Sick Mood at Sunset, Despair – Edvard Munch
من به خوبی آگاهم که در تعدادی از موارد ساختارهای پیچیده تری نمایش داده میشود و بسیاری از تکانه های رانه ای پسراندۀ دیگر میتوانند در فوبیا نقش ایفا کنند. بااینحال، تنها جریان های فرعی هستند که در مراحل بعدی در وضعیّت عمدۀ رواننژندی بیشترین نقش را ایفا میکنند. علامتشناسی آگروفوبیا به واسطۀ این واقعیّـت پیچیده میشود که ایگو خودش را به چشمپوشی محدود نمیکند. برای مثال، بیمار مبتلا به آگروفوبیا ممکن است بتواند همانند یک کودک با همراهی شخصی که میشناسد و مورد اعتماد اوست، در خیابان قدم بزند، یا به دلیلی مشابه شاید بتواند به تنهایی بیرون برود، درصورتیکه در محدودۀ خاصی به دور از خانه بماند و به مکانهایی نرود که برایش ناآشناست یا افراد ناآشنا آنجا هستند. این مقررات در هر مورد بر عوامل کودکانه ای وابسته هستند که از طریق رواننژندی بر وی استیلا مییابد. فوبیای تنها ماندن، بدون در نظر گرفتن هرگونه واپس روی کودکانه دارای معنای مبهمی نیست: آن در نهایت تلاشی برای اجتناب از وسوسۀ زیاده روی در خودارضایی در خلوت است. البته واپس روی کودکانه میتواند تنها زمانی اتّفاق افتد که فرد دیگر کودک نیست.
فوبیا در کل پس از نخستین حملۀ اضطرابی که در شرایط خاصی مانند خیابان یا در قطار به تنهایی تجربه شده است، بنیان میگیرد. پس از آن اضطراب توسط فوبیا محدود میشود، ولی هر زمان وضعیّت دفاعی شکست بخورد، دوباره ظاهر میگردد. سازوکار فوبیا به عنوان یک ابزار دفاعی به خوبی کار میکند و اغلب خیلی پایدار است. تداوم نزاع دفاعی، در شکل نزاع علیه علامت، بیشتر مواقع ولی نه همیشه اتّفاق می افتد.
آنچه دربارۀ اضطراب در فوبیاها یاد گرفته ایم، برای رواننژندی وسواسی هم کارکردپذیر است. از این جهت برایمان سخت نیست که رواننژندی وسواسی را در کنار فوبیاها بنشانیم. در رواننژندی وسواسی، انگیزۀ اصلی شکلگیری علامت بعدی واضحاً ترس ایگو از سوپرایگو است. موقعیّت خطری که ایگو باید از آن بگریزد، خصومت سوپرایگو است. در اینجا ردپایی از برونفکنی دیده نمیشود؛ خطر به کلی درونی شده است. امّا اگر از خودمان بپرسیم ایگو به خاطر چه از سوپرایگو میترسد، نمیتوانیم جز این فکر کنیم که تنبیهی که سوپرایگو بدان تهدید میکند، دنبالۀ تنبیه اختگی است. درست همانطور که پدر به شکل سوپرایگو شخصیّت زدایی میشود، ترس از اختگی به دست او هم به اضطراب اجتماعی یا اخلاقی[۱] نامشخّصی تبدیل میگردد. با این حال، این اضطراب پنهان میشود. ایگو از طریق تن دادن مطیعانه به دستورها، احتیاطها و مجازاتهایی که بر او عرضه میشود، از این اضطراب میگریزد. اگر از انجام این کارها منع شود، بلافاصله مغلوب احساس ناراحتی بسیار پریشانکننده ای میشود که میتوان آن را همارز اضطراب دانست و بیمار خودش آن را به اضطراب شبیه میداند.
پس ما اینجا به یک نتیجه گیری میرسیم. اضطراب واکنشی به موقعیّـت خطر است. این اضطراب به واسطۀ انجام کاری از طرف ایگو جهت دوری از آن موقعیّت یا کناره گرفتن از آن برطرف میشود. میتوان گفت که علایم تولید میشوند تا از اضطراب آفرینی پرهیز شود. امّا این تبیین به اندازۀ کافی ژرف نیست. شاید درست باشد که بگوییم علایم آفریده شده اند تا از یک موقعیّت خطر پرهیز شود؛ موقعیّتی که حضور آن به واسطۀ تولید اضطراب هشدار داده میشود. در مواردی که به بحث گذاشتیم، خطر موردنظر خطر اختگی یا مسئلهای بود که ردّ آن به اختگی بازمیگشت.
اگر اضطراب واکنش ایگو به خطر باشد، ما فریفته خواهیم شد که رواننژندی تروماتیک را که اغلب به دنبال گریز از مرگ پدید می آید، نتیجۀ مستقیم ترس از مرگ (یا ترس برای زندگی) بدانیم و پرسش از اختگی و روابط وابستۀ ایگو را از ذهن بیرون کنیم [ص. ۹۵]. بیشتر کسانی که رواننژندی های تروماتیک رخداده در طی جنگ واپسین[۲] را مشاهده کردهاند، همین مسیر را پیمودند، و پیروزمندانه شاهدی آوردند که تهدید رانۀ صیانت خود به تنهایی و بدون هیچگونه آمیزه ای از عوامل جنسی و بدون نیازمندی به فرضیه های پیچیدۀ روانکاوی، میتواند موجب رواننژندی شود. در واقع مایۀ تأسف بسیار است که تحلیلی واحد از رواننژندی تروماتیک ارزشی ندارد[۳]. همچنین باید تأسف خورد، نه به خاطر اینکه چنین تحلیلی با اهمیّت سببشناسانه حیات جنسی تناقض دارد-زیرا چنین تناقضی خیلی وقت پیش با معرفی مفهوم نارسیسیسم که تصرّف لیبیدویی ایگو را کنار تصرّف های ابژه قرار داد و بر خصلت لیبیدویی رانۀ صیانت خود تأکید میکند، برطرف شد-بلکه بدین دلیل که در غیاب تحلیل اینچنین، ما بهترین فرصت برای دست زدن به نتیجه گیری های دقیق دربارۀ رابطۀ بین اضطراب و شکلگیری علایم را از دست میدهیم. با در نظر گرفتن همۀ چیزهایی که دربارۀ ساختارِ رواننژندی قابل مقایسه در زندگی روزمره میدانیم، خیلی ناممکن به نظر میرسد که رواننژندی تنها به خاطر حضور عینی خطر و بدون مشارکت سطوح ژرفتر دستگاه روان به وجود آید. به نظر میرسد که ضمیر ناآگاه هیچ چیزی را در خود ندارد که به مفهوم نابودی زندگی برای ما محتوایی ببخشد. اختگی میتواند بر مبنای تجربۀ روزانۀ جدا شدن مدفوع از بدن یا بر پایۀ از دست دادن پستان مادر موقع از شیر گرفتن تصویر شود[۴]. امّا هیچ چیز شبیه به مرگ نمیتواند تجربه شده باشد؛ یا اگر تجربه شده باشد، همانند حالت غش کردن، هیچ ردّ مشاهدهپذیری از آن بر جای نمیماند. بنابراین من تمایل دارم به این دیدگاه پایبند باشم که ترس از مرگ باید به عنوان همتایی برای ترس از اختگی در نظر گرفته شود و موقعیّتی که ایگو بدان واکنش نشان میدهد، موقعیّت وانهاده شدن توسط سوپرایگوی محافظ -نیروهای سرنوشت-است، به طوری که دیگر هیچ حفاظی در برابر تمام خطراتی که او را احاطه کردهاند، وجود ندارد[۵]. به علاوه باید به یاد داشت که در تجاربی که به رواننژندی تروماتیک منجر میشوند، سپر حافظتی در برابر محرّک بیرونی شکسته میشود و میزان زیادی از تهییج بر دستگاه روان تحمیل میگردد [به ص. ۹۴ هم نگاه کنید]؛ بنابراین ما در اینجا احتمال دوّمی داریم-اینکه اضطراب نه تنها به عنوان یک عاطفه هشدار داده شود بلکه همچنین بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادی موقعیّت دوباره تولید گردد.
