پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
شخصیت خودشیفته: narcissistic personality
مادری کردن: maternal self object
واکنش وارونه: reaction formation
دفاع مانیک: manic defense
عذاب وجدان: guilt
همدلی: empathy
مرگ: death
عشق و نفرت: hate & love
دوگانگی: ambivalence
بی کفایتی: inadequency
انعکاس: mirroring
ایده ال سازی: idealization
احساس بد بودن: sense of badness
Extractive introjection
Transformational object
اضطراب نابودی: annihilation anxiety
همانندسازی فرافکنانه: projective identification
اصالت: authenticity
ساختگی: fake
خود واقعی: true self
خود کاذب: false self
تهی بودن: emptiness
عزت نفس: self steem
بخشش: forgiveness
ترمیم: repair
Object usage
توانایی نگران شدن: Capacity for concern
Generic psychopathology
Repetition compulsion
زنده بودن و مردگی: aliveness & deadness
Dead mother
Neglect
کارگردان اینگمار برگمن نابغه فیلم سازی سوئدی
سایر آثار کارگران:
Sawdust and tinsel 1953
smiles of summer night 1955
the seventh seal 1957
Wild strawberries 1957
Through a glass darkly 1961
The silence 1963
Winter light 1963
Persona 1966
The passion of Anna 1969
Cries and whispers 1972
Face to face 1972
Scenes from a marriage 1974
Fanny and Alexander 1982
Saraband 2003
نامزدی ها:
بهترین هنرپیشه نقش اصلی زن برای اینگرید برگمن در اسکار و گلدن گلاب ۱۹۷۸
بهترین فیلمنامه برای اینگمار برگمن در اسکار ۱۹۷۸
بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان در سزار ۱۹۷۸
جوایز:
برنده جایزه بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان در گلدن گلاب ۱۹۷۸
مطالعه بیشتر در مورد این فیلم در سایت IMDb
داستان فیلم
یک دختر متاهل که دلتنگ مادرش است با نوشتن نامه ای از مادر که یک پیانیست موفق است تقاضا می کند که به دیدارش بیاید. روبروشدن این دو بعد هفت سال خاطرات کودکی دختر را بالا می آورد.
تحلیل روانکاوانه
فیلم سونات پاییزی با شکستن دیوار چهارم توسط همسر ایوا و با نگاه کردن او به دوربین شروع میشود. وقتی دیوار بین صحنۀ بازی و تماشاگر برداشته میشود، مخاطب تجربۀ هیجانی نزدیکتری پیدا میکند و میتواند به جای آنکه صرفاً مخاطبی باشد که در حال تماشا و شنیدن یک داستان است، داستان را زندگی کند، به این فکر کند که اگر او در صحنه بود چه احساسی داشت یا چه میکرد. اگر هر یک از ما در جایگاه شارلوت و ایوا به عنوان دو نقش اصلی بودیم چه میکردیم، چه احساسی داشتیم؟ اگر در جایگاه نقش کمرنگ جوزف یعنی پدر بودیم چه؟ داستان فیلم دربارۀ دختر و مادری است که زخمهای گذشته را بر دوش میکشند، گذشتهای که مادر سعی در فراموشی دارد و دختر تمام زندگیاش شده است.
ایوا با نوشتن نامهای عاشقانه مادرش را به خاطر مرگ لئونارد نزد خود دعوت میکند تا او تنها و غمگین نماند. در ادامۀ فیلم میبینیم که عشق ابراز شده در نامه در واقع واکنش وارونهای از نفرت ایوا به مادرش است (Reaction formation). زمانی که ایوا نامه را برای ویکتور میخواند، ویکتور نگاه مثبت خود به نامه را انعکاس میدهد (Mirroring). با وجود این، باور کردن این نوع نگاه و واقعی بودن آن برای ایوا دشوار است چرا که از دریافت عشق اولیه در رابطه با مادر و پدرش محروم مانده است (Deprivation of basic love). شارلوت بعد از دریافت نامه از راه میرسد و گردنش را از درد میگیرد، دردی که در گذشته و حال او را رها نمیکند. او بسیار سرزنده و بانشاط است. آنها ۷ سال است که یکدیگر را ندیدهاند. در طول این مدت ایوا ازدواج کرده است، فرزندی پسر به دنیا آورده که روز قبل تولد چهارسالگیاش فوت کرده و دو سال است که خواهر بیمارش را به خانه آورده و از او مراقبت میکند.
