پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان

مفاهیم روانکاوانه


Loss: ازدست دادن
Grief: سوگ
Depression: افسردگی
Apathy: بی حسی
Emotional withdrawal: پس روی عاطفی
Punitive superego: سوپرایگو
Feeling adequate: احساس کفایت
Feeling inadequate: احساس بی کفایتی
Drug abuse: سوء استفاده دارو
Lack of agency: کمبود عاملیت
Projective identification: همانندسازی فرافکنانه
Acting out
Displacement: جابجایی
Homosexuality
Histrionic personality: شخصیت نمایشی
Dramatization
Suicide due to guilt feeling: خودکشی به خاطر عذاب وجدان
Panic attack: حمله هراس
Rage: خشم
Impulse control: کنترل تکانه
Amnesia: فراموشی
Repression: سرکوب
Isolation of affect: جداسازی عاطفه
Self-object function
Feeling destroying love of the object: احساس ازبین بردن عشق ابژه
Holding & containing: نگهداری
Repetition compulsion: وسواس تکرار

فیلمی از KENNETH LONERGAN

قبلا به عنوان کارگردان از او فیلم بسیار زیبای (YOU CAN COUNT ON ME (2000 را شاهد بوده‌ایم.
فیلم های دیگر:
(Margaret (2011

IMDB RATING:۷.۸

نامزدی ها:

بهترین کارگردانی؛ فیلمنامه؛ هنرپیشه نقش مکمل زن در اسکار ۲۰۱۷
بهترین فیلم ؛کارگردانی؛ فیلمنامه؛ هنرپیشه نقش مکمل زن در گولدن گلاب ۲۰۱۷
بهترین فیلم؛ بهترین تدوین؛ بهتربن هنرپیشه نقش مکمل زن در بفتا

جوایز:

نقش اول مرد در اسکار، گولدن گلاب و بفتا ۲۰۱۷
بهترین فیلمنامه سال ۲۰۱۷ در اسکار و بفتا

مطالعه بیشتر در مورد این فیلم در سایت IMDb

داستان فیلم

یک عموی افسرده بعد از مرگ برادرش حضانت پسرش را بر عهده می گیرد

تحلیل روانکاوانه منچستر کنار دریا

مقدمه

موضوع فیلم «منچستر کنار دریا» در مورد فقدان است، در مورد تجاربی تلخ که گذار از آن ساده نیست، تجاربی که جسم ما را نمی‌کشد اما برخلاف گفته نیچه قوی‌ترمان نیز نمی‌کند بلکه برعکس باعث خاموشی روان ما می‌شود. لی چندلر پس از مرگ برادرش به شهر خود منچستر باز می‌گردد تا کار مراقبت از برادرزاده‌اش را بر عهده بگیرد. ماندن در این شهر برای او دشوار است چرا که خاطرات غم‌انگیز گذشته را برایش زنده می‌کند: چند سال پیش او در حالی که مست است، نیمه‌شب از خانه بیرون می‌رود تا الکل بیشتری برای خود تهیه کند. او به دلیل مستی محافظ را جلوی شومینه نمی‌گذارد و وقتی به خانه باز می‌گردد آن را در آتش می‌بیند، ماجرایی که منجر به مرگ سه فرزند و جدایی او از همسرش می‌گردد. او با سوگی ناتمام به نفس کشیدن ادامه می‌دهد.

در فیلم شاهد فردی سوگوار هستیم که میل به بیرون آمدن از آن ندارد و درگیر احساس گناهی مخرب است، البته اگر اصلاً بتوانیم بگوییم که فرایند سوگواری در او شروع شده است. انتظار داریم درد و غم حاصل از سوگواری به مرور زمان کمرنگ شود. اما اگر چنین نشد چه؟ به این حالت سوگ حل نشده می‌گوییم، حالتی که لی با آن دست به گریبان است.

لی

اولین باری که با لی مواجه می‌شویم روی قایق در کنار جو برادرش و پاتریک برادرزاده‌اش است. در اینجا او به عنوان فردی بانشاط به تصویر کشیده می‌شود که توانایی شوخی و بازی کردن دارد. او همچنین نسبت به توانمندی‌های مراقبتی خود مطمئن به نظر می‌رسد: «پدرت واقعا مرد خیلی خوبیه ولی خیلی چیزها هست که مثل من راجع به دنیا نمیدونه … اگه میتونستی فقط یک نفر رو با خودت به یک جزیره ببری و بدونی که وقتی هست جات امنه، چون او بهترین فرده، می‌دونه چطوری زنده بمونین، بلده همه چیز رو درست کنه و همه چیز رو تو دنیا و جزیره بهتر کنه و تو رو خوشحال نگه داره و بهترین فرد برای این کار باشه … صرف نظر از هرکسی باشه. کی رو بین من و پدرت انتخاب می‌کردی؟»

در اواسط فیلم نیز صحنه‌هایی از حضور در دریا و قایق را می‌بینیم که باز هم لی در آن مشغول شوخی و بازی با پاتریک است. او بعد از این سفر به رندی (همسرش) می‌گوید که تا به حال پاتریک را انقدر خوشحال ندیده است. او از این احساس به عنوان «خوشحالی محض» یاد می‌کند، مثل تجربه‌ای که دخترانش روی چرخ‌وفلک داشته‌اند. به نظر می‌رسد که او می‌تواند از زندگی لذت ببرد و در دیگری تجربه لذت ایجاد کند. او به خانه می‌رود و فرزندان و همسرش را در آغوش می‌گیرد. رندی در مورد بغل کردن پسرشان می‌گوید: «اگه گریه نمی‌کنه تنهاش بگذار». لی او را بغل می‌کند، با او بازی می‌کند و دوباره در تختش می‌گذارد: «دیدی؟ گریه‌اش رو درنیاوردم. چون می‌دونم چطوری باهاش رفتار کنم» (Feeling adequate)

از جانب لی شوخی‌هایی در مورد رابطه‌اش با رندی می‌بینیم. او در معرفی جزیره‌ای به نام میزری به پاتریک می‌گوید که او و رندی در آنجا ازدواج کرده‌اند ـ میزری به معنای بدبختی است. یا زمانی که رندی به او می‌گوید که استنی پسر کوچک‌شان را تنها بگذارد، لی می‌گوید: «من و مامانت باید جای ازدواج همدیگه رو تنها می‌گذاشتیم. اون وقت تو نبودی و می‌تونستم توی هال خونه‌ام تو سکوت و آرامش فوتبال ببینم». در عین حال، لی از رابطه با رندی خوشحال است و در آغوش او آرام می‌گیرد. به نظر می‌رسد وجوه مثبت و منفی رابطه با رندی در ذهن لی در کنار هم به شکلی با ثبات وجود دارد و از هم جدا نشده است.

