعت در روز برایشان وقت بگذاریم، چراکه پیش از شروع صحبت و اصلاً برقراری ارتباط، بخش اعظم یک ساعت از دست میرود.
پرسش ناخوشایندی که بیماران در آغاز درمان از پزشک میپرسند این است: «درمان چقدر طول میکشد؟ چقدر زمان نیاز داری تا من را از مشکلاتم خلاص کنی؟» اگر پیشنهاد درمان آزمایشی چند هفتهای را به بیمار داده باشید، میتوانید با قول اظهارنظر معتبرتر در پایان دورۀ آزمایشی، از دادن پاسخ مستقیم به این پرسش اجتناب کنید. پاسخ ما مشابه پاسخ فرزانه به سالک در افسانۀ اسوپ[۹] است. وقتی سالک پرسید که چقدر سیر و سلوک در پیش دارند، فرزانه تنها پاسخ داد «راه بیا!» و سپس اینگونه پاسخ بهظاهر بیفایدۀ خویش را توضیح داد که پیش از اظهارنظر دربارۀ مدت زمان این سیر و سلوک، اول باید طول گامهای سالک را بداند. این تدبیر فرد را طی نخستین مشکلات یاری میکند؛ اما این قیاس، قیاس خوبی نیست، چراکه سرعت حرکت بیمار روانرنجور ممکن است بهسادگی تغییر یابد و گاهی فقط پیشرفتی کند داشته باشد. درحقیقت، پرسش مطرح دربارۀ طول مدت احتمالی درمان تقریباً غیرقابلپاسخ است.
آنچه درنتیجۀ جمع عدم بینش از جانب بیماران و عدم خلوص نیت از جانب پزشکان از تحلیل انتظار میرود، برآوردن بیحدوحصرترین تقاضاها، آن هم درکوتاهترین زمانهاست. اجازه دهید برخی جزئیات نامهای را برای مثال ارائه دهم که چند روز پیش از طرف خانمی در روسیه دریافت کردم. او ۵۳ سال دارد، بیماری او بیست و سه سال پیش آغاز شده و طی ده سال اخیر قادر به انجام هیچ کار متداومی نبوده است. «درمان در تعدادی مؤسسۀ ویژۀ بیماران اعصاب» در ایجاد یک «زندگی فعال» برای وی با موفقیت روبرو نبوده است. وی امیدوار است که توسط روانکاوی که دربارۀ آن مطالبی خوانده بهطورکامل درمان شود، اما بیماری وی تا همین الان هم خرج زیادی روی دست خانواده گذاشته و او نمیتواند بیش از شش هفته یا دو ماه به وین بیاید. مشکل دیگر آن است که او میخواهد از همان ابتدا خود را تنها در قالب نوشته «توضیح دهد»، چراکه هرگونه بحث پیرامون عقدههای وی باعث انفجار احساسات در او شده یا «موقتاً او را از صحبت ناتوان میسازد». هیچکس از آدم انتظار ندارد که میز سنگینی را با دو انگشت بلند کند، طوری که انگار یک چهارپایۀ سبک است، یا خانهای را طی زمانی بسازد که در این مدت میتوان یک آلونک چوبی ساخت؛ اما وقتی بحث روانرنجوریها میشود – که بهنظر نمیرسد تاکنون به جایگاه مقتضی در اندیشۀ انسان رسیده باشد – حتی افراد باهوش هم فراموش میکنند که میبایست بین زمان، کار و موفقیت نسبتی ضروری برقرار باشد. این اتفاقاً نتیجۀ قابلدرک نادیدهانگاری عمیقی است که بر سببشناسی روانرنجوری حاکم است. به لطف این نادیدهانگاری، به روانرنجوری مثل یک جور «دوشیزهای از دوردستها[۱۰]» نگاه میشود. «هیچکس نمیداند که او از کجا آمده»؛ بنابراین انتظار میرود که یک روز خودش ناپدید شود.
پزشکان به این امیدهای واهی دامن میزنند. حتی آنهایی که مطلع هستند نیز اغلب قادر به تخمین صحیح شدت اختلالات اعصاب نیستند. دوست و همکاری که به سبب اعتبار بالایش گمان میکنم که پس از چندین دهه کار علمی در دیگر رویکردها نسبت به مزیتهای روانکاوی تردید یافته، یک بار برایم نوشت: «آنچه بدان نیاز داریم، یک درمان سرپایی کوتاه و بیدردسر برای روانرنجوری وسواسی است». من که نمیتوانستم چنین چیزی ارائه دهم، شرمنده شدم؛ بنابراین سعی کردم با این صحبت خود را معذور دارم که متخصصین بیماریهای داخلی نیز احتمالاً از یافتن درمانی برای توبرکلوزیس یا کارسینوما با چنین برتریهایی، بسیار خوشحال خواهند شد.
واضحتر بگویم، روانکاوی همیشه دربارۀ دورههای زمانی طولانی است، نصف سال یا چندین سال کامل – دورههایی طولانیتر از آنچه بیمار انتظار دارد. ازاینرو وظیفۀ داریم که این موضوع را پیش از تصمیم نهایی بیمار دربارۀ درمان با وی در میان بگذاریم. من درمجموع این را شرافتمندانهتر و نیز مصلحتآمیزتر میدانم که توجه بیمار را به سختیها و فداکاریهای مورد نیاز برای درمان تحلیلی جلب کنیم – البته بدون اینکه از همان آغاز او را بترسانیم – بدین ترتیب این حق را از وی صلب میکنیم که بعدها مدعی گمراه شدن به سوی درمانی شود که متوجه حدود و ملزومات آن نبوده است. بیماری که بهواسطۀ این اطلاعات دلسرد میشود، بههرروی بعدها نشان خواهد داد که مناسب درمان نیست. اجرای گزینشی از این دست پیش از آغاز درمان، امری مقتضی است. با بهبود یافتن درک بیماران، تعداد افرادی که با موفقیت از این آزمون اولیه بیرون میآیند، افزایش مییابد.
