پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان

مفاهیم روانکاوانه


Fate: تقدیر
Destiney: سرنوشت
Defect: نقص
Loss: فقدان
Separation: جدایی
Victim: قربانی
Shame: شرم
Empathy: همدلی
Near experience: تجربه نزدیک
Devaluation: کمینه سازی
Object usage: استفاده از ابژه
Gratitude: قدردانی
Projection: فرافکنی
Aggression: پرخاشگری
Desire of the others: میل دیگری
Intrinsic and extrinsic motivations: انگیزه های درونی و بیرونی
Identity crisis: بحران هویت
Searching for meaning: در جستجوی معنی
Alpha & Beta elements
Internal object: ابژه درونی
Evocative object: ابژه انگیزشی
Attunement: همکوکی
Holding: نگه داشتن
Containing: نگه داشتن
Self-object function

False self: خود کاذب
True self: خود واقعی
Mirroring: انعکاس
Idealization: ایده ال سازی
Magical thinking: تفکر جادویی
Loss: از دست دادن
Grief: سوگ
Alcoholism: اعتیاد به الکل
Sexual abuse: سو استفاده جنسی
Ongoing trauma: تروما مداوم
Suicide plan: نقشه خودکشی
Freedom: آزادی
Feeling trapped: احساس گیر افتادن
Insecurity: ناامنی
Sexualizing: جنسی کردن
Drug abuse: سو استفاده از مواد مخدر
Repetition compulsion: وسواس تکرار
Intellectualization: عقلانی سازی
Normalizing: نرمال کردن
Victim: قربانی
Physical abuse: سو استفاده بدنی
Feeling unloved: احساس دوست نداشته شدن
PTSD
Acknowledgement: تصدیق
Protection: مراقبت

یک کمدی درام بسیار زیبا از سینمای امریکا

کارگردان : Robert Zemeckis

سایر آثار کارگردان :
(Back to the future I (1985
(Who framed Roger rabbit (1988
(Back to the future II (1989
(Back to the future III (1990
(Death becomes her (1992
(Contact (1997
(What lies beneath (2000
(Cast away (2000
(Flight (2012
(Allied (2016

نامزدی ها:

بهترین فیلمبرداری ؛ بهترین صدابرداری ؛ بهترین هنرپیشه مرد نقش مکمل ؛ بهترین گریم ؛ بهترین موسیقی در اسکار ۱۹۹۵
بهترین فیلمنامه ؛ بهترین موسیقی ؛ بهترین هنرپیشه مرد نقش مکمل ؛ بهترین هنرپیشه زن نقش مکمل در گلدن گلاب ۱۹۹۵
بهترین فیلم ؛ بهترین تدوین ؛ بهترین فیلمنامه ؛ بهترین فیلمبرداری ؛ بهترین هنرپیشه نقش اول مرد ؛ بهترین هنرپیشه زن نقش مکمل در بفتا ۱۹۹۵

جوایز:

بهترین فیلم ؛ بهترین کارگردان ؛ بهترین هنرپیشه نقش اول مرد؛ بهترین فیلمنامه؛ بهترین تدوین ؛بهترین جلوه ویژه در اسکار ۱۹۹۵
بهترین فیلم ؛ بهترین کارگردان ؛ بهترین هنرپیشه نقش اول مرد در گلدن گلاب ۱۹۹۵
بهترین جلوه ویژه در بفتا ۱۹۹۵

سایت IMDb

داستان فیلم

فارست گامپ (تام هنکس) که به صورت مادرزاد دچار اختلالاتی ذهنی و جسمی است، هنگامی که در یک ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته است، طی مرور خاطراتش از دوران کودکی (هامفریز) تا به امروز، قریب به نیم قرن تاریخ معاصر امریکا را دوره می کند

تحلیل روانکاوانه فیلم فارست گامپ

مقدمه

فیلم فارست گامپ با پرواز پری در آسمان آغاز می‌شود و پایان می‌گیرد، پری که می‌توان آن را نمادی از  مفاهیم سرنوشت و تقدیر دانست. آیا زندگی ما از قبل نوشته شده است یا بر اساس تصمیمات ما پیش می‌رود؟ (Fate/ Destiney)

در این فیلم به دشواری‌های مربوط به زندگی افرادی پرداخته می‌شود که از نظر اجتماعی در حاشیه یا اقلیت قرار دارند. همچنین در بطن فیلم به موضوعاتی نظیر جنگ ویتنام، ترور رئیس‌جمهور، سوء استفاده از کودکان، حزب پلنگ سیاه و جنبش حقوق مدنی اشاره می‌شود. فارست گامپ روایتی از مردی است با نقص جسمانی اولیه و ناتوانی‌های عقلانی که جدایی، فقدان و پایان روابط عاشقانه را از سر می‌گذراند. (Defect/ Loss/ Separation)

با بازگشت دوبارۀ جنی بعد از چند سال، خاطرات گذشته برای فارست مرور می‌شود.

