پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان

مفاهیم روانکاوانه:


Agency عاملیت

True self خویشتن حقیقی

Autonomy خودمختاری

False self خویشتن کاذب

Devaluation ناارزنده‌سازی

Feeling defeated احساس شکست

New object ابژه جدید

Validation تصدیق

Articulation به کلام درآوردن

Lack of facilitating environment فقدان محیط تسهیل‌گر

Deadness احساس مردگی

Aliveness زنده بودن

Noise سروصدا

Voice صدا

Narcissism خودشیفتگی

Merging ادغام شدن

Betrayal خیانت

Holding نگهدارندگی Trauma تروما
Rage غیظ
Oedipal complex عقدۀ ادیپ

Rejection طرد شدن

Desperation استیصال

Frustration ناکامی

Attunement هم‌کوکی

Competitiveness رقابت‌طلبی

Anger خشم

Denial انکار

Power struggle جنگ قدرت

Lack of theory of mind نداشتن تئوری ذهن

Impingement تخطی

Feeding by demand تغذیه کردن بر اساس درخواست

Other desire میل دیگر

One’s desire میل خود

Resentment کینه

Acknowledgement به رسمیت شناختن

Miscommunication اشکال در انتقال پیام و تعامل

Self-centered خودمحور

Guilt گناه

Contempt تحقیر

کارگردان

نوآ بامباک

سایر آثار کارگردان

لگدزنان و جیغ‌کشان (۱۹۹۵)

های‌بال (۱۹۹۷)

آقای حسادت (۱۹۹۷)

ماهی مرکب و نهنگ (۲۰۰۵)

مارگو در مراسم ازدواج (۲۰۰۷)

گرینبرگ (۲۰۱۰)

فرانسیس ها (۲۰۱۲)

تا وقتی جوانیم (۲۰۱۴)

نامزدی‌‌ها:

بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش زن، بهترین بازیگر نقش مرد، بهترین فیلم‌نامه غیراقتباسی، نامزدی بهترین موسیقی در اسکار ۲۰۲۰
بهترین بازیگر مکمل نقش زن، بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش زن، بهترین بازیگر نقش مرد، بهترین فیلم‌نامه در گلدان گلاب ۲۰۲۰
نامزدی بهترین فیلم‌نامه غیراقتباسی، بهترین بازیگر نقش مرد، بهترین بازیگر نقش زن در بفتا ۲۰۲۰

جوایز:

برنده بازیگر مکمل نقش زن در اسکار و گلدن گلاب و بفتا ۲۰۲۰

IMDb Rating: 8

سایت IMDb

داستان فیلم:

داستان فیلم دربارهٔ زوجی است که در کشمکش طلاق هستند و این موضوع غیر از زندگی خودشان، اطرافیانشان را نیز درگیر ماجراهایی می‌کند.

تحلیل روانکاوانه فیلم داستان ازدواج

مقدمه

فیلم داستان ازدواج در مورد زوجی است که عشق‌شان رو به خاموشی رفته است. سه موضوع اصلی در این فیلم دیده می‌شود که در تقریباً تمامی رابطه‌ها اتفاق مطرح می‌شود: چالش‌های ارتباطی و انتقال پیام بین دو نفر، از خود گذشتگی و ضرورت پرداختن به زخم‌ها و آسیب‌ها.

نیکول سعی می‌کند صدای خود را پیدا کند و زندگی مستقلی برای خود شکل دهد. او احساس می‌کرد چارلی خودمحور است و فقط به خواسته‌های خود اهمیت می‌دهد. او در تلاش است تا عاملیت خود را به عنوان هنرمند، مادر و انسانی خودمختار زندگی کند. (Agency/ True self/ Autonomy)

ما در فیلم دقیق‌تر می‌فهمیم که چرا چارلی و نیکول عاشق یکدیگر شدند اما در مورد اینکه چرا عشق‌شان رو به خاموشی رفت جای تفسیر باز است. شما با کدام یک از طرفین بیشتر همدلی کردید یا طرف کدام یک را بیشتر گرفتید؟

نیکول

در صحنۀ ابتدایی فیلم نیکول و چارلی یکدیگر را توصیف می‌کنند. از ویژگی‌های مثبت و منفی یکدیگر می‌گویند. چارلی در معرفی او می‌گوید: «می‌تونست لس‌آنجلس بمونه و ستارۀ سینما بشه ولی اومد با من تئاتر کار کنه». این دقیقاً همان مسئله‌ای است که نیکول را آزار می‌دهد. او احساس می‌کند خواسته‌های خود را کنار گذاشته است تا بتواند در کنار چارلی باشد. او به مادرش می‌گوید: «من نمی‌تونم از گوش کردن به اینکه چارلی می‌خواد من چی کار کنم، کانال رو عوض کنم به اینکه تو می‌خوای من چی کار کنم». نیکول به دنبال پیدا کردن خواسته‌ها و امیال خود است. (True self/ False self)