موضوع دیگری که در این صحنه جلب توجه می‌کند میزان الکلی است که لی مصرف می‌کند، ۸ بطری آبجو در ۷ ساعت. او باز هم موضوع را به شوخی می‌گیرد و تعداد بطری‌ها در ساعت را حساب می‌کند و می‌گوید: «بهت که گفتم دارم کمش می‌کنم». به نظر می‌رسد در مورد میزان مصرف الکل لی نگرانی وجود دارد، مسئله‌ای که عامل ایجاد تراژدی خانوادگی آنها نیز بوده است.

لی در زندگی کنونی خود متفاوت است. دیگر خبری از خوشحالی در او نمی‌بینیم. او را با چهره‌ای بی‌تفاوت مشغول کار کردن می‌بینیم. در طول داستان متوجه می‌شویم که لی پس از مرگ فرزندانش به بوستون رفته و در آنجا تعمیرکار شده است. او از این خانه به خانه دیگر می‌رود، اسباب و وسایل را تعمیر می‌کند، چاه باز می‌کند، برف پارو می‌کند و با ساکنین خانه‌هایی که در آن کار می‌کند وارد تعامل نمی‌شود. در او میلی به انجام کارها نمی‌بینیم، گویی عملی تکراری را به مثابه بیگاری انجام می‌دهد. به نظر می‌رسد او با تکرار هر روزه این کارها به نوعی خود را تنبیه می‌کند.

در اواسط فیلم نیز خاطره‌ای از گذشته را می‌بینیم که مربوط به بعد از فوت فرزندانش است، خاطره‌ای که در آن جو به همراه پاتریک به او سر زده‌اند. جو از شرایط زندگی لی و حداقل حقوقی که می‌گیرد تعجب می‌کند و احساس می‌کند جایی که او زندگی می‌کند خانه نیست. او است که اصرار به خرید وسایل خانه می‌کند و در نهایت هم جو کیسه روی وسایل جدید را باز می‌کند. به نظر می‌رسد که لی از آن زمان به نوعی از دنیا بریده است و کاری که انجام می‌دهد را با ارزش نمی‌داند و برای تنبیه خویش، خود را از رفاه محروم می‌کند.

به نظر می‌رسد که لی از دنیای اطراف خود به قدری فاصله گرفته که در جایی متوجه کلام معمول اطرافیان نمی‌شود. وقتی یکی از مشتری‌ها می‌پرسد «می‌تونم بهت انعام (tip) بدم»، او معنای دیگری از tip را که خارج از بافت ارتباطشان است برداشت می‌کند و می‌پرسد «یعنی بهم توصیه‌ای بکنی؟». او پیش از این مکالمه، حرف‌های مشتری را پای تلفن شنیده است که نسبت به او علاقه‌مندی دارد اما او به قدری از نظر هیجانی تهی گشته است که میل دیگری به او، راه‌انداز میل در او نمی‌شود. همچنین، متوجه می‌شویم که لی درگیر نوعی بی‌تفاوتی است و احساس عاملیت در او از بین رفته است به شکلی که نمی‌تواند تصمیمات قطعی بگیرد. مشتری به او می‌گوید: «یعنی نمی‌تونی بهم یه توصیه حرفه‌ای بکنی؟». لی در شهری غریبه، تنها و به دور از ارتباط انسانی معنادار زندگی می‌کند.  (Emotional withdrawal/ Lack of agency)

کناره‌گیری او از تعامل انسانی را می‌توانیم در نظرات مدیر او ببینیم: «کارت خوبه، قابل اعتمادی. ولی مدام از این دست شکایات به دستم می‌رسه که بی‌ادبی، دوستانه رفتار نمی‌کنی و صبح بخیر نمی‌گی». به نظر می‌رسد که او روزها را یکی پس از دیگری بی‌هیچ انگیزه‌ای می‌گذراند و روزها با هم برایش فرق ندارد. شاید دلیل صبح بخیر نگفتن او همین گیر افتادن در اجباری از تکرار روزهای پی‌درپی بی‌معنا باشد، روزهایی که با هم فرقی ندارند تا صبح بخیرگویی را ضرورت بخشد.

او به بار الکل می‌رود و متصدی در مورد مسابقه بازی که فی‌نفسه موضوعی هیجانی است می‌پرسد و لی با بی‌تفاوتی در مورد آن و شاید به زور پاسخ می‌دهد. لیوان زنی روی او برمی‌گردد و زن سعی در تمیز کردن لباس لی دارد اما او دلش نمی‌خواهد که زن با او تماس داشته باشد. زن خودش را معرفی می‌کند و لی با پرسش زن و با مکث خود را معرفی می‌کند. این موضوع نیز حاکی از عدم تمایل او به ارتباط انسانی است. او دچار نوعی بی‌تفاوتی هیجانی است. بودن یا نبودن انسان‌های اطراف او برایش تفاوتی ایجاد نمی‌کند. همانطور که در ادامه فیلم می‌بینیم او حتی در مورد نظر پاتریک در مورد جزئیات مربوط به قطعه موسیقی پاسخ می‌دهد: «همه‌شون مثل هم هستن». او دچار بی‌تفاوتی است و چیزی او را برنمی‌انگیزد.

لی تماسی دریافت می‌کند که حاکی از عود بیماری جو برادرش است. او باز هم با بی‌تفاوتی واکنش نشان می‌دهد و اعلام می‌کند تا ساعاتی دیگر به آنجا می‌رسد. به نظر می‌رسد که بیماری جو عاملی است که هرازگاهی لی را به منچستر باز می‌گرداند. در این شرایط تا زمان بهبود جو که طبق گفته پزشکش حدود یک تا دو هفته طول می‌کشد، مراقبت از پاتریک و جو بر عهده لی قرار می‌گیرد. در راه رفتن به منچستر لی لحظه‌ای به تابلوهایی که مسیر را نشان می‌دهند نگاه می‌کند و بعد به نظر می‌رسد که می‌خواهد رویش را از چیزی برگرداند، می‌خواهد چیزی را نبیند. او لحظه‌ای به بیرون پنجره کناری نگاه می‌کند. با دانستن داستان فیلم متوجه می‌شویم که رفتن به منچستر برای او راه‌انداز خاطرات دردناک گذشته است. وقتی به شهر می‌رسد نیز صحنه‌هایی از دیدن کلیسا و اداره پلیس او را متأثر می‌گرداند. (Flashback/ Low emotional reactivity)

