پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان

مفاهیم روانکاوانه:


Racism: نژادپرستی
Masculinity: مردانگی
Inferiority: احساس حقارت
Supremacy: برتری
Constructive aggression: خشم سازنده
Fear: ترس
Passivity: منفعل بودن
Activity: فعال بودن
Agency: عاملیت
Acting out: به عمل درآمدن تکانه‌های ناهشیار
Boundary violation: تخطی از مرزها
Protest: اعتراض
Conflict: تعارض
Morality: اخلاقیات
Fight vs. Surrender: جنگیدن در برابر تسلیم شدن
Authority figure: مرجع قدرت
Oppressor: سرکوب‌گر
Oppressed: سرکوب‌شده
Aliveness: زنده بودن
Deadness: مردگی
Hope: امید
Demand: تقاضا
Need: نیاز
Respect: احترام
Other: دیگری
Dream and fantasy: رؤیاپردازی و فانتزی کردن
Denial: انکار
Disillusionment: وهم‌زدایی

Devaluation: ناارزنده‌سازی
Hatred: نفرت
Failing someone: ناامید ساختن دیگری
Shame: تحقیر
Guilt: گناه
Freedom: آزادی
Choice: انتخاب
Debasement: تحقیر
Humor: شوخ‌طبعی
Accepting: پذیرش
Frustration: ناکامی
Revenge: انتقام
Resistance: مقاومت
Annihilation anxiety: اضطراب نابودی
Brutality: بی‌رحمی
Betrayal: خیانت
Loyalty: وفاداری
Capacity to be alone: ظرفیت تنها ماندن
Paranoid-schizoid position: موضع پارانویید-اسکیزویید
Splitting: دوپاره‌سازی
Discrimination: تبعیض
Grief: سوگ
Loss: فقدان
Reconciliation: به صلح و آشتی رسیدن
Validation: اعتبار بخشیدن
Dream work: کار رؤیا
Aggression-compulsion: اجبار به تکرار خشونت
Perseverance: پایداری
Theory of mind: نظریۀ ذهن

کارگردان: جاستین چادویک

سایر آثار کارگردان
(Bleak House (2005
(The other Boleyn girl (2008
(The first grader (2010
(Tulip fever (2017

IMDb Rating: 7.1

نامزدی‌ها:

بهترین دستاورد در موسیقی ساخته شده در اسکار ۲۰۱۴
بهترین بازیگر مرد در درام در گلدن گلاب ۲۰۱۴

جوایز:

بهترین موسیقی ساخته شده در گلدن گلاب ۲۰۱۴

سایت IMDb

داستان فیلم:

این فیلم به شرح زندگی نلسون ماندلا از دوران کودکی او در روستا تا زمان منتخب شدن او به عنوان اولین رئیس‌جمهوری که در آفریقای جنوبی از طریق انتخابات به این سمت رسیده می‌پردازد.

تحلیل روانکاوانه فیلم ماندلا: راهی طولانی به سمت آزادی

مقدمه

فیلم «ماندلا: راهی طولانی به سمت آزادی» روایتی از این موضوع است که دیوارهای سنگی نمی‌توانند برای روحی آزاد زندان بسازند. ماندلا مبارزات مدنی خود را در راستای رسیدن به حقوق برابر میان انسان‌هایی با نژاد مختلف آغاز کرد، در راستای رسیدن به آزادی اقشار مختلف و دست یافتن به اخلاقیات انسانی. او تلاش داشت تا با نشان دادن خشمی سازنده، ظالم و مظلوم را همزمان به آزادی برساند.

در ابتدای تولد نام رولیلالا را بر روی ماندلا گذاشته بودند که به معنی «شخصی است که شاخه‌های درخت را می‌کند» یا به معنی دیگر «دردسرساز» است. با ورود به مدرسه نام قبیله‌ای مادیبا بر روی او گذاشته شد و در نهایت بنا به رسوم آن دوران معلمش نام نلسون را بر او نهاد. او در دانشگاه تنها دانشجوی سیاه‌پوست حقوق بود. پس از گذشت مدت زمانی از انجام کار وکالت به گروه انجمن ملی آفریقا پیوست تا بتواند از حقوق افرادی دفاع کند که به ناحق شأن‌شان پایین می‌آید یا آزار می‌بینند یا به هر نوعی آزاد نیستند.