زمانی که نیکول تصمیم می‌گیرد به لس‌آنجلس برود تا در برنامه‌ای تلویزیونی بازی کند، چارلی نقشی که به او داده‌اند را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. در حالی که تلویزیون را روشن کرده است به نیکول می‌گوید: «من تلویزیون نمی‌بینم که بخوام نظرم رو بگم». به نظر می‌رسد او به زبانی می‌گوید کاری که نیکول انتخاب کرده تا انجام دهد، برای او ارزش دیدن ندارد. نیکول در نمایش چارلی می‌درخشد اما چارلی ایراد‌های او را یادداشت می‌کند و به شکلی وسواس‌گونه به او انتقال می‌دهد و در کنار آن از ویژگی‌های مثبت بازی نیکول تعریفی نمی‌کند. چنین رفتاری به مرور به نیکول چنین القا می‌کند که چارلی بهتر از او می‌داند و چیز مثبتی برای تکیه کردن به مهارت‌های خود ندارد. نیکول که قادر نیست روی صحنه گریه کند، بعد از شنیدن ایرادگیری‌های چارلی گریه‌کنان به تخت می‌رود. نیکول در توصیف چارلی می‌گوید: «اون هیچ‌وقت احساس شکست نمی‌کنه، احساسی که من خیلی زیاد تجربه‌اش می‌کنم». (Devaluation/ Feeling defeated)

دیگران در نیکول استعدادی را می‌بینند که او در خود سراغ ندارد. در صحنۀ سریال تلویزیونی، همۀ اعضا در پشت صحنه از او تعریف می‌کنند و فکر می‌کنند که چرا تا به حال استعداد خود را در کنار چارلی هدر داده است و چارلی را فردی کنترل‌گر توصیف می‌کنند. زمانی که نورا از او تعریف می‌کند، نیکول در پاسخ می‌گوید: «چارلی کارگردانه». به نظر می‌آید نیکول قادر به پذیرفتن تعاریف مثبت دیگران نسبت به خود نیست.

او در مورد بیان جرئت‌مندانۀ خواسته‌های خود تردید دارد. زمانی که نورا از او می‌پرسد که آیا می‌خواهد در لس‌آنجلس بماند یا نه، پاسخ می‌دهد: «چارلی خوشش نمیاد». نورا می‌گوید: «می‌خوایم رو چیزی تمرکز کنیم که تو می‌خوای». به نظر می‌رسد برای اولین بار کسی پیدا شده است که به خواسته‌های نیکول بها می‌دهد و آن را تصدیق می‌کند. نیکول به نورا می‌گوید: «برام سخته که به زبون بیارمش» و نورا آنچه که او احساس می‌کند را مفهوم‌سازی می‌کند: «داری میگی یه چیز بهتر واسه خودم می‌خوام». (New object/ Validation/ Articulation)

نیکول حدود سن ۲۰ سالگی با بن نامزد بود اما در این رابطه احساسی از مردگی را تجربه می‌کرد. با دیدن چارلی و شروع «گفتگویی رفت‌وبرگشتی» میان آنها، نیکول متوجه می‌شود که بخش‌هایی از «زنده بودن» در او وجود داشته اما قبلاً «در کما بوده است» و محیط به شکلی نبوده که بتواند این بخش را پرورش دهد. چارلی ایده‌های او را در حضور دیگران تکرار می‌کرد و به همین دلیل نیکول احساس می‌کرد که ایده‌هایش ارزشمند است. (Lack of facilitating environment/ Deadness/ Aliveness)

نیکول به دلیل احساس سرزندگی که در رابطه با چارلی تجربه می‌کرده است به این رابطه ادامه داد اما به مرور زمان احساس کرد که از تکرار ایده‌های خود توسط چارلی خسته شده است و دلش می‌خواهد صدای خودش را داشته باشد. احساس مردگی که پیش از این در او وجود داشت بار دیگر سرباز کرده بود: «فهمیدم که من هیچ‌وقت زنده نبودم، بلکه باعث زنده بودن اون می‌شدم». او می‌گوید برای رسیدن به خواسته‌اش که آمدن به لس‌آنجلس بوده «سر و صدا» می‌کرده است (Noise). به نظر می‌رسد نیکول صدای خود (Voice) را گم کرده است، صدایی که می‌تواند متعلق به خود او باشد، توسط خودش بیان شود و به او هویت ببخشد.

