Melancholy – Edvard Munch

بااین­حال، نکتۀ واپسین مشکل جدیدی به وجود می ­آورد. اجازه دهید برای چند لحظه به‌جای عاطفۀ اضطراب، عاطفۀ دیگری، یعنی درد را در نظر بگیریم. برای یک دختر کاملاً طبیعی است اگر در چهارسالگی عروسکش خراب شود، یا در شش‌سالگی پرستارش او را سرزنش کند، یا در شانزده‌سالگی از سوی مرد جوانی مورد بی­ توجهی قرار گیرد، یا در بیست‌وپنج‌سالگی فرزندش بمیرد، به شکل دردمندانه­ ای بگرید. تنها تعیین­ کننده ­های قطعی و نهایی در طی زندگی می­مانند. اگر این دختر وقتی در جایگاه همسر یا مادر قرار گرفت و برای شکستن زیور بی­ ارزشی اینگونه گریه کرد، باید تعجّب کنیم. بااین­حال، این طرز رفتار روان­نژند است. اگرچه همۀ عوامل لازم برای چیرگی بر محرّک، پیش­تر در محدودیت­ های گستردۀ دستگاه روان شکل گرفته ­اند و برای ارضای نیازهایش به‌تنهایی، به‌قدر کافی بزرگ شده است و مدّت­هاست که فهمیده اختگی دیگر به‌عنوان تنبیه به کار گرفته نمی­شود، بااین­حال طوری رفتار می­کند که انگار موقعیّت­ های خطر پیشین هنوز وجود دارند و به تمام تعیین ­کننده­ های پیشین اضطراب چنگ می­زند.

 چرا این باید به پاسخی بلند منتهی شود. در ابتدا، باید واقعیّت­ ها را سبک‌سنگین کنیم. در موارد زیادی تعیین ­کننده­ های قدیمی اضطراب، پس‌ازآنکه واکنش­ های روان­نژندانه به وجود آورده ­اند، واقعاً بازمی­گردند. فوبیاهای کودکان خیلی کوچک، ترس از تنها شدن یا در تاریکی بودن یا بودن با غریبه­ ها-فوبیاهایی که می­توانند تقریباً طبیعی خوانده شوند-در ادامه از بین می­روند؛ کودک آنها را پشت سر می­گذارد، همان­طور که دربارۀ اختلال­های دیگر دوران کودکی چنین می­گوییم. فوبیاهای حیوانی، که شیوع بالایی دارند، سرنوشت مشابهی را از سر می­گذرانند و بسیاری از هیستری­های تبدیلی سال­های نخست در ادامۀ زندگی حضور ندارند. اَعمال تشریفاتی در دورۀ نهفتگی به‌کرات ظاهر می­شوند. ولی تنها درصد اندکی از آنها بعداً به شکل روان­نژندی وسواسی تحوّل پیدا می­کنند. در کل، تا جایی که ما بر مبنای مشاهدات خود در مورد کودکان شهری سفیدپوستی که بر اساس معیارهای فرهنگی سطح بالا زندگی می­کنند، می­توانیم بگوییم، روان­نژندی کودکی ماهیتاً دوره­ های منظّمی در تحوّل کودک است، هرچند که تاکنون توجه کمی بدان­ها شده است. نشانه های روان­نژندی کودکی بدون استثنا در تمام بزرگسالان روان­نژند دیده می­شود؛ امّا تمام کودکانی که این نشانه ­ها را نشان می­دهند، در ادامۀ زندگی به روان­نژندی دچار نمی­شوند. بنابراین با بزرگ­تر شدن فرد، تعیین ­کننده های خاصی کنار گذاشته می­شوند و موقعیّت­ های خطر خاصی اهمیّت خود را از دست می­دهند. به‌علاوه، برخی از این موقعیّـت­ های خطر از طریق تعدیل تعیین­ کننده ­های اضطراب به زمان­های بعد وارد شده و به‌روز می­شوند. بنابراین، برای مثال، ممکن است فرد پس‌ازاینکه فهمید که دیگر مرسوم نیست افراد را به خاطر افراط در شهوت جنسی اخته کنند ولی ممکن است بیماری­های وخیم شخصی را که به رانه­ هایش زیادی مجال می­دهد، مبتلا کند، ترس از اختگی به شکل فوبیای سفلیس ادامه پیدا می­کند. تعیین­ کننده­ های دیگر اضطراب، مانند ترس از سوپرایگو به‌هیچ‌وجه به سرنوشت نابودی دچار نمی­شوند و در طول زندگی فرد او را همراهی می­کنند. در این مورد ارادۀ روان­نژند ازاین‌جهت با فرد بهنجار متفاوت است که واکنش­های او به خطرات پیش­گفته بی­ جهت نیرومند است. درنهایت، بزرگ شدن نمی­تواند هیچ محافظت مطلقی در برابر بازگشت موقعیّت اضطرابی تروماتیک ابتدایی به عمل آورد. درهرحال، هر انسان محدودیتی دارد که فراتر از آن دستگاه روانش نمی­تواند کارکرد چیرگی بر مقادیری از تهییج که باید از آن رها شود، به انجام برساند.

اصلاحات جزئی به‌هیچ‌وجه نمی­تواند واقعیّت موردبحث را تغییر دهد؛ این واقعیّت که بسیاری از افراد رفتارهایشان در ارتباط با خطر کودکانه می­ماند و بر تعیین­ کننده ­های اضطراب که از دور خارج شده ­اند، غلبه نمی­کنند. انکار این انکار روان­نژندی است، زیرا دقیقاً چنین افرادی هستند که روان­نژند می­خوانیمشان. امّا چطور چنین چیزی امکان­پذیر می­شود؟ چرا همۀ دوره­ های روان­نژندانه در جریان تحوّل فرد، با فرارسیدن مرحلۀ بعدی تمام نمی­شوند؟ عنصر تداوم­بخش این واکنش­ها در برابر خطر از کجا می­ آید؟ چرا عاطفۀ اضطراب بر تمام دیگر عواطف برانگیزانندۀ واکنش ­هایی که وچه متمایزکنندۀ آنها نابهنجار بودن است و باوجود غیرضروری بودن، مقابل جریان زندگی می­ ایستند، تفوّق پیدا می­کند؟ به‌عبارت‌دیگر، ما بار دیگر در برابر چیستان پیش رو سردرگم می­شویم: روان­نژندی از کجا می­ آید-سرچشمۀ نهایی و ویژۀ آن کجاست؟ پس از ده ­ها سال کار روانکاوی، ما همانند آغاز کار در رابطه با این موضوع سردرگم هستیم.

(۱۰)

اضطراب واکنش به خطر است. بااین‌همه کسی نمی­تواند شک نکند که دلیل اینکه عاطفۀ اضطراب در اقتصاد ذهن جایگاه منحصربه ­فردی دارد، به ماهیّت بنیادی خطر مربوط می­شود. بااین­حال، خطرات بخش متداولی از [زندگی] بشر هستند؛ آنها برای همگان همسان­اند. آنچه ما نیاز داریم و نمی­توانیم از آن خلاص شویم، عواملی هستند که چرایی این موضوع که برخی افراد عاطفۀ اضطراب را علی­رغم کیفیّت خاص آن، تحت فرمان کارکرد طبیعی ذهن درمی ­آورد و کسانی در به انجام رساندن این تکلیف با شکست مواجه می­شوند. برای یافتن چنین عاملی دو تلاش صورت گرفته است؛ و طبیعی است که چنین تلاش­هایی باید با پذیرش گرمی مواجه شوند، زیرا آنان نویدبخش کمک به رفع نیازی رنج ­آور هستند. دو تلاش موردنظر به‌صورت دوطرفه مکمل هم هستند؛ آنها از دو طرف مخالف به موضوع روی می ­آورند. تلاش نخست بیش از ده سال پیش توسط آلفرد آدلر انجام شد[۱]. جوهرۀ مدعای او این بود کسانی که در تکلیف مقررشده به‌واسطۀ خطر به مشکل می­خورند، کسانی هستند که کهتری ارگانیکی به طور جدی آنها را بازداشته است. اگر این درست باشد که سادگی مُهر حقیقت است[۲]، باید از این راه­حل به‌عنوان راه نجات استقبال کنیم. امّا در طرف مقابل، مطالعات انتقادی طی ده سال گذشته نابسندگی چنین توضیحی را به‌طور مؤثری نشان داده است؛ توضیحی که غنای کل موادی را که توسط روانکاوی کشف شده است، به کناری می­ نهد.

دوّمین تلاش در سال ۱۹۲۳ توسط اُتو رنک در کتابش با عنوان ترومای تولّد انجام شد. منصفانه نیست اگر تلاش او را با آدلر هم­سطح بدانیم، جز در مورد موضوع موردبحث ما در اینجا؛ چه او از دایرۀ روانکاوی خارج نشد و مسیر فکری روانکاوی را دنبال کرد، به‌گونه‌ای که باید آن را کوششی به‌حق برای حلّ مشکلات تحلیل در نظر گرفت. رنک پیرامون موضوع ارتباط فرد با خطر از مسئلۀ نقص ارگانیک دور می­شود و بر درجۀ تغییرپذیر شدّت خطر تأکید می­نماید. فرایند تولّد نخستین موقعیّت خطر است، و دگرگونی اقتصادی ناشی از آن به الگوی ابتدایی واکنش اضطرابی تبدیل می­شود. ما پیش­تر مسیر تحوّلی که نخستین موقعیّت خطر و تعیین ­کنندۀ اضطراب را با تمام موارد بعدی پیوند می­دهد ردگیری کردیم، و مشاهده نمودیم که همۀ آنها تا جایی که بر حس مشخّص جدایی از مادر دلالت داشته باشند، ویژگی همگانی دارند؛ ابتدا ازنظر زیستی، و سپس در قالب از دست دادن مستقیم ابژه و در ادامه در قالب از دست دادن ابژه به‌صورت غیرمستقیم. کشف این زنجیرۀ گسترده مزیت انکارناپذیر سازۀ رنک است. ترومای تولّد اکنون با شدّت متفاوتی هر شخص را دربرمی­گیرد، و وخامت این واکنش اضطرابی با نیرومندی تروما تغییر می­شود؛ و از نظر رنک میزان ابتدایی اضطراب تولیدشده تعیین می­کند که آیا او کنترل آن را می­ آموزد یا خیر، اینکه روان­نژند می­شود یا بهنجار.