گفته ای که الان در مورد تأثیری بیان کردم که ایگو را از طریق تحمّل فقدان های مکرر ابژه ها برای پیشبینی اختگی آماده میکند، جنبه های تازه ای از پرسش اضطراب را روشن میکند. ما پیش از این اضطراب را هشدار خطر در نظر میگرفتیم، ولی اکنون با توجه به اینکه خطر پیشگفته معمولاً خطر اختگی است، اضطراب را واکنشی به یک فقدان، جدایی، در نظر میگیریم. با اینکه ملاحظات چندی بلافاصله مطرح میشود که علیه این دیدگاه هستند، ما نمیتوانیم از یک همبستگی خیلی مهم جا بخوریم. نخستین تجربۀ اضطرابی که فرد از سر میگذراند (در در رابطه انسانها، در همۀ موارد) تولّد، و اگر عینیتر سخن بگوییم، جدایی از مادر است. توّلد را میتوان با اخته شدن مادر مقایسه کرد (با برابر گرفتن کودک با آلت تناسلی مردانه). حال بسیار ارضاکننده خواهد بود اگر اضطراب، به عنوان نمادی برای جدایی، در تمام موقعیّـت های متعاقبی که در آنها جدایی اتّفاق می افتد، تکرار شود. امّا متأسفانه این واقعیّت که تولّد به لحاظ ذهنی به عنوان جدایی از مادر تجربه نمیشود، چون جنین موجود کاملاً نارسیسیستیکی است که از وجود مادر به عنوان یک ابژه به کل بیخبر میباشد، ما از از چنین استفاده ای بازمیدارد. استدلال مخالف دیگر این است که ما میدانیم که واکنش های عاطفی به جدایی چه هستند: آنها درد و سوگواری هستند نه اضطراب. شاید به طور اتّفاقی یادآوری شود که ما در بحث سوگواری هم از فهمیدن چرایی دردناک بودن سوگواری عاجز ماندیم[۶].
(۸)
زمان تأمل و درنگ فرارسیده است. آنها ما واضحاً به دنبالش هستیم، چیزی است که چیستی اضطراب را به ما نشان دهد، معیارهایی که ما را توانا کند تا نظران راستین را از نظرات اشتباه در مورد آن متمایز کنیم. اما رسیدن به چنین معیارهایی آسان نیست. اضطراب مسئلۀ چندان ساده ای نیست. ما تاکنون تنها به دیدگاه های متناقضی در مورد آن دست پیدا کرده ایم که با نگاه بیطرفانه هیچکدام بر دیگری رجحان ندارد. بنابراین من پیشنهاد میکنم که روال متفاوتی در پیش بگیریم. پیشنهاد میکنم که با بیغرضی کامل به گردآوری همۀ واقعیّتهایی که دربارۀ اضطراب میدانیم دست بزنیم، بدون اینکه انتظار دستیابی به ترکیب جدیدی داشته باشیم. پس اضطراب در درجۀ نخست چیزی است که احساس میشود. ما آن را یک حالت عاطفی میخوانیم، هر چند از چیستی یک عاطفه غافل هستیم. اضطراب به عنوان یک احساس، دارای خصلت خیلی بارز نالذّتی است. امّا این تمام کیفیّت آن نیست. تمام نالذّتیها را هم نمیتوان اضطراب خواند، زیرا احساسهای دیگری مثل تنش، درد یا سوگواری وجود دارند که دارای خصلت نالذّتی میباشند. بنابراین اضطراب باید دارای ویژگی های متمایزکنندۀ دیگری به غیر از نالذّتی باشد. آیا میتوانیم در فهم تفاوت های میان این عواطف لذّتسوزِ مختلف توفیق یابیم؟
در هر صورت، ما میتوانیم دربارۀ احساس اضطراب چند نکته بیان کنیم. به نظر میرسد که خصلت لذّتسوز آن دارای یک نشانۀ خاص خود باشد؛ چیزی که چندان آشکار نیست، آنهایی که با وجود همۀ احتمالات، اثبات آنها دشوار است. امّا صرفنظر از این ویژگی خاص که جداسازی آن دشوار است، متوجه میشویم که اضطراب با حسهای بدنی کاملاً مشخّصی همراه میشود که میتواند به اندامهای خاصی از بدن اشاره داشته باشد. ازآنجاکه ما در اینجا به فیزیولوژی اضطراب نمیپردازیم، لذا باید به ذکر چند بازنمایانگر این حسها رضایت دهیم. واضحترین و پُربسامدترین آنها حسهایی هستند که به اندامهای تنفّسی و قلب مربوط میشوند[۷]. آنها شواهدی فراهم میکنند که عصبگیریهای[۸] حرکتی-یعنی فراینده ای تخلیه-در [شکلگیری] پدیدۀ عمومی اضطراب نقش دارند.
بنابراین تحلیل حالتهای اضطرابی وجود (۱) یک خصلت خاص از نالذّتی، (۲) کنشهای تخلیه، و (۳) ادراک این کنشها را آشکار میسازد. دو مورد آخر بلافاصله تفاوتی میان حالتهای اضطراب و حالتهای دیگری مانند سوگواری و درد را نشان میدهد. دو مورد آخر هیچ جلوۀ حرکتی ندارند؛ اگر هم داشته باشند، این جلوه بخش اصلی حالت کلی نیست بلکه شکلی مجزا است که محصول آن یا واکنش بدان تلقی میشود. لذا اضطراب یک حالت نالذّتی خاص همراه با کنشهای تخلیه در مسیرهای ویژه است. ما همسو با دیدگاه های عمومی مان[۹]، باید چنین بیاندیشیم که اضطراب بر افزایش تهییجی متّکی است که از طرفی خصلت نالذّتی را به وجود می آورد و از طرف دیگر از طریق کنشهای تخلیۀ پیشگفته تسکینی پیدا میکند. بااینحال، بعید است که یک تبیین تماماً فیزیولوژیایی اینگونه ما را راضی کند. ما وسوسه میشویم که وجود یک عامل تاریخی را مفروض بگیریم که حسهای اضطراب و عصبگیریهای آن را قویاً محدود کند. به عبارت دیگر، ما فرض میکنیم که حالت اضطرابی بازتولید تجربه هایی است که شرایط ضروری برای چنین افزایشی را در تهییج و تخلیه در مسیرهای خاص فراهم میکنند و شرایطی به وجود می آورد که نالذّتی اضطراب خصلت ویژۀ خود را پیدا کند. در انسان، تولّد یک تجربۀ پیشالگویی[۱۰] اینچنین را فراهم میکند و لذا ما اغلب حالتهای اضطرابی را بازتولید ترومای تولّد در نظر میگیریم.