او در خانه‌ای زندگی می‌کرد که تمامی وسایل از قبل توسط چارلی انتخاب شده بود: «من هیچ‌وقت نفهمیدم سلیقه‌ام چیه، چون هیچ‌وقت کسی از من نخواست استفاده‌اش کنم». نیکول با آرزوی اینکه در این دنیا چیزی داشته باشد که برای خودش است و در داشته‌ها با چارلی شریک است، حامله می‌شود: «گفتم برای هر دوی ما است. ولی بچه وقتی از آدم میاد بیرون دیگه فقط واسه خودشه. من واسه خودم نبودم». (False self)

نیکول احساس می‌کرد چیزی در این دنیا ندارد که متعلق به خودش باشد و هویتی مستقل برای خودش داشته باشد. چیزی که بیشتر از هرچیز او را آزار می‌داد این بود که چارلی نیازهای او را نادیده می‌گرفت و ثانویه به نیازهای خودش می‌دید: «عجیب بود که بگه تو امروز می‌خوای چی کار کنی. در مورد کارم نگفت که پی‌اش رو بگیر. اگر بغلم می‌کرد و می‌گفت خوشحالم برات که یه بخش از زمین واسه تو است، شاید طلاق نمی‌گرفتیم. ولی مسخره‌ام کرد. بعد که جریان پول رو فهمید گفت پولش رو بیارم بریزم تو کمپانی تئاترش. من رو جدا از خودش نمی‌دید». نیکول از نحوۀ رابطه‌مندی خودشیفته‌وار چارلی رنج می‌برد. گذشته از این، نیکول از اینکه چارلی به او خیانت کرده است، ناراحت است. (Narcissism/ Merging/ Betrayal)

چارلی

نیکول در توصیف چارلی می‌گوید او بر خواسته‌های خود مصمم است و اجازه نمی‌دهد نظر دیگران باعث شود از کاری که می‌خواهد بکند منصرف شود. چارلی کودکی سختی را در خانه‌ای پر از خشونت و سوءمصرف الکل پشت سر گذاشته است. شاید دلیل اینکه او با احساسات خود کمتر در تماس است نیز همین باشد. نیکول می‌گوید چارلی فقط در سینما است که می‌تواند گریه کند و در زندگی واقعی این کار را نمی‌کند. با وجود این، چارلی قادر است کارکردی نگهدارنده برای نیکول داشته باشد: «کاری نمی‌کنه که از احساساتم خجالت بکشم». همچنین چارلی از دشواری‌های مربوط به والدگری خسته یا عصبانی نمی‌شود: «خیلی تو مخه که این کارها رو دوست داره. اینکه از کارهای بچه‌ها که انتظار میره هرکسی بدش بیاد، بدش نمیاد.». (Holding/ Trauma)

چارلی در اصول فرزندپروری قانون‌مدارتر است. او مخالف رفتارهای نیکول است که برای هرکاری که هنری انجام می‌دهد جایزه تعیین می‌کند. او تلاش می‌کند در شرایطی که مجبور است از هنری دور باشد، رابطه با او را حفظ کند اما در این مسیر ناکامی زیادی را تجربه می‌کند؛ به خصوص اینکه نیکول تمام تلاشش را می‌کند تا هنری در کنار خودش ناکامی را تحمل نکند. چارلی روی زمین می‌نشیند تا هنری را بغل کند اما هنری به سمت باغچه می‌رود تا گنجی را که مادرش قایم کرده است پیدا کند. در ادامه زمانی که هنری برای رفتن داخل ماشین مقاومت می‌کند و به نظر می‌رسد مادرش را به چارلی ترجیح می‌دهد؛ چارلی از این کنار گذاشته شدن و احساس استیصال برای حفظ رابطه با هنری عصبانی می‌شود. (Rejection/ Desperation/ Frustration)