با وجود این، شارلوت به سختی میتواند لحظاتی را که دربارۀ خودش حرف نمیزنند تحمل کند. او مدام موضوع گفتگو را به سمت خود میگرداند. ایوا از نواختن در کلیسا میگوید و شارلوت با عجله از پنج کنسرت بسیار موفقی میگوید که در مدرسه برگزار کرده است. در صحنۀ آخر فیلم نیز وقتی شارلوت در قطار با پاول حرف میزند، دیالوگی یک طرفه برقرار میگردد و پاول کلمهای حرف نمیزند. پاول حتی کارکرد شنونده بودن نیز ندارد. این دیالوگ با مونولوگهای شارلوت که در طول فیلم میبینیم تفاوتی ندارد، کسی جز شارلوت حرف نمیزند و کسی جز خود او حرفش را نمیشنود. شارلوت در دنیایی متمرکز بر خود زندگی میکند (Narcissist relatedness). در لحظات تنهایی که با خود حرف میزند جرقههایی از احساس گناه در او شروع به شکل گرفتن میکند اما خیلی زود خاموش میشود. به نظر میرسد ظرفیت نگرانی برای دیگری در شارلوت رشد نکرده است (No Capacity for concern).
شارلوت با شنیدن اینکه هلنا در همان خانه است آشفته میگردد و شاکی از اینکه چرا در جریان قرار نگرفته است. ایوا فکر میکند اگر مادر از وجود هلنا در خانه خبر داشت به آنجا نمیآمد. هرچند ایوا به طور کل امیدی به آمدن مادر نداشت. به نظر میرسد هلنا که ناتوان است و نیاز به مراقبت دارد برای مادر پذیرفتنی نیست. شارلوت گرفتن نامهای که ایوا در آن موضوع هلنا را نوشته بوده انکار میکند. ایوا میگوید: «شاید هم زحمت خواندنش را به خودت ندادی». این جمله کلید راه ما به روان ایوا است، اینکه همیشه احساس میکرده هر آنچه میکند و هر آنچه هست برای مادرش ارزشمند نیست و توسط او دیده نمیشود (No validation of true self).
شارلوت آسایشگاه را برای هلنا بهتر میداند اما ایوا میخواهد او را نزد خود نگاه دارد تا از او «مراقبت» کند. در واقع شاید با گفتن این حرف به نیاز خود برای مراقبت دیدن از جانب مادر اشاره دارد، مراقبتی که دریافت نکرده است. شارلوت با چهرهای گرفته به سمت اتاق هلنا میرود و به محض باز کردن در چهرهای بشاش به خود میگیرد. همسو نبودن احساس درونی و رفتار مادر، یعنی اصیل نبودن او همان چیزی است که ایوا در خاطرات کودکی به یاد میآورد و از آن رنجیده میگردد (No authenticity). در این صحنه شارلوت حرفهای هلنا را متوجه نمیشود و ایوا بدون کوچکترین سختی حرفهای او را «ترجمه» میکند و «واسطی بین دنیای درون و بیرون» او میگردد.
در ادامۀ فیلم میبینیم که چطور نداشتن ابژهای که بتواند نیازهای او را پاسخ دهد (Unresponsive) باعث رشد کارکرد مادرانه در او شده است (Maternal function). ایوا از داشتن مادری پاسخدهنده محروم بوده و بار مادری کردن در رابطه مادر-دختر بر دوش او افتاده است. این محرومیت موجب رشد کارکرد مادرانه و آرامکننده در ایوا شده است اما از طرفی نیز موجب تجربۀ تروما و نفرت از مادر گشته است. در دیدار اول شارلوت و هلنا در فیلم، شارلوت ساعت خود را به هلنا میدهد، ساعتی که یکی از طرفدارهایش به او داده و گفته بود «تو همیشه دیر میرسی». شاید شالوت با این کار به نوعی میخواسته عذاب وجدان عمیق خود را برای نه تنها دیر رسیدن بلکه گاهی هرگز نرسیدن جبران کند. ساعت را میتوان نماد علاقهمندی و عشق در نظر گرفت. شارلوت میخواهد به هلنا توجه نشان دهد و نبود خود را با هدیهای جبران کند. با وجود این، خودش عشقی در درون ندارد و در واقع عشق فردی دیگر ـ طرفدار خود ـ را به هلنا میدهد.