این بدان معنا نیست که اضطراب در میان حالتهای عاطفی دیگر دارای جایگاه خاصی است. من معتقدم که حالتهای عاطفی دیگر هم بازتولید تجارب بسیار قدیمی، شاید حتّا تجارب پیشافردی، حیاتی هستند و باید آنها را حملات هیستریایی نوعی و ذاتی در نظر بگیریم؛ در برابر حملات فردی و جدیدتری که در رواننژندی هیستریایی اتّفاق می افتند و منشأ و اهمیّت آنها در مقام نمادهای یادآورانه در تحلیل آشکار شده است. البته خیلی مطلوب خواهد بود اگر بتوانیم حقّانیت این دیدگاه را در حالتهای عاطفی اینگونه نشان دهیم؛ چیزی که هنوز از حصول آن فاصلۀ زیادی داریم[۱۱].
این دیدگاه که اضطراب به رخداد تولّد بازمیگردد، مخالفت هایی برمی انگیزد که باید موردنظر قرار گیرند. ممکن است استدلال شود که اضطراب واکنشی است که به احتمال خیلی زیاد در تمام ارگانیسمها، بهطور مشخّص در تمام ارگانیسمهای پیشرفته تر، مشترک است، درحالیکه مرگ تنها توسط پستانداران تجربه میشود؛ و حتّا جای تردید است که تولّد در همۀ آنها دارای اهمیّت تروما باشد. بنابراین اضطراب در غیاب پیشالگوی تولّد وجود دارد. امّا این مخالفت ما را از مانعی که روانشناسی را از فیزیولوژی جدا میکند، عبور میدهد. شاید چنین باشد که دقیقاً به خاطر وجود کارکرد بیولوژی ایی حتمیِ اضطراب است که واکنشی در برابر شرایط خطر تلقی میگردد، واکنشی که در ارگانیسم های مختلف به شکل متفاوتی تعبیه شده است. صرفنظر از اینا، ما نمیدانیم که آیا اضطراب در ارگانیسم هایی که تفاوت زیادی با انسان دارند هم از حسها و عصبگیریهای مشابه با او برخوردار است یا خیر. بنابراین این استدلال مناسبی علیه این دیدگاه نیست که اضطراب در انسان از فرایند تولّد الگوبرداری کرده است.
اگر ساختار و منشأ اضطراب چنین توصیف شود، پرسش بعدی این است: کارکرد اضطراب چیست و در کدام موقعیّتها بازتولید میشود؟ پاسخ صریح و متقاعد کننده به نظر میرسد: اضطراب در اصل واکنشی به وضعیّت خطر است و هر زمان که چنین وضعیتی رخ دهد، بازتولید میشود.
بااینحال، این پاسخ ملاحظات دیگری پیش میکشد. عصبگیریهای دخیل در وضعیّـت اصلی اضطراب احتمالاً دارای معنا و هدفی هستند، همانطور که حرکات عضلاتی همراه با نخستین حملۀ هیستریایی چنین است. برای فهم حملۀ هیستریایی تمام کاری که باید انجام شود، این است که دنبال موقعیّتی بگردیم که در آن حرکات مذکور بخشی از یک کنش مناسب و مقتضی را شکل میدهد. بنابراین احتمال میرود که موقع تولّد این عصبگیری با معطوف شدن به اندامهای تنفّسی روشی برای فعّالیت ریه ها فراهم کند و با افزایش ضربان قلب خون را از مواد سمّی دور نگه دارد. به طور طبیعی، بعداً زمانی که وضعیّـت اضطرابی در قالب یک عاطفه بازتولید شد، در همانند تکرار حملۀ اضطرابی، فاقد چنین اقتضایی است. وقتی فرد در موقعیّت خطر جدیدی قرار میگیرد، ممکن است برای او مناسب نباشد که به جای دست بردن به واکنشی متناسب با خطر فعلی، با وضعیّت اضطرابی (که واکنش به خطر پیشین بوده است، پاسخ دهد. بااینحال، اگر موقعیّت خطر به صورتی ادراک شود که انگار نزدیک است و به واسطۀ حملۀ اضطراب هشدار داده شود، متقضی جلوه میکند. در آن صورت او میتواند با توسّل جستن به ابزارهای مناسبتر از دست اضطراب خلاص شود. بنابراین ما دو شیوه را میبینیم که اضطراب میتوان ظاهر شود: به شیوه ای نامقتضی، وقتی که موقعیّت خطر جدید اتّفاق افتاده است، یا به شیوۀ مقتضی برای هشدار دادن و پیشگیری از وقوع آن موقعیّت [خطر].
بااینحال، «خطر» چیست؟ در کنش تولّد خطری واقعی برای زندگی وجود دارد. ما میدانیم که این در سطح عینی چه معنایی دارد؛ امّا از نظر روانشناسانه، چیزی به ما نمیگوید. خطر تولّد آن زمان هنوز دارای مضمون روانی نیست. به احتمال نمیتوانیم تصوّر کنیم که جنین دارای هیچگونه دانشی از این دست نیست که احتمال نابود شدن زندگیاش وجود دارد. تنها میتوان از برخی آشفتگیه ای عظیم در اقتصاد لیبیدوی نارسیسیتیک آن باخبر شد. توده های بزرگی از تهییج آن را احاطه میکنند و به شکلهای جدیدی از نالذّتی می انجامد، و برخی اندامها تصرّف فزایندهای کسب میکنند، لذا این پیشدرآمد تصرّف ابژه ای است که به زودی اتّفاق می افتد. کدام مؤلفه های این شرایط میتوانند به عنوان نشانه های «موقعیّت خطر» در نظر گرفته شوند؟
شوربختانه در مورد آرایش ذهنی نوزاد چیز زیادی نمیدانیم تا پاسخ مستقیمی بدین پرسش امکانپذیر شود. من حتّا نمیتوانم اعتبار توصیفی را که همین الان مطرح کردم، تأیید نمایم. گفتن این سخن آسان است که کودک در تمام موقعیّـت هایی که یادآور رخداد تولّد باشند، عاطفۀ اضطراب را تکرار میکند. مسئلۀ مهمی که باید دانسته شود این است که چه چیزی این رویداد را یادآوری میکند و آنچه به یاد آورده میشود، چیست.