او کمپینی تشکیل داد تا در برابر قوانین ناعادلانۀ آپارتاید اعتراض خود را نشان دهند. زمانی که روش‌های غیرخشونتی و صلح‌آمیز آنها جواب نداد سعی کرد روشی دیگر را پیش بگیرد که شامل خشونت بود. به همین دلیل او تحت تعقیب قرار گرفت و تا چند سال به شکل زیرزمینی کار می‌کرد تا در نهایت دستگیر و محکوم به حبس ابد شد. او در دادگاه خود چنین گفت که حاضر است در راه رسیدن به جامعه‌ای آزاد و دموکراتیک جان خود را فدا کند.

تبعیض و تحقیر

ماندلا در جامعه‌ای زندگی می‌کرد که سفید‌پوستان حق ویژه‌ای برای خود قایل بودند. در فیلم می‌بینیم که زنی سفیدپوست، خدمتکاری را متهم به دزدین لباس‌های زیر خود کرده بود. زن در دادگاه با اکراه به سؤالات ماندلا به عنوان وکیل پاسخ می‌دهد: « باید به این آدم محلی حرف بزنم؟». ماندلا با در دست گرفتن لباس زیر و اشاره به سایز آن و احمقانه بودن اینکه فردی بخواهد این لباس را بدزدد، در زن احساس شرم ایجاد می‌کند، همان احساسی که زن سعی داشته در افراد سیاه‌پوست حاضر در جمع القا کند. زن چنان شأن خود را به دور از رویارویی با فردی سیاه‌پوست می‌داند که دادگاه را ترک می‌کند.

ماندلا زمانی مصمم به آغاز فعالیت‌های سیاسی خود می‌شود که متوجه می‌شود دوستش را به دلیل نداشتن مجوز تردد با کتک زدن شدید به قتل رسانده‌اند. او شکایت خود را نزد قاضی می‌برد اما در جواب چیزی می‌شنود که او را به سکوت دعوت می‌کند: «یعنی میگی پلیس دروغ میگه؟! … این قانونه». ماندلا پاسخ می‌دهد: «ولی این قانون برای ما نیست». او می‌خواهد به سوی قانونی گام بردارد که حقوق تمامی انسان‌ها، فارغ از جایگاه یا نژادشان به طور برابر رعایت می‌شود.

او در زندان شاهد سخت‌گیری‌هایی بود که بوی تحقیر، تبعیض و شکنجه می‌داد: سیاه‌پوستان امکان دسترسی به شلوار نداشتند و مجبور به پوشیدن شلوارک بودند؛ غذای آنها کفاف انرژی برای کار بدنی دشوار را نمی‌داد؛ آنها از حق ملاقات و دریافت نامه به جز در بازۀ زمانی ۶ ماهه محروم بودند.

سوگ و فقدان

ماندلا نتوانست در زمان بیماری و مرگ مادرش در کنار او باشد. یکی از مواردی که این از دست دادن را برای او دشوار می‌کرد، نگاه مادرش به او بود. زمانی که ماندلا به دلیل گرایش به فعالیت‌های سیاسی و دوری عقیدتی اِولین (همسر اولش) او را ترک کرده بود، مادر او را شماتت کرده بود. ماندلا که زمانی باعث افتخار مادر و قبیله‌اش بود با ترک کردن اولین، ارزشی فرهنگی را زیر پا گذاشته بود. او در تعارضی میان وظایف مربوط به «مرد خانواده» و «انسانیت»، راه دوم را به سمت رسیدن به اخلاقیات انتخاب کرد. زمانی که مادرش در بستر مرگ بود، او فرصت این را نداشت تا در این زمینه با مادرش به صلح برسد و احساس گناه یا شرم خود را تسکین بخشد. او قرار بود فقدانی را تجربه کند که به واسطۀ آن نه تنها مادرش بلکه نقش افتخارآمیز خود را نیز برای همیشه از دست می‌داد. به عبارتی، فرصت افتخارآفرینی در نگاه مادر با مرگ مادر از او گرفته میشد. زمانی که وینی در مورد نگاه افتخارآمیز مادر به ماندلا گفت، او با غمی فراوان آن را پذیرفت. او فرصت این را پیدا نکرد تا صلحی که مادر با انتخاب روش زندگی او پیدا کرده بود را به چشم ببیند و لمس کند. (Reconciliation/ Shame/ Guilt/ Conflict/ Validation)