فارست

فارست بنا به بیماری خود ـ احتمالا اسکولیوز ـ مجبور می‌شود تا از بریس استفاده کند، امری که موجب کناره‌گیری همسالان از او می‌شد. او به دلیل ویژگی‌های ظاهری خود مورد قلدری قرار می‌گرفت.

بهرۀ هوشی (IQ) فارست ۷۵ است که در مرز میان هوش متوسطِ نرمال و هوش پایین قرار دارد. به عبارتی، نه آنقدر هوشش پایین است که او را ناتوان تلقی کنیم و نه آنقدر بالا که او را نرمال در نظر بگیریم. او در دروس مدرسه ضعیف است. قدرت استدلال، قضاوت اجتماعی و مهارت‌های بین‌فردی و ارتباطی فارست پایین است. او در صحنۀ آغازین شروع به روایت داستان زندگی خود به زنی می‌کند که به وضوح علاقه‌مند به شنیدن حرف‌های او نیست.

فارست قادر به خوانش هیجان دیگران از روی چهره‌شان نیست. او نمی‌تواند مفاهیم ضمنی مکالمات را متوجه شود و صرفاً معنای عینی و ظاهری کلمات را درک می‌کند. برای مثال زمانی که بابا هنگام مرگ خود از فارست می‌پرسد که «چرا این اتفاق افتاد؟»، پاسخ می‌دهد: «چون که تیر خوردی». یا زمانی که ستوان دن برای همکاری روی کشتی نزد او می‌رود، فارست می‌پرسد: «چرا اومدی اینجا؟»

  • تا پاهای مخصوص دریام رو امتحان کنم
  • ولی تو پا نداری

زمانی که جنی در مورد نام‌گزاری فارست جونیور توضیح می‌دهد نیز شاهد این هستیم که فارست درک پایینی از ارتباط و معانی ضمنی دارد:

  • جنی: اسمش فارسته
  • فارست: مثل من
  • هم اسم پدرش براش اسم گذاشتم
  • پدرش هم اسمش فارست بود؟

با وجود این، فارست نسبت به وضعیت ذهنی خود آگاه است. او دوست ندارد قربانی سوءاستفاده‌های کلامی دیگرانی باشد که او را احمق خطاب می‌کنند. او به واسطۀ قرار گرفتن در جایگاه قربانی، تجربه‌ای نزدیک از وضعیت ناتوانی حرکتی دن پیدا می‌کند و می‌تواند با او همدل باشد: «تو دوست نداری بهت بگن فلج، همونطور که من دوست ندارم بهم بگن احمق». او به قدری از وضعیت خود شرم دارد که اولین سؤالش در مورد فارست جونیور از جنی در مورد وضعیت هوشی او است. (Empathy/ Shame/ Victim/ Near experience)

فارست علی‌رغم مهارت‌های هوشی پایین خود، مهارت همدلی بالایی دارد. او در خوانش پیام هیجانی گفتار دیگران خوب عمل نمی‌کند اما می‌تواند متوجه شود که چه چیزی دیگران را آزرده و ناراحت می‌کند و سعی دارد از دیگران در برابر رنجش یا درد مراقبت کند. زمانی که در جنگ متوجه می‌شود بابا همراه او نیست برای پیدا کردنش بازمی‌گردد. او بابا را مانند برادر خود می‌داند و حفظ جان  او برایش مهم است اما با دیدن هم‌رزمان دیگر خود، به امری اخلاقی متعهد می‌ماند و سعی می‌کند هرآنکس را که در توانش است، فارغ از میل شخصی خود نجات دهد.