همۀ کاری که میتوانیم انجام دهیم، بررسی موقعیّت هایی است که در آن نوزادان کوچک یا کودکان بزرگتر استعداد تولید اضطراب را نشان میدهند. رنک در کتاب خود دربارۀ ترومای تولّد (۱۹۲۴) تلاشی راسخ برای برقراری پیوندی میان فوبیاهای ابتدایی کودکان و تأثیرهای برجای مانده بر آن، به واسطۀ رخداد تولّد انجام داده است. امّا من فکر نمیکنم که او موّفق بوده باشد. دو مخالفت متوجّه نظریّۀ او است. نخست، او فرض میکند که نوزاد موقع تولّد تأثرهای حسی خاص، به خصوص از نوع دیداری، دریافت کرده است و تکرار آن میتواند خاطرۀ ترومای تولّد را یادآوری کند و لذا واکنش اضطراب برمی انگیزد. این فرض کاملاً بیاساس و بسیار ناممکن است. باورپذیر نیست که کودک حسهای عمومی و ظریف مربوط به فرایند تولّد را نگاه داشته باشد. اگر کودکان بعداً از حیواناتی که در سوراخ هایی ناپدید میشوند یا از آن بیرون می آیند، بترسد، از نظر رنک این به خاطر ادراک شباهتی اینچنین است. امّا آنان نمیتوانند از چنین شباهتی باخبر باشند. دوّم، رنک در ملاحظۀ این موقعیّـت های اضطرابی بعدی، همانطور که با نظرش متناسب است، بر یادآوری کودک از هستی مسرورانه در رحم انگشت مینهد، بر یادآوری اختلال تروماتیکی که این هستی را برآشفت؛ و این فضای زیادی را برای تفسیر دلبخواهی باز میگذارد. افزون بر این، مثال های مشخّصی از اضطراب کودکی وجود دارد که بهطور مستقیم نظریّهاش را دچار اشکال میکند. برای مثال، وقتی کودکی در تاریکی رها میشود، بر مبنای دیدگاه او، باید از استقرار دوبارۀ موقعیّت درون رحم شادمان باشد؛ امّا دقیقاً در چنین موقعیّـتهایی است که کودک با اضطراب واکنش نشان میدهد. و اگر این [مخالفت] چنین تبیین شود که کودک به یاد اختلالی می افتد که رخداد تولّد در شادمانی درون رحم به وجود آورده است، دیگر نمیتواند از خصلت دور از ذهن چنین تبیین هایی چشمپوشی کرد[۱۲].
من بدین نتیجه گیری سوق داده شدم که فوبیاهای نخستین نوزاد نمیتواند بهطور مستقیم به تأثرات کنش تولّد ارجاع داده شود و تاکنون تبیین نشده اند. بدون تردید در آغاز زندگی آمادگی خاصی در برابر اضطراب وجود دارد. امّا چنین نیست که این آمادگی بلافاصله پس از تولّد در اوج خود باشد و سپس به آرامی کاستی گیرد، در عوض [این آمادگی] تا بعداً، موقعی که تحوّل روانی پیش رود، ظاهر نمیشود و طی دورۀ مشخّصی از کودکی ادامه پیدا میکند. اگر این فوبیاها پس از این دوره ادامه پیدا کند، فرد اغلب در خطر وجود نوعی آشفتگی رواننژندانه قرار میگیرد، هرچند ارتباط آنها با رواننژندی محرزی که پس از کودکی ظاهر میشود، به هیچ وجه روشن نیست.
تنها جلوه های اندکی از اضطراب کودکان برای ما فهمپذیر است و ما باید توجهمان را به آنها محدود کنیم. برای مثال، زمانی که کودک تنها، یا در جایی تاریک است[۱۳] یا خود را به جای حضور در کنار افراد آشنایی مثل مادرش، در کنار فردی ناشناس مییابد، اتّفاق می افتند. این سه نمونه میتواند به یک وضعیّت واحد، یعنی از دست دادن فرد موردعشق و اشتیاق برای او، فروکاسته شود. بااینحال، من در اینجا فکر میکنم که ما کلید فهم اضطراب و آشتی دادن تناقض هایی را که ظاهراً بر آن وارد بود، در اختیار داریم.
تصویر یادآورانۀ کودک از فرد مورد اشتیاق بدون شک به غایت تصرّف شده است، احتمالاً در آغاز به شیوه ای وهمی. امّا این تأثیری ندارد؛ و اکنون به نظر میرسد که این اشتیاق به اضطراب تبدیل شده باشد. این اضطراب در کل ظهور جلوه ای از اضطراب کودک در حالتی سردرگم است، زیرا او در این وضعیّت بسیار ناپخته نمیداند که چطور با تصرّف اشتیاقش مقابلۀ بهتری داشته باشد. در اینجا اضطراب به عنوان واکنشی در برابر احساس تجربهشدۀ از دست دادن ابژه ظاهر میشود؛ و بلافاصله ما را به یاد این واقعیّت می اندازد که اضطراب اختگی هم ترس از جدا شدن یک ابژۀ بسیار ارزشمند میباشد و ابتداییترین اضطراب-«اضطراب نخستین» تولّد-به مسئلۀ جدایی از مادر مربوط میشود.
بااینحال، تأمّلی کوتاه ما را از پرسشِ از دست دادن ابژه فراتر میبرد. دلیل اینکه چرا نوزاد حضور مادرش را ادراک میکند، تنها بدین خاطر است که تجربه پیشتر به او فهمانده است که مادر بیدرنگ تمام نیازهایش را ارضا میکند. پس موقعیّتی که به عنوان «خطر» در نظر گرفته میشود و [نوزاد] میخواهد در برابر آن ایمن باشد، [موقعیّت] ارضانشدگی، افزایش تنش به خاطر نیازمندی است؛ موقعیّـتی که در برابر آن درمانده میباشد. من معتقدم اگر این دیدگاه را بپذیریم، تمام این واقعیّتها فهمپذیر میشوند. موقعیّت ارضانشدگی که در آن میزان تحریک به حدّ لذّتسوزی افزایش مییابد، بدون اینکه امکان استیلا یا تخلیۀ روانی فراهم باشد، باید برای نوزاد همانند تجربۀ به دنیا آمدن باشد؛ باید تکرار موقعیّت خطر باشد. جنبۀ مشترک هر دو موقعیّت به هم ریختگی اقتصادی به دلیل انباشت مقادیری از تحریک است که باید از آن رها شد. بنابراین جوهرۀ واقعی «خطر» این عامل است. در هر دو مورد واکنش اضطرابی وقوع پیدا میکند. (بااینحال، این واکنش برای نوزاد کوچک مقتضی است، زیرا تخلیه، معطوف شدن آن به دستگاه تنفّسی و عضلۀ صوتیْ مادر را متوجه آن میکند، درست همانطور که ریه های کودک تازه به دنیا آمده را برای رها شدن از محرّک درونی فعّال مینماید). لازم نیست فرض شود که کودک جز این شیوه برای نشان دادن وجود خطر، چیز دیگری را زمان تولّدش با خود حمل میکند.
وقتی نوزاد به تجربه دریافته باشد که یک ابژۀ بیرونی درکشدنی میتواند به موقعیّتی که یادآور تولّد است، پایان دهد، مضمون خطری که از آن میترسد از موقعیّت اقتصادی به شرایطی جابهجا میشود که تعیینگر آن موقعیّـت، یعنی از دست دادن ابژه است. اکنون خطر از دست دادن مادر است؛ و به محض اینکه خطر ظاهر شد، نوزاد پیش از اینکه موقعیّت اقتصادی ترسآور استقرار پیدا کند، هشدار اضطرابی میدهد. این تغییر نخستین قدم بزرگی است که نوزاد در راستای صیانت خود برمیدارد و در عین حال نمایانگر گذر از ظهور خودکار و بیاختیار اضطراب به بازتولید عامدانۀ اضطراب به عنوان هشداری برای خطر است.
