پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
Isolation انزوا
Loss ازدست دادن
Suffering رنج کشیدن
Trauma تروما
Hope امید
Life drive رانه زندگی
Death drive رانه مرگ
Inexpressible غیرقابل بیان
Silence سکوت
Working through حل و فصل
Psychological survival بقا روانی
Fragmented self خویشتن پاره پاره
Frozen self خویشتن منجمد
Creation خلاقیت
Antisocial ضداجتماعی
Faithfulness وفاداری
Superiority برتری جویی
Inferiority فرودستی
Forgiveness بخشش
Repair ترمیم
Empathy همدلی
Destructive narcissism خودشیفتگی مخرب
Splitting جداسازی
Guilt عذاب وجدان
Racism نژاد پرستی
Part self
Whole self
Projection فرافکنی
Fascism state of mind حالت فاشیسم ذهنی
Totalitarian تمامیت خواه
Denial انکار
External locus of control منبع کنترل بیرونی
Attachment دلبستگی
Debasement تحقیر
Dehumanization انسان زدایی
Morality failure ازدست دادن اخلاق
Frustration ناکامی
Psychotic state روان پریشی
Delusion هذیان
Contamination آلوده شدن
Sense of agency عاملیت
Power قدرت
Hate نفرت
Aggression پرخاشگری
Intrusion مداخله
Humiliation خفت دادن
Displacement جا به جایی
Unthinkable anxiety اضطراب غیرقابل تفکر
Unpredictability غیر قابل پیش بینی پذیری
Helplessness درمانده
Depression افسردگی
PTSD
Illusion
یک کمدی درام رمانتیک از هالیوود
کارگردان : Mike Nicholes
سایر آثار کارگردان
(Who’s afraid of Virginia wolf (1966
(Carol knowledge (1971
(Silkwood (1983
(Working girl (1988
(Postcard from the edge (1990
(The birdcage (1996
(Closer (2002
(The Charlie Wilson’s war (2007
IMDb rating : 8.5
نامزدیها و جوایز
اسکار ۲۰۰۳
نامزدی : بهترین فیلم ؛ بهترین فیلمبرداری ؛ بهترین تدوین
برنده : بهترین هنرپیشه نقش اول ؛ بهترین کارگردانی ؛ بهترین فیلمنامه
گلدن گلوب ۲۰۰۳ :
نامزدی : بهترین فیلم سال ؛بهترین هنرپیشه نقش اول
بفتا ۲۰۰۳:
نامزد :بهترین موسیقی متن
برنده : بهترین فیلم سال ؛ بهترین کارگردانی
جشنواره کن ۲۰۰۲
برنده : نخل طلای بهترین فیلم
سزار ۲۰۰۲
برنده : بهترین فیلم ؛ بهترین فیلمبرداری ؛ بهترین هنرپیشه نقش اول ؛ بهترین کارگردانی ؛ بهترین صدابرداری
نامزد : بهترین فیلمنامه ؛ بهترین تدوین ؛ بهترین طراحی صحنه
سایت IMDb
داستان فیلم
فیلم بر مبنای داستان واقعی زندگی نوازندهٔ پیانوی یهودی، ولادیسلاو اشپیلمان در دوران جنگ جهانی دوم در لهستان و اشغال این کشور توسط آلمان به قلم خودش ساخته شدهاست. وی در آن دوران آثار موسیقی شوپن را در ایستگاه رادیویی ورشو مینواخت
تحلیل روانکاوانه فیلم پیانیست
مقدمه
کدام حالات روانی به ما کمک میکنند تا به زندگی ادامه دهیم؟ چطور میتوان این مسئله را توضیح داد که برخی افراد تحت شرایط تروماتیک شدید، دست از زندگی میشویند و برخی دیگر زندگی خلاقانه و پرباری را پیش میبرند؟
فیلم پیانیست بر اساس داستان واقعی زندگی ولادیسلاو اشپیلمان ـ پیانیست یهودی ـ در دوران جنگ جهانی دوم در لهستان ساخته شده است. پیانیست روایتی از وحشتهای مربوط به انزوای تروماتیک، فقدان، رنج و در نهایت بقای ولاد است. در این فیلم میبینیم که چطور ولادیسلاو به واسطۀ خوششانسی و کمکهایی که از غیب برایش میرسید و آرزوی نواختن دوبارۀ پیانو، از هولوکاست جان سالم به در میبرد. اما این بقا به معنای پیروزی نبود چرا که تمام کسانی که دوستشان میداشت را در این جنگ از دست داده بود. رومن پولانسکی کارگران فیلم در مورد تجربۀ خود از هولوکاست گفته است که مرگ مادرش در اتاقک گاز همچنان آنقدر برایش دردناک است که تنها با مرگ خودش این رنج تمام خواهد شد. (Trauma/ Suffering/ Loss/ Hope)
پولانسکی در دوران جنگ توسط پدرش فراری داده میشود و او مدتها در ورشو و کراکوف پرسه میزده است. او باور دارد که مراقبت و مهربانی افراد غریبه موجب حفظ جان او شده است. او باور دارد بر حسب شانس جان سالم به در برده است و شاید دلیل جذب شدن او به داستان اشپیلمن نیز همین باشد که سرنوشت و شانس در بقای او نقش داشته است.
