پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
Fate:سرنوشت
Destiney: تقدیر
Dependency: وابستگی
Independency: استقلال
Death: مرگ
Freedom: ازادی
Choice: انتخاب
Self steem: عزت نفس
Euthanasia: مرگ با ترحم
Authenticity: اصالت
Sense of agency: عاملیت
Fantasy: فانتزی
Seductive object: ابژه اغواگر
Shame: شرم
Identification: همانندسازی
یک فیلم بی نظیر از سینمای اسپانیا
کارگردان Alejandro Amenabar
سایر فیلم های این کارگردان:
Open your eyes
The others
Thesis
IMDb Rating: 8
نامزدی ها:
بهترین فیلم خارجی جشنواره سزار
بهترین هنرپیشه نقش اول مرد برای Javier bardem گلدن گلوب
جوایز:
بهترین فیلم غیرانگلیسی سال ۲۰۰۶ در جشنواره های Oscar, Golden Globe, Venice
مطالعه بیشتر در مورد این فیلم در سایت IMDb
داستان فیلم
مردی که ۳۰ سال است متعاقب حادثه از گردن به پایین فلج شده, تلاش می کند که حق خود را برای Euthanasia بدست آورد.
تحلیل روانکاوانه
مقدمه
فیلم دریای درون داستانی واقعی از زندگی رامون سامپدرو است که در حادثهای از گردن به پایین فلج میشود. او که پیش از این در اقیانوس آزادانه بازی میکرد و لذت میبرد، مجبور شد نزدیک به ۳۰ سال در بدنی زندگی کند که ارادهای بر آن ندارد، بدنی که با تصویر ذهنی او از آزادی جور در نمیآمد، بدنی که احساس میکرد باری بر دوش دیگران شده و به این دلیل عزت نفسش را از او گرفته است.
موضوع فیلم در مورد خودکشی و اتانازی است، اینکه ما چقدر حق داریم زندگی را بخواهیم یا نخواهیم، اینکه اگر زندگی برای ما تبدیل به اجبار و وظیفه شود آیا حق پایان دادن به آن را داریم؟ اعتقاد رامون چنین بود: «زندگی حق است، نه وظیفه». اصطلاحی که یکی از فلاسفه اخلاق اسپانیا ـ خوزه روبیو کاراسدو ـ در سال ۱۹۹۰ در این باره مطرح کرده «اوتونوماُتانازیا» است. این واژه اشاره به ضرورت تصدیق «حق غیرقابل انکار فرد ـ فارغ از بیماری یا کهولت سن ـ برای انتخاب خودمختار شرایط و موقعیت مرگ خود» دارد. رامون نمیتوانست به دلیل شرایط جسمانی خود دست به خودکشی بزند، کاری که افراد بدونِ ناتوانیِ جسمانی قادر به انجام آن هستند. بنابراین ممنوعیت کمک دیگران به خودکشی او برایش نوعی تبعیض محسوب میشد. «دست به خودکشی» زدن نیز در زبان فارسی حامل معنایی ضمنی از عاملیت جسمانی داشتن در خودکشی است، امری که رامون از آن محروم بود. اگر رامون از ما میخواست که دستانِ مهربان و حمایتگر او در نابودیاش باشیم چه میکردیم؟
رامون حاضر نیست از ویلچر استفاده کند چرا که آن را نماد محدودیت میداند. به همین دلیل او از میزان اولیه خودمختاری هم محروم میگردد و برای رفع نیازهای خود به دیگران وابسته. در ابتدا مادرش و سپس همسر برادرش مسئولیت مراقبت از رامون را بر عهده میگیرند. در طی این مسیر همسر برادرش رابطهای عاطفی با رامون شکل میدهد به طوری که در جایی میگوید: «من مثل پسرم دوستش دارم».
نام «دریای درون» به خویشتنی درونی و اصیل اشاره دارد که از خویشتن بیرونی متفاوت و بسیار عمیق است. رامون میخواهد به خویشتنی بازگردد که هنوز ناتوان نشده بود. خویشتن درونی او در تلاش است تا از بند بدن رها گردد و به شکلی استعاری به سمت دریای عمیق خویشتن درونی سفر کند. «مرگ» رامون بازگشت به دریایی است که در دوران جوانی در آن شنا و «زندگی» میکرد.
