پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
Fate: تقدیر
Destiney: سرنوشت
True self: خود واقعی
False self: خود کاذب
Sense of agency: عاملیت
Adaptation: سازش
Self-disintegration: ازهم پاشیدگی خود
Wish: میل
Need: نیاز
Sexism: تبعیض جنسی
Active: فعال
Passive: منفعل
Betrayal: خیانت
Internalization: درونی سازی
Life instinct: غریزه زندگی
Self-preservation drive: رانه حفاظت از خود
Abandonment: رهاشدن
Hope: امید
Choice: انتخاب
Time: زمان
Love: عشق
Hate: نفرت
Fear of death: ترس از مرگ
Burden: بار
Object seeking: جستجوی ابژه
Castrating father: پدر اختهگر
Frustration: ناکامی
Psychic reality: واقعیت روانی
Hostility: خصومت
Forgiveness: بخشش
Soothing function: کارکرد آرامسازی
Futurity
Guilt: گناه
Empathy: همدلی
Incestuous wish
Loss: فقدان
Separation: جدایی
Autonomy: خودمختاری
Freedom: آزادی
Curiosity: کنجکاوی
Deferred action: عمل معوق
Temporality: زمانمندی
Deprivation: محرومیت
Attack to self: حمله به خویشتن
Idealized object ابژه ایدهآلسازی شده
Narcissistic rage: غیظ خودشیفتهوار
Transitional object: ابژه انتقالی
Optimism: خوشبینی
Achievement: دستاورد
Excitement: تهییج
یک شاهکار بینظیر از Christopher Nolan
سایر آثار کارگردان:
(Following (1998
(Memento (2000
(Insomnia (2002
(Batman begins (2005
(The Prestige (2006
(The dark Knight (2008
(Inception (2010
(The dark Knight rises (2012
(Dunkirk (2017
(Tenet (2020
نامزدی ها
بهترین موسیقی متن ؛ بهترین تدوین صدا ؛ بهترین طراحی در اسکار ۲۰۱۵
بهترین موسیقی متن در گلدن گلاب ۲۰۱۵
بهترین موسیقی متن ؛ بهترین طراحی ؛ بهترین فیلم برداری در بفتا ۲۰۱۵
جوایز:
بهترین جلوه های ویژه در اسکار ۲۰۱۵
بهترین جلوه های بصری در بفتا ۲۱۰۵
IMDb rating : 8:6
سایت IMDb
داستان فیلم
گروهی فضانورد سفری را برای نجات بشریت آغاز میکنند
تحلیل روانکاوانه میانستارهای
مقدمه
جلوۀ بصری فیلم میانستارهای شگفتی غیرقابل چشمپوشی را ایجاد میکند. فیلم جایی بین فضا و زمین و گاهی در ناکجا میگذرد و در این بین داستانی از رابطۀ عمیق میان یک پدر و دختر نیز روایت میگردد.
کوپر خلبانی زبده است که حال به کشاورزی روی آورده است. زمین با بحرانی اکولوژیک مواجه است. در این میان کوپر فرصت پیدا میکند تا برای حفظ جان خانوادهاش خدمتی بزرگتر کند و در راه حفظ زمین گام بردارد.
در این فیلم به اهمیت تلاش برای حفظ نوع بشر پرداخته میشود.
Object seeking
برند عشق والد به فرزند را عمیقترین عشقی میداند که آدمی میتواند تجربه کند. بر اساس این موضوع سعی میکند میل کوپر به محافظت از فرزندانش را بالا بیاورد و به این ترتیب او را به راندن سفینهای به فضا برای یافتن خانهای جدید برای نوع بشر ترغیب کند.