شارلوت نمیتواند مدت زیادی در اتاق بماند. شاید نقص هلنا یادآور نقصها و ناتوانیهای خود او هستند (Defect). شاید حضور هلنا یادآور عدم میل او به مراقبت از فرزندش و احساس گناه متعاقب آن است. شاید هم هلنا به سبب بیماری مضمحلکنندهاش، یادآور مرگ برای او است، مرگی که به تازگی معشوقهاش لئونارد را از او گرفته است. آیا لئونارد واقعاً معشوقهاش بود؟ شارلوت هنگام صحبت از روزهای آخر حیات لئونارد بیشتر به توصیف مناظر بیرون از پنجرۀ اتاق و آبوهوا میپردازد تا به دردی که عاشق از رنج معشوق میبرد. او در لحظۀ مرگ لئونارد حضور نداشته است چرا که قبلتر از آن به خاطر فریادهای حاکی از درد لئونارد از اتاق بیرون رفته بود ـ البته خود لئونارد نیز مشتاق به اشتراک گذاشتن درد جسمانی خود نبوده است.
در شارلوت غمی را که از فرد سوگوار انتظار داریم نمیبینیم. به نظر میرسد ظرفیت تجربۀ هیجانی در شارلوت خالی مانده است (Emotional emptiness). چهرۀ ایوا با شنیدن توصیف شارلوت از مرگ لئونارد در هم میرود. او از شنیدن رنج لئونارد آزرده میگردد. شاید دلیل دیگر این ناراحتی، به یاد آوردن دورانی است که شارلوت در مورد او نیز خالی از همدلی بوده است. شارلوت در مورد پوشیدن لباس قرمزش تردیدی لحظهای میکند که نکند دیگران بگویند او از مرگ لئونارد اندوهگین نیست. آیا ناتوانی هیجانی دلیل فرار کردن شارلوت از تجربۀ اندوه است؟ مثل صحنهای که در حال خوابیدن است و به ایوا میگوید «اشکم الان درمیاد» و بلافاصله چهرهاش بشاش میگردد و تن صدایش با انرژی بالا میرود آن هم موقع خواب.
دفاع مانیک شارلوت علیه چه چیزی برخاسته است؟ ایوا در صحنه بعد به ویکتور میگوید «همیشه برام سؤال بود که چرا بدخوابه. حالا میفهمم. اگر این زن عین آدم میخوابید، سرزندگیاش همه رو دیوونه میکرد. طبیعت بیخوابی رو انتخاب کرده تا انرژی اضافیاش رو مصرف کنه» (Manic defense). آیا دفاع مانیک او را میتوان به نوعی واکنش وارونهای از احساس افسردگی درونی او به حساب آورد؟ به نظر میرسد شارلوت همیشه با خواب مشکل داشته است. آیا خواب نمادی از مرگ موقت است که شارلوت از آن میگریزد؟ درست مثل لباس قرمزی که پوشیده بود تا اندوه مرگ لئونارد به چشمش نیاید؟ درست مثل اجتناب از هلنا که اضمحلال بیماریاش یادآور مرگ است؟ و درست مثل وقتی که عکس اریک نوۀ فوتشدهاش را بدون آنکه ببیند روی میز میگذارد؟
برگمان کارگردان فیلم در یکی از مصاحبههایش گفته بود که سنوسال فرزندانش را در خاطر نگاه نمیداشت. او گذر زمان را بر اساس تاریخ فیلمهایش میسنجید نه فرزندانش. در این فیلم نیز شارلوت خاطرات خود را بر اساس قطعهای که در حال نواختن بوده به یاد میآورد. شاید برگمان بخشی از خود را به صحنه در آورده است. انگشت اتهام در فیلم به سمت شارلوت است، مادری که مقام تقدس را کسب نکرده.
لازم است به این موضوع فکر کنیم که اگر این نقش به یک پدر محول شده بود، همینقدر که شارلوت را غرق در احساس گناه سرکوب شده میبینیم، پدر را نیز به خاطر پیگیری علایق خود سرزنش میکردیم؟ زنان با زایمان دچار نوعی دوسوگرایی میان وظایف مادرانه و قربانی کردن نیازهای خود میشوند. فرزندان نیز نوعی دوسوگرایی را نسبت به مادران خود تجربه میکنند، زنی که آنها را به دنیا آورده و مسئول پروررش آنها است. ایوا به شارلوت میگوید: «آدمایی مثل تو خطرناکاند. تو رو باید زندانی کرد تا به بقیه آسیب نزنی … مادر و دختر! چه ترکیب وحشتناکی! ترکیبی وحشتناک از شکست، سردرگمی و تخریب». دوسوگرایی مادر نسبت به فرزند و هویت مستقل خودش شاید عاملی است که دوسوگرایی و سردرگمی را در ایوا ایجاد کرده است (Ambivalency).