من بیمارانم را مقید به ادامۀ درمان برای مدتی مشخص نمیسازم؛ و به هر یک اجازه میدهم که هرگاه مایل بودند درمان را ترک کنند. اما این را هم از بیمار پنهان نمیسازم که اگر درمان تنها پس از کار تحلیلی ناچیزی متوقف شود، نهتنها موفقیتآمیز نخواهد بود، بلکه مثل یک عملیات ناتمام ممکن است او را در حالتی نامطلوب رها سازد. در سالهای نخست کار روانکاوی خویش اغلب مشکلات عدیدهای در متقاعد ساختن بیماران به ادامۀ تحلیلشان داشتم. مدت زیادی است که این مشکل تغییر یافته و اکنون تلاش بسیاری میکنم آنها را وادار به رها کردن آن کنم.
کوتاه ساختن درمان تحلیلی یک خواستۀ موجه است، و همانطور که خواهیم دید، تلاشهای گوناگونی جهت تحققبخشی آن صورت میگیرد. متأسفانه، این کار در تضاد با یک عامل بسیار مهم درمان است؛ آهستگی مسیری که تغییرات عمیق ذهن ازطریق آن نائل میآید – و نهایتاً، بی هیچ تردیدی، «بیزمانی» فرآیندهای ناآگاه ما. وقتی بیماران با دشواری هزینۀ زمانی مورد نیاز برای تحلیل روبرو میشوند، کم پیش نمیآید که راهی برای خروج از آن مطرح کنند. آنها ناخوشیهای خود را تقسیم کرده و برخی را طاقتفرسا، و باقی رو فرعی میخوانند، و سپس میگویند: «اگر فقط من را از این یکی خلاص کنی (مثلاً سردرد یا ترسی خاص) خودم میتوانم در زندگی روزمره با دیگری کنار بیایم». بااینحال، آنها با چنین پیشنهادی قدرت گزینشی تحلیل را بیشبرآورد میکنند. قطعاً کارهای زیادی از دست تحلیلگر برمیآید، اما او قادر نیست دقیقاً نتایجی که بر آن تأثیر خواهد داشت را از پیش تعیین کند. او فرآیندی را به حرکت درمیآورد که شامل حلوفصل واپسرانیهای موجود است. او میتواند بر این فرآیند نظارت داشته باشد، آن را پیش ببرد، موانع را از سر راه بردارد، و بیشک میتواند تا حد زیادی آن را گمراه کند. اما درنهایت، وقتی این فرآیند آغاز میشود، مسیر خود را رفته و حتی اجازه نمیدهد جهتی که اتخاذ میکند یا ترتیب نقاطی که به آن میرود، توسط شما تعیین شود.
ازاینرو میتوان کنترل تحلیلگر بر علائم یک بیماری را با توان جنسی مردانه مقایسه کرد. درست است که یک مرد میتواند بچۀ کاملی را بهوجود آورد، اما حتی قویترین مردان نیز نمیتوانند تنها یک سر یا دست یا پا را در موجود ماده ایجاد کنند؛ او حتی نمیتواند جنسیت بچه را تعیین کند. او نیز تنها فرآیندی بسیار پیچیده را به حرکت درمیآورد، که در گذشتۀ دور توسط وقایعی تعیین شده، و با جدا شدن بچه از مادر پایان مییابد. روانرنجوری نیز دارای ویژگیهای یک موجود است. تظاهرات اجزای آن مستقل از یکدیگر نیستند؛ آنها یکدیگر را تعیین کرده، و متقابلاً از یکدیگر پشتیبانی میکنند. هر فرد تنها از یک روانرنجوری رنج میبرد، و هرگز به چندین روانرنجوری که بهصورت اتفاقی در یک فرد واحد گرد آمدهاند، مبتلا نمیشود. بیماری که طبق خواستهاش از یک علامت طاقتفرسا رها میشود، درمییابد علامتی که پیش از این قابلاغماض بوده، اکنون رشد یافته و طاقتفرسا میشود. تحلیلگری که خواهان کمترین وابستگی موفقیت درمان به عناصر القایی آن (یعنی به انتقال) است، به خوبی میتواند از بکارگیری تأثیر گزینشی حتی کمرنگ بر نتایج درمانی که ممکن است برایش آشکار باشد، خودداری کند. بیش از همه بیمارانی مورد استقبال وی هستند که خواهان سلامت کامل، تا حد قابل دستیابی باشند، و در فرآیند بهبود هر مقدار زمان که لازم است در اختیار وی قرار دهند. البته چنین شرایط مطلوبی را تنها در مواردی معدود میتوان یافت.
مسئلۀ بعدی که میبایست در آغاز درمان دربارۀ آن تصمیمگیری شود، مسئلۀ پول، یا دستمزد پزشک است. جای بحثی برای تحلیلگر نیست که این پول در وهلۀ اول واسطهای برای صیانت نفس و کسب قدرت محسوب میشود؛ علاوهبراین میداند که عوامل جنسی نیرومندی در بهای تعیینشده نهفته است. او متوجه است که افراد متمدن همانگونه با مسائل مالی برخورد میکنند که با مسائل جنسی – با همان تناقض، عفیفنمایی، و ظاهرسازی. بنابراین تحلیلگر از همان ابتدا مصمم است که در دام این نگرش نیفتاده، بلکه در معاملات خود با بیمار، با همان بیپردگی عادی برخورد کند که میخواهد آنها را با مسائل مرتبط با زندگی جنسی آشنا سازد. وی با بیان داوطلبانۀ ارزشی که روی وقتش میگذارد، به بیمار نشان میدهد که خود شرم بیمورد پیرامون این مسائل را دور میاندازد. علاوهبراین، عقل سلیم حکم میکند که اجازۀ انباشته شدن مقادیر بالای هزینۀ درمان داده نشده، و در فواصل منظم نسبتاً کوتاه – شاید ماهانه – درخواست پرداخت داشته باشد (این یک حقیقت آشناست که اگر دستمزد بسیار پایینی طلب شود، ارزش درمان در نگاه بیمار پایین میآید). البته این روند کاری معمول متخصصین اعصاب یا دیگر پزشکان در جامعۀ اروپایی ما نیست.