وقتی می‌رسد در راهروی بیمارستان می‌دود. انتخاب واژه او برای اشاره به مرگ جو نیز نشان از جدایی عاطفی او از واقعه دارد. او می‌پرسد: «مرده؟». جورج به سبب گریه نمی‌تواند پاسخ دهد و پرستار می‌گوید: «متأسفم. حدود یک ساعت پیش فوت شد». لی پایین را نگاه می‌کند و دستانش را در جیبش می‌کند تا بار دیگر بتواند اتصال هیجانی خود با محیط را کمرنگ کند. او به داستان عاطفی مربوط به لحظات آخر زندگی جو نیز با بی‌تفاوتی گوش می‌دهد. این سرکوب هیجانی در آسانسور سر باز می‌کند و وسط مکالمه پزشک جو، لی می‌گوید: «گه بگیرن … ببخشید». او هیجان خود را به راهی که مورد قبول خودش نیست و خارج از کنترل آزاد می‌سازد. در آخر مولر ابراز تأسف می‌کند، لی فقط تشکر می‌کند و این جورج است که به هم ریخته است. لی صحنه را ترک می‌کند و بغض جورج می‌ترکد. (Impulsivity/ Emotional withdrawal)

زمانی که لی داخل آسانسور است خاطراتی از اولین حمله بیماری جو برایش تداعی می‌شود. در اینجا متوجه می‌شویم که الیز (همسر جو) مدام سرزنش می‌شود به شکلی که می‌گوید: «بالاخره کی می‌رسه که یه کار من از نظرت درست باشه؟ چطوره که یه راهنمایی‌ام بکنی». لی می‌خواهد با شوخی و خنده فضای اضطراب‌آمیزی که درگیر آن هستند را پشت سر بگذارد (Play):

پرستار: … اینها آماره و تو فقط یه دونه آدمی. ولی به هر حال بیماری خوبی نیست.

جو: بیماری خوب هم داریم مگه؟

پرستار: راش پیچک سمی

لی: کچلی پا [بیماری قارچی پا با نام دیگر پای ورزشکار]

الیز از این شاکی است که لی همه چیز را به شوخی می‌گیرد: «من نمی‌فهمم قسمت خنده‌دار ماجرا کجاست». پدر می‌خواهد الیز را آرام کند که لی می‌گوید: «فراموشش کن». الیز او را سرزنش می‌کند: «فراموش کن! مثل تو! همه باید مثل تو باشن. من خسته شدم از اینکه آدم بد ماجرا باشم … من آدم بدم. تو توی بیمارستانی و این جوک رو برای پسرت تعریف می‌کنی». پدر می‌خواهد به دنبال الیز برود که لی مانع می‌شود. جو و پدر به او می‌گویند بس کند! به نظر می‌رسد که الیز در نقش والد نگرانی است که دغدغه توضیح مسئله‌ای اضطراب‌برانگیز را به فرزندش دارد، دغدغه‌ای که از ذهن والدین دیگر حاضر در اتاق از جمله لی خارج است. همچنین با ممانعت لی از اینکه پدر به دنبال الیز برود متوجه می‌شویم که در لی هنوز نوعی بی‌رحمی (Ruthlessness) وجود داشت، عاملی که حالا فقدان آن و جایگزینی آن با سوپرایگویی تنبیه‌گر او را از عملکرد بهینه دور ساخته است. وقتی به صحنه آسانسور بازمی‌گردیم شاهد میزانی از تنش در لی هستیم که به واسطه یادآوری این وقایع در او ایجاد شده است. به نظر می‌رسد اینها خاطرات دردناکی است که می‌خواهد آنها را فراموش کند اما به واسطۀ هضم نشدن هیجانی این خاطرات او دچار نافراموشی شده است، به شکلی که با سر باز زدن این خاطرات او دچار تنش می‌شود.

لی سردرگم است که در مورد مرگ جو چه کار باید بکند. در مورد عموی خود می‌پرسد، شاید به امید اینکه بزرگتری در کنار او به مدیریت کارها کمک کند. جورج پیشنهاد کمک می‌دهد. لی می‌گوید: «یکی باید به همسرم زنگ بزنه» و در مواجهه با تعجب دیگران می‌گوید: «همسر سابقم». بعد از مواجهه با بدن بی‌جان جو بار دیگر می‌پرسد: «حالا باید چی کار کرد؟». به نظر می‌رسد او از بار مسئولیتی که بر دوشش افتاده نگرانی‌هایی دارد. بعدتر وقتی پای تلفن با مسئول کفن‌ودفن نیز صحبت می‌کند سؤالاتی در مورد فرایند انجام کار می‌پرسد. او می‌خواهد با دانستن جزئیات ترتیب برنامه‌ها ذهن خود را آرام سازد.

او به دنبال پاتریک می‌رود و در پاسخ به او که می‌پرسد باید پدرش را ببیند یا نه می‌گوید: «مجبور نیستی. من خودم خواستم. تو شاید نخوای این تصویر تو ذهنت بمونه. من … به خودت بستگی داره». در اینجا به تصاویری که ممکن است بعدها خلاصی از آنها دشوار باشد اشاره می‌شود، تصاویری که می‌توانند یادآور فقدان باشند، تصاویری که لی می‌خواهد در مورد فرزندانش و واقعۀ آتش‌سوزی از آن اجتناب کند.

وقتی جلوی در بیمارستان می‌رسند لی برای روشن کردن ذهن پاتریک شروع به سؤال پرسیدن می‌کند: «چی کار می‌کنی؟ می‌خوای ببرمت خونه؟ می‌خوای برات تصمیم بگیرم؟». بعد از آنکه لی منظور پاتریک از «بریم» را اشتباه متوجه می‌شود و شروع به راندن ماشین می‌کند، دلیل عصبانیت خود را چنین بازگو می‌کند: «مشکلم اینه که ممکن بود پات رو قطع کنم». کمی بعد پاتریک عذرخواهی می‌کند و لی می‌گوید: «خیلی ترسیدم». به نظر می‌رسد دلیل برون‌ریزی شدید هیجانی لی آن هم بعد از این میزان از بی‌تفاوتی هیجانی، ترس او از آسیب زدن به فردی باشد که مراقبت از او را بر عهده گرفته است. این ترس یادآور آسیب غیرقابل جبرانی است که به فرزندان و همسر خود وارد کرده است، آسیبی که منجر به نابودی آنها شده است. (Self-object function/ Fear of destroying the love object)

وصیت‌نامۀ جو مبنی بر قیمومیت پاتریک توسط لی بار دیگر او در جایگاه مراقبت از کودکی دیگر قرار می‌دهد، امری که خاطرات مربوط به فقدان فرزندان خودش و اشتباه بزرگ او را بالا می‌آورد. او در اتاق وکیل با دست صورتش را می‌پوشاند و می‌فشارد که نشان از شرم، درد درونی او و تلاشش برای رهایی از تنش دارد. تلاش وکیل برای جلب توجه او همزمان می‌شود با صحنه‌هایی از گذشته که در آن لی در مستی به خانه بازمی‌گردد. صحنه‌ها بین حال و گذشته تغییر می‌کنند تا در نهایت ترومای اصلی برای لی بار دیگر در ذهنش مرور می‌شود. در اینجا متوجه می‌شویم که چه چیزی باعث زندگی عاری از هیجان و رشد لی شده است.