شارلوت مادری بیکفایت به تصویر کشیده میشود (Inadequacy). ایوا به زمانی اشاره میکند که شارلوت و لئونارد به خانه آنها سر زدند و هلنا به معشوقۀ مادرش علاقهمند شد و بعد از رفتن او بیماریاش بدتر شد. شارلوت میپرسد: «من باعث بیماری هلنا شدم؟» و ایوا میگوید: «اینطور فکر میکنم». حتی بیماری جسمی هلنا تقصیر شارلوت است چرا که سعی در دنبال کردن رؤیاهایش داشته است.
ایوا به شارلوت میگوید: «تو همیشه مهربون بودی ولی ذهنت جای دیگه بود». چه بر شارلوت میگذشته که اینچنین از مادر بودن میترسید؟ شارلوت میگوید: «بچگیام رو خیلی یادم نیست. اصلاً یادم نمیاد که مامان بابام تا حالا بدنشون به من خورده باشه، چه برای نوازش چه برای تنبیه. من هیچی از عشق نمیدونم، از محبت، تماس، صمیمیت و گرمی. فقط از راه موسیقی بود که میتونستم احساساتم رو نشون بدم. گاهی شبها که خوابم نمیبره به این فکر میکنم که اصلاً تا حالا زندگی کردم؟ برای همه همینطوره؟ یا بعضی آدما استعداد بیشتری برای زندگی کردن دارن؟ یا بعضی آدما هیچ وقت زندگی نمیکنن و فقط وجود دارد؟ بعد از ترس خشکم میزنه و تصویر ترسناکی از خودم میاد جلو چشمم. من هیچوقت بزرگ نشدم. صورت و بدنم سنوسالی ازش گذشت، خاطرات و تجاربی رو از سر گذروندم اما در واقع من انگار هیچوقت به دنیا نیومدم. من هیچ چهرهای رو به یاد ندارم، حتی قیافۀ خودم. گاهی تلاش میکنم صورت مادرم رو به یاد بیارم. نمیتونم ببینمش. میدونم درشت و سبزه بود و چشمهای آبی داشت، دماغ بزرگ و لبهای گوشتی. اما نمیتونم این تکهها رو کنار هم بچینم. نمیتونم ببینمش. درست مثل همین نمیتونم صورت تو، هلنا یا لئونارد رو ببینم. من یادم میاد که تو و خواهرت رو زاییدم ولی همۀ اونچه که از زایمان یادم مونده درده. اما اینکه دردش چطور بود؟ اون هم یادم نیست»
شارلوت در کودکی مراقبت نگرفته است و ابژهای با ثبات در ذهنش شکل نگرفته. او ابژۀ خود را چندپاره توصیف میکند. تکه تکه بودن اجزای صورت مادرش که نمیتواند کنار هم بچیند نشان از عدم یکپارچگی دنیای روانی خود او دارد (Disintegration). او از درون خود را مرده میداند و تنها چیزی که او را به زیستن وصل میکرده موسیقی بوده است. او چطور میتوانست تنها طنابی را که برای زیستن از آن معلق مانده، یعنی پیانو را رها کند و به مادری کردن بپردازد، نقشی که یادآور نحوۀ رابطهمندی او با مادرش بود. او ادامه میدهد: «من همیشه ازت میترسیدم. فکر میکنم میخواستم تو از من مراقبت کنی، دستات رو دور من بگیری و آرومم کنی.» ایوا میگوید: «من فقط یه بچه بودم». اما برای شارلوت تفاوتی نمیکند، او نیاز داشت که کسی او را در رحم خود جای دهد تا بالاخره روزی بتواند متولد شود: «واقعاً مهمه؟ میدیدم که تو من رو دوست داری. منم میخواستم دوستت داشته باشم اما نمیتونستم. از خواستههات میترسیدم». ایوا میگوید که هیچ خواستهای نداشته اما این برای شارلوت مهم نیست.
شارلوت از بازنمایی ذهنی خود از مادر بودن و داشتن فرزند میترسید (Mental representation). از این میترسید که فرزندش نیز مانند خود او نیازمند باشد، مانند خود او که شاید میترسیده نیازهایش را به مادرش بگوید و او را برنجاند. او میترسید فرزندش نیز او را برنجاند. شارلوت میگوید: «من نمیخواستم مامانت بشم. میخواستم بفهمی که منم درست مثل خودت درموندهام». بارداری تمام هیجانهای سهمگین رابطه والدین با والدین خودشان را یادآوری میکند. او از ایوا میخواهد که دستانش را دور او بگیرد یا حداقل او را لمس کند تا بلکه بتواند ذرهای هم که شده احساس واقعی بودن بکند.
