ما از کاوش دست نمی ‏کشیم
و پایان تمامی کاوش‏ های ما
رسیدن به نقطۀ آغاز
و مواجهه با آن برای اولین بار خواهد بود

تی. اِس. الیوت، “گیدینگ کوچک”

برای آن‏ که مفاهیم و تکنیک‏ های روانکاوی قادر به حفظ تکاپوی خود باشند، می ‏بایست بارها و بارها، طوری توسط تحلیلگر کشف شوند که گویی برای اولین بار دریافته می‏ شوند. تحلیلگر باید به خود اجازۀ غافلگیری هرباره توسط اندیشه‏ ها و پدیده ‏هایی را بدهد، که بیش از همه بدیهی می‏داند. برای مثال، باید بتواند به خود اجازۀ غافلگیری واقعی توسط تأثیر نافذ ذهن ناآگاه، قدرت انتقال، و سخت‏گیری مقاومت را بدهد – و عناوین آشنا را صرفاً به نحوی درون ‏نگرانه برای این پدیده‏ های به‏ تازگی بازکشف‏ شده بکار ببرد. اگر تحلیلگر پیوسته به خود اجازه مبتدی بودن بدهد، گاهی چیزی را درمی ‏یابد که گمان می‏کرد پیش از این می ‏دانسته است. این فصل شامل مجموعه اندیشه‏ های منتسب به اینجانب (و دیگر تازه ‏واردان) پیرامون بحث آغاز نمایش تحلیلی است. تلاش من ارائۀ بحثی جامع نخواهد بود، چراکه این مبحث تقریباً به تمامی جنبه‏ های نظریه و تکنیک روانکاوی اشاره دارد. نقطۀ شروع من برای بحث دربارۀ اولین جلسۀ تحلیل این است که تفاوتی میان فرآیند تحلیلی جلسۀ اول و دیگر جلسات تحلیلی نیست: در جلسۀ آغازین تحلیلگر همان تحلیلگر، آنالیزان همان آنالیزان، و تحلیل همان تحلیل‏ است که در جلسات دیگر نیز هست.

آفرینش اهمیت تحلیلی

هر آن‏چه تحلیلگر در اولین جلسۀ رو در روی تحلیلی انجام می ‏دهد، به قصد دعوت بیمار به ملاحظۀ معنای تجارب خویش است. تمام آن‏چه تاکنون آشکارترینِ چیزها برای بیمار بوده است، دیگر بدیهی تلقی نمی‏شود؛ در عوض، آن‏چه آشناست باید مایۀ شگفتی باشد، مورد تعمق قرار گیرد، و در فضای تحلیلی بازآفرینی شود. افکار و احساسات، و گذشته و حال بیمار اهمیت جدیدی می ‏یابند، و ازاین ‏رو بیمار، خود اهمیتی می ‏یابد که تاکنون هیچ‏گاه حائز آن نبوده است. در بافت تحلیلی شکل خاصی از معنا پدید می‏ آید که منحصر به این فضاست. اتاق مشاوره برای آنالیزان با سکوتی سنگین همراه است، جایی که در می ‏یابد باید صدایی برای بیان داستان خویش پیدا کند. این صدا صدای افکار اوست که ممکن است تاکنون هرگز آن را نشنیده باشد (آنالیزان ممکن است دریابد که صدایی از خود ندارد. این آگاهی می‏تواند نقطۀ شروعی برای تحلیل باشد).

تحلیلگر، هم به‏ نحوی حرف می‏زند که به بیمار بفهماند او را بدون قضاوت می‏پذیرد، و هم از این کار خودداری می‏کند؛ به‏ هرحال، بیمار و تحلیلگر هر دو می‏دانند که با هدف تغییر روان‏شناختی، یکدیگر را ملاقات می‏کنند. تحلیلگر هم می‏کوشد بفهمد که چرا بیمار‏ این‏گونه است و نمی‏تواند تغییر کند، و هم به‏ طور ضمنی از بیمار می‏خواهد قدری دست از بیماری خویش بردارد تا از تحلیل بهره ‏مند شود. برای نمونه، بیمار اسکیزوئید باید با تحلیلگر وارد رابطه‏ شود تا بتواند بر وحشت خویش از حداقلِ ارتباط با دیگر افراد غلبه کند؛ بیمار وسواسی، برای کمک شدن به اندیشناکی بی ‏پایانش، باید قدری از این اندیشناکی دست بکشد تا بتواند وارد گفتمان تحلیلی شود؛ بیمار هیستریک باید نمایشی که تمام زندگیش را دربرگرفته (و جایگزین آن شده) را ‏به‎قدرکافی متوقف کند، تا علاوه بر بازیگر زندگیش بودن، مشاهده ‏گر آن نیز باشد.

تحلیلگر حتی پیش از اولین ملاقات هم ابژۀ احساسات انتقالی بیمار است. علاوه بر برداشت تحلیلگر به‏ عنوان فردی آموزش ‏دیده در زمینۀ درک (از طریق برخی فرآیندهای هنوز ناشناخته) و یاری بیمار در مسیر رهایی از رنج روانی، تحلیلگر همچنین دائماً از جانب بیمار به‏ مثابۀ مادر التیام ‏بخش، ابژۀ گذاری کودکی، مادر یا پدر دلخواه ادیپال، و غیره، تجربه می ‏شود. همراه با این امیدواری‏ ها، ترس از ناامیدی می ‏آید.

درست همان‏طور که بیمار پیش از جلسۀ اول یک تحلیلگر (خیال‏ پردازی ‏شده) برای خود دارد، تحلیلگر هم قبل از اولین ملاقات یک بیمار (یا دقیق‏ تر بگوییم، چندین بیمار) در ذهن خویش دارد. به بیان دیگر، تحلیلگر پیش از ملاقات با بیمار، بر مؤلفه‏ هایی همچون صدای بیمار پشت تلفن، منبع ارجاعی، و روابط خود با بیماران فعلی‏ اش به ‏عنوان منشأ احساسات آگاه و ناآگاهی نسبت به بیمار تکیه می‏کند، که با خود به اولین جلسۀ تحلیل خواهد ‏آورد. به‏ علاوه، دائماً یک احساس دلواپسی در ارتباط با انتظار مصاحبۀ اول وجود دارد. بیمار و تحلیلگر هر دو در شرف ورود به نمایشی میان‏ فردی هستند که پیش از این نمایش‏نامه‏ های زیادی برای آن نوشته شده است (نمایش‏های درونی تحلیلگر و بیمار)، و با‏این‏حال تحلیل درصورتی ثمربخش خواهد بود که هیچ‏یک هیچ‏گاه تاکنون نمایش خلق ‏شده را تصور نکرده باشند. درکنار احساسِ هیجان‏ زدگی، حدی از اضطراب نیز وجود دارد. برای بیمار و تحلیلگر، خطر موجود در اولین ملاقات، تا حد زیادی از انتظار مواجهۀ جدید با دنیای درونی خویش و دنیای درونی فردی دیگر برمی‏ خیزد. برانگیختن اعماق ذهن ناآگاه همواره کاری خطرناک است. در اوایل کار این اضطراب دائماً توسط تحلیلگر به اشتباه برداشت می‏شود و با آن طوری برخورد می‏شود که گویی ترس از ترک کردن درمان توسط بیمار است؛ ولی درمانگر درحقیقت از ماندن بیمار می‏ ترسد.

