پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
Suicide: خودکشی
Hope: امید
Freedom: آزادی
Disability: ناتوانی
Debasement: تحقیر
Defect: نقص
Power :قدرت
Weakness: ضعف
Dominancy: تفوق؛برتری
Repair: ترمیم
Control: کنترل
Omnipotence: همه توانی
Ambivalence: دوسوگرایی
Pity: ترحم
Self destruction: خودتخریبی
Love and hate integration: یکپارچگی عشق و نفرت
Sense of badness: حس بد بودن
No projection into the future
Futurity: آیندگی
Mirroring: انعکاس
Validating: اعتبار بخشیدن
Joining: اتحاد
Deprivation leading to growth: محرومیت منجر به رشد
Extractive introjection
Holding and containing: نگهداری
Shame: شرم
یک درام بینظیر و محصول سال ۱۹۹۲ هالیوود
کارگردان Martin Brest
سایر آثار کارگردان:
(Midnight run (1988
(Meet joe black (1998
ال پاچینو (اقای بازیگر) بالاخره با بازی استثنایی خوددر نقش یک نابینا توانست اولین اسکار دوران بازیگریش را بدست بیاورد ؛ جایزه ای که قبل آن ؛ حتی با بازی در فیلم پدرخوانده هم نتوانسته بود انرا بدست بیاورد
نامزدی ها:
اسکار: بهترین فیلم ؛بهترین کارگردانی؛بهترین فیلمنامه
گلدن گلوب: بهترین هنرپیشه نقش مکمل
بفتا: بهترین فیلمنامه
جوایز:
اسکار: بهترین هنرپیشه نقش اول مرد
گلدن گلوب : بهترین بازیگر نقش اصلی؛ بهترین فیلم؛ بهترین فیلمنامه
مطالعه بیشتر در مورد این فیلم در سایت IMDb
داستان فیلم
یک دانش آموز مدرسه به خاطر نیاز مالی نگهداری از یک سرهنگ کور را قبول میکند ولی کار آنگونه که او پیش بینی می کند ساده نیست
تحلیل روانکاوانه بوی خوش زن
مقدمه
چارلی سیمس پسری از طبقۀ اجتماعی پایین، باهوش و سختکوش است که تصمیم میگیرد برای هفته مربوط به روز شکرگزاری کار مراقبت از کلونل فرانک اسلید را به ازای پول بر عهده بگیرد. فرانک کلونلی بازنشسته و نابینا است که تصمیم میگیرد با بلیطی یک طرفه برای خود به همراه چارلی به نیویورک برود. او به پایان زندگی میاندیشد اما در مسیر دوستی با چارلی و مواجهه با «صداقت، شجاعت و شفقت» او بار دیگر به زندگی امید میبندد.
فرانک
فرانک کلونل بازنشسته جنگی بود که به دور از جامعه و در انزوا در اتاقکی در حیاط پشتی برادرزادهاش زندگی میکرد. او نه توان ماندن در خانه سالمندان ارتش را داشت و نه تحمل حضور دیگران. وقتی بچههای برادرزادهاش پشت پنجره مسخرهبازی درمیآوردند او به سمت آنها بالش پرت میکرد. رزی به چارلز هشدار میدهد: «قبل از اینکه بری اونجا باید یه سری چیزها رو برات توضیح بدم. بهش آقا و قربان نگو. ازش خیلی سؤال نپرس. اگه موقع بلند شدن ناله کرد و اینجور چیزا اصلاً بهش توجه نکن» این هشدارها تصویری از فردی سختگیر و تلخ را به ذهن متبادر میکند، کسی که نمیتوان با او راحت ارتباط برقرار کرد و باید با احتیاط به او نزدیک شد. او برخوردی تحقیرآمیز با دیگران دارد و در ابتدا حتی کمی چارلز را میترساند.
