پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه:
Symbolization: نمادسازی
Aggression: پرخاشگری
Debasement: تحقیر
Depression: افسردگی
Projection to future: فرافکنی به آینده
Agency: عاملیت
Play & joy: بازی و لذت
Impingement: تخطی
Hope: امید
Futurity: آیندگی
Repair: ترمیم
Schizophrenia: اسکیزوفرنی
Delusion: هذیان
Creation: خلاقیت
Trust: اعتماد
Rapprochement
Separation anxiety: اضطراب جدایی
Guilt: عذاب وجدان
Sense of badness: احساس بد بودن
Desperation: یأس
Psychological pain: درد روانی
Frustration: ناکامی
Surrender: تسلیم شدن همراه با پذیرش بعد از مقاومت و جنگیدن
Hopelessness: ناامیدی
Irritability: تحریکپذیری
Devaluation: ناارزندهسازی
Threaten: تهدید کردن
Abandonment: رها کردن
Choice: انتخاب
Acknowledgement: به رسمیت شناختن
Denial: انکار
Optimism: خوشبینی
Pessimism: بدبینی
Compromise formation: مصالحه
Undoing: خنثیسازی
Introjection: درونی کردن
Inner motivation: انگیزۀ درونی
Adaptation: سازگاری
Projection: فرافکنی
Stability: پایداری
Recognition: بازشناسی
Extractive introjection
Mirroring: انعکاس
Oedipal complex: عقدۀ ادیپ
Impingement: تخطی
Envy: حسادت
Loss: فقدان
Psychosis
Transitional object: ابژۀ انتقالی
Gratitude: قدردانی
Integration: یکپارچگی
Containment: دربرگرفتن/ نگه داشتن
Prejudice: تعصب
Shame: شرم
یک درام از سینمای آمریکا
کارگردان : Gabriele Muccino
(But forever in my mind (1999
(The last kiss (2001
(Remember me my love (2003
(Kiss me again (2010
نامزدیها:
بهترین بازیگر نقش اول مرد در اسکار ۲۰۰۷
بهترین بازیگر نقش اول مرد ؛ بهترین موسیقی برای فیلم در گلدن گلاب ۲۰۰۷
IMDb rating 8
سایت IMDb
داستان فیلم:
فیلم داستان واقعی کریس گاردنر سیاه پوست، خرده فروش اسکنرهای پزشکی در سال ۱۹۸۱ است که به همراه لیندا و پسر کوچکش کریستوفر در سانفرانسیسکو زندگی بسیار سختی دارند. وضع مالی کریس بسیار بد است. او که توانایی پرداخت اجاره خود را ندارد صاحبخانهاش بیرونش کرده و از این رو لیندا نیز او را ترک میکند. کریس که هم باید پدر خوبی باشد و هم خرج کریستوفر را تأمین کند دچار مشکل شده است. کریس سعی میکند در شرکتی استخدام شود و از سویی باید کریستوفر را حفظ کند مبارزه سختی برای زندگی کردن پیش روی کریس قرار دارد
تحلیل روانکاوانه فیلم در جستجوی خوشبختی
مقدمه
فیلم در جستجوی خوشبختی بر اساس زندگینامۀ کریس گاردنر ساخته شده است. او تمام سرمایۀ خود را صرف خرید اسکنر تراکم استخوان کرد تا از این راه بتواند پول زیادی به دست آورد اما بعداً متوجه شد که فروش دوبارۀ آنها کار آسانی نیست. به این ترتیب، خانوادۀ آنها رو به ورشکستگی میرود و میزان زیادی بدهی، جریمه و مالیات عقبافتاده روی دستشان میماند، امری که باعث میشود لیندا همسر کریس خانواده را ترک کند. لیندا تصویری امیدوارانه نسبت به آینده ندارد و احساس افسردگی درونی خود را به آینده فرافکنی میکند. او انتظار دارد دنیا نیز همانند حالت ناامیدانۀ درونی او، تیره و تار باقی بماند. علیرغم تمام دشواریهای پیش رو، کریس با اتکا بر امید، مسیر خود را از جایگاه پایین اجتماعی به سمت موفقیت پیدا میکند.
این فیلم دورۀ زمانی خاصی را در آمریکا نشان میدهد که جامعه در افسردگی عمیقی فرو رفته بود و مردم از فقر، بیکاری و شرایط زندگی سخت رنج میبردند. جامعه در این دوران در تلاش به سمت خروج از فقر حرکت میکرد و هر کس تلاش میکرد تا مسیر خود را برای برونرفت از این بحران پیدا کند، مسیری که نمادی از جامعۀ آمریکا به عنوان سرزمین آرزوها است. سرزمینی که نویدبخش تحققبخشی رشد فردی است و افراد در آن میتوانند در مقابله با سرنوشت خود قرار بگیرند و تقدیرشان را خود بنویسند.