چارلی خواسته‌های دیگران را جدای از خود ادراک نمی‌کند. در رابطه با موهای نیکول می‌گوید: «من بلندتر ترجیح میدم». او در نظر نمی‌گیرد که نیکول می‌خواهد رابطه‌ای جدا از چارلی داشته باشد. زمانی که به همراه هنری داخل ماشین است، به سؤالات هنری پاسخ نمی‌دهد و می‌خواهد به پاسخ سؤال خود برسد. هنری دیکتۀ کلمه‌ای را می‌پرسد، چارلی آن را نادیده می‌گیرد و بر خواستۀ خودش مبنی بر پوشیدن لباس فرانکشتاین اصرار می‌ورزد. هنری نمی‌خواهد لباس فرانکشتاین را بپوشد و چارلی با اصرار می‌گوید: «مطمئنی؟ نگاهش کن!». در روز جشن هالووین، هنری می‌گوید این شهر را بیشتر دوست دارد چرا که دوستان بهتری دارد. چارلی بدون تلاش برای بررسی نظر هنری می‌گوید: «درست نیست!». هنری برای بیرون رفتن دوباره در هالووین خسته است و تمایلی به این کار ندارد؛ اما چارلی که دلش می‌خواهد فرصتی برای بودن در کنار هنری داشته باشد؛ به خستگی هنری توجهی نمی‌کند و او را علی‌رغم میلش برای بازی به بیرون می‌برد. چارلی به هنری می‌گوید که دوشنبه به نیویورک باز می‌گردد و زمانی که می‌بیند هنری در حال بازی است و به رفتن او واکنش نشان نمی‌دهد عصبانی می‌شود. چارلی به وکیلش می‌گوید: «هنری باید بدونه که براش جنگیدم».

چارلی تمام تلاش خود را برای نگه داشتن هنری می‌کند. او پولی که از جایزۀ خود گرفته را خرج وکیلی خبره می‌کند. خانه‌ای خالی را تزیین می‌کند و برای هنری وسایلی برای بازی کردن می‌خرد. او در رابطه با آمدن سوپروایزر برای تعیین حضانت همگام با درک هنری به او توضیح می‌دهد. زمانی که چارلی متوجه می‌شود هنری در حال گفتن از رابطۀ مثبت خود با مادرش است، نمی‌تواند آن را تحمل کند و هنری را برای کمک صدا می‌زند تا مانع گفتگوی او شود. زمانی که متوجه می‌شود هنری می‌خواهد همانند مادرش گیاه‌خوار شود؛ عصبانی می‌شود از اینکه هنری با مادرش همانندسازی بیشتری می‌کند تا با او. چارلی تلاش بسیار زیادی می‌کند تا نشان دهد والد قابلی است به حدی که هنری را خسته می‌کند: «من به استراحت احتیاج دارم.». زمانی که دستش را به اشتباه می‌برد مدام و مدام می‌گوید حالش خوب است. به نظر می‌رسد او وخیم بودن اوضاع را انکار می‌کند. (Attunement/ Competitiveness/ Anger/ Denial)

چالش‌های برقراری ارتباط

در ارتباط برقرار کردن ما تلاش می‌کنیم تا آنچه که در ذهن‌مان می‌گذرد را طوری بیان کنیم که به همان شکل در ذهن طرف مقابل‌مان معنا پیدا کند. در این فیلم می‌بینیم که چارلی و نیکول در بیشتر مواقع یکدیگر را نمی‌شنوند. برای مثال در صحنه‌ای می‌بینیم که نیکول بسیار بی‌قرار است تا برگه‌های طلاق را به چارلی بدهد، اما چارلی بدون کوچک‌ترین توجهی به این بی‌قراری و یا میل نیکول به جدایی طوری رفتار می‌کند که گویی همه چیز عادی است. آنها هم در انتقال پیام خود مشکل دارند و هم در دریافت پیام دیگری. برقراری ارتباط چنان میان چارلی و نیکول دشوار شده است که لازم می‌شود وکلا یا افراد دیگری به جای خودشان، خواسته‌هایشان را به یکدیگر انتقال دهند.

چارلی به طور خاص در این زمینه مشکلی جدی دارد. او به جای دیگران حرف می‌زند یا طبق فرضیه‌های خود عمل می‌کند و تفاوت نظر دیگری با خود را نمی‌پذیرد. هر زمان که نیکول یا هنری چیزی می‌گویند، او آنها را به چالش می‌کشد به شکلی که انگار هیچ نظری جز نظر او نمی‌تواند درست باشد: «تو منظورت این نیست»، «تو منظورت اینه که …»، «تو اینطوری فکر می‌کنی..» یا «تو ریاضی دوست داری». بدین ترتیب چارلی توان اطرافیان خود برای بیان احساسات و افکارشان را مسدود می‌سازد. و صرفاً با در نظر گرفتن نظرات خود دست به نتیجه‌گیری می‌زند. او می‌خواهد حرف، حرف خودش باشد. شاید بتوان این رفتار را به عنوان چالشی در زمینۀ جنگ قدرت در نظر گرفت. (Power struggle/ Lack of theory of mind/ Impingement)