اما روانکاو میتواند خود را در جایگاه جراحی قرار دهد که به این علت بیپرده و پرهزینه است که روشهای درمانی در اختیار وی کاربردی هستند. پذیرش مطالبات و نیازهای واقعی خود، بهجای – آنگونه که هنوز در میان پزشکان مرسوم است – ایفای نقش خیرخواه بیطمع، برای من محترمانهتر و بهلحاظ اخلاقی کمایرادتر است. چراکه حقیقتاً فرد قادر به تحقق چنین جایگاهی نیست، و در نتیجه بهعلت فقدان دستمزد و بیمیلی به استثمار شدن توسط بیماران خویش، رنجشی نهانی یا شکوهای آشکار نشان خواهد داد. تحلیلگر باید این نکته را نیز در تعیین دستمزد خویش در نظر بگیرد که هرچقدر هم سخت کار کند، هرگز قادر نخواهد بود بهاندازۀ دیگر متخصصین پزشکی درآمد داشته باشد.
به دلایل مشابه، وی باید از ارائۀ درمان رایگان خودداری کرده، و هیچ استثنایی به نفع همکاران یا خویشاوندان در این مسئله قائل نشود. این توصیۀ آخر ممکن است تخطی از ملایمات حرفهای بهنظر رسد. بااینحال، باید به خاطر داشت که درمان رایگان برای یک روانکاو معنای بسیار متفاوتی نسبت به هر متخصص پزشکی دیگر دارد؛ این به معنای گذشتن از بخش قابلملاحظهای – شاید یک هشتم یا یک هفتم – از ساعت کاری دردسترس برای کسب درآمد جهت گذران زندگی طی یک دورۀ چندین ماهه است. یک درمان رایگان دیگر بهطور همزمان وی را از یکچهارم یا یکسوم درآمد ممکنش محروم میسازد، و این با خسارت ناشی از یک تصادف شدید قابلمقایسه است.
ازاینرو این پرسش پیش میآید که آیا فواید عایدشدۀ بیمار تاحدی فداکاری پزشک را جبران نمیکند؟ ازآنجاکه برای حدود ده سال، یک و گاهی دو ساعت در روز را برای درمان رایگان کنار گذاشتم، تا برای پیشبردن درک خویش از روانرنجوری با کمترین مقاومت ممکن در کار مواجه شوم، میخواهم جرأت قضاوت دراینباره را به خود بدهم. منافعی که بدین طریق بهدنبالش بودم، به دست نیامدند. درمان رایگان برخی مقاومتهای بیماران روانرنجور را بهشدت بالا میبرد – مثلاً در زنان جوان، وسوسهای که در رابطۀ انتقالی آنان نهفته است، و در مردان جوان، تضاد با الزام به احساس قدردانی، تضادی که از عقدۀ پدر آنها برخاسته و نمایانگر یکی از دردسرسازترین موانع پذیرش کمک پزشکی در آنهاست. غیاب تأثیر ساماندهندۀ پرداخت دستمزد به پزشک، بهطور دردناکی احساس میشود؛ رابطه کاملاً از دنیای واقعی دور شده، و بیمار از انگیزۀ قوی تلاش جهت پایان دادن درمان محروم میشود.
فرد ممکن است از نگاه زاهدمآبانه به پول بهعنوان مایۀ رنج دور باشد، اما همچنان تأسف بخورد که درمان تحلیلی به دلایل بیرونی و درونی تقریباً خارج از دسترس افراد فقیر است. کار زیادی برای تسکین این درد نمیتوان کرد. شاید حقیقتی در این باور فراگیر نهفته است که آنهایی که درگیر ملزومات زندگی پرمشقت هستند، سختتر تسلیم روانرنجوری میشوند. اما از سوی دیگر، تجربه بیشک نشان داده که وقتی فردی فقیر دچار روانرنجوری میشود، بهسختی آن را رها میسازد. روانرنجوری کمک کاملاً درخوری در راستای تقلای وجود به وی عرضه میدارد؛ همچنین نفع ثانوی ناشی از بیماری برای وی از اهمیت بسیاری برخوردار است. او اکنون با حق روانرنجوری خویش خواستار ترحمی میشود که دنیا در تنگدستی مادی از وی دریغ کرده، و حالا میتواند خود را از الزام به مبارزه با فقر ازطریق کار معاف سازد. ازاینرو، هرکس که با رواندرمانی روانرنجوری افراد فقیر سروکار دارد، اغلب درمییابد که آنچه از وی انتظار میرود، درمانی عملگرا از نوعی کاملاً متفاوت است – نوعی که طبق سنت محلی ما، توسط امپراتور جوزف دوم[۱۱] اجرایی میشد. بدیهی است که گاهی به افراد سزاواری برمیخوریم که بدون هیچ تقصیری درمانده گشتهاند، که درمان رایگان آنها مشمول هیچیک از موانع مذکور نشده و به نتایج بسیار خوبی منتهی میشود.
در رابطه با افراد طبقۀ متوسط، هزینۀ روانکاوی تنها در ظاهر بالاست. جدای از این مسئله که سلامت و کارآیی بازیافته از یک سو، و هزینۀ مالی متوسط از سوی دیگر اصلاً قابل قیاس نیستند، اما وقتی هزینههای پایانناپذیر آسایشگاهها و درمان پزشکی را در نظر میگیریم و آن را درمقابل افزایش کارایی و ظرفیت درآمدزایی حاصل از تحلیل موفقیتآمیز قرار میدهیم، حق داریم بگوییم که بیماران معاملۀ خوبی انجام دادهاند. هیچچیز در زندگی بهاندازۀ بیماری و حماقت هزینهبر نیست.