او نمیخواست نابینایی خود را به عنوان نقص یا ناتوانی ببیند به شکلی که در اولین صحنه حضور او در فیلم کمی طول میکشد تا بیننده متوجه این نابینایی بشود. او میخواهد مانند فردی معمولی با او برخورد شود و نمیخواهد مگر در موارد ضروری از کسی کمک بگیرد. وقتی چارلز هنگام جمع کردن چمدان دست او را میگیرد، فرانک با تندی میگوید: «اگه یه بار دیگه بهم دست بزنی میکشمت حرومزاده! من به تو دست میزنم. میفهمی». در فرودگاه نیز در پاسخ به این رفتار چارلز میگوید: «کوری؟ کوری؟ … پس چرا هی دست کوفتی من رو میگیری؟ من دستت رو میگیرم». او بر اساس تعیین رفتار دیگران سعی میکرد تا در جامعه کسی متوجه نابینایی و نقص او نشود. تصویر اینکه فردی نوجوان مراقبت از او را بر عهده گرفته است، تصویر ناتوانی و نداشتن قدرت را در ذهن فرانک بالا میآورد، تصویری که بر اساس سلطهگری و دستور دادن آن را پنهان میکند. او خود را در سمت غالب رابطه قرار میدهد تا احساس مغلوب بودن را تجربه نکند. (Dominancy as compensation for bodily defect)
چارلی با شنیدن این حرف از فرانک عذرخواهی میکند. فرانک با شنیدن عذرخواهی میخواهد تنش پیش آمده را کاهش دهد و به نوعی احساس گناهی را که در چارلی و خودش ایجاد کرده ترمیم کند، هر چند باز هم با کلامی تند این کار را میکند: «متأسف نباش. تو که کلاً تو زندگی جلو کانال MTV بودی چه میدونی؟». شاید فرانک به نوعی این عدم تفاهم میان خود و چارلی را به تفاوت بیننسلی نسبت میدهد نه به نادانی چارلی. (Repairing)
نابینایی فرانک به دست خودش رقم خورده است. او که احساس همهتوانی میکرده و در ذهنش همه چیز را تحت کنترل داشته در یکی از جشنهای نظامی شروع به بازی با نارنجکها میکند. اینجا است که ضامن نارنجک به طور اتفاقی جدا میشود و پس از آن فرانک توان دیدن را از دست میدهد. این موضوع در خانه برادر فرانک و توسط برادرزادهاش مطرح میشود. او چنین میگوید که فرانک از قبل این ماجرا هم «عوضی» بوده و حالا «یک عوضی کور» است. رابطه میان فرانک و برادرزادهاش همراه با تحقیر دوطرفه است. به نظر میآید دیگران نیز از حضور او خوشحال نیستند اما شاید به دلیل نابینایی فرانک و احساس ترحم نسبت به او سکوت میکنند. این برادرزادهاش است که پا به پای فرانک پاسخ تحقیرهای او را میدهد و نابینایی او را به عنوان دلیلی بر رفتار نامناسبش نمیشناسند. این حالت تا جایی پیش میرود که فرانک در دفاع از چارلی از کوره در میرود و خشم خود را به جای شوخیهای خصومتآمیز، در رفتار به عمل درمیآورد.