بقای روانی ولاد تا حد زیادی وابسته به پاسخدهی اصیل گروه مقاومت لهستان و وابسته به فانتزی نواختن دوبارۀ پیانو و امید او برای تحقق بخشیدن به این فانتزی بود. او مجبور بود که مدتی در سکوت زندگی کند تا همسایگان از وجود او باخبر نشوند. در این خانه پیانویی وجود دارد و او کشش زیادی به این ابژۀ ممنوعه پیدا میکند. او پشت پیانو مینشیند و با تکان دادن انگشتان خود روی آن، موسیقی را تجسم میکند. او هذیانی را شکل میدهد که به بقای او کمک میکند. (Illusion at the service of survival/ Hope/ Authentic responsiveness)
تروما
ترومای روانی بسیار شدید میتواند زمان را در روان ما به قبل و بعد از تروما تقسیم کند. در این فاصلۀ قبل و بعد، یعنی در طول زمانی که فرد در حال زیستن تروما است، قدرت ادراک و تخیل مختل میگردد. پس از آنکه تروما پایان یابد، زبان ـ که ابزار سازماندهی و معنابخشی به تجارب است ـ کارآیی خود را از دست میدهد. به همین دلیل یکی از علایم عمدۀ تجارب تروماتیک «سکوت» است. آندره اشپیلمن (فرزند ولاد) در مقدمۀ کتاب پدرش چنین گفته است: «تا همین چند سال پیش پدرم هیچگاه از تجارب دوران جنگ خود چیزی نمیگفت». (Inexpressibility)
به نظر میرسد ولاد سعی داشته است با نوشتن زندگینامهاش، آنچه را که غیرقابل بیان است به شکلی ابراز کند. به باور آندره اشپیلمن «او خاطرات خود را نه در راستای خدمت به بشریت، بلکه به این خاطر نوشته است تا بتواند تجارب دوران جنگ را حلوفصل کند و بتواند ذهنش را از تجارب دردناک آن دوران خالی کند تا راهی برای ادامۀ حیات پیدا کند». بقای روانی مستلزم چیزی فراتر از جان سالم به در بردن جسمانی است. بقای روانی مستلزم بازیابی روشهای ابراز خود و برقراری پیوند با دیگران است به شکلی که خویشتن میخکوب شده و ازهمپاشیده دوباره احیا گردد. (Work through/ Psychological survival/ Frozen and fragmented self) طی کردن این تجربه به چه شکل اتفاق میافتد؟ این تجربه برای هر کس به شکلی منحصر به فرد اتفاق میافتد. پاسخهای پدیدارشناختی به تجارب تروماتیک بازنماییکنندۀ روشهایی فردویژه است که افراد با به کارگیری آن وقایع زندگی خود را ثبت میکنند، به آن معنا میبخشند و به لحاظ روانی آن را هضم میکنند. تأثیر تروما بر خلاقیت و همچنین خلاقیت به عنوان پاسخی به تروما یا به عنوان مکانیسمی برای بقا در شرایط تروماتیک نیز از همین قاعدۀ فردویژه و مبتنی بر پدیدارشناختی تبعیت میکند. روشهای بیان این تجربه که به دشواری در ساحت کلام میگنجد از طریق ابراز غیرکلامی یا روشهای ارتباطی پیشکلامی صورت میگیرد؛ برای مثال از طریق علایم جسمانی، زبان بدن یا هنرهای ابرازگرانه. این روشها زبان کلامی را که در تجارب تروماتیک ناکارآمد میگردد، دور میزنند. در مورد ولاد اشپیلمن نیز زبان موسیقی او، راه هموارتری به تجارب درونی او به ما نشان میدهد تا زندگینامه مکتوبش.