سوگواری ماندلا با شنیدن خبر مرگ پسر بزرگش که بر اثر تصادف فوت کرد، عمیق‌تر شد. او فرصت این را پیدا نکرد تا بر پیکر جان‌باختۀ افراد عزیز زندگی خود حاضر شود.

خواب

ماندلا در زندگی‌نامۀ خود کابوسی تکرارشونده را مطرح می‌کند که می‌توان آن را نشانی از احساس خالی بودن و فقدانی در نظر گرفت که در دوری از عزیزانش احساس می‌کند:

«در خواب تازه از زندان آزاد شده بودم… از درهای زندان که به شهر وارد شدم هیچ‌کس به استقبال من نیامده بود. در واقع، هیچ‌کس آنجا نبود، نه آدمی، نه ماشینی، نه تاکسی. … ساعت‌ها راه رفتم … تا به خانه‌ام رسیدم. اما آنجا خالی بود، خانۀ ارواحی که تمام درها و پنجره‌هایش باز بود، اما هیچ‌کس آنجا نبود.»

رؤیای ماندلا احساسی از بیگانگی و آزاد نبودن را می‌دهد که به واسطۀ سال‌های طولانی زندان بر او تحمیل شده است. وینی نیز مدام به او می‌گفت که سال‌ها است از زندگی بیرون از زندان خبر ندارد و نسبت به آن بیگانه مانده است. آزادی ماندلا در خواب که به شکلی سرگردان در فضایی تهی می‌گردد، فضایی که کسی که در آن زندگی نمی‌کند، بویی از آزادی نمی‌دهد. این کابوس ترس از دست رفتن آزادی یا دست نیافتن به آن را تداعی می‌کند.

این رؤیا همچنین احساسی از جدا بودن از گروه سیاسی و اجتماعی‌ای را می‌دهد که ماندلا سعی داشت آن را داشته باشد. او از بعدی اساسی از زندگی انسانی محروم بود: دیدن و دیده شدن برای آنکه احساسی از وجود داشتن شکل بگیرد. طبق نظر ویلفرد بیون، حالات ذهنی ترسناک چنان که در این کابوس ماندلا متوجه آن هستیم، تلاش روان ما برای هضم تجارب هیجانی دشوار را نشان می‌دهد.

نلسون ماندلا

« هر شب یه رؤیا می‌بینم. میرم اورلاندو. همه چی همونطوری. همه‌شون، همه کسایی که بیشتر از همه تو دنیا دوستشون دارم اونجان. … ولی اونا من رو نمی‌بینن. هیچ‌وقت نمی‌بینن»

در ابتدای فیلم ماندلا از خواب تکرارشوندۀ خود می‌گوید که در آن دیگران او را نمی‌بینند، گویی او وجود ندارد. شاید بتوان این خواب را نمادی از ترس او دانست، ترس از اینکه تمامی تلاش‌های او در آخر دیده نشود یا فایده‌ای نداشته باشد.