کار ما در اینجا این نیست که فرضیّۀ رنک را به‌تفصیل نقد کنیم. تنها این موضوع را مدنظر قرار می­دهیم که آیا به حل مشکل ویژۀ ما کمک می­کند یا خیر. فرمول او-افرادی به روان­نژندی دچار می­شوند که ترومای تولّد در آنان به‌قدری نیرومند بوده که هرگز نتوانسته­ اند به‌طور کامل آن را برون­ریزی کنند-از چشم‌انداز نظری بسیار اعتراض­ پذیر است. ما به‌درستی نمی­دانیم که منظور او از برون­ریزی تروما چیست. در سطح عینی به این اشاره دارد که هرچه فرد روان­نژند بیشتر و شدیدتر عاطفۀ اضطراب را بازتولید کند، به سلامت روان نزدیک­تر می­شود؛ نوعی نتیجه­ گیری ناپذیرفتنی. این به خاطر این واقعیّت­ ها نیست که من نظریّۀ برون­ریزش را که در روش پالایشی نقش مهمی­ دارد، کنار گذاشته ­ام. تأکید بسیار زیاد بر تغییرپذیری قدرت ترومای تولّد فضایی برای مدعیات برحقّ سرشت زیستی در جایگاه یک عامل سبب­ شناسانه باقی نمی­گذارد. زیرا این تغییرپذیری یک عامل ارگانیک است که در مورد سرشت به‌صورت بی­قاعده عمل می­کند و خود بر تأثیرات فراوانی متّکی است که شاید تصادفی خوانده شوند؛ برای مثال، کمک به‌موقع هنگام تولّد نوزاد. نظریّۀ رنک عامل سرشتی و همچنین فیلوژنی را به‌کلی نادیده می­گیرد. باوجوداین، اگر ما کوشیده باشیم که با توجیه موقت و مشروط عقیدۀ او مبنی بر اینکه مسئلۀ مهم گستره ­ای است که فرد در آن به شدّت متغیر ترومای تولّد پاسخ می­دهد، جایی برای عامل سرشتی پیدا کنیم، درواقع اهمیّـت نظریّۀ او را گرفته­ ایم و باید عامل جدید معرفی­ شده توسط او را در جایگاه بی­ اهمیّت­ تری قرار دهیم: عاملی که تعیین می­کند که روان­نژندی ظاهر شود یا در حوزۀ متفاوت و ناشناخته­ تری وارد شود.

به‌علاوه این واقعیّت که باوجود همانندی فرایند تولّد میان انسان و دیگر پستانداران، انسان به خاطر داشتن آمادگی خاصی برای روان­نژندی به‌سختی با نظریّۀ رنک سازگار می ­افتد. امّا مخالفت عمده این است که این موضوع بر مشاهدات قطعی استوار نبوده و بی­ اساس است. تاکنون شواهدی گردآوری نشده است که نشان دهد تولّد دشوار و درنگیده درواقع با پدیدآیی روان­نژندی تناظر داشته باشد، یا حتّا کودکانی که اینگونه به دنیا آمده ­اند، پدیدۀ بیمناکی ابتدای نوزادی را طولانی­تر و قوی­تر از بقیه نشان دهند. ممکن است در پاسخ گفته شود که زایمان و تولّد­هایی که برای مادر ساده به نظر می­رسد، ممکن است ترومای شدیدی برای کودک ایجاد کند. ولی ما هنوز می­توانیم بیان کنیم که تولّدهایی که به کمبود اکسیژن می ­انجامند، شواهدی آشکار برای نتایجی به دست می­دهند که دنبال آن هستیم. این باید یکی از مزیت ­های نظریّۀ سبب­ شناسانۀ رنک باشد که عاملی را مفروض می­گیرد که وجود آن را می­توان به‌واسطۀ مشاهده تأیید کرد. بنابراین تا زمانی­که چنین تلاشی برای تأیید [این نظریّه] صورت نگیرد، دستیابی به ارزش آن ناممکن است.

از طرف دیگر من نمی­توانم خودم را به این دیدگاه راضی کنم که نظریّۀ رنک با اهمیّت سبب ­شناسانۀ رانه­ های جنسی که پیش­تر توسط روانکاوی شناخته شده، در تعارض است. چون نظریّۀ او تنها به ارتباط فرد با موقعیّت خطر اشاره دارد، به شکلی که این امکان را برای ما کاملاً آزاد می­گذارد که اگر فرد نتوانسته باشد بر نخستین موقعیّـت خطر چیره شود، در موقعیّت ­های بعدی هم که خطر جنسی را دربردارد، توفیقی حاصل نمی­کند و به روان­نژندی دچار می­گردد.

بنابراین من باور ندارم که تلاش رنک مشکل علیّت روان­نژندی را حل کرده باشد؛ حتّا باور ندارم که بتوان گفت که چقدر در دستیابی به راه­حل نقش نداشته است. اگر بررسی تأثیرات تولّد دشوار بر آمادگی در برابر روان­نژندی نتایج منفی به دست دهد، باید اهمیّت نظرات او را کم بدانیم. این نگرانی وجود دارد که نیاز ما به یافتن یک «علّت نهایی» واحد و روشن ناکام بماند. راه­حل آرمانی که پزشکان هنوز در آرزوی آن هستند، شناسایی باسیل­هایی[۳] است که بتوان آنها را جدا و در کشت پرورش داد و پس از تزریق آن به شخص حتماً همان بیماری شکل بگیرد؛ یا به شکل غیرافراطی­ تر، نشان دادن مواد شیمیایی خاصی که به‌کارگیری‌شان روان­نژندی­ های خاص را به طور کامل به وجود آورد. امّا احتمال حصول چنین راه­حلی ناچیز به نظر می­رسد.

روانکاوی به استنتاج ­هایی با سادگی و رضایت­ بخشی کمتری منجر می­شود. آنچه باید در این مورد بگویم از مدّت­ها پیش آشناست و من چیز جدیدی برای افزودن ندارم. اگر ایگو در حفاظت از خویش در برابر تکانۀ رانه ای خطرناک موفّق شود، برای مثال از طریق فرایند پس ­رانش، به ­طور واضحی موجب بازداشتگی و تخریب بخش خاصی از اید می­شود؛ امّا درعین ­حال میزانی استقلال بدان می­بخشد و بخشی از سلطۀ خود را انکار می­کند. این با توجه به ماهیّت پس ­رانش که در اصل تلاشی جهت گریز است، حتمی می­نماید. به‌ عبارت‌دیگر، اکنون پس ­رانده قانون­گریز است؛ پس ­رانده از سازمان­بندی عظیم ایگو کنار می­گیرد و تنها زیر بار قوانینی می­رود که بر حیطۀ ناآگاه حاکم ­اند. حال اگر موقعیّت خطر به‌گونه‌ای تغییر کند که ایگو دلیلی برای دفع تکانۀ رانه ­ای جدیدِ مشابه با پس ­رانده پیدا نکند، پیامد محدودیّتی که بر ایگو اِعمال شده بود، آشکار می­شود. تکانۀ جدید مسیر خود را زیر تأثیری خودکار-یا اینگونه که من ترجیح می­دهم بگویم، زیر تأثیر اجبار به تکرار طی می­کند. آن از همان مسیر تکانۀ پس ­راندۀ سابق پیروی می­کند، انگار که موقعیّت خطرِ سپری­ شده هنوز وجود دارد. پس عامل تثبیت­ کنندۀ پس­ رانش اجبار به تکرار ناآگاهانۀ اید است؛ اجباری که در شرایط طبیعی تنها با کارکرد آزادانه در جریان ایگو به انجام می­رسد. ایگو ممکن است گاهی به شکستن موانع پس­ رانشی دست بزند که خودش وضع کرده و تأثیر آن بر تکانۀ رانه­ ای را تجدید و مسیر تکانۀ جدید را همسو با موقعیّت خطر تغییریافته هدایت می­کند. امّا واقعیّت این است که ایگو به‌ندرت در این کار موفّق می­شود: ایگو نمی­تواند پس ­رانش­ هایش را خنثا کند. امکان دارد که چگونگی پیشرفت این نزاع بر روابط کمّی وابسته باشد. ممکن است در برخی موارد تصوّر شود که نتیجه یک نتیجۀ اجبارشده است: کشش واپس­ روانۀ اِعمال­ شده از سوی تکانۀ رانه ­ای و قوّت پس­ رانش به‌قدری شدید است که تکانۀ جدید انتخابی جز پیروی از اجبار به تکرار ندارد. ما در موارد دیگر نقش دیگر نیروها را می­بینیم: کشش اِعمال­ شده از سوی ­الگوی ابتدایی پس ­رانده، به‌واسطۀ پس­زدگی برخاسته از جانب مشکلات زندگی واقعی بر سر راه مسیرهای متفاوتی که تکانۀ رانه ­ای جدید سپری می­کند، تقویت می­شود.

این تبیینی درست در مورد پس­ رانش و تداوم موقعیّت خطرهایی است که امروزه دیگر وجود ندارند و توسط واقعیّت درمان تحلیلی تأیید می­شود؛ واقعیّتی که خود به‌قدر کافی روشن است ولی به‌سختی می­تواند از چشم ­انداز نظری بیش­برآورد شود. وقتی ما طی تحلیل به کمک ایگو برمی ­آییم تا بتواند در جایگاه برداشتن پس رانش ­ها قرار گیرد، قدرتش در برابر ایدِ پس­ رانده را بازمی­ یابد و می­تواند به تکانه ­های رانه­ ای کمک کند تا مسیرشان را به طریقی طی کنند که دیگر موقعیّت­ های خطر پیشین وجود نداشته باشد. آنچه بدین طریق می­توانیم انجام دهیم با دستاوردهای رشته­ های دیگر پزشکی متناظر است؛ زیرا به‌طور قاعده درمان ما باید در مقایسه با شرایط مطلوبی که خودبه‌خود حاصل می­شود، با دستیابی سریع­تر و وثیق­تر و با صرف انرژی کمتر به نتیجۀ مطلوب دست یابد.

