اطلاعات اثر:
نام اثر: جدایی – (Separation (1896
نام صاحب اثر: ادوارد مانچ – Edvard Munch
درباره اثر و صاحب اثر:
در آثار دههی ۱۸۹۰ مانچ نسخههای مختلفی از تصاویر یکسان استفاده شده است، از جمله نوری بر روی دریا، دختر بوری در ساحل، زن شهوانی در لباس قرمز، زن پیر در لباس سیاه، مرد غمگین و غیره. مانچ این تصاویر را به شکلهای مختلفی کنار هم قرار میدهد تا شرایط و ورابط مختلف انسانی را به نمایش بگذارد. این نقاشی نمایش مردی است که در زمان حال خود گیر افتاده است. زن که نماد معشوقهی مرد است در پشت سر نمایندهی گذشته است که با امتدای موهایش به سمت سر مرد، ذهن او را در گذشته اسیر کرده است.
تحلیل نقاشی: یک نقاشی سه روایت
در نگاه اول به این نقاشی روایتش بهنظر آشکار میآید، بهخصوص وقتی آنچه در نقاشی مشاهده میشود در کنار عنوان نقاشی قرار میگیرد و به ذهن ما جهت میدهد: «جدایی». مردی یک عزیز، احتمال یک عشق را از دست داده است. این عشق زنی در لباس سفید است. لباس سفید او میتواند نشانی از مرگ او باشد، که او را همچون فرشتهای رهسپار بهشت کرده است. اما به غیر از زن که با رنگ سفید نقاشی شده، سیاهی بر این نقاشی حاکم است. مرد با رخساری سبز رنگ، دستی فشرده بر روی قلب، و ظاهری سراسر سیاه این حس را منتقل میکند که انگار در حال مردن است. بر آسمان زندگی او ابرهای سیاه وارد شدهاند. حتی رنگهای استفاده شده برای عناصر دیگر نقاشی نیز سرشار از سیاهیست. بهنظر میرسد تمام دنیای اطراف این مرد در حال سیاه شدن است. براین اساس اولین روایت این تصویر میتواند تجربه ازدستدادن ابژهی عشق و سوگواری باشد.
شاید بیدلیل نیست که در بسیاری فرهنگها رنگ مرگ و سوگواری سیاه است. افراد عزادار سیاهپوش میشوند. سیاه رنگیاست که تمام نورها را در خود جذب میکند و اجازه خروج آن را نمیدهد. در افراد سوگوار میبینیم که تمام دنیای بیرون برایشان پوچ و بیمعنا میشود، علاقه به فعالیت و ارتباط با بیرون بسیار کم میشود، و خیلی اوقات این نگرانی که فرد به سمت افسردگی برود در ذهن اطرافیان برمیخیزد. زیرا خصوصیتی که در یک فرد سوگوار قابل مشاهده است بسیار مشابه به حالتهای افسردگی و بهخصوص ملانکولیا میباشد. شاید به این علت است که از بسیاری از افراد افسرده نیز درمورد تجربه سیاهی شنیدهایم: دنیا سیاه است! هیچ نوری نیست! شاید بتوانیم این سیاهی را مشابه برداشته شدن لیبیدو از دنیای بیرون و معطوف شدن آن به سمت درون بدانیم. نور حیات (یا انرژی زندگی) در یک سیاهچالهی درونی بلعیده میشود و راه زیادی برای خروج به سمت بیرون پیدا نمیکند و اینگونه سیاهی بر صحنه حاکم میشود. اما آیا این روایت نقاشی حاضر است یا روایتهای دیگری هم وجود دارد؟
اولین سوالی که مطرح میشود این است که این یک جداییست یا یک ازدستدادن است؟ آیا این صحنهای از سوگواری برای ابژهی ازدست رفته است یا نمایشی از تجربه یک ملانکولیا برای فقدان ابژه است؟
سوگواری و ملانکولیا در برخی خصوصیات اشتراکاتی دارند، برای مثال ازدستدادن ابژهی عشق، برداشته شدن لیبیدو از روی ابژهی ازدسترفته و بهطبع آن از دنیای بیرون، بازداری از انجام فعالیت، و تجربه یک درد روانی. اما ویژگیهایی وجود دارد که این دو تجربه را از هم متمایز میکند. یکی از این تفاوتها در این است که فرد ملانکولیک میداند که کسی را از دست داده ولی نمیداند چهچیزی را ازدستداده است یعنی ارزش و جایگاه آنچه از دست رفته را نمیداند. این درحالیست که فرد سوگوار میداند ابژه چه جایگاهی برای او داشته است و چهچیز را از دست داده است. اگر به چشمان مرد نگاه کنیم میبینیم که چشمان او دیده نمیشود. نمیتوان گفت که چشمانش را بسته است یا چشم ندارد. شاید این نبودن چشم یا بستهبودن چشم بتواند نمادی از ندانستن (ندیدن) باشد؛ ندانستن اینکه او چه چیز را از دست داده است. او قلباش را گرفته است و دردِ روانی در دستان و بدن او موج میزند ولی او نمیتواند ببیند این درد از کجاست، آنکه در پشتسر درحال رفتن است کیست و چیست.