در این صحنه صدای هلنا را میشنویم که مانند صدای نوزادی از دور شنیده میشود و مادرش را میخواهد. صدای هلنا را نه مادرش بلکه ایوا میشنود، همان کسی که نقش مادر را در خانواده بر عهده گرفته است. حال شارلوت که با درد کمر روی زمین دراز کشیده، خودش درمانده است، عشق در او متولد نشده و احساس واقعی بودن نمیکند، چطور میتوانست بالای پلهها برود و هلنا را در آغوش بکشد؟ او چطور میتوانسته موسیقی تنها احساس واقعی خود را کنار بگذارد و به مادری کردن بپردازد؟ موسیقی به عنوان ابژۀ دگرساز برای شارلوت عمل میکرد. پیانو به او امید به آینده و زیستی متفاوت را میداد (Transformational object).
ایوا نیز توسط مادر یا پدر در آغوش گرفته نشد. وقتی مادر نبود خانهشان در سکوت بود. اگر عمویش به دیدار پدر میآمد با صدایی آهسته با هم حرف میزدند. فضا آنقدر ساکت بوده که ایوا خاطرهای از کلام ندارد و صدای تیک تیک ساعت در حافظۀ شنیداریاش ثبت شده است. در صحنههای مربوط به رابطه با پدر، ایوا با فاصله از پدر ایستاده یا نشسته است که میتوان آن را نشان از فاصلۀ عاطفی میان آنها دانست. در فضای خانۀ آنها کسی با کسی در تماس نیست. حتی بازی خانۀ آنها شطرنج است که در آن نیاز به تعامل کلامی و عاطفی وجود ندارد و بازی از منطق فردی پیروی میکند.
صدای پدر میتوانست نوعی لالایی باشد که احساس مراقبت دیدن و احساس واقعی بودن را به ایوا بدهد اما او از این نوع مراقبت نیز محروم بود. ایوا مادری غایب داشت و پدری که در عین حضور جسمانی از نظر عاطفی غایب است و اقتداری در برابر خیانتهای همسرش نشان نمیدهد. پدر که خود سوگوار نداشتن رابطه با شارلوت است، چطور میتوانست ایوا را آرام کند؟ ایوا در فضایی عاری از تعامل انسانی چطور میتوانست احساس واقعی بودن بکند؟ ایوا باید افسردگی پدر را نیز تحمل میکرد. باید آرام مینشست تا پدر را بیشتر از این رنجیدهخاطر نکند. مراقبت از دنیای عاطفی پدر نیز بر دوش ایوا افتاده بود. ایوا باید نقشهای شارلوت یعنی مادر بودن برای هلنا و همسر بودن برای جوزف را بر عهده میگرفت. ایوا چطور میتوانست از شارلوت عصبانی نباشد؟ به نظر میرسد افراد در رابطه عاطفی با شارلوت به نوعی گیر افتادهاند.
خود شارلوت نیز در نقشهایی که بر عهدهاش گذاشتهاند گیر افتاده است. ایوا به یاد میآورد زمانی که شارلوت چهار روز زودتر از قرار به ژنو میرود خیلی بیتفاوت میگوید: «از لئونارد خواستم بمونه، به نظر میاد حضورش برای هلنا مفیده». در خاطر ایوا، لئونارد با شنیدن این حرف ناگهان بیقرار میشود و احساس فلاکت در او دیده میشود. شب قبل از آن مادر زودتر به خواب رفته بود و ایوا که کودکی بیش نبود مجبور شد به لئونارد کمک کند تا بالای پلهها برود. در اینجا لئونارد به ایوا میگوید: «میتونی یه پروانه رو تصور کنی که پشت پنجره بال بال میزنه؟» لئونارد در این رابطه پشت پنجره و در نقش مراقبتی که شارلوت بر دوشش میگذارد گیر افتاده است.
جوزف سهمی از رابطه همسری با شارلوت ندارد و فقط در خانه مشترکشان مانده است. ایوا نقش مادری برای هلنا و پدر را بر عهده گرفته است. خود شارلوت نیز در نقش مادری گیر افتاده است. او به ایوا میگوید نمیخواستم مادرت باشم. در صحنهای که ایوا در اتاق پیانو را باز میکند، برای شارلوت قهوه میبرد و روبروی او مینشیند، شارلوت از او میخواهد اتاق را ترک کند. شارلوت میدانسته توانایی مادر بودن را ندارد و زل زدن ایوا به او و میل به مراقبت دیدن از جانب او، این عدم میل به مادر بودن و عدم توانایی مادری را در شارلوت بالا میآورد. خواب شارلوت که در آن دختری ـ به نظر میرسد هلنا ـ به سمت او میرود نیز میتواند نشان از خفگی یا احساس گناه در او باشد.