اضطراب از این دو منظر، یک پدیدۀ خودکار و هشداری نجاتبخش، محصول درماندگی روانی نوزاد در نظر گرفته میشود که همتای طبیعی درماندگی زیستی اوست. همزمانی جالبی که طی آن اضطراب کودک تازه به دنیا آمده و اضطراب نوزاد کوچک هر دو به جدایی از مادر مشروط میشوند، به تبیین در مسیرهای روانی نیازی ندارد. به نظر میرسد که تبیین زیستشناسانۀ آن کافی باشد؛ زیرا درست همانطور که مادر در اصل تمام نیازهای جنین را از طریق دستگاه بدن خویش تأمین میکند، پس از تولّد نیز با بهرهگیری از ابزارهای دیگر، بهطور نسبی به همین کار ادامه میدهد. میان زندگی درونرحمی و آغاز نوزادی پیوستگی بسیار بیشتری از وقفۀ[۱۴] شگرف ناشی از تولّد که ما را بدان باور سوق داده است، وجود دارد. اتّفاقی که رخ میدهد این است که موقعیّـت زیستی کودک به عنوان جنین با رابطۀ روانی با ابژۀ مادر جایگزین میشود. امّا نباید فراموش کنیم که در طی زندگی درونرحمی مادر برای جنین ابژه نبوده است و در واقع در آن زمان اصلاً ابژه ای وجود ندارد. روشن است که در این الگو جایی برای برونریزش[۱۵] ترومای تولّد وجود ندارد. ما نمیتوانیم بفهمیم که اضطراب دارای کارکرد دیگری جز هشدار دادن برای اجتناب از موقعیّـت خطر باشد.
اهمیّت از دست دادن ابژه به عنوان تعیینکنندۀ اضطراب به میزان زیادی گسترشپذیر است. زیرا دگرگونی بعدی اضطراب، یعنی اضطراب اختگیِ متعلّق به مرحلۀ آلتی هم ترس از جدایی است و لذا به همین تعیینکننده مربوط میشود. خطر در این مورد جدا شدن از دستگاه تناسلی خویش است. فکر میکنم که فرنزی [۱۹۲۵] به درستی مسیر ارتباطی روشنی میان این ترس و ترسهای موجود در موقعیّـت های خطر ابتدایی ردگیری کرده است. ارزش نارسیسیتیک زیادی که آلت دارد، میتواند بدین واقعیّـت اشاره داشته باشد که این ارگان ضمانتی برای صاحبش تلقی میشود که او بار دیگر بتواند از طریق مقاربت با مادرش متّحد گردد؛ یعنی جایگزینی برای او [مادر] است. محروم شدن از آن به مثابۀ جدایی دوباره از مادر است، و در نتیجه این به معنای مواجهۀ درمانده با تنش لذّتسوز ناشی از نیاز رانه ای، همانند موضوع تولّد، است. امّا نیازی که افزایش آن ترسآور میشود، اکنون یک نیاز خاصِ متعلّق به لیبیدوی تناسلی است و دیگر همانند دوران نوزادی بیحاصل نیست. شاید بتوان افزود که برای مردی که [به لحاظ جنسی] ناتوان است (یعنی، تهدید اختگی او را بازداشته است)، خیالپردازی بازگشت به رحم مادر جایگزین مقاربت میباشد. ما با پیروی از خطّ فکری فرنزی ممکن است بگوییم که مرد موردبحث که کوشیده با استفاده از اندام تناسلیاش جهت بازنمایاندن خود، بازگشت به رحم مادر را تحقّق بخشد، اکنون به صورت واپس روانه این اندام را با کل وجودش جایگزین کرده است[۱۶].
پیشرفتی که کودک در طی تحوّلش شکل میدهد-استقلال فزایندۀ او، تمایز دقیقتر دستگاه روانش به عوامل مختلف، آشکار شدن نیازهای جدید-نمیتوانند بر مضمون موقعیّت خطر تأثیر نگذارند. ما پیشتر این تغییر مضمون را از جانب از دست دادن مادر به عنوان یک ابژه، به اختگی دنبال کردیم. دوّمین تغییر معلول قدرت سوپرایگو است. با شخصیزدایی عاملیّت والدین که ترس اختگی از آن بود، خطر نامحسوستر میشود. اضطراب اختگی به اضطراب اخلاقی-اضطراب اجتماعی-تحوّل پیدا میکند و اکنون دیگر به آسانی نمیتوان فهمید که اضطراب به چه چیزی مربوط میشود. این فرمول، «جدایی و رانده شدن از قبیله» تنها برای بخش واپسین سوپرایگو کاربردپذیر است که بر مبنای ضابطه های اجتماعی ساخته میشود، نه برای هستۀ سوپرایگو که با عاملیّت درونفکندۀ والدین متناظر است. در حالت کلیتر، آنچه ایگو خطر در نظر میگیرد و به واسطۀ هشدار اضطراب بدان پاسخ میدهد، چیزی است که [باعث میشود] سوپرایگو از آن خشمگین شود یا تنبیهاش کند یا دیگر دوستش نداشته باشد. از نظر من دگرگونی واپسینی که ترس از سوپرایگو دستخوش آن میشود، ترس از مرگ (تا ترس به خاطر زندگی) است که برونفکنی ترس از سوپرایگو به نیروهای سرنوشت تلقی میگردد.
کم یک زمانی برای این دیدگاه اهمیّت قایل بودم که آنچه به عنوان تخلیۀ اضطراب استفاده میشود، تصرّفی است که در فرایند پسرانش پسگرفته شده است[۱۷]. امروزه دیگر این اهمیّت اندکی برایم دارد. به این خاطر که بااینکه پیشتر باور داشتم که اضطراب همواره توسط فرایندی اقتصادی به صورت خودکار برانگیخته میشود، مفهومبندی فعلی من از اضطراب به عنوان یک هشدار از سوی ایگو برای تأثیرگذاری بر عامل لذّت-نالذّتی با ضرورت در نظر گرفتن عامل اقتصادی صورت پذیرفته است. نمیتوان علیه این اندیشه که بهطور دقیق انرژی آزادشده توسط پسگیری در جریان پسرانش است که توسط ایگو برای برانگیختن این عاطفه استفاده میشود؛ امّا دیگر اهمیّتی ندارد که بخشی از انرژی در خدمت این هدف است.
