پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
Fate: سرنوشت
Destiny: تقدیر
Ego weakness: ضعف ایگو
Harsh Superego: سوپرایگو خشن
Guilt: عذاب وجدان
Masochism: خودازاری
Repairing: ترمیم
No authenticity: غیراصیل
Being fake: غیر واقعی
Obsession: وسواس فکری
Compulsion: وسواس عملی
Betrayal: خیانت
Rage: غضب؛خشم شدید
Suicide as revenge: خودکشی برای گرفتن انتقام
Suicide as intolerable inner world: خودکشی به خاطر عدم تحمل دنیای درونی
Suicide as freedom: خودکشی جهت آزادی و رهایی
Splitting: جداسازی
True self: خود واقعی
False self: خود غیر واقعی
Grief as self punishment: سوگ در جهت تنبیه خود
Regression: بازگشت؛پسرفت
Manic defense: دفاع شیدایی
Working through: حل و فصل
Empathy: همدلی
Near experience: تجربه نزدیک
Freedom: آزادی
Being in debt: زیر دین بودن
Mourning: سوگواری
Soothing function: عملکرد آرامش بخشی
Psychic womb: رحم روانی
Self-object function
Self Destructive behaviors: رفتارهای خودتخریب گرایانه
Narcissistic usage: استفاده نارسیستیک
Gratitude: قدردانی
Compensation: جبران
Revenge: انتقام
New object: ابژه جدید
Old object: ابژه قدیمی
Self disintegration: ازهم پاشیدگی خود
Self integration: یکپارچگی خود
Self cohesion: انسجام خود
Annihilation anxiety: اضطراب ازبین رفتن
Life drive: رانه زندگی
Death drive: رانه مرگ
یک درام جنایی از Alejndro Gonzalo Inartito
سایر آثار کارگردان:
(Amores Perros (2000
(Babel (2006
(Biutiful (2010
(Birdman (2014
(The Revenant (2015
IMDB RATING:7.7
نامزدی ها:
بهترین بازیگر زن نقش اصلی و مرد نقش مکمل در Oscar 2004
بهترین فیلمنامه، بهترین تدوین، بهترین بازیگر نقش اصلی مرد و زن در Bafta 2004
بهترین فیلم خارجی در Cesar 2004
نامزد golden lion برای بهترین فیلم
جوایز:
بهترین هنرپیشه نقش اول مرد و زن در Venice film festival 2004
مطالعه بیشتر در مورد این فیلم در سایت IMDb
داستان فیلم :
یک تصادف تراژیک و وحشتناک مسیر زندگی یک ریاضیدان مبتلا به بیماری قلبی شدید، یک مادر سوگوار در غم از دست دادن شوهر و دخترانش و یک محکوم سابقه دار که برای تغییر به کلیسا پناه آورده را بهم پیوند می زند.
تحلیل روانکاوانه:
مقدمه
۲۱ گرم در این فیلم به افسانهای اشاره دارد که تمام انسانها بلافاصله بعد از مرگ وزنشان ۲۱ گرم کم میشود و این احتمالاً وزن روح آنها است. این افسانه ماهیتی جسمانی به روح میبخشد. در طول فیلم متوجه این میشویم که سه کاراکتر اصلی با وجود حیات جسمانی در بدن و روحشان از نظر روانی یا در مورد پاول از نظر جسمانی (نیز) با مرگ دستوپنجه نرم میکنند. آنها زندگی میکنند اما از زمانی به بعد از نظر روانی مردهاند. در فیلم تضادی میان واقعیت جسمانی میبینیم که میتوان آن را وزن کرد و واقعیتی روانی که قابل اندازهگیری نیست و فقط میتوان از طریق تجربه به درک آن رسید.
فیلم ۲۱ گرم برای علاقهمندان به فیلمهایی با مضامین روانکاوانه فیلمی بسیار جذاب خواهد بود. فیلم درباره مفاهیم اصلی زندگی انسانها حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. کاراکترهای اصلی در این فیلم با مفاهیمی عمیق مانند عشق، نفرت، مرگ، انتقام، ترمیم، عذاب وجدان و پشیمانی دست به گریباناند.