سه مأمور قبلاً به سه جای مختلف رفتهاند تا قابلیت زیست بشر را در هر مکان تعیین کنند. به طور کلی قرار است تیم کوپر به یکی از سه محلی که قبلاً تعیین شده بروند و گزینه مناسب را انتخاب کنند. بعد از این دو برنامه وجود دارد: الف) جمعیت حاضر در زمین به این مکان نقل مکان کنند، ب) در صورت ناممکن بودن برنامه الف، سلولهای لقاحیافته انسان را به این مکان برای پرورش ببرند. برنامه الف یک شرط دارد و آن هم حل معادلهای است که بتوان بر اساس آن به طریقی بر گرانش زمین غلبه کرد. برند میداند که این معادله حل شدنی نیست اما در این باره دروغ میگوید.
دکتر مَن این دروغ را به میل به بقا نسبت میدهد: «برند میدونست خیلی سخته بخواد آدما رو قانع کنه که به جای نجات خودشون یا بچههاشون، برای نجات گونهشون کنار هم کار کنند. امکان نداشت شما پاتون رو بگذارین اینجا، مگر اینکه باور میکردین میتونین اونا رو نجات بدین. تکامل هنوز از این سد کوچیک عبور نکرده [تکامل هنوز این مشکل رو حل نکرده]. ما میتونیم عمیقاً و خیرخواهانه از کسایی که میشناسیم مراقبت کنیم اما همدلیمون به ندرت به یه پله بالاتر از آدمای جلو چشممون گسترش پیدا میکنه»
چیزی که باعث پیشروی کوپر و آملیا (فرزند برند) میشود، نیروی عشق است. کوپر به امید نجات فرزندانش از مرگ بر اثر خفگی یا گرسنگی به خلأ پا میگذارد. آملیا نیز عشق را به نیرویی کیهانی تشبیه میکند که جاذبه خاص خودش را دارد: «من از این سر دنیا به اون سر دنیا به سمت کسی جذب میشم که یک دهه است ندیدمش، کسی که میدونم احتمالاً مرده. عشق … از بعدهای زمان و مکان فراتر میره». در این فیلم، عشق به فرزندان، چه به عنوان نیرویی کیهانی و چه به عنوان نیرویی تکاملی، عامل بقای گونه در نظر گرفته شده است. میل ما به برقراری پیوندی عمیق و عاطفی با ابژهها ـ والد، پارتنر، دوستان ـ به بقای ما کمک میکند. این همان مفهومی است که رونالد فربرن از آن تحت عنوان جستجوی ابژه یاد میکند. (Object-seeking)
فروید لذت را عامل پیشروی لیبیدو میدانست اما فربرن آن را به جستجوی ابژه نسبت داد. به عبارتی، او چنین در نظر گرفت که لیبیدو صرفاً در پی کسب لذت نیست، بلکه میخواهد رابطههایی برای خود بسازد. اولین ارتباطی که کودک شکل میدهد با والدینش/مراقب اولیه است. به واسطۀ تعامل مختلف میان نوزاد و والد، پیوندی عاطفی میان آنها شکل میگیرد که نوزاد را دلبستۀ والدین خود میکند. این ارتباط اولیه چنان بر کودک تأثیر میگذارد که میتواند تجارب عاطفی و هیجانی بعدی او را در زندگی تعیین کند.
کوپر
کوپر کابوسی تکراری از سقوط میبیند. شاید بتوان چنین تکراری را تلاشی ناخودآگاه برای خلق مجدد تروما دانست به امید اینکه این بار بتوان پایانی متفاوت برای آن رقم زد و به نوعی به حلوفصل آن پرداخت. این سقوط کردن را بار دیگر در اواخر فیلم میبینیم اما این بار در دنیای واقعی، درست قبل از آنکه کوپر به بعد پنجم پی ببرد و زمان را به شکل فیزیکال درک کند. او پشت کتابخانۀ مورفی فرود میآید و با راهنمایی مورفی زمین را نجات میدهد. او بدون آنکه در انتهای این سقوط آسیب ببیند، کارآمدی خود را به عنوان مهندسی فضانورد ثابت میکند.