یکی از  افرادی که فارست نجات می‌دهد، دن است؛ فردی که در ابتدا قادر به قدردانی از فارست نیست و نسبت به او خشم زیادی را تجربه می‌کند چرا که فکر می‌کند فرصت مرگ باافتخار از او گرفته شده است. فارست می‌تواند خشم دن را نسبت به خود تحمل کند و آن را تاب آورد. او با دیدن خشم دن دست به رفتاری تلافی‌جویانه نمی‌زند و در برابر آن شکننده رفتار نمی‌کند. او حتی به شکل محبتی کودکانه یکی از بستنی‌های خود را به دن می‌دهد. دن بستنی را در لگن دستشویی می‌اندازد و هدیه‌ای که فارست به او داده را ناارزنده‌سازی می‌کند. دن در واقع از نیرویی خدای‌گونه عصبانی است که موجب از دست رفتن پای او شده است. او این خشم را بر روی فارست فرافکنی می‌کند و فارست آنقدر حمله‌های خشم دن را تحمل می‌کند که دن می‌تواند با اعتماد به آنکه خشم او ابژه را نابود نمی‌کند، قدردانی را تجربه کند و دوباره با زندگی به آشتی برسد. فارست می‌تواند ابژه‌ای ایمن باشد که جنی نیز مانند دنی برای به صلح رسیدن با زندگی از او استفاده کرده‌اند. (Object usage/ Gratitude/ Projection/ Aggression)

موضوع دیگر در رابطه با فارست مربوط به نداشتن انگیزه‌های درونی است. او در غالب موارد کاری را انجام می‌دهد که دیگران از او خواسته‌اند، بی‌آنکه دلیل آن را بداند. او صرفاً به این دلیل وارد تیم فوتبال کالج شد که دیگران به دلیل سرعت بالایش از او چنین درخواستی کردند یا او داوطلب ورود به ارتش شد به صرف آنکه مردی به او بروشوری داد که نشان می‌داد چنین گزینه‌ای ممکن است. پیشنهاد ورود به تجارت میگو را به صرف آنکه از جانب بابا مطرح شد پذیرفت. زمانی که جنی در مورد آرزوی آینده او می‌پرسد پاسخی ندارد. به نظر می‌رسد فارست مرحلۀ جستجوی هویتی که به طور معمول از نوجوانی آغاز می‌‌شود را پشت سر نگذاشته است. آیا او همانند پری که در ابتدای فیلم می‌بینیم سرگردان در هوا می‌چرخد، با مسیر باد همراه می‌شود؟ جالب آنجا است که در تمام کارهایی که وارد می‌شود، موفق عمل می‌کند. (Desire of the other/ Intrinsic and Extrinsic motivation/ Identity crisis/ Destiney)

او یک روز احساس می‌کند تمایل به دویدن دارد، بی‌آنکه دلیل خاصی پشت آن احساس کند. او بیش از سه سال بدون هدفی مشخص می‌دود و در این میان پیروانی پیدا می‌کند که او را مانند پیامبری می‌دانند که حامل پیامی مهم است. او پیروانی مانند خودش پیدا می‌کند که می‌خواهند فارست به آنها بگوید چه کار کنند. شاید بتوان این موضوع را حاکی از جستجوی خویشتن حقیقی فارست و پیروانش در نظر گرفت. شاید دلیل اینکه دیگران نیز جذب و پیرو او می‌شوند این است که فرصتی پیدا کرده‌اند بدون اینکه قضاوتی در میان باشد راه بیفتند بی‌آنکه بترسند به کجا می‌روند تا بلکه به مقصدی برسند که احساس می‌کنند خودساختۀ آنان است. اصالتی که فارست طبق آن پیش می‌رود برای دیگران جذاب جلوه می‌کند. (True self/ Authenticity)

از منظر دیگری نیز می‌توان به این موضوع دویدن نگاه کرد. در طول فیلم مدام در روایت‌های فارست می‌شنویم که می‌گوید «بی هیچ دلیل مشخصی» فلان اتفاق افتاد. او می‌دود اما دلیل و معنایی پشت آن ندارد. حتی نمی‌گوید صرفاً از آن لذت می‌برم، بلکه می‌گوید «احساس کردم دلم می‌خواد بدوم». همچنین این جمله را چند بار از او می‌شنویم که می‌گوید «مادرم طوری توضیح میداد که من بتونم درک کنم». جملۀ دیگری که تکرار می‌شود چنین است: «مامانم همیشه میگفت…». به نظر می‌رسد فارست برای معنادهی به دنیای خود به دیگری متکی است و به تنهایی قادر به معنادهی به دنیای درونی و بیرونی خود نیست. شاید فارست با دویدن خود می‌خواست با بی‌منطق بودن دنیای خود کنار بیاید یا معنایی برای آن پیدا کند. او طبق محیط تسهیل‌گری که مادرش برای او فراهم کرده بود تا بتواند در مسیری پیش برود که منطبق با استعداهای ذاتی او است، فرصت داشت تا باور پیدا کند با راه رفتن و از پا ننشستن می‌تواند مسیری که متناسب با خویشتن حقیقی خود است را پیدا کند؛ باور کند که در مسیر سرنوشت و جعبۀ شکلات پیش روی خود می‌تواند تقدیر خود را رقم بزند. مادر فارست همیشه دنیا را طوری ترجمه می‌کرد که فارست بتواند از سردرگمی و گیجی یا ابهام خارج شود و حالا فارست با اتکا بر تصویری که از مادرش داشت و با اتکا بر ممکن بودن پیدا کردن معنا به دویدن ادامه می‌داد. (Searching for meaning/ Alpha and Beta elements/ Destiney/ True self/ Inborn talent/ Facilitating environment))