فیلم مانند بسیاری از آثار ایناریتو از سه خط داستانی مجزا تشکیل شده که در آخر فیلم باهم ارتباط پیدا میکنند (Babel, Amores Perros).
یک ریاضیدان که به علت بیماری قلبی شدیدی که به آن مبتلا شده با مرگ دست به گریبان است و متعاقب پیدا شدن قلب برای پیوند فرصت دوبارهای برای زندگی پیدا میکند.
یک مادر داغدار که متعاقب مرگ همسر و دو دخترش دچار افسردگی شده، در تلاش برای کنار آمدن با سوگ از دست دادن عزیزانش است.
یک محکوم و مجرم سابقهدار که در پی آشنا شدن با یک کشیش کاتولیک به مسیحیت پناه آورده در حال از نو ساختن زندگی فردی و خانوادگیاش می باشد.
سرنوشت و تقدیر
یکی از موضوعات فیلم بحث سرنوشت ـ Fate، آنچه تغییرپذیر نیست ـ و تقدیر ـ Destiney، آنچه تحت اختیار ما نوشته میشود ـ است. شاید یکی از دلایلی که فیلم به شکل تکههای پازل متعدد کنار هم چیده شده است میل به نشان دادن همین مفهوم باشد. تصادف ماشین آن لحظهای است که داستان سه خانواده به هم گره میخورد، لحظهای که برای تمامی آنها سرنوشتساز است. حال اینکه هر یک چطور به این ماجرا واکنش نشان میدهند زیر مفهوم تقدیر میگنجد. کریستینا میتوانست از جک شکایت بکند یا نه، انتقام بگیرد یا نگیرد، به مواد بازگردد یا نه، … جک میتوانست خودش را معرفی نکند، خانوادهاش را ترک بکند یا نه، بر ایمان خویش پایدار بماند یا نه، … پاول نیز انتخابهایی پیش رو داشت. با مری بماند و بچهدار شود یا نه، به دنبال کریستینا و پیدا کردن جک برود یا نه، …
جک
جک مجرمی سابقهدار است که پس از ایمان افراطی و ناگهانی به دین اصلاح میگردد. با وجود این، به نظر میرسد هنوز خلقوخوی تندی در زیستن او وجود دارد. او جوانکی را در مورد عواقب جرم نصیحت میکند. وانت خود را که با نوشتار مسیح مزین کرده به او نشان میدهد تا از تجربۀ خود از ایمان آوردن به نیرویی برتر بگوید که به او کمک کرده از جرم دور بماند. وقتی این جوان در حیاط با دیگر همبازیهایش دعوا میکند جک به او حمله میکند. شاید این عصبانیت ناشی از این باشد که این جوان یادآور دوران بزهکاری خودش است که میخواهد آن را از ذهنش پاک کند. جک علیرغم نصیحت این جوان به خویشتنداری خودش از کوره در میرود و کشیش مجبور به مداخله میشود تا به او یادآوری کند که این فرد تنها یک بچه است و نباید با او چنین برخورد کند.
