The Scream – Edvard Munch
با در نظر گرفتن اینکه ما تنها به مطالعۀ موارد ساده ای از شکلگیری علامت به دلیل پس رانش پرداختیم و بدین منظور ابتدایی ترین و روشنترین رواننژندی های کودکی را برگزیدیم، اینها معضلات ناخوشایندی تلقی میشوند. ما به جای یک پس رانش واحد، با مجموعه ای از پس رانشها روبهرو شدیم و به واپس روی به شرایط قبلتر پرداختیم. شاید ما با طرز تلقی خویش از دو مورد فوبیای حیوانی که در دسترس داشتیم به گونه ای که انگار همانند هم هستند-«هانس کوچک» و «گرگمرد»-بر این سردرگمی افزوده باشیم. در حقیقت، تفاوت های مهمی میان آنان آشکار است. ما تنها در رابطه با «هانس کوچک» میتوانیم با اطمینان بگوییم که آنچه او را در معرض فوبیا قرار داده بود، دو تکانۀ عمدۀ از عقدۀ اُدیپ بود؛ پرخاشگری نسبت به پدرش و اشتیاق زیاد نسبت به مادر. بدون تردید حس مهرورزانه نسبت به پدر نیز وجود داشت و در پس رانش احساس متّضاد نقش ایفا کرد؛ ولی ما نمیتوانیم مطمئن باشیم که آنقدر قوی بوده که پس رانش را به خدمت خود درآورد یا اینکه پسازآن ناپدید شده باشد. به نظر میرسد که «هانس» یک پسربچۀ بهنجار با عقدۀ اُدیپ «مثبت» بوده باشد. احتمال میرود عواملی که ما نتوانستیم پیدایشان کنیم واقعاً در او فعّال باشند، ولی ما نتوانسته باشیم به وجودشان پی ببریم.
حتّا کاملترین تحلیل هم کمبودهایی در اطّلاعات دارد و به طور مناسبی مستند نمیشود. این نقص در مورد بیمار روسی در همه جا وجود داشت. [تجربۀ] اغواشدگی ابتدایی[۱] موجب مختل شدن نگرش او نسبت به ابژه های مؤنث شده بود و بُعد منفعل و زنانه او به طرز محکمی شکل گرفته بود. تحلیل رؤیای گرگها پرخاشگری ارادی خیلی کمی را نسبت به پدرش نشان داد ولی گواه خطاناپذیری ارایه کرد که آنچه موضوع پس رانش شده بود، نگرش مهرجویانه او نسبت به پدرش بود. ممکن است در این مورد عوامل دیگری نیز در کار باشند ولی آشکار نبودند. چگونه است که علیرغم تفاوت های این دو مورد که تا سر حد تضاد کامل پیش میرود، نتیجۀ نهایی-فوبیا-یکی است؟ پاسخ این پرسش باید در جای دیگری جُسته شود. فکر میکنم پاسخ در واقعیّت دوّمی یافت شود که مقایسۀ مختصر ما آشکار ساخت. به نظرم ما در هر دو مورد میتوانیم نیروی برانگیزان پس رانش را شناسایی کنیم و دیدگاه خودمان را در مورد ماهیّـت آن، از مسیر تحوّلی ای که این کودکان در نهایت پیمودند، ثابت کنیم.
نیروی برانگیزان در هر دوی آنها همسان بود. این نیرو ترس از اختگی احتمالی بود. «هانس کوچک» به خاطر ترس از اخته شدن پرخاشگری نسبت به پدر را وانهاد. ترس او از اینکه یک اسب به او ضربه بزند، میتواند،نه ضرورتاً، ترس از اینکه اسب به دستگاه تناسلی او ضربه بزند و اخته اش کند، فهمیده شود. بااینحال، به خاطر ترس از اخته شدن بود که پسر کوچک روسی از میل به دوست داشته شدن توسط پدر چشم پوشید، چون فکر میکرد که لازمۀ چنین ارتباطی، قربانی کردن دستگاه تناسلی اش است؛ اندامی که او را از زنان متمایز میسازد. همانطور که میبینیم، هر دو شکل عقدۀ اُدیپ، شکل فعّال بهنجار و شکل درونی شده، از طریق عقدۀ اختگی به سوگ منتهی میشوند. اندیشۀ اضطرابی پسر روسی مبنی بر بلعیده شدن توسط گرگ به راستی هیچ جلوه ای از اختگی نداشت، زیرا واپس روی دهانی رخ داده، آن را از مرحلۀ آلتی خیلی دور کرده بود. بااینحال، تحلیل رؤیایش شواهد اضافی دیگری به دست داد. این [نشانۀ] موفّقیت پس رانش بود که شکل فوبیای ابراز شده دیگر هیچ نشانی از اختگی به همراه نداشت.