داستان فیلم در مورد روحیۀ جنگنده و تسلیمنشدنی کریس است و اینکه چطور پایداری، خوشبینی، امید و باور پایدار او به موفقیت، تحمل رنج و اندوه را در زندگی ممکن میسازد. (Hope/ Pain)
کریس
کریس در برابر چالشهای پیش روی خود ناکامی، درد و ترس را تجربه میکند اما هرگز در برابر آنها تسلیم نمیشود. در وهلۀ اول سرمایهگذاری نادرست او بر روی اسکنرها موجب ورشکستگی او میشود. در ادامه، این مشکلات اقتصادی موجب ناامیدی، تحریکپذیری و نارضایتی لیندا میشود که به شکل پرخاشگری، ناارزندهسازی و تهدید خود را نشان میدهد، امری که فشار و تنش در رابطۀ زناشویی آنها را بیشتر میکند. مشکلات اقتصادی و از پای در آمدن لیندا زیر فشار شیفتهای سنگین کاری و احساس ناامیدی او از کریس باعث میشود که لیندا تصمیم به ترک کریس بگیرد و فرزندشان را همراه خود ببرد، فرزندی که دل کندن از او برای کریس دشوار است. کریس دلیل تلاشهای خود را حفظ این خانوادۀ سه نفره تعریف میکند. حالا لیندا تصمیم گرفته بود انگیزۀ اصلی کریس را از او دور کند. از تمام اینها گذشته، تنها منبع درآمد او که اسکنرها هستند، مدام دزدیده میشوند و به نظر میرسد پول از زیر دست کریس مثل ماهی سر میخورد و در میرود. او شانس ورود به کارگذاری را پیدا میکند اما مجبور است ۶ ماه بدون حقوق مشغول یادگیری شود و مشخص نیست آیا در پایان ۶ ماه استخدام خواهد شد یا خیر. او مجبور است دست به انتخابی مهم بزند که میتواند آیندهاش را دگرگون کند اما در عین حال ممکن است رنج زندگی او در این ۶ ماه را مضاعف کند و در پایان نیز چیزی برایش نداشته باشد. دولت حساب او را برای بدهی مالیاتی خالی میکند و او مجبور است برای زنده ماندن و غذا خوردن در صفهایی طولانی بایستد یا خون خود را بفروشد. به نظر میرسد زندگی او رو به زوال است، پس چطور میشود که او دست از رؤیای رسیدن به خوشبختی یا خوشحالی برنمیدارد؟ (Frustration/ Pain/ Fear/ giving in Vs. Surrendering/ Hopelessness/ Irritability/ Devaluation/ Threatening/ Abandonment/ Choice/ Debasement/ Anger)
لیندا همسر کریس مدام دست به ناارزندهسازی کریس میزند. زمانی که کریس از برنامۀ خود برای شروع کار در کارگزاری میکند، با تمسخر به او میگوید: «یعنی فضانورد نمیشی؟». به این ترتیب به کریس القا میکند که خودش را زیادی دست بالا گرفته است و کاری که میخواهد بکند دور از دسترس و ناممکن است. صبر لیندا تمام شده است و امید خود به کریس را از دست داده است و در او توانایی بهتر کردن اوضاع را نمیبیند: «از وقتی باردار بودم همین ها رو بهم میگفتی». کریس در جواب میگوید: «دیگه بهم اعتماد نداری؟». لیندا ظرفیت رشد کردن در کریس را نادیده میگیرد و آن را تصدیق نمیکند. لیندا در نهایت تصمیم به ترک کریس میگیرد و زمانی که برای کاری جدید به نیویورک میرود و ناچار به ترک کریستوفر میشود، احساس گناه میکند: «من مامانشم. باید پیش من باشه، نه؟ … بهش میگی دوستش دارم؟» (Hopelessness/ Devaluation/ Trust/ Acknowledgement/ Guilt)
کریس اجازه نمیدهد ناامیدی یا بدبینی به سیستم روانش نفوذ کند چرا که ورود آن با توجه به شرایطی که در آن قرار دارد لاجرم به مرگ روانی او منتهی خواهد شد. شاید بتوان گفت او مجبور است تا حدی به دفاع انکار روی آورد تا بتواند سطحی از خوشبینی را برای زنده ماندن خود حفظ کند، دفاعی که در این مرحله از زندگیاش مصالحهای سازنده را شکل داده است. او بخشی از واقعیت را نادیده میگیرد تا بتواند به زنده ماندن ادامه دهد. زمانی که آقای تیستل از او میپرس اوضاع چطور است، او نه یک بار بلکه سه