ابتذال شر
ابتذال شر یا پیشپاافتادگی شر اصطلاحی است که هانا آرنت در سال ۱۹۶۳ و در کتاب آیشمن در اورشلیم به آن پرداخت. آیشمن مسئول «اداره امور مربوط به یهودیان» در «اداره اصلی امنیت رایش» بود. وی که از افسران بلندپایه حزب نازی بود، در جریان جنگ جهانی دوم، دستور فرستادن بسیاری از یهودیان را به «کورههای آدمسوزی» صادر کرده بود. آرنت از این موضوع متعجب بود که چطور مردی با ظاهری معمولی جنایتهایی این چنین سهمگین انجام داده است. او چنین نوشته است که آیشمن «به شکل وحشتناک و ترسناکی نرمال بود». برای او این سؤال مطرح بود که آیا شر امری ماهیتی است یا به واسطۀ بیفکری پدید میآید. او باور داشت که افراد معمولی گرایش به تبعیت از دستورات و همنوایی با عقاید جمعی دارند بیآنکه نسبت به عواقب رفتارهای خود به شکلی انتقادی فکر کنند.
آرنت باور دارد که آیشمن فردی ضداجتماعی نبود. او صرفاً فردی بود که به جای آنکه خودش به شکلی فعالانه فکر کند، برای رسیدن به ارتقای شغلی طبق کلیشههای موجود عمل کرده است. پیشپاافتاده بودن در اینجا به معنا ی آن نیست که رفتارهای آیشمن نرمال بوده است یا به این معنا نیست که در همگی ما پتانسیل آیشمن بودن وجود دارد، بلکه به این معنا است که او از طریق این رفتارها به دنبال رسیدن به خشنودی از وضعیت خود بوده است. آرنت باور دارد که رفتارهای آیشمن نه از سر کینهتوزی بلکه نوعی وفاداری کورکورانه به یک رژیم برای داشتن احساس تعلق بوده است.
اخلاق
شورای یهودیان (یودنرات) نیروهای یهودی بودند که دستورات آیشمن را در راستای تخریب مردمان خود اجرا میکردند. آرنت نسبت به اعمال این افراد انتقاداتی وارد کرده است. او رفتار این گروه را به عنوان فاجعهای اخلاقی در نظر گرفت. او قصد نداشت کسی را مقصر جلوه دهد اما به سوگ این شکست اخلاقی نشسته بود که بشر مصالحهای شکل داده است که در آن ترجیح میدهد عملی نادرست را انجام دهد تا آنکه به نادرستی و به ناحق رنج ببرد. او همکاری رهبران یهودی در راستای فروپاشی اخلاقی یهود را چنین توصیف میکند: «نقش رهبران یهودی در تخریب مردمان خود، بیشک تاریکترین بخش این داستان سیاه است». در فیلم میبینیم که خانوادۀ اشپیلمن در برابر موقعیتی که میتواند حافظ جان آنها باشد اما در عوض غیراخلاقی است، سربلند بیرون میآیند.
حالت فاشیست ذهن
«حالت فاشیست ذهن» اصطلاحی است که کریستوفر بولاس برای توصیف چهارچوبی از ذهن به کار برده است که نابودی نوع بشر را توجیه میکند. او به نقل از نوئل سالیوان ـ نظریهپرداز سیاسی و نویسندۀ «مطالعاتی در زمینۀ فاشیسم» ـ میگوید: «ادبیات روانکاوی در مورد فاشیسم به شکل خطرناکی خودبرتربینانه است چرا که این موضوع را خارج از بخشهای روانپزشکی بررسی نمیکند». در برخی مطالعات روانکاوانه دربارۀ جنبش نازیها چنین اظهار شده است که نوعی بیماری مختص به آلمانیها وجود داشته است. بولاس میگوید اگر این بیماری در ادبیات روانکاوی مختص فرهنگ و تاریخچه در نظر گرفته میشود، با سالیوان همرآی خواهد بود که مواضع روانکاوانه دیدگاهی سادهانگارانه نسبت به فاشیسم اتخاذ کردهاند و آن را به بیماری در گروهی خاص تقلیل دادهاند.