Internal objects/ Evocative object

حال به این نکته بپردازیم که فارست به چه طریق توانسته بود علی‌رغم ناتوانی‌های ذهنی خود عملکردی موفق در کارهایی داشته باشد که به او سپرده می‌شود. بدون شک نگاه مادر او در این رابطه بی‌تأثیر نبوده است. مادر از مدیر مدرسه در مورد مفهوم نرمال بودن می‌پرسد. معیار آنکه چیزی یا کسی را نرمال در نظر بگیریم و مواردی را نه، بر چه اساس تعیین می‌شود؟ زمانی که دیگران به گیر کردن پای فارست در دریچۀ جوب خیره می‌شوند، مادر واکنش نشان می‌دهد و از فارست در برابر نگاهی محافظت می‌کند که می‌تواند برای او اضطراب آور باشد. او به فارست می‌گوید: « هیچ وقت نذار کسی بهت بگه که بهتر از توست. اگه خدا میخواست همه‌مون مثل هم باشیم به همه‌مون بریس میداد … یادته چی گفتم بهت؟ تو هیچ فرقی با بقیه نداری».

مادر فارست هوش را به عملکردهای ذهنی تقلیل نمی‌دهد و فارست را در دیگر مهارت‌هایی که دارد تصدیق می‌کند. او به مدیر می‌گوید فارست صرفاً سرعت پایین‌تری نسبت به دیگران دارد وگرنه از نظر هوشی با دیگران متفاوت نیست. مادر تفاوت داشتن را به رسمیت می‌شناسد و استانداردهایی غیرممکن برای فارست تعیین نمی‌کند. او می‌تواند با سرعت رشد و یادگیری فارست هماهنگ باشد و دنیای بیرونی را بر اساس ادراک فارست برایش ترجمه کند. (Attunement)

فارست علاوه بر مادر خود، در رابطه با جنی نیز تجربه‌ای از دنیای ایمن را پیدا می‌کرد. اولین بار زمانی که دیگران در اتوبوس مدرسه او را طرد می‌کردند با جنی آشنا شد. خاطرۀ آشنایی با جنی از مواردی است که فارست آن را به وضوح به یاد می‌آورد و بر اساس آن جنی را ایده‌آل‌سازی می‌کند: «شیرین‌ترین صدایی که برا بار اول شنیدمش ….». او زمان تنهایی خود را با بازی در کنار جنی می‌گذراند. فارست در کنار جنی می‌توانست توانمند باشد. جنی به او بالا رفتن از درخت را یاد داد. فارست نیز می‌توانست علی‌رغم ناتوانی‌هایی که دیگران به خاطرش او را طرد می‌کردند، چیزی برای یاد دادن به جنی داشته باشد؛ یعنی آویزان شدن از درخت. در این بازی‌ها صدای جنی را می‌شنویم که «توانستن» را به فارست یادآوری می‌کند و آن را می‌بیند: «فارست تو می‌تونی انجامش بدی».