اخیراً بیماری، پاره‏ ای از زنجیرۀ افکارش پیش از اولین ملاقات را با شفافیتی غیرمعمول برایم تعریف کرد: “اوایل کار چقدر باید از چیزایی بگم که بیش از همه از اونا ترس و شرم دارم؟ چطور باید بیانش کنم؟ نمی‏خوام فکر کنه خیلی دیوونه، فریب‏کار، خودخواه، یا اغواگر هستم، طوری‏که کار کردن با من براش انقدر ناخوشایند باشه که زودتر یه بهونه برای خلاص شدن از شرّ من پیدا کنه. این‏طوری تحقیر شدن به خاطر افشای خودم ارزشش رو داره؟ آیا ملاقات باهاش تصمیم اشتباهی بود؟ وقتی پای تلفن باهاش حرف می‏زدم به نظرم ناامیدکننده می‏ اومد. کاش مسن ‏تر، و بیشتر شبیه بابابزرگا بود. یه ‏کمی دیوونه به نظر می‏رسید: انگار آدرس خودشم نمی‏دونست. دفترش تو یه محلۀ داغونه. نمی‏دونم تو کارش مشکلی داره یا نه”.

هنگامی‏که بیماری بالقوه تماس می‏ گیرد تا دربارۀ کار درمانی یا تحلیلی از من پرس ‏و جو کند، پیشنهاد می‏ کنم تا زمانی را برای مشاوره مشخص کنیم. من عمداً از واژۀ مشاوره استفاده می‏کنم تا روشن کنم که این ملاقات لزوماً به‏ معنای آغاز کار مداوم با یکدیگر نیست (برخلاف این‏که قصد دارم این ملاقات صرف نظر از نتیجۀ آن، برای بیمار تجربه‏ ای تحلیلی باشد). دلیل انجام این کار این است که من نمی‏ دانم چه پیش خواهد آمد، این‏که بعد از صحبت با بیمار، احساس خواهم کرد می‏ توانم به او کمک کنم و می‏ خواهم با او کار کنم یا خیر. از میان عوامل فراوانی که در این تصمیم دخیل هستند، این پرسش مطرح است که آیا درمجموع از این بیمار خوشم می ‏آید و آیا قدری دغدغه و علاقه در او وجود دارد؟

مهم است که تحلیلگر در تلاش برای مفهوم‏ پردازی ماهیت کار تحلیلی مورد نیاز بیمار، و نیز ماهیت مشکلاتی که زوج تحلیلی ممکن است با آن‏ها روبرو باشند، بکوشد افکارش را به لحاظ تشخیصی سازمان دهد. با این‏ حال، به استثنای برخی موارد (همچون بیماران وابسته به مواد یا الکل، جامعه ‏ستیزان با کنش ‏نمایی ‏های‏ خشونت‏ آمیز، و بیماران دچار آسیب شدید ارگانیک)، من در مجموع نسبت به کار تحلیلی با بیماران مبتلا به دامنۀ گسترده‏ای از پریشانی ‏های روان‏شناختی گشوده هستم (همچنین به بویر، ۱۹۷۱؛ جیواچینی، ۱۹۶۹، ۱۹۷۹؛ آگدن، ۱۹۸۲ب، ۱۹۸۶ مراجعه کنید). اما به نظر من اگر کسی مدعی شود که قادر به کار با هر بیمار علاقه‏ مند به تحلیل است، ادعای گزافی خواهد بود. معتقدم اگر آگاه باشیم که از بیماری خوشمان نمی‏ آید و بپذیریم با او کار کنیم، در حقش اجهاف کرده ‏ایم. گاهاً گفته شده که تحلیلگر باید قادر به تحلیل انتقال ‏متقابل منفی خویش، و بنابراین کار با هر بیماری باشد که به سایر لحاظ‏ ها برای کار تحلیلی مناسب است. این شاید به ‏لحاظ نظری صحیح باشد؛ ولی به ‏لحاظ عملی، معتقدم کار تحلیلی بدون تلاش برای پی‏ ریزی بنای تحلیل بر پایۀ انتقال ‏متقابل منفی نیرومند (یا انتقال منفی شدید) هم به ‏اندازۀکافی دشوارست. طبق تجربۀ من، چه تحلیلگر (یا بیمار) این انتقال‏ ها را غیرمنطقی بداند و چه نداند، باز هم این مسئله صادق است. به‏ نظرم این پیش‏بینی احتیاطی در مواردی که از ابتدا انتقال و انتقال ‏متقابل اروتیک بسیار شدیدی مطرح است نیز همان قدر اطلاق‏‏ پذیر است.

از سوی دیگر، هنگام صحبت با بیمار، از اولین ملاقات به‏ عنوان “وهلۀ سنجش” یا “مرحلۀ ارزیابی” سخن نمی ‏گویم، چرا که به‏ نظرم این نام‏گذاری ‏ها ناقل این پیام هستند که بیمار در این جریان نسبتاً منفعل خواهد بود. چنین اصطلاحاتی باعث مشتبه شدن درک من از کنشِ ملاقات اول می‏ شوند که در اصل آغاز فرآیند تحلیلی است. ماهیت تعامل ملاقات اول صرفاً ارزیابی یکی از دیگری یا حتی ارزیابی دو نفر از یکدیگر نیست. بلکه در نگاه من تعاملی است که در آن دو نفر در جهت ایجاد اهمیت تحلیلی می‏ کوشند؛ از جمله ایجاد درکی از معنای فرآیند تصمیم‏ گیری که بخشی از ملاقات اول است. من قصد دارم شکل ‏گیری تعاملی را در این ملاقات تسهیل کنیم که تجربۀ تحلیلی ارزشمندی برای بیمار به همراه داشته باشد، تجربۀ این حس که تحلیل شدن چه معنایی دارد.

باوجود این‏که اضطراب انتقالی در مدت پیش از مصاحبۀ آغازین به‏ شدت بالاست، من این را وظیفۀ تحلیلگر نمی‏دانم که در اولین ملاقات بیمار را آرام کند. برعکس، معتقدم که وظیفۀ تحلیلگر کمک به بیمار در جهت این است که فرصت فوق ‏العادۀ شناخت و درک افکار، احساسات، و حس ‏های انتقالی خویش را که در تقلای با آن‏ها بوده است، از دست ندهد.

تقویت تقلای روان‏شناختی در فضای تحلیلی

همچون تمامی دیگر جلسات تحلیلی، جلسۀ آغازین نیز از اتاق انتظار شروع می ‏شود. بیمار تحت عنوان دکتر، آقا، یا خانم خوانده می‏ شود و تحلیلگر نیز خود را به همین شکل معرفی می‏کند. تناقض ذاتی در این معرفی رسمی بر بیمار پوشیده نیست: رابطۀ تحلیلی یکی از رسمی‏ ترین و در‏عین ‏حال صمیمی‏ ترین روابط انسانی است. رسمیت بازتابی از احترام به آنالیزان و فرآیند تحلیلی است. به علاوه، تظاهری از آن است که تحلیلگر نه وانمود می‏کند که دوست آنالیزان است، و نه دلش می‏خواهد که این‏گونه باشد (ما برای صحبت با دوستانمان پول نمی‏ پردازیم). بنابراین از همان ابتدا روشن می‏شود که صمیمیت رابطۀ تحلیلی، صمیمیتی در بافت رسمیت خواهد بود.