در دیدگاه روانکاوی چنین برداشت میشود که سوژه از بخشهای مختلفی از «خویشتن» شکل گرفته است. خویشتن متشکل از بخشهای مربوط به کارکرد معمول ذهن و ابژههای بازنمایی شده در دنیای درونی است. به عبارتی، خویشتن شبیه به مجلس و پارلمانی از غرایز، خاطرات، نیازها، اضطرابها و پاسخ ابژههایی است که در روان و در جهت پردازش روانی بازنمایی میشوند. زمانی که فرد تحت فشار سایق (مانند طمع) یا نیرو (مانند حسادت) یا اضطراب (مانند اضطراب آسیب دیدن) شدید قرار میگیرد، این دنیای درونی کارکرد پارلمانی خود را از دست میدهد و این بخشهای مختلف خویشتن به بیرون فرافکنی میشود. برای آنکه متوجه شویم چطور ذهن به سمت فاشیسم حرکت میکند لازم است که دریابیم چطور این سازمان دموکراتیک ذهن تغییر پیدا میکند.
در روانکاوی کلاینی از برونرفت ظرفیتهای خویشتن که بازنماییکنندۀ انسانیت هستند (مانند همدلی، بخشش و ترمیم)، تحت عنوان «کشتن» این ظرفیتها یاد میشود. به عبارتی، عامل کشتار به عنوان ویژگی معمول زندگی روانی مطرح میگردد. برای مثال، روزنفیلد میگوید جنبهای پرخاشگرانه از خویشتن نارسیسیستیک از طریق «کشتن بخش وابسته و عشقورز خویشتن و همانندسازی با بخشهای نارسیسیستیک تخریبگر خویشتن ایجاد میشود، امری که موجب احساس برتری و ستایش خود میگردد». روزنفیلد نارسیسیسم تخریبگرانه را به کاری که گروه جنایتکاران میکنند تشبیه کرده است. از این تشبیه در ادامه برای توضیح کشتارهای دستهجمعی استفاده خواهیم کرد:
نارسیسیسم تخریبگرانه بسیار سازمانیافته به نظر میرسد به طوری که گویی با گروه جنایتکار قدرتمندی روبرو هستیم که رهبر آن تمامی اعضای گروه را به شکلی کنترل میکند که تمامی اعضا بتوانند به یکدیگر به نحوی کمک کنند که عمل جنایت تخریبگرانه با تأثیر و قدرت بیشتری پیش رود.
روزنفیلد، ۱۹۸۷
این توصیف یادآور سلسلهمراتب نازیها است که در آن هر گروه مراقب گروه دیگر بود تا دستورات به درستی اجرا شود. به این ترتیب، نیروی مخالف درونیای در برابر عمل کشتار گروه شکل نمیگرفت. آرنت میگوید زمانی که ترور از تمامی دیگر نیروهای مخالف مبری گردد، فراگیر میشود و کسی جلودار آن نیست.