جک در صحبت با جوانک به عذاب وجدانی اشاره میکند که شاید خود از آن رنج میبرد: « اگه به یه زن حامله یا یه پیرمرد شلیک کنی اونوقت چه اتفاقی میفته؟ … عذاب وجدان تا مغز استخونت رو میسوزونه. دزدی ارزشش رو نداره. کلیسا رفتن، اِنجیل خوندن و به مسیح اعتقاد داشتن، برادر، این بلیط رهایی تو است». به نظر میرسد جک در دوران قبلی زندگیاش سوپرایگویی ضعیف داشته که او را از انجام جرم بازنمیداشته و حال پس از ایمان آوردن نمیتواند پس از تقصیری که مرتکب شده خود را ببخشد و مدام به دنبال مجازات کردن خود است. او در زندان سعی میکند خودش را دار بزند. او خانوادهاش را ترک میکند تا زندگی عاری از عشق و رابطه را بر خود تحمیل کند تا به نوعی از خوشی و لذت دور بماند. شاید کاری که انتخاب میکند یعنی ساختن ساختمان به نوعی نماد تلاش او برای ترمیم و جبران کردن و ساختن چیزی باشد که در محیطی در ابتدا ویران صورت میگیرد. وقتی در زندان است دلش نمیخواهد همسرش از طریق وکیل او را از زندان بیرون آورد یا در زمانی که پاول تیر میخورد به دروغ به شلیک کردن اعتراف میکند تا او را زندانی کنند. او احساس گناه و میلی زیاد به مجازات شدن دارد. جک وقتی میبیند پسرش او را قاتل میبیند سعی میکند از طریق خریدن همستری که به جای سگ به آن راضی شده بود اثری خوب از خود بر جای بگذارد و آنها را ترک کند. (Guilt/ Harsh superego/ Masochism/ Repairing)
به نظر میرسد این ایمان از نظر دیگران ساختگی یا غیراصیل میآید. زمانی که در کلیسا جک با جان و دل سرود مذهبی را میخواند، همسرش با تردید به او نگاه میکند و به نظر میرسد این صحنه را ساختگی و نوعی نمایش میبیند. جوانک فوق نیز وقتی وانت جک را میبیند با اطمینان میگوید که آن را دزدیده است و از طریق کمک مسیح به دست نیاورده است. نحوۀ فرزندپروی جک نیز که بر اساس آموزههای مسیح انجام میشود مورد سرزنش همسرش قرار میگیرد. او بدون آنکه متوجه معنای آیات باشد کورکورانه از آنها پیروی میکند. وقتی پسرش روی دست دخترش میزند با خشونت میخواهد دخترش دست دیگرش را نیز بیاورد تا کتک بخورد. او آیۀ زیر را به عنوان استدلال مطرح میکند: « با شریر مقاومت مکنید، بلکه هر که به رخسارۀ راست تو سیلی زند، دیگری را نیز به سوی او بگردان». ( No Authenticity)
به نظر میرسد جک توانسته بود از طریق دین به نوعی رستگاری دست یابد و بزهکاری سابق خود را کنار بگذارد. او به شکلی وسواسگونه سعی میکند تمامی آموزههای دینی را اجرا کند. با وجود این، به نظر میرسد هویت جدیدی که برای خود ساخته آنقدرها پایدار و محکم نیست. در صحنۀ زندان با این موضوع روبرو میشویم و میبینیم که چقدر مرز میان سرنوشت و تقدیر در حرفهای کشیش متناقض و در ذهن جک نامشخص است.
- جک مسیح نیومد تا به رنج ما پایان بده. اون اومد تا به ما برای تحمل کردنش، قدرت بده
- شاید اون میخواسته که من این زجر رو تحمل کنم
- نه، اون کاری به این قضیه نداره. این یه اتفاق بود
- نه، یه اتفاق نبود. مسیح من رو انتخاب کرده بود
- از مسیح طلب بخشش کن
- اگه این یه اتفاق بوده چرا باید ازش طلب بخشش کنم؟ «من به کسانی که لایق باشند، رحم میکنم. به کسانی که لایق باشند، بخشش عطا میکنم»
- انقدر مغرور نباش این خودش یه نوع گناهه
- «و زشت سیرتان و کافران و منفوران، قاتلان، جنگ افروزان، جادوگران و بت پرستان و تمام دروغگویان …»
- مسیح برای نجات ما اومد نه برای نفرین کردنِ ما
- «باید در دریاچه ای سوزان با آتش و گوگرد، افکنده شوند» مکاشفه، سوره ۲۱ آیه ۸
- مسیح تو رو دوست داره ولی اینم میدونه که گناهکاران مغرور مثل تو رو چطوری مجازات کنه
- «به همان اندازه که عشق میورزم، ناراحت و خشمگین میشوم» مکاشفه، سوره ۳ آیه ۱۹. مسیح به من خیانت کرد
- این مزخرفات رو تموم کن وگرنه یه راست میری جهنم