درمانگران اغلب در اوایل کارآموزی نسبت به “آرام ‏کردن بیمار” یا “رفتار انسانی” مثل همراهی بیمار از اتاق انتظار تا اتاق مشاوره، احساس اجبار می ‏کنند. برای مثال، درمانگری در تلاش جهت کاهش تنش بیمار هنگام ورود به اتاق مشاوره ممکن است بگوید “امیدوارم تو پیدا کردن جای پارک به مشکل نخورده باشی. پارک کردن این اطراف وحشتناکه”. چنین اظهارنظری از دیدگاه فرآیند تحلیلی، نظر لطف شما نیست. درحقیقت، چنین درمانگری از منظر مورد بحث در این فصل، به طرق مختلف کم ‏لطفی کرده است. اولاً، او احساسات ناآگاه خویش از این را منتقل ساخته‏ که بیمار نوزادیست که در طی مسیرش در دنیای متخاصم با مشکل روبروست، و درمانگر از این‏که باری از زندگی او برنداشته است، احساس گناه و مسئولیت می‏کند. چنین اظهارنظری فوراً آنالیزان را زیر دِین تحلیلگر برده و برای جبران “لطف” تحت فشار می‏گذارد، که به معنای کمک به تحلیلگر در اجتناب از احساسات ناخوشایند است. نکتۀ موجود دیگر در اظهار نظر درمانگر این است که او مطمئن نیست درمانی که عرضه می‏کند، ارزش دردسری که بیمار می‏کشد را داشته باشد.

علاوه ‏براین، چنین اظهارنظری، یک نوع دزدیست: ربودن این فرصت از بیمار که خود را طبق انتخاب آگاه و ناآگاه خویش، به تحلیلگر معرفی کند. تعداد نامحدودی روش‏ آغاز گفتمان تحلیلی در دسترس بیمار است. انتخاب شیوۀ خاص انجام این کار توسط هیچ آنالیزان دیگری تکرار نمی‏ شود. نباید با تحمیل محتوای ناآگاه خود به آنالیزان پیش از گام نهادن در اتاق مشاوره، او را از فرصت نگارش خطوط آغازین نمایش تحلیلی خود محروم کنیم (بعدها که تحلیلگر به‏ ناچار بازیگر بی ‏خبر خیال‏ پردازی ‏های ناآگاه بیمار می‏شود، زمان برای آن بسیار خواهد بود).

سرانجام، اظهار نظری از این دست، بیمار را دربارۀ ماهیت تجربۀ تحلیلی به اشتباه می‏ اندازد. ما به ‏عنوان تحلیلگر، قصد فرونشانی اضطراب (خود یا بیمار) از طریق اقدامی در جهت کاهش تنش همچون اطمینان‏ بخشی، هدیه دادن، و غیره را نداریم. از آن‏جایی‏که حفظ تقلای روان‏شناختی چیزی نیست که صرفاً از خود انتظار داشته باشیم، بلکه بخشی از آن چیزی نیز هست که از بیمار می‏خواهیم، منطقی نیست که رابطۀ تحلیلی را با تلاش برای از میان بردن این تقلای روان‏شناختی آغاز کنیم. چه مجدداً از این اتفاق صحبت بشود و چه نشود، آنالیزان به ‏طور ناآگاه این موضوع را در ذهن خود ثبت می‏کند که تحلیلگر با عمل بر طبق احساسات انتقال‏ متقابل خویش، به خود حق ادارۀ اضطراب او را داده است.

بیمار با خود پرسش‎ها و دغدغه‏ های (معمولاً ناگفتۀ) زیادی دربارۀ معنای تحلیل شدن، تحلیلگر بودن، و آنالیزان بودن، به مصاحبۀ اولیه می‏ آورد. تلاش‏ های تحلیلگر برای پاسخ به این پرسش‏ها در قالب توضیحاتی دربارۀ تداعی آزاد، استفاده از کاناپه، تعداد جلسات، تفاوت‏ های میان روان ‏درمانی و روانکاوی، تفاوت‏ های میان “مکاتب روانکاوی” و غیره، نه تنها بیهوده است، بلکه همواره فرصت عرضۀ بیمار به تحلیلگر به شیوۀ خود را بسیار محدود می‏کند. همان‏طور که در تصویر بالینی زیر شرح داده شده، شیوا ترین توضیح تحلیلگر از معنای “تحلیل شدن”، صرفاً برخورد با خود به ‏عنوان یک تحلیلگر است.

آقای اِچ، تهیه‏ کنندۀ تلویزیون ۴۲ ساله، در جلسۀ آغازین توضیح داد که دلیل ملاقاتش با من این است که شدیداً مضطرب بوده و “افکار وسواسی” پیرامون مردن، از جمله ترس از خفه ‏شدن در خواب، و گیرافتادن و کشته شدن طی زمین ‏لرزه دارد. بیمار همچنین با این فکر اشتغال ذهنی داشت که دختر ۶ ساله‏اش، که آسیب شنوایی خفیفی داشت، “در این دنیا دوام نخواهد آورد”. او گفت که می‏داند ترس‎هایش اغراق ‏آمیز است، اما این آگاهی از شدت اضطرابش نکاسته است.

بیمار گفت از زمانی که کودکی خردسال بوده، هراسان بوده است. پدر آقای اِچ که استاد دانشگاه بوده است، دائماً از او ناراضی بوده و هر شب اصرار داشته به او در تکالیفش “کمک کند”. این به ‏طور اجتناب‏ ناپذیری به فریاد زدن پدر بر سر پسر، به خاطر “خنگی باورنکردنی” او می ‏انجامیده است.

آقای اِچ گفت موفقیتش در کار برایش غیرواقعی به‏ نظر می‏رسد. او احساس می‏کرد که باید بی‏ وقفه برای روزی که دیگر قادر به انجام کاری نیست، آماده شود. درنتیجه، تا آخرین پنی درآمدش را ذخیره می‏کرد. او چندین مثال‏ از مواقعی زد که پس از پول خرج کردن، به‏ طرز خطرناکی احساس خالی شدن کرده است. به او گفتم که انگار می‏خواهد بگوید که فکر هزینه کردن برای تحلیل، چون به‏ معنای از‏ دست‏ دادن یکی از منابع محدودش است، ترسناک می‏ نماید. آقای اِچ لبخند زد و گفت که دراین ‏مورد زیاد فکر کرده و دورنمای هزینه کردن برای تحلیل برایش مثل خون‏‏ دادن و مسابقۀ بین “معالجه” یا خون‏ریزی تا مرگ بوده است.

هنگامی‏که آقای اِچ را برای جلسۀ دوم در اتاق انتظار ملاقات کردم، خیس عرق شده بود و همچون مردی که مضطربانه در انتظار خبری به ‏غایت مهم همچون رأی هیئت منصفه است، منتظرم بود. او بلافاصله پس از ورود به اتاق مشاوره، باسرعت خود را به تلفن رساند و گفت “من سوئیچم رو تو ماشین جا گذاشتم و اگه اشکالی نداشته باشه می‏خوام با همسرم تماس بگیرم تا ازش بخوام بعد از جلسه‏ با سوئیچ یدک بیاد دنبالم”. به او گفتم “شاید اینطور به نظر برسه که زندگی اون به این تماس تلفنی بستگی داره، اما فکر می‏کنم بهتره قبل از این‏که کاری کنیم که ازش پشیمون بشیم، دربارۀ اتفاقاتی که بینمون در جریانه، حرف بزنیم”. او سپس نشست و گفت “راستش اتفاقی که الان افتاد یه جورایی کار همیشگیمه. اومدنی به اینجا ناهارم روی صندلی عقب ماشین بود و وقتی رسیدم تابلوی تو پارکینگ رو دیدم که روش نوشته بود، سوئیچ رو تو ماشین بذارید، ولی من احساس خوبی نداشتم که ناهارمو تو ماشین قفل‏ نشده بذارم، فکر کردم که شاید کسی به ناهارم دست بزنه و بنابراین نمی‏خواستم ماشینم رو باز بذارم”.