پس یافتۀ نامنتظرۀ ما این است: ترس از اختگی نیروی برانگیزان پس رانش در هر دو بیمار بود. اندیشه های گنجانده شده در اضطراب های آنان-ضربه خوردن به وسیلۀ اسب و بلعیده شدن توسط گرگ-جانشینی تحریف شده برای اندیشۀ اخته شدن توسط پدر بود. این اندیشه بود که دستخوش پس رانش شد. در پسر روسی این اندیشه ابراز میلی بود که نتوانست در برابر شورش مردانه دوام بیاورد؛ در «هانس کوچک» ابراز واکنشی در او بود که پرخاشگری اش را به ضد آن تبدیل کرد. بااینحال، عاطفۀ اضطراب که اساس فوبیا است، از فرایند پس رانش و تصرّف لیبیدویی تکانه های پس رانده نمی آید، بلکه محصول خود این عامل پس راننده است. اضطراب مربوط به فوبیاهای حیوانی ترسی تبدیل نشده از اختگی بود. بنابراین ترسی واقعی[۲] بود؛ ترس از خطری که واقعاً وارد میشد یا گمان میشد که واقعی باشد. این اضطرابی بود که پس رانش را تولید کرد و چنین نبود که بر اساس باور پیشین من، پس رانش تولیدکنندۀ اضطراب باشد.
هرچند یادآوری این واقعیّت دل آزار است که من بارها مدعی شده بودم که در پس رانش، بازنمایانگر رانه تحریف، جابه جا یا… میشود، درحالیکه لیبیدوی متعلّق به تکانۀ رانه ای به اضطراب تبدیل میگردد، امّا انکار آن سودی ندارد[۳]. بااینحال، اکنون بررسی فوبیاها که باید به بهترین نحو بتواند شواهد تأییدکننده فراهم کند، از ادعای من پشتیبانی نمیکند؛ برعکس با آن کاملاً متناقض به نظر میرسد. اضطراب احساس شده در فوبیای حیوانی ترس ایگو از اختگی است؛ درحالیکه اضطراب احساس شده در آگروفوبیا (موضوعی که کمتر به طور کامل بررسی شده است) به نظر میرسد که ترس از وسوسۀ جنسی باشد؛ ترسی که در نهایت باید با ریشه های آن در ترس از اختگی پیوند داشته باشد. اکنون تا آنجا که فهمیده میشود، بیشتر فوبیاها به اضطرابی از این نوع که ایگو در رابطه با تقاضاهای لیبیدو احساس میکند، بازمیگردند. همواره جهت گیری اضطرابی ایگو است که مسئلۀ ابتدایی میباشد و پس رانش را به جریان می اندازد. اضطراب هیچگاه از لیبیدوی پس رانده برنمی خیزد. اگر پیشتر خودم را با گفتن این موضوع راحت میکردم که پس از وقوع پس رانش، مقدار مشخّصی اضطراب به جای لیبیدو ظهور میکند که این دور از انتظار نیست، اکنون دلیلی نیست که آن را مردود بشمارم. این توصیف میتواند درست باشد، و بدون تردید همسویی اینگونه ای میان قدرت رانۀ پس رانده و شدّت اضطراب بعدی وجود دارد. امّا باید اعتراف کنم که چیزی بیش از یک توصیف محض ارایه دادم. باور داشتم که بر فرایند مابعدروانشناسانۀ تبدیل مستقیم لیبیدو به اضطراب انگشت نهاده ام. اکنون دیگر چنین دیدگاهی ندارم. در حقیقت، اکنون توضیح چگونگی به وقوع پیوستن چنین تبدیلی را ناممکن میدانم.