این دیدگاه جدید بررسی یکی دیگر از مدعاهای من، یعنی اینکه ایگو محمل واقعی اضطراب است، را ضروری میگرداند[۱۸]. من فکر میکنم که این گزاره هنوز مفید است. دلیلی وجود ندارد که هیچ کدام از جلوه های اضطراب را به سوپرایگو منتسب کنیم؛ درحالیکه ابراز «اضطراب اید» نیازمند اصلاح است؛ بیشتر از مادۀ آن، از نظر شکلش. اضطراب یک حالت عاطفی است و البته تنها میتواند توسط ایگو احساس شود. اید نمیتواند همانند ایگو اضطراب احساس کند؛ زیرا سازمانی ندارد و نمیتواند در مورد موقعیّت خطر قضاوت کند. از طرف دیگر، بسیار اتّفاق می افتد که فرایندهایی در اید شروع شده اند یا میخواهند شروع شوند که ایگو را به اضطراب آفرینی وامیدارند. در حقیقت، احتمال میرود که پس رانش های ابتدایی و موارد بعدی توسط اضطراب اینگونۀ ایگو در رابطه با فرایندهای اید برانگیخته شوند. ما در اینجا به درستی میان دو وضعیّت تمایز قایل میشویم: وضعیّتی که اتّفاقی در اید می افتد که موقعیّت های خطر را برای ایگو فعّال مینماید و او را به ارسال هشدار اضطراب برمی انگیزد تا بازداری رخ دهد، و دوّم موقعیّتی شبیه به ترومای تولّد در اید رخ میدهد و واکنش خودکار اضطراب ظاهر میشود. این دو وضعیّت میتوانند با هم مرتبطتر شوند، اگر اشاره شود که وضعیّت دوّم با موقعیّت خطر ابتداییتر و اصلی تناظر دارد، درحالیکه وضعیّت نخست با تمام تعیینکننده های بعدی اضطراب که نشئتگرفته از آن باشند، متناظر میباشد؛ یا، همانطور که در مورد اختلال های مطرحشده توسط ما کاربردپذیر است، وضعیّت دوّم برای رواننژندی «کنونی» به کار میرود، درحالیکه وضعیّـت نخست در رواننژندی های با ریشۀ روانی متداول است.
پس ما میفهمیم که مسئلۀ وانهادن یافته های پیشینمان مطرح آنچنان نیست که همسو کردن آنها با کشف های جدیدتر مطرح است. همچنان این واقعیّت انکارناپذیر مطرح است که در خودداری جنسی، در تداخل نامتناسب با مسیر تهییج جنسی یا اگر بعداً از پردازش شدن در سطح روان منحرف شود[۱۹]، اضطراب به طور مستقیم از لیبیدو نشئت میگیرد؛ به عبارت دیگر، ایگو در مواجهه با تنش فزاینده به دلیل نیاز، همانند موقعیّت تولّد، به حالت درماندگی دچار میشود و سپس اضطراب تولید میگردد. در اینجا باز این احتمال قویاً مطرح است که آنچه از مجرای تولید اضطراب تخلیه میشود، دقیقاً مقدار اضافی لیبیدوی مصرف نشده است[۲۰]. همانطور که میدانیم، شکلگیری یک رواننژندی با ریشۀ روانی به طور خاص بر پایۀ یک رواننژندی «کنونی» متّکی است. اینگونه به نظر میرسد که ایگو میکوشد خود را از اضطراب حفظ کند، که یاد گرفته است آن را برای مدّتی به تعلیق درآورد و از طریق شکل دادن علایم جلوی آن را بگیرد. تحلیل رواننژندی تروماتیک حاصل از جنگ، اصطلاحی که اتّفاقاً دامنۀ وسیعی از اختلالها را دربرمیگیرد، نشان داده است که شماری از آنها دارای ویژگی هایی از رواننژندی «کنونی» هستند.
من نمیخواهم با توصیف تکامل موقعیّـت های خطر مختلف از شکل ابتداییشان، کنش تولّد، ادعا کنم که تعیینکننده های بعدی اضطراب تعیینکننده های پیشین را بهطور کامل از اعتبار می اندازند. این درست است که با تداوم تحوّل ایگو، موقعیّت های خطر قبلی اغلب نیروی خود را از دست میدهند و کنار میروند به گونه ای که میتوان گفت هر دوره ای از زندگی فرد تعیینکننده های اضطرابی متناسبی دارد. بنابراین خطر درماندگی روانی با دوره ای از زندگی متناسب است که ایگو ناپخته است؛ خطر از دست دادن ابژه با آغاز کودکی، زمانی که فرد هنوز به دیگران وابسته است، خطر اختگی با مرحلۀ آلتی و ترس از سوپرایگو با دورۀ نهفتگی تناسب دارد. بااینحال، تمام این موقعیّت های خطر و تعیینکننده های اضطراب میتوانند در کنار هم ادامه پیدا کنند و ایگو را در دورانی پس از دورۀ مقتضی به واکنش اضطرابی وادارند؛ یا تعدادی از آنها میتواند بهطور همزمان به کار افتند. به علاوه، امکان دارد که ارتباط خیلی نزدیکی میان موقعیّت خطری که در کار است و شکلی که رواننژندی بعدی به خود میگیرد، وجود داشته باشد[۲۱].
وقتی در بخش قبلی این بحث خطر اختگی را در بیشتر از یک شکل از رواننژندی مهم یافتیم، خودمان را در برابر بیشبرآورد این عامل قرار دادیم، چون [این عامل] نمیتواند برای زنان تعیینکننده باشد، کسانی که بیتردید بیشتر از مردان دچار رواننژندی میشوند. اکنون مشاهده میکنیم که در نظر گرفتن اضطراب اختگی به عنوان تنها نیروی انگیزشیِ فرایند دفاعیای که به رواننژندی می انجامد، خطری ندارد. من جای دیگری[۲۲] نشان دادهام که دختران کوچک چگونه در سیر تحوّلشان به تصرّف ابژۀ مهرورزانه به واسطۀ عقدۀ اختگیشان هدایت میشوند. در زنان به طور دقیق چنین به نظر میرسد که موقعیّت خطرِ از دست دادن ابژه اثرگذارترین باقی میماند. تمام کاری که باید بکنیم، تعدیل جزئی توصیفمان از تعیینکنندۀ اضطراب است، از این نظر که [این تعیینکننده] دیگر خواستن ابژه یا از دست دادن واقعی آن نبوده، بلکه از دست دادن عشق ابژه است. از آنجا که بیتردید هیستری پیوند محکمی با زنانگی دارد، همانطور که رواننژندی وسواسی با مردانگی در پیوند است، محتمل به نظر میرسد که از دست دادن عشق به عنوان تعیینکنندۀ اضطراب همان نقشی را در هیستری بازی کند که تهدید اختگی در فوبیاها و ترس از سوپرایگو در رواننژندی وسواسی دارد.
(۹)
آنچه اکنون برای ما میماند، بررسی رابطۀ میان شکلگیری علایم و تولید اضطراب است.
به نظر میرسد که دو دیدگاه بسیار رایج در مورد این موضوع وجود داشته باشد. یکی این است که اضطراب خودش یک علامت رواننژندی است. دیگری این است که ارتباط بسیار نزدیکتری میان این دو وجود دارد. بر اساس دیدگاه دوّم، علایم تنها به منظور اجتناب از اضطراب ساخته شده اند: آنها انرژی روانیای را مسدود میکنند که در غیر این صورت به شکل اضطراب تخلیه میشد. بنابراین اضطراب پدیدۀ اساسی و مشکل عمدۀ رواننژندی است.