- جهنم؟ جهنم اینه [اشاره به سرش]. دقیقاً همینجا … من هرکاری ازم خواست براش انجام دادم. خودمو عوض کردم. من زندگیمو بهش دادم و اون به من خیانت کرد. مسیح اون وانت کوفتی رو گذاشت توی دستای من تا بتونم کاری که خواسته اون بود رو انجام بدم. مجبورم کرد که اون مرد و دخترا رو بکُشم. ولی، این قدرت رو به من نداد که وایسم و نجاتشون بدم
- !کفر نگو حرومزاده! مسیح هیچ کاری به این قضیه نداشته
- خداوند وقتی حتی یه تار مو روی سرت بجُنبه، متوجه میشه. و تو اینو به من یاد دادی
جک با اشاره به اینکه دنیای درونش مثل جهنم است از چیزی حرف میزند که در حال تجربه کردن است، از احساس گناهی میگوید که مثل جهنم او را میسوزاند. او احساس میکند هرآنچه اتفاق میفتد از پیش مشخص است و چارهای جز زیستن آنچه پیش رویش گذاشته میشود ندارد. او فکر میکند خداوند وانت را به او هدیه داده تا بتواند نقشهای شوم را که در آینده برایش دارد به عمل درآورد. حتی در مورد اینکه بعد از تصادف مصدومین را به بیمارستان نبرده فکر میکند که خدا مقصر است و هیچ اختیاری از خود نداشته است. او باور داشته که به صرف تبعیت از آموزههای مسیح رستگار خواهد بود و حال که اتفاقی تلخ برایش افتاده فکر میکند به او خیانت شده است. دنیایی که او بر اساس دین برای رهایی از زیست قبلی خود ساخته بود با تصادف ویران و غیرقابلاعتماد میشود. حالا که دین معنای خود را برایش از دست داده و فکر میکند خدا از روی عمد به او آسیب رسانده است راهی جز مرگ پیش روی خود نمیبیند و دست به خودکشی میزند، هرچند ناموفق. (Feeling betrayed/ guilt/ rage/ suicide as revenge/ suicide as a result of intolerable inner world)
جک در دنیای دوپاره و سیاهوسفید زندگی میکند. همسرش در ملاقات زندان به او میگوید: «چند سال پیش به هیچی اعتقاد نداشتی. حالا همه چی رو میبندی به ناف خدا». او در دوران بزهکاری سوپرایگویی سست داشت. بعد از ایمان آوردن سوپرایگویی بسیار سختگیر پیدا میکند. بعد از تصادف این سوپرایگو به شدت تنبیهکننده است و او را از زندگی همراه با لذت دور نگاه میدارد. باور او بار دیگر به دین سست میشود و در کلیسا نمیتواند همنوا با دیگران سرودهای مذهبی را بخواند و دین برایش رنگ میبازد (Splitting).
همچنین در این ملاقات همسرش به او میگوید: «من مدلی که قبلاً بودی رو بیشتر دوست داشتم».
- من یه خوک کثیف بودم قبلاً
- لااقل اونطوری خودت بودی.
در اینجا بار دیگر به مفهوم اصیل نبودن باورهای جک و دنبال نکردن خویشتن حقیقیاش اشاره میشود (No Authenticity/ True self/ False self).
جک در نهایت صلیب خالکوبی شده روی دستش را میسوزاند و با چاقوی داغ پوست خود را زخمی میکند. آیا این راهی برای تنبیه خودش است؟ یا راهی برای فراموشی مذهبی است که به او خیانت کرده؟ او میخواهد از زیر یوغ دین بیرون آید؟ آیا او خود را داغ میکند تا دیگر اعمال گناهآلود خود را تکرار نکند؟ یا این صلیب نماد مذهبی است که از آن انتقام میگیرد؟ (Masochism/ Revenge)
پاول
پاول استاد ریاضی است که به دلیل مشکل قلبی رو به مرگ است. او با مری ازدواج کرده است. مری که پیش از این پاول را ترک کرده بود (احتمالاً به دلیل خیانتهای پاول) به دلیل بیماری پاول نزد او برمیگردد تا از او مراقبت کند. گذشته از این مری میخواهد بچهای از پاول داشته باشد تا به نوعی در روان خود پاول را زنده نگاه دارد. او که در زمان جدایی باردار بوده و بچه را سقط کرده احتمال دارد که دیگر نتواند بچهدار شود. پاول در نوبت پیوند قلب قرار میگیرد و در نهایت قلب مایکل (همسر کریستینا) را میگیرد. او زندگی جدیدی میگیرد که حال میخواهد به دنبال شناختن آن باشد. او میخواهد بداند این قلب متعلق به چه کسی بوده و از این طریق هویت جدید خود را تعریف کند (Destiney).