بر مبنای آنچه گفته شد، می­بینیم که روابط کمّی-روابطی که به‌طور مستقیم مشاهده ­پذیر نیستند ولی می­توان آنها را استنباط کرد-تعیین­ کنندۀ تداوم یا زوال موقعیّت­ های خطر قدیمی، پایداری پس ­رانش­ های ایگو و ادامه پیدا کردن روان­نژندی کودکی است. در میان عواملی که در علّت­شناسی روان­نژندی­ها نقش دارند و شرایطی را به وجود می­ آورند که در آن نیروهای ذهنی علیه یکدیگر می­شورند، سه مورد برجسته ظاهر می­شوند: عوامل زیستی، فیلوژنیایی و تماماً روانی.

عامل زیست­شناسانه دورۀ زمانی طولانی­ ای است که طی آن‌ گونۀ خردسال انسانی در وضعیّت درماندگی و وابستگی قرار دارد. هستی درون­رحمی او از بیشتر پستانداران کوتاه­ تر است، و در حالت ناتمام­تری به دنیا فرستاده می­شود. درنتیجه، تأثیر جهان واقعی بیرون بر آن تشدید می­شود و تمایز ابتدایی میان ایگو و اید بالا می­گیرد. به‌علاوه، خطرات جهان بیرون برای او مهم­تر است، به‌طوری‌که ارزش ابژه­ ای که بتوان او را در برابر خطرات محافظت کند و جای زندگی درون­رحمی پیشین او را بگیرد، خیلی بیشتر است. پس عامل زیست­شناسانه موقعیّت­ های خطر ابتدایی را برقرار می­کند و نیاز به محبوبی که کودک را در ادامۀ زندگی همراهی کند، به وجود می ­آورد.

وجود عامل دوّم، عامل فیلوژنیایی، تنها بر استنباط متّکی است. یک ویژگی قابل ­توجه در تحوّل لیبیدو ما را به وجود آن سوق داده است. ما دریافته ­ایم که زندگی جنسی انسان، خلاف بیشتر پستانداران شبیه به او، پیشرفت مداومی را از زمان تولّد تا بالیدگی پشت سر نمی­گذارد، بلکه پس از شکوفایی ابتدایی تا پنج­سالگی، دچار گسستگی بسیار روشنی می­شود؛ و سپس هنگام بلوغ مسیر خود را دنبال می­کند و آغازی را که در کودکی متوقّف شده بود، از سر می­گیرد. این موضوع ما را بدین فرض سوق داد که لاجرم در سرنوشت گونۀ انسان[۴] اتّفاق مهمی رخ داده است که این گسستگی در تحوّل جنسی فرد را به‌عنوان یک بازماندۀ تاریخی برجای گذاشته است. این عامل اهمیّت فیلوژنیایی خود را مرهون این واقعیّت است که ایگو با بیشتر تقاضاهای رانه­ ای حیات جنسی کودکانه همانند خطر برخورد می­کند و دست به دفع آنها می­زند، به‌طوری‌که تکانه­ های جنسی بلوغ که در سیر طبیعی رشد باید مقبول ایگو[۵] باشند، خطر تسلیم شدن در برابر کشش الگوهای ابتدایی دورۀ کودکی را به راه می ­اندازند و آنها را متحمّل پس­ رانش می­کنند. ما در اینجا به سرراست­ ترین علّت روان­نژندی برمی­خوریم. جالب است که تماس ابتدایی با تقاضاهای حیات جنسی باید دارای همان تأثیری بر ایگو باشد که به‌واسطۀ تماس پیش­ از موعد با جهان بیرونی پدید می­ آید.

عامل سوّم، عامل روانی، به خاطر نقص دستگاه روان ما است که دقیقاً به تمایز آن نسبت به اید و ایگو مربوط می­شود و بنابراین درنهایت به تأثیر جهان بیرونی اسنادپذیر است. با نگاه به خطرات واقعیّت [بیرونی]، ایگو مجبور به حفاظت در برابر تکانه­ های رانه­ ای مشخّص در اید و برخورد کردن با آنها به‌سان خطر است. امّا نمی­توان به همان اندازه­ ای که در برابر پاره­ای واقعیّت­ های بیرون از خود به‌طور مؤثری به دفاع برمی­خیزد، در برابر خطرات رانۀ درونی از خود دفاع کند. درنهایت، به خاطر پیوندی که با اید دارد، تنها می­تواند با محدود کردن سازمان­بندی خود و قبول شکل­گیری علایم در ازای از کار انداختن رانه، خطر آن را دفع کند. اگر رانۀ ردشده حملۀ خود را تجدید کند، ایگو دچار مشکلاتی می­شود که ما آنها را ناخوشی­ های روان­نژندانه می­شناسیم.

من باور دارم که دانش ما در مورد ماهیّـت و علّت روان­نژندی تاکنون نتوانسته است از این پیش­تر برود.

(۱۱)

پیوست­ ها

طی این بحث درون­مایه­ های مختلفی، پیش از اینکه به­طور کامل واکاوی شوند، به کناری گذاشته شدند. من آنها را در این فصل گرد آورده­ ام تا توجه درخوری بدان­ها شود.

پیوست الف

اصلاح دیدگاه­ های ابتدایی

(الف) مقاومت و پادتصرّف

یک مؤلفۀ مهم در نظریّۀ پس­ رانش این است که پس­ رانش رخدادی نیست که یک­بار اتّفاق افتد بلکه نیازمند صرف مداوم [انرژی] است. اگر این صرف [انرژی] متوقّف شود، تکانۀ پس­ رانده که همیشه از منابعش تغذیه کرده است، در فرصت بعدی از مجراهایی که پیش­تر رانده شده بود، به جریان می­ افتد و پس­ رانش یا شکست می­خورد یا باید به‌دفعات بی­شماری تکرار شود[۶]. این بدان خاطر است که ماهیّت رانه­ ها پیوسته است که این ایگو را به دست زدن به کنش دفاعی ایمن از طریق صرف مداوم [انرژی] وادار می­کند. کنش انجام­شده برای حفاظت از پس ­رانش در درمان تحلیلی در قالب مقاومت[۷] دیده می­شود. مقاومت مستلزم وجود چیزی است که من آن را پادتصرّف[۸] می­خوانم. پادتصرّفِ اینگونه به­ طور واضح در روان­نژندی وسواسی دیده می­شود. به نظر می­رسد نوعی دگرگونی در ایگو، در قالب نوعی واکنش­سازی وجود دارد و از تقویت نگرشی تأثیر می­پذیرد که خلاف گرایش رانه­ ای پس­ رانده است؛ برای مثال در دلسوزی، وجدان­مندی و پاکیزگی. این واکنش­ سازی­ ها در روان­نژندی وسواسی در اصل اغراق­شدۀ صفات منشی بهنجاری هستند که طی دورۀ نهفتگی به وجود آمده ­اند. شناسایی وجود پادتصرّف در هیستری خیلی دشوارتر است، چون به لحاظ نظری به همان اندازۀ چاره­ناپذیر است. در هیستری هم میزان مشخّصی از دگرگونی در ایگو از طریق واکنش­ سازی وجود دارد و در برخی مواقع به‌قدری پرُرنگ می­شود که توجه ما را به‌عنوان علامت اصلی به خود جلب می­کند. برای مثال، تعارض ناشی از دوسوگرایی در هیستری بدین طریق حل می­شود. نفرت فرد از شخص موردعلاقه از طریق محبّت و دل­نگرانی بیش‌ازحد نسبت به او بازداشته می­شود. امّا تفاوت میان واکنش­ سازی­ های روان­نژندی وسواسی و هیستریایی در این است که در هیستری آنها از عمومیّت یک ویژگی منشی برخوردار نیستند بلکه به روابط خاصی محدود می­شوند. برای مثال، زنان هیستریایی نسبت به فرزندانی که در نهان مورد نفرت هستند، بسیار مهربان ظاهر می­شوند؛ امّا او ازاین‌جهت نسبت به زنان دیگر عشق­ ورزتر نیست و حتّا نسبت به فرزندان دیگر نیز محبّت بیشتری نشان نمی­دهد. واکنش­ سازی هیستری با ابژۀ خاصی پیوند محکمی دارد و هرگز به سرشت عمومی ایگو کشانده می­شود، درحالی­که آنچه مشخّصۀ روان­نژندی وسواسی است دقیقاً کششی ازاین‌دست است؛ سست شدن روابط با ابژه و تسهیل جابه ­جایی در انتخاب ابژه.

با وجود این، نوع دیگری از پادتصرّف وجود دارد که با منش خاص هیستری مناسب­تر است. تکانۀ رانه ­ای پس ­رانده می­تواند از دو طریق فعّال شود (دچار تصرّف تازه شود): از درون، از طریق تقویت منابع درونی تهییج، و از بیرون، از طریق ادراک ابژه­ای که مورد اشتیاق است. پادتصرّف هیستریایی عمدتاً به بیرون، به سمت ادراک­های خطرناک معطوف است. آن شکل نوع خاصی احتیاط به خود می­گیرد که از طریق محدودسازی ایگو، موجب اجتناب از موقعیّت­ هایی می­شود که چنین ادراک­هایی دربردارند یا اگر اتّفاق افتاده باشند، موجب پس­گیری توجه فرد از آنها می­شود. روانکاوان فرانسوی، به‌خصوص لفورق [۱۹۲۶] به‌تازگی این کنش هیستری را با نام ویژۀ «کورشدگی[۹]» خوانده ­اند[۱۰]. این فنّ پادتصرّف هنوز در فوبیا مشاهده ­پذیر است که توجه آن بر دور کردن فرد از احتمال وقوع ادراک ترس­ آور به هر طریق ممکن متمرکز است. این واقعیّـت که پادتصرّف در هیستری و فوبیا مسیر مخالفی در مقایسه با روان­نژندی وسواسی دارد-هرچند این تمایز یک تمایز مطلق نیست-مهم به نظر می­رسد. این نشان می­دهد که نوعی ارتباط نزدیک میان پس­ رانش و پادتصرّف بیرونی از یک‌سو، و میان پس ­رانش و پادتصرّف درونی از سوی دیگر (دگرگونی ایگو از طریق واکنش­سازی) وجود دارد. تکلیف دفاع در برابر ادراک خطرناک به­ طور اتّفاقی در تمام روان­نژندی­ها شایع است. دستورها و ممنوعیت­ ها در روان­نژندی وسواسی در این دیدگاه دارای هدف مشابهی است.