به نظر میآید فرانک تا پیش از ماجرای نابینایی به دلیل رفتار تند خود قادر به گرفتن ترفیع نبوده است. پس از آن نیز به دلیل نابینایی دیگر امکانی برای ترفیع وجود نداشته است. آیا این رفتار تند و نارنجکبازی در لایهای زیرین نوعی رفتار خودتخریبی است؟ حالتی که پس از نابینایی خود را به شکل میل به خودکشی نشان داده است؟ مصرف زیاد الکل و سیگار را نیز میتوانیم به همین موضوع نسبت دهیم؟
فرانک در دفاع از اصالت و صداقت چارلی به رفتاری از مسئولین مدرسه اشاره میکند که موجب از بین رفتن صداقت میشود، رفتاری که موجب ایجاد محیطی میشود که رشد خویشتن حقیقی را مسدود میسازد: «یه زمانی بود که میتونستم ببینم. پسرایی مثل این یا جوونتر از این رو دیدم که دستها و پاهاشون از جا کنده شده. ولی هیچی مثل دیدن روحی که قطع عضو شده نیست. اندام مصنوعی برای روح وجود نداره»
چارلی
چارلی در مدرسهای معتبر و قانونمدار درس میخواند که افراد موفقی را تربیت کرده است، افراد مشهوری که مجسمههای آنها را در ابتدای فیلم میبینیم. مسئلۀ چارلی از جایی شروع میشود که اتفاقی خلاف عرف و سنت در مدرسه رخ میدهد. چارلی به همراه جورج شاهد دستوپا کردن شوخیای هستند که سه نفر از دانشآموزان برای دست انداختن مدیر مدرسه اجرا میکنند. بعد از این ماجرا ترسک، مدیر مدرسه، چارلی و جورج را تحت فشار قرار میدهد تا این سه نفر را لو دهند. چارلی به دلیل شرایط مالی در مورد آینده تحصیلی خود نگران است. ترسک از این مسئله سوء استفاده میکند و بعد از ماجرای شوخی به چارلی پیشنهاد رشوه میدهد، اینکه اگر هممدرسهای خود را لو دهد توصیهنامهای برای ورود به هاروارد به او خواهد داد.
فرانک به او میگوید: «بگویی یا نگویی یا اینکه کلاهت پس معرکهس». فرانک به این موضوع اشاره میکند که هری پولدار است، جورج بورسیه نیست و چارلی با کمک هزینه تحصیلی درس میخواند. منظور او این است که برای ادامه تحصیل و پول در آوردن احتمالاً باید به لو دادن این افراد تن بدهد. چارلی در این چالش اخلاقی چه خواهد کرد؟
جورج برای دفاع از خود به پدر متمول خود پناه میبرد و با تردیدی دروغین نام متهمین را لو میدهد. زمانی که برای گفتن جزئیات واقعه تحت فشار قرار میگیرد، فشار را سمت چارلی میگرداند. چارلی در رابطه با تصمیم خود به دلیل عواقب مربوط به آینده تحصیلی خود تحت فشار است. با وجود این، اطلاعاتی را لو نمیدهد. ترسک او را تهدید به اخراج شدن میکند. فرانک شروع به دفاع از چارلی میکند. او میگوید که چارلی در اعمال خود صداقت نشان داده است، کاری که مستلزم شجاعت و شفقت است. فرانک این موارد را ویژگیهای رهبری بزرگ میداند، فردی که برای خریدن آینده خود حاضر به انجام عملی غیراخلاقی نیست. در اینجا شاید بیشتر از آنکه لو دادن هممدرسهایها عملی غیراخلاقی باشد، پذیرفتن رشوه برای رها کردن خود از مخمصه امری غیراخلاقی محسوب میشود. چارلی به ترس نامعلومیِ آینده خود تن میدهد اما پنهانکاری را نمیپذیرد. نمیپذیرد که در مدرسهای که ادعای نظم و اخلاق دارد، اخلاق را زیر پا بگذارد. (Authenticity)