پیش از خاتمه دادن به اظهاراتم پیرامون آغاز درمان تحلیلی، باید سخنی دربارۀ آداب مربوط به جایگاهی داشته باشم که درمان در آن اجرا میشود. من از طرح دراز کشیدن بیمار روی کاناپه، درحالیکه خود پشت سر وی و خارج از دید او نشستهام، پیروی میکنم. این چیدمان ریشۀ تاریخی دارد؛ و بهجاماندۀ روش هیپنوتیزمی است که روانکاوی از آن سربرآورد. اما به دلایل بسیاری شایستۀ حفظ شدن است. اولی انگیزهای شخصیست که شاید دیگران نیز با من در آن شریک باشند. من نمیتوانم هشت ساعت در روز (یا بیشتر) با زل زدن دیگران به خودم کنار بیایم. ازاینرو، نمیخواهم درحالیکه به بیمار گوش میدهم و همزمان خود را به دست جریان افکار ناهشیارم میسپارم، تظاهرات چهرهام محتوایی برای تفسیر به بیمارانم بدهد یا در آنچه به من میگوید تأثیرگذار باشد. بیمار اغلب مجبور شدن به اتخاذ چنین جایگاهی را دشوار مییابد و از آن تمرد میکند، بهویژه اگر غریزۀ دید زدن (تماشاگری[۱۲]) نقش مهمی در روانرنجوری وی ایفا کند. بااینحال، من بر این روند اصرار دارم، زیرا هدف و نتیجۀ آن جلوگیری از آمیخته شدن نامحسوس انتقال با تداعیهای بیمار، مجزا ساختن انتقال و اجازۀ بروز بههنگام آن بهعنوان مقاومت است. میدانم که بسیاری از تحلیلگران به روشی متفاوت عمل میکنند، اما نمیدانم که آیا این انحراف بیشتر بهخاطر ولع انجام کارها به طریقی متفاوت است، یا برخی منافع که گمان میکنند از آن حاصل میشود.
وقتی شرایط درمان بدین شیوه سازمان یافتند، این پرسش برمیخیزد که درمان از چه مقطعی و با چه محتوایی آغاز میشود؟
درمجموع تفاوتی نمیکند که فرد درمان را با چه محتوایی آغاز کند – چه تاریخچۀ زندگی بیمار یا تاریخچۀ بیماری وی باشد و چه خاطرات کودکی. اما در تمامی موارد، این بیمار است که باید صحبت کند و شروع از هر مقطعی را آزادانه انتخاب کند. ازاینرو به وی میگوییم: «پیش از اینکه بتوانم چیزی به تو بگویم، باید چیزهای زیادی دربارهات بدانم؛ لطفاً آنچه از خود میدانی به من بگو».
تنها استثنای این قضیه مربوط به اصل زیربنایی تکنیک روانکاوی است که بیمار باید از آن پیروی کند. این باید در همان آغاز به اطلاع وی رسانده شود:
«یک مسئلۀ دیگر پیش از اینکه شروع کنی. آنچه به من میگویی باید از یک نظر با یک گفتگوی معمولی متفاوت باشد. معمولاً بهدرستی سعی میکنی رشتۀ متصلکنندهای در کلامت داشته باشی و هر اندیشۀ مزاحم و هر موضوع جانبی را که به ذهنت میرسد کنار بگذاری، تا خیلی از نکتۀ اصلی بحث منحرف نشوی. اما در اینجا باید به طرز متفاوتی پیش بروی. متوجه خواهی شد که وقتی مسائل را به هم مرتبط میسازی، افکار مختلفی به ذهنت متبادر میشوند که میخواهی بهعلت برخی قضاوتها و ایرادها کنار بگذاری. وسوسه میشوی که به خود بگویی این یا آن حرف بیربط است، خیلی مهم نیست، یا چرند است، پس نیازی به گفتنش نیست. هرگز نباید تسلیم این قضاوتها شوی، و علیرغم آنها بیانشان کنی – درواقع دقیقاً به اینخاطر باید آنها را بگویی که از گفتنشان احساس بیزاری میکنی. بعدها علت این حکم را که درواقع تنها حکمیست که باید از آن پیروی کنی، درک خواهی کرد. پس هرچه از ذهنت عبور کرد بگو. انگار مسافری هستی که در کنار پنجرۀ واگن قطاری نشسته و مناظر درحالتغییر بیرون را برای کسی در داخل واگن تعریف میکند. درآخر، هرگز فراموش نکن که قول دادهای کاملاً صادق باشی و هرگز چیزی را که گفتنش به هر دلیلی ناخوشایند است، جا نگذاری»[۱۳].
بیمارانی که شروع بیماری خویش را زمانی خاص عنوان میکنند، اغلب بر علت آشکارساز آن تمرکز میکنند. دیگر بیماران که خود ارتباط میان روانرنجوری و کودکی خویش را میدانند، اغلب با شرح تاریخچۀ کل زندگی خویش درمان را آغاز میکنند. هرگز نباید انتظار روایتی قاعدهمند از بیمار داشت و نباید هیچ اقدامی درجهت ترغیب آن انجام داد. تمامی جزئیات داستان بعدها باید از نو بیان شوند، و تنها با این تکرارها محتوای بیشتری پدیدار میشود که پیوندهای مهمی برقرار میسازند که برای بیمار ناشناخته هستند.
بیمارانی هستند که ظاهراً برای مطمئن شدن از استفادۀ هرچه بهتر از زمان اختصاصدادهشده برای درمان از همان جلسۀ نخست بهدقت آنچه میخواهند درمیان بگذارند را آماده میسازند. ازاینرو آنچه خود را در جامۀ اشتیاق پنهان کرده، مقاومت است. باید بیمار را از هرگونه آمادگی از این دست برحذر داشت، زیرا صرفاً در خدمت محافظت دربرابر افکار ناخوشایند سربرآورده عمل میکند[۱۴]. هرچقدر هم که بیمار واقعاً به نیت درست خود باور داشته باشد، مقاومت نقش خود را در این نوع آمادگی عمدی ایفا خواهد کرد و مطمئن میشود که ارزشمندترین محتوا از تبادل بگریزند. تحلیلگر بهزودی درمییابد که بیمار چارۀ دیگری مییابد تا بهواسطۀ آن دادههای مورد نیاز را از درمان دریغ دارد. وی ممکن است هر روز از درمان خویش با دوستی صمیمی صحبت کند، و تمامی افکاری که باید در حضور پزشک مطرح شوند را با او به بحث بگذارد. ازاینرو درمان رخنهای دارد که دقیقاً ارزشمندترین دادهها از آن نشت میکند. وقتی چنین اتفاقی رخ میدهد، بدون معطلی زیاد باید بیمار را آگاه کرد که با تحلیل بهمثابۀ امری بین خود و پزشکش برخورد کرده و از در اختیار گذاشتن اطلاعات آن برای هر کس دیگر صرفنظر از اینکه چقدر به او نزدیک و چقدر پیگیر است، خودداری کند. در مراحل بعدی درمان، بیمار اغلب مورد وسوسههایی از این دست قرار نمیگیرد.