رابرت لیفتون باور داشت که کلید درک این موضوع که چطور پزشکان نازی در کشتار دستهجمعی نقش داشتند و آخر شب مردان معمولی خانواده میشدند، در مفهوم دوگانه ساختن خویشتن است: «بخشبندی خویشتن به دو «کل» متفاوت به شکلی که «خویشتن جزئی» در نقش «خویشتن کل» عمل میکند. پزشکان نازی با انتقال دادن گناه از خویشتنی که پزشکی معمولی بود به «خویشتن آشویتزی»، از احساس گناه مربوط به جنایتی که مرتکب میشدند فرار میکردند. طبق نظر لیفتون، قربانیان نازیها به عنوان نژاد پستی در نظر گرفته میشدند که حضور آنها میتوانست خویشتن برتر نازیها را آلوده سازد. به این ترتیب، نازیها آنها را در مکانهایی جدا از خود نگاه میداشتند، هنگام عبور قطار آنها را به صف میکردند تا مبادا از میان جمعیت آلمانیها عبور کنند و در نهایت با کشتار کامل آنها تصمیم داشتند به خلوص خویشتن برتر خود دست یابند. (Part self/ Whole self)
بولاس معتقد است که مؤلفۀ اصلی «حالت فاشیست ذهن» ـ فارغ از دلایل اجتماعی مشخص کشتار دستهجمعی ـ ، حضور یک ایدئولوژی است که بسیار پرقدرت باقی میماند و هر آنچه با آن مخالف باشد را از روان بیرون میراند. مسئله این است که حضور ایدئولوژی (سیاسی، دینی یا روانی) در روان انسان بسیار طبیعی است. هستۀ اصلی «حالت فاشیست ذهن» حضور نرمال ایدئولوژی است که آن را باور یا عقیده نیز مینامیم. آرنت ریشۀ توتالیتاریسم (تمامیتخواهی) را در ایدئولوژی میداند چرا که ایدئولوژیها مدعی توضیح تمام و کمال هستند و فرد را از تجاربی که آنها را قادر به یادگیری امور تازه میکند، دور میسازند.
ذهن (یا گروه) برای رسیدن به این توتالیتی تردید به خود راه نمیدهد چرا که تردید مساوی با ضعف است و برای حفظ قطعیت ایدئولوژی باید از ذهن بیرون نگاه داشته شود. بولاس معتقد است که این وضعیت باعث میشود ذهن برای حفظ انسجام خود، تردیدها و نظرات مخالف را دور بریزد و بدین ترتیب ذهن دیگر پیچیده نخواهد بود و درگیر سادهانگاری خواهد شد.
فروید از آسیبهای معطوف به قطعیت در «آیندۀ یک خیال باطل» میگوید:
«پرسوجویی که مانند مونولوگ پیش رود و با هیچ وقفهای روبرو نگردد، عاری از خطر نیست. فرد به راحتی وسوسه میشود تا افکار تهدیدکنندۀ [این مونولوگ] را کنار بگذارد. در عوض فرد با احساس عدم قطعیت مواجه میشود که برای فرار از آن به قطعیت بیش از اندازه روی میآورد».
کلام آخر
ولاد در ابتدا سعی میکند شروع جنگ و حملات آلمانها را انکار کند. او صدای بمب را میشنود و به نواختن پیانو ادامه میدهد و در حالی که خانوادهاش در حال جمعآوری وسایلی مانند قاب عکس هستند که قرار است هویت آنها حفظ کند، میگوید: «اگه قراره بمیرم ترجیح میدم خونه خودم بمیرم». او نمیخواهد از وطن خود بگریزد و از آن دل بکند. با اعلام خبر همپیمانی فرانسویها و کمک آنها به لهستان، خانواده امیدی به بقا و درست شدن اوضاع پیدا میکند. آنها به انتظار کمک بیرونی مینشینند. (Denial/ Attachment/ Hope/ External locus of control)
ولاد تصمیم میگیرد با زنی که طرفدار او است بیرون برود اما جایی برای نشستن کنار یکدیگر ندارند، نه میتوانند به کافی بروند و نه روی نیمکت پارک بنشینند. زن از این میزان از تحقیر و انسانیتزدایی از ابژههایی انسانی دلآزرده میشود اما قادر نیست بدون کمک گروهی بزرگتر به تنهایی با این وضعیت مقابله کند. آلمانها از همین جا شروع به جداسازی یهودیان از خود میکنند تا «خوب» بودن خود را از «بد بودن» یهودیها جدا نگاه دارند. آنها یهودیان را مجبور به بستن ستارهای به دستشان میکنند تا تنها نشانۀ شناسایی هویت آنها همین نماد باشد و فردیت آنها را نابود میسازند. (Debasement/ Dehumanization/ Splitting)