سکانس اقدام به خودکشی
- خيلي زود برگشتي. واسه سيگار نرفتي؟ از اينجا برو بيرون چارلي
- فکر مي کردم يه قراري داريم
- زدم زير قولم.من بدقولم. مگه بهت نگفته بودم؟
- نه، شما که به من گفتيد همه گلولهها رو داديد به من
- دورغ گفتم
- منم که ساده گول ميخورم
- درسته. چارلي چطوري بدون من مي خواي توي اين دنيا زندگي کني؟
- تفنگتو بده من باشه؟ … چه کار مي کني؟
- به تو هم مي خوام شليک کنم. زندگي تو همين الانشم تمومه. دوستت جرج همه چي رو مثل بلبل ميگه. تو هم همينطور و وقتي خبر چيني کني. مثل بقيه ميشي. ميري تو صف طولاني و خاکستري مردان امريکا. اون موقع است که کارت تمومه
- با حرفت مخالفم کلنل
- اصلا در شرايطي نيستي که بخواي مخالفت کني. من اسلحه ۴۵ ميليمتري دارم و تو رو صورتت جوش داری فقط. مي خوام تو رو بکشم چارلي. براي اينکه تصور اينکه تو آدم فروشي کني برام قابل تحمل نيست
- تفنگ رو بزاريد زمين کلنل؟
- چي؟ داري به من التيماتوم مي دي؟
- نه، من فقط …
- اينجا منم که التيماتوم ميدم
- ببخشيد. باشه؟ عذر ميخوام
- باشه چارلي. تو قلب منو میشکنی پسر. همه عمرم جلوي هر چيز و هر کسي ايستادم چون بهم حس مهم بودن ميداد. حالا تو اينکار رو ميکني اما از ته دل، به خاطر خود اون کار. چارلي تو کارت صادقانه و بیعیبه. نمي دونم بهت شليک کنم يا تو رو به فرزندي قبول کنم.
- انتخاب زيادی هم ندارین قربان، نه؟
- ديگه مزه نريز
- کلنل خواهش مي کنم اسلحه رو بگذارین کنار؟
- ازت يه سؤال پرسيدم. مي خواي تو رو به فرزندي قبول کنم يا نه؟
- ميشه لطفا؟ شما الان فقط تو باتلاقي
- باتلاق؟ باتلاقي در کار نيست چارلي. من آدم بديام. نه آدم بدي نيستم. من از درون گندیدهام.
- شما بد نيستيد. شما…شما فقط درد ميکشي
- تو از درد چي مي دوني؟ هان؟ تو فقط يه آدم بي دست و پايي که از شمال غرب اقيانوس پاشده اومده اينجا. تو چه ميفهمي درد چيه؟
- اسلحه رو بدينش به من کلنل
- الان زمان خوبي واسه دم درآوردن نيست
- فقط اسلحه رو بديد به من کلنل باشه؟
- دارم بهت دستور مي دم، سرجات وايستا. سرباز اين يه دستور مستقيمه
- اسلحه رو بده به من
- تو مي توني بموني یا بري. فهميدي؟ من به هر حال این کار رو میکنم. چرا از اينجا نمي ري و خودت رو نجات نمي دي؟
- من اسلحه رو مي خوام کلنل
- ميخوام بشمارم برا خودم. برا حفظ خونسردي بايد شمرد … ۵، ۴، ۳، ۲، ۱
- لعنتي! بدش به من
- از اينجا برو بيرون
- من همينجا مي مونم
- برو بيرون
- همينجا مي مونم
- اگه نري مغزت رو توي دهنت مي ريزم
- خب اينکار رو بکن. چرا اينکار رو نمي کني. يالا زودباش
- لعنتي. از اينجا برو. برو بيرون
- حالا يه گندي زدي. خب که چي؟ همه گند ميزنن. بس کن، برو به زندگيت برس
- کدوم زندگي؟ من که زندگي ندارم. من فقط توي تاريکي ام. مي فهمي؟ من توي تاريکي ام
- پس تسليم شو. میخوام جا بزنی، بزن. چون منم تسليمم. بهم گفتي که آخر خطم. درست گفتي. هر دومون به آخر رسيديم. همه چيز تموم شد. پس چرا تمومش نمي کن. يالا زود باش. چرا ماشه رو نمي چکوني. بزن کور بدبخت حرومزاده. شليک کن
- بریم
- من آماده ام