مری به دنبال بچهدار شدن است. پاول که در ابتدا خود را رو به مرگ میدید موافقت میکند تا اسپرم خود را ذخیره کند. در جایی میبینیم که پاول به دنبال نوعی تضمین در زندگی است. او در مورد میزان احتمال موفقیت عمل پیوند و باروری مصنوعی از پزشکان سؤال میپرسد. بعد از آنکه عمل پیوند با موفقیت طی میشود و پاول با زندگی تازهای روبرو میگردد اوضاع برایش فرق میکند. او که پیش از این رفتارهای خودتخریبی پیش گرفته بود و سیگاری را دود میکرد که تضمینی بر مرگش بود، حالا میخواهد خواستههایش را از نو بنویسد. پاول به مری میگوید: «میخوام بدونم حالا کی هستم»
- این راهش نیست
- پس چیه؟
- کنار من جواب سؤالت رو پیدا کن. بیا با هم به آینده فکر کنیم و گذشته رو کنار بگذاریم.
به نظر میرسد مری بیشتر از آنکه به فکر ساختن رابطهشان باشد به نیازهای خودش فکر میکند. او بدون پرسیدن نظر پاول فرزندشان را سقط میکند. بدون اینکه میلی در پاول ببیند به او اصرار میکند اسپرمش را ذخیره کند. حتی بعدها که پاول سلامت خود را بازیافته و تصمیمش در مورد فرزندآوری عوض شده، مری باز هم اصرار به بارداری دارد و میخواهد از طریق برگهای امضا شده توسط پاول و علیرغم موافقت او برنامه بارداری را پیش بگیرد. پاول وقتی متوجه اولین نقطۀ آغاز مسیر بارداری یعنی سقط میشود خشمگین شده و اتاق پزشک را ترک میکند. او به نوعی از این مسئله عصبانی است که در جریان سقط قرار نگرفته و نظرش مهم نبوده است. به طوری که به مری میگوید: «شاید برگشتی پیش من چون احساس میکردی تنهایی». او به این موضوع اشاره میکند که در این رابطه به امیال او و اینکه واقعاً چه کسی است و چه میخواهد توجهی نمیشود. (Narcissistic Usage)
وقتی پاول به کریستینا میگوید که قلب مایکل در سینه او میتپد، کریستینا دچار انفجار خشم میشود و احساس میکند پاول با حیلهگری خود را وارد زندگی او کرده است. او پس از شنیدن نیت پاول او را میبخشد. پاول به او میگوید که خیلی چیزها باید اتفاق بیفتد تا دو نفر به هم برسند. به طریقی میخواهد بگوید هر اتفاقی در دنیا دلیلی دارد و باید به دنبال معنای آن بود. پاول میخواسته قدردانی خود را به خانواده اهداکننده بیان کند که در این مسیر عاشق کریستینا میشود. شاید دلیل عشق او این باشد که در جایی باور دارد که قلب مایکل معشوق پیشین کریستینا در سینه او است و حالا همان آدم یعنی مایکل عاشق کریستینا شده است. او میگوید: «من قلب خوبی دارم». به نظر میرسد در جایی روان پاول بر جسمش منطبق میگردد و پذیرش عضو جدید بدنش بر اساس پذیرش نقش روانی که به همراه آن میآید میسر میگردد. شاید هم در جایی نسبت به مایکل و همسر باقیماندهاش احساس دین میکند و میخواهد به نوعی لطف کریستینا برای بخشیدن قلب مایکل را جبران کند. پس از آغاز ماجرای عشقی، کریستینا از پاول میخواهد انتقام خون همسر و دخترانش را از جک بگیرد. به پاول میگوید: «تو اینو به مایکل بدهکاری. تو قلب اونو داری. اومدی به خونهاش و زنش رو تصاحب کردی و از وسایل خونه اون استفاده میکنی. باید بکشیمش». (Gratitude/ Compensation/ Revenge).
