اطلاعات اثر:
نام اثر: علم و خیریه –Science and Charity, 1897
نام صاحب اثر: پابلو پیکاسو – Pablo Picasso
درباره اثر و صاحب اثر:
این نقاشی رنگروغن یکی از کارهای اولیه پیکاسو است که در سن ۱۵ سالگی نقاشی کرده است. این نقاشی ترسیمی از یک ترکیببندی رسمی از یک بیمار در بستر است که دکتری بر بستر او و یک راهبه با کودکی در آغوش کنار او ایستادهاند. این یکی از آثاری است که استعداد پیکاسو را قبل از حرکت به سمت سبک خودش نشان میدهد. چندین طرحهای اولیه برای این نقاشی در کارهای او یافت شده است. او برای کشیدن این نقاشی از افرادی استفاده کرد که در این ترکیببندی قرار بگیرند و پدر پیکاسو در جایگاه دکتر قرار گرفته است.
تحلیل نقاشی:
در این نقاشی زن در بستر بیماری در مرکز توجه است. جایگاه سر او در کنار نوری که برچهرهاش افتاده ما را متوجه چشمان او میکند، و بلافاصله رد نگاه او ما را به کودک میرساند. نگاه غمبار و نگران زن به کودک این ایده را به ذهن متبادر میکند که احتمالا او مادر این کودک است. در این نقاشی میتوان حضور غم و سکون را به خوبی مشاهده کرد. چشمان غمگین مادر در کنار چهره راهبه و مردی که به نظر دکتر میرسد، همه در چهره کودک بازتاب یافتهاند. چیزی که قابل احساس است سکوت حاکم در این اتاق است و شاید تنها صدای قابل شنیده شدن تیک تیک ساعتی باشد که در دست دکتر است. تیک تیک ساعتی که شمارنده ضربان قلب مادر و شاید نمادی از اندازهگیری کمیت نیروی زندگی در اوست. از طرف دیگر رنگهای استفاده شده در این نقاشی نیز هماهنگ با روایت مصیبتبار تصویر است؛ رنگهای کدر و پژمرده، بهخصوص رنگ سبزکدر که بستر زن را فراگرفته حسی از فرسوده شدن و پژمردن را منتقل میکند؛ همانند گیاهی سبز که احتمالا قبلا شاداب و سرزنده بوده و اکنون به سمت پژمردگی میرود. حالت و رنگ دستی که در دست دکتر است به انسانی مرده شبیه است. ما هم احساس میکنیم موضوع جدی است و احتمالا این بستر که مادر در آن دراز کشیده، بستر مرگ است. اما در این سکون و مردگی همچنان نور دیده میشود. نوری که بهمثابه نیروی زندگی در چهره و دست دیگر مادر قابل مشاهده است. نیروی زندگی در بین نگاه مادر به کودک، و نگاه خیره کودک به مادر در رفتوآمد است. آنچه در این نقاشی قابل مشاهده است حضور درهمتنیده رانه مرگ[۱] و رانه زندگی[۲] است. اما چیز دیگری نیز در اینجا به چشم میخورد: نیاز و اهمیت جستجوگری برای ابژه در مقایسه با جستجوی لذت بهعنوان یک اصل.
موضوع قابل مشاهده دیگر حضور نمادین یک مثلث از علم (دکتر)، مذهب (راهبه) و عشق (کودک) است. دکتر و راهبه هردو به شکلی خواهانه کمک به این زن هستن تا او زنده بماند. اما آنچه در این نقاشی به تصویر کشیده شده این است که اگر شانسی و راهی برای نجات این زن باشد عشق به کودک است. و شاید اصلا آنچه تا اینجا او را زنده نگه داشته هم همین باشد. البته میتوان این مثلث را ماهیتهایی درونروانی در این مادر هم درنظر گرفت. یعنی دانشش از یکسو او را متوجه واقعیت بیماری و احتمالا خطر مرگ میکند، ایمان از سمت دیگر هنوز امیدوارانه در درونش به او دارویی تسکینبخش میخوراند؛ ولی نگاه و توجه او یا شاید بهتر است بگوییم دغدغه و ذهن مادر به کودکش، به عشقش، معطوف است. از چهره مادر میتوان این را خواند که او بیش از اینکه به خودش فکر کند در فکر کودک است. شاید این داینامیک بتواند ما را به مفهومی که فربرن[۳] مطرح کرد نزدیکتر کند.