- تو نمي خواي بميري
- تو هم نمي خواي
- دليلي برام بيار که نخوام
- دو تا دليل برات ميارم. تو ميتوني تانگو برقصي هم فراري بروني. بهتر از هرکس ديگه اي که تا به حال ديدم
- مشکل اينه که اصلا نديدي کسي رو که این کارها رو بکنه
- اسلحه رو بديد به من کلنل
- خب بعد از اينجا کجا برم چارلي؟
- اگه تو تانگو اشتباه کني واي نميستي و ادامه ميدي
- ازم مي خواي که برقصم؟ تا به حال احساس کردي که دلت بخواد بري. بعد هم از طرفي احساس کني که میخواهی بموني. از لباسم خوشت مي ياد؟
- آره قشنگه
- اينو براي روز افتتاح ليندون پوشيده بودم. ما بهترين نبوديم اما ليندون بهمون سر زد
- ميشه ازتون خواهش کنم که اسلحه رو بديد؟
- تو از من مي خواي که يه افسر اسلحهاش رو تحويل بده؟
- شما مجبور نيستيد که تسليمش کنيد. فقط برای مدتی میگذارینش کنار. باشه؟ فقط بگذارینش پايين
- الان به نوشيدني احتياج دارم
- با يه فنجون قهوه چطوريد؟
- قهوه به جاي الکل قدم بزرگيه که فعلا اماده نيستم براش. شايد فردا. آقاي جان دانيلز ترجيه ميدم. بدون آب چارلي …. مي دوني چه چيزي منو توي اين سالها نگه داشته؟ فکر اينکه يه روزي … بتونم يه زني رو توي بغلم بگيرم … و وقتيکه صبح از خواب بيدار بشم اون هنوز اونجا باشه. عطر و بوش رو حس کنم. گرم و نرم … بالاخره نا اميد شدم
- نمي دونم چرا نمي تونيد اون شرايط رو داشته باشيد. مي دونيد وقتي که برگرديم نيوهمشاير، چرا نتونید يکي رو براي خودتون پيدا کنيد. منظورم اينه که شما يه مرد خوش قيافه اي هستيد. کنارت بودن خوش ميگذره. آدم دوس داره باهات بره سفر. شما يه مرد حساس و دلسوزيد
- چارلي، داري منو دست مي ندازي؟
- بله
فرانک از تصور اینکه چارلی راه غلط یعنی آدمفروشی را انتخاب کند منزجر میگردد. او متوجه میشود که تلاش برای ایستادن در برابر کارهای مغایر با اخلاق را نه به خاطر نفس اخلاقمداری بلکه برای پیدا کردن احساسی از خوب بودن انجام میداده است. او همیشه میخواسته راه درست را انتخاب کند و به این واسطه احساس خوبی پیدا کند، خود را برتر و مهم از دیگران پندارد. حال که با صداقت و اصالت چارلی مواجه میشود، از نداشتن این ویژگیها در خود، دچار احساس غمگینی میشود. همچنین نسبت به چارلی که یادآور نداشتن این ویژگیها در خودش است دچار احساس خشم میشود. او همزمان نسبت به چارلی احساس خشم و عشق را تجربه میکند (نمي دونم بهت شليک کنم يا تو رو به فرزندي قبول کنم.) (Ambivalency/ Love-hate integration)
فرانک احساس بد بودن میکند. احساس گندیده بودن از درون نشان از این دارد که دنیای درونی او به دور از نور و در تاریکی مانده است. پنجرهای رو به آینده در روان او وجود ندارد. او در گذشتهای به سر میبرد که در آن مرتکب اشتباهی احمقانه شده است، اشتباهی که نابینایی از آن به یادگار مانده است. او این اشتباه را در مراسمی مرتکب شده که در آن فردی مهم به آنها سر زده بود، به آنهایی که درجه یک نبودند. به نظر میرسد که او احساس شرم زیادی را بر اثر این واقعه تجربه کرده است. او توسط فردی مهم دیده شده و در عین حال بعد از ارتکاب این اشتباه دلش میخواسته دیگر دیده نشود، دیگر نباشد (تا به حال احساس کردي که دلت بخواد بري. بعد هم از طرفي احساس کني که میخواهی بموني.) (Shame/ Futurity)