کوپر میل بسیار زیادی به علم و خلبانی دارد. اما بنا به اقتضای شرایط سعی کرده است خود را با محیط سازگار کند. او به کشاورزی روی آورده است تا بتواند از طریق آن به بقا ادامه دهد و از خانوادهاش محافظت کند. خویشتن حقیقی او جایی در خلبانی خوابیده است اما او میتواند از خویشتن کاذب که کشاورزی است در راستای سازگاری با محیط بهره ببرد. او سعی میکند اگر قادر به زیستن خویشتن حقیقیاش نیست، از طریق بازی و واکنش نشان دادن به اتفاقات اطراف خود سایهای از خویشتن حقیقیاش را زندگی کند و همین سازگاری را به فرزندانش نیز آموزش دهد. (True self)
برای مثال او با دیدن پهباد هیجانزده میشود. علیرغم اینکه چرخشان پنچر است، تام را پشت فرمان مینشاند و با هم پهباد را تعقیب میکنند. رانندگی تام را میتوان نمادی از احساس عاملیت در نظر گرفت. چرخ زاپاس پنچر شده است و به جای احساس ناامیدی و رکود از اینکه نمیتوان کاری کرد، کوپر فرزندانش را به ماجراجویی دعوت میکند. فرمان ماشین را به دست تام و در آخر فرمان پهباد را به دست مورفی میسپارد تا آنها نیز همانند خود او احساسی از عاملیت را تجربه کنند. (Sense of agency/ Adaptation/ Excitement)
دانلد چندان موافق رویکرد کوپر نسبت به زندگی نیست. او فکر میکند کوپر با واقعیتهای پیش روی خود کنار نمیآید و یا اصلاً آنها را نمیبیند. دانلد این عدم تطابق میان دنیا و کوپر را چنان زیاد میبیند که به او میگوید: «تو به این دنیا تعلق نداری. یا ۴۰ سال زود دنیا اومدی یا ۴۰ سال دیر … تو توی یه کاری خوب بودی و فرصت پیدا نکردی از این تواناییت استفاده کنی، متأسفم. انتظار نداشتی این خاکی که بهت غذا میداد اینطوری علیهت بشه و تخریبت کنه». دانلد میخواهد کاری کند تا کوپر با ناکامیها و ناتوانیهای خود کنار بیاید، کاری کند تا بتواند واقعیت را بپذیرد و برخی آرزوهای خود را کنار بگذارد اما در این مسیر به واقعیت روانی کوپر توجهی نمیکند و صرفاً به واقعیات عینی متکی است. کوپر میخواهد نگاهش رو به آسمانها و بالا باشد، نه رو به خاک و زمین. او در آسمانها احساس عامل بودن میکند و اینجا روی زمین منفعل است. (Castrating father/ Frustration/ Wish/ Psychic reality/ Passivity/ Activity/)
تارس در فضا میگوید: «صداقت کامل برای موجوداتی که احساسات دارن جواب نمیده». با توجه به این جمله شاید بتوان تلاش دانلد برای رویارویی کوپر با واقعیت، تلاشی بیهوده باشد چرا که قرار نیست روان آدمی بر اساس واقعیات عینی بچرخد. این دیدگاه باعث نادیده انگاشتن واقعیت روانی منحصر به فرد هر انسان میشود.
نکته دیگر در این سخن دانلد مفهوم خیانت است. او خاک را متهم به خیانت میکند. این مفهوم در جای دیگری نیز تکرار میشود و آن در رابطۀ میان مورف و کوپر است. دانلد میگوید: «بهش قولی نده که نتونی عملیش کنی». زمانی که مورف متوجه میشود پدرش تا سالهای طولانی بازنخواهد گشت با او قهر میکند و رفتاری خصومتآمیز پیش میگیرد، شاید در جایی احساس میکند پدرش با ترک آنها خیانتی بزرگ در حقشان کرده است. او تا سالها حاضر نیست با پدرش حرف بزند. او احساس میکند پدرش او را رها کرده است تا در زمین از گرسنگی و خفگی بمیرد. مورفی وحشتی بزرگ از نابودی را تجربه کرده است. فردی که قرار بوده اساس اعتماد او به دنیا باشد، مراقبت از او را کنار گذاشته و او را در دنیایی پر از سؤال و ابهام تنها گذاشته است.
