اطلاعات اثر:
نام اثر: شماره ۱ (قرمز و آبی رویال) – No1. Royal Red and Blue
نام نقاش: مارک روتکو – Mark Rothko
در این نقاشی آنچه دیده میشود رنگ است و مستطیلهایی که آن رنگها ایجاد کردهاند. مارک روتکو[۱]، نقاش این اثر ۲۸۹ سانتیمتر در ۱۷۱ سانتیمتری، نیمکتی را در فاصلهای از این اثر قرار داد تا بیننده بر آن بنشیند و به نقاشی نگاه کند. او میگوید: «من تصاویر بسیار بزرگی را نقاشی میکنم زیرا میخواهم صمیمی و انسانی باشند. با نقاشی تصاویر کوچک، خود را خارج از تجربه خود قرار میدهیم. درحالیکه با کشیدن نقاشی بزرگ در آن قرار میگیرید…». اگر این اقدام را بخشی از راه ارتباطی با این اثر در نظر بگیریم ما هم میتوانیم قبل از پرداختن بیشتر به این نقاشی کمی زمان گذاشته و فقط آن را تماشا کنیم. آنچه قرار است اتفاق بیافتد یک تجربه است.
در اینجا رنگها قرار است پیامهایی را به ما منتقل کنند. در واقع قرار است در ما چیزهایی از جنس هیجان و روحانیت را برانگیزند. نقاش به جای کشیدن موضوعی روحانی یا به تصویر کشیدن یک هیجان توسط حالت چهره یا موضوعیتی خاص، کاری کرده است که ما خود آن چیز را تجربه کنیم. رنگها میتوانند در فرهنگهای مختلف و برای هر فرد براساس تجربه شخصیاش، معنای خاصی خودشان را داشته باشند. در عین حال، در مراجع مختلفی میتوانیم درباره معانی مشخص رنگها و هیجانات خاصی که هر کدام در ما ایجاد میکنند مطالب بسیاری بیابیم. در نتیجه، شاید اگر هرکدام از ما آنچه تجربه میکردیم را بر کاغذی مینوشتیم در عین وجود اشتراکات، تفاوتهایی در تجربههای شخصی هر فردی نمایان میشد.
اما آیا ممکن است که به این اثر نگاه کنیم و هیچ هیجان یا حسی را تجربه نکنیم؟ انگار هیچچیزی به ذهنمان نرسد. آیا ممکن است چیزی را حس کنیم ولی نتوانیم به آن اسمی دهیم و تجربه خود را به کلام آوریم؟ شاید حتی به سراغ اسم اثر رفته باشیم که از آن برای فهم بهتر کمک بگیریم اما آنجا هم نشانه خاصی وجود ندارد. عنوان اثر اسم خاصی ندارد و فقط با شماره و اسم رنگهایی، نامگذاری شده است. چرا؟ شاید قصد نقاش این بوده که ما به جای شناسایی (یا شاید بازشناسی) یک هیجان در این نقاشی آن را تجربه کنیم. برای مثال اگر در این اثر چهرهای از انسان بود که حالتهای آن نشانههای چهره غمگین را داشت ما به راحتی غم را شناسایی و به آن اشاره میکردیم. اما اکنون برای اینکه بتوانیم به آن اشاره کنیم اول باید آن را تجربه کنیم و از تجربه درونی خود آن را شناسایی نماییم و همین شاید برای برخی از ما رابطه با این نقاشی را سخت مینماید.
بیشتر نظریات روانکاوی به موضوع عاطفه[۲] پرداختهاند تا هیجان[۳]؛ اما ویلفرد بیون[۴] برای تعریف «نظریه تفکر[۵]» مفهومی به اسم «تجربه هیجانی[۶]» را در رابطه با فهم واقعیت مطرح میکند. تجربه هیجانی اتفاقی است که یک سر آن به دنیا درونی و سر دیگر آن به واقعیت خارجی متصل است. لفظ «تجربه» مشخصکننده چیزی بیشتر از یک هیجان است که میتواند درونی یا بیرونی باشد. بیون این مفاهیم را در مورد تحول تفکر در نوزاد شرح میدهد. همچنین، اشاره به واقعیت بیرون را در مقابل نظریههای فروید[۷] و کلاین[۸] مطرح میکند که متمرکز بر فضای درونروانی نوزاد و فانتزیها بودهاند. بیون میگوید که تجربه هیجانی رابطه با پستان است (واقعیت آن و نه فانتزی آن). برای درک بهتر این موضوع میتوان مثالی را در نظر بگیرید: ما میتوانیم در مورد جوشاندن یک تخم مرغ یا در مورد یک حیوان مثل تمساح صحبت کنیم و آن را تعریف کنیم. اما این با تجربه جوشاندن یک تخممرغ و یا تجربه کردن یک تماسح از نزدیک متفاوت است. این همان تجربه هیجانی است. حالا بیایید دوباره به نقاشی نگاه کنیم. احتمالا در اینجا قرار است خود تمساح را تجربه کنیم به جای خواندن یا صحبت در مورد تمساح. در اینجا قرار است هیجان یا هیجاناتی را تجربه کنیم به جای تعریف و صحبت در مورد آنها.