به آقای اِچ گفتم که گویی بدون این‏که متوجه باشد، هر دو کاری که قرار بوده را انجام داده: ناهارش را در ماشین قفل کرده تا کسی نتواند به آن دست بزند، و همان‏طور که تابلو اشاره کرده سوئیچ را نیز داخل ماشین گذاشته بود. سپس گفت که وقتی متوجه شده که سوئیچش را در ماشین جا گذاشته، خیلی دست‏پاچه شده و فوراٌ به فکر تماس با همسرش از دفتر من افتاده است. گفت که با این فکر تاحد زیادی آرام شده است. من این که او در آن لحظه به من و همسرش فکر کرده را بازگو کردم. او تأیید کرد، اما گفت که او پیش‏تر هم با دیدن تابلو به فکر من افتاد، تابلویی که به نظر می‏رسد به‏ طریقی توسط من در آن‏جا قرار داده شده است.

آقای اِچ توضیح داد که درخواست استفاده از تلفن من هم از ویژگی‏ های اوست. گفت که تقریباً همیشه از این ترسیده که کسی از دستش عصبانی باشد، و مرتباً با درخواست‏های کوچک از آن‏ها به خود اطمینان می‏داده که دیگران دوستش دارند. مثلاً او مرتباً سر کار از همکارانش پول خُرد یا خودکار قرض می‏گرفته، یا مسیر جایی را می ‏پرسیده که به ‏خوبی می‏دانسته چگونه به آن‏جا برود.

آقای اِچ گفت که مطمئن بوده من فکر می ‏کنم او یک “عوضی واقعی” است (گمان ‏کردم که آرزو و درعین‏حال ترسی پشت این احساس است، اما از آن‏جایی‏که در حال معرفی بازیگران شخصیت ‏های شکل ‏دهندۀ دنیای درونی ابژه‏ هایش به من بود، در این وهله حرف‏ هایش را قطع نکردم). آقای اِچ در این لحظه با حرف‏ های بیشتری از والدینش ادامه داد. پدرش ده سال پیش درگذشته بود، اما تمام عمرش را طوری زندگی کرده بود که گویی مرگ پشت درش ایستاده است. او از بیماری کلیوی که ریشه در کودکی داشت رنج می‏برد و با ترس از مرگ اشتغال ذهنی داشت. بیمار گفت که هنگام کودکی بیم این را داشته که وقتی پدرش بر سرش فریاد می‏زند، بمیرد. آقای اِچ گفت که پدرش گاهی خیلی مهربان بوده و بیمار او را با وجودی‏ که بیشتر مواقع از او می ‏ترسیده، دوست داشته است.

پرسیدم که آیا بیمار می‏ پنداشته که من هم به خاطر جا گذاشتن سوئیچ در ماشین و درخواست استفاده از تلفنم، بر سرش فریاد می‏زنم. او گفت که این احساس را به‏ شکلی تسری‏ یافته داشته است، اما کاملاً نمی‏دانست که چرا هنگام نشستن در اتاق انتظار آن‏قدر ترسیده بود (به ذهنم رسید که شاید بیمار سعی در تماس با همسرش در تلاش برای این دارد که وی از او در برابر من [همچون مادرش دربرابر پدر] و از من دربرابر او محافظت کند).

در جریان کار تحلیلی متعاقب، لایه‏ های متعدد معنای این نمایش انتقال (که بیمار آن را telephone caper می‏خواند) روشن شد. یکی از آن‏ها آرزوی بیمار برای این بود که همچون پسربچه‏ ای درمانده با او رفتار شود، تا بتواند از خود دربرابر احساساتش دفاع کند؛ احساس فردی شدیداً ویرانگر که صدمۀ زیادی به پدرش رسانده و به من هم صدمه خواهد زد. جنبۀ دیگر این نمایش انتقال، آرزوی برانگیختن رفتاری شبیه به پدرش در من بود، که در آن به خاطر خنگ بودن بر سرش فریاد می‏زنم. او تا اندازه‏ ای هم از این بیم داشت که من به این شیوه رفتار کنم و تلاش می‏کرد که مطمئن شود من چنین رفتاری نخواهم داشت. از سوی دیگر، او از چنین سرزنش شدیدی لذت حسی می‏برد. به ‏علاوه، او با انتظار تنبیه تسکین می‏ یافت، چراکه ناآگاهانه خود را به ‏خاطر گناهی که تصور می‏کرد در حق پدرش مرتکب شده (یعنی برافروختن او تا حدی که او را بیمار کرده و سرانجام کشته است)، مستحق آن می‏دانست. علاوه‏ بر ‏این، او احساس می‏کرد که پدرش از طریق مداخله ‏های شدید و کنترل‏ گرانه، عشق خود را نشان می‏ داده است. بیمار ناآگاهانه امیدوار بود که چنین عشقی را در سرزنش ‏های پیش‏ بینی‏ شده از جانب من بگیرد. در جریان تحلیل، telephone caper بارها و بارها به عنوان نمادی از فرآیند تحلیلی به ‏کار گرفته شد.

روایت‏ های هشدارآمیز

در مصاحبۀ آغازین، از همان ابتدا به دنبال “روایت ‏های هشدار‏آمیز” بیمار هستم، یعنی توجیه ناآگاهانۀ بیمار از چرایی این احساس که تحلیل شدن خطرناک است، و دلایل او برای این احساس که تحلیل به‏ طور قطع شکست خواهد خورد۱ . معنای آن جز این نیست که به دنبال سرنخ اصلی اضطراب انتقالی (و تلاش برای بیان آن در قالب کلمات برای خود و بیمار) هستم. ماهیت آشفتگی آنالیزان هرچه که باشد، اضطراب‏ های او، به شکل خطر ورود به رابطه با تحلیلگر در می‏ آیند. بیمار عقیدۀ محکم ناآگاهی دارد (که به هیچ وجه قابل‏ بحث نیست) که تجارب نوزادی و اوایل کودکی ‏اش به او آموخته که روابط ابژۀ او به طور گریز ناپذیری، و هر یک به طریقی، دردناک، یأس ‏آور، بیش تحریک ‏کننده، متلاشی‏ کننده، رهاشده، غیرقابل‏ اتکا، خفه‏ کننده، بیش ‏جنسی ‏شده، و از این قبیل خواهند بود. دلیلی برای او وجود ندارد که باور داشته باشد، رابطه ‏ای که در شرف ورود به آن است، هیچ تفاوتی خواهد کرد. آنالیزان در این باور خود قطعاً هم حق دارد و هم ندارد. به این معنا حق دارد که، به لحاظ انتقالی، دنیای درونی او به طور گریزناپذیری به نمایش بین ‏ذهنی زنده‏ ای روی صحنۀ تحلیل بدل می‏شود. اما به این لحاظ اشتباه می‏کند که بافت تحلیلی، با بافت روان‏شناختی-میان ‏فردی اصلی که دنیای ابژه ‏های درونی وی در آن خلق شده – یعنی بافت خیال ‏پردازی‏ها و روابط ابژۀ نوزادی و کودکی – یکسان نیست.

هر آن‏چه آنالیزان در ‏جلسۀ ابتدایی می‏ گوید (و نمی‏ گوید) می‏تواند به‏ عنوان هشدار ناآگاه به تحلیلگر نسبت به دلایلی در نظر گرفته شود که چرا نه بیمار و نه تحلیلگر نباید وارد این رابطۀ محکوم به شکست و خطرناک شوند. باید تأکید شود که بیمار احساس می‏کند تحلیل علاوه بر خویش تحلیلگر را نیز در معرض خطر قرار می‏دهد، و این‏که بیمار از ورود به رابطۀ تحلیلی امتناع می‏کند، تا حد زیادی در تلاش جهت محافظت از تحلیل گر است. از این دیدگاه، تحلیل گر دربرگیرندۀ۲ ترس‏ های بیمار دربارۀ آغاز رابطۀ تحلیلی، و نیز امیدهای او در این باره خواهد بود ‏که تغییر درونی ممکن، و دلبستگی‏ های بیمارگون به ابژه ‏های درونی، بدون قربانی نمودن زندگی بیمار، اصلاح ‏پذیر هستند. شرح متعاقب از ملاقات تحلیلی آغازین، تصویری از تلاش ناآگاهانه و این چنینی بیماران برای نمادین ‏سازی خطرات پیش ‏بینی‏ شده برای خود و برای تحلیلگر است.