در ظاهر نابینایی و در درون این احساس بد بودن باعث میشد فرانک نتواند داشتن رابطهای عاشقانه را برای خود ممکن بداند. در عین حال داشتن رؤیای رابطهای عاشقانه همان چیزی بوده که این سالها او را به زندگی وصل میکرده است. فرانک در اوایل فیلم به چارلی که دست او را گرفته بود گفت: «مگه کوری؟». شاید این جمله را بتوان چنین برداشت کرد که در واقع فرانک نیاز به این دارد که کسی او را ببیند، دردش را درک کند و پنجرهای به دنیای درونی او باز کند. چارلی همانند آینهای روبروی فرانک درد درونی او را بازتاب میدهد و میگوید: «تو بد نیستی. فقط درد میکشی». او با شرمزدایی از تجربه فرانک میگوید که همه اشتباه میکنند. با وجود این، زندگی و تانگو ادامه پیدا میکند. او از طریق شوخی و تصدیق ویژگیهای مثبت فرانک سعی میکند دست او را به زندگی وصل کند. شاید فرانک به واسطه همین دیده شدن، تصدیق و شرمزدایی از تجربه است که از خودکشی نجات پیدا میکند. (Joining/ Validating)
کلام آخر
چارلی از خانواده با سطح اجتماعی پایین میآید. به نظر میرسد همین مسئله موجب رشد ظرفیتهایی در او شده است که در همکلاسیهای متمول او نمیبینیم. برای او درس خواندن و رشد کردن ـ چه از نظر مالی و چه اخلاقی ـ در اولویت قرار دارد. او بر سر دوراهی اخلاقی قرار میگیرد. از یک سو مدیر مدرسه که دیدگاهی مادی دارد میخواهد چارلی را در مسیر خواستههای شخصی خودش به حرف بیاورد و از طرف دیگر فرانک قرار دارد که با نشان دادن راه تفکر منطقی میخواهد چارلی را در موضع انتخاب قرار دهد. چارلی به مسیر دوم گرایش بیشتری دارد. (Deprivation leading to growth)
فرانک بر سر دوراهی مرگ و زندگی مانده است. هم دلش میخواهد برود و هم میخواهد بماند. پیش گرفتن سفری که میخواست قبل از مرگش به آن برود نشان از همین ماجرا دارد. او در این سفر برنامههایی ریخته که در آن زندگی را به شکلی کامل تجربه کند، بودن در کنار خانواده و تجربه رابطهمندی و بودن با زنانی زیبا. در این مسیر رقص تانگو و راندن فراری که نشان از جرقههایی از خودمختاری ایگو دارد نیز برای او پیش میآید. با وجود این، ناتوانی حاصل از نابینایی و شرم ناشی از شکست همهتوانی او در بازی با نارنجکها، تحمل زیستن را برای او دشوار کرده بود. (Ego autonomy/ Omnipotency/ Shame/ Physical defect)
او هنگام راندن فراری فقط به لذت فکر میکند و نسبت به عواقب رفتار خودتخریبانه خود که ممکن است باعث آسیب به خود و چارلی شود آگاه نیست. بعد از آنکه توسط پلیس در نقش سوپرایگوی بیرونی مسیر راندن او متوقف میگردد، به نظر میرسد که تجربه زندگی به نوعی از او بیرون کشیده میشود. بعد از این ماجرا تجربۀ ناتوانی در رانندگی به تجربۀ ناتوانی به صورت کلی در روان او تعمیم مییابد، به شکلی که حتی راه رفتن معمولی برای او دشوار میشود و نمیتواند تشخیص دهد که درآوردن لباس و انجام عمل دفع در فضای عمومی امری ناپسند از نظر اجتماعی است. او میخواهد خودمختار باشد و به حیات ادامه دهد و زمانی که نشانههایی از این ناتوانی بروز مییابد و او را محدود میکند به سوی مرگ گرایش پیدا میکند. (Self-destructive behavior/ Extractive introjection/ Suicidality due to feeling inferior/ Suicidality due to lack of autonomy)