این دیدگاه دوّم دستکم به واسطۀ برخی نمونه های جالب درست از آب درآمده است. اگر یک بیمار مبتلا به آگروفوبیا که با همراه به خیابان رفته است، تنها رها شود، او حملۀ اضطرابی تولید میکند. یا اگر رواننژند وسواسی از شستن دستانش پس از لمس اشیا بازداشته شود، دچار اضطرابی تحمّلناپذیر میشود. روشن است که هدف و نتیجۀ موقعیّت تحمیلشدۀ همراهی شدن در خیابان و کنش وسواسی شستن دست ممانعت از طغیانهای اینگونۀ اضطراب است. از این نظر، تمام بازداری هایی که ایگو بر خود میبندد، میتواند علامت خوانده شود.
از آنجا که ما تولید اضطراب را تا موقعیّت خطر دنبال کرده بودیم، به طور قطع ترجیح میدهیم اظهار داریم که علایم آفریده میشوند تا ایگو را از موقعیّت خطر دور کنند. اگر از شکلگیری علایم جلوگیری شود، خطر تحقّق مییابد؛ یعنی موقعیّت مشابه با تولّد در ایگو برقرار میشود که [ایگو] در مواجهه با تقاضای رانه ای پیوسته رو به افزایش-تعیینکنندۀ اصلی و نخستین اضطراب-درمانده است. بنابراین از نظر ما رابطۀ میان اضطراب و علایم آنقدر که تصوّر میشد، نزدیک نیست، زیرا ما عامل موقعیّت خطر را میان آنان قرار داده ایم. همچنین میتوان افزود که تولید اضطراب شکلگیری علایم را به جریان می اندازد و در حقیقت شرطی ضروری برای آن است. اگر ایگو از طریق اضطراب آفرینی عامل لذّت-نالذّتی را فعّال نکند، قدرت لازم برای متوقّف کردن فرایندی که در اید مهیّا میشود و تهدید خطر را به وجود می آورد، کسب نمیکند. در تمام اینا گرایش آشکاری به محدود شدن میزان اضطراب تولید شده و استفاده از آن تنها به عنوان یک هشدار وجود دارد؛ زیرا در غیر این صورت احساس نالذّتی در جای دیگر حاصل میشود که فرایند رانه ای تهدیدکنندۀ تولید آن است، و این از منظر اصل لذّت موّفقیتآمیز تلقی نمیشود، هرچند این حالت در اغلب رواننژندیها رخ میدهد.
پس شکلگیری علامت در واقع پایانی بر موقعیّت خطر است. این دو جنبه دارد: جنبۀ نخست که از نظر پنهان است، به وجود آوردن تغییری در اید است، به طوری که ایگو از خطر دور شود؛ دوّم که راحتتر نمایان میشود، بیانگر آن چیزی است که به جای فرایند رانه ای موردنظر آفریده میشود؛ یعنی شکلگیری جایگزین.
با وجود این، صحیحتر به نظر میرسد که آنچه را در مورد شکلگیری علایم گفتیم، به فرایند دفاعی نسبت دهیم و مورد دوّم را با شکلگیری جایگزین برابر بدانیم. پس از آن مشخّص میشود که فرایند دفاعی به گریزی شبیه است که ایگو از طریق آن خود را از خطری که از بیرون او را تهدید میکند، دور مینماید. فرایند دفاعی تلاش برای گریز از خطر رانه است. بررسی نکات ضعیف در این مقایسه موضوع را روشنتر میکند.
یک مخالفت با این نظر آن است که از دست دادن ابژه (یا عشق ابژه) و تهدید اختگی همان اندازه خطرهایی از بیرون تلقی میشوند که بتوان گفت حیوانی درنده [خطرآفرین] باشد؛ آنها خطرات رانه ای نیستند. به هر حال، این دو نمونه با هم برابر نیستند. احتمال دارد که یک گرگ بدون توجه به رفتارمان در برابر او، به ما حمله کند؛ امّا شخص محبوبمان از عشق ورزیدن به ما دست نمیکشد لذا اگر از احساسها و نیتهای خاصی در درونمان [نسبت به او] خشنود نیستم، نباید دچار تهدید اختگی شویم. بنابراین این تکانه های رانه ای تعیینکنندۀ خطرات بیرونی هستند و به خودی خود خطرناک میشوند؛ و اکنون ما میتوانیم با دست بردن به روشهایی در برابر خطرات درونی، در مقابل آنها بایستیم. در فوبیاهای حیوانی به نظر میرسد که خطر به کلی بیرونی احساس شود، درست همانطور که دستخوش جابهجایی بیرونی در علامت میشود. در رواننژندی وسواسی خطر درونیتر است. بخشی از اضطراب معطوف به سوپرایگو که اضطراب اجتماعی را میسازد، هنوز نمایانگر جانشین درونی برای خطر بیرونی است، درحالیکه بخش دیگر-اضطراب اخلاقی-به طور کامل درونروانی است[۲۳].
مخالفت دیگر این است که فرد با تلاش برای گریز از خطر بیرونی تنها موجب افزایش فاصلۀ خویش با موضوع تهدیدکننده میشود. او برای دفاع از خود در برابر آن یا تلاش برای حصول تغییر آماده نمیشود، مثل کاری که در حملۀ به گرگ با چماق یا شلیک کردن با اسلحه انجام میشود. بااینحال، به نظر میرسد که فرایند دفاعی چیزی بیش از تلاش برای گریز است. او مسئله را با فرایند رانه ای تهدیدگر پیوند میزند و تا حدودی سرکوبش میکند یا از اهدافش دور کرده و لذا آن را بیخطر میگرداند. این مخالفت جدی به نظر میرسد و باید بدان اهمیّـت داده شود. من فکر میکنم که فرایندهای دفاعیای وجود دارند که میتوان آنها را به درستی به تلاش برای گریز نسبت داد، درحالیکه فرایندهای دیگر ایگو مسیر فعّالتری در محافظت از خود در پیش میگیرد و شیوه های مقابلۀ سفتوسختی را به راه می اندازد. امّا ممکن است قیاس کامل دفاع و گریز به واسطۀ این واقعیّت از اعتبار بیفتد که هم ایگو و هم رانۀ اید بخش هایی از یک سازمان هستند و مانند گرگ و کودک موجودات مجزایی تلقی نمیگردد، به طوری که رفتاری از سمت ایگو به تغییر در فرایند رانهای هم منجر میشود.
به عبارت دیگر، مطالعۀ تعیینکننده های اضطراب نشان داده است که رفتار دفاعی ایگو از نظر ارتباطی دچار تغییرحالت شده است. هر موقعیّت خطر با یک دورۀ خاص زندگی یا با مرحلۀ تحوّلی خاصی در دستگاه روان تناظر داد و از آن نظر توجیهپذیر است. در واقع، فرد در ابتدای نوزادی برای غلبۀ روانی بر انباشت زیاد تهییجی که از درون با بیرون به او وارد میشود، تجهیز نشده است. به طور حتم، در دورۀ مشخّصی از زندگی مهمترین علاقۀ او این است که افرادی که به آنها وابسته است، مراقبت عاشقانهشان را از وی دریغ نکنند. بعداً وقتی به عنوان یک پسر متوجه شد که پدر رقیبی قدرتمند در رابطه با مادر است و از تمایلات پرخاشگرانۀ خود نسبت به پدر و امیال جنسی نسبت به مادر آگاه شد، واقعاً حق دارد که از پدر بترسد؛ و ترسش از تنبیه شدن توسط او میتواند به واسطۀ تقویت فیلوژنیک در ترس از اخته شدن جلوه کند. در نهایت، او وارد روابط اجتماعی میشود و ضروری است که از سوپرایگوی خویش بترسد و وجدان داشته باشد؛ و نبود این عامل میتواند به تعارض های شدید، خطرات و… منتهی شود.