مورفی میخواهد بداند و از این رو جا پای پدر میگذارد. این دانستن کارکرد آرامسازی برای او دارد. «دانستن» میتواند احساسی از کنترل بر محیط به فرد بدهد و بدین ترتیب باعث فرونشانی میزانی از اضطراب شود. در مورد نقش دانستن در کاهش اضطراب میتوانید به مطلب زیر در مورد بیماری همهگیر کرونا مراجعه کنید، اینکه چطور دانستن و داشتن اطلاعات صحیح و واقعی حق کودکان و بزرگسالان است و میتواند در کاهش اضطراب و مدیریت بحران کمککننده باشد. (Betrayal/ Hostility/ No forgiveness/ Abandonment/ Soothing function)
در جایی از سفر متوجه میشویم که کوپر نمیتواند هم به هر دو محل تعیین شده باقیمانده (دکتر من و ادموند) سر بزند و هم سوخت کافی برای بازگشت به خانه را داشته باشد. آملیا به او میگوید: «باید بین دیدن دوباره بچههات و آیندۀ بشر یکی رو انتخاب کنی». از همان ابتدای شروع سفر احتمالاً بیشتر مخاطبین فیلم این احساس امید را دارند که کوپر به سلامت نزد خانوادهاش بازگردد. در ابتدای فیلم صحنههایی از فیلم را میبینیم که عشق میان مورفی و کوپر را نشان میدهد. به واسطۀ دیدن این رابطه عاطفی میان این دو، دیدن صحنۀ جدایی آنها سختتر میشود. بدین ترتیب، سنگینی احساس مسئولیت و احساس گناهی کوپر به واسطۀ ترک کردن فرزندانش در طول سفر بیشتر به چشم میآید. (Hope/ Futurity/ Guilt)
زمانی که به نظر میرسد ممکن است کوپر برنامه «ب» را فدای دیدن خانوادهاش کند، دُویل او را متهم به خودخواهی و کوتهفکری میکند: «نمیتونی فقط به خانواده خودت فکر کنی. باید فراتر از اینا فکر کنی». کوپر در پاسخ میگوید: «من به خانوادهام و میلیونها خانواده دیگه فکر میکنم». کوپر قادر است عشق خود به خانواده را تعمیم دهد. میتواند درک کند که دیگران هم احتمالاً همین احساس را به خانواده خودشان دارند و به این ترتیب میتواند با دیگران همدلی کند. (Empathy)
در صحنۀ خداحافظی میان کوپر و مورف، کوپر میگوید: «شاید وقتی برگشتم همسن هم باشیم. عالی میشه، نه؟». شاید بتوان این جمله بر اساس نظریۀ فروید نوعی incestuous wish در نظر گرفت. مورفی با شنیدن این حرف عصبانی میشود چرا که متوجه میشود، برگشتن پدرش تا سالها اتفاق نخواهد افتاد و حالا باید با فقدان جدایی روبرو شود. میتوان موضوع فیلم را نوعی جدایی از «زمین» و از دست رفتن آن نیز تعبیر کرد. (Loss/ Separation/ Incestuous wish)
کوپر بعد از جلسۀ مدرسه به دانلد میگوید: «به نظر میاد یادمون رفته کی هستیم، دانلد. کاوشگر، پیشگام و نه سرپرست». کوپر باور دارد که کنجکاوی و جستجوی دنیای اطراف و فراتر رفتن از مرزهای پیش روی ما است که هویت ما را تعریف میکند، نه تصمیمگیری برای نحوهای که مثلاً مورفی قرار است فکر کند یا کتاب خود را انتخاب کند. کوپر در جستجوی راهی برای عبور از مرزهای ناممکنی است که بقای بشر را به خطر انداخته است. او هنگام رفتن به داخل سیاهچاله با سرعتی تقریباً غیرقابل کنترل پیش میرود و همکارش میگوید: «غیرممکنه». کوپر پاسخ میدهد: «یه ضرورته». او برای خود ناممکنی قائل نیست و فکر میکند برای رسیدن به خواستهاش میتواند فراتر از قانونهای فیزیکی که پیش رویش گذاشته شده فکر کند. (Autonomy/ Freedom)