برخلاف فروید که لیبیدو[۴] را در جستجوی لذت[۵] درنظر گرفت (اصل لذت[۶])، فربرن در نظریه خود لیبیدو را جستجوگر ابژه[۷] میدانست یعنی برای آن جهت قائل بود. این تفاوت نگاه، در تعریف «تغییر» در فضای روانی نیز دیده میشود. وقتی لیبیدو جستجوگر لذت باشد بهاین معنی است که انرژی از ساختار جدا شده است و بنابراین تنها تغییر روانی، برانگیختگی است که به تخلیه و لذت ختم میشود تا تعادل به حالت قبل برگردد. چنین تغییری بدونجهت است. این درحالیست که در نگاه فربرن جستجوگری برای ابژه باعث جداناپذیر شدن انرژی و ساختار میشود، چیزی که بهعنوان جهتدار بودن تعریف میشود. بنابراین تنها تغییراتی که قابل فهم است آنهایی است که در روابط ساختاری و در روابط بین ساختارها صورت میگیرد و این تغییرات ضرورتا دارای جهت هستند.
در نگاه فربرن آنچه به عنوان نالذتی[۸] توسط کودک تجربه میشود تجربه شکست مراقبت عاشقانه است که باعث سرکوبی[۹] میشود. درواقع دونیمهسازی[۱۰] و سرکوب در شخصیت زمانی اتفاق میافتد که فرد تحت تاثیر محرومیت و ناامیدی از میلش برای مورد عشق بودن و پذیرفته شدن عشقش قرار میگیرد. میتوانیم دوباره به کودک نگاه کنیم و از خود بپرسیم در این کودک چه میگذرد؟ آیا میلش به مورد عشق بودن ارضا میشود؟ یا عشقش به ابژه پذیرفته میشود؟ آیا چیزی در او سرکوب یا دونیمه شده که اینگونه ساکت و آرام فقط به مادر خیره شده است؟
فربرن میگوید که وابستگی کامل یک نوزاد در مسیر تحولی تدریجی به سمت وابستگی بالغانه در شخصیتی بزرگسال میرود. نه تحول جسمی و نه تحول روانی نمیتواند در انزوا صورت گیرد و بنابراین فرد ضرورتا به روابط با دیگر افراد در دنیای بیرونی وابسته است. وابستگی اولیه کودک به والدین تدریجا به وابستگی به دیگر بزرگسالان، به فرهنگ، آموزش، نظم سیاسی، قانون و طبیعت تغییرشکل میدهد. با اینکه این کودک یک نوزاد نیست اما شاید بتواند در آغوش راهبه بودن را بهمثابه وجود وابستگی او به یک بزرگسال، به مذهب، به فرهنگ و آموزش برای طی کردن روند تحولش درنظر گرفت. فربرن وابستگی بالغانه را بهعنوان ظرفیتی در فردی متمایزشده برای روابط تشریک مساعی با ابژههای متمایزشده میداند. در وابستگی بالغانه افراد میتواند یکپارچگی خودهای دیگر را بپذیرند و با آنها مرتبط شوند.
در تروما و طرد، روابط ابژه-جزئیِ دردناک، دونیمه و سرکوب میشود اما آنها همچنان برای بازگشت به خودآگاهی یعنی ابراز و بازشناسی شدن فشار میآورند. فربرن توضیح میدهد که چرا کودکان در مواجه با تجربیات بد حتی اگر مورد آزار قرار بگیرند دائما تمایل دارند که خودشان را سرزنش کنند. آنها تلاش میکنند که ابژه را بهعنوان «ابژه خوب» نگهدارند تا بتوانند شانس مورد عشق قرار گرفتن را به حداکثر برسانند. اگر ابژه بهعنوان «ابژه بد» دیده شود دیگر هیچ کاری نیست که کودک بتواند انجام دهد، حتی هیچ جبرانی برای این بدی، نمیتواند عشق را نجات دهد؛ این چیزی است که فربرن «بدبودن بدونشرط[۱۱]» مینامد. درحالیکه اگر خودش را بد درنظر بگیرد و ابژه را ابژهی خوب که با کودک بد رفتار میکند چون کودک بد است، سپس شانسی برای مورد عشق بودن وجود دارد اگر فقط کودک بتواند چیزها را درست کند؛ این را «بدبودن شرطی[۱۲]» مینامد. حال این سوال به ذهن میآید که این کودک چقدر خودش را برای حال بد مادر، برای جریان تلخ غم در این اتاق، سرزنش میکند؟
بیایید نگاهی دوباره به بستری که مادر در آن است داشته باشیم. اگر تصور کنید که فقط این تخت در این نقاشی بود و نگاه شما به آرامی از پایین تخت به سمت بالا حرکت میکرد متوجه موضوع بسیار جالبی در این نقاشی میشوید و آن «نیستی» است. اگر عناصر دیگر این نقاشی حذف شوند، تا لب بالایی پتو، شما متوجه حضور فردی بر روی این تخت و زیر این پتو نمیشوید. در این نقاشی حسی از تحلیلرفتگی، تجزیه شدن و نیستشدن بدن زن را تجربه میکنیم. فقط در قسمت بالای تخت وقتی پتوی پژمرده-رنگ تمام میشود و به لباس سفید زن میرسیم، زندگی و حیات را مشاهده میکنیم. حتی دستی که هم راستای پتوست هم مثل خود پتو پژمرده شده است. حالا با نگاه کلی به نقاشی شاید بتوان حضور مرگ را بهخاطر حضور زندگی مشاهده کرد. زنی که با بستر مرگش یکی شده و دارد به سمت نیستشدن میرود، و فقط بخشهای زنده او ما را متوجه وجود او میکند و سپس ما را متوجه مرگی که او را در خود میکشد. بهمعنی دیگر، اگر یک تخت خالی داشتیم نمیدانستیم فردی جاندار آنجا بوده که مرگ او را به بیجان برگردانده است. این همانچیزی است که فروید درباره رانه مرگ میگوید: «کار رانههای مرگ در خفا انجام میگیرد» [۱].