صحنه‌هایی از خاطرات نوستالژیک کودکی او را می‌بینیم که در گندم‌زار می‌دود و طی مراسمی آیینی به دوران پختگی وارد می‌شوند. نام خود را مرور می‌کند که به معنای «دردسرساز» بود: « نمی‌خواستم باعث دردسر باشم می‌خواستم کاری کنم خانواده‌‌ام بهم افتخار کنن». او مانند هر انسان دیگری میل به دیده شدن و تصدیق گرفتن داشت و خواب تکرارشوندۀ او کابوسی از محقق نشدن این نیرویی بود که او را در مبارزاتش به پیش می‌راند.

پس از آنکه دوستش زیر کتک نیروی پلیس به قتل می‌رسد، تصمیم می‌گیرد به انجمن ملی آفریقا بپیوندد. در این زمان تمرینات بوکس او را می‌بینیم. به نظر می‌رسد او تلاش دارد تا از خشم خود به شکلی سازنده در راستای رسیدن به هدفی ارزشمند استفاده کند. او سعی دارد از جایگاه تحقیرآمیزی که جامعۀ سفیدپوستان برای او و هم‌قبیله‌ای‌های او در نظر گرفته‌اند، رها شود. در برابر این وضعیت فعال ماندلا، وضعیت منفعل الوین همسرش را می‌بینم که می‌گوید: «یک چیزهایی رو به خدا بسپار!». ماندلا پاسخ می‌دهد: « خدای تو می‌خواد که بچه‌ها گرسنه بمونن؟». به نظر می‌رسد ماندلا باور دارد که برای تغییر وضعیت لازم است به غیر از باور به نیرویی برتر، به شکلی فعال نیز اقداماتی انجام داد. اولین برخلاف ماندلا از آسیب‌های احتمالیِ متعاقب بیان مطالبات مدنی می‌ترسد و در تظاهرات شرکت نمی‌کند. همین تفاوت بارز در باورها و موضع فعال-منفعل موجب دوری آنها از یکدیگر می‌شود. ماندلا در کافه‌ای به زنی می‌گوید: « قانون میگه فقط با نژاد خودت می‌تونی رابطه داشته باشی». شاید بتوان این جمله را چنین نیز تعبیر کرد که او می‌خواهد با فردی همبستر شود که به آرمان‌های او باور دارد. بعد از آنکه ماندلا با زنی دیگر همبستر می‌شود، اولین نسبت به دیرآمدن‌های او و خیانت او اعتراض می‌کند اما با حمله‌های خشم ماندلا و ترک خانه توسط او مواجه می‌شود. به نظر می‌رسد در اینجا هنوز بخش پرخاشگرانه در ایگوی ماندلا به یکپارچگی نرسیده است. به عبارتی، هنوز به عنوان عاملی بیرونی و به عنوان بخشی «غیر از من» تلقی می‌شود و لازم است که هرچه سریع‌تر به بیرون از سیستم روان رانده شود.

ماندلا در آشنایی با وینی ویژگی‌هایی را می‌بیند که نشان از نیروی اراده و فعال بودن او دارد. وینی اولین مددکار سیاه‌پوست در بیمارستانی است که در آن کار می‌کند. او در مرور خاطرات خود در مورد خواهرش می‌گوید که به دلیل سرفه‌های خونی فوت کرده بود. مادرش در این ایام صرفاً به شکلی منفعلانه دعا می‌کرده است و کاری برای درمان او انجام نمی‌داده. وینی می‌گوید: «ما باید خودمون، خودمون رو نجات بدیم». (Sense of agency/ Activity)

جنبش به راه افتاده در ابتدا با تجمع و اعتراض مدنی خواسته‌های خود را مطرح می‌کند اما زمانی که دولت متوجه می‌شود توان مقابله با خواسته‌های به حق جمعیت متعرض را ندارد، به روی آنها اسلحه می‌کشد. معترضین مجوزهای عبور خود را می‌سوزانند: « ما قدرت دولتی رو قبول نداریم که رو مردم خودش اسلحه می‌کشه». مسیری که بدون خشونت آغاز شده بود در تقابل با خشونتی که مراجع قدرت علیه آن به کار گرفتند، به مسیری افتاد که افراد برای زنده ماندن، نفس کشیدن و بیان نیازهای خود مجبور به استفاده از خشونت متقابل شدند. برای مطالعۀ بیشتر در این باره می‌توانید به دو مقالۀ زیر مراجعه کنید (Aggression-compulsion):