در صحنهای که رامون با کشیش صحبت میکند، کشیش به مفهوم سرنوشت (Fate) اشاره میکند. به نظر او زندگی را باید همانطور که به ما داده شده بپذیریم و چارهای نداریم جز آنکه چیزی که در برابر ما گذاشته شده است را زندگی کنیم. او باور دارد که سرنوشت بر پیشانی ما نوشته شده است و مسیر زندگی ما تغییرناپذیر است. رامون برعکس بیشتر بر اساس تقدیر (Destiny) زندگی میکند. او باور دارد که آدمی باید تقدیرش را خودش بنویسد. زندگی بر اساس تقدیر زمانی اتفاق میافتد که آدمی به رشد، یادگیری و امتحان امکانات موجود متعهد باشد. شاید یکی از دلایلی که رامون مصمم به مردن است این باشد که میخواهد خود را از دست سرنوشت برهاند و از این طریق احساسی از عاملیت و کنترل بر سرنوشت پیدا کند.
خویشتن ایدهآل
فیلم با صدایی شروع میشود که رامون را نه به برخاستن بلکه به آرام بودن تشویق میکند. در اینجا قدرت خلق دنیای خیالی از رهایی و آزادی در دست ذهن است. صدای اقیانوس در پس زمینه شنیده میشود. بعد از چند ثانیه مستطیل کوچک سفیدی بر روی صفحهای کاملاً سیاه ظاهر و به تدریج بزرگتر میشود. مدتی هرچند کوتاه طول میکشد تا بدن فردی را ببینیم که بر ساحل راه میرود. بدنی که به تصویر در میآید نیز به صورت یکپارچه دیده نمیشود. پاها را میبینیم که راه میروند و سر را میبینیم که قدرت تصور و تفکر بر عهدۀ آن است. در همین ابتدا ذهن و بدنِ ناتوان که موضوع اصلی فیلم است از هم جدا میشوند. در این فضا رامون قادر به تصور خویشتن ایدهآل خود است، خویشتنی که سالم و بدون بدن است.
کمکم متوجه میشویم صدایی که رامون و به نوعی ما را به آرامش دعوت میکند، صدای جنی، مددکار اجتماعی است که پروندۀ رامون را بر عهده گرفته است. جنی و رامون نه در ساحل که در اتاق و قضایی سربسته هستند. صدای آرام کنندۀ او و صدای اقیانوس محو میشود و صدای بارانی طوفانی که بر پنجره میکوبد جایش را میگیرد. تضاد میان فضای آرام ساحل در هوایی عالی و طوفان بیرون از اتاق را میتوان نشانی از تفاوت و جدایی میان سلامت بدنی ایدهآل و ناتوانی او دانست.
چهارچوب پنجرۀ اتاق رامون نمایانگر محدودیت بدنی است. در عین حال پنجره راهی به بیرون از فضای بسته و نمادی از آزادی ذهنی است. پنجره مرزی میان ناتوانی و «رهایی ذهن از محدودیت جسمانی» میگذارد. رامون میخواهد از این محدودیت جسمانی بگریزد. با وجود این، دلیل میل به فرار از بدنش نه به خاطر درد یا شرم از این جسم محدود بلکه نوعی ناکامی است که او را از آنکه میخواهد باشد دور میکند. دیگران نیز خواستۀ او برای مرگ را ناکام میسازند، یعنی تنها جایی که میتواند تصمیم شخصی مؤثر بگیرد و عاملیت داشته باشد.
دو فضا در فیلم به شکلی متضاد به چشم میآید. یکی فضای داخلی خانهای که رامون در آن زندگی میکند که با رنگهای سرد و کمرنگ به نمایش درمیآید و دیگری فضای بیرونی از طبیعتی با رنگهای گرم و پرحرارت. رامون در مسیر دادگاه از پنجره ماشین به صحنههایی از حیات انسانها چشم میدوزد، روابط انسانی، لذت رهایی در دوچرخهسواری و بادی که میوزد، صحنههایی که با پسزمینۀ رنگهای گرم خود همگی نشان از سرزندگی دارند. برای لحظاتی بیننده امیدوار میشود که رامون با دیدن زیبایی زندگی از مرگ منصرف شود. با وجود این، عشقی که رامون از خانواده و دوستانش میگیرد و این طبیعت سرزنده که بخشی از هویت او را میساخته برای ادامه حیات جسمانیاش کفایت نمیکند. این دو فضای متفاوت در فیلم نمایانگر دو حالت درونی جدا افتاده در رامون است. فضای اول نمایانگر ناتوانی و میل او به رهایی است. فضای دوم نشانگر خاطرات و هویت گذشتۀ او و پیش از حادثه است که همچنین پیامآور رهایی بعد از مرگ برای او خواهد بود، مردن و بازگشتن به طبیعت.