ایوا از خودشیفتگی شارلوت گلایه میکند: «تا حالا کوچکترین اهمیتی به هیچ موجود زندهای جز خودت دادی؟» زمانی که والد به دلیل خودشیفتگی قادر به داشتن کارکرد انعکاس و ایدهآلسازی برای کودک خود نباشد، کودک دچار نوعی پوچی میگردد. روان کودک از عزتنفس و سرزندگی تهی میگردد. ایوا به مادرش میگوید: «من عروسکت بودم، وقتی با من بازی میکردی که زمان داشتی» او احساس میکند که احساسات مادرش اصیل نبودهاند و درست در زمانی که از او عصبانی بوده در کلام «دختر کوچولوی عزیزم» را بیان میکرده است.
شارلوت به حدی نیازها و خواستهای ایوا را به رسمیت نمیشناخته که در ۱۸ سالگی او را مجبور به سقط فرزندش کرده است. ایوا و استفان میخواستند فرزند خود را نگه دارند. ایوا پیش از این اتفاق از احساسش میگفت: «آنقدر مطمئن بودم که همدیگه رو دوست داریم که نمیتونستم ازت متنفر باشم. برای همین نفرتم تبدیل به ترس شد. کابوس میدیدم، ناخن میجویدم و موهام رو میکندم …». شارلوت کوچکترین اهمیتی به احساسات سهمگین ایوا نمیدهد و از خود دفاع میکند: «تو اگر واقعاً بچه رو میخواستی من چطور تو رو مجبور به سقط کردم؟» یا «من به بابا گفتم صبر کنیم و ببینیم چی میشه». در اینجا از نگاه دیگر میتوانیم بخش سالم شارلوت را ببینیم. اینکه میخواسته ایوا بدون آنکه بداند مثل او در نقشی که به درستی نمیشناسد گیر نیفتد.
ایوا در ادامه توصیف ترکیب وحشتناک مادر و دختر میگوید: «هر چیزی [تو این ترکیب] ممکنه و به اسم عشق و نگرانی انجام میشه. زخمهای مادر به دختر به ارث میرسه. دختر بهای شکستهای مادر رو میده. غمگینی مادر، غمگینی دختره. مثل این میمونه که بند ناف هیچوقت بریده نشده. اینطوریه؟ بدبختی دختر، خوشحالی مادره؟ سوگ من لذت پنهان تو است؟» (Extractive introjection and Projective identification). شارلوت به کمردردش اشاره میکند و روی زمین میخوابد و از گذشته خود میگوید و احساس ایوا شنیده نمیشود.
برگمان در مصاحبهای به آگاهی خود از خویشتن دوگانهاش اشاره کرده است. به نظر میرسد توصیف او از یکی از خویشتنها به «خویشتن کاذب» اشاره دارد: «تحت کنترل ـ همه چیز برنامهریزی شده و ایمن است». توصیف خویشتن دیگر نیز به «خویشتن حقیقی» اشاره دارد: «خویشتنی که ناشناخته است و میتواند بسیار ناخوشایند باشد. فکر میکنم این وجه مسئول کار خلاق ما است ـ این مورد با کودک در تماس است، منطقی نیست و بسیار هیجانی است». برگمان در همان مصاحبه گفته است که چقدر مادرش را دوست داشته است: «من میدونستم که مادرم از چی خوشش میاد و از چی بدش میاد. سعی میکردم راههایی پیدا کنم تا دلش رو به دست بیارم».
میتوانیم بگوییم که برگمان خویشتن کاذب را بر اساس همراهی با مادرش، راضی ساختن او و تبعیت از آن چیزی ساخته است که فکر میکرد مادرش میل به آن دارد. او از این طریق تصدیق، توجه و تشویق از جانب مادرش دریافت کرده است (False self). او در فیلمهایش نیز به دنبال موضوعات مشابهی است. مثلاً در همین فیلم یعنی سونات پاییزی میبینیم که شارلوت در دوران کودکی ایوا به او توجه کافی نداشته است. ایوا شخصیت خود را بر اساس تلاش برای راضی ساختن مادرش شکل داده است.