لی در شب حادثه به همراه دوستانش الکل و کوکایین مصرف می‌کند و بدون توجه به وضعیت خواب و آسایش فرزندان و همسرش به این مهمانی پرسروصدا ادامه می‌دهد. در نهایت رندی مجبور می‌شود با عصبانیت و داد زدن آنها را متوجه کند که واقعاً می‌خواهد آنها بروند. لی هنوز مسایل جدی را به شوخی می‌گیرد. با رندی موافقت می‌کند و وقتی رندی می‌رود می‌گوید: «اون نمی‌تونه با ما اینطوری حرف بزنه». شاید اشاره او به «جزیره میزری» به این بخش از رابطه‌اش با رندی اشاره دارد، بخشی که او را متوجه نیاز به توجه به اصل واقعیت و تعویق لذت می‌کند. هنگام بدرقه مهمان‌ها نیز با دوستانش شوخی‌هایی می‌کند که خشم رندی را بیشتر برمی‌انگیزد. احتمالاً رندی احساس می‌کند که حرفش شنیده یا جدی گرفته نمی‌شود، همان احساسی که قبلاً الیز را نیز در بیمارستان به ستوه آورده بود.

لی بعد از این ماجرا به طبقه بالا که اتاق بچه‌ها بوده سر می‌زند. او برای مراقبت از بچه‌ها تصمیم می‌گیرد خانه را گرم کند. او همچنین حواسش به مراقبت از رندی نیز است. او سیستم گرمایش مرکزی را روشن نمی‌کند تا سینوس‌های رندی اذیت نشود و به جای آن تصمیم به روشن کردن شومینه می‌گیرد. بعد از این تصمیم به تماشای تلویزیون می‌گیرد اما چون آبجوی او تمام شده بود پیاده به سمت مرکز خرید می‌رود. اواسط راه تردید می‌کند که محافظ را جلوی شومینه گذاشته یا نه. با وجود این، مانند الگوی رفتاری همیشگی او که موضوعات حیاتی را به شوخی می‌گذراند انتظار نداریم که به سبب این نگرانی مسیر را بازگردد کما اینکه همین نیز اتفاق می‌افتد.

وقتی باز می‌گردد و صدای آژیر را می‌شنود به سمت خانه می‌دود. رندی را می‌بینیم که با بی‌قراری و گریه شدید می‌خواهد به سمت خانه بدود تا بچه‌ها را نجات دهد. واکنش لی اما خشک زدن است. او با همان کیسه خریدش پشت جمعیت غریبه به تماشا می‌ایستد. درست مانند وقتی که بعدها با شنیدن خبر مرگ جو دستانش را برای ایجاد فاصله هیجانی در جیبش می‌کند، اینجا نیز جمعیت به عنوان فاصله‌ای میان او و تروما قرار می‌گیرد. لی یخ می‌زند و تکان نمی‌خورد، درست مثل زمین یخ زده‌ای که از پنجره اتاق وکیل به آن می‌نگرد. (Freezing in the face of trauma)

در روشنایی هوا وقتی آتش خاموش شده رندی را که نیمه‌هوشیار است روی برانکار می‌برد. پایه‌های برانکار گیر کرده و لی در تلاشی عبث سعی می‌کند تا پایه‌ها را آزاد سازد یا رندی را دلداری دهد. پایه‌ها گیر کرده‌اند و رندی نیز او را پس می‌زند. این موضوع نشان از این دارد که لی مرتکب اشتباهی نابخشودنی شده که قادر به جبران کردن آن نیست. آمبولانس دور می‌شود و روی آن واژه «منچستر» نوشته شده است، شهری که به عنوان عامل راه‌انداز خاطرات تروماتیک لی عمل می‌کند. وقتی جنازه بچه‌ها را بیرون می‌آورند لی پاهایش کمی خم می‌شود و در انکاری هیجانی از این واقعه تظاهر می‌کند که قصد برداشتن خریدش را داشته است. با وجود این، نمی‌تواند بایستد. این بار شوخی‌هایش جوابگوی کنار آمدن با این هیجان سهمگین نیست. این بار به جای شوخی، این بدنش است که به زبان می‌افتد و پاهایش شل می‌شود.

وقتی داستان را برای پلیس می‌گوید از اینکه قرار نیست بازداشت شود تعجب می‌کند. پلیس می‌گوید: «اشتباه خیلی بزرگی کردی، ولی این جرم نیست، اشتباهه، مثل همه این همه آدمی که دیشب یه اشتباهی کردن. قرار نیست به صلیب بکشونیمت که به خاطر یه اشتباه». با وجود این، لی میل به نابود شدن خودش دارد و بی‌توجهی او که پیش از این نیز مورد سرزنش رندی بوده برایش قابل تحمل نیست. از همین رو است که می‌خواهد با اسلحه یکی از افسرها خودش را بکشد (Impulsive suicide attempt)

در جلسه با وکیل لی را در شرایطی می‌بینیم که احساس می‌کند گیر افتاده است. او خود را ناتوان از مراقبت از پاتریک می‌بیند و در عین حال این خواسته جو است که این مسئولیت را بر عهده بگیرد. وقتی بعدتر پاتریک خودش پیشنهاد می‌دهد نزد مادرش برود، لی پاسخ می‌دهد: «این آخرین چیزیه که پدرت می‌خواست». شاید در جایی لی نسبت به جو احساس دِین و مسئولیت می‌کند. گذشته از این، احساس می‌کند اگر او این کار را نکند کس دیگری که قابل اعتماد باشد برای مراقبت از پاتریک وجود ندارد و پیشنهاد وکیل در مورد الیز را بدون در نظر گرفتن رد می‌کند. در پاسخ به وکیل که به او حق می‌دهد این مسئولیت را نپذیرد می‌گوید: «اون وقت کی مراقبت کنه ازش؟». همچنین پیشنهاد لی در مورد عمو و عمه خودش هم توسط وکیل رد می‌شود چرا که جو فکر می‌کرده پاتریک آنقدرها با آنها صمیمی نیست. در ادامه نیز وقتی پیش جورج هستند و او پیشنهاد می‌کند که پاتریک آخر هفته‌ها را نزد آنها برود، لی آرزوی قلبی خود را بیان می‌کند: «میای قیم‌اش باشی؟». او به قدری از این موضوع به هم ریخته است که بعدتر وقتی از نزد مسئول کفن‌ودفن بازمی‌گردند، به یاد نمی‌آورد که ماشینش را کجا پارک کرده است، ماشینی که می‌توان آن را نماد عاملیت دانست. به نظر می‌رسد لی نمی‌خواهد مسئولیتی را که بر عهده‌اش گذاشته‌اند بپذیرد، به شکلی که نماد عاملیت خود را گم می‌کند.