ناتوانی
رامون ناتوانیاش را مانعی در برابر ارادۀ فردی و چالشی برای هویت خود میداند و به نظر میرسد تنها راه رفع این مشکل از طریق نابودی بدن او اتفاق میافتد: «تو اونجا نشستی، کمتر از ۲ متر اون طرفتر. دو متر چیه؟ فاصلۀ خیلی کمیه برای بیشتر آدما. اما برای من، اون ۲ متری که باید برم تا بهت برسم یا لمست کنم، اندازه یه سفره، سفری که ممکن نیست، مثل یه خیال واهیه، یه رؤیا. برا اینه که میخوام بمیرم». او برای هر کاری درست مانند نوزادی تازه متولد شده به دیگران وابسته است و این وابستگی جسمانی با استقلال روانی او جور در نمیآید. رامون چنین میگوید: «زندگی اینطوری که الان هست برای من ارزش ندارد»
رامون از ویلچر استفاده نمیکند چرا که برایش یادآور تمامی آن چیزی است که از دست داده است. به جای آن ترجیح میدهد از این ناتوانی بگریزد. او به جای ویلچر، از طریق گوش دادن به موسیقی بر فراز طبیعت پرواز میکند و به درکی جدید از خود میرسد. این پرواز به واسطۀ تخیل برایش ممکن است. شاید بخشی از قدرت تخیل او نیز به واسطۀ ناتوانی جسمانی در او تقویت شده است.
مرگ
در این فیلم رؤیای پرواز فقط نماد حرکت، عاملیت و بدنی توانمند نیست بلکه نشانگر آزادی، جوانی و نیرومندی نیز است که برای رامون از طریق مرگ به دست میآید. رامون مرگ را مترادف با آزادی میبیند. کشیش به او میگوید: «آزادی اگر قرار باشه زندگی رو بگیره که اسمش دیگه آزادی نمیشه». رامون پاسخ میدهد: «زندگی اگر قرار باشه آزادی رو بگیره دیگه اسمش زندگی نمیشه». برای رامون مرگ همان خود زندگی است!
خاطرۀ شیرجه زدن در آب به شکلهای مختلف دیده میشود. آخرین صحنه از این خاطره را در لحظۀ مرگ رامون میبینیم. در این خاطره او از آب بیرون کشیده نمیشود. آرزوی مرگ برای او بازگشتی به حالت کامل بودن او در لحظهای است که قادر به تصمیمگیری به شیرجه است. مرگ تبدیل به رؤیای بازگشت به دریا و بدن توانمند او میشود. شاید بتوان میل رامون به مرگ را به نوعی عدم کنار آمدن او با وضعیت ناتوانی خود و میل به بازگشت به وضعیتی منسجم از خویشتن خود دانست، وضعیتی که حاکی از احساس کامل بودن دارد.
به نظر میرسد رامون از طریق رؤیاها و افکار خود سعی در زنده ماندن دارد. میتوان به تعبیری چنین گفت که در آخرین خاطرۀ فوقالذکر او زنده ماندن را مترادف با مرگ میداند. او به شکلی متناقض در صورتی میتواند زنده باشد که در عمل مرده باشد! در جایی در مورد مرگ چنین میگوید: «درست مثل قبل از وقتیه که به دنیا اومدیم. هیچی وجود نداره.». او مرگ را به پیش از تولد تشبیه میکند. به عبارتی، شاید بتوان از منظر رامون مرگ را فرصتی دوباره برای تولد در نظر گرفت. تعبیر فروید از خوابهایی با محتوای آب و عبور از مکانهای تنگ ـ مشابه آنچه در کنار صخرههای مکان شیرجۀ رامون میبینیم ـ نیز با این تشبیه جور در میآید:
«رؤیاهایی که اغلب سرشار از اضطراب هستند و محتوای آنها شامل عبور از مکانهای تنگ یا ماندن طولانی در آب است ـ [مثل حالت غوطهوری که رامون در صحنۀ آخر خود را متصور میگردد] ـ ، بر اساس فانتزیهای مربوط به زندگی داخل رحمی، سکنی موقت در رحم مادر و عمل تولد شکل میگیرند.» (فروید، ۱۹۱۳).