آنالیزانی اولین ملاقاتش را با توصیف رابطۀ پوچ خود با همسر و فرزندانش، بی‏ حوصلگی هنگام کار، و نبود لذتی که به‏ طور کلی در زندگیش احساس می‏ کرد، آغاز کرد. او گفت که توسط متخصص داخلی‏اش به من ارجاع داده شده که گمان می‏ کرده تحلیل به دردش می‏خورد. با وجود اظهار احساسات پوچی از جانب آقای جِی، گمان کردم که لذت ‏هایی هم در زندگی او هست که احساس می‏کرد باید برای خود و من یک راز باقی بماند. من خیال می‏کردم که آقای جِی معشوق ه‏ای دارد – شاید یک زن، شاید موسیقی، هنر، یا یک “علاقۀ شهوانی” دیگر، یا شاید خاطرات یک ماجرای عشقی در کودکی. این خیال من، حاصل شهود نبود، بلکه پاسخی به بازنمایی‏ بیمار از خویش بود. با نگاه به گذشته، راحت‏ تر می‏شد فهمید که این موضوع به واسطۀ انتخاب کلمات، لحن گفتار، طرز راه رفتن، تظاهرات چهره‏ ای و غیره، به من منتقل شده بود. حدس زدم (اما به آقای جِی نگفتم) که او به طور ناآگاه احساس می ‏کند تحلیل هم شکلی از لذت را در بر خواهد داشت که او مجبور به پنهان کردن آن بود. در نتیجه، پیش ‏بینی کردم که تحلیل برای مدت زیادی (هم برای او و هم برای من) خشک و بی ‏روح باشد.

بیمار گفت متقاعد شده که نیازمند درمان است، و می ‏داند اگر کمک بگیرد، به نفع همسر و فرزاندش نیز خواهد بود. با این حال، نسبت به هزینۀ تحلیل که می ‏توانست صرف خرید چیزهایی شود که تمامی خانواده از آن لذت ببرند، احساس گناه شدیدی می‏کرد. مدتی که از دقایق آغازین گذشت به بیمار گفتم که به نظر احساس می‏کند تحلیل برایش مثل داشتن معشوقه است. او سپس گفت که چقدر نسبت به همسرش وفادار بوده و هیچ‏وقت واقعاً به فکر چنین چیزی نیفتاده است. بااین‏حال این را هم گفت که آن‏چه من گفتم، عجیب بوده است، چراکه پیش‏تر، طی هفتۀ اخیر، متوجه شده که چیزی به منشی ‏اش می‏گوید که آن‏قدری دو پهلو بوده که به عنوان پیشنهاد جنسی برداشت شود. منشی تصمیم گرفته بود که مستقیماً به این پیشنهاد دوپهلوی معاشقه پاسخ ندهد. بیمار گفت که به خاطر این جریان کاملاً آشفته شده و برای اولین بار طی سال‏ها، محیط کارش را زودتر از موعد ترک کرده است.

در این ‏مثال، تصمیم گرفتم نمودی از آن‏چه اضطراب انتقالیِ اصلی آقای جِی یافته بودم، (یعنی مجموعۀ در دسترس‏ ترین معانی ناآگاه/نیمه ‏آگاهِ انتقال و مقاوت) را تعبیر کنم. نمایش درونی که به نظر می‏ رسید بیمار با خود به رابطۀ تحلیلی آورده، نمایشی با پیش ‏بینی دلبستگی شهوانی و مخفی‏ کاری زیاد است. در بافت این تجربه (“معاشقه”) بود که گمان کردم آقای جِی از تحلیل بیم دارد و شاید ادامۀ آن برایش به‏ شدت دردناک و شاید غیرممکن شود.

طی چند سال بعدی تحلیل، بیمار توانست بر اساس رابطۀ دوران کودکی با پرستاری که عمیقاً دوستش می‏ داشت، از احساسات خویش سردرآورد؛ این همان عشقی بود که او ناآگاهانه احساس می‏ کرد باید از مادرش پنهان کند. احساسات خشم و گناه او، و نیز ترس از گرفتاری در گیرودارهای غیرممکنِ مشابه، آقای جِی را به ایجاد دفاع منشی واداشته بود که او را از تمام بخش ‏های زندگی‏ اش جدا نگاه می‏ دارد. این فکر که او صرفاً “رفع تکلیف” می‏کند، کارکرد دفاعی مهمی در مراحل اولیۀ تحلیل داشت.

زمان‏بندی تفسیرهای انتقال

به خاطر علاقه ‏ام به اندیشه‏ های رشدیافته در گفتمان روانکاوی بریتانیا، اغلب مخطاب این پرسش بوده ‏ام: آیا صحت دارد که کلاینی‏ ها از همان آغاز تحلیل، انتقال را تفسیر می‏کنند؟ این پرسش همیشه برایم گیج ‏کننده بوده است. این‏که کسی سعی کند با بیمار دربارۀ علت وحشتناک، هیجان‏ انگیز، ناامیدکننده، بی ‏حاصل و غیره بودنِ این رابطۀ جدید حرف بزند، بسیار عجیب است. درمجموع، جلسۀ آغازین برای من تمام‏ شده نخواهد بود مگر، اضطراب انتقالی بیمار به‏ طریقی مورد توجه قرار بگیرد. حتماً نباید کلاینی بود تا دربارۀ برداشت فعلی (و اغلب موقتی) خود از آن چیزی حرف بزند، که جلسۀ آغازین را برای بیمار آزار دهنده می‏کند۳ .

آن‏چه در پیش رو می‏ آید، تصویری از موقعیتی است که در آن نسبت به صحبت از اضطراب انتقالی در جلسۀ آغازین، مقاومت انتقال متقابل وجود دارد.

مردی ۳۲ ساله با درمانگر تماس گرفت تا قرار ملاقاتی به منظور مشاوره ترتیب دهد. او طی درخواست قرار ملاقات به درمانگر [زن] گفت که حس می‏ کند شاید درگیر بگومگوهایی شود که به زیر مشت گرفتن طرف مقابلش بینجامد. آقای اِن گفت که او مرد درشت‏ اندامی است که با صدای بلند صحبت می‏کند، و حتی وقتی عصبانی نیست، آدم‏ها اغلب از او می‏ترسند. او گفت که باوجود این‏ها، او آدم خطرناکی نیست و هرگز به کسی حمله نکرده است، و بنابراین امیدوار است که درمانگر از او نترسد.

وقتی آقای اِن برای ملاقات آغازینش حاضر شد، درمانگر از این متعجب شد که بیمار مردی با اندامی معمولی است که با فشار، ولی نه با قلدری یا با صدای بلند صحبت می‏کند. او متوجه شد آقای اِن یک تاجر موفق خرده ‏فروشی است. وی از مادری روان‏ پریش به دنیا آمده و درست پیش از اولین سالگرد تولدش به خانۀ مراقبت از کودکان بی ‏سرپرست سپرده شده، و نه مادر و نه پدرش را از زمان تولد ندیده بود. او پس از حضور در پنج خانه طی یک دورۀ پنج ساله، سرانجام توسط زوجی به فرزندی پذیرفته شد که تا ۱۸ سالگی که خانه را برای پیوستن به ارتش ترک کرد، نزد آن‏ها زندگی می‏کرد. والدین خواندۀ بیمار طی دورۀ نهفتگی و نوجوانی او الکلی شدند.