یکی دیگر از تفاوتها در کاهش خود-احترامی در ملانکولیا میباشد. بهاین معنی که این افراد دائما در حال سرزنش و تحقیر خود هستند و این کار را بهراحتی در جلوی دیگران و بدون احساس شرم انجام میدهند. هرچند که در فرد سوگوار هم ممکن است این دیده شود که خودش را برای نبود ابژه ملامت کند و مقصر بداند. اما آنچه در ملانکولیا دیده میشود این است که تمام بدبودنها متعلق به خودش میشود انگار همه خوبیها برای دیگران است و همه بدیها برای او. بیایید دوباره به نقاشی نگاه کنیم. مرد سیاه است و زن سفید؛ میتوانیم این اغراق را تشبیهای از معطوف شدن همه ملامتهای و تحقیرها به سوژه (یعنی مرد) بدانیم.
در ملانکولیا ایگو فقرزده، خالی و پوچ میشود. فرد ایگویش را بیارزش، ناتوان از هرنوع دستاوردی، و ازنظر اخلاقی زبون میداند. این فقرزدگی را شاید بتواند در عناصر و رنگهای نقاشی مشاهده کرد. گلها فقط پژمرده نشدهاند بلکه سیاه شدهاند انگار چیز آنها را به آتش کشیده و خاکستر کرده است؛ رنگ قرمز کدری آنها را احاطه کرده است. قرمزی که از انرژی زندگی و پویاییاش عاری شده است. آیا این آتشیست که گلها در آن سوختهاند؟ چمنزاری دلمرده و آسمانی احاطه شده با آبی چرکین و ابرهای سیاه از دیگر عناصر این نقاشیست که میتواند نمایشی از فضای فقرزده و تهی درون ایگو باشد. مثل این است که چیزی انرژی لیبیدویی را از این نقاشی میمکد و آن را تهی از زندگی میکند.
در جادهای که زن در آن است یک دونیمه شدن مسیر با رنگ سیاه و سفید وجود دارد و زن در بخش سفید حضور دارد. این درحالیست که بخش سیاه جاده خالیست. میتوانیم سفیدی جاده را معطوف به ابژهی عشق (که البته بهنظر درحال رفتن و ترککردن مرد است) بدانیم و سیاهی را معطوف به سوژهی ماتمزده. در ملانکولیا ایگو دو بخش میشود و بر یک بخش سایه ابژهی ازدسترفته حاکم میشود. درواقع ابتدا ابژهی عشق ازدست میرود که البته این ازدسترفتن لزوما به معنی مرگ ابژهی عشق نیست بلکه میتواند هرنوع تجربه رهاشدن و ترکشدن باشد. ما ابژهی عشق (زن) را درحال رفتن میبینیم ولی نمیدانیم او لزوما مرده است یا سوژه را ترککرده است. با رفتن ابژهی عشق، نیروی لیبیدویی سرمایهگذاریشده بر روی آن برداشته شده و به سمت ایگو برمیگردد و این انرژی صرف همانندسازی ایگو با ابژهی ازدست رفته میشود. آنچه در این برگشت انرژی رخ میدهد یک واپسروی است؛ واپسروی از مرحلهی انتخاب-ابژه (که انتخاب ابژهی خودشیفتهوار بوده است) به مرحله خودشیفتگی و فاز دهانیست. بدینگونه سایه ابژه بر روی ایگو میافتد؛ یعنی در دنیای بیرونی ابژه رفته است ولی عملا جایگاه محکمی در درون فرد پیدا کرده و به حضور و زندگی خودش ادامه میدهد. در نقاشی نیز حالت دست زن، حس حرکت و خارج شدن را نشان میدهد ولی تقسیم فضای نقاشی بین مرد و زن، دورتر بودن زن از کادر نقاشی، امتداد موهای او به سمت سر مرد، میتواند نشانی از رفتنی ظاهری باشد، مثل آنچه در ظاهر میبنیم که معشوق فرد ملانکولیک را رها کرده است.