همچنین غوطهوری در آب به معنای تولد است:
«رؤیاهایی از این دست، رؤیاهای مربوط به زایمان هستند. تفسیر این دست از رؤیاها بر اساس وارونه کردن واقعیت ثبت شده در محتوای آشکار رؤیا صورت میگیرد. به عبارتی، به جای «افکندن خود در آب» چنین تعبیر کنید: «بیرون آمدن از آب». این به معنای به دنیا آمدن است» (فروید، ۱۹۱۳).
خودکشی
رامون باور دارد که اگر در حادثه میمرد عزت او حفظ میشد و مجبور نبود بدنی را تحمل کند که او را به دیگران وابسته میکند. او عاملیت را به تداوم حیات جسمانی به هر قیمتی ترجیح میدهد. او میخواهد با کنترل داشتن بر موجودیت خود به نوعی تسلط دست یابد و از این طریق به مرگ و زندگی خود معنا ببخشد. رامون بیش از هر چیز میخواست به موقعیتی پایان دهد که زیست او را کاملاً وابسته به دیگران کرده بود.
تداوم حیات جسمانی برای رامون به مفهوم بقایی معنادار نبود. حتی تداوم روانی نیز برای او کافی نبود. او نمیخواست موقعیتی را بپذیرد که اختیاری بر آن ندارد. او نمیتواند خودمختاری کاهشیافتۀ خود را بپذیرد. در نظر او بازیابی خویشتن حقیقیاش تنها از طریق نابودی آن و دستیابی به کنترل و تسلط میسر بود. صحنههایی از خیال پرواز را نیز میتوان نمادی از پیشروی و تسلط در نظر گرفت، نیازهایی که رامون به واسطۀ جسمش خود را از آن محروم میدانست.
رامون برای خودکشی به کمک احتیاج داشت. این کمک محدود به «دست و پا»ی دیگران بود، دست و پایی که میتوان آنها را نماد عاملیت در نظر گرفت. او میخواست به طور موقت این اعضا را قرض بگیرد. به نوعی میتوان گفت حق قانونی که به دنبال آن بود بیشتر معطوف به خودمختاریِ افراد ناتوان بود.
به نظر میرسد رامون خودکشی را به عنوان راهی برای رسیدن به آزادی، مقابله با بیمعنایی، عاملیت داشتن و رهایی از احساس شرم انتخاب کرده بود.
خانواده
افراد مختلفِ فیلم نمایانگر نگرشهای مختلف در مواجهه با ناتوانی پیشبینی نشده هستند. مانوئلا (همسر برادر) مراقب اصلی رامون به نیازهای نباتی رامون رسیدگی میکند. خوزه برادرش کار خود در دریا را کنار میگذارد تا از نظر فیزیکی بتواند به او نزدیک باشد. او با خودکشی رامون کاملاً مخالف است. این موضوع در جملاتی این چنینی شنیده میشود: «تا وقتی من زندهام، هیچکس اینجا کشته نمیشه. تو این خونه کسی کشته نمیشه». ژاوی (برادرزادۀ رامون) علاقهمند به گذران وقت با رامون است و اشتیاق و انرژی جوانی را با خود به اتاق او میآورد. با وجود این، به نظر میرسد ژاوی در سنی است که درک درستی از موقعیت عمویش ندارد و بیشتر بیتفاوت به نظر میرسد.
پدرش در مورد میل فرزندش به خودکشی چیز زیادی نمیگوید چرا که این موضوع برای او دردناک است، هم نمیتواند رنج فرزند خود را ببیند و هم خودکشی برایش مقبول نیست. او چنین میگوید: «فقط یه چیز بدتر از اینه که پسرت رو از دست بدی و اون اینه که خودش به طور عمد بخواد بمیره». در اینجا پدر را همانند رامون درمانده میبینیم. او نمیتواند مسئولیت مراقبت از فرزندش را اجرا کند چرا که اگر موافق مرگ او باشد به پسرکشی دست زده و اگر مخالف باشد مجبور است رنج فرزندش را به تماشا بنشیند.