برخی بیماران اغلب بهاینخاطرکه روانرنجوری خویش را پنهان نمودهاند میخواهند درمانشان را نیز مخفی کنند؛ و من مانعی بر سر راهشان قرار نمیدهم. اینکه درنتیجه دنیا هرگز چیزی از برخی موفقیتآمیزترین درمانها نمیشود، ملاحظهایست که نمیتوان کاری برایش کرد. واضح است که تصمیم بیمار به مخفیکاری، ویژگی خاصی از تاریخچۀ نهانی وی را آشکار میسازد.
در توصیۀ ابتدای درمان به بیمار مبنی بر اینکه با کمترین تعداد افراد ممکن دربارۀ آن سخن بگوید، همچنین تاحدی دربرابر دخالتهای خصمانهای از وی محافظت میکنیم که میتوانند او را از تحلیل گمراه سازند. چنین دخالتهایی میتوانند در ابتدای درمان بسیار فتنهآمیز باشند؛ اما بعدها اغلب جزئی میشوند، یا حتی در پیش آوردن مقاومتهایی که سعی در پنهان کردن خویش دارند، مفید واقع میشوند.
اگر بیمار احیاناً طی دورۀ تحلیل موقتاً به دیگر درمانهای پزشکی یا تخصصی نیاز پیدا کرد، یاری جستن از همکاری غیرتحلیلی بسیار عاقلانهتر است تا اینکه خود به این درمان دیگر مبادرت ورزیم. درمانهای ترکیبی برای اختلالات روانرنجوری که زیربنای جسمانی نیرومندی دارند، تقریباً همیشه بیهوده هستند. بهمحض اینکه بیش از یک مسیر محتمل منتهی به سلامت به بیماران نشان داده شود، از علاقۀ خویش به تحلیل بازمیگردند. بهترین نقشه موکول کردن درمان جسمانی به پس از خاتمۀ درمان روانشناختی است؛ اگر ابتدا درمان جسمانی امتحان شود، در بیشتر موارد با موفقیتی روبرو نخواهد شد.
به آغاز درمان بازگردیم. گاهی با بیمارانی ملاقات میکنیم که در آغاز درمان به ما اطمینان میدهند که چیزی برای گفتن به ذهنشان نمیرسد، هرچند هر بخش از تاریخچۀ زندگی و تاریخچۀ بیماری آنها که بخواهیم را به ما میگویند. این خواسته که ما به آنها بگوییم دربارۀ چه صحبت کنند، حتی در این وهلۀ نخست نیز نباید بیشتر از مراحل بعدی پذیرفته شود. باید آنچه جریان دارد را مد نظر بگیریم. مقاومت شدیدی به سطح آمده تا از روانرنجوری دفاع کند؛ همانجا باید با این معظل برخورد کرده و با آن گلاویز شویم. اطمینانبخشیهای پرانرژی و مکرر به بیمار مبنی بر اینکه بههیچوجه امکان ندارد در آغاز فکری به ذهنش نرسد، و موضوع مورد بحث مقاومتی دربرابر تحلیل است، بهزودی وی را وادار به اعتراف موردانتظار یا پرده برداشتن از بخشی از عقدههایش میکند. اینکه بیمار اذعان دارد باوجود پیروی از اصل زیربنایی تحلیل، چیزی را کتمان کرده که درهرصورت آن را نزد خود نگاه میداشته است، نشانۀ بدی است.
اینکه بیمار از بیاعتمادی به تحلیل یا چیزهای وحشتناکی که دربارۀ آن شنیده با ما صحبت کند، مسئلۀ آنچنان جدیای نیست. وقتی بیمار با این و دیگر احتمالات مواجه شده و انکارشان میکند، میتوان با پافشاری بر تصدیق اینکه او بیش از حد برخی افکاری که ذهنش را مشغول کرده سرسری گرفته است، محرک او باشیم. بیمار افکاری دربارۀ خود درمان داشته، هرچند هیچ چیز دربارۀ درمان قطعی نیست، یا ذهنش مشغول تصویر اتاقی بوده که در آن قرار داشته، یا نمیتوانسته به اشیای داخل اتاق مشاوره و اینکه اینجا روی کاناپه دراز کشیده است فکر نکند – که کلمۀ «هیچی» را جایگزین همۀ اینها کرده است. این تلویحات بهاندازۀکافی قابلدرک هستند: هر چیز مربوط به موقعیت فعلی نمایانگر انتقال به پزشک هستند، که بهخوبی بهعنوان نخستین مقاومت عمل میکند. ازاینرو موظفیم که با پرده برداشتن از این انتقال کار را آغاز کنیم؛ و مسیر منتج از آن دسترسی سریعی به محتوای بیماریزای بیمار در اختیارمان میگذارد. زنانی که بهواسطۀ رخدادهای گذشتۀشان مستعد مورد پرخاشگری جنسی واقع شدن هستند، و مردانی که همجنسخواهی واپسراندۀ بسیار نیرومندی دارند، بیش از همه آمادۀ دریغ داشتن اندیشههایی هستند که در ابتدای درمان به ذهنشان میرسد.
نخستین علائم یا کنشهای اتفاقی بیمار، همچون نخستین مقاومت وی، میتوانند از اهمیت خاصی برخوردار بوده و عقدهای را فاش سازند که بر روانرنجوری وی حاکم است. یک فیلسوف جوان زیرک با طبع زیباییشناختی ظریف، بادستپاچگی خط اتوی شلوارش را پیش از دراز کشیدن در نخستین جلسۀ خویش صاف میکند؛ وی با این کار آشکار میسازد که درگذشته مدفوعدوستی ریزبین[۱۵] بوده – آنچه که از یک زیباییدوست فعلی انتظار میرود. دختر جوانی در شرایطی مشابه باشتابزدگی لبۀ دامنش را روی زانوهای درمعرض دیدش میکشد؛ او با این کار نمایشی کوتاه از آن چیزی را دارد که تحلیل بعدها آشکار میسازد: غرور خودشیفتۀ وی به زیبایی جسمانی خویش و تمایلات نمایشگرانۀ او.