درمانگر (که اخیراً دورۀ آموزشی ‏اش را به پایان رسانده بود) حرفی از هشدار ضمنی و ضد و نقیض بیمار نزد که او به ‏خوبی می‏دانست با بیمار نمی ‏خواند. به نظر می ‏رسید باور ناآگاهی از جانب درمانگر وجود دارد که صحبت با آقای اِن دربارۀ ترسش از ویران‏گری، او را برای درمانگر خطرناک‏ تر خواهد کرد. به‏ علاوه، انکار ترس خویش از بیمار، درمانگر را از فکر کردن به هشدار او بازداشت (دیگر درمانگران شاید حتی از ملاقات با این بیمار، و ازاین ‏رو، درگیری در نمایش انتقال-انتقال متقابلِ تجربۀ بیمار از خود به عنوان خطری برای ابژه ‏های درونی و بیرونیش، امتناع کنند. هرچه ‏باشد، بیمار – از منظر واقعیت روانی ناآگاه خویش – قبلاً مادر اصلیش را روان‏پریش کرده، و باعث شده که او ترکش کند؛ آن‏قدر دوست‏ نداشتنی و شاید خطرناک بوده که پنج بار باعث شده پدرومادرهای خوانده از نگه‏داری او سر باز زنند؛ و والدین خوانده ‏اش را به الکلی شدن کشانده بود).

بیمار با حالت بی‏ قراری فزاینده‏ای در چهار ملاقات هفتگی بعدی خود حاضر شد. چند روز پس از جلسۀ پنجم، آقای اِن با درمانگر تماس گرفت و به درمانگر گفت که پس از هر ملاقات خود با وی، بیشتر و بیشتر مضطرب گشته و این برایش غیرقابل‏ تحمل شده است. بنابراین تصمیم گرفته بود که درمان را ادامه ندهد. درمانگر پیشنهاد کرد که آقای اِن یک جلسۀ دیگر با او ملاقات کند، تا دربارۀ این احساساتش صحبت کند.

در این برهه بود که درمانگر در جستجوی مشورت دربارۀ بیمار برآمد. به او گفتم که بیمار از همان آغاز اشاره کرده که از این می‏ ترسد که خشم وی (به خصوص در بافت انتقال مادرانه) درمانگر را ترسانده یا به او آسیب برساند. ترس ناآگاه درمانگر از بیمار باعث شده بود که باوجود اشارۀ غیرمستقیم آقای اِن به احساس نیاز او به درمان فشرده و توانایی پرداخت هزینۀ آن، درمانگر جلسات یک بار در هفته را به او پیشنهاد دهد. تصمیم ناآگاه درمانگر، باور بیمار مبنی بر این‏که درمانگر (به دلایل قانع‏ کننده ‏ای) او را خطرناک یافته، و نهایتاً از دیدن او امتناع خواهد کرد، تأیید کرده است. به نظرم آقای اِن با درمانگرش تماس گرفته بود تا مطمئن شود او در جلسۀ گذشته آسیب ندیده است، و با پیشنهاد درمانگر برای قرار ملاقات بعدی موقتاً اطمینان خاطر یافته است. گمانه ‏زنی من این بود که آقای اِن نسبت به مادرش (ابژۀ درونیش) به خاطر دیوانگی و ناتوانی در عشق‏ ورزی به او و ترک کردنش، به‏ شدت خشمگین بود. درعین ‏حال، از این می ‏ترسید که این خشم او بوده که مادرش را به دیوانگی کشانده و باعث شده او را ترک کند. آقای اِن، ملاقات متعاقب تماس تلفنی را، هنگام رفتن از اتاق انتظار به اتاق مشاوره، با این پرسش از درمانگر آغاز کرد: “چطورین؟” و به ‏محض این‏که به اتاق مشاوره رسید گفت که قلبش به ‏شدت می‏ تپد. درمانگر گفت که شاید آقای اِن در جلسۀ گذشته او را ترسانده یا شاید به او آسیب زده است، و این دغدغۀ او از همان ابتدای تحلیل بوده است. بیمار پس از این تفسیر به طور قابل ‏ملاحظه ‏ای آرام گرفت. درمانگر بعدً در همان جلسه پیشنهاد داد که چون بیمار پس از هر جلسه احساس اضطراب شدیدی داشته است، ملاقات ‏های بیشتر برای صحبت از آن‏چه او را می ‏ترساند، می‏تواند مفید باشد. در کمال تعجب درمانگر، آقای اِن نسبت به این پیشنهاد پذیرا به نظر می‏رسید. به یک معنا، آغاز گفتمان تحلیلی تا حد زیادی به دلیل اضطراب وارسی ‏نشده در انتقال متقابل شش یا هفت هفته به تعویق افتاد، که به ناتوانی درمانگر در تأمل دربارۀ اضطراب انتقالی بیمار یا تفسیر آن انجامیده بود.

فضای تحلیلی

ورود به تجربۀ تحلیل (که با مصاحبۀ آغازین شروع می شود) دربردارندۀ گسترش فضای روان‏شناختی متشکل از “ماتریکس ذهن” (آگدن، ۱۹۸۶) به طریقیست، که این فضا کمابیش به فضای تحلیلی نزدیک می ‏شود؛ ازاین ‏رو فضای تحلیلی، تبدیل به فضایی می شود که بیمار در آن فکر، احساس و زندگی می‏کند. به بیان ظریف تر، رویدادهایی که تجربۀ بیمار در رابطه با ابژه های درونی و بیرونی اش را می‏آفرینند، رویدادهایی که زندگی روزمرۀ او را شکل می دهند، و واکنش ‏های بیمار به این رویدادها، به‌قدری برایش اهمیت می‏ یابند که در خلق تجربۀ تحلیلی او دخیل می ‏شوند. درنهایت، نه فضای روان‏شناختی شخصی بیمار، بلکه – تا حدود زیادی – فضای تحلیلی است که فضای لازم برای تجربۀ نمایش درونی ناآگاه بیمار را فراهم می سازد. تکامل این فرآیند شامل آن چیزیست که اغلب تحت عنوان گسترش روان رنجوری انتقال و روان پریشی انتقال از آن یاد شده، ولی به ‏هیچ ‏وجه به آن‏ محدود نمی‏ شود۴ .

آن‏چه فضای تحلیلی شامل می ‏شود، برای هر زوج تحلیلی منحصربه‌فرد است. درست همان طورکه هر مادری می ‏آموزد (اغلب در کمال تعجب) که فرآیند ایجاد فضای بازی برای هریک از فرزندان تفاوت زیادی دارد، روانکاو باید بیاموزد که فرآیند خلق فضای تحلیلی برای هر آنالیزانی متفاوت است (گلدبرگ، ۱۹۸۹). به همان طریقی که منش منحصربه‏ فرد هر نوزاد جنبه های خاصی از ویژگی های هیجانی بالقوۀ مادر را به‏ کار ‏گرفته و زنده می‏ کند، تحلیلگر باید به خود اجازه دهد که در واقعیت و خیال توسط بیمار آفریده شده یا شکل گرفته شود. ازآنجاکه نوزاد در آفرینش مادر نقش دارد، هیچ دو نوزادی هرگز مادر یکسانی ندارند. به طور مشابه، هیچ دو بیماری نیز هرگز تحلیلگر یکسانی ندارند. تحلیلگر در هر تحلیل، خود را به شکل متفاوتی تجربه و با تفاوت‏ های ظریفی رفتار می نماید. علاوه‏ بر این، این فرآیند به هیچ وجه پدیدۀ ایستایی نیست: تحلیلگر در طی هر تحلیل دست خوش تغییرات روان‏شناختی می شود که این تغییرات خود در شیوۀ اجرای تحلیل وی بازتاب می ‏یابند.