از احساسات بارز در اعضای خانواده میتوان به احساس گناه، شرمساری و خشم اشاره کرد. خوزه کار خود را کنار گذاشته است تا از برادرش مراقبت کند. او این موضوع را درک نمیکند که چطور رامون احساس میکند باری بر دوش دیگران شده است و از این رو مخالف خودکشی او است. در عین حال، از اینکه زندگی خود را مطابق با نیازهای رامون ساخته خشمگین است. این خشم به نوعی نشان میدهد که او رامون را همانطور که خود رامون احساس میکند باری بر دوش خود ادراک میکند. با وجود این، احتمالاً به دلیل احساس گناه نتوانسته رامون را کنار بگذارد و به امیال خود بپردازد. احساسات خشم خوزه را که در تناقض با نظرش نسبت به خودکشی رامون است را در این جملات میشنویم: «من چی؟ من هم یه برده نیستم؟ فکر میکنی چه حالی داشتم وقتی مجبور شدم دریا رو ول کنم و بیام اینجا تا از این زمین آشغالی بتونم نون دربیارم، تا بتونم کنار تو باشم. فقط با تو. من، زنم و پسرم. همهمون برده تو شدیم». رامون با به دنیا آمدن به نوعی مادر را از برادرش گرفته است. بعد از چند سال نیز همسر او را به عنوان پرستار خودش از او گرفته است. در اوایل فیلم او به طور جدی با گرایش خودکشی رامون مخالفت میکند. در تمامی این بحثها حجم هیجان بالایی را در برادر میبینیم. در اواخر فیلم برادر خشم خود را برونریزی میکند. او حتی باور دارد که رامون کار محبوب او در دریا را نیز از او گرفته و او را در زمینی غیرحاصلخیز زندانی کرده است. او خود را بردۀ رامون میبیند. شاید میل رامون به مردن در واقع میل برادرش به نبود او است و مخالفت او با خودکشی به نوعی واکنش وارونه محسوب میشود.
مانوئلا بیدریغ و نامشروط از رامون مراقبت میکند. با وجود این، به نظر میرسد که احساس کنار گذاشته شدن دارد: «ترجیح من خیلی مهم نیست. رامون میخواد بمیره. برام کاملاً روشنه». او میل رامون به خودکشی را چنان پررنگ و قوی میداند که احساس میکند نظر و میل او نمیتواند بر این خواسته رامون غلبه کند. در او نیز نوعی احساس درماندگی میبینیم.
در خبری که از تلویزیون میشنویم به موضوع بیعاطفه بودن اعضای خانوادۀ رامون اشاره میشود، امری که آنها را میرنجاند و به آنها احساس بیکفایتی میدهد.
رزا
رزا همسایهای از روستا است. او کمی از حریم خصوصی دیگران فراتر میرود. رزا مدام از داستان غمگین زندگی خود میگوید که در آن مردها او را ترک میکنند. او بچههای این مردان را به دنیا می آورد و باز هم آنها او را رها میکنند. رزا پس از شنیدن قصد خودکشی رامون سعی میکند او را قانع کند که زندگی ارزش زیستن دارد. در طول این مسیر رزا دلباختۀ رامون میشود. در جایی میخواهد کارکرد مادرانه برای رامون داشته باشد و کارهایی که پیش از این مانوئلا بر عهده داشت را انجام دهد. مانوئلا نیز در رقابت با او میافتد. شاید چون فکر میکند اگر شخص دیگری پیدا شود که بتواند مسئولیتهای او را انجام دهد کارش دیگر منحصربهفرد نخواهد بود و از ارزش آن کاسته میشود.
رزا تاکنون تمامی مردها را از خود رانده است، شاید به این دلیل که کمی چسبندگی یا به نوعی رفتار مزاحمتوار در او میبینیم. رزا که با دیدن رامون و دل باختن به او زندگی برایش معنایی تازه پیدا میکند، سعی میکند رامون را از طریق عشق قانع سازد: «نمیشه عاشق یه آدم فلج شد؟ عجیب به نظرت میاد؟ … عشق منطق سرش نمیشه». در نهایت او به این باور رامون تن میدهد که اگر واقعاً عاشق کسی باشی خواستههای او برایت اولویت میشود. او یاد میگیرد که در راه عشق در کنار گرفتن، چیزی به دیگری بدهد. او در مسیری که رامون میخواهد گام میگذارد شاید چون خودش باور دارد که «عشق منطق سرش نمیشه».