ممکن است پرسیده شود که من چطور به اندیشۀ چنین تبدیلی در نمونۀ نخست رسیدم. این اتّفاق زمانی رخ داد که در حال مطالعۀ در مورد «رواننژندی های کنونی[۴]» بودم، زمانی که تحلیل هنوز از تمایز نهادن میان فرایندهای ایگو و فرایندهای اید خیلی فاصله داشت[۵]. من به این نتیجه رسیدم که طغیان های اضطراب و حالت عمومی آمادگی برای اضطراب ثمرۀ فعّالیت های جنسی خاصی مثل قطع پیش از موعد رابطۀ جنسی، تهییج جنسی تخلیه نشده یا پرهیز اجباری است؛ یعنی زمانی که جریان تهییج جنسی در مسیر ارضا بازداری، توقیف یا منحرف میشود. ازآنجاکه تهییج جنسی بیانی از تکانه های رانه ای لیبیدویی بود، این گمان چندان خطا نیست که لیبیدو از طریق عاملیّت این اختلالها به اضطراب بدل شده باشد. مشاهداتی که آن زمان انجام دادم، هنوز هم معتبر هستند. افزون بر این، نمیتوان انکار کرد که لیبیدوی متعلّق به فرایندهای اید با برانگیختن پس رانش دچار اختلال میشوند. بنابراین همچنان میتوان به درستی گفت که در پس رانش، اضطراب ناشی از تصرّف لیبیدویی تکانه های رانه ای است. امّا این استنتاج چگونه با نتیجه گیری های دیگرمان مبنی بر اینکه اضطراب احساس شده در فوبیا نوعی اضطراب ایگو است و از آن برمیخیزد و اینکه اضطراب ثمرۀ پس رانش نیست بلکه برعکس آن درست است، را به راه می اندازد؟ به نظر میرسد در اینجا تناقضی وجود داشته باشد که حل آن ساده نیست. فروکاست دو منبع اضطراب به یک منبع کار ساده ای نیست. ما میتوانیم با فرض اینکه موقعی که آمیزش [پیش از انزال] قطع میشود یا تهییج جنسی منقطع میگردد یا پرهیز اجبار میشود، ایگو خطره ای خاصی را ادراک میکند که به وسیلۀ اضطراب بدانها واکنش نشان میدهد. امّا این [فرضیّه] ما را به جایی نمیرساند. از طرف دیگر، به نظر میرسد که تحلیل ما از فوبیاها مؤید آن نباشد. شواهد کافی نیست[۶].
(۵)
ما مطالعۀ شکلگیری علایم و نزاع دوّمینی را که ایگو علیه علایم به راه می اندازد، شروع میکنیم. بااینحال، با گزینش فوبیاها برای رسیدن به این هدف، به انتخاب شوربختانه ای دست میزنیم. اضطرابی که بر سیمای این اختلالها غالب است، اکنون معضلی در نظر گرفته میشود که موقعیّت را ابهام انگیز میکند. هیستری تبدیلی راستین یکی از اینهاست. حتّا در شدیدترین علایم آن هم آمیزه ای از اضطراب یافت نمیشود. این واقعیّت به تنهایی باید بتواند ما را در برابر برقراری ارتباط نیرومند میان اضطراب و شکلگیری علامت نهیب دهد. فوبیاها از جنبه های دیگر به هیستری تبدیلی شباهت زیادی دارند که این من را مجاب کرده بود آنها را زیر عنوان «هیستری اضطرابی[۷]» کنار هم دسته بندی کنم. بااینحال، تاکنون هیچکس نتوانسته است بگوید که چه چیزی تعیین مینماید که یک مورد خاص به هیستری تبدیلی دچار شود یا به فوبیا؛ به عبارت دیگر، کسی نتوانسته است عامل تعیین کنندۀ تولید اضطراب در هیستری را مشخّص نماید.
شایعترین علایم هیستری تبدیلی-فلج حرکتی، گرفتگی ها، کنش ها یا تخلیه های حرکتی، درد و وهم ها-فرایندهای متصرّفانۀ همیشه پایدار یا دوره ای هستند. امّا این تفاوت های جدیدی را پیش میکشد. در واقع چیز بیشتری در مورد این علایم فهمیده نمیشود. تحلیل میتواند فرایندهای تهییجی مختلی را که علایم جایگزین آنها میشود، نشان دهد. اغلب مشخّص میشود که آنها خود با این فرایند اشتراکاتی دارند. انگار چنین است که تمام انرژی این فرایند در یکی از بخشهای آن متمرکز شده است. برای مثال، مشخّص میشود دردهایی که بیمار از آنها رنج میبرد، در موقعیّتی ظاهر میشوند که پس رانش در آن اتّفاق افتاده است؛ یا وهم او در آن زمان یک ادراک بوده است؛ یا فلج حرکتی دفاعی در برابر کنشی بوده است که باید در آن موقعیّت انجام میشده ولی بازداشته شده است؛ یا گرفتگی اغلب جابه جایی یک عصبگیری ارادی ماهیچه در بخشهایی از بدنش بوده است؛ یا تشنّج های او بیان طغیان عاطفه ای است که از کنترل طبیعی ایگو برداشته شده است. احساس نالذّتی ای که با ظهور علایم همراه میشود، به میزان قابلتوجهی متغیّر است. در علایم مزمنی که به جنبش تبدیل شده اند، مثل فلجها و گرفتگیها، نالذّتی تقریباً همواره به هیچ وجه حضور ندارد؛ ایگو طوری با علایم رفتار میکند انگار که هیچ ارتباطی با آنها ندارد.