چارلی با نشستن با پرخاشگریهای کلنل، دیدن توانمندیها و ویژگیهای مثبت او و شرمزدایی از تجربهاش او را به زندگی وصل میکند. فرانک در صحنه رقص به دختر پیش رویش میگوید: «تو تانگو اشتباه کردن نداریم، مثل زندگی نیست. ساده است. همینه که تانگو رو فوقالعاده میکنه. اگه اشتباه کردی یا دستوپات رو گم کردی، فقط به تانگو ادامه بده. چرا امتحانش نمیکنی؟». در ادامه چارلی از همین حرف استفاده میکند و به نوعی توانمندی و باور درونی فرانک را به او بازتاب میدهد، اینکه او باوری درونی دارد که میتواند از آن در جهت رشد و حرکت استفاده کند. گذشته از این با همین جمله از تجربه او شرمزدایی میکند، اینکه همه ممکن است گند بزنند، ولی بعد از زمین خوردن میتوان بلند شد و به رقص ادامه داد. (Holding/ Self-object functioning)
گذشته از این، نابینایی فرانک موجب رشد توانمندیهای دیگر در او شده است. چارلی این موارد را نیز بازتاب میدهد. اینکه فرانک میتواند احساس دیگران را بدون آنکه آنها را دیده باشد درک کند. چند بار وقتی با چارلی تنها است به سنگینی فضا و اینکه چیزی بر دوش چارلی سنگینی میکند اشاره میکند. همچنین او بر اساس واکنشهای دیگران یا حتی به صرف شنیدن بو، ویژگیهای افراد دیگر را حدس میزند. توانمندی دیدن درون دیگران به حدی در فرانک بالا است که در جایی چارلی از او میپرسد: «کلنل شما دارین به من نگاه میکنین؟». چارلی نیز در رابطه با فرانک، تجربهای از بازتاب یافتن احساسات و افکار درونی خود را زندگی میکند. فرانک بدون دانستن دقیق اینکه چه چیزی در مدرسه اتفاق افتاده، احساسات و چالشهایی را که چارلی خود را با آن درگیر میبیند، برای او به کلام در میآورد. از این طریق فضای آشفته فکری چارلی برایش روشنتر میگردد به شکلی که در روز دادگاه نمادین در مدرسه بر خود و تصمیم و باور خود مصمم است و زیر فشار نمیشکند. گذشته از این، در این روز حضور فرانک به عنوان ایگوی کمکی، او را محکمتر میسازد.
فرانک از طریق تجربۀ فضایی که احساسات شدید او را نگه میدارد و هضم میکند و همچنین فضایی که در آن توانمندیها و ویژگیهای مثبت او بازتاب مییابد، میتواند نحوۀ رابطهمندی جدیدی را در روان خود ادغام کند، نوعی رابطهمندی که در آن حضور دیگری را به رسمیت میشناسد و میل به برقراری رابطه با دیگری دارد. این تحول را میتوانیم با مقایسه رابطه او با فرزندان برادرزادهاش در ابتدا و انتهای فیلم متوجه شویم. او در اوایل به سمت آنها بالش پرت میکند و در آخر میل به شنیدن و لمس تجارب آنها دارد. رزی در ابتدای فیلم به چارلی میگوید: «ته وجودش آدم مهرونیه». فرانک در رابطه با چارلی میتواند این بخش از وجود خود که رزی به آن اشاره کرده بود را شکوفا کند.