بار واژۀ «خوب» را به کار میبرد، گویی تردیدی در مورد این خوب بودن وجود دارد که با تکرار از بین میرود: «خوب، خوب، من خوبم». خوشبینی امیدی هرچند کم را برای او به ارمغان میآورد که به عنوان نیرویی در جهت رسیدن به موفقیت عمل میکند. در دوران بحران اقتصادی، استیصال و ناامیدی همانند زبانههای آتشی که به علف خشک بگیرد ناگهان گسترشی غیرقابل کنترل پیدا میکند. جرقهای از بدبینی در ذهن فرد میتواند واقعیت غیرقابلتحمل را برایش به شکلی عریان آشکار کند. کریس دودستی به خوشبینی میچسبد تا بحرانهای پیش رو، او را از پای درنیاورد. (Denial/ Optimism/ Pessimism/ Compromise formation/ Hope)
هنگام رنگ کردن دیوار روی آن مینویسد: «کریس عزیز تو گند زدی!». به نظر میرسد کریس از ناتوانی خود برای مدیریت مالی خانواده احساس ضعف میکند اما نمیتواند این ضعف را درون خود نگه دارد و نیاز دارد این احساس دشوار و ناخواسته را به بیرون از خود براند. او این احساس را به کلمه درمیآورد و روی دیوار مینویسد، جایی که بعداً روی آن را رنگ خواهد زد تا آن را باطل سازد. (Undoing)
صدای کریس در معرفی خود در ابتدای فیلم چنین است: « اولين بار پدرم رو تو ۲۸ سالگي ديدم. اين ايده تو ذهنم بود که وقتي پدرشدم. بچه هام بدونن پدرشون کي بوده». به نظر میرسد پدر کریس خانواده را ترک کرده است یا برای سالها غایب بوده است. او خاطرهای از عشق پدرانه در دوران کودکی ندارد. شاید به همین دلیل است که رابطه با کریستوفر و مراقبت از او این چنین برایش مهم میشود تا بلکه بتواند با مراقبت از کریستوفر، در دنیای ناهشیار، خود را از دوران کودکیاش و از رنج غیاب پدر نجات دهد و از خود مراقبت کند. (Abandonment)
کریس صدای توماس جفرسون در اعلامیۀ استقلال آمریکا را در خود درونی کرده است. او در مواجهه با چالشهای دشوار زندگی خود، مفاهیم آزادی، برابری و جستجوی خوشبختی را الگوی خود قرار میدهد تا انگیزۀ مقابله با سرنوشت را پیدا کند و خود را در مقابل بحرانها سازگار سازد. صدای درونی شدۀ دیگر را میتوان در دعای کلیسا پیدا کرد که در پناهگاه خوانده میشود: «موضوع مهم در مورد قطار آزادی این است که باید از بالای کوه بگذرد. ما ناگزیر هستیم تا با کوهها روبرو شویم … خدایا کوهها را جابجا نکن، بلکه مرا نیرویی ده تا بتوانم از آن بالا روم …». پناهگاه و کلیسا نیازهای اولیه کریس را برآورده میکند و همچنین حمایت روانی فراهم میآورد. (Introjection/ Inner motivation/ Adaptation)
کریستوفر
کریستوفر با ناکامیهای زیادی روبرو است و از همان سنین پایین متوجه محدودیتهایی میشود که پیش رویش قرار دارد. پدرش تأکید میکند که تعداد محدودی از لیست هدیهاش را میتواند داشته باشد و در آخر شب میبیند که والدینش بر سر درآمد بیشتر دعوا میکنند. لیندا با داد و فریاد به کریس میگوید که مجبور است بدون استراحت کردن به محل کارش بازگردد. کریستوفر سرش را پایین میاندازد، به نظر میرسد که احساس گناه را تجربه میکند. مادرش برای آنکه او را از مهد بردارد، فرصتی برای استراحت کردن بین دو شیفت فشردۀ خود نداشته است. (Frustration/ Guilt)
کریستوفر علیرغم این محدودیتها احساس خوشحالی دارد. فکر او بیشتر درگیر حفظ عادات معمول زندگی است. او از کریس میپرسد: «من امشب کجا میخوابم؟». کریس به جای پاسخ به پریش کریستوفر از او میپرسد که آیا احساس خوشحالی میکند. و به او میگوید: «اگه تو خوشحال باشی منم خوشحالم». به نظر میرسد نیاز کریستوفر به حفظ نظم زندگی و مشخص بودن برنامهها و رفتارهای والدین که به ذهن کودک امنیت میبخشد، به رسمیت شناخته نمیشود. در این مکالمه، کریس بیشتر به فراکنی نیاز خود به احساس خوشبختی بر کریستوفر متمرکز است تا توجه کردن به نیازهای خود کریستوفر. (Projection/ Stability/ Recognition)