این زمان آغاز زندگی مخفیانۀ ماندلا بود. او به سالن‌های سینما می‌رفت و مردم را نسبت به انتخاب پیش رویشان آگاه می‌کرد: « تو زندگی هر ملتی یه زمانی هست که باید انتخاب کنن: تسلیم شدن یا جنگیدن». زمانی که دستگیر می‌شود در دادگاه می‌گوید: « واقعیت اینه که ۵۰ سال بدون خشونت برخورد کردن باعث شده که بیشتر و بیشتر سرکوب بشیم… من میگم نه سفیدها غالب باشن و نه سیاه‌ها. من آزادی می‌خوام». او اعلام می‌کند که مرد خشنی نیست و تنها زمانی که تمامی راه‌های مقابله بسته شد دست به خشونت زده است. اگر ملتی نتوانند به شکلی مدنی اعتراضات خود را بیان کنند، لاجرم خشم سرکوب شده به شکلی خشونت‌وار سرباز می‌زند. (Choice/ Surrender/ Fight)

ماندلا با رفتن به زندان با اتاق‌هایی کوچک و تشکی بسیار نازک مواجه می‌شود. در آنجا برای دستشویی رفتن باید از سطل‌هایی استفاده کنند که تا فردا صبح گوشۀ اتاق باقی می‌ماند. او با دیدن این میزان از ناامیدی‌ای که فضا القا می‌کند، شعار ماندلا را سر می‌دهد اما پاسخی نمی‌شنود. به نظر می‌رسد امید در حال مردن است اما نیرویی ناهشیار که میل به صیانت از نفس دارد او را به فعالیت وا می‌دارد. او شروع به ورزش کردن می‌کند تا نیروی حیات و امید را در خود زنده نگاه دارد. (Perseverance/ Hope/ Aliveness)

ماندلا از هر طریقی می‌خواهد احساس عاملیت خود را حفظ کند. او برای رسیدن به خواسته‌هایش از خواسته‌های کوچک شروع می‌کند. او در ابتدا دیگران را تشویق به درخواست شلوار می‌کند. او باور دارد که مطالبه‌گری با خود احترام به همراه خواهد آورد. او تلاش دارد تا خواسته‌های خود را به پذیرش دیگری برساند. او می‌خواهد «دیگری» حق او و هم‌بندانش را به رسمیت بشناسد. زمانی که زندان‌بان با خشونت کلامی آنها را حیوان خطاب می‌کند تا آنها را تحقیر کند، آنها با استفاده از مکانیسم دفاعی شوخ‌طبعی، از ضربۀ پرخاشگری وارد شده بر خودشان می‌کاهند تا جوانۀ امید فرصت رشد کردن داشته باشد و با این خشونت‌ها تخریب نگردد. این ناکامی‌ها مانع از آن نمی‌شد که ماندلا دست از امید و باور به مسیرش بردارد.

ماندلا روزهای زندان را با فانتزی و رؤیاپردازی در مورد خاطرات خوب خود در کنار وینی و فرزندانش سپری می‌کند. همانطور که در تحلیل فیلم «پیانیست» مطرح کردیم، فانتزی راهی نجات‌بخش برای روان انسان در شرایط محرومیت است.

کلام آخر

زمانی که پلیس روی پله‌های دادگاه دستش را بر شانۀ وینی می‌گذارد تا از ورود بچه به دادگاه جلوگیری کند، او با خشم و مقابله‌جویی فریاد می‌زند که به او دست نزنند. یا زمانی که نیروی پلیس برای گشتن خانه‌شان می‌رود نیز با مقابله‌جویی و حملۀ فیزیکی برخورد می‌کند. این همان خشمی است که هیچ‌گاه نتوانست همانند ماندلا در ایگوی خود یکپارچه کند و از آن در راستای سازندگی استفاده کند، همان عاملی که باعث اختلاف نظر میان او و ماندلا و در نهایت باعث جدایی‌شان شد.