وقتی ایوا ۱۴ ساله بود، مادرش که قبلاً خانه را ترک کرده بود به خانه بازگشت و سعی کرد به دخترش رسیدگی کند. آنچه ایوا از این دوران به یاد دارد، تلاش مادرش برای جبران نبودش و تغییر او است، تلاش او برای مطابق ساختن ایوا با ارزشهای خودش. برای مثال مادرش موهای او را کوتاه کرد و ایوا احساس میکرد زشت شده است. برای او لباسی سفارش داد بدون آنکه نظر ایوا برایش مهم باشد. دندانهایش را ارتودنسی کرد تا صاف شوند و ایوا احساس میکرد با آن سیمها در دهانش تبدیل به هیولا شده است. برای ایوا کتابهایی در نظر میگرفت که درک آن برای سن او دشوار بود و به او احساس احمق بودن میداد. ایوا به شارلوت گفت: «ذرهای از کسی که خودم بودم نه برات دوستداشتنی بود و نه قابل پذیرش». او با گفتن این جمله به آن دوران خاص و همچنین رابطۀ تمام زندگیاش با مادر اشاره داشت. شاید به دلیل همین احساس دوست داشته نشدن بود که به ویکتور گفته بود «من هیچ کس رو دوست ندارم». او عشقی را درونی نکرده بود که حالا بخواهد آن را روی دیگری سرمایهگذاری کند.
در اینجا آسیب روانی بیننسلی را میبینیم. شارلوت قادر به عشق ورزیدن نبوده و همین امر در ایوا تکرار میگردد (Transgenerational psychopathology). به نظر میرسیده که هیچ چیز در ایوا ـ پوست، مو، لباس، بدن، … ـ مورد تأیید نبوده و توسط مادر سختگیرش تصحیح میشده است. فرقی نداشت ایوا چقدر تلاش کند. هر کاری میکرد هرگز به «اندازه کافی خوب» نمیشد. او میگوید: «من حتی در تنهایی خودم هم جرأت نداشتم خودم باشم چون از همه چیز خودم حالم به هم میخورد». خودشیفتگی شارلوت به ایوا احساس بد بودن میداد (Sense of badness). شارلوت سعی داشت کپی دیگری از چیزی که خودش است از ایوا بیرون آورد.
او خویشتن کاذب ایوا را به او انعکاس میداده است و کوچکترین وجهی از خویشتن حقیقی ایوا به چشم او نمیآمد. ایوا وقتی تأیید میگرفت که کارهایی که مادر از او میخواهد را انجام دهد. ایوا جلوی آینه میایستد اما آینه فقط نقص او را به چشماش میآورد، کاری که مادر به عنوان آینه به او نشان داده است. مادر احساس بد بودن را به ایوا القا میکرده است. میل شارلوت به تبدیل کردن ایوا به آنچه خودش بود، ایوا را در شرایط مقایسه با خودش قرار میداد. هنگامی که به دیدار ایوا رفت از ایوا خواست پیانو بزند. ایوا سعی کرد بهانهگیری کند تا خود را در شرایطی که مادر او را نگاه کند قرار ندهد. او خود را دست کم میگیرد و به نوعی تخریب میکند. در آخر هم که شارلوت میگوید نواختن او را دوست داشت ایوا باور نمیکند. با پیگیری بیشتر نیز مشخص میشود شارلوت نواختن ایوا را قبول ندارد. او با شروع نواختن خود را در مقام مقایسه با ایوا قرار میدهد و بار دیگر احساس خوب بودن در خود و احساس بد بودن در ایوا را زنده میکند (Extractive introjection).
دلبستگی در رابطۀ ایوا و شارلوت شکل نگرفته است. ایوا به شارلوت میگوید نمیدانستم از اینکه در سفری متنفر باشم یا از اینکه در خانه هستی. به هر حال مادر را غایب احساس میکرده است. شارلوت به مادر خودش دلبسته و متصل نبوده است. از این رو وقتی در خانه حضور هم داشته باز ایوا نمیتوانسته به او از نظر عاطفی وصل شود. از طرفی وقتی هم شارلوت میرفته، وضعیتی از نبود ابژه و عشق ابژه را تجربه میکرده است. با خود فکر میکرده اگر مادر برود میمیرد و دچار اضطراب نابودی میشده است (Annihilation anxiety).
همچنین در ایوا نوعی دوسوگرایی میبینیم. او در کودکی با نزدیک شدن بازگشت مادر تب میکرده و در عین حال نگران این موضوع بوده است که مادر از بیمارها خوشش نمیآید. او هم مادر و مراقبت او را میخواسته و هم میخواسته مادر از او به سبب بیماری دور بماند. از نگاه دیگر میتوان این موضوع را به همانندسازی فرافکنانه نسبت داد (Projective identification). او احساس میکرده مادر او را دوست ندارد. بیمار شدن به شکلی قرار دادن خودش در جایگاهی بود که مادر او را دوست نداشته باشد. در واقع یعنی به عمل در آوردن نقشی که مادر برای او در نظر داشته است.