در علایم دوره ای و در آنانی که حوزۀ حسی شان درگیر میشود، احساس نالذّتی قاعدتاً به روشنی احساس میشود؛ و در علایم درد ممکن است به میزان زیادی فزونی گیرد. تصویر ارایه شده به قدری تودرتو است که امکان کشف عاملی که این تنوّع را ممکن و درعین حال امکان ارایۀ توضیحی واحد در مورد آنها را فراهم کند، دشوار مینماید. افزون بر این، در هیستری تبدیلی، پس از شکلگیری علامت دیگر نزاع اندکی از سوی ایگو در برابر آن دیده میشود. این تنها زمانی است که حساسیّت نسبت به درد در بخش هایی از بدن علامتی را میسازد که آن علامت در جای خود نقش دوگانه ای ایفا میکند. هرگاه که بخش درگیر بدن از بیرون مورد تماس قرار گیرد، در مقایسه با زمانی که موقعیّت بیماریزایی که نمایان میسازد، از درون به واسطۀ تداعی فعّال شود، علامت درد به طور مرتّب ظاهر میشود؛ و ایگو برای جلوگیری از برانگیخته شدن علامت توسط ادراکهای بیرونی احتیاط هایی پیش میگیرد. چرا شکلگیری علایم در هیستری تبدیلی باید چنین موضوع به غایت پیچیدهای باشد که من نمیتوانم بیان کنم؛ امّا واقعیّت دلیل خوبی در اختیارمان میگذارد تا این حیطۀ پژوهشی غیرمفید را بیدرنگ رها کنیم.
اجازه دهید به امید یادگیری چیزهای بیشتر، به رواننژندی وسواسی بازگردیم. علایم مربوط به این رواننژندی در کل در دو گروه قرار میگیرد، هرچند که روندهای متفاوتی دارند. علایم یا ممنوعیت ها، احتیاط ها و کفاره دادن هستند-که دارای خصلت منفی میباشند-یا در مقابل ارضاهای جایگزیناند که اغلب در قالب نوعی دگردیسی نمادین ظاهر میشوند. گروه دفاعی منفیِ علایم دیرینتر هستند؛ ولی با طولانی شدن بیماری، ارضاها که تمام ابزارهای دفاعی را تغذیه مینماید، دست بالا را پیدا میکند. در صورتی که شکلگیری علامت بتواند ممنوعیتها را با ارضا به نحوی بیامیزد که آنچه در اصل یک دستور دفاعی بوده اهمیّت نوعی ارضا هم پیدا کند، شکلگیری علامت پیروز خواهد شد؛ و برای رسیدن بدین هدف از زیرکانهترین مسیرهای تداعیگرانه بهره میگیرد. چنین دستاوردی بیانگر گرایش ایگو به ترکیبگری است که ما پیشتر مشاهده کردیم. در موارد شدید بیمار میکوشد که افزون بر معنای اصلیِ علایم شکلگرفته، معنای کاملاً متّضادی هم به آنها بدهد. این موهبت قدرت دوسوگرایی است که به دلایلی نامعلوم نقش زیادی در رواننژندی وسواسی[۸] بازی میکند. در زمختترین مورد، علامت دوفازی است[۹]: کنشی که نهی های خاصی را به انجام میرساند، بلافاصله با کنش دیگری دنبال میشود که کنش نخست را متوقّف یا خنثا مینماید، حتّا اگر به هیچ وجه عمل خلاف کنش نخست را به انجام نرساند.
این بررسی اجمالی علایم وسواسی بلافاصله دو برداشت را به دست میدهد. نخست نزاع بی پایانی است که علیه پس رانده به راه می افتد و در آن نیروهای پس راننده به تدریج نیرویشان را از دست میدهند؛ دوّم این است که ایگو و سوپرایگو در شکلگیری علایم نقش عمده ای دارند.