مورفی نیز همین کنجکاوی و فکر کردن به پشت دیوارهای پیش رو را از پدرش آموخته است. همین امر موجب اکتشافی میشود که میتواند بشر را نجات دهد. مورفی و تام هر کدام بخشی از پدرشان را درونیسازی کردهاند. مورفی کنجکاوی، علاقهمندی به علم، میل به نجات بشر، امید و مهندسی هوافضا و تام نقش کشاورزی و پدر بودن در یک خانواده را درونیسازی کردهاند. (Curiosity/ Internalization)
عمل معوق ـ Deferred action – Nachträglichkeit
فروید در مطرح کردن نظریه خود در مورد تروما مفهومی به نام عمل معوق را مطرح میکند که در واقع به یافتن علیت برای یک تجربه یا معنا دادن به چیزی در گذشته اشاره دارد، معنایی که هنگام وقوع تجربه قابل درک نبوده است. او معتقد است زمانی که تروما (مثلاً سوءاستفادۀ جسنی) برای کودک اتفاق میافتد، او قادر به درک آن واقعه نیست و متوجه نمیشود چه چیزی در جریان است. اما تجارب بعدی فرد را قادر میسازد تا به گذشته نگاه کند و در زمان حال متوجه معنای آن اتفاق در گذشته شود. در واقع، این تجارب بعدی هستند که به گذشته معنای تروماتیک میبخشند و به نوعی میتوان گفت گذشته را تغییر میدهند.
در داستان این فیلم نیز با علیتی مواجه هستیم که عطف به ماسبق میشود. در فیلم نشان داده میشود که گذشته امری صرفاً در گذشته نیست! ما نمیتوانیم باور کنیم تعامل میان کوپر و مورف از پشت کتابخانه روزی به واقعیت درآید. اما بیایید به جای فکر کردن به ممکن بودن یا ناممکن بودن این امر به صورت انتزاعی به موضوع فکر کنیم. اینکه میتوانیم در زمان حال بنشینیم و با انتساب معانی مختلف به گذشته، تجربۀ متفاوتی از گذشته را احساس کنیم، به عبارتی گذشته را نه در عمل بلکه در معنا تغییر دهیم. بدین ترتیب، میتوانیم چنین بگوییم که در فیلم شاهد چنین پیامی هستیم: افراد قادر هستند با تغییر دادن زمان حال، چیزی را در گذشته تغییر دهند. به عبارتی، نشان داده میشود که میتوان معنای امری که در گذشته اتفاق افتاده را تغییر داد و به این ترتیب کاری کرد که گویی گذشته تغییر کرده است، تغییری که بر زمان حال تأثیر میگذارد.
در صحنهای که کوپر پشت کتابخانۀ مورف قرار میگیرد، تارس میگوید که تمرکز او بر گذشته آنها را از مأموریت خود که نجات بشر است دور میکند: «آنها ما رو نیاوردن تا گذشته رو تغییر بدیم». کوپر میگوید: «اصلاً «آنها» نبودن که ما رو آوردن اینجا. ما خودمون اومدیم اینجا». «آنهایی» که در ابتدای فیلم بیگانگانی بودند که برای کمک به بشر چالۀکرم را ایجاد کرده بودند، در واقع انسانهایی از آینده بودهاند، آیندگانی که حالا میخواهند گذشته را طور دیگری معنا کنند. «آنهایی» که نیرویی برتر محسوب میشدند، حالا بخشی از «خویشتن» خود در نظر گرفته میشوند، موضوعی که موجب احساس عاملیت در کوپر میشود. کوپر متوجه میشود که این قدرتهای ناشناخته نبودهاند که به آنها کمک میکردند، بلکه خودش به عنوان انسان قدرت تعبیر متفاوت گذشته را دارد، تعبیری که با باور به آن قادر به انجام عملی تأثیرگذار میگردد. او سعی میکند با سیگنال فرستادن به مورفی در سنین خردسالی و بزرگسالی تعامل کند. (Agency)