زمانی که منطقۀ شهری یهودیان را جدا میسازند از خود آنها برای ساختن دیواری جداکننده استفاده میکنند. این گروه از یهودیان در جهت مقابله با رنجی که قرار است متحمل گردند، به تبعیت از آلمانیها روی میآورند. روی دیوارها خردهشیشه و سیمخاردار گذاشته میشود تا جداسازی و دوپارهسازی شهر تا حد ممکن حفظ گردد. پدر با ورود به خانۀ جدید میگوید: «راستش رو بگم فکر میکردم بدتر باشه». او امید خود را پایین نگاه میدارد تا توان تحمل ناکامیها را داشته باشد و کوچکترین ارضای میلی چنین تعبیر گردد که اوضاع آنقدرها هم بد نیست. (Morality failure/ Splitting/ Frustration)
با زندگی در بخش یهودینشین و نبود کار و منبعی برای درآمد، شاهد فقر و مرگ ناشی از گرسنگی هستیم. در این میان زنی را میبینیم که از شدت فشار رفتارهایی سایکوتیک و علایم هذیانی پیدا کرده است و مدام به دنبال همسر خود میگردد. آنها باید در صفهای طولانی بایستند تا آلمانها با قطار عبور کنند. ارزش زمان آلمانها بیشتر از یهودیها در نظر گرفته میشود. همچنین جدا نگه داشتن یهودیها از آلمانها نشان از میل آنها به آمیخته نشدن خون این دو نسل با هم دارد تا خون نازیها «پاک» باقی بماند. سربازان برای اعمال تحقیر بیشتر آنها را مجبور به رقصیدن میکنند و به آنها میخندند. مردی که با عصا میرقصد به زمین میافتد. این موضوع را میتوان نشانی از آن دانست که آسیبهای وارده از سمت نازیها فراتر از حد تحمل بشری بوده است و این همان چیزی است که در تروما اتفاق میافتد. سربازان به شکلی مداخلهگرانه در سرعت رقص و نواختن موسیقی آنها ورود پیدا میکنند تا اعمال قدرت کنند و احساس عاملیت را یهودیها بگیرند. (Psychosis/ Delusion/ Splitting/ humiliation/ Intrusion/ Trauma/ No sense of agency/ Power/ Hate/ Aggression)
آیزاک پلیس یهودی به خانه آنها میرود تا پیشنهاد خدمت به آلمانیها را به آنها بدهد. با اینکه داشتن شغلی مطمئن آنها را از مرگ نجات خواهد داد، آنها این پیشنهاد را رد میکنند و ولاد با افتخار از کار نواختن پیانو در رستوران حرف میزند. آنها به صرف راحتتر بودن، تن به این عمل غیراخلاقی نمیدهند. ولاد خیلی زود با دشواری انتخاب اخلاقی خود مواجه میشود و در صحنۀ بعد میبینیم که دو مرد آلمانی نواختن ولاد را به شکلی مداخلهگرانه قطع میکنند تا پول خود را به رخ او بکشند.
فشار وارده بر خانواده چنان زیاد است که بر سر مسائلی که پیشپاافتاده به نظر میرسد با پرخاشگری با هم حرف میزنند یا برادر ولاد به جوکی که نشان از سیاهی دوران دارد، میخندد چرا که تحمل ظلم پیش رو برایشان آسان یا حتی قابل درک نیست. آنها که نمیتوانند خشم خود را بر روی ابژۀ مورد نظر خالی کنند، آن را بر روی یکدیگر که خطر کمتری به همراه دارد جابجا میکنند. آلمانها خواستههایی ناممکن دارند و یهودیها با امکانات بشری خود قادر به برآورده ساختن آن نیستند. برای مثال، آنها از مردی که روی ویلچر نشسته است میخواهند از جایش بلند شود و زمانی که نمیتواند او را از پنجره به بیرون پرت میکنند. به دیگر یهودیها امکان فرار کردن داده میشود اما بلافاصله این واقعیت را برای آنها زیر سؤال میبرند و شروع به شلیک کردن به آنها میکنند. آخرین مرد فراری به دیوار بنبست میرسد و چارهای پیش روی خود نمیبیند و در تلاشی بیسرانجام تیر میخورد. (Displacement/ Identification with aggressor/ Dissociation/ Unthinkable anxiety/ Unpredictability/ Helplessnes)
حفظ خانواده در این دورانی که هویت یهودیها از آنها گرفته میشود، مهمترین هدف افراد میگردد تا چیزی از ماهیت بودنشان را برای خود حفظ کنند. ولاد تلاش میکند تا برادرش را از دست آلمانها نجات دهد، هرچند که او با پرخاشگری با ولاد روبرو میشود. او احساس تحقیر و ناتوانی میکند. نمیخواهد به هر قیمتی که شده زنده بماند: «مگه من گفتم کمکم کنی؟ پول هم دادی؟ خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. چرا تو همه کارها دخالت میکنی؟». هنریک میخواهد با اتکا به امیدی مخرب، احساس عاملیت خود را در این فضای تخریبگر حفظ کند. کمک برادر بزرگترش با القای احساس ناتوانی، یادآور احساس ناتوانی او برای فرار از دست آلمانها است.