بعد از بیرون آمدن از نزد وکیل لی سریع تصمیم می‌گیرد که چطور به رتق و فتق امور بپردازد. اولین چیزی که می‌خواهد از شر آن خلاص شود قایق است، شاید به این دلیل که او را یاد دریا و خاطرات خوب از دست رفته می‌اندازد، یا به یاد جو. در بحث با پاتریک مدام یادآور می‌شود که او صغیر است و خودش متولی. او نقشی که نمی‌خواهد عهده‌دار شود را در حداکثر شدت ممکن می‌خواهد اجرا کند به شکلی که عابری پیاده می‌گوید: «چه فرزندپروری خوبی!». این موضوع که احتمالاً یادآور بی‌کفایتی لی در والدگری‌اش است او را به شدت عصبانی می‌کند به طوری که بدون فکر می‌خواهد سمت مرد برود و او را بزند. (Feeling inadequate/ Anger outburst)

بعد از این لی در مسیر تمرین والدگری قرار می‌گیرد. او با ناارزنده‌سازی‌های پاتریک در مورد شغل، رفتار اجتماعی، ماشین، محل زندگی و … می‌نشیند و حجم هیجان‌های منفی پاتریک را در درون خود تحمل می‌کند. زمانی که پاتریک از دیدن مرغ یخ زده در فریزر وحشت می‌کند بار دیگر کارکرد گره‌گشایی از آشفتگی ذهنی او را بر عهده می‌گیرد: «می‌خوای ببرمت بیمارستان؟ می‌خوای به دوستات زنگ بزنم؟ می‌خوای چی کار کنم؟ …». در آخر هم که پاتریک به اتاق خودش می‌رود، او در را باز می‌کند: «نمی‌تونم بگذارم با در بسته بترسی … کاریت ندارم، فقط اینجا می‌شینم تا آروم شی». او به این طریق کارکرد نگهدارنده بودن را برای پاتریک اجرا می‌کند. بعد از حمله پانیک پاتریک، لی متوجه می‌شود که لازم است سرعت تغییرات زندگی پاتریک را آهسته‌تر کند و به او فرصت کنار آمدن با شرایط جدید را بدهد. او در مورد دیدار پاتریک و مادرش با احتیاط پیش می‌رود. خودش خانه، الیز و همسرش را چک می‌کند و به پاتریک می‌گوید اگر اتفاق عجیبی افتاد به او پیام دهد تا خود را برساند. در صحنه‌ای که سندی و پاتریک قایق را می‌رانند نیز از دور نشسته است و مراقب آنها است. شاید اینجا تنها جایی است که در این مسیر لی لبخند می‌زند. (Self-object functioning/ Holding/ Containing/ Caring)

وقتی لی تصمیم می‌گیرد تا پایان مدرسه پاتریک در منچستر بمانند، مقداری از وسایل خود را می‌آورد و به طور خاص سه قاب عکسی که با دقت مانند نوزادی شکننده لای حوله می‌پیچد و در منچستر کنار تخت خود می‌گذارد. این عمل که نشان از ماندن بیشتر او در شهری دارد که یادآور خاطرات فقدان و احساس گناه شدید او است، او را بی‌قرار می‌کند. در اتاق راه می‌رود، جلوی پنجره و رو به دریا می‌ایستد، دریایی که حالا دیگر دیدنش با یاد فقدان گره خورده است. این فقدان و رنج حاصل از آن و احساس درماندگی در برابر اتفاقی که افتاده است، چنان خشمی را بالا می‌آورد که لی مشت به شیشه می‌کوبد. دستش خون می‌آید تا شاید کمی از احساس گناه او را با خود بشوید و ببرد.

این رفتارهای تکانشی و انفجار خشم را دو بار دیگر در فیلم در مورد دعوای او در بار الکل می‌بینیم، اتفاقی که به نظر تکرارشونده می‌رسد. پرخاشگری ناشی از الکل خوردن او می‌توان چنین برداشت کرد که او خود را در موقعیتی قرار می‌دهد که شب حادثه بوده است، یعنی در حالت مستی. شاید این حالت بدنی و روانی اشتباه مرگ‌بار او را در ذهنش بالا می‌آورد و او از خود عصبانی می‌شود. همچنین، از آنجایی که تحمل این عصبانیت و نفرت از خود برای او دشوار است، به دلایلی پیش پا افتاده دچار انفجار خشم می‌شود و پرخاشگری‌اش را روی دیگران تخلیه می‌کند. گذشته از این، شاید میل به قرار دادن خود در موقعیتی که احتمالا بعد از کتک زدن، کتک نیز می‌خورد، راهی برای درآمدن از پوچی هیجانی و احساس وصل بودن به زندگی باشد. (Impulsivity/ Anger outburst/ Self-destructive behavior)

احساس پوچی و جدایی هیجانی لی از اجتماع همچنان ادامه پیدا کرده است. جیل مادر سندی او را به شام دعوت می‌کند و او با کندی بسیار دعوت را رد می‌کند. دفعه بعدی به خاطر پاتریک به خانه آنها می‌رود اما در نهایت جیل تنها می‌تواند نیم ساعت برای حرف زدن با او تلاش کند. پاتریک از او شاکی می‌شود که چرا نمی‌تواند مانند بزرگسالان دیگر به صرف گذر زمان حرف‌هایی بزند که شاید برایش معنادار هم نباشند. زمانی که الیز به خانه زنگ می‌زند او تلفن را قطع می‌کند و بعد به پاتریک می‌گوید: «قطع کردم چون نمی‌دونستم چی بگم. به تو هم نگفتم چون نمی‌دونستم به تو چی بگم». زمانی که پای تلفن خبر بارداری رندی را می‌شنود نیز سریع می‌خواهد مکالمه را پایان دهد چرا که احتمالاً نمی‌داند واکنش هیجانی مناسب برای او چه خواهد بود. (Emotional withdrawal/ False self/ Detachment)

لی دچار احساس پوچی و گناه شدیدی است که به او اجازه تجربۀ هیجانی را نمی‌دهد و او را از ارتباط انسانی دور نگاه می‌دارد. وقتی رندی تلاش می‌کند تا احساس پشیمانی خود را به لی بگوید و مطرح کند که هنوز دوستش دارد، لی تمام مدت به بچه‌ای که در کالسکه است نگاه می‌کند و از تماس چشمی که گام اول ارتباط انسانی است اجتناب می‌کند. کلام هر دو نفر در این مکالمه به دلیل سنگینی تجربه هیجانی، منقطع است. رندی به لی می‌گوید: «نمیشه اینطوری بمیری». او به مرگ درونی لی اشاره می‌کند. لی عنوان می‌کند که هیچ چیزی درون او وجود ندارد. (Guilt/ Emptiness)

به نظر می‌آید رندی لی را بخشیده است. با وجود این، بخشی از جامعه هنوز نسبت به اشتباه او دل‌چرکین است به شکلی که زنی که مسئول کاری است که لی به سراغ آن رفته به دستیار خود می‌گوید: «دیگه نمی‌خوام اینجا ببینمش»

پاتریک

به نظر می‌آید پاتریک رابطه‌ای خوب با پدر و عموی خود در دوران کودکی دارد. نقطه تاریک دوران کودکی او مادرش است که در صحنه‌ای او را نیمه‌عریان و بیهوش از الکل روی کاناپه می‌بینیم. طبق دیدگاه لی، الیز مادری غیرقابل اعتماد است. مشخص نیست که جدایی والدین پارتریک چه زمانی اتفاق افتاده است. پاتریک از سنین پایین آماده از دست دادن پدرش بوده است. با وجود این، به نظر می‌رسد بیشتر از پذیرش مرگ پدر دچار به تعویق انداختن سوگ است.