تعداد مشخصاً زیادی از بیماران نسبت به دراز کشیدن، درحالیکه پزشک پشت سر و خارج از دیدشان مینشیند، اعتراض میکنند. آنها بیشتر به اینخاطرکه نگرانند مبادا از منظرۀ پزشک محروم شوند، اجازه میخواهند که در وضعیت دیگری درمان شوند. چنین اجازهای داده نمیشود، اما نمیتوان بیمار را از بیان جملاتی پیش از آغاز رسمی «جلسه» یا پس از اعلام پایان درمان و برخاستن از روی کاناپه منع کنیم. او بدین طریق درمان را در ذهن خود به دو بخش تقسیم میکند؛ یک بخش رسمی که در آن بیشتر به نحوی بسیار بازداریشده رفتار میکند، و یک بخش «دوستانۀ» غیررسمی که در آن کاملاً آزادانه صحبت کرده و همه جور حرفی میزند که خودش نیز بخشی از درمان در نظر نمیگیرد. چنین تقسیمی در طولانیمدت قابلقبول نیست. پزشک از آنچه پیش و پس از جلسه گفته شده یادداشت برمیدارد و در اولین فرصت موضوع را پیش میکشد تا دیواری که بیمار برافراشته به زیر کشد. بار دیگر، این دیوار با محتوای یک مقاومت انتقالی بالا رفته است.
مادامی که تبادلات و اندیشههای بیمار بدون هر مانعی جریان دارد، نباید به مضمون انتقال کاری داشت. میبایست تا منتظر شد تا انتقال – که ظریفترین فرآیندهاست – به مقاومت بدل شود.
پرسش بعدی که با آن مواجهیم یک قاعده است. این قاعده این است: چه موقع باید شروع به تبادل با بیمار کنیم؟ زمان فاش ساختن معنای پنهان اندیشههایی که به ذهنش متبادر میشوند، و وارد ساختن وی به فرضیات و روندهای تکنیکی تحلیل چه موقع است؟
تنها پاسخ این پرسش میتواند این باشد: نه تاوقتیکه انتقالی مؤثر در بیمار، و تفاهمی[۱۶] مناسب با وی، برقرار نشده است. نخستین هدف درمان همین باقی میماند که بیمار را به آن و شخص دکتر پیوند دهیم. برای مطمئن شدن از آن، هیچ کاری جز زمان دادن به بیمار لازم نیست. اگر علاقۀ جدی به بیمار نشان دهیم، بادقت مقاوتهایی که در آغاز ظاهر میشوند را کنار بزنیم، و از اشتباهات معینی اجتناب کنیم، بیمار خود چنین پیوندی را شکل خواهد داد و پزشک را با یکی از ایماگوهای یکی از افرادی که با محبت با وی رفتار میکرده پیوند میدهد. اگر از همان ابتدا نظرگاهی غیر از درک دلسوزانه، مثل نقطهنظری اخلاقی اتخاذ کنیم، یا بهمثابۀ طرف مدافع یا مخالف مثلاً طرف مقابل در یک زوج متأهل عمل کنیم، محروم شدن از این موفقیت اولیه قطعاً امکانپذیر است.
این پاسخ قطعاً شامل مردود بودن هرگونه رفتاری است که به ارائۀ ترجمانی از علائم بیمار بهمحض حدس خودمان منتهی شود، یا حتی باعث شود که پراندن این «حلوفصلها» در صورت بیمار در جلسۀ اول را موفقیتی ویژه بدانیم. برای یک تحلیلگر ماهر کار دشواری نیست که امیال نهانی بیمار را بهسادگی از میان مسیر شکوهها و داستان بیماریاش بخواند؛ اما چه میزان از لاقیدی و ازخودراضی بودن باید در فرد باشد که بتواند طی یک آشنایی کوتاه، غریبهای کاملاً بیاطلاع از انگارههای تحلیل را از این آگاه کند که با قیدهای محرمآمیزانه به مادرش دلبسته است، که آرزوی مرگ همسری که ظاهراً دوستش میدارد را در سر میپرورد، که قصد خیانت به مافوقش را پنهان میسازد، و غیره!
شنیدهام که تحلیلگرانی هستند که بهخاطر چنین تشخیصهای برقآسا و درمانهای «سریعالسیری» به خود میبالند، اما باید به همه نسبت به مثالهایی از این دست تذکر دهم. چنین رفتاری کاملاً شما و درمان را در چشمان بیمار بیاعتبار میسازد و چه حدستان درست یا غلط باشد، سختترین مخالفتها را در وی برمیانگیزد؛ درواقع هرچه حدستان درستتر باشد، مقاومت نیز سختتر خواهد بود. بهعنوان یک قاعده، اثر درمانی هیچ و پوچ خواهد شد؛ و تحذیر بیمار از تحلیل به حد نهایی خویش خواهد رسید. حتی در مراحل بعدی تحلیل نیز باید مراقب ارائۀ حلوفصل علائم یا ترجمان امیال پیش از این باشیم که بیمار خود آنقدر بدان نزدیک شده باشد که تنها یک گام کوچک تا رسیدن به تبیینی شخصی داشته باشد. در سالهای پیشین اغلب فرصت دریافتن این مسئله را داشتم که تبادل پیش از موعد یک حلوفصل، نهتنها براساس مقاومتهایی که ناگهان برمیانگیزد، بلکه بهعلت تسکینی که به همراه دارد، درمان را به پایانی نابهنگام میرساند.
اما در اینجا ایرادی برمیخیزد. پس وظیفۀ ما طول دادن درمان و نه درعوض پایان دادن هرچه سریعتر آن است؟ مگر نه اینکه ناخوشیهای بیمار بهخاطر عدم بینش[۱۷] و درک وی بوده، و وظیفۀ ما آگاه کردن وی بهمحض ممکن است؟ (یعنی بهمحض اینکه پزشک خود تبیینها را درمییابد). پاسخ به این پرسش مستلزم انحرافی کوتاه از بحث درجهت معنای بینش و سازوکار درمان در تحلیل است.