بدین ترتیب عجیب نیست که نیکول به مرور زمان دست از تلاش برای انتقال احساسات و افکار خود به چارلی بردارد. نیاز به شنیده شدن در نیکول نادیده گرفته می‌شد و شاید برای همین است که در اولین جلسه‌ای که نزد وکیل خود می‌رود، برای دقایقی بدون توقف شروع به حرف زدن می‌کند. به نظر می‌رسد این اولین باری است که کسی عمیقاً به نیکول گوش می‌دهد و او را جدا از چارلی ادراک می‌کند، کسی که می‌شنود او چه فکر می‌کند، چه احساسی دارد، حرف او را قطع نمی‌کند و به جای او حرف نمی‌زند. (Feeding by demand)

ازخودگذشتگی

در هر رابطه‌ای سه بخش «من، تو و ما» وجود دارد که برای رسیدن به احساس رضایت و خوشحالی لازم است که بین این سه حالت در رفت‌وآمد باشیم. در یک رابطۀ سالم لزوماً این طور نیست که طرفین رابطه به امر واحدی باور داشته باشند یا مانند هم فکر کنند. اما طرفین این رابطه می‌دانند که چطور میان با هم بودن و استقلال تعادل برقرار کنند، نظرات متفاوت یکدیگر را تحمل کنند و از برخی خواسته‌های خود به خاطر دیگری بگذرند. در فیلم داستان ازدواج می‌بینیم که نیکول بار از خودگذشتگی را بسیار سنگین احساس می‌کند و فکر می‌کند او از خیلی بخش‌های خود گذشته است. او بازیگری مستقل بود و بعد شروع رابطه با چارلی کار حرفه‌ای او در کنار چارلی خلاصه شد. او پس از سفری به نیویورک چارلی را ملاقات و با او ازدواج کرد اما زمانی تصمیم داشت تا به لس‌آنجلس بازگردد. او به خاطر چارلی به نیویورک مهاجرت کرد و از خانواده‌اش دور شد. مسئولیت‌های مربوط به هنری بیشتر بر دوش نیکول قرار گرفت، به طوری که می‌بینیم هنری بیشتر به مادرش دلبسته است تا به چارلی. و چارلی در این میان سعی می‌کند تا رابطه با نیکول، با هنری و شرایط کاری خود را همزمان مدیریت کند اما بهانه‌گیری‌های چارلی این کار را برای او دشوار می‌کند. از طرفی چارلی احساس می‌کند کار تیمی و گروهی‌ای که انجام می‌دهند، بر اساس تلاش و موفقیتی مشترک است، اما نیکول برعکس احساس می‌کند که کارها به نام چارلی تمام می‌شود و او سهمی از موفقیت‌ها ندارد.

نیکول می‌خواهد بیشتر به لس‌آنجلس رفت‌وآمد کند، خواسته‌ای که چارلی فکر می‌کند به صرف حرف زدن در مورد آن حل‌وفصل شده است؛ در حالی که ماجرا این است که خواستۀ نیکول به فراموشی سپرده شده است. نیکول احساس می‌کند خواسته‌های چارلی بر خواسته‌های او اولویت دارد و به نوعی بر او تحمیل می‌شود. نیکول نیز تلاش نمی‌کند تا بر خواسته‌های خود که برایش مهم تلقی می‌شود، پافشاری کند. او به واسطۀ شنیده نشدن حرف‌هایش و شاید برای اجتناب از تنش، آنقدر از صحبت در مورد خواسته‌هایش کناره‌گیری می‌کند که در نهایت قادر به تحمل این میزان از خودگذشتگی نیست. نیکول با تمام شدن تحملش، بدون فکر کردن یا حرف زدن یا تلاش برای درست کردن اوضاع، تصمیم جدی به جدایی می‌گیرد و چارلی به دلیل گوش نکردن به خواسته‌های نیکول آنها را بی‌اهمیت جلوه می‌دهد. (Other’s Desire Vs. one’s own desire)

وقتی این از خودگذشتگی‌ها به شکل متقابل صورت نمی‌گیرد و قدردانی نسبت به آنها صورت نمی‌گیرد یا حتی وجود آنها تصدیق نمی‌شود، به مرور در نیکول کینه‌ای شکل می‌گیرد از اینکه چرا مدام باید احساس کند نیازهایش در درجۀ دوم اهمیت قرار دارد و چرا نیازهای او دیده و تصدیق نمی‌شود. (Resentment)

پرداختن به زخم‌ها و آسیب‌ها

زمانی که نیکول به لس‌آنجلس می‌رود و کاری شخصی را جدای از چارلی آغاز می‌کند، چارلی متوجه می‌شود که واقعاً تمام چیزهایی که تاکنون از زبان نیکول نمی‌شنیده حقیقت داشته است. به نظر می‌رسد نیکول باید نیازهای خود را با عمل به چارلی نشان می‌داده است. چارلی اما باز هم بر اساس فرضیات خود پیش می‌رود و آن این است که زمانی که کار نیکول در لس‌آنجلس تمام شود، آنها دوباره به نیویورک بازخواهند گشت. او فرض می‌کند که تمامی کارهای نیکول موقتی است و آنها سرانجام به عنوان خانواده به چیزی باز خواهند گشت که او می‌خواهد.