وقتی لی به او می‌گوید برای امضای مدارک به بیمارستان می‌رود و از او می‌پرسد که می‌خواهد بیاید یا نه، پاسخ می‌دهد: «نمی‌دونم. چرا؟ چه شکلی شده؟». پاتریک فکر می‌کند بدن پدرش باید شکل خاصی گرفته باشد که بخواهد او را ببیند. در نهایت هم در مورد دیدن یا ندیدن او مردد است. همان لحظه‌ای که وارد سردخانه می‌شود از آن بیرون می‌رود. در ادامه لی پای تلفن از کفن‌ودفن حرف می‌زند و سیلوی تذکر می‌دهد که مراعات پاتریک را بکند. پاتریک بلافاصله واکنش نشان می‌دهد که این مسئله‌ای عادی است و اجازه نمی‌دهد متأثر گردد. زمانی هم که نزد مسئول کفن‌ودفن می‌روند خیلی عادی با مدل‌های تابوت بازی می‌کند، بدون اینکه موضوع یادآور مرگ پدر برایش باشد. گذشته از این، در مراسم اولیه‌ای که در کلیسا می‌گیرند، پاتریک با خوشحالی دوستانش را بغل می‌کند و هنگام خواندن دعا تلفن همراهش زنگ می‌خورد. به نظر می‌رسد او نسبت به مرگ پدر بی‌تفاوت است. (Avoidance/ Emotion postponement)

به نظر می‌رسد یکی از چیزهایی که به پاتریک در کنار آمدن با مرگ پدرش کمک می‌کند شبکه اجتماعی حمایتگر او است. این موضوع را در اولین واکنش دوستانش به بیماری یا مرگ احتمالی پدرش می‌بینیم. اینکه پاتریک عصبانی است و زدوخورد ایجاد می‌کند اما دوستانش که حضور لی را متوجه شده‌اند که فقط هنگام بیماری جو ظاهر می‌شود، خشم او را تحمل می‌کنند. همچنین در خانه‌شان در کنار دوستانش به مرور خاطرات پدرش توسط دوستانش گوش می‌دهد.

به علاوه مربی هاکی نیز حمایت خود را اعلام می‌کند. او نسبت به پاتریک به خاطر مرگ پدرش ترحم به خرج نمی‌دهد و کاری که برای تیم و بازی صلاح می‌داند را انجام می‌دهد. در عین حال از تجربه مشترک خود در مورد فقدان می‌گوید و اینکه آماده شنیدن است. پاتریک درخواست می‌کند به بازی ادامه دهد: «می‌تونم از این حواس‌پرتی روی یخ استفاده کنم». به نظر می‌رسد که یکی از راه‌های کنار آمدن پاتریک با مرگ پدرش، صرف زمان خود برای انجام کارهای هیجانی است، مثل برقراری رابطه جنسی با دو دوست‌دختر خود و تمرین موسیقی، کارهایی که بخش زیادی از ذهن او را به خود اختصاص داده‌اند.

به نظر می‌رسد پاتریک، لی را در نقش والدگری پذیرفته است و برای کارهای خود از او اجازه می‌گیرد یا در مورد صحبت با مادرش در مورد مرگ جو نظرخواهی می‌کند. لی نیز متوجه نقشی می‌شود که پاتریک از او می‌خواهد برایش انجام دهد. لی می‌گوید: «اگه جو بود این رو می‌گفت؟». در جایی هم به او پیشنهاد می‌دهد که در اتاق پدر بماند (Self-object needs)

با وجود این، پاتریک در جایی نسبت به اینکه باری بر دوش لی باشد نگرانی دارد. وقتی لی از نزد وکیل می‌آید به شوخی می‌گوید: «می‌بریم یتیم‌خونه؟». بعد از این وقتی نزد جورج می‌روند. لی ناگهانی از جورج می‌پرسد: «می‌خواهی قیم‌اش بشی؟». این موضوع پاتریک را دچار شرمساری می‌کند و سریع می‌گوید: «اون نمی‌خواد قیم من باشه». بعد از این دیدار به لی می‌گوید: «مغزت تکون خورده؟ نمیشه با مردم اینطوری حرف بزنی. نمی‌خوای قیم من باشی، نشو. من مشکلی ندارم».

گذشته از این، پاتریک به دلیل مخالفت لی برای نگاه داشتن قایق به دلیل مخارج آن و اصرار او به مهاجرت از منچستر نسبت به او احساس خصومت می‌کند. او لی را ناارزنده‌سازی می‌کند: «نمیام بوستون. تو اونجا فقط تعمیرکاری. می‌تونی هرجایی این کار رو بکنی، کلی توالت گرفته تو شهر هست. من دوستام اینجان، تو تیم بسکتبالم، تو تیم هاکی‌ام. باید از قایق مراقبت کنم. دو روز در هفته رو قایق جورج کار می‌کنم. دو تا دوست‌دختر دارم و تو گروه موسیقی‌ام. تو یه تعمیرکار تو کوییزی هستی، چرا باید برات مهم باشه کجا زندگی کنی؟». بعد از این گفتگو صحنه مهاجرت لی را در گذشته می‌بینیم که با چهره‌ای مغموم شهر را ترک می‌کند.

بعد از این دعوا پاتریک نصفه شب سراغ یخچال و فریزر می‌رود. مرغ‌های یخ‌زده از فریزر بیرون می‌ریزد و او با دستپاچگی نمی‌تواند آنها را سر جایش بگذارد. وقتی لی از حال او می‌پرسد مدام می‌گوید نمی‌دونم. سینه‌اش را می‌گیرد، دستش را روی صورتش می‌گذارد و گریه می‌کند: «احساس عجیبی دارم. حالم بده. پانیک گرفتم». وقتی لی از اینکه چه می‌خواهد، سؤالات مختلفی می‌پرسد پشت سر هم می‌گوید: «نمی‌دونم». به نظر می‌رسد که بدن مرغ‌های یخ‌زده او را به یاد بدن یخ‌زده پدر انداخته است و او را دچار پانیک و اضطراب نابودی کرده است. شاید ترس از دست دادن شرایط زندگی کنونی، ترس از دست دادنی را زنده کرده که به تازگی آن را تجربه کرده است. (Annihilation anxiety)

پاتریک مدام به دنبال راه‌هایی است که بتواند در شهر بماند، قایق را حفظ کند و به خواسته‌های خود جامه عمل بپوشاند. او رفتن نزد مادرش را امتحان می‌کند و برای رسیدن به دختری که دوست دارد برنامه‌ریزی می‌کند. او به فکر گرفتن وام می‌افتد تا موتور جدید بگیرد. وقتی متوجه می‌شود نمی‌توان زمین یخ زده را برای دفن پدرش کند به فکر بیل مکانیکی می‌افتد. به نظر می‌رسد انرژی نوجوانی او در عاملیت حرکت می‌کند.