کریستینا
اولین مواجهه ما با کریستینا وقتی است که او در جلسۀ گروهدرمانی اعتیاد قرار دارد و میگوید: «تا اینکه نیمه جون سر از بیمارستان درآوردم. ولی من نجات پیدا کردم و به جای اینکه بذارم منو بترسونه، به زندگی ادامه دادم. تا اینکه اولین دخترم به دنیا اومد. حالا به دخترام و شوهرم نگاه میکنم، کسانی که مدت طولانی همراه من بودن». کریستینا پیش از تولد دو دخترش به کوکایین اعتیاد داشته است به شکلی که در نهایت سر از بیمارستان در میآورد. با وجود مایکل و دو دخترش به عنوان ابژههایی جدید و تجربۀ عشق، او بار دیگر به زندگی بازمیگردد و میتواند رابطهای انسانی را جایگزین رابطه با مواد بکند. (New object)
با مرگ این سه ابژه مهم روان کریستینا از هم میپاشد. او باوری راسخ دارد که زندگی دیگر هرگز جریان پیدا نمیکند. او به نوعی در دام سرنوشت میافتد و فکر میکند با اعمال او چیزی در دنیا تغییر نمیکند. او در پاسخ به پیشنهاد شکایت کردن از جک میگوید: «من هر کاری هم بکنم اونا دیگه برنمیگردن. اینو میفهمی؟». کریستینا خود را درمانده و ناتوان میبیند. او مدام به آخرین پیام صوتی مایکل گوش میدهد و نمیتواند با رفتن او کنار بیاید (Loss of love object/ helplessness/ Finality and fate/ Pathological grief/ Disintegration)
یکی دیگر از دلایلی که کریستینا نمیتواند با سوگ خود کنار بیاید احساس گناه او است. به طور کلی وقتی والدی شاهد مرگ فرزند خود است در جایی احساس گناه میکند که شاید آنقدر که باید مراقب فرزندش نبوده است. همچنین ممکن است احساس بیکفایتی بکند. بخشی از احساس گناه او را در جایی میبینیم که به پاول میگوید دخترش از بند کفش قرمز خود متنفر بود و برایش بند آبی نخریده و او در لحظۀ مرگش همان بند کفشی که از آن متنفر بوده را به پا داشته است. (Guilt/ Grief as self-punishment).
کریستینا با مرگ همسر و فرزندانش بار دیگر به مواد روی میآورد، حالتی که میتوان آن را نوعی واپسروی در نظر گرفت. او میخواهد از طریق کوکایین و گلَس خود را از افسردگی و رخوتی که در آن افتاده رها کند چرا که تحمل دنیای روانی ویران شدهاش برای او بسیار دشوار است. او سعی میکند از طریق مواد و الکل زیست روانی خود را که حالا از هم گسیخته شده حفظ کند (Regression/ Disintegration/ Manic defense).
راه دیگری که کریستینا برای نجات خودش استفاده میکند شنا کردن است که برای او حالتی آرامکننده دارد که اگر آن را انجام ندهد احساس میکند دیوانه میشود. میتوان شنا کردن و حالتی که آب بخشی از وزن آدم را تحمل میکند و نگاه میدارد، به طور نمادین به مثابه رحم مادر در نظر گرفت، جایی که کریستینا میتواند از تنش به دور باشد (Soothing Function/ Psychic Womb/ Self-object function).
کریستینا احساس میکند بدون حضور فیزیکی ابژههای مهم خود فلج شده است. او به پاول میگوید: «آروم باشم؟ شوهر و دخترای کوچیک من مردن و من باید آروم باشیم؟ نمیتونم به زندگیم ادامه بدم. فلج شدم. نمیبینی؟ انگار دستوپای من رو قطع کردن». به نظر میرسد نبود بیرونی این ابژهها، رابطۀ درونی با آنها را از بین برده است. او دچار اضطراب نابودی شدیدی میشود و نمیتواند آرام بگیرد (Annihilation anxiety).