ما پیش­تر در جایی[۱۱] مشاهده کردیم که مقاومتی که باید در تحلیل مغلوب شود، از ایگو برمی­خیزد و به پادتصرّف­های آن می­چسبد. برای ایگو دشوار است که توجه­اش را به برداشت­ها و اندیشه­ هایی معطوف کند که به‌مرور اجتناب را وضع می­کند یا می­پذیرد که تکانه­ هایی از آن او هستند با تکانه­ هایی که از خود می­شناخت، به­ طور کامل در تضاد باشند. نبرد با مقاومت در تحلیل بر اساس این واقعیّـت­ ها انجام می­شود. اگر مقاومت خود ناآگاه باشد، همان­طور که اغلب به خاطر پیوندش با مادۀ پس ­رانده چنین می­شود، ما آن را آگاه می­کنیم. اگر آگاه باشد، یا زمانی که آگاه شود، ما استدلال­ های منطقی علیه آن را پیش می­کشیم؛ به ایگو پاداش­ها و مزایایی برای کنار گذاشتن مقاومتش وعده می­دهیم. در مورد وجود این نوع مقاومت از جانب ایگو تردید یا اشتباهی وجود ندارد. امّا باید از خودمان بپرسیم که آیا این تمام وضعیّت­ های تحلیل را پوشش می­دهد. زیرا دریافته­ ایم که حتّا پس‌ازاینکه ایگو تصمیم می­گیرد که مقاومت­ هایش را رها ­کند، از کار انداختن پس­ رانش­ ها هنوز دشوار است؛ و به دورۀ تلاشی جدی وارد می­شویم که به دنبال تصمیم ستودنی ­اش به دست می ­آید؛ مرحلۀ «کارپردازی[۱۲]». عامل پویشی که چنین کارپردازی­ ای را ضروری می­سازد و قابل‌فهم باشد، به‌سختی یافت می­شود. باید چنین باشد که پس از برداشته شدن مقاومت ایگو، غلبه بر نیروی اجبار به تکرار-کشش اِعمال­شده از سوی الگوی نخستین ناآگاهانۀ فرایند رانه­ ای پس­ رانده-هنوز انجام نشده است. توصیف این عامل با عنوان مقاومت ناآگاه هم هیچ مخالفتی به همراه ندارد. این تصحیح­ ها نباید موجب دلسردی شود. اگر به دانش­مان بی­افزایند، مورد استقبال قرار می­گیرند و تا زمانی که به‌جای از اعتبار انداختن دیدگاه ­های پیشین موجب غنای بیشتر آنها شوند-از طریق محدود کردن برخی اظهارات، شاید آنهایی که خیلی کلی هستند، یا از طریق بسط اندیشه ­هایی که موشکافانه فرمول­بندی شده­ اند.

نباید فرض شود که این تصحیح­ها مرور کاملی از انواع مقاومت­هایی که در تحلیل با آنها روبه ­رو می­شویم، در اختیارمان می­گذارد. پژوهش بیشتر در این موضوع نشان می­دهد که روانکاو باید با پنج نوع مقاومت بجنگد که از سه مجرا، اید، ایگو و سوپرایگو سرچشمه می­گیرند. ایگو منبع سه نوع مقاومت است که هرکدام ماهیّت پویای متفاوتی دارند. نخستین مقاومت ایگو مقاومت پس­ رانش است که ما پیش­تر در مورد آن بحث کردیم و چیز جدید زیادی نداریم که بدان اضافه کنیم. مورد بعدی مقاومت انتقال است که دارای ماهیّت مشابه ولی تأثیرات متفاوت و روشن­تر در تحلیل است، زیرا در برقراری نوعی ارتباط با موقعیّت تحلیل یا شخص روانکاو توفیق می­یابد و پس ­رانشی را که تنها باید به یاد آورده شود، دوباره زنده می­کند[۱۳]. مقاومت سوّم هم با اینکه به ایگو مربوط است ولی ماهیّت به‌کل متفاوتی دارد. این مورد برخاسته از منفعت حاصل از بیماری است و بر جذب علایم در ایگو متّکی می­باشد. این مقاومت بیانگر بی­میلی نسبت به چشم­پوشی از هرگونه ارضا یا تسکینی ­ست که به‌دست‌آمده است. مورد چهارم از اید ناشی می­شود و مقاومتی است که همان­طور که دیدیم نیازمند «کارپردازی» است. مقاومت پنجمی که از سوپرایگو برمی­خیزد و پس از همه شناسایی شد، مبهم­ترین نوع است، هرچند همیشه ضعیف­ترین مقاومت نیست. به نظر می­رسد که آن از احساس گناه یا نیاز به تنبیه نشئت بگیرد؛ و با هر حرکتی به‌سوی موفّقیت، ازجمله بهبود یافتن در جریان تحلیل به مقابله برمی­خیزد[۱۴].

(ب) اضطراب ناشی از دگرگونی لیبیدو

این دیدگاه در مورد اضطراب که من در این صفحات بیان کردم، با دیدگاهی که تاکنون درست می­پنداشتم، تا حدی ناسازگار است. من پیش­تر اضطراب را واکنش عمومی ایگو در شرایط نالذّتی می­دانستم. من همواره دنبال توجیه ظهور اضطراب بر مبنای اصل اقتصادی[۱۵] بودم و بر پایۀ پژوهش­های قوی ­ام در مورد روان­نژندی «کنونی» فرض می­کردم که لیبیدو (تهییج جنسی) که رد شده یا توسط ایگو استفاده نمی­شود، در قالب اضطراب تخلیۀ مستقیمی پیدا می­کند. نمی­توان انکار کرد که این مدعاهای مختلف نمی­توانند کنار هم قرار بگیرند یا به میزانی لزوماً از یکدیگر تبعیت نمی­کنند. به‌علاوه آنها این برداشت را فراهم کردند که ارتباط نزدیک و ویژه ­ای میان اضطراب و لیبیدو وجود دارد و این با منش عمومی اضطراب به‌عنوان واکنش به نالذّتی سازگار نیست.

مخالفت با این دیدگاه در این موضوع ریشه دارد که ما ایگو را تنها مسند اضطراب در نظر می­گیریم. این یکی از نتایج تلاش برای تقسیم ساختاری دستگاه روان بود که من در ایگو و اید بدان دست زدم. بااینکه دیدگاه قدیمی این فرض را طبیعی می­داند که اضطراب برخاسته از لیبیدوی متعلّق به تکانه ­های رانه ­ای پس ­رانده است، دیدگاه جدید در مقابل، ایگو را منبع اضطراب می­داند. بنابراین مسئله پرسش از اضطراب رانه ­ای (اید) یا اضطراب ایگو است. بااینکه انرژی­ به خدمت گرفته شده توسط ایگو جنسی­ زدوده است، دیدگاه جدید می­خواهد که پیوند نزدیک میان اضطراب و لیبیدو را ضعیف کند. امیدوارم دست­کم در توضیح این تناقض و به دست دادن تصوّر روشنی از موضوع موردتردید موفّق باشم.

موضع رنک-که در اصل مال من بود-در این مورد که عاطفۀ اضطراب پیامد رخداد تولّد و تکرار موقعیّت تجربه­ شده است، مرا به بازبینی دوبارۀ مسئلۀ اضطراب وادار کرد. امّا من نمی­توانم با اندیشه او موافقت نشان دهم که تولّد یک تروما، و حالت­های اضطرابی واکنشی به تخلیۀ آن بوده و تمام عواطف اضطرابی بعدی تلاشی در راستای «برون­ریزش» کامل­ و کامل­ تر آن است. من مجبورم شدم که از واکنش اضطرابی به موقعیّت خطر که پشت آن قرار دارد، بازگردم. معرفی این مؤلفه ابعاد جدیدی از این پرسش را گشود. تولّد الگوی ابتدایی تمام موقعیّـت­ های خطر بعدی در نظر گرفته شد که فرد را در شرایط جدید ناشی از تغییر شیوۀ زندگی و تحوّل ذهنی فزاینده دربرمی­گیرند. از طرف دیگر اهمیّت خود آن به این رابطۀ ابتدایی با خطر کاهش داده شد. اضطراب احساس­ شده موقع تولّد الگوی ابتدایی حالت عاطفی­ ای شد که سرنوشتی مشابه با دیگر عواطف پیدا می­کند. چه حالت اضطرابی خود را در موقعیّت­ های مشابه با موقعیّـت اصلی به‌صورت خودکار بازتولید کند و دیگر مانند موقعیّت ابتدایی خطر پاسخی مقتضی نباشد؛ و چه ایگو بر این عاطفه استیلا پیدا کند، با ابتکار خویش آن را بازتولید می­کند و آن را به‌عنوان هشداری برای خطر و روشی برای به راه انداختن سازوکار لذّت-نالذّتی به کار می­برد. بنابراین ما با شناسایی اضطراب به‌عنوان واکنش عمومی به موقعیّت­ های خطر برای جنبۀ زیستی عاطفۀ اضطراب اهمیّـت قایل شدیم؛ درحالی­که با اختصاص دادن کارکرد تولید عاطفۀ اضطراب بر مبنای نیازهای ایگو، نقش ایفاشده توسط ایگو به‌عنوان مسند اضطراب را تصدیق کردیم. بنابراین ما دو منشأ برای اضطراب در زندگی بعدی قایل شدیم. یک منشأ ناخواسته، خودکار و همواره بر پایۀ اصل اقتصادی است و هر زمان که موقعیّـت خطری مشابه با تولّد رخ دهد، پدیدار می­شود. مورد دوّم به‌محض اینکه تهدید وقوع موقعیّتی اینگونه به وجود آید، از طرف ایگو تولید می­شود تا اجتناب از آن را فراخوانی کند. در مورد دوّم ایگو خود را به‌عنوان نوعی تلقیح دچار اضطراب می­کند و برای فرار از بیماری تمام­عیار خود را تسلیم میزان اندکی از آن می­کند. به‌عبارت‌دیگر، ایگو موقعیّت خطر را با هدف صحیح محدودسازی آن تجربۀ پریشان­کننده به شاخصی واحد، در قالب یک هشدار تصویرسازی می­کند. ما پیش­تر به‌تفصیل دیده­ ایم که چطور موقعیّـت­ های خطر مختلف یکی پس از دیگری سربرمی­ آورند و درعین­حال پیوند ژنتیکی را تداوم می­دهند.