جولیا
جولیا وکیلی است که رامون او را به دلیل بیماری اضمحلالی او انتخاب کرده است. رامون فکر میکند که به سبب وجود بیماری لاعلاج، جولیا درکی از وضعیت او دارد و به واسطۀ این همذاتپنداری میتواند به او کمک کند. جولیا زنی متأهل است که به رامون دل میبازد. رامون نیز عشقی مشابه را تجربه میکند. هرچند عشق نیز رامون را به حیات پیوند نمیدهد. عجز و ناتوانی رامون را بیش از همه در صحنهای میبینیم که معشوقش دچار حملۀ بیماری میشود و روی زمین میافتد. اما رامون حتی قادر نیست که بدن خود را برگرداند تا بفهمد رنج معشوق از کجا آب میخورد چه برسد به آنکه بتواند مرهمی بر درد او شود. عشق نیز نمیتواند رامون را از درماندگی نجات دهد.
هدفی مشترک در این عشق وجود دارد و آن ادغام و یکی شدن بر اثر مرگ است. قرار را بر این میگذارند که با چاپ کتاب رامون که نمادی از تداوم حضور او در هستی است، جولیا حضور یابد و به حیات جسمی رامون و خودش پایان دهد. با وجود این، کتابها از طریق پست به دست رامون میرسد. بیماری جولیا رو به اضمحلال میرود و خاطره و حیات روانی او را پاک میکند. در مراحل مزمن بیماری دیگر چیزی از شخصی که جولیا بود باقی نمیماند. رامون اما در سلامت عقل و با دلی شکسته بر خواستۀ خود که مرگ است پافشاری میکند.
کلام آخر
رامون کاملاً وابسته به دیگران است. او تمام زندگی خود را در تخت به سر میبرد و احساس ارزشمندی خود در زندگی و ارزشمندیِ خودِ زندگی برای او از دست رفته است. او مشتاق مردن است. او مرگ را به مثابۀ رهایی از بدنی میداند که همانند یک نوزاد اختیاری بر آن ندارد. «حق مردن به دستان خود» از او گرفته شده است. او حتی برای مردن نیز به کمک دیگران محتاج است.
رامون خود را محکوم به زندگی میداند. دیگرانی که او را محق انتخاب مرگ میدانند، اگر در عمل با او همدست شوند مجازات خواهند شد. دیگرانی که مخالف مرگ او هستند از ایدۀ مرگ او وحشت دارند. آنها سعی میکنند با گفتن جملاتی این چنینی آرزوی مرگ او را تقلیل دهند: «رامون، تو فقط به عشق، توجه و مراقبت احتیاج داری. اگر آدمای اطرافت اینا رو بهت داده بودن این فکر مسخره هیچ وقت به ذهنت نمیرسید».
رامون از طریق قدرت تصور و دنیای خیالی میتواند خود را به دریا بسپارد، دریایی که آن را «معشوق اغواگر» خود مینامد. شاید به همین دلیل است که خودش نیز با زنانی مثل رزا و جولیا اغواگرانه برخورد میکند. رابطه را تا جایی که آنها را عاشق خود کند پیش میبرد و جایی که به سمت ارتباط جسمی پیش میرود پا پس میکشد ـ یکی از دلایل این موضوع هم میتواند این باشد که ارتباط جسمی با زنان ناتوانی او را در ذهنش بالا میآورد.
رامون میخواهد به گذشته بازگردد تا چیزی را که از دست داده است درست کند. آزادی و رسیدن به خویشتن حقیقی برای رامون از طریق بازگشت به گذشته بازنمایی میشود: بازگشت به خویشتن گذشته با سلامت جسمانی و به طور خاص به لحظهای که فلج شد. خویشتنی که آسیب دیده است تلاشی مداوم برای بازگشت به لحظۀ آسیب دارد تا صحنه را بازسازی و از آنچه آسیب دیده محافظت کند.
سکانس های انتخابی
۱. رامون و کشیش
Fate, destiny, choice, freedom
۲. سکانس پرواز
Fantasy