یکی از خاطرات مربوط به جنی که فارست آن را به یاد می‌آورد با مفهوم معجزه گره می‌خورد. فارست می‌گوید: «مامانم میگفت معجزه هر روز اتفاق میفته، بعضیها اعتقاد ندارن ولی من دارم…». بعد از این حرف خاطره‌ای را می‌بینیم که در آن فارست مورد آزار همسالانش قرار می‌گیرد. آنها از پشت دوچرخه‌هایشان به فارست سنگ پرتاب می‌کنند. جنی فارست را تشویق به دویدن می‌کند. فارست بریس بر پا دارد و قلدرها به دوچرخه مجهز هستند. فارست با باور به صدای جنی که به او می‌گوید «بدو فارست، بدو»، دویدن را آغاز می‌کند و این ماجرا مانند معجزه‌ای آغازی می‌شود بر رهایی فارست از بند بریس. به نظر می‌رسد او در این گذرگاه دشوار رشدی ـ یعنی در جریان قربانیِ قلدری شدن ـ می‌تواند ناتوانی جسمانی خود را پشت سر بگذارد. او دویدنی را آغاز می‌کند که آغازی است بر دیده شدن توانمندی‌های فیزیکی او که خود را در فوتبال و پینگ‌پونگ نشان می‌دهد. چیزی که در آغاز ضعف او تلقی می‌شد تبدیل به دستاوردی موفقیت‌آمیز شد.

جنی

جنی در ۵ سالگی مادر خود را از دست می‌دهد و همراه پدر و خواهرهای خود زندگی می‌کند. در تنها صحنه‌ای که از پدرش می‌بینیم او الکل به دست دارد و به نظر فردی الکلی می‌رسد. او جنی و خواهرهایش را مورد آزار یا سوءاستفادۀ جنسی قرار می‌دهد. (Loss/ Alcoholism/ Sexual abuse)

جنی در دعاهای خود به دنبال آن است که  تبدیل به پرنده‌ای شود که می‌تواند از زیر دست ترومای دایمی که درگیر آن است فرار کند؛ پرواز کند تا به رهایی برسد. نقشۀ خودکشی‌ای که گاهی به سراغ او می‌آید نیز نمادی از این رهایی و پرواز را در خود دارد؛ او یا می‌خواهد از روی پل بپرد یا از بالکن ساختمانی بلند؛ گویی می‌خواهد به امید پریدن و رها شدن خودکشی کند. (Ongoing trauma/ Suicide plan)

او در کودکی بیشتر زمان خود را در کنار فارست می‌گذراند و ترجیح می‌دهد به خانه نرود تا از این طریق بتواند از خود مراقبت کند. دوستی با فارست پناه او در ایام کودکی می‌شود همانطور که در بزرگسالی نیز بعد از مدت‌ها چرخیدن، بی‌مکانی و از پای ننشستن برای رسیدن به رهایی، به فارست روی می‌آورد. جنی می‌خواهد از گذشته خود و دنیای اطرافش که ناامن است فرار کند. او به دنبال آزادی و رهایی از بند ترومای گذشته خود است. او به شهرهای مختلف سفر می‌کند و به گروه‌های مختلف می‌پیوندد و شغل‌های مختلفی را امتخان می‌کند. اما این دویدن‌ها کافی نیست و او برای رهایی از تنشی که تجربه می‌کند و برای جدا ساختن خود از دنیایی که برای او ناامنی به همراه دارد به مواد روی می‌‌آورد. جنی برای داشتن تجربۀ عشق به روابط جنسی متعدد روی می‌آورد یا حتی آرزوی خوانندگی خود را به عنوان ویترینی بر روی بدنش سوار می‌کند و برهنه آواز می‌خواند. شاید دلیل روی آوردن او به بدنش این باشد که در کودکی تنها از طریق بدن یا جنسی‌سازی رابطۀ با پدرش بود که عشق دریافت می‌کرد. او برای احساس زنده بودن و وجود داشتن نیاز دارد که بدنش را با دنیا درگیر کند. (Freedom/ Feeling trapped/ Insecurity/ Sexualizing/ Drug abuse)

جنی در رابطه با مردی قرار می‌گیرد که بی‌پروا او را کتک می‌زند، زمانی که فارست از او دفاع می‌کند؛ جنی اعتراض می‌کند. او رفتار پرخاشگرانۀ این مرد نسبت به خودش را نرمال جلوه می‌دهد و می‌گوید در مواقع دیگر خیلی با او مهربان است. این رابطه نیز یادآور رابطۀ جنی با پدرش است؛ رابطه‌ای که در آن تنها راه دیده شدن و دوست داشته شدن قرار گرفتن در سمت قربانی رابطه بوده است؛ قربانی خشونت فیزیکی یا جنسی. جنی باور ندارد که به طریق دیگه‌ای می‌تواند دوست‌داشتنی باشد و شاید به همین دلیل است که عشق فارست نسبت به خود را باور ندارد یا جذب آن نمی‌شود. (Repetition compulsion/ Intellectualization/ Normalizing/ Victim/ Physical abuse/ Feeling unloved)