هنریک و هلنا برای ماندن در کنار خانوادهشان از گروه کار فرار میکنند و نزد خانوادهشان میآیند. زمانی که موعد رفتن به سمت قطار میشود ولاد به هلنا میگوید: «شاید زمان خندهداریه که این رو بگم ولی کاش بهتر شناخته بودمت». او که بوی خطر مرگ و جدایی را احساس میکند، آرزو دارد تا ای کاش یاد و خاطرهای پررنگتر از خانوادهاش داشت تا در نبود آنها بتواند آنها را به عنوان ابژههایی زنده و یادآور هویتش در روان خود زنده نگاه دارد.
ولاد برای کمک به نیروی مخالف اسلحه جمعآوری میکند و زمانی که کار اشتباهی از او سر میزند برای حفظ جان خود با التماس از سرباز طلب بخشش میکند. او امیدوار است که زنده بماند و روزی اوضاع تغییر کند. او هم میخواهد کنار جنگندهها باشد و هم از میان این دیوارها فرار کند. او در پاسخ به حرف یکی از مخالفین که به او در مورد حس خوب بودن در این سمت دیوار میگوید: «آره، ولی گاهی مطمئن نیستم کدوم سمت دیوارم». او شبیه به کسی به نظر میرسد که پایگاه امن دلبستگی خود را از دست داده است و نمیداند کدام مکان یا کشور قرار است به او احساس هویت و بودن بدهد. (Hope/ Life instinct)
ولاد در پناهگاه خود با شنیدن صدای موسیقی زن همسایه لبخند میزند و آرزوی نواختن دوبارۀ آن در سرش زنده میشود. زمانی که مرد فعال در گروه شورش علیه نازیها به او میگوید باید این پناهگاه را ترک کند او میپرسد: «اینجا بمونم شانس زنده موندنم چقدره؟». به نظر میرسد او توان مبارزۀ بیشتر ندارد و دچار افسردگی است. او در پناهگاه بعدی از لای در به آرزوی دور خود برای نواختن موسیقی نگاه میکند. در آخر به نظر میرسد استعداد موسیقی او باعث شد که هوزنفیلد افسر آلمانی ارتباطی هیجانی با ولاد پیدا کند و او را لو ندهد. هوزنفیلد عکسی از خانوادهاش را بر روی میز کارش دارد و به نظر میرسد او دلش میخواهد برای فرزندان و نوادگان خود میراث بهتری از آنچه در حال حاضر انجام میدهد، باقی بگذارد. هوزنفیلد از او میپرسد جنگ تموم شه چی کار میخوای بکنی؟ و ولاد پاسخ میدهد: «دوباره تو رادیوی ورشو پیانو میزنم». به نظر میرسد آرزو و امید به نواختن دوبارۀ پیانو او را زنده نگاه داشته است. در آخر او با ملغمهای از هیجانات مختلف در رادیو ورشو پیانو مینوازد، لبخندی حاکی از رضایت و لذت نواختن پیانو و بغضی حاکی از یادآوری خاطرات مربوط به جنگ . (Illusion/ Hope/ PTSD)
سکانس انتخابی :
۱. بهترین سکانس
۲. قطار پاکسازی
۳. سکانس آخر
۴. آهنگ شوپن
منابع:
- Tylim, I. (2007). Hope in a time of cholera. The American journal of psychoanalysis, ۶۷(۱), ۹۷-۱۰۲.
- Stein, A. (2004). Music and trauma in Polanski’s The pianist (۲۰۰۲) ۱. The International Journal of Psychoanalysis, ۸۵(۳), ۷۵۵-۷۶۵.
- https://en.wikipedia.org/wiki/Adolf_Eichmann
- https://en.wikipedia.org/wiki/Eichmann_in_Jerusalem#The_banality_of_evil
- Bollas, C. (2012). The christopher bollas reader. Routledge.