نیکول و چارلی حرف‌های یکدیگر را نادیده می‌گیرند و نمی‌توانند پیام خود را به دیگری منتقل کنند. نیکول احساس از خودگذشتگی بیش از اندازه می‌کند و به دلیل اینکه احساس می‌کند این از خودگذشتگی به شکل متقابل صورت نمی‌گیرد، کینه‌ای بسیار بزرگ در او شکل می‌گیرد. چارلی سعی می‌کند اوضاع را درست کند اما متوجه می‌شود که نیکول به او فرصت نمی‌دهد و اوضاع را برای او سخت‌تر می‌کند.

این مسائل به مرور باعث می‌شود ملغمه‌ای از هیجاناتی که تاکنون بیرون ریخته نشده بود و تا به حال توسط وکیل‌ها به یکدیگر منتقل شده بود، به شکل یک بمب در دعوایی میان آنها بیرون ریخته شود. آنها حرف‌هایی بسیار پرخاشگرانه به یکدیگر می‌زنند، به شکلی که چارلی با فریاد زدن بر سر نیکول برای او آرزوی مرگ می‌کند و بر دیوار مشت می‌کوبد. بعد از انجام این کارها متوجه می‌شود که کنترل خود را کامل از دست داده و حرف‌هایی بسیار آسیب‌زننده زده است که قصد آن را نداشته. او نفرتی شدید را نسبت به نیکول احساس می‌کند که به شکلی متناقض به دلیل عشق به او و در راستای تلاش برای نگاه داشتن او برون‌ریزی شده است. نیکول با دیدن گریه‌های چارلی در نقش «مراقب» که همیشه بر عهده داشته است فرو می‌رود و سعی می‌کند با بخشیدن چارلی نقش از خودگذشتگی را بار دیگر ایفا کند.

در ادامۀ فیلم می‌بینیم زمانی که مسئول خدمات اجتماعی به خانه چارلی می‌رود تا در مورد حضانت تصمیم‌گیری شود، اتفاقاتی عجیب و معذب‌کننده می‌افتد. این حالت عجیب و نامعمول، به شکل نمادین نشانی از غیرطبیعی بودن چیزی در رابطۀ میان چارلی و هنری است. به نظر می‌رسد این دو با هم غریبه هستند و رابطه‌شان به شکلی معمول جریان پیدا نمی‌کند، چرا که چارلی مدام از هنری دور و بین لس‌آنجلس و نیویورک در رفت‌وآمد است. هنری مدام می‌گوید: «بازی چاقو رو به خانوم نشون بده». چارلی می‌خواهد از این اوضاع فرار کند چرا که این شوخی شانس او برای سرپرستی هنری را پایین می‌آورد و قابلیت‌های والدگری او را زیر سؤال می‌برد. چارلی مدام این حرف هنری را نادیده می‌گیرد و این یکی از مشکلات ارتباطی اساسی چارلی است که به مشکلات یا خواسته‌هایی که دیگران مطرح می‌کنند، نمی‌پردازد. او مشکل مطرح شده را خرد و کوچک می‌پندارد و بحث را منحرف می‌کند. او می‌خواهد تصویری قوی از خود را حفظ کند و مدام فکر می‌کند که مشکلات حل خواهند شد. او یا هیجانات را نادیده می‌گیرد یا به شکلی فکر نشده همانند چیزی که در مشت کوبیدن به دیوار دیدیم، به برون‌ریزی آنها می‌پردازد. یا در صحنه‌ای می‌بینیم که او به دلیل خون‌ریزی روی زمین آسپزخانه به شکلی بی‌حال می‌افتد چرا که سعی کرده زخمی که ایجاد شده است را نادیده بگیرد، این همان کاری است که او با زخم‌های هیجانی خود می‌کند.