حقیقتی است که در نخستین روزهای تکنیک تحلیلی نگاهی تعقلگرایانه به اوضاع داشتیم. ما ارزش زیادی بر بینش بیمار نسبت بدانچه فراموش شده نهاده، و دراینراستا تقریباً تمایزی میان بینش خود و او قائل نبودیم. گمان میکردیم که اگر بتوانیم از سایر منابع – مثلاً از والدین یا پرستاران یا شخص اغواگر – به اطلاعاتی دربارۀ ترومای کودکی فراموششدۀ بیمار دست یابیم، که در برخی موارد ممکن بود، خوش شانسی خاصی نصیبمان شده است؛ و در رساندن این اطلاعات و شواهد اثباتکنندۀ صحت آنها به بیمار شتابزده عمل میکردیم، و ازاینرو انتظار معینی داشتیم که با این کار روانرنجوری و درمان را پایانی سریع بخشیم. وقتی خبری از موفقیت موردانتظار نبود، دچار سرخوردگی شدیدی میشدیم. چطور بود که بیماری که اکنون از تجربۀ تروماتیک خویش میداند، هنوز هم طوری رفتار کند که انگار چیزی بیش از قبل نمیداند؟ درواقع، بیان و توصیف ترومای واپسرانده برای وی، حتی به هیچگونه یادآوری آن در ذهن نیز نمیانجامید.
در یک مورد بهخصوص، مادر یک دختر هیستریک پرده از تجربۀ همجنسخواهانهای برداشت که نقش عظیمی در تثبیت حملات هیستریک دختر داشت. مادر خود دختر را در این صحنه غافلگیر کرده بود؛ ولی باوجودیکه این اتفاق پس از نزدیک شدن دختر به بلوغ رخ داده بود، وی کاملاً آن را فراموش کرده بود. اکنون قادر بودم آموزندهترین ملاحظات را داشته باشم. هر بار که داستان مادر را برای دختر تکرار میکردم، او با حملهای هیستریک واکنش نشان میداد، و پس از آن بار دیگر داستان را فراموش میکرد. بیتردید بیمار مقاومتی سخت دربرابر بینشی را تجربه مینمود که به وی تحمیل شده بود. سرانجام او ضعف عقلی و و فقدان کامل حافظه را شبیهسازی کرد تا از خود دربرابر آنچه به وی گفته بودم، محافظت کند. از آن پس راهی به جز دست کشیدن از اهمیت دادهشده به بینش به خودی خود، و تأکید بر مقاومتهایی وجود نداشت که در گذشته موجب حالت عدم بینش شده و هنوز هم آمادۀ دفاع از آن حالت است. دانش آگاه، حتی اگر بعداً دوباره به خارج از آگاهی رانده نشود، دربرابر آن مقاومتها عاجز بود.
رفتار عجیب بیماران در توانایی آمیختن دانستن آگاهانه با ندانستن در آنچه روانشناسی معمول خوانده میشود، موضوعی لاینحل است. اما برای روانکاوی که به وجود ناآگاه اذعان دارد، مایۀ هیچ زحمتی نیست. بهعلاوه، پدیدۀ مورد توصیف برخی از بهترین حمایتها را برای دیدگاهی فراهم میآورد که از زاویۀ تمایز مکاننگارانه به فرآیندهای ذهن ورود پیدا میکند. بیماران اکنون در فکر آگاه خویش از تجربۀ واپسرانده آگاهند، اما این فکر فاقد هرگونه ارتباط با مکانی است که خاطرۀ واپسرانده بهطریقی در آن قرار دارد. تازمانیکه فرآیند فکری آگاه به آن مکان نفوذ نکرده باشد و بر مقاومتهای واپسروی در آنجا فائق نیامده باشد، هیچ تغییری امکانپذیر نیست. درست انگار که حکمی از جانب وزارت دادگستری اشاعه شود که از این پس با سهلگیری با بزهکاریهای نوجوانی برخورد گردد. تازمانیکه این حکم به اطلاع دادرسهای محلی نرسیده باشد، یا درصورتیکه آنها قصد اطاعت از آن را نداشته باشند و ترجیح دهند طبق قضاوتهای خویش عدالت را برپا سازند، هیچ تغییری در برخورد صورتگرفته با برخی بزهکاران نوجوان صورت نخواهد گرفت. بااینحال، اگر بخواهیم دقیقتر باشیم، باید اضافه کنیم که تبادل محتوای واپسرانده با آگاهی بیمار بههرروی بیتأثیر هم نیست. با این کار نتیجۀ مورد انتظار پایان دادن به علائم حاصل نمیشود؛ اما برآیندهایی برای آن قابل تصور است. این کار در وهلۀ اول موجب برانگیختن مقاومتها میگردد، و پس از چیره شدن آنها، فرآیند فکر را در مسیری قرار میدهد که تأثیر موردانتظار بر یادآوری ناآگاه، عاقبت تحقق مییابد.
اکنون وقت آن رسیده که نقش نیروهایی که بهواسطۀ درمان به حرکت درمیآیند را مورد بررسی قرار دهیم. نیروی انگیزشی اصلی در درمان درد و رنج بیمار و آرزوی بهبودی برخاسته از آن است. بهواسطۀ عوامل مختلفی از نیرومندی این نیروی انگیزشی کاسته میشود – عواملی که تا وقتی تحلیل پیش نرفته کشف نمیشوند و از همه مهمتر آن چیزی است که «نفع ثانوی از بیماری» میخوانیم؛ اما این باید تا پایان درمان حفظ شود. هر پیشرفتی بر تقلیل یافتن آن تأثیر دارد. بااینحال، این نیروی انگیزشی به خودی خود برای خلاص شدن از شر بیماری کافی نیست؛ و واجد سهمی از انرژی لازم نیست که از طریق آن با مقاومتها مقابله کند.
درمان تحلیل به جبران هر دوی این نقصانها کمک میکند. درمان تحلیلی با به حرکت درآوردن انرژیهای نهفته در انتقال، مقادیر انرژی مورد نیاز جهت غلبه بر مقاومتها را تأمین میکند؛ و با ارائۀ بههنگام اطلاعات به بیمار، مسیرهایی را به وی مینماید که میبایست این انرژیها را در آنها هدایت کند. انتقال اغلب بهتنهایی برای حذف علائم بیماری کفایت میکند؛ اما تنها برای مدتی معین – تنها تا زمانی که حفظ شود. در این حالت، درمان، درمان بهواسطۀ تلقین است، و اصلاً روانکاوی نیست. درمانی تنها زمانی شایستۀ نام روانکاوی است که نیروی انتقال درجهت غلبه بر مقاومتها بهکار گرفته شود. تنها در آن زمان بیمار بودن، حتی باوجود فروپاشی دوبارۀ انتقال غیرممکن میگردد، که پایان مقدرشدۀ روانکاوی است.