حال تمام قضاوتهایی که باید معطوف به ابژه باشد معطوف به ایگویی میشود که نقش ابژه را پیدا کرده است. آن بخش از ایگو که سیاه میشود، که مورد ملامت، سرزنش و تحقیر قرار میگیرد درواقع ابژه است و نه سوژه. براین اساس شاید در این نقاشی سوژهای که بهظاهر سیاه است همان ابژهی عشق است. ابژهای که با انتخاب-ابژه خودشیفتهوار انتخاب شده بود و برای همین شبیه سوژه است. این ابژه است که تهی و خالیست، این ابژه است که باید مورد سرزنش واقع شود. بااینکه تمام این اتفاقات خارج از خودآگاهی فرد ملانکولیک رخ میدهد اما نبود احساس شرم از نمایش خود-تحقیری جلوی دیگران (همانند این مرد که سیاهی وجودش را به ما نمایش میدهد) میتواند دلالتی باشد به اینکه در بخشی از وجودش فرد میداند که این سرزنشها مربوط به او نیست بلکه مربوط به ابژه است.
بهنظر میرسد روایت اولیه از این نقاشی که همانند سوگواری بود تبدیل به روایتی از ملانکولیا شده است. اما آیا روایت دیگری هم میتواند درکار باشد؟ سوالی که مطرح میشود این است که آیا روایت این نقاشی میتواند نمایش نوعی از سازمان خودشیفتگی باشد، خودشیفتگی که آندره گرین آن را «خودشیفتگی منفی» نامیده و نتیجهی ترکیب خودشیفتگی با رانه تخریبگری میداند؟ برخی خصوصیت خودشیفتگی منفی بیشباهت با ملانکولیا نیست. وقتی درمورد خودشیفتگی صحبت میکنیم به لیبیدویی اشاره داریم که از ابژه دست کشیده و به سمت ایگو برگشته است. این درحالیست که در ملانکولیا با یک انتخاب-ابژهی اولیه خودشیفتهوار سروکار داریم که با یک واپسروی به مرحله خودشیفتگی برمیگردد. در خودشیفتگی منفی نیز تمام تحقیرها معطوف به سوژه است و او حق هیچ احترام و خشنودی ندارد. هدف خودشیفتگی منفی خود-فقیرسازی، رفت به سطح صفر تا نقطهای نزدیک به نابودیست. وقتی لیبدوی معطوف به ابژه به لیبیدوی خودشیفتهوار تغییرشکل مییابد نوعی جنسانیتزدایی یا بهعبارتی نوعی والایش صورت میگیرد. چنین والایشی میتواند شباهتهایی با غریزهی مرگ داشته باشد. فروید به این اشاره میکند که در لیبیدوی جنسیتزدایی شده هدف غریزهی زندگی یعنی متحدکردن با هدف غریزهی مرگ یعنی جنسیتزدایی مخلوط میشود:
«ایگو مخالف با اهداف اروس کار میکند و خودش را در خدمت تکانههای غریزی مخالف قرار میدهد»
جهتگیری خودشیفتگی منفی به سمت مرگ روانیست. آیا این چیزی نیست که این نقاشی حکایت میکند؟ اگر کل این نقاشی را دنیای درونروانی سوژه درنظر بگیریم، آیا این دنیای درونیروانی به سمت مرگ نمیرود؟ گرین در توصیف خودشفتگی منفی اشاره میکند که بهجز لحظههایی نادر عواطف همیشه خفه است و زندگی هیچ شادی ندارد و درد رنگمایه بنیادین زندگی باقی میماند که مقداری از رنجکشیدن را شبیه غم یا مردگی میسازد. آیا این درد، رنجکشیدن، غم و مردگی رنگمایه کل این نقاشی نیست؟ در خودشیفتگی منفی فرد توسط یک تصویر مادرانه له میشود، تصویر مادرانهای که اگرچه ممکن است بتواند در زندگی اجتماعی از دست او خلاص شود اما در دنیای درونروانی از او آزاد نمیشود. آیا ممکن نیست که این زن سفیدپوش تصویر همان مادر باشد؟