دلیل بازگشت شارلوت بعد از کنسرت هامبورگ در ۱۴ سالگی ایوا این بود که رهبر گروه بعد از کنسرت به شارلوت گفته بود که چرا نزد همسر و فرزندانش بازنمیگردد تا زندگی محترمی را پیش بگیرد. اجرای او را مانند گذشته باشکوه نمیدانست. شارلوت که بدون موسیقی زندگی بیمعنایی داشت، علیرغم احساس بیکفایتی در مادری و همسری به خانه برمیگردد تا هم از تجربۀ تحقیر فرار کند و هم نبود خود را جبران. او با هدف جبران دست به مراقبت بیش از حد میزند (Overprotection) و کارهایی از ایوا میخواهد که به واسطۀ اصلاح مکرر ایوا، احساس بد بودن را در او بیشتر میکرد (Annihilation anxiety). ایوا به دروغ به مادرش گفته بود که آن تابستان بهترین روزهای زندگیاش بوده است. این دروغ گفتن به مثابه مراقبت از ابژه است تا به او آسیب نزند و عشق او را از دست ندهد. درست مثل وقتی که با ویکتور از اریک حرف نمیزند تا او را غمگین نکند.
زمانی که والد نتواند «کارکرد نگهدارنده» داشته باشد (Holding function)، نوزاد این وضعیت را به مثابۀ قابل اطمینان نبودن ابژه در روان خود ثبت میکند. شکست در «کارکرد نگهدارنده» را در شارلوت میبینیم: انتقاد بیش از حد، عدم درگیری عاطفی و مهمتر از همه عدم تصدیق. در این صورت نوزاد به سطح «استفاده از ابژه» (Use of object) از دیدگاه وینیکات نمیرسد. در صحنهای که ایوا و ویکتور میز شام را میچینند، ویکتور به او میگوید: «دلم میخواهدت». ایوا پاسخ میدهد: «وقتی تو یه اتاق باشیم و کسی همچین حرفی بزنه، من بهش اعتماد نمیکنم». او نه میتوانست به دیگری عشق بورزد و نه عشق دیگری را تحمل کند.
در خاطرهای میبینیم که ایوا هنگام استراحت مادرش وارد اتاق میشود. او میگوید «پیانو که متوقف میشد به اتاق میآمدم تا ببینم واقعاً وجود داری». به اتاق که میرود شوق مادر برای دیدن او خیلی زود فروکش میکند و از او میخواهد از اتاق برود و او را تنها بگذارد. شاید به همین دلیل است که گرمی و صمیمیت انسانی برای او توهمی بیش نیست و آن را واقعی نمیداند. او وجود ابژهها را واقعی نمیدانست. آغوشی که میل آن را داشته هرگز وجود نداشته است. در را میتوانیم در اینجا نماد فاصله عاطفی بدانیم. ایوا در را میبندد، موانع را عَلَم میکند و نیازها و خواستههایش را فرو میخورد. وحشت تجربۀ مجدد تروما به او اجازه نمیداد به دنبال صمیمیت باشد. او نمیتوانست از ابژههای در دسترس خود استفاده کند، چرا که او نه تنها از ترومای طرد شدن و نادیده گرفته شدن نیازهایش میترسید، بلکه به طور خاص از غیظ خود وحشت داشت، خشمی که باور نداشت میتواند آن را تنظیم کند یا کسی در بیرون وجود داشته باشد که آن را بشنود و از آن جان سالم به در برد.
ایوا میترسید که اگر از احساسات اصیل خود بگوید طرد شود که همانطور هم شد. دست آخر نامهای به مادر نوشت تا آسیبی را که فکر میکرد به مادر زده است، ترمیم کند (Repair). او تردید داشت که مادرش بتواند از احساسات منفی او جان سالم به در برد و این ناتوانی مادر موجب شد تا ایوا تمام روابط خود را محدود کند.
سکانس های انتخابی
۱. تو از من متنفری
۲. سکانس انتخابی
۳. سکانس انتخابی
۴. نواختن پیانو
مادر ایده آل سازی شده آن در قیاس با مادر شروع به تخریب خود میکند. پس از نواختن مادر هم شروع به تخریب دختر میکند؛ انگار در این ارتباط خوب مادر باید باشد و دختر همیشه باید با احساس های بد بودن زندگی کند.
موسیقی سونات پاییزی