شاید ما بتوانیم وقتی به مسئلۀ رابطۀ میان اضطراب روان­نژندانه و اضطراب واقع­گرا برمی­گردیم، اندکی بیشتر در فهم اضطراب پیش برویم.

فرضیّۀ پیشین ما در مورد تبدیل مستقیم لیبیدو به فرایندهای اضطرابی دیگر مثل قبل برایمان جالب نیست. امّا به‌هرحال اگر آن را در نظر بگیریم، لازم است که نمونه ­های مختلف را از هم متمایز کنیم. با توجه به اینکه اضطراب از سوی ایگو در نقش یک هشدار فعّال می­شود، این موضوعیتی ندارد؛ بنابراین در هیچ‌کدام از موقعیّـت­ های خطری که ایگو را به اعمال پس ­رانش وامی­دارد نیز مطرح نیست. تصرّف لیبیدویی تکانۀ رانه ای پس­ رانده به‌جای تبدیل‌شدن به اضطراب و تخلیه شدن بدین طریق، به شیوۀ دیگری به کار گرفته می­شود؛ همان­طور که آشکارا در هیستری تبدیلی دیده می­شود. از طرف دیگر، بررسی بیشتر در مورد موضوع موقعیّـت خطر نمونه­ ای از تولید اضطراب را به ذهن­مان می ­آورد که من فکر می­کنم لازم است به شیوۀ متفاوتی تبیین شود.

(ج) پس­ رانش و دفاع

هنگام بحث در مورد مسئلۀ اضطراب یک مفهوم، یا به بیان فروتنانه­ تر، اصطلاحی را مرور کردم که سی سال پیش، موقع آغاز مطالعه در مورد موضوع به‌طور انحصاری از آن استفاده کردم و سپس کنارش گذاشتم. به ‌اصطلاح «فرایند دفاعی» اشاره دارم[۱۶]. سپس واژۀ «پس ­رانش» را جایگزین آن کردم ولی ارتباط این دو روشن نبود. فکر می­کنم که بی­ تردید به میان کشیدن مفهوم قدیمی «دفاع» مزیّتی دارد که موجب می­شود ما آن را برای تمام فنونی که ایگو در تعارض­های منجر به روان­نژندی به کار می­رود، به‌طور کلی استفاده کنیم، درحالی­که واژۀ «پس­ رانش» را برای روش دفاعی خاصی به کار می­بریم که مسیر مطالعاتی­ مان موجب شده با نمونۀ نخست بهتر آشنا شویم.

حتّا نوآوری کاملاً واژه ­شناسانه هم در پی توجیه پذیرش آن است؛ این نوآوری به دنبال بازتاب دیدگاه­ های جدید یا بسط دانش است. استفادۀ دوباره از مفهوم دفاع و محدود کردن مفهوم پس­ رانش این واقعیّت را که از مدّت­ها پیش شناخته شده ولی به دلیل پاره ­ای کشف­های جدید اهمیّـت بیشتری پیدا کرده است، در نظر می­گیرد. مشاهدات نخستین ما در مورد پس ­رانش و شکل­گیری علایم، پیرامون هیستری انجام شد. ما دریافتیم که محتوای ادراکی تجارب تهییج ­برانگیز و محتوای اندیشگانی ساختارهای آسیب­ زای افکار فراموش شده و بازتولید شدن در حافظه منع می­شود، و لذا نتیجه گرفتیم که دورنگه­داری از آگاهی خصیصۀ اصلی پس ­رانش هیستریایی است. در ادامه، زمانی که به مطالعۀ روان­نژندی وسواسی روی آوردیم، متوجه شدیم که رخدادهای آسیب ­زا در این بیماری فراموش نمی­شوند. آنها آگاه می­مانند ولی به طریقی «جداسازی» می­شوند که در دسترس قرار ندارند، به‌طوری‌که نتیجۀ مشابهی با فراموشی هیستریایی به دست می ­آید. با وجود این، تفاوت به‌قدری بارز هست که این باور را توجیه کند که فرایندی که در روان­نژندی وسواسی تقاضاهای رانه از طریق آن کنار زده می­شوند، نمی­تواند با هیستری مشابه باشد. پژوهش­های بیشتر نشان داده است که در روان­نژندی وسواسی واپس­روی تکانه ­های رانه ­ای به مرحلۀ لیبیدویی پیشین از طریق مخالفت ایگو وقوع می­یابد، اگرچه این موجب غیرضروری شدن پس ­رانش نمی­شود، و به شیوه ­ای مشابه با پس­ رانش عمل می­کند. ما همچنین مشاهده کرده­ ایم که پادتصرّف­های روان­نژندی وسواسی که در هیستری هم فرض می­شوند، از طریق تأثیرگذاری بر دگرگونی واکنشی در ایگو نقش خاصی در حفاظت از آن بازی می­کند. افزون بر این، توجه­ مان به فرایند «جداسازی» (فنّی که تاکنون روشن نشده است) که جلوه ­های علامتی مستقیمی پیدا می­کند و نیز فرایندی که ممکن است جادویی خوانده شود، یعنی «محوسازی» آنچه انجام شده است؛ جریانی که در مورد هدف دفاعی آن نمی­توان تردید کرد ولی شباهتی با فرایند پس­ رانش ندارد. این مشاهدات دلایل کافی برای معرفی دوبارۀ مفهوم قدیمی دفاع که می­تواند تمام این فرایندها را که هدف مشابهی دارند-یعنی حفاظت از ایگو در برابر تقاضاهای رانه- پوشش دهد-و در نظر گرفتن آن به‌عنوان یک دفاع خاص فراهم می­کند. اگر این احتمال را در نظر بگیریم که پژوهش­های بیشتر ممکن است پیوند نزدیکی میان اشکال خاص دفاع و بیماری­های خاص، برای مثال میان پس ­رانش و هیستری نشان دهد، آنگاه اهمیّت این نام­گذاری برجسته ­تر می­شود. همچنین ما می­توانیم به دنبال کشف احتمالی همبستگی مهم دیگری برآییم. دستگاه روان پس از تقسیم شدن دقیق به ایگو و اید و پیش از شکل­گیری سوپرایگو روش­های دفاعی متفاوتی را در مقایسه با زمانی­که این مرحلۀ از سازمان­بندی [روانی] شکل می­گیرد، به کار می­برد.

پیوست ب

نظرات تکمیلی در مورد اضطراب

عاطفۀ اضطراب پاره ­ای ویژگی­ها دارد که مطالعۀ آنها موضوع را روشن می­کند. اضطراب [angst] ارتباط محکمی با انتظار دارد: انتظار در مورد[۱۷] چیزی است. اضطراب دارای کیفیّت نامتعیّن بودن و نبود ابژه است. اگر ابژه ­ای پیدا کند ما در گفتار به‌جای «اضطراب» [Angst] از واژۀ «ترس» [Furcht] استفاده می­کنیم. افزون بر این، اضطراب علاوه بر ارتباط­اش با خطر، با روان­نژندی­ ای ارتباط دارد که دیرزمانی­ است می­خواهیم آن را توضیح دهیم. این پرسش مطرح می­شود: چرا تمام واکنش­های اضطرابی روان­نژندانه نیست؛ چرا بسیاری از آنها را طبیعی می­دانیم؟ و درنهایت مسئلۀ تفاوت میان اضطراب واقع­گرا و اضطراب روان­نژندانه نیازمند بررسی دقیق است.

با مسئلۀ آخر شروع می­کنیم. پیشرفتی که ما به دست آورده ­ایم این است که از واکنش­های اضطرابی به موقعیّت­ های خطر فراتر رفتیم. اگر در رابطه با اضطراب واقع­گرا هم همین کار را بکنیم، در پاسخ به این پرسش مشکلی نخواهیم داشت. خطر واقعی خطری است که شناخته شده است و اضطراب واقع­گرا اضطراب در مورد خطر شناخته شدۀ این­چنین است. اضطراب روان­نژندانه در مورد خطری ناشناخته است. بنابراین خطر روان­نژندانه خطری است که هنوز شناسایی نشده است. تحلیل نشان داده است که آن نوعی خطر رانه­ ای است. با پیش کشیدن این خطر که در آگاهی برای ایگو شناخته نیست، روانکاو میان اضطراب روان­نژندانه و اضطراب واقع­گرا تفاوتی قایل نمی­شود، به‌طوری‌که به همان شیوه با آن هم برخورد می­نماید.

دو واکنش به خطر واقعی وجود دارد. یکی واکنش عاطفی، یعنی ظهور اضطراب است. دیگری کنش دفاعی است. به‌احتمال این قضیه در مورد خطر رانه­ ای هم صادق است. ما می­دانیم که این دو واکنش می­توانند به طرز مقتضی با هم همکاری کنند و یکی هشداری را برای ظهور دیگری صادر کند. امّا همچنین می­دانیم که آنها می­توانند به شیوه ­ای نامقتضی هم عمل کنند: ممکن است فلج شدن ناشی از اضطراب به وجود آید و یک واکنش به بهای واکنش دیگر گسترش پیدا کند.

در برخی موارد ویژگی­های اضطراب واقع­گرا و اضطراب روان­نژندانه قاتى می­شوند. خطر شناخته و واقعی است ولی اضطراب معطوف به آن خیلی شدید است، شدیدتر از میزان متناسب. این مازاد اضطراب است که به حضور مؤلفۀ روان­نژندانه خیانت می­کند. بااین‌حال، این موارد هیچ اصل جدیدی را معرفی نمی­کنند؛ زیرا تحلیل نشان می­دهد که یک خطر رانه­ ای ناشناخته به خطر واقعی می­چسبد.