ما نیز به عنوان بینندۀ فیلم تنها در انتهای فیلم است که معانی صحنههایی که قبلاً دیدهایم را به طور کامل درک میکنیم، میبینیم که چطور اعمال بشر در سطوح مختلف زمانی ادراک میشود. (Temporality: زمانمندی)
دکتر من
دکتر من میگوید: «میل به بودن با دیگران خیلی قدرمنده. این احساس پایه و اساس انسان بودن ما است». او چندین سال است که تنها زندگی میکند و امیدی به زنده ماندن ندارد. این تنهایی و نداشتن ابژههایی که پیشتر از آن به عنوان پیشبرندۀ لیبیدو یاد کردیم، به عنوان محرومیت تجربه میشود (Deprivation)
دکتر من میگوید: «دعا کن که هیچوقت نفهمی چقدر احساس خوبیه که صورت یه آدم دیگه رو ببینی. موقع شروع امید زیادی نداشتم، اما بعد یه مدت کلاً امیدی برام نمونده بود». به نظر میرسد این تنهایی و نداشتن مخاطبی انسانی و نداشتن احساسی از زمان به شکلی که همیشه تجربه میشده است، به شکلگیری فضایی سایکوتیک کمک کرده است، به طوری که دکتر من واقعیتسنجی خود را از دست میدهد و کاری میکند که در نهایت باعث مرگ خودش میشود. (جهت مطالعه بیشتر در مورد ارتباط زمان و سایکوز به تحلیل فیلم دورافتاده مراجعه کنید)
در ادامه میگوید: «سعی کردم وظیفهام رو انجام بدم، کوپر. ولی روزی که رسیدم اینجا فهمیدم که اینجا هیچی نداره. سالها در برابر این وسوسه مقاومت کردم. اما میدونستم اگه دکمه رو فشار بدم یکی میاد و نجاتم میده … قضاوتم نکن کوپر. هیچ وقت امتحانی که من توش قرار گرفتم رو تجربه نکردی». در اینجا حرفهای آملیا در مورد فضا به یاد آورده میشود: «تو فضا با مرگ روبرو میشیم اما با خباثت نه. ترس هست اما خباثت نه.». به نظر میرسد هر آنجا که بشر باشد، هیجانهای او نیز ـ چه بدوی و چه پخته ـ همراه او خواهند رفت.
کلام آخر
معلمان مدرسه از کتاب سانسور نشده مورف نگران هستند. آنها نمیخواهند بچهها تمام حقیقت را بدانند. میترسند حواسشان به جای زمین به فضا معطوف شود و زمین را کنار بگذارند. فارغ از اینکه نیت آنها چه چیزی است، به نظر میرسد که سیستم آموزشی قائل به عاملیت در دانشآموزان نیست و میخواهد سرنوشت آنها را بدون دخالت خودشان تعیین کند، آن هم بدون بررسی اینکه هر یک از دانشآموزان خودشان چه چیزی میخواهند. برای مثال در مورد تام تصمیم گرفتهاند که او کشاورزی بخواند. در مورد مورفی نیز میخواهند محتوای مطالعاتی او را تعیین کنند. (Fate)
مورفی بر سر موضوع کتاب با همکلاسیهای خود زدوخورد میکند. این پرخاشگری، دفاعی برای محافظت از خویشتنی شکننده است که حمایت محیط را برای خود ندارد. مورف هنوز آنقدر رشد نیافته است که بتواند در مورد تفاوتهای میان خود و دیگران وارد دیالوگ شود و نه خشونت. اما از طرفی مخالفت دیگران با موضوعی که او را به پدرش وصل میکند، برای او به شکل حملهای به خویشتن او و هویت پدرش تجربه میشود. او مخالفتها را به عنوان خطری برای تخریب چهرۀ ایدهآل پدرش میشنود. (Attack to self/ idealized object/ Narcissistic rage)