عامل سودمند دیگری هم طی دورۀ درمان سر برمیآورد و آن علاقه و درک عقلانی بیمار است. اما این عامل درمقایسه با دیگر نیروهای دخیل در این کشمکش، بهسختی به چشم میآید؛ چراکه در نتیجۀ مغشوش گشتن قضاوت ناشی از مقاومتها، همواره در خطر از دست دادن ارزش خویش است. ازاینرو، منابع نیروی تازهای که بیمار آنها را مرهون تحلیلگر خویش است، قابل تقلیل به انتقال و آگاهیدهیها (ازطریق تبادلاتی که با وی صورت میگیرد) هستند. بااینحال، بیمار تنها زمانی از آگاهیدهیها بهره میجوید که بهواسطۀ انتقال وادار به آن شود؛ و به همین دلیل است که نخستین تبادلات ما باید تا زمانی به تعویق افتند که انتقالی نیرومند برقرار شود. و باید اضافه کنیم که این در ارتباط با هر تبادل متعاقبی نیز صدق میکند. در هر مورد باید منتظر ماند تا پریشانی انتقال، بهواسطۀ ظاهر گشتن پیدرپی مقاومتهای انتقال، از میان برود.
منبع:
از کتاب: Standard Edition of Freud’s Complete Works به تلاش James Strachey
پیوست:
[۱] On Psychotherapy (1905a)
[۲] Dementia Praecox
[۳] Schizophrenia
[۴] Bleuler
[۵] Paraphrenia
گفتنیها دربارۀ این عدم قطعیت در تشخیص بسیار است، از چشمانداز موفقیت در تحلیل اشکال خفیف پارافرنیا، تا منطق پشت یکسانی این دو اختلال؛ اما مجال شرح مفصل آنها در بستر حاضر نیست. پیروی از یونگ در باور به تضاد میان روانرنجوری هیستریک و وسواسی بهعنوان «روانرنجوریهای انتقال»، و تأثیرات پارافرنیک بهعنوان «روانرنجوری درونگرایی» مایۀ مسرت من میبود اگر چنین کاربردی مفهوم «درونگرایی» (از لیبیدو) را از تنها معنای اصولی خویش محروم نمیساخت.
[۷] Suggestion
[۸] Monday crust
[۹] Aesop
[۱۰] Maiden from afar
سرودهای از فردریش فون شیلر (توضیح مترجم)
[۱۱] Emperor Joseph II
[۱۲] Scopophilia
[۱۳] مطالب زیادی دربارۀ تجاربمان پیرامون اصل زیربنایی روانکاوی میتوان گفت. گاهی به افرادی برمیخوریم که طوری رفتار میکنند که انگار خودشان این اصل را ایجاد کردهاند. برخی دیگر از همان ابتدا از آن تخطی میکنند. پیاده کردن این اصل در مراحل ابتدایی درمان امری واجب و سودمند است. تبعیت از آن بعدها تحت سلطۀ مقاومت ضعیف میشود، و زمانی در هر تحلیل فرا میرسد که بیمار آن را نادیده میگیرد. ما میبایست از خودکاوی خویش دریابیم که وسوسۀ گردن نهادن به این بهانههای ناشی از قضاوت انتقادی جهت پس زدن اندیشههای بهخصوص چقدر مقاومتناپذیر است. کماثر بودن توافقهای صورتگرفته با بیمار در پیاده کردن اصل زیربنایی اغلب زمانی مشخص میشود که موضوعی خصوصی دربارۀ یک نفر سوم برای نخستین بار به ذهن بیمار میرسد. او میداند که میباید همه چیز را بگوید، اما صلاح دیگر افراد را به مانعی جدید بدل میکند! «واقعاً باید همه چیز رو بگم؟ من فکر میکردم این فقط دربارۀ مسائل مربوط به من صدق میکنه». طبیعتاً اجرای تحلیل درصورت کنار گذاشته شدن روابط بیمار با دیگر افراد و افکارش دربارۀ آنها غیرممکن است. برای تهیۀ املت اول باید تخممرغها را بشکنید (pour faire une omelette il faut casser des oeufs). یک فرد شریف بهراحتی چنین امور خصوصی غریبهها را که دانستنش برای وی مهم بهنظر نمیرسد، فراموش میکند. همچنین نمیتوان استثنایی در مورد نامها قائل شد. وگرنه روایتهای بیمار همچون صحنههای نمایشنامۀ دختر طبیعی (die naturliche tochter) گوته کمی مبهم میشوند، و در حافظۀ پزشک جای نمیگیرند. گذشته از این، مضایقه در بیان نامها، دسترسی به تمامی تبادلات مهم را سانسور میکند. اما تا زمان آشنایی بیشتر بیمار با پزشک و روند تحلیل، میتوان اجازه داد که نامها کنار گذاشته شوند. اینکه چگونه اجازۀ نگهداشت اطلاعات کل کار را غیرممکن میسازد، بسیار برجسته است. اما وظیفۀ ما تنها بازتاب شرایط درصورت وجود حق پناهندگی در یک شهر است؛ چقدر طول میکشد تا تمام اراذل شهر در آنجا جمع شوند؟ یک بار مقام رسمی بلندپایهای را درمان کردم که بهواسطۀ سوگند محل کارش ملزم به عدم افشای برخی مسائل خاص بود، چراکه اسرار دولتی بودند، و تحلیل در نتیجۀ این محدودیت عاقبت خوشی نیافت. درمان روانکاوی نباید چنین ملاحظاتی داشته باشد، چراکه روانرنجوری و مقاومتهایش خود چنین مراعاتی ندارند.
[۱۴] میتوان استثناهایی را تنها برای دادههایی همچون روابط خانوادگی، زمانها، مکانهای اقامت، عملهای جراحی و غیره قائل شد.
[۱۵] Coprophilic
[۱۶] Rapport
[۱۷] Knowledge