پیوست:
[۱]. [لغت «Gewissensangst» در لفظ به معنای «اضطراب وجدان» است. این واژه همواره برای مترجم مشکلآفرین بوده است. در استفادۀ معمول به معنای «دلهره های وجدان» است. ولی اغلب از نظر فروید، و در متن حاضر، تأکید بر عامل اضطرابی در این مفهوم است. گاهی، حتّا میتواند به «ترس از وجدان» اشاره داشته باشد، جایی که تمایز میان «وجدان» و «سوپرایگو» به وضوح مشخّص نشده است. بحث کامل در مورد این پرسشها در فصول هفتم و هشتم تمدّن و ملالتهای آن(a1930) یافت میشود.]
[۲]. [جنگ جهانی یکم]
[۳]. [به بحث فروید در مورد رواننژندی جنگ (d1919) نگاه کنید.]
[۴]. [به پانوشتی که در سال ۱۹۲۳ بر تاریخچۀ مورد «هانس کوچک»، مجموعه آثار؛ ۱۰، ۸-۹ افزوده شد، نگاه کنید.]
[۵]. [چند پاراگراف آخر ایگو و اید (b1923) و مطالب بالا را نگاه کنید.]
[۶]. [«سوگواری و مالیخولیا» (e1917)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۲۴۴-۵ راهم ببینید.]
[۷]. [پاراگراف سوّم بخش یکمِ نخستین مقالۀ فروید در مورد رواننژندی اضطرابی (b1895( را هم ببینید.]
[۸]. Innervations
[۹]. [برای مثال، همانطور که در صفحات ابتدایی آنسوی اصل لذّت (g1920)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۷ بیان شده است.]
[۱۰]. Prototypic
[۱۱]. [این برداشت به احتمال از ابراز هیجانها (۱۸۷۲) داروین برگرفته شده است که توسط فروید در بحث مشابهی در مطالعاتی پیرامون هیستری (d1895)، مجموعه آثار؛ ۲، ۱۸۱ نقل شده است.]
[۱۲]. [نظریّۀ رنک در ادامه بیشتر مورد بحث قرار گرفته است، ص. ۱۵۰ff}.]
[۱۳]. [به پانوشت بخش پنجم رسالۀ سوّم کتاب سه رسالۀ فروید (d1905)، مجموعۀ آثار؛ ۷، ۲۲۴ هم نگاه کنید.]
[۱۴]. [ در ویراست آلمانی ۱۹۲۶ تنها «Caesur» آمده است که با اشتباه Censur (سانسور) نوشته شده است. واژۀ «Caesura» اصطلاحی است که از عروض کلاسیک گرفته شده و به معنای مکث خاصی است که در یک بیت شعر انداخته میشود.]
[۱۵]. Abreaction
[۱۶]. [فروید پیشتر در تحلیل «گرگمرد» (b1918)، مجموعه آثار؛ ۱۷، ۱۰۰-۲ این خیالپردازی را به بحث گذاشته است.]
[۱۷]. [برای مثال، بخش چهارم مقالۀ مابعدروانشناسانۀ فروید در مورد «ضمیر ناآگاه» (e1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۸۲ را ببینید.]
[۱۸]. [این موضوع در چند صفحۀ پایانی ایگو و اید (b1923) دیده میشود.]
[۱۹]. [« Psychische Verarbeitung» ، در لغت به معنای «پردازش روانی» است. این عبارت در بخش سوّم نخستین مقالۀ فروید دربارۀ رواننژندی اضطرابی (b1895) یافت میشود که کل متن حاضر انعکاسی از آن است.]
[۲۰]. [به اشارۀ مشابهی در پایان پاراگراف واپسین هم نگاه کنید.]
[۲۱]. به خاطر تمایزیافتگی ایگو و اید، توجه ما در مسائل مربوط به پسرانش جانی تازه به خود گرفت. تا آن زمان ما به محدود کردن توجه خویش به جنبه هایی از پسرانش که به ایگو مربوط میشدند-دورنگهداری از آگاهی و پویندگی و تشکیل جایگزین (علامت)-قناعت کرده بودیم. در رابطه با خود تکانۀ رانه ای، ما فرض میکردیم که آنها به مدّتی نامعیّن در ناآگاه بدون تغییر میمانند. امّا اکنون توجهمان به تبدیلهای پسرانده جلب شده و در مورد بدیهی بودن، شاید حتّا معمول بودن، این موضوع که این تکانه ها باید بدین شیوه تغیرنکرده و تغییرناپذیر بمانند تردید میکنیم. شکی نیست که تکانه های اصلی در خلال پسرانش دچار بازداری گشته و از هدفشان دور شده اند. بااینحال، آیا بخشی از آنها در ناآگاه حفظ میشوند و در برابر نیروهای زندگی که اغلب موجب تغییر و تنزّل آنها میشوند، می ایستند؟ به عبارت دیگر، آیا امیال قدیمیای که تحلیل پیشتر وجود آنها را اطلاع داده است، هنوز وجود دارند؟ پاسخ آماده و روشن به نظر میرسد. پاسخ این است که امیال قدیمی پسرانده باید هنوز در ناآگاه مانده باشند، چون ما مشتقّات آن، یعنی علایم، را در حال عمل میبینیم. امِّا این پاسخ کافی نیست. این پاسخ ما را در تصمیمگیری بین دو امکان توانمند نمیکند: اینکه میل قدیمی اکنون تنها در قالب مشتقّاتش کار میکند و تمام انرژی تصرّف شده اش را به آنها منتقل کرده است، یا خودش هم هنوز وجود دارد. اگر سرنوشت آن زوال یافتن در جریان تصرّف مشتقّات باشد، آنگاه احتمال سوّمی وجود دارد. ممکن است که در سیر رواننژندی از طریق واپس روی دوباره زنده شده باشد، هرچند اکنون زمانناشناسانه به نظر برسد. اینها گمانه زنی های باطل نیستند. موضوعات زیادی در مورد زندگی روانی، هم بهنجار و هم آسیبشناسانه، وجود دارد که موجب طرح چنین پرسشهایی میشود. من در مقالهام با عنوان «زوال عقدۀ اُدیپ» (D1924)، فرصت این را داشتم که میان پسرانش محض و برداشتن واقعی تکانۀ میلانگیز قدیمی تمایز قایل شوم.
[۲۲] . [نیمۀ دوّم مقاله [فروید] در مورد پیامدهای تمایز کالبدشناسانه میان دو جنس (j1925) را ببینید.]
[۲۳] . [بیشتر این مباحث در نظراتی که فروید در مقالات مابعدروانشناسانه پیرامون «پسرانش» (d1915) و «ضمیر ناآگاه» (e1915) بیان کرده است، دیده میشود. به طور خاص، برای «اضطراب اخلاقی» مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۵۳-۵ و ۱۸۱-۴ را نگاه کنید.]