کریستوفر از فانتزی خود برای حرفهای شدن در بازی بسکتبال میگوید. کریس این انگیزه را به او انعکاس نمیدهد و به نوعی آن را از او میگیرد. کریس همان رفتاری را با کریستوفر میکند که پیش از این لیندا با او کرده بود، یعنی نادیده گرفتن ظرفیت رشدی طرف مقابل خودش. همچنین میتوان گفت ترسهای ادیپال او در برابر میل به پیشرفت کریستوفر بالا میآید: «تو احتمالاً تا اندازۀ من پیشرفت میکنی. … من پایینتر از متوسط بودم و تو هم احتمالاً دست آخر همین حوالی سردرمیاری …». کریستوفر با شنیدن این حرف، انگیزۀ درونی خود را از دست میدهد و توپ را رها میکند چرا که این چیزی نیست که به چشم پدر قابل دست یافتن باشد. بدین ترتیب امید و تصویر مثبت او از آینده از او گرفته میشود. (Extractive introjection/ Mirroring/ Oedipal complex/ Impingement)
در ادامه کریس متوجه میشود که این احساسات در واقع فرافکنی احساسات خودش بر روی کریستوفر است و نشانی از حسادت دارد دست به جبران میزند: « هیچ وقت نذار کسی بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی، حتی من … آدما خودشون یه کارهایی رو نمیتونن بکنن و میخوان تو هم نکنی.» (Envy/ Repair)
کریستوفر نشانههایی از اضطراب جدایی نشان میدهد. مادرش او را ترک کرده است و حالا نیز خانهای ثابت به عنوان مکانی امن ندارند که معنای مراقبت را به شکلی عینی در ذهنش زنده نگاه دارد. او دیگر به مهد نمیرود و دوستانی که در آنجا داشته را نیز از دست داده است. زمانی که کریس با دیدن مردی سایکوتیک که دستگاه اسکنرش را به عنوان ماشین زمان در پارک حمل میکند، برای لحظهای کریستوفر را ترک میکند، کریستوفر با ترس به دنبال پدر میدود چرا که اضطراب رها شدن در او پررنگ شده است. در پناهگاه نیز زمانی که کریس میخواهد اسکنر را تعمیر کند، کریستوفر از او میخواهد برای خوابیدن او را تنها نگذارد. کریس با اطمینانبخشی به او در مورد در دسترس بودنش و گذاشتن عروسک در آغوش کریستوفر به عنوان ابژهای انتقالی که قرار است مراقب او باشد، کریستوفر را آرام میکند. (Abandonment/ Separation anxiety/ Loss/ Psychosis/ Transitional object/ Trust)
در صحنهای که پدرش او را مجبور به دویدن به دنبال اتوبوس میکند، عروسک خود را که از معدود داراییهایش است از دست میدهد. او مدام داد میزند که بتواند آن را بازگرداند اما با فریادهای پدرش روبرو میشود. کریستوفر در اینجا فقدانی دیگر را تجربه میکند. علیرغم اینکه پدرش عامل این فقدان بوده است او را سرزنش نمیکند. شاید به این دلیل که در این صورت پدرش را نیز از دست خواهد داد. او شبی از کریس میپرسد که آیا مادرش به خاطر او آنها را ترک کرده است؟ سؤالی که حاکی از احساس تقصیر و احساس بد بودن است. او نگران است که ابژهها به خاطر خواستهها و نیازهایش او را رها کنند. نگاه دیگری که میتوان به ادراک درونی کریستوفر از ابژهها داشت این است که او تلاشهای پدرش را میبیند که برای خوشحال کردن او و رفع نیازهایش چطور از خود میگذرد و به همین سبب قدردان او است و میتواند فقدانها و ناکامیهای تحمیل شده از جانب او را تحمل کند. او به کریس میگوید: «تو بابای خوبی هستی». به این ترتیب، کریستوفر قادر است ابژههای خوب و بد را در کنار یکدیگر نگاه دارد. (Sense of badness/ Gratitude/ Integration)
بازی