زمانی که فارست جنی را از دست مردانی نجات می‌دهد که به جای استعداد هنری او، بدنش را می‌بینند، به فارست می‌گوید:

  • نمیتونی مدام بخوای من رو نجات بدی.
  • داشتن بهت دست می‌زدن … نمیتونم نکنم، عاشقتم
  • تو نمیفهمی عشق چیه. یادته دعا میکردم پرنده شم؟.. به نظرت میتونم از روی این پل پرواز کنم؟ … از من دور بمون
  • پس خداحافظ، من رو دارن میفرستن ویتنام.
  • هر وقت دیدی مشکلی هست سعی نکن شجاع باشی، فقط بدو.

جنی باور ندارد که فارست قادر به عشق ورزیدن باشد، چه از نظر دوست داشتن و چه از نظر جنسی. او در حضور فارست لباس خود را عوض می‌کند و با لباس زیر کنار او می‌نشیند. انگار فارست دوست دختری خردسال است که درکی از امور جنسی ندارد. در ادامه فیلم فارست در مورد قدرت دوست داشتن، از خود دفاع می‌کند اما در رابطه با عشق جنسی هیچ‌گاه نمی‌بینیم که او آغازگر امری جنسی باشد. او مجلۀ پورنوگرافی را بدون آنکه برایش جذابیتی داشته باشد مانند اخبار ورق می‌زند و در رابطۀ جنسی خود با جنی نیز آغازگر رابطه نیست.

خاطرات تروماتیک گذشته هیچ گاه برای جنی هضم نشده بودند. زمانی که در بزرگسالی هنگام پیاده‌روی به خانه قدیمی‌شان می‌رسند، جنی به هم می‌ریزد. او شروع به پرتاب کردن سنگ به سمت خانه می‌کند و با گریه می‌گوید: «چطور تونستی همچین کاری بکنی؟». خانه قدیمی به عنوان محرکی که یادآور خاطرات گذشته است عمل می‌کند. خشم و تمام هیجانات سنگین تروماتیک به شکلی خام در روان او بالا می‌آید.. (PTSD)

جنی علی‌رغم تروماهایی که تجربه کرده به دنبال رؤیای خود است: «آره تو همیشه خودت خواهی بودی، منظورم یه مدل دیگه از خودته. من میخوام معروف بشم .. میخوام خواننده بشم مثل جون باز. می‌خوام یه صحنۀ خالی با گیتارم باشم، صدای من … فقط من». به نظر می‌رسد این رؤیای جنی در راستای نیازهای به جا نیاورده او شکل گرفته است. او می‌خواهد روی صحنه باشد تا دیده شود، دیگران او را به جا آوردند و تصدیق کنند. او می‌خواهد معروف شود تا طرفداران و عشاقی برای خود دست‌وپا کند. در بزرگسالی تنها راهی که دیده شدن برای او معنا می‌دهد از طریق بدنش است، برهنه خواندن روی صحنه یا مدلی برهنه در مجله‌ای معروف. (Acknowledgement)

کلام آخر

بار دیگر به پرسش آغازین بازگردیم. آیا زندگی ما از قبل نوشته شده است یا بر اساس تصمیمات ما پیش می‌رود؟ در جعبۀ شکلات زندگی ما چه چیزی پیدا می‌شود؟ شاید تعبیر زندگی به جعبۀ شکلاتی که نمی‌دانیم داخلش چیست استعاره‌ای از درگیری ذهنی فارست با مفاهیم سرنوشت و تقدیر باشد: « نمیدونم مامان راست میگفت یا دن. نمیدونم. نمیدونم که هر کدوم مقصد مشخصی داریم یا اینکه همینطوری تصادفی میریم اینور و اونور. ولی فکر میکنم شاید هر دوش درسته هم زمان». نمی‌دانیم داخل جعبه شکلات جدید چه مدل شکلات‌هایی وجود دارد، اما می‌توانیم از بین چیزی که به ما هدیه داده شده، هر کدام را می‌خواهیم انتخاب کنیم. شاید از قبل ندانیم که چه چیزی گیرمان می‌آید ولی نمی‌توان زندگی را به سرنوشتی از پیش نوشته شده تقلیل داد.

سکانس انتخابی :

۱. بهترین سکانس

۲. ارتش

۳. صحنه پایانی