او در خانه مادرش با شرایطی متناقض مواجه می‌شود. مادرش می‌گوید چرا آمین نمی‌گویی. وقتی پاتریک می‌گوید در دلش گفته است، پاسخ می‌دهد که مجبور نیستی بگی. در عین حال، مدام می‌گوید «لازم نیست رسمی باشی … نمی‌خواد انقدر مؤدب باشی» اما این خودش است که راحت نیست و با رسمی بودن که از نوع چیدن میز و لباس پوشیدنش مشخص است، پاتریک را در موقعیت رسمی قرار می‌دهد. در آخر نیز الیز میز را ترک می‌کند و نمی‌تواند رابطه با پسرش را بازسازی کند. وقتی لی از وضعیت مثبت الیز تعریف می‌کند، پاتریک واکنش بیش از حد نشان می‌دهد و می‌گوید: «هر کاری می‌کنی که از شرم خلاص شی، هان؟». بعد از این دیدار جفری همسر الیز به پاتریک ایمیل می‌زند و به زبانی می‌گوید که مادرش آماده پذیرش او نیست. کنار رفتن گزینه زندگی در کنار مادر که آخرین راه پاتریک برای حفظ روال معمول زندگی‌اش بود در کنار احساس بار بودن بر دوش لی، خلق او را پایین می‌آورد. او تنهایی پای تلویویزیون نشسته است و پیشنهاد دعوت دوستانش از جانب لی پاسخ منفی می‌دهد. بعد از اینکه لی پیشنهاد فروش اسلحه‌ها و حفظ قایق را می‌دهد، پاتریک مجدد خوشحالی را تجربه می‌کند.

بعد از آنکه لی در بار الکل کتک می‌خورد، پاتریک تا حدی شروع به درک او می‌کند. وقتی به خانه می‌رسند و لی نمی‌تواند خم شود تا دستمال را از روی زمین بردارد پاتریک به شرایط غیرعادی او با تعجب نگاه می‌کند. بعد از این پاتریک به اتاق می‌رود و به سه عکس فرزند لی خیره می‌شود. بعد پایین برمی‌گردد و برای مراقبت از لی می‌پرسد: «می‌خوای چیزی برات بیارم عمو لی؟»

ماتم (داغ‌داری) و مالیخولیا – فروید (۱۹۱۷)

فروید در مقاله سال ۱۹۱۷ خود ملانکولیا را به عنوان شکل آسیب‌زاد سوگواری معرفی می‌کند. فرد در این حالت قادر نیست تا به شکلی مناسب به سوگ ابژۀ از دست رفته بنشیند. چنین فردی وارد فرایند گذرای سوگواری نمی‌شود و در این امتناع از سوگواری، رنج می‌کشد. فرد ملانکولیک چنان بر انکار فقدان پافشاری می‌کند که ابژه از دست رفته در نهایت در بخشی از وجود خودش ادغام می‌گردد. فقدان در این حالت از جهان بیرونی به جهان درونی وارد می‌گردد و به نظر می‌رسد چیزی در درون فرد تهی و خالی گشته است. در این حالت تمام دوسوگرایی‌ها و ملامت نسبت به ابژه از دست رفته نیز تبدیل به دوسوگرایی و سرزنش نسبت به خود می‌گردد. لی از درون تهی گشته است به شکلی که به رندی می‌گوید: «تو نمی‌دونی. هیچی این تو وجود نداره». او به احساس خالی بودن و پوچی خود اشاره می‌کند.

فروید در مقاله ماتم و مالیخولیا چنین نوشت که ویژگی‌های روانی مالیخولیا شامل «حالت غمگینی دردناک عمیق، قطع علاقه‌مندی به دنیای بیرونی، از دست دادن ظرفیت عشق‌ورزی، بازداری تمامی فعالیت‌ها و کاهش احساسات مربوط به عزت نفس است تا به حدی که در ملامت نفس و تحقیر خود نمود پیدا می‌کند و در انتظاری کژپندارانه از تنبیه به اوج می‌رسد.»

این ویژگی‌ها در ماتم نیز وجود دارد به جز آنکه «آشفتگی در عزت‌نفس در ماتم غایب است. به جز این مورد ویژگی‌های دیگر [با مالیخولیا] یکسان است». در ماتم فرد در واکنش به از دست دادن فردی عزیز، دچار بی‌علاقگی به جهان خارج می شود. در این حالت فرد قادر به انتخاب موضوع جدیدی برای عشق‌ورزی نیست چرا که به نوعی به معنای جایگزینی و فراموش کردن فرد متوفی است. لی برای آنکه بتواند از حالت ملانکولی خارج و به سوگواری وارد شود لازم است تا خود را از ابژه‌ای که از دست داده جدا سازد و به خودتنبیهی خود پایان دهد. با وجود این، او وارد این فرایند نمی‌شود چرا که زیستن در زندگی معنادار و علاقه‌مندی به دنیای بیرونی برای او به معنای از دست دادن ارتباط روانی با فرزندانش است.

فروید اشاره می‌کند که احساسات شرم در حضور دیگران در ملانکولیا غایب یا کمرنگ است و حتی ویژگی برعکس آن یعنی «اشتیاق مصرانه به ایجاد ارتباط وجود دارد که از طریق مواجهه خویشتن آشکار می‌گردد». این موضوع را می‌توانیم در صحنه مربوط به دعوای لی در بار الکل‌فروشی ببینیم. او به صرف نگاه فردی دیگر یا برخورد اتفاقی دیگری با او دعوا راه می‌اندازد.

در مالیخولیا فرد حس احترام به خود را از دست داده است. چنین فردی خود را «به عنوان نفسی بی‌ارزش، عاجز از هرگونه موفقیت و به لحاظ اخلاقی منفور معرفی می‌کند. او خویش را سرزنش می‌کند، به خود ناسزا می‌گوید و انتظار طرد و مجازات دارد». در این حالت «نارضایتی از خود به دلایل اخلاقی، بارزترین ویژگی است». این موضوع را می‌توانیم در زمانی ببینیم که لی از اینکه پلیس او را بازداشت نکرده متعجب یا تا حدی ناراضی می‌گردد. او به قدری معتقد است که مجازات حق او است که اسلحه پلیسی را برمی‌دارد تا به خود شلیک کند.