تفاوت مبارزۀ وینی و ماندلا را می‌توانیم چنین در نظر بگیریم: وینی سعی می‌کرد تا با پرورش نفرت در خود شرایط دشواری که برایش ایجاد می‌شد را تاب آورد و با تلافی‌جویی و دست زدن به پرخاشگری متقابل واکنش نشان دهد. ماندلا سعی می‌کرد از طریق گفتگو و اعتراض مدنی خواسته‌هایش را مطرح کند. دورۀ زندان و تجربۀ تحقیرها و شکنجه‌هایی که شده بود او را به مرحله‌ای رساند که تصمیم گرفت از خشونت دست بردارد، حتی در صورتی که خشونت ببیند. به نظر می‌رسد او تلاش می‌کرد این گفتۀ اخلاقی را دنبال کند که «هرچه برای خود نمی‌پسندی، برای دیگران هم مپسند». او به نوه‌هایش آموزش می‌دهد که «آزار رساندن و مسخره کردن مردان سفیدپوست همان رفتاری است که آنها با ما انجام داده‌اند و ما باید متفاوت از آنها باشیم» (Revenge)

ماندلا قادر بود تا خود را جای دیگران بگذارد و نقطه نظر دیگران را درک کند (Theory of mind). او در زندگی‌نامۀ خود می‌گوید که «با اشتیاق برای آزادی به دنیا نیامده‌ام». در جوانی متوجه شد که نوع آزادی‌ای که در کودکی داشت تنها خیالی باطل از آزادی بوده است (Disillusionment). این همان زمانی است که اشتیاق به آزادی در او زنده شد. او متوجه شده بود که تلاش برای پول در آوردن، ازدواج و تشکیل خانواده و زندگی قانون‌مدار این اشتیاق به آزادی را سیراب نمی‌کنند: «من فهمیدم که این فقط آزادی من نیست که محدود شده، بلکه آزادی هرکس که شبیه به من بود محدود شده بود. پیوستن به انجمن باعث شد تا درک کند این اشتیاق به آزادی از آزادی مردمانش برای زیستی شرافتمندانه قابل تفکیک نیست: «زنجیر بر هر یک از مردمان من، زنجیری بر تمامی آنها بود. زنجیر بر تمام مردمان من، زنجیری بر من بود».

سال‌هایی که در زندان بود باعث شد تا اشتیاق او برای آزادی مردمانش به اشتیاق برای آزادی تمامی انسان‌ها تحول یابد:

«به خوبی می‌دانستم که سرکوب‌گر نیز باید همانند سرکوب‌شده رها گردد. کسی که آزادی دیگری را به یغما می‌برد، در واقع خود زندانی نفرت است و پشت کیله‌های تعصب و کوته‌فکری گیر افتاده است… انسانیت سرکوب‌شده و سرکوب‌گر به تاراج برده شده است….. آزاد بودن صرفاً به معنای باز کردن زنجیرها نیست، بلکه به معنای این است که به گونه‌ای زندگی کنیم که به آزادی دیگران احترام و ارج نهاده شود».

زندگینامه نلسون ماندلا:

سکانس انتخابی :

۱. سکانس آغازین

۲. وکالت

۳. قتل عام

۴. دادگاه

۵. ما با هم قدرتمندیم

۶. ما همه عصبانی هستیم

۷. سکانس پایانی

منتخاب از سخنرانی ها:

۱. سخنرانی که دنیا را عوض کرد

۲. صحبت های الهام بخش

۳. سخنان حکیمانه

منابع:

  • Kumah-Abiwu, F. (2017). Mandela’s Dark Years: A Political Theory of Dreaming. African Studies Quarterly۱۷(۲), ۱۱۴-۱۱۵.