بیماران دچار آشفتگی های جدی تر، ممکن است فضای تحلیلی را همچون خلائی تجربه کنند که خطر مکیده شدن محتوای ذهنی شان در آن وجود دارد (که به طورعینی، به شکل بخش ‏ها و محتویات بدنی تجربه می شود). یک بار چنین بیماری، جلسۀ اولش را با حملات پی‎درپی فحاشی به من آغاز کرد. من که از این حملۀ بی ‏امان جا خورده بودم، اجازه دادم که بیمار حرف هایش را بزند و تأثیری که بر من می گذاشت را مورد مشاهده قرار دادم. روشن شد که حملۀ او بیش از اینکه ماهیّت خصمانه داشته باشد، اضطرابی بود. پس از حدود پنج دقیقه، به او گفتم که شاید اینجا بودن پیش من برایش راحت نیست. بیمار بعد از شنیدن این حرف آرام گرفت. سپس گفتم که فکر می کنم او پسماند‏هایش را روی من خالی کرد، چون مهم نبود که بخشی از وجودش را رها کند که ارزشی برایش نداشت. گفتم که گمان می کنم چیزهای مهم تری درونش هست که باید از آن‏ها محافظت کند. پس‌ازاین مداخله بیمار، هرچند به شیوه ای روان پریشانه، توانست بیشتر از خودش بگوید. من در مقابل، اندکی از آن‏چه را که فکر می‏ کردم از حرف ‏های بیمار فهمیده ‏ام، به او گفتم. تقریباً تمام چیزهایی که گفتم به ترس های بیمار از بودن با من مربوط می شد.

پرسش ‏های مضطربانه

آنالیزان ‏ها در ملاقات آغازین اغلب پرسش های سر راستی مطرح می ‏کنند که من فقط به برخی از آن‏ها پاسخ سر راستی می دهم. برای مثال، من پیرو “رویۀ رایج” (فروید، ۱۹۳۱، ص. ۱۳۱) به پرسش های بیمار در مورد آموزش خود و هزینۀ درمان پاسخ می دهم. بااین وجود، به بیشتر پرسش ها پاسخ نمی دهم؛ ازجمله پرسش هایی در مورد این‏که آیا تخصّص خاصی دارم، با کدام “مکتب روانکاوی” در ارتباطم، در کار درمان بیشتر زنان یا مردان را می پذیرم، آیا همجنس خواهی را بیماری می دانم، و پرسش هایی از این دست. این قبیل پرسش ها را بیشتر بیان تغییر شکل یافتۀ خیال پردازی های بیمار دربارۀ این احتمال می دانم که من به دلیل مشکلات روان‏شناختی خودم از قبیل ترس از زنان یا مردان، ترس از همجنس خواهی یا دگرجنس خواهی، نیاز به سلطه گری یا تسلیم دیگران شدن و چیزهای دیگر، در فهم او ناتوان بمانم.

وقتی بیماری پشت سر هم سؤال می پرسد، اغلب می گویم به نظر خیلی برایت دشوار است که منتظر بمانی و ببینی چه اتفاقی بین مان رخ می ‏دهد؛ گویی بیمار به جای انتظار، می کوشد تا از طریق پاسخ به پرسش هایش، از آینده نمونه ‏برداری کند، و بدین طریق تنش مربوط به انتظار را دور بزند.

در خیلی از مواقع آنالیزان سؤال می‏ پرسد تا تحلیل گر را وادار به پُر کردن فضای تحلیلی کند؛ چراکه فکر می کند محتوای درونی خودش شرم آور، خطرناک یا بی ارزش است، و/یا باید از آن‏ها در برابر تحلیلگر محافظت کند، یا اصلاً چیزی درونش ندارد که فضای تحلیلی را با آن پُر کند. شاید برخی بیماران خیلی زود سکوت اختیار کنند و از این ‏رو تحلیلگر را به پر کردن فضای تحلیلی با پرسش ها و درنتیجه با سازمان روان‏شناختی خود، زنجیرۀ تداعی ها، کنجکاوی‏ ها و چیزهای مشابه دعوت کند. در چنین شرایطی می کوشم دربارۀ جنبه ‏ای از اضطراب بیمار صحبت کنم که فکر می کنم آن را دریافته ام. در انجام این کار تصریح می کنم که درک من ابتدایی بوده و کاملاً احتمال دارد که از جنبه ‏های بسیاری ناقص باشد. به این ترتیب، از بیمار می‏خواهم بگوید که به نظرش کدام بخش از حرف ‏هایم صحیح و کدام بخش ها اشتباه هستند.

همواره این سؤال مطرح می شود که آیا در ملاقات آغازین “شرح‌حال بگیریم یا خیر”. نفس چگونگی طرح این پرسش برای من اهمیت دارد. من سعی نمی کنم از بیمار شرح حال “بگیرم” (به وسیلۀ مجموعه ای از پرسش‏ ها)، درعوض همۀ تلاشم را می‏کنم که بیمار برداشت‎های آگاه و ناآگاه از شرح حالش را به شیوۀ خویش در اختیارم قرار دهد۵ . بیمار به منظور دریافت کمک برای درد روانی‎شناختی خویش به دنبال تحلیل بر می آید؛ دردی که اغلب از نامیدن دقیق ماهیت آن ناتوان است. باید زمان و فضای کافی در اختیار بیمار قرار داده شود تا به هر شیوه ای که در دسترسش است، آنچه در مورد خویش می داند را به تحلیلگر بگوید. بسیار مهم است که تحلیلگر با مطرح ساختن دستور جلسۀ مد نظر خویش، با انجام کارهایی همچون گردآوری اطلاعات تاریخچه ‏ای، ارائۀ پیشنهادهای درمانی، یا توضیح دادن «قواعد اساسی» روانکاوی، مزاحم کوشش‏ های بیمار نشود (به فروید، ۱۹۱۳؛ و نیز شاپیرو، ۱۹۸۴ مراجعه کنید).

طی تعریف هر چند غیر مستقیم ماهیت رنج‏ های بیمار برای تحلیلگر (و مسیرهایی که آگاهانه و ناآگاهانه انتظار دارد منجر به بدتر شدن این رنج‏ ها در طی روانکاوی شوند) ، تجربۀ گذشتۀ بیمار به دو طریق بر زبان آورده می-شود. نخست، تا جایی‏که بیمار دربارۀ درک خویش از ریشه های مشکلاتش به تحلیلگر می گوید، شکلی از اطلاعات تاریخچه ‏ای را به تحلیل گر عرضه می‏کند – اطلاعاتی که بیمار در سطح آگاه به عنوان گذشته اش درک می کند. وجود شکاف ها، ابهام و حذف کامل بخش های عمدۀ تجارب زندگی بیمار گریزناپذیر است. برای مثال، ممکن است بیماری به یکی از اعضای خانواده اش هیچ اشاره ای نکند، از تجارب جنسی اش چیزی نگوید یا دربارۀ رخدادهای پیش از بحران فعلی یا پیش از نوجوانی مسکوت بماند. در چنین شرایطی، وقتی احساس کنم که بیمار آنچه می خواهد و می تواند را به من گفته است، شاید از او بپرسم که آیا متوجه شده است که دربارۀ شخصی [یا موضوع] مثلاً پدر چیزی نمی گوید. (این کار در اصل فرآیند پرداختن به رابطۀ بیمار با ابژه های درونی و بیرونیش از منظر مقاومت است؛ یعنی از منظر اضطراب آگاه و ناآگاه بیمار در رابطه با ابژه).