تام به مورف میگوید: «تو میخواهی همه رو نجات بدی. کاری که بابا نتونست بکنه». به نظر میرسد مورفی باری بر دوش خود احساس میکند تا آرزوهای برآورده نشده پدرش را برآورده کند. از طرفی، چنان که کوپر از قول همسرش به مورف گفت: «ما اینجاییم تا برای بچههامون خاطره بشیم». این جلمه را میتوان با مفهوم درونیسازی کردن والدین در ارتباط دانست. والدین/ مراقبین اولیه همیشه در قالب صدا/ تصویر/ معنا در ذهن ما باقی میمانند و در بسیاری از موارد تبدیل به بخشی از خویشتن ما میگردند. به نظر میرسد این درونیسازی برای مورف بیشتر از تام اتفاق افتاده است. مورف آرزوهای پدر را بخشی از آرزوهای خود میداند. گذشته از این، از آنجایی که صدای پدر را در روانش ثبت کرده، برعکس تام نیاز به ارتباط عینی و فیزیکی با اشیاء یادآور ابژههای قدیمی خود ندارد. اما تام نیاز دارد برای به یادآوردن اینکه مادر، پدربزرگ و فرزندش چه کسانی بودند، خانه را به عنوان ابژهای انتقالی نگاه دارد تا متحمل اضطراب جدایی نگردد/ (Burden/ Internalization/ Separation anxiety/ Transitional object)
والدین نیز بخشی از خویشتن خود را با به دنیا آوردن فرزندانشان به آنها میدهند. به عبارتی، بخشی از هویت آنها وابسته به فرزندانشان تعریف میشود. شاید بتوان میل به زنده نگاه داشتن گونه بشر و به خصوص خانواده خود را به میل به زنده نگاه داشتن بخشی از خود پس مرگ تعبیر کرد. نام پروژۀ لازاروس نیز که به معنای دوباره زنده شدن است، نشانی از همین ماجرا دارد. کوپر با بازگشت دوباره خود به فضانوردی بار دیگر احساس زنده بودن کرد. تلاش او در راستای زنده نگاه داشتن انسانهای روی زمین بود، تلاشی در جهت زنده نگاه داشتن بخشی از خود بود (Self-preservation)
نوع دیگری که میتوان تلاشهای مورفی را تبیین کرد، تلاش برای جبران است. او نام خود را برگرفته از قانون مورفی میداند که در ذهن او به معنای اتفاق افتادن بدترین امکان ممکن است. شاید به همین دلیل او خود را مسئول رفتن پدر میداند.
کریستوفر نولان در این فیلم به خوبی به غریزۀ حیات اشاره میکند. او نشان میدهد که هرچقدر هم که اوضاع به هم ریخته باشد، هر چقدر هم که خاک و گردوغبار روی زمین نشسته باشد، غریزۀ حیات میتواند از جایی که فکرش را نمیکنیم، سر از خاک درآورد. (Life instinct)
او در مصاحبهای از علاقۀ بشر به ستارهها به عنوان راهی برای مقابله با مرگ و پایان یافتن اشاره میکند: «فکر میکنم کاوش فضای همیشه نمایانگر امیدوارکنندهترین و خوشبینانهترین تلاش بشر بوده است». (Hope/ Optimism)
در یکی از تریلرهای فیلم نیز چنین چیزی را از زبان کوپر میشنویم:
«ما همیشه خودمون رو بر اساس توانایی غلبه بر ناممکنها تعریف کردهایم. این لحظهها رو، وقتی جرئت میکنیم یه چیز بیشتری رو هدف قرار بدیم، موانع رو پشت سر بگذاریم، به ستارهها برسیم، ناشناختهها را بشناسیم، این لحظهها رو پرافتخارترین دستاورد خودمون به حساب میاریم. ولی همه اینا رو از دست دادیم. یا شاید هم فراموش کردیم که هنوز هم پیشگام هستیم؛ و هنوز خیلی اول راهیم؛ و اینکه بزرگترین دستاوردهای ما قرار نیست تو گذشته ما باشن چرا که تقدیر جایی در روبروی ما قرار داره» (Destiny/ Achievement)