ما هنوز می­توانیم چیزهای بیشتری در این مورد بفهمیم و با رضایت ندادن به ردگیری اضطراب در خطر، به بررسی اساس و معنای موقعیّت خطر ادامه دهیم. روشن است که برآورد فرد از توانایی خود در مقایسه با قوّت خطر و تسلیم درماندگی شدن در مواجهه با آن-درماندگی جسمانی اگر خطر واقعی باشد و درماندگی روانی اگر خطر رانه ­ای باشد-را شامل می­شود. او در جریان این، به‌وسیلۀ تجارب واقعی­ ای که از سر گذرانده است، هدایت می­شود. (اینکه در برآوردش اشتباه کند یا نه در نتیجۀ نهایی بی­ اهمیّت است.) اجازه دهید چنین موقعیّت درماندگی را که در واقع مثل یک موقعیّت تروماتیک تجربه شده است، شاهد آوریم. پس ما برای تمایز موقعیّت تروماتیک از موقعیّت خطر مبنای محکمی داریم.

اگر فرد به‌جای اینکه منتظر بمانند تا موقعیّت تروماتیک حاملِ درماندگی رخ دهد، بتواند آن را پیش­بینی کند، توانایی­اش در صیانت خود پیشرفت مهمی به خود می­بیند. اجازه دهید موقعیّتی را ذکر کنیم که تعیین­ کنندۀ چنین انتظاری برای موقعیّت خطر را شامل می­شود. در چنین موقعیّتی است که هشدار اضطراب صادر می­شود. هشدار اعلام می­کند: «من وقوع یک موقعیّت درماندگی را پیش­بینی می­کنم» یا «موقعیّت فعلی یادآور یکی از تجارب تروماتیکی است که پیش­تر داشته­ ام. لذا من چشم ­انداز تروما هستم و طوری رفتار می­کنم که انگار قبلاً رخ داده است، بااینکه هنوز زمان برای دور کردن از آن وجود دارد». بنابراین اضطراب از یک سو انتظار تروما است و از سوی دیگر تکرار آن به شیوه ­ای تخفیف­شده به‌حساب می­ آید. بنابراین این دو ویژگی اضطراب که بیان شد، ریشه­ های مختلفی دارند. پیوند آن با انتظار به موقعیّت خطر مربوط است، درحالی­که نامتعیّن بودن و نبود ابژه به موقعیّـت تروماتیک درماندگی متعلّق می­باشد؛ موقعیّتی که در موقعیّت خطر پیش­بینی می­شود.

ما اکنون با پیگیری این توالی، اضطراب-خطر-درماندگی (تروما) می­توانیم آنچه را گفته شد، خلاصه کنیم. موقعیّت خطر نوعی موقعیّت درماندگی شناسایی ­شده، یادآوری­ شده و موردانتظار است. اضطراب واکنش ابتدایی به درماندگی تروما است و بعداً در موقعیّت خطر به ­عنوان هشداری برای کمک بازتولید می­شود. ایگو که تروما را منفعلانه تجربه کرده است، اکنون فعّالانه آن را به طرزی خفیف تکرار می­کند، با این امید که بتواند خود مسیر آن را هدایت کند. روشن است که کودکان در برابر تمام برداشت­های پریشان­ کننده ­ای که دریافت می­کنند، بدین شیوه، با بازتولید کردن آن در بازی­شان رفتار می­نمایند. بنابراین آنان با تغییر از انفعال به فعّالیت در تلاش برای چیرگی روانی بر تجارب­شان هستند[۱۸]. اگر این همانی باشد که از «برون­ریزی تروما» منظور می­شود، ما دیگر دلیلی برای پافشاری بر این عبارت نداریم. امّا آنچه اهمیّت مهمی دارد، جابه­ جایی نخستین واکنش اضطرابی از منشأ آن در موقعیّت درماندگی به انتظارِ این موقعیّـت، یعنی موقعیّت خطر است. پس‌ازآن جابه­ جایی­ های بعدی، از خطر به تعیین­ کنندۀ خطر رخ می­دهد؛ از دست دادن ابژه و اصلاحاتی در این فقدان، که ما پیش­تر با آن آشنا شده ­ایم.

نتیجۀ ناخواستنی «تباه شدن[۱۹]» یک کودک خردسال، فزونی گرفتن اهمیّـت خطر از دست دادن ابژه (ابژه حفاظی در برابر تمام موقعیّت­ های درماندگی است) در مقایسه با همۀ خطرات دیگر است. بنابراین کودک را به ماندن در وضعیّت کودکی تشویق می­کند، دوره ­ای از زندگی که درماندگی حرکتی و روانی مشخّصۀ آن است.

تاکنون فرصتی برای در نظر گرفتن اضطراب واقع­گرا از منظری متفاوت با اضطراب روان­نژندانه نداشته ­ایم. ما می­دانیم که تمایز چیست. خطر واقعی خطری است که فرد را با ابژۀ بیرونی تهدید و خطر روان­نژندانه او را با تقاضای رانه تهدید می­کند. تا زمانی که تقاضا رانه­ چیزی واقعی باشد، می­تواند پذیرفت که اضطراب روان­نژندانۀ او هم دارای مبنایی واقعی است. ما دیده­ ایم که دلیل وجود ارتباط نزدیک ویژه میان اضطراب و روان­نژندی این است که ایگو با کمک واکنش اضطرابی، درست همانند دفاع در برابر خطر واقعی بیرونی، از خود دفاع می­کند، ولی این مسیر فعّالیت دفاعی به دلیل نقصان دستگاه روانی به روان­نژندی می ­انجامد. ما همچنین به این نتیجه رسیده ­ایم که تقاضای رانه تنها به این دلیل به خطر (درونی) تبدیل می­شود چون ارضای آن یک خطر بیرونی را به وجود می ­آورد؛ یعنی بدین خاطر که خطر درونی بیانگر یک خطر بیرونی است.

از طرف دیگر، خطر (واقعی) بیرونی اگر برای ایگو مهم تلقی گردد، باید درنهایت درونی شود. این موضوع با توجه به ارتباط­اش با برخی موقعیّت­ های درماندگی تجربه­ شده باید دانسته شده باشد[۲۰]. به نظر می­رسد که انسان از این موهبت برخوردار نشده باشد، یا میزان کمی از آن را در اختیار داشته باشد که خطرهایی که او را از بیرون تهدید می­کنند به‌طور غریزی شناسایی کند. کودکان خردسال همواره با به خطر انداختن زندگی­شان این کار را انجام می­دهد و دقیقاً به همین خاطر است که نمی­توانند بدون یک ابژۀ محافظ دوام بیاورند. در رابطه با موقعیّت تروماتیک که در آن فرد درمانده است، خطرات بیرونی و درونی، خطرات واقعی و رانه ­ای همگرایی دارند. چه ایگو از دردی رنج ببرد که متوقّف نمی­شود و چه انباشتی از نیازهای رانه ­ای را تجربه کند که ارضا نمی­شوند، موقعیّت اقتصادی یکسان است و درماندگی حرکتی ایگو در درماندگی روانی جلوه ­گر می­شود.

در این مورد شایسته است که فوبیاهای ابهام­ انگیز ابتدای کودکی بار دیگر بیان شود. ما توانسته ­ایم برخی از آنها همانند ترس از تنها شدن یا در تاریکی ماندن یا با غریبه بودن را به‌عنوان واکنش­هایی به خطر از دست دادن ابژه توضیح دهیم. موارد دیگر مثل ترس از حیوانات کوچک، رعدوبرق و… شاید به‌عنوان رد به‌جای مانده از استعداد مادرزادی برای رویارویی با خطرهای واقعی­ ای تبیین شوند که در حیوانات دیگر به طرز محکمی شکل گرفته ­اند. در انسان تنها این بخش از میراث کهن مناسب است که به از دست دادن ابژه اشاره داشته است. اگر فوبیاهای کودکی تثبیت شود و رشد کنند و در سال­های بعد ادامه پیدا کند، تحلیل نشان می­دهد که مضمون آنها با تقاضاهای رانه ­ای پیوند می­خورد و به بازنمایی برای خطرات درونی هم تبدیل می­شود.

پیوست ج

اضطراب، درد و سوگ­پردازی

ازآنجاکه در مورد روان­شناسی فرایندهای هیجانی­ ای که من در این مبحث اشارات ابتدایی بدان کردم، چیز زیادی نمی­دانیم، ممکن است این موضوع قضاوت سهل­ گیرانه ­ای بطلبد. مشکلی که نتیجه­ گیری به‌دست‌آمده در اینجا پیش می­کشد، این است که اضطراب واکنشی به خطر از دست دادن یک ابژه حساب می­شود. حال ما از قبل یک واکنش به از دست دادن ابژه را می­شناسیم و آن سوگ­پردازی است. بنابراین این پرسش مطرح می­شود که فقدان چه زمانی به اضطراب و چه زمانی به سوگ­پردازی منجر می­شود؟ من پیش­تر در بحث پیرامون موضوع سوگ­پردازی فهمیدم که یکی از ویژگی­های آن کاملاً تبیین­ نشده مانده است. این ویژگی دردناکی ویژۀ آن است[۲۱]. همچنین به نظر می­رسد که جدا شدن از ابژه هم دردناک باشد. بنابراین مشکل باید پیچیده­ تر باشد: جدایی از ابژه چه زمانی اضطراب تولید می­کند، چه زمانی سوگ­پردازی می­ آفریند و چه زمانی تنها به آفرینش درد منجر می­شود؟

باز هم نقطۀ شروع ما موقعیّتی است که فکر می­کنیم برایمان فهم­پذیر است؛ موقعیّـتی که در آن نوزاد به‌جای روبه ­رو شدن با مادر با یک غریبه روبه­رو می­شود. ممکن است در این موقعیّت اضطرابی را نشان دهد که آن را به خطر از دست دادن ابژه منسوب کنیم. امّا اضطراب آن بدون تردید از این پیچیده­ تر و شایستۀ بحث دقیق­تری است. وجود اضطراب در اینجا تردیدناپذیر است، ولی جلوۀ چهره و واکنش گریستن نشان می­دهد که حس درد هم وجود دارد. به نظر می­رسد در اینجا چیزهای مشخّصی به هم پیوسته ­اند که بعداً باید جدا شوند. [در آن سن] هنوز نبود موقّتی و از دست دادن دایمی از هم متمایز نیست. به‌محض اینکه مادر از معرض دیدش خارج شود طوری رفتار می­کند که انگار هرگز او را دوباره نمی­بیند؛ و تا زمانی که یاد بگیرد نبود مادر اغلب با ظهور دوبارۀ او همراه می­شود، تجارب تسلّی­بخش مداوم ضروری است. مادر با انجام این بازی آشنا که صورتش را با دست بپوشاند و سپس آن را به ­طور لذّت­آفرینی آشکار سازد، این دانش را تشویق می­کند[۲۲]. به‌عبارت‌دیگر، در این شرایط حس اشتیاق می­تواند بدون همراهی ناپدید شدن احساس شود.