آنچه در ملانکولیا میبینیم یک خود-تحقیری است که در سطح عمیقتر تحقیرکردن ابژه است. این تحقیر و تخریب میتواند تا جایی پیش رود که منجر به خودکشی سوژه شود. در این خودکشی درواقع یک دیگرکشی حضور دارد. فرد ملانکولیک میخواهد ابژه را بکشد. اما تخریبگری در خودشیفتگی منفی متفاوت است همانند آنچه در خودشیفتگی مثبت (آنچه بهطور معمول از خودشیفتگی میدانیم) دیده میشود، دراینجا نیز قصد یا افکار خودکشی وجود ندارد. رنگ چهرهی مرد و عدم وجود حسی در آن، نحوه فشردن قلبش و تکیهکردن بر درخت میتواند نشانههایی از رفتن به سمت مرگ باشد. اگر این مرد در اصل ابژهی عشق ازدست رفتهای بوده که در ایگو با آن همانندسازی شده، این مرگ نوعی دیگرکشی یعنی کشتن ابژه است؛ اما اگر به دنبال ردپایی از خودشیفتگی منفی باشیم این رانه مرگ است که سوژه را بهشکل طبیعی و تدریجی بهسمت سطح صفر میبرد.
در ملانکولیا یک ارضای سادیستیک وجود دارد که معطوف به ابژهایست که بر ایگو سایه انداخته است. این باعث میشود که فضای ملانکولیا مازوخیستیک دیده شود. تظاهرات خودشیفتگی منفی نیز میتواند یادآور مازوخیستم اخلاقی باشد اما تفاوت مهمی در اینجا وجود دارد. در خودشیفتگی منفی فرد به دنبال خود-تنبهی یا دریافت تنبیه از دیگری است، نه بهاین علت که از تنبیه لذت میبرد بلکه بهاین علت که رنج کمتری را احساس کند. آنها با انتظار کشیدن برای مرگ به دنبال نجاتیافتن هستند. میبنیم که در اینجا رفتن به سمت مرگ بهمثابه راه نجات است و نه ابراز خشم نسبت به ابژهی عشق ازدست رفته.
سرانجام، کدام یک از این روایتها میتواند برای این نقاشی مناسبتر باشد؟ این سوالیست که باید سعی کنیم تا آنجا که ممکن است جواب قاطع به آن را به تعویق بیاندازیم. موضوع مهم این است که دنیا درونروانی افراد و تجلیات بیرونی آن میتواند روایتهای متفاوت بسیاری داشته باشد. چیز که در اولین نگاه بهنظر واضح میرسد با بررسی بیشتر اطمینانهای ما را سست میکند. دیگر نمیتوان خیلی مطمئن و قاطع ساختار و اختلال را مشخص کرد. اینجاست که میتوانیم متوجه شویم تشخیصگذاری در اتاق درمان فرآیندی ادامه دارد است و نه امری که فقط در جلسات ابتدایی صورت میگیرد و تمام میشود. زیرا در روند درمان با پیدا شدن عناصر جدید و تغییر روابط بین عناصر، معانی تغییر میکنند؛ و این تغییرات در طی زمان خودشان را نشان میدهند درست مانند زمانی که برای خواندن این متن گذاشته شد و حال آنچه به آن فکر میکنیم با آنچه در حین خواندن اولین پاراگراف در ذهن داشتیم متفاوت است.
منبع:
۱.Freud, S. (1957). Mourning and melancholia. In The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Volume XIV (1914-1916): On the History of the Psycho-Analytic Movement, Papers on Metapsychology and Other Works (pp. 237-258).
۲. Green, A. (2002). A dual conception of narcissism: Positive and negative organizations. The Psychoanalytic Quarterly, ۷۱(۴), ۶۳۱-۶۴۹.
۳.https://www.edvardmunch.org/separation.jsp