تجربه هیجانی قبل از تفکر کردن اتفاق میافتد. آگدن[۹] در این باره میگوید: نظریه تفکر بیون با فشار غرایز شروع نمیشود بلکه با تجربه هیجانی زندگیشده در دنیای واقعی شروع میشود و به فکر کردن و احساس کردن آن تجربیات ختم میشود. در واقع، شروع و نطفه تفکر به یک تجربه هیجانی وابسته است و برای نوزاد تجربه هیجانی رابطه با پستان است. برای فهم بهتر آنچه اتفاق میافتد لازم است دو مفهوم مطرح شده در نظریه تفکر بیون را بدانیم:
۱)فرآیند آلفا[۱۰]: یک عملکرد ذهنی است که دادههای خام حسی (که به آن عناصر بتا[۱۱] گفته میشود) را به عناصر آلفا تبدیل میکند.
۲)عناصر آلفا[۱۲]: مانند بلوکهای ساختمانی هستند که برای فکرکردن، رویا دیدن و ذخیره در حافظه مورد استفاده قرار میگیرند.
آنچه اتفاق میافتد این است که تجربه هیجانی توسط فرآیند آلفا به عناصر آلفا تغییر شکل میدهد و در واقع قابل فکر کردن میشود. میتوان گفت که تجربه هیجانی شیوهای است که ما یاد میگیریم و همچنین دنیای خود و آنچه در آن در حال وقوع است را پردازش میکنیم.
موضوع دیگری که بیون مطرح میکند این است که هیچ هیجانی نمیتواند بدون یک «غیرمن[۱۳]» (not-me) یا محرک خارجی وجود داشته باشد. در واقع نوزاد باید بتواند متوجه غیرمن شود که در واقع شناسایی مادر/پستان مادر به عنوان غیرمن است (متمایز کردن آن از من). میتوان گفت که یک تجربه هیجانی نمیتواند در انزاوایی از روابط فهمیده شود. در واقع تجربه هیجانی موضوعی قائم به ذات نیست بلکه احساسی از واقعیت است. بیون این را مطرح میکند که داشتن احساسی از واقعیت به اندازه غذا، آب و هوا برای یک فرد اهمیت دارد. همچنین، همانطور که بدون غذا، آب و هوا فاجعهای برای فرد رخ میدهد، شکست در استفاده از تجربه هیجانی فاجعهای در تحول شخصیت ایجاد میکند که میتواند منجر به مرگ شخصیت شود. هرچند که این نقاشی به عنوان یک محرک خارجی همه خصوصیات که بیون در رابطه نوزاد با پستان مطرح میکند را دارا نمیباشد (مانند از دست دادن پستان) اما وجود این اثری انتزاعی و تجربه رابطه با آن میتواند ما را در درک این مفهوم روانکاوانه و انتزاعی یاری نماید. پس بیایید بار دیگر آن را تجربه کنیم.
منبع:
Sandler, P. C. (2018). The language of Bion: A dictionary of concepts. Routledge. Bion, W. R. (1962). A theory of thinking. Parent-infant psychodynamics: wild things, mirrors and ghosts, ۷۴-۸۲. Fuery, K. (2018). Wilfred Bion, Thinking, and Emotional Experience with Moving Images: Being Embedded. Routledge |
پیوست:
[۱] Mark Rothko
[۲] Afect
[۳] Emotion
[۴] Wilferd Bion
[۵] Theory of Thinking
[۶] Emotional Experience
[۷] Freud
[۸] Klein
[۹] Ogden
[۱۰] Alpha-function
[۱۱] Beta-elements
[۱۲] Alpha-elements
[۱۳] Not-me