فروید در ابتدا دو دسته رانه جنسی[۱۳] و رانه صیانت نفس[۱۴] را معرفی کرد ولی بعدها در نظریه خود تجدید نظر کرد رانه مرگ جایگزین کرد. درواقع رانههای صیانت نفس، قدرتجویی و عزت و اعتبار، رانههای جزئی هستند که راه موجود زنده به سوی مرگ را تضمین میکنند. چرا؟ چون در ابتدا ماده بیجان بوده است؛ تنشی در آن ایجاد شده که گرایش دارد تخلیه و خاموش شود، گرایش دارد به سکون قبل از تنش بازگردد. این همان رانهای است که جاندار را به سوی بیجان شدن سوق میدهد. این تعریف همراستا با تعریف اصل لذت است که در آن برانگیختگی بهعنوان تغییر در وضعیت تعادل درنظر گرفته میشود و با تخلیه شدن این برانگیختگی که بهصورت لذت تجربه میشود، به هدفاش میرسد. اینجا جایی است که فروید متوجه میشود به نگاه شوپنهاور نزدیک شده و میگوید: «اما موضوع دیگری هست که نمیتوانیم آن را پنهان کنیم و آن این است که ندانسته در بندر فلسفهی شوپنهاور[۱۵] پهلو گرفتهایم. به نظر او حاصل زندگی مرگ است و ازاین حیث هدف زندگی مرگ است…» [۱].
آنچه باعث میشود که با وجود رانه مرگ، زندگی نامیرا بهنظر آید رانه جنسی یا رانه زندگی است:
«رانههای جنسی حالتهای بدوی موجودات زنده را بازتولید میکنند اما هدف آنها پیوند دادن دو یاخته زاینده است که به گونهای از هم تفکیک یافتهاند و برای رسیدن به این هدف از هر ابزاری استفاده میکنند. اگر این پیوند صورت نگیرد این یاختهی زاینده مانند همه عناصر دیگر ارگانیسم چندیاختهای میمیرد. فقط به شرط این پیوند است که کارکرد جنسی میتواند به زندگی تداوم بخشند و به آن ظاهری نامیرا دهند.» [۱]
«گردآمدن یاختههای پرشمار و شکلگرفتن یک کانون زندگی، یا تشکیل موجودات زنده از چندین یاخته، ابزاری برای دارزشدن عمر است. هر یاخته کمک میکند تا زندگی یاختههای دیگر دوام یابد تا دولت یاختهها بتواند به زندگی ادامه دهد.» [۱]. اگر در این جمله به جای «یاخته» واژه «انسان» را جایگزین کنیم متوجه داستان جامعه انسانی خود میشویم. این نقاشی بهعنوان برشی از تجربیات انسانی ما، همین روایت را بازگو میکند. وجود این کودک و ادامه زندگی در اوست که مشعله زندگی را روشن نگه میدارد، حتی در این اتاق ساکن و پرغم. شاید کمی قرمزی که بر گونه این کودک نقاشی شده نمادی از زندگیِ در جریان باشد.
منبع:
- زیگموند فروید، آنسوی اصل لذت، ترجمه محمد مبشری، مجله فصلنامه سخن سیاووشان، شماره ۹
- Scharff, D. E., & Birtles, E. F. (2018). From instinct to self: the evolution and implications of WRD Fairbairn’s theory of object relations. In Fairbairn and the Object Relations Tradition (pp. 5-25). Routledge.
- https://en.wikipedia.org/wiki/Science_and_Charity
پیوست:
[۱] Death drive
[۲] Life drive
[۳] Fairbairn
[۴] Libido
[۵] Pleasure seeking
[۶] Pleasure Principle
[۷] Object seeking
[۸] Unpleasure
[۹] Repression
[۱۰] Splitting
[۱۱] Unconditional badness
[۱۲] Conditional badness
[۱۳] Sexual instincts
[۱۴] Ego instincts
[۱۵] Schopenhauer