پیامد بدفهمی این واقعیّت ها از سوی نوزاد این است که موقعیّت رفتن مادر نه یک موقعیّت خطر بلکه یک موقعیّت تروماتیک است. یا اگر صحیح­تر بگوییم، اگر [غیبت] در زمانی اتفاق بی­افتد که نوزاد نیازی را احساس می­کند که مادر باید ارضاگر آن باشد، تروماتیک می­شود. اگر در آن زمان چنین نیازی وجود نداشته باشد، به موقعیّت خطر تبدیل می­شود. بنابراین نخستین تعیین­ کنندۀ اضطراب که ایگو خودش شناسایی می­کند، نبود برداشت ابژه است (که با نبود خود ابژه برابر می­شود). در اینجا هنوز مسئلۀ از دست دادن عشق مطرح نیست. در ادامه تجربه به کودک می­ آموزد که ابژه می­تواند حاضر، ولی از او خشمناک باشد؛ و ازآن‌پس از دست دادن عشق ابژه به یک خطر جدید و سرسخت ­تر و به تعیین­ کننده­ ای برای اضطراب تبدیل می­شود.

موقعیّت تروماتیک غیبت مادر با موقعیّت تروماتیک تولّد یک تفاوت مهم دارد. موقع تولّد هیچ ابژه ­ای وجود ندارد و در نتیجه ابژه­ ای از دست نمی­رود. اضطراب تنها واکنشی است به آنچه رخ داده است. ازآنجاکه موقعیّت­ های تکراری ارضا از مادر یک ابژه می­سازد، این ابژه هرگاه که نوزاد نیازی احساس کند، تصرّف شدیدی را دریافت می­کند که می­تواند به شکل «اشتیاق[۲۳]» تجربه شود. واکنش درد به این جنبۀ جدید از ماجرا ارجاع­پذیر است. بنابراین درد واکنش واقعی به از دست دادن ابژه است، درحالی­که اضطراب واکنش به خطری است که از دست دادن دربردارد و از طریق یک جابه­ جایی بیشتر، واکنشی به خطر از دست دادن خود ابژه.

به هر حال ما خیلی کم در مورد درد می­دانیم. تنها واقعیّـت مشخّص در این مورد آن است که درد در مورد نخست اتّفاق می ­افتد و هر زمان که محرّک نفوذکننده در محیط از مواضع سپر محافظ در برابر محرّک عبور کند و به‌مثابۀ محرّک رانه­ ای به کنش­ورزی ادامه دهد-که کنش عضلانی که قاعدتاً با پس­گیری محل تحریک از محرّک مؤثر واقع می­شود، در مقابل آن بی­ اثر است-به­ طور مرتّب دوباره رخ می­دهد. اگر درد نه از طریق بخشی از پوست بلکه از طریق اندام داخلی پیشروی کند، موقعیّت همسان است. آنچه رخ می­دهد این است که بخشی از محیط درونی جای محیط بیرونی را می­گیرد. روشن است که کودک فرصت از سر گذراندن تجارب دردناک اینگونه را دارد که از تجارب نیازمندی او مستقل هستند. باوجوداین، به نظر می­رسد که تعیین­ کنندۀ تولید درد با از دست دادن ابژه شباهت خیلی کمی داشته باشد. تحریک محیطی، مؤلفۀ اساسی در درد، در موقعیّت اشیاق­ ورزی کودک به‌کل غایب است. بنابراین چندان دشوار نیست که گفتار عامیانه تصوّر ذهنی درد را در درون آفریده و با احساس از دست دادن ابژه همانند درد جسمانی رفتار کرده باشد.

وقتی درد جسمی وجود دارد، میزان زیادی از آنچه تصرّف نارسیسیستیکِ مکان دردآور نامیده می­شود، اتّفاق می­ افتد[۲۴]. این تصرّف فزونی می­گیرد و به عبارتی اغلب ایگو را تهی می­کند[۲۵]. به‌خوبی می­دانیم وقتی اندام­های درونی دچار درد می­شوند، بازنمودهای فضایی و بازنمودهای دیگری را از بخش­هایی از بدن دریافت می­کنیم که به‌طورمعمول هرگز در اندیشه ­پردازی آگاهانه ورود پیدا نمی­کنند. این واقعیّت قابل­ توجه که وقتی به دلیل علایق دیگر، تغییر توجه در روان رخ می­دهد، حتّا شدیدترین دردهای روان شدّت نمی­گیرند (در این مورد نباید بگویم «ناآگاه می­مانند») و این می­تواند به‌واسطۀ تمرکز تصرّف بر بازنمایی روانی این بخش از بدن تبیین شود. من فکر می­کنم اینجاست که ما باید قیاسی پیدا کنیم که بُردن حس­های درد به میدان ذهنی را ممکن سازد. ازآن‌جهت که تصرّف شدید اشتیاق ­ورزی که بر ابژۀ غایب یا ازدست‌رفته متمرکز است (تصرّفی که به‌آرامی فزونی می­گیرد چون نمی­تواند فرونشانده شود) شرایط اقتصادی مشابهی با شرایط آفریده شده توسط درد به وجود می ­آورد که بر بخش آسیب­دیدۀ بدن متمرکز است. بنابراین این واقعیّت که علیّت محیطی درد جسمانی می­تواند از تبیین کنار گذاشته شود. یک بازنمود ابژه که به شدّت زیر تصرّف نیاز رانه­ ای قرار گرفته است همان نقشی را بازی می­کند که بخشی از بدن که زیر تصرّف افزایش تحریک قرار دارد، بر عهده می­گیرد. ماهیّت ادامه­دار فرایند تصرّف و ناممکن بودن بازداری آن همان وضعیّت درماندگی روانی را به وجود می ­آورد. اگر احساس نالذّتی که بعداً ظاهر می­شود، به‌جای اینکه خودش را در قالب واکنشی اضطراب نشان دهد، دارای خصیصۀ ویژۀ درد باشد (خصیصه‌ای که نمی­تواند به‌طور دقیق توصیف شود)، ما می­توانیم به‌درستی آن را به عاملی نسبت دهیم که در تبیین ­هایمان به‌طور مناسبی لحاظ­اش نکرده ­ایم؛ سطح بالایی از تصرّف و «محدودسازی» که موقع رخ دادن فرایندهای سبب­ساز احساس نالذّتی رواج پیدا می­کنند[۲۶].

ما واکنشی هیجانی دیگری به از دست دادن ابژه را می­شناسیم و آن سوگ­پردازی است. ولی دیگر در تبیین آن مشکلی نداریم. سوگ­پردازی زیر تأثیر واقعیّت­آزمایی رخ می­دهد؛ زیرا این کارکرد تقاضای قاطعی از شخص داغ­دیده دارد مبنی بر اینکه خویش را از ابژه ­ای که دیگر وجود ندارد، جدا کند[۲۷]. سوگ­پردازی با تکلیف کناره گرفتن از ابژه در تمام موقعیّت­ هایی به انجام می­رسد که در آنها ابژه دریافت­ کنندۀ میزان زیادی از تصرّف بوده است. این جدایی که دردآور است، با آنچه در مورد تصرّف سطح بالا و ارضانشدۀ اشتیاق متناسب است که بر ابژه ­ای که فرد داغ­دیده باید طی بازآفرینی موقعیّـت­ هایی که در آنها باید پیوندهای وصل­کننده با ابژه را بگسلد، متمرکز است.

ضمیمۀ الف

«پس­ رانش» و «دفاع»

تبیینی که فروید در مورد سابقۀ استفاده از این دو اصطلاح به دست داد، شاید قدری گمراه­کننده به نظر برسد و به‌هرحال شایستۀ پرداخت بیشتر است. هر دو در دورۀ برویر به­ طور آزادانه وضع شدند. نخستین بیان «پس رانش (Verdrangung)» در «گفت­وشنید نخستین» (a1893)، مجموعه آثار؛ ۲، ۱۰ و «دفاع (Abwehr)»[۲۸] در صفحۀ نخست «روان­نژندی­ های دفاعی» (a1894) بود. در مطالعاتی پیرامون هیستری (d1895)، «پس­ رانش» چندین بار آمده و «دفاع» با تناوب نسبتاً بیشتری بیان شده است. بااین­حال، به نظر می­رسد که تمایزهایی میان استفاده از این دو واژه وجود داشته باشد: «پس­ رانش» به نظر توصیف­کنندۀ فرایندی واقعی است و «دفاع» انگیزۀ آن است. باوجوداین، به نظر می­رسد که مؤلفان در پیشگفتار ویراست نخست مطالعاتی پیرامون هیستری این دو مفهوم را برابر گرفته ­اند، زیرا آنان با بیان دیدگاه­شان می­گویند که «به نظر می­رسد حیات جنسی به‌عنوان انگیزه ­ای برای «دفاع» نقش مهمی بازی کند؛ یعنی برای پس ­راندن اندیشه ­ها از آگاهی». فروید در پاراگراف نخست مقالۀ دوّمش در مورد «روان­نژندی­های دفاعی» (b1896) به‌طور دقیق­تری به «فرایند روانی» دفاع یا پس­ رانش اشاره می­کند.