صحنۀ دعوا

در دعوای میان چارلی و نیکول اولین عدم توافق زمانی پیش می‌آید که چارلی از نیکول می‌خواهد روزی که هنری نزد هر یک از آنها است جابجا شود. چارلی به شکلی مستقیم درخواستش را مطرح می‌کند و نیکول نیز بر اساس توافق قبلی‌شان به شکلی مستقیم آن را رد می‌کند. مشکل زمانی پیش می‌آید که چارلی، نیکول را متهم به نامنعطف بودن می‌کند، چیزی که می‌توان آن را به عنوان برچسب پرخاشگری منفعل نیز برداشت کرد. با وجود این، نیکول بر موضع خود می‌ایستد و چارلی نیز پافشاری نمی‌کند. چارلی ناکام می‌ماند اما به خوبی آن را تحمل می‌کند. آنها به خوبی با عدم توافق میان خودشان کنار می‌آیند. نکته‌ای که لازم است در نظر داشته باشیم این است که این دو به شکلی سالم به این تعارض پرداختند و حل تعارض سالم به معنای آن نیست که هر دو طرف در انتها به خواسته‌شان می‌رسند. حل تعارض زمانی سالم به حساب می‌آیند که هر دو طرف به خواسته‌های یکدیگر احترام بگذارند، خواسته‌ها مستقیم و روشن بیان شوند و طرفین تعارض بتوانند به یکدیگر گوش دهند و افکار و احساسات خود را بیان کنند.

بعد از این ماجرا آنها در مورد این موضوع حرف می‌زنند که چطور ماجرای تصمیم‌گیری در مورد حضانت بار مالی و عاطفی زیادی را بر آنها تحمیل کرده است و بر هنری تأثیر گذاشته است. نیکول توضیح می‌دهد که قرار است ناظری به خانۀ هر یک از آنها بیاید تا در مورد صلاحیت آنها برای نگهداری از هنری تصمیم‌گیری کند:

  • نیکول: فکر می‌کنم اگه یه روز رندم کسی من رو زیر نظر بگیره، بهم حضانت رو نمیده …
  • چارلی: منم همین حس رو دارم.
  • برای همین فکر کردم بین خودمون حلش کنیم.
  • اگه یادت بیاد من از همون اول همین حرف رو زدم.
  • می‌دونم ولی الان شرایط فرق داره.
  • منم همین شرایط رو پیش‌بینی کرده بودم.

نیکول در این شرایط دفاعی می‌شود چرا که به نظر می‌رسد حق با چارلی است. آنها متحمل هزینه‌های مالی زیادی شده‌اند و هنری نیز تحت تأثیر جدایی آنها قرار گرفته است. این اتفاقی کوچک است اما مراحل اولیۀ دعوای میان آنها را شکل می‌دهد. نیکول در این شرایط نظر چارلی را تصدیق یا تأیید نکرد، کاری که می‌توانست شدت هیجان‌های منفی میان آنها را کاهش دهد. (No acknowledgement)

نیکول از چارلی می‌پرسد: «می‌دونی چرا می‌خوام تو لس‌آنجلس بمونم؟». چارلی دلیل او را نمی‌داند و این امر تمامی خشم نیکول را بالا می‌آورد چرا که پاسخ او بار دیگر به نیکول نشان می‌دهد چارلی نیازها و خواسته‌های او را به رسمیت نمی‌شناسد. نیکول نیز پاسخ صادقانۀ چارلی را نادیده می‌گیرد و سعی نمی‌کند سردرگمی و سوءتفاهم میان خود و چارلی را رفع کند. آنها هر دو بر اساس فرضیۀ خودشان در مورد این موضوع که مدرسۀ چارلی کجا باشد، تصمیم گرفته‌اند، بی‌آنکه به روشنی در مورد آن صحبت کنند. آنها در مورد مکالمه‌هایی بحث می‌کنند که در گذشته اتفاق افتاده است و در مورد منظور و نیت یکدیگر فرضیه‌سازی می‌کنند. آنها به جای یکدیگر حرف می‌زنند و مدام یکدیگر را متهم می‌کنند بی‌آنکه تلاش در شنیدن دیگری کنند. (Miscommunication)

پس از این نیکول، چارلی را متهم به این می‌کند که همیشه طبق خواسته‌های خودش پیش می‌رود و خواسته‌های دیگران را نادیده می‌گیرد (Self-centeredness):

  • چارلی: من این رو نمی‌خوام .. یعنی می‌خوام اما می‌خواستم … اون چیزی رو می‌خواستم که برای هنری بهتره.
  • نیکول: برام سؤال بود که کی موضوع هنری رو مطرح می‌کنی و از این می‌گی که «اون» واقعاً چی می‌خواد.