کریستینا از زمان مرگ بچهها نمیتواند پا به اتاق آنها بگذارد. شاید به این دلیل که ورود به اتاق آنها و ندیدنشان به معنی آن است که باید مرگ آنها را بپذیرد. او میخواهد با دوری از اتاق آنها از نظر روانی به آنها متصل بماند. اولین باری که بعد از تصادف وارد اتاق دخترانش میشود زمانی است که متوجه میشود باردار شده و فرزندی دیگر را چشم به راه است. به نظر میرسد که مادر بودن برای کریستینا روشی است که میتواند دنیا را تحمل کند. درست مثل وقتی که با تولد اولین فرزندش به شکلی مصمم توانست مواد را کنار بگذارد، به نظر میرسد که حالا نیز با بارداری مجدد طبق توصیه پزشک مواد را کنار بگذارد و این مسیر خودتخریبی را پشت سر بگذارد و بار دیگر به زندگی وصل شود. کریستینا به صحنۀ تصادف و رستورانی که خانوادهاش آخرین وعدۀ غذایی خود را خوردهاند بازمیگردد. این کار شاید تلاشی در جهت حلوفصل سوگ او باشد (Working through/ Mourning)
کلام آخر
«نگاه کردن» در فیلم به معنای وجود شخصی به کار میرود که نظارهگر بر ما است که ما را از انجام اعمال بد باز میدارد. مثل وقتی که دزدیدن نگاه هنگام حرف زدن به معنای پنهانکاری یا دروغ گفتن برداشت میشود. جک در طول رابطۀ جنسی در جایی که انتظار میرود در حال لذت بردن باشد به یاد نگاه دختر کریستینا قبل از مرگ میفتد: «داشت به چشمهای من نگاه میکرد». بعدتر نیز پاول وقتی جک را تهدید به کشتن میکند سر او داد میزند که «به من نگاه نکن». به نظر میرسد انجام عملی که همراه با بار احساس گناه است هنگام نگاه کردن به دیگری دشوار باشد.
در طول فیلم از زبان کاراکترهای مختلف جملاتی با مضمون «ادامه یافتن زندگی» میشنویم و در برخی مواقع با تلاش کاراکترها برای زنده ماندن و معنا یافتن مواجه میشویم. صحنۀ آخر استخری خالی را نشان میدهد که با توجه به تایری که در آن افتاده به نظر بلااستفاده میآید. این صحنه «ویرانی» را به ذهن متبادر میکند. با وجود این، استخر و شنا کردن همان چیزی است که کریستینا گفته بود «من رو زنده نگه میداره». کریستینا در باشگاه ورزشی به دنبال حیات میگردد و در کلوب شبانه به دنبال الکل و مواد و در واقع خودتخریبی میرود. به نظر میرسد که فیلم دربارۀ همزمانی وجود مرگ و زندگی در روان آدمی است. (Death drive and life drive).
تلاقی مرگ و زندگی را در موارد دیگر نیز میبینیم. در جایی پاول از لولههایی که به او وصل است و بدن او را متورم کرده شکایت دارد. لولههایی که حافظ حیات او و در عین حال موجب رنج او شدهاند. از طرفی دیگر لولههای فالوپ مری که قرار بوده امکان باروری و حیاتبخشی داشته باشند، حال بسته شده و دیگر بارور نیستند.
سه کاراکتر اصلی هر یک به نوعی مرگ را تجربه کردهاند. پاول به دلیل شرایط قلبی رو به مرگ بود. کریستینا به واسطۀ مصرف مواد تا مرگ رفته و برگشته است. جک نیز به واسطۀ مسیحیت خویشتن قبلی را کنار گذاشته و دوباره متولد شده است. در صحنۀ آخر پاول اشاره میکند با رفتن روح چه چیزی را از دست میدهیم و چه چیزی را به دست میآوریم؟ آنها مرده و زنده شدهاند، مرگی که تجربۀ آنها از زیستن را تحت تأثیر قرار داده است.
«محصول سوزانده میشود و مزرعه دوباره سبز میگردد».
سکانس های انتخابی :
۱. سکانس اول :
این سکانس به زیبایی ابژه ایدهال سازی شده ای را نشان میدهد که شکسته شده و تبدیل به ابژه بد می شود و متعاقب آن دنیای درونی سوژه نیز بد می گردد.
۲. سکانس دوم :
ایناریتو در این سکانس کریستینا و شدت افسردگی فلج کننده اورا به تصویر میکشد گویی او باور دارد تنها راه رهایی از این غم جانکاه انتقام است و تلاش های پل برای ترغیب به بخشیدن، تاثیری ندارد.