همچون هر اظهارنظر دیگری دربارۀ مقاومت، محتوای “پشت” مقاومت دغدغۀ اصلی ما نیست؛ تمرکز [این اظهارنظر] بر ترس مراجع از اتفاقی است که تصور می کند با حرف زدن نزد تحلیل گر از جنبۀ خاصی از زندگی درونی خویش، و شیوه های محافظت از خود در برابر این خطر رخ می ‏دهد. از این دیدگاه، عمل “شرح حال گرفتن” (به وسیلۀ پرس وجوی مستقیم) شکلی از نادیده گرفتن مقاومت های بیمار، و بنابراین از دست دادن یکی از مهم ترین موضوعات تحلیل است – مثلاً، درک این‏که اگر بیمار دربارۀ احساساتش نسبت به گذشته صحبت کند، چه کسی در دنیای ابژه های درونیش مورد خیانت قرار می‏گیرد، آسیب می بیند، کشته می شود، از دست می ‏رود، حسادت می ورزد و غیره؛ یا چه اشکالی از فقدان کنترل بر روابط بیمار با ابژه های درونیش تجربه می-شود، اگر او اجازۀ دسترسی انحصاری به آن‏ها را بدهد.

شکل دیگر شرح حال شخصی که از بیمار به دست می‏ آید، اطلاعاتی است که به‏ طور ناآگاه در تجربۀ انتقال-انتقال متقابل، منتقل می‏شوند. این همان “گذشتۀ زنده” بیمار است، مجموعه ای از روابط ابژه که در نوزادی و اوایل کودکی شکل گرفته است، و درنهایت ساختار ذهن بیمار، هم محتوا و هم بافتار زندگی روان‏شناختیش را تشکیل می دهد. به ‏همین‏ دلیل است که این گذشته محور اصلی توجه روانکاوی است.

البته دو شکل مورد بحث شرح حال – گذشتۀ آگاهانه نمادی ن‏شده و گذشتۀ زندۀ ناآگاه – پیوند نزدیکی با هم دارند. ازآنجا که دنیای ابژۀ درونی بیمار، حیات بین ذهنی خاصی در انتقال-انتقال متقابل در طی تحلیل می ‏یابد، بیمار و تحلیلگر هر دو فرصت تجربۀ مستقیم اشکالی از دلبستگی، خصومت، حسادت، رشک و تجارب دیگری را می ‏یابند، که دنیای ابژۀ درونی بیمار را شکل می دهند. همان‏طور که محتواهای “کهنه” در بافتاری جدید، بافتار رابطۀ تحلیلی، زندگی می‏ یابند، گذشته و حال در خلال انتقال-انتقال متقابل به هم می ‏پیوندند.

نظرات نهایی

اندیشه هایی که در این فصل به بحث گذاشتم صرفاً اندیشه هستند. هدف این نیست که اندیشه های مطرح شده به-عنوان قواعد یا رهنمود مورداستفاده قرار گیرد، یا اینکه چارچوبی برای چگونگی اجرای ملاقات نخستین باشند. درعین حال، تفکرات بحث شده در اینجا، تفکراتی با ماهیت ویژه هستند؛ آن‏ها تفکرات روانکاوانه هستند. این بیانگر یکی از دیالکتیک های موجود در تکنیک روانکاوی است: تکنیک تحلیلی توسط مجموعه اندیشه هایی هدایت می‏شود که به‌سختی می توان یک روش یا گروهی از روش ها را از آن‏ها استنباط کرد، ولی مجموعه اصولی هستند که به این گروه از روش ها انسجام می بخشد. از همان ملاقات آغازین، کاربست تحلیلی میان قطبیت های پیش بینی پذیری و پیش بینی ناپذیری، ضابطه مندی و خودانگیختگی، روشمندی و شهود اتفاق می افتد.

خلاصه

اولین ملاقات رودرروی تحلیلی، آغاز فرآیند تحلیل، و نه صرفاً آماده سازی برای آن در نظر گرفته می‏ شود. تمام آن‏چه تاکنون بر بیمار آشکار بوده است، دیگر بدیهی تلقی نمی‏ شود. آنالیزان اهمیتی می ‏یابد که پیش تر هرگز حائز آن نبوده است. تحلیلگر می کوشد تا بخشی از معنای تحلیل شدن را به بیمار منتقل سازد. این کار نه از طریق توضیح فرآیند تحلیلی بلکه با اجرای آن به عنوان یک تحلیلگر انجام می شود. در این راستا، تقلای روان‏شناختی بیمار به‌وسیلۀ اطمینان بخشی، تلقین، انتقال یا انتقال متقابل، کنش نمایی و غیره از میان برداشته نمی شود. تمام حرف هایی که بیمار در ملاقات آغازین می گوید (و نمی گوید) می‏ تواند به‏ عنوان هشدار ناآگاه به تحلیلگر (و بیمار) نسبت به دلایلی در نظر گرفته شود که چرا نه بیمار و نه تحلیلگر نباید وارد این رابطۀ محکوم به شکست و خطرناک شوند. تحلیلگر می کوشد که هشدارهای بیمار را بر مبنای اضطراب انتقالی و مقاومت بفهمد.


پی نوشت :

  1. الا فریمن شارپ (۱۹۴۳) اصطلاح روایت‏های هشدارآمیز را برای اشاره به خیال‏پردازی‏ هایی به‏ کار برد که در خدمت کنترل تکانه ‏های غریزی از طریق هشدارهای ناآگاه نسبت به نابودی جسمانی هستند. در این فصل، از این اصطلاح برای اشاره به مجموعه خیال‏پردازی‏ هایی محدود‏تر، با مفهوم ‏پردازی متفاوت استفاده کرده‏ ام: مجموعه خیال‏پردازی‏ های ناآگاه بیمار در ارتباط با خطرات ورود به رابطۀ تحلیلی (مک‏کی، ۱۹۶۹).
  2. Container
  3. در عین حال، این قضاوت بالینی است که باید تحلیلگر را در هر موقعیت درمانی هدایت کند. موارد بسیاری وجود دارد که تحلیلگر احساس می‏کند نباید زیادی باهوش باشد (وینی‏کات، ۱۹۶۸، صفحۀ ۸۶) یا نباید زیادی بداند، و بنابراین از ارائۀ ابتدایی‏ ترین برداشت‏ هایی که داشته است خودداری می‏کند (مراجعه کنید به بالینت، ۱۹۶۸؛ وینی‏کات، ۱۹۷۱ الف، ج).
  4. از این منظر، مرحلۀ پایانی تحلیل صرفاً به مرحلۀ حل و فصل معانی انتقال تعارض آمیز ناآگاه بیمار محدود نمی شود. از آن مهم تر، مرحلۀ پایانی دورۀ “ادغام” فضای تحلیلی است، به طوری که بیمار خود را در فضایی تجربه کند که در آن زندگی می کند، و فرآیند تحلیل در آن ادامه دارد. اگر این اتفاق رخ ندهد، چشم انداز پایان تحلیل به مثابۀ از دست دادن ذهن بیمار یا از دست دادن فضایی خواهد بود که بیمار در آن احساس زنده‌بودن می کند.
  5. به یاد داشتن این نکته ضروری است که شرح حال بیمار ماهیت ایستایی ندارد که به‌تدریج پدیدار می‏شود؛ بلکه جنبه ای از درک آگاه و ناآگاه بیمار از خویش است که در دگرگونی و تکامل پیوسته قرار دارد. به یک معنا، شرح حال بیمار در طی تحلیل دائماً آفریده و بازآفریده می شود. علاوه بر این، به ‏هیچ‏ وجه نمی‏توان فرض کرد که بیمار در آغاز تحلیل شرح حالی (به معنای تاریخچه ای) دارد. به بیان دیگر، ما نباید این را بدیهی بدانیم که بیمار در طی زمان به حس پیوستگی خود دست یافته؛ به گونه ای که گذشته اش در پیوند با تجربۀ خویشتن در زمان حال احساس شود.