همچنین در این مکالمه متوجه می‌شویم که نیکول اصرار می‌کند که چارلی مقصر آسیب دیدن هنری است. شاید بتوان گفت که این رفتار دفاعی علیه احساس گناه او باشد، احساس گناه از اینکه علی‌رغم توافق قبلی‌شان پای هنری را به میان این جدایی کشانده است. (Guilt)

در ادامۀ دعوا نیکول برای خالی کردن خشم خود و انتقام گرفتن از چارلی، دست روی نقاط شکنندۀ چارلی می‌گذارد تا همان احساس بدی را به چارلی بدهد که خود تجربه کرده است: «تو دقیقاً شبیه پدرت هستی». چارلی نیز برای تلافی احساس شکنندگی که نیکول به او داده می‌گوید: «تو هم دقیقاً مثل مادرت هستی! هر چی گله ازش داری رو خودت داری انجام میدی. تو داری هنری رو خفه می‌کنی». (Contempt/ Rage)

کلام آخر

ساندرا با مردی هم‌جنس‌گرا ازدواج کرده بود و معتقد است که به راحتی با این موضوع کنار آمده است. اما در عمل دست به رفتارهایی جبرانی می‌زند. برای مثال، با جِف، دوست‌پسر سابق کَسی (خواهر نیکول) بعد از جدایی آنها رابطه دارد. او برخلاف خواستۀ کَسی به این رابطه ادامه می‌داد و قصد داشت بعد از جدایی میان نیکول و چارلی نیز، باز هم برخلاف خواستۀ دخترش به رابطه با چارلی ادامه دهد. نیکول تا ۹ سالگی خود را نمی‌شسته است و ساندرا مادرش این کار را می‌کرده است. شاید بتوان این رفتار ساندرا را تلاشی از جانب او برای نگاه داشتن نیکول در کنار خود در نظر گرفت تا از احساس تنهایی‌اش در رابطه‌ای نافرجام فرار کند. در مورد رابطۀ نیکول با مادرش به نکتۀ دیگری نیز می‌توان اشاره کرد و آن مراجعه به روان‌درمانگری مشترک است. این موضوع نشان می‌دهد که ساندرا هویتی مستقل برای نیکول در نظر نمی‌گرفت و مرزهای ارتباطی را رعایت نمی‌کرده است. این همان موضوعی است که نیکول در رابطه با چارلی نیز تجربه می‌کند، یعنی نداشتن هویتی مستقل.

نیکول نیز چنین رفتارهایی را با هنری پیش گرفته است. برای مثال نیکول برای عمل دفع هنری جایزه در نظر گرفته است یا به او اجازه می‌دهد شب‌ها در تخت او بخوابد. هنری نیز تمایل به حفظ این رابطۀ دوتایی دارد: «بابا تو برو. مامان تو بمون». در صحنۀ پیدا کردن گنج نیز می‌بینیم که هنری به نیکول و چارلی می‌گوید: «تنهایی حرف نزنین». او دلش نمی‌خواهد والدینش با هم تنها بمانند چرا که خطر دعوا کردن میان آنها یا خطر از دست دادن رابطۀ دوتایی با مادر وجود دارد. نیکول از اینکه هنری، چارلی را از اتاق بیرون کرده بود احساس گناه می‌کند و سعی در توجیه آن دارد تا چارلی ناراحت نشود. اما زمانی که هنری قرار است با چارلی وقت بگذراند، برای برگشت او جایزه‌ای در نظر گرفته است، گویی بودن در کنار پدر اتفاق ناخوشایندی است.

نیکول در مسیر کاری خود پیشرفت می‌کند و کارگردانی کاری خوب را بر عهده می‌گیرد. در صحنۀ پایانی نیکول مطمئن‌تر به خود به نظر می‌رسد. چارلی در دانشگاهی در لس‌آنجلس پذیرش گرفته است و نیکول از شنیدن این خبر ناراحت به نظر می‌رسد. شاید آرزو می‌کند که کاش چارلی زودتر این کار را کرده بود. زمانی که به طبقۀ بالا می‌روند، هر کس به اتاقی می‌رود و در را می‌بندد و چارلی تنها در راهرو باقی می‌ماند. او متوجه می شود که عکس‌های او از میان عکس‌های خانوادگی برداشته شده است و به این ترتیب احساسی از جدا افتادن از دیگران پیدا می‌کند.

سکانس انتخابی :

۱. صحبت تک نفری لورا

۲. یادداشت

۳. سکانس پایانی

۴. چیزی که من در مورد چارلی دوست دارم

۵. چیزی که من در مورد نیکول دوست دارم