یکی از شبهایی که در پناهگاه بیخانمانان جایی برای آنها باقی نمیماند، در مترو روی صندلی وقت میگذرانند. در این صحنه کریس سعی میکند قوۀ تخیل کریستوفر را زنده کند و او را به بازی دعوت میکند. کریس سعی میکند از طریق بازی، دشواری و تلخی شرایطی که در آن قرار گرفتهاند را برای کریستوفر آسان سازد. چنین رابطهای را میان پدر و پسر در فیلم «زندگی زیبا است» نیز بررسی کردهایم. این صحنه تلاش کریس برای دستیابی به خوشحالی را نشان میدهد. همچنین بیانگر استیصال کریس برای یافتن سرپناه است. آنها در بازی به دنبال غار میگردند، فضایی که میتوان آن را به شکل نمادین به عنوان محلی برای دربرگرفته شدن در نظر گرفت. آنها در دستشویی شب را میگذرانند، جایی کثیف که از مفهوم راحتی و آسایش به دور است. چمدانی که با خود حمل میکنند کنار آنها است که میتوان آن را نمادی از کولهباری از اندوه، شکست و اشتباهاتی در نظر گرفت که کریس مجبور است با خود حمل کند. چمدانها نشانی از گذشته آنها است. وضعیت آنها روی دستمال توالتها نشانگر زندگی فقیرانه و پر از رنجی است که متحمل شدهاند. همچنین فضای خالی کنار آنها و آغوشی که برای یکدیگر دارند، نشانگر امیدواری و ظرفیتی است که آینده میتواند برای آنها در چنته داشته باشد. (Play and joy/ Desperation/ Containment/ futurity)
کلام آخر
فیلم «در جستجوی خوشبختی» چنان الهامبخش بوده است که در آن زمان مقامات واشینگتون برخی افراد بیخانمان را به تماشای فیلم دعوت کردند به این امید که انگیزه و سختکوشی کریس منبع الهام آنها شود. پیام این فیلم برخلاف کلیشههای موجود در مورد فقر و بیکاری که ترحم بیننده را نسبت به وضعیت برمیانگیزد این است که افراد از طریق سختکوشی، ابتکار و ایثار به موفقیت دست پیدا میکنند. کریس از تبعیضی که علیه او وجود دارد ناراحت است. او مجبور است جای پارک ماشین استادش را عوض کند یا برای او قهوه بریزد. این مسائل هرچند برایش غمانگیز است و به او این احساس را میدهد که دست کم گرفته شده است اما شرمآور نیست و موجب شکلگیری کینهجویی در وی نمیشود. (Prejudice/ shame)
کریس کارمندان کارگزاری را میبیند که همگی خوشحال هستند و با خود فکر میکند که آنها چه دارند که خودش فاقد آن است؟ این پرسش را مطرح میکند که «چطور جفرسون میدونست در اعلامیۀ خود باید واژۀ «جستجو» رو بگذاره؟ اینکه به خوشبختی فقط میتونیم نزدیک بشیم ولی بهش نمیرسیم». واژۀ خوشحالی که بر روی دیوار مهد کریستوفر نوشته شده است غلط املایی دارد و کریس اصرار به تصحیح آن دارد. این موضوع را میتوان به شکل نمادین چنین در نظر گرفت که مفهوم خوشحالی لزوماً آنطور که به شکل ایدهآل در نظر گرفته میشود وجود ندارد و نمیتوان به شکلی پایدار به آن دست یافت. او بعد از قبولی در امتحان به میان جمعیت عابرین میرود و برای خود دست میزند: «این بخش از زندگیم. این بخش کوچیک اسمش خوشبختیه». برای بررسی بیشتر مفهوم خوشحالی از این منظر میتوانید به مقالهای از ماریا بالاسکا سخنران در دانشگاه هرتفوردشایر مراجعه کنید که پیش از این در قسمت گفتاوردهای ساتیا آن را بررسی کردهایم. نام مقاله را میتوانید در منابع مورد استفاده پیدا کنید.
سکانس انتخابی :
۱. بسکتبال و آرزو
۲. لیندا و کریس
۳. سکانس مترو
۴. سکانس آخر
منابع:
- Ruo-jun, B. A. O. (2016). On Chris’s Unyielding Spirits Against Fate in The Pursuit of Happyness. Journal of Literature and Art Studies, ۶(۸), ۹۰۵-۹۱۰.
- Balaska, M. (2018). Can There Be Happiness in Psychoanalysis?: Creon and Antigone in Lacan’s Seminar VII. College Literature 45(2), 308-329. doi:10.1353/lit.2018.0019.