فروید در مورد ماتم چنین می‌گوید که آزمون واقعیت به فرد نشان می‌دهد که ابژه مورد عشق دیگر وجود ندارد و لازم است انرژی روانی که به این ابژه وصل بوده از آن برداشته شود. اما این کار به آسانی صورت نمی‌گیرد. انسان میل به رابطه‌ای محبوب را به آسانی رها نمی‌کنند، حتی اگر ابژه‌ای تازه به عنوان جانشینی برای ابژه قبلی پیدا شود. در صورتی که این عدم پذیرش بسیار شدید باشد، فرد از واقعیت دور می‌شود و به واسطۀ آرزوهای وهم‌آلود به ابژه قبلی خود می‌چسبد. زمانی که لی روی کاناپه دراز کشیده است، رؤیایی وهم‌آلود از دخترانش را می‌بیند که کنار او نشسته‌اند. آنها شروع به صحبت با او می‌کنند: «بابا نمی‌بینی که ما داریم می‌سوزیم؟». لی پاسخ می‌دهد: «نه عزیزم، شما نمی‌سوزین». به نظر می‌رسد که لی آرزویی برای انکار واقعیت اتفاق افتاده دارد، اینکه فرزندانش در آتش نسوخته باشند. صدای آژیر خطر لی را هشیار می‌کند. متوجه می‌شود که گاز را روشن گذاشته است. دخترانش به نوعی در مورد آتش احتمالی به لی هشدار می‌دهند، همان آتشی که از سر بی‌احتیاطی آنها را به کام مرگ کشانده است. شاید بتوان چنین نیز برداشت کرد: آنها به جای اینکه اجازه دهند پدرشان مانند خود آنها در آتش بسوزد، سعی دارند با هشدار در مورد سوختن او را از خواب بیدار کنند. به عبارتی، شاید این هشدار به لی، نشانی از بخشش دختران در روان او داشته باشد، بخششی که در مقابل تنبیه و انتقام‌جویی قرار می‌گیرد و نشان از عشقی دارد که در روان لی می‌تواند به حیات خود ادامه دهد.

در مورد آزمون واقعیت، در نهایت روان در مسیری طولانی از نظر زمان و انرژی، به واقعیت تن می‌هد. در طول این مسیر هر خاطره‌ای که در آن بویی از ابژه مفقود وجود دارد زنده می‌شود و انرژی متصل به آن کم‌کم جدا می‌گردد. لی در تکاپوی مراقبت از برادرزاده‌اش با تجربۀ والدگری خود بار دیگر مواجه می‌شود. به علاوه، او در خیابان با همسر سابق خود برخورد می‌کند. رندی بی‌اختیار گریه می‌کند، پشیمانی خود را از حرف‌هایی که به لی زده بازگو می‌کند و می‌گوید که هنوز لی را دوست دارد. لی به بچه داخل کالسکه نگاه می‌کند، شاید به نشانی از عدم باورپذیری عشق او. لی پیشنهاد دیدار رندی برای بار دیگر را رد می‌کند. با وجود این، شاید خاطره این گفتمان بعدها باری را از احساس گناه لی کم کند. فروید می‌گوید حجم دردناکی فرایند تن دادن به واقعیت فقدان چندان بالا است که نمی‌توان آن را از نظر اقتصاد روانی توضیح داد. شاید برای همین است که نمی‌توان رفتار لی را از این نظر توضیح داد که چرا جرقه‌هایی از فرصت بازیابی او را به مسیر زندگی دوباره برنمی‌گردانند.

لی در نهایت نمی‌پذیرد که در منچستر باقی بماند و فرایند سوگ را به اتمام برساند، چرا که رنج حاصل از آن برایش طاقت‌فرسا است. او می‌گوید: «نمی‌تونم ازش بیرون بیام». او به مراقبت خود از برادرزاده‌اش اعتماد نمی‌کند و او را به دست دوستانشان می‌سپارد. با وجود این، لی قرار است که به برادرزاده‌اش سر بزند. شاید به مرور زمان مواجهه لی با منچستر و بازیابی خاطرات مربوط به شب حادثۀ آسیب‌زا این فرصت را برای وی فراهم ‌کند تا با مرور خاطرات، انرژی مسدود شده بر روی آنها را رها سازد و وارد فرایند سوگواری شود.

کلام آخر

بعد از فاجعه مرگبار جو به مراقبت و حمایت از لی ادامه می‌دهد. به نظر می‌رسد که اطرافیان به جز جو باور به توانمندی لی در زمینه فرزندپروری را از دست داده بودند. جو مسئولیت مراقبت از پاتریک را بر عهده لی می‌گذارد تا راهی برای بازگشت او به زندگی پیدا کند.

رندی با ازدواج و آوردن بچه‌ای دیگر رنج خود را تخفیف می‌دهد. با وجود این، بر اثر جملات تخریبگری که به لی زده احساس گناه دارد و در جایی تلاش می‌کند رفتار خود را جبران کند. زمانی که در قبرستان بچه رندی گریه می‌کند، لی زیرچشمی به او نگاه می‌کند. به نظر می‌رسد که عشق لی به رندی همچنان پابرجا است اما خود را لایق این عشق نمی‌داند.

پاتریک با راه‌حل‌مداری در نهایت به خواسته خود که ماندن در شهر است می‌رسد هرچند در مورد زندگی در کنار خانواده جورج تردیدهایی دارد. با وجود این، لی او را مجبور به انتخاب نمی‌کند. در صحنه آخر پاتریک و لی در کنار هم مسیری را هنگام بازی با توپی که از زمین پیدا کرده‌اند طی می‌کنند و در مورد آینده حرف می‌زنند. در نهایت نیز آنها را روی قایق در حال ماهیگیری می‌بینیم. به نظر می‌رسد آنها تا حدی توانسته‌اند بازی و لذت را وارد زندگی و رابطه دوتایی خود بکنند.

لی در مسیر اتخاذ دوبارۀ نقش مراقبتی از کار استثمارگرانه خود بیرون می‌آید، کاری که بیشتر زحمات با او بود اما پول را رییسش به جیب می‌زد. او توانست شغلی با حجم کاری کمتر پیدا کند و به دنبال جایی با اتاق اضافی باشد که به مفهوم خانه نزدیک‌تر است. او در این مسیر تا حدی احساس ارزشمندی خود را بازیابی می‌کند.

سکانس های انتخابی

۱. ایستگاه پلیس

Guilt leading to suicide : وقتی میبیند که قرار نیست تاوانی بدهد خودتصمیم به تنبیه خودش می‌گیرد

۲. مریضی جو

۳. من نمیتونم بفهمم

Taking Responsibility

۴. سکانس ناهار

۵. سکانس لی و میشل

Retaliation ,guilt ,repair

۶. دعوا در بار

Acting out

۷. سکانس گریه کردن

۸. اندوه واقع بینانه