پس از دورۀ برویر-یعنی از حوالی ۱۸۹۷ به بعد-در تناوب استفاده از «دفاع» کاهشی اتّفاق افتاد. باوجوداین به‌طورکامل ناپدید نشد و چندین بار، برای مثال در فصل هفتم ویراست نخست آسیب­شناسی روانی زندگی روزمره (b1901) و بخش هفتم فصل هفتم کتاب پیرامون شوخی­ها (c1905) ظاهر شد. امّا پس­ رانش پیش­تر چیرگی خود را آغاز کرده بود و به‌طور تقریباً انحصاری در تاریخچۀ مورد «دورا» (c1905) و سه رساله (d1905) استفاده شد. سپس به فاصلۀ کمی، در مقاله ­ای پیرامون حیات جنسی در روان­نژندی­ها (a1906) به تاریخ ژوئن ۱۹۰۵ توجه آشکارا به این تغییر جلب شد. فروید موقع مرور تحوّل تاریخی دیدگاه ­هایش و وارد شدن به دورۀ پس از برویر فرصت ذکر این مفهوم را به دست آورد و نوشت: «… «پس­ انش» (همان­طور اکنون من استفاده از آن به‌جای «دفاع» را شروع می­کنم»…) (مجموعه آثار؛ ۷، ۲۷۶).

اشتباه جزیی­ ای که در این جمله شروع شد، در یک عبارت همسو در «تاریخچۀ جنبش روانکاوی» (d1914)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۱ برجسته­ تر شد. در اینجا فروید بار دیگر با نوشتن پایان دورۀ برویر، اظهار می­کند: «من دونیمگی روانی را تأثیر فرایند پس­زدنی در نظر می­گیرم که در آن زمان «دفاع» و بعداً «پس­ رانش» خواندم».

پس از ۱۹۱۵ استیلای «پس­ رانش» افزایش پیدا کرد، برای مثال، ما در تحلیل «موش­مرد» (d1909) متوجه می­شویم (مجموعه آثار؛ ۱۰، ۱۹۶) که فروید از «دو نوع پس­ رانش» صحبت می­کند که به ترتیب در روان­نژندی هیستریایی و وسواسی استفاده می­شود. این به‌طور ویژه در مثالی در این طرح بازبینی­ شده در اثر حاضر روشن می­شود، جایی که فروید از «دو نوع دفاع» سخن می­گوید.

امّا زیاد طول نکشید که سودمندی «دفاع» به‌عنوان اصطلاح فراگیرتری نسبت به «پس­ رانش» به­ طور بارزی نمایان شد؛ به‌خصوص در مقالات مابعدروان­شناسی. بنابراین «پس ­رانش» تنها یکی از «سرنوشت ­های» رانه ها است که تحت عنوان «شیوه­ های دفاعی» در برابر آنها (مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۲۷، ۱۳۲ و ۱۴۷) در نظر گرفته شد و همچنین «برون­فکنی» (همان منبع؛ ۱۸۴ و ۲۲۴) را یک «سازوکار» یا «شیوه ­های دفاعی» توصیف کرد. باوجوداین، ده سال نگذشته بود که در کتاب فعلی، سودمندی تمایز نهادن میان این دو اصطلاح به طرز آشکاری مشخّص شد.

ضمیمۀ ب

فهرست نوشتارهایی از فروید که به­ طور عمده یا به‌تفصیل به اضطراب می­پردازند

[موضوع اضطراب در تعداد زیادی (شاید اکثر) نوشتارهای فروید بیان می­شود. به‌هرحال فهرست زیر می­تواند در کار مفید باشد. تاریخ آغاز هر مدخل سالی است که به‌احتمال اثر موردنظر در آن سال نوشته شده است. تاریخ پایانی تاریخ چاپ اثر است. آثار داخل کروشه پس از مرگ مؤلف چاپ شده ­اند.]

[۱۸۹۳ پیش­نویس B. «سبب­ شناسی روان­نژندی»، بخش دوّم. (a1950)]

[۱۸۹۴ پیش­نویس E. «اضطراب از کجا نشئت می­گیرد». (a1950)]

[۱۸۹۴ پیش­نویس F. «مجموعۀ سوّم»، شمارۀ ۱. (a1950)]

[۱۸۹۵(؟) پیش­نویس (J. (a1950]

۱۸۹۵ «وسواس­ها و فوبیاها»، بخش دوّم. (c1895)

۱۸۹۵ «در مورد جدا کردن یک سندرم خاص از نوراستنی زیر عنوان روان­نژندی اضطرابی». (b1895)

۱۸۹۵ «پاسخی به انتقادات واردشده به مقالۀ من در مورد روان­نژندی اضطرابی» (f1895).

۱۹۰۹ «تحلیل فوبیا در یک پسربچۀ پنج­ساله» (b1909)

۱۹۱۰ «روانکاوی بی­قاعده». (k1910)

۱۹۱۴ «از تاریخچۀ یک روان­نژندی کودکانه» (b1918)

۱۹۱۷ سخنرانی­های مقدماتی در مورد روانکاوی، سخنرانی بیست و پنجم (۱۹۱۶-۱۷)

۱۹۲۵ بازداری­ها، علایم و اضطراب. (d1926)

۱۹۳۲ سخنرانی­های مقدماتی جدید در مورد روانکاوی، سخنرانی سی و دوم (بخش نخست). (a1933).

پیوست:


[۱]. [برای مثال، آدلر، ۱۹۰۷ را ببینید].

[۲]. [ simplex sigillum veri ]

[۳]. Bacillus

[۴]. [فروید در فصل سوّم ایگو و اید (b1923) توضیح می­دهد که عصر یخبندان در زمین­شناسی در ذهنش بوده است. این اندیشه پیش­تر توسط فرنزی (۱۹۱۳) مطرح شد]

[۵]. Ego-syntonic

[۶]. [مقالۀ پیرامون «پس­ رانش» (d1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۵۱ را هم نگاه کنید]

[۷]. Resistance

[۸]. Anticathexis

[۹]. Scotomization

[۱۰]. [فروید این اصطلاح را در مقالۀ بعدی خود پیرامون «فتیشیم» (e1927) در رابطه با مفهوم استنکاف (verleugnung) مفصل به بحث گذاشته است.]

[۱۱]. [پایان فصل یکم ایگو و اید (۱۹۲۳)]

[۱۲]. Working-through به مقالۀ «یادآوری، تکرار و کارپردازی» (۱۹۱۴)، مجموعه آثار؛ ۱۲، ۱۵۵-۶ نگاه کنید. فروید در فصل ششم واپسین مقالۀ فنّی او، «تحلیل پایان­پذیر و پایان­ناپذیر»، (۱۹۳۷) به این موضوع بازمی­گردد.

[۱۳]. [ به مقالۀ «یادآوری، تکرار و کارپردازی» (۱۹۱۴)، مجموعه آثار؛ ۱۲، ۱۵۱ هم نگاه کنید]

[۱۴]. [این موضوع در بخش ابتدایی فصل پنجم ایگو و اید بحث شده است.]

[۱۵]. [«Okonomisch» این واژه تنها در ویراست نخست (۱۹۲۶) ظاهر شد. تردیدی نیست که در تمام ویراست­های بعدی به­ طور اتّفاقی حذف شده است.]

[۱۶] به «روان­نژندی­های دفاعی» (a1894) نگاه کنید.

[۱۷]. [در آلمانی «vor»، در لفظ به معنای «پیش». به بحث­های مشابه در آغاز فصل دوّم آن­سوی اصل لذّت (g1920)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۱۲؛ و سخنرانی ۲۵ از سخنرانی­های آغازین (۱۹۱۶-۱۷) نگاه کنید. در ترجمه امکان این وجود ندارد که «angst» را کاملاً با «anxiety» برابر گرفت. در این متن و در سراسر مجموعه آثار این واژه گاهی به «fear» یا عبارت­هایی که «afraid» را دربردارند، ترجمه شده است، جایی که کاربرد انگلیسی می­طلبد و جایی که سردرگمی ناممکن به نظر می­رسد. اظهاراتی در مورد این موضوع در مقدمۀ کلی جلد نخست دیده می­شود.]

[۱۸]. [به آن­سوی اصل لذّت (۱۹۲۰)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۱۶-۱۷]

[۱۹]. Spoiling

[۲۰]. خیلی این اتّفاق رخ می­دهد که با وجود درست تخمین داده شدن موقعیّت خطر، میزان مشخّصی از اضطراب رانه­ ای به اضطراب واقع­گرا افزوده می­شود. در این مورد، تقاضای رانه ­ای که ایگو پیش ارضای آن پا پس می­کشد از نوع خودآزارکامانه است: رانۀ ویرانگری به خود فرد معطوف می­شود. شاید این افزوده مواردی را توضیح دهد که در آنها واکنش­های اضطرابی اغراق­شده، نامقتضی یا فلج­کننده، هستند. فوبیای بلندی (پنجره، برج، پرتگاه و غیره) می­توانند منشأ این­چنین داشته باشند. اهمیّت زنانۀ پنهان آن با خودآزارکامی ارتباط نزدیکی دارد. [همچنین به «رؤیاها و تله ­پاتی» (۱۹۲۲)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۲۱۹ نگاه کنید.]

[۲۱]. «سوگ­پردازی و مالیخولیا (۱۹۱۷)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۲۴۴-۵».

[۲۲]. [همچنین به بازی توصیف­شده در فصل دوّم آن­سوی اصل لذّت، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۱۴-۱۶ هم نگاه کنید.]

[۲۳]. Longing

[۲۴]. [به «پیرامون نارسیسیزم» (c1914)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۸۲ هم نگاه کنید.]

[۲۵]. [آن ­سوی اصل لذّت، همان منبع و متنی مبهم در بخش ششم پیش­نویسG  (پیرامون مالیخولیا) در نامه به فلیس، احتمالاً به تاریخ ژانویه ۱۸۹۵ (فروید، a1950).]

[۲۶]. [آن­ سوی اصل لذّت، همان منبع و «پروژه» فروید، (a1950)، بخش یکم، قسمت ۱۲ را ببینید.]

[۲۷]. [«سوگ­پردازی و مالیخولیا» (e1917)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۲۴۴-۵.]

[۲۸]. فعل متناظر که در ویراست فعلی استفاده شد، «دفع کردن» است.