بدون شک رواننژندی وسواسی جالبترین و درخورترین موضوع برای پژوهش تحلیلی است. بااینحال، این مشکل تاکنون حل نشده است. باید اعتراف کنیم که اگر ما بکوشیم به طور ژرفتری به ماهیّت آن نفوذ کنیم، باید بر پذیره های تردیدآمیز و فرضهای تأییدنشده تکیه نماییم. رواننژندی وسواسی بدون شک از موقعیّتی شبیه به هیستری، یعنی ضرورت دفع تقاضاهای لیبیدویی عقدۀ اُدیپ نشئت میگیرد. در حقیقت، هر رواننژندی وسواسی دارای زیربنایی از علایم هیستریایی است که در مراحل بسیار نخستین شکل گرفته است[۱۰]. امّا در نهایت به دلیل یک عامل سرشتی در مسیرهای کاملاً متفاوتی شکل میگیرند. سازمان تناسلی لیبیدو سست و با مقاومت ناکافی ظاهر میشود، به طوریکه وقتی ایگو کوششهای دفاعی را آغاز میکند، نخستین چیزی که در انجام این کار رخ میدهد، پسرفت سازمان تناسلی، به طور کامل یا نسبی، به سطح پیشینِ مقعدی-دگرآزارکامانه است. این واپسروی در تمام اتّفاقات بعدی تعیینکننده است.
احتمال دیگری باید در نظر گرفته شود. ممکن است واپس روی نتیجۀ عامل زمان باشد نه عامل سرشتی. شاید واپس روی نه به خاطر سست بودن سازمان تناسلی لیبیدو، بلکه بدین دلیل رخ دهد که مخالفت ایگو خیلی زود شروع میشود، یعنی زمانی که مرحلۀ دگرآزارکامانه در بالاترین حد است. من نمیتوانم در مورد این موضوع عقیده ای قطعی بیان کنم، ولی میتوان گفت که مشاهدۀ تحلیلی از چنین پذیره ای حمایت نمیکند. در عوض نشان میدهد که در زمان ظاهر شدن رواننژندی وسواسی، مرحلۀ تناسلی پیشتر به انجام رسیده است. افزون بر این، در مقایسه با هیستری، شروع رواننژندی وسواسی به زمانی دیرتر در زندگی تعلّق دارد؛ دورۀ دوّم کودکی و پس از آغاز دورۀ نهفتگی. در بیمار زنی که در سن بالا دچار این اختلال شده بود و من توانستم آن را مطالعه کنم، روشن شد که عامل تعیین کنندۀ واپسروی و ظهور رواننژندی وسواسی در او، رخدادی واقعی بود که در خلال آن زندگی تناسلی بیمار، که تا آن زمان دستنخورده مانده بود، ارزش خود را به کلی از دست داده بود[۱۱].
در رابطه با تبیین مابعدروانشناسانۀ واپس رانی، من تمایل دارم که آن را در قالب نوعی «گسستگی رانه» بفهمم؛ در جدایی عنصر شهوانی که با آغاز مرحلۀ تناسلی به تصرّفهای مخرّب متعلّق به مرحلۀ دگرآزارکامی میپیوندد[۱۲].
ایگو در اجرای واپس روی نخستین موفّقیت خود را در نزاع دفاعی اش علیه تقاضاهای لیبیدو به دست می آورد. (در این مورد، تمایز نهادن میان تصوّر کلی تر «دفاع» از «پس رانش» سودمند خواهد بود[۱۳]. پس رانش تنها یکی از سازوکارهایی است که دفاع از آن بهره میگیرد.) شاید چنین باشد که ما در افراد وسواسی بیش از مبتلایان به هیستری یا افراد بهنجار، به روشنی ببینیم که نیروی انگیزشی دفاع عقدۀ اختگی است و آنچه دفع میشود، گرایش هایی از عقدۀ اُدیپ است. حال ما در گیرودار آغاز دورۀ نهفتگی هستیم، دوره ای که اضمحلال عقدۀ اُدیپ و آفرینش و استقرار سوپرایگو و برافراشتن موانع اخلاقی و زیباشناسانه در ایگو مشخّصۀ آن است. در رواننژندی وسواسی این فرایند بیش از حالت طبیعی پیش میرود. علاوه بر ویرانگری عقدۀ اُدیپ، زوال واپسروانۀ لیبیدو اتّفاق می افتد، سوپرایگو بسیار سختگیر و بیرحم میشود و ایگو با پیروی از آن واکنشسازی های نیرومندی را در قالب وجدانمندی، دلسوزی و پاکیزگی شکل میدهد. از آنجا که این تبیین همواره موّفق ظاهر نمیشود، سرسختی سازشناپذیر [وسواس] در تقبیح وسوسه به ادامۀ خودارضاییِ ابتدایی کودکانه که خود را به اندیشه های واپس روانۀ (دگرآزارکامانه-مقعدی) چسبانده است، ولی به هرحال بیانگر بخش مقهورنشدۀ سازمان تناسلی است، نشان داده میشود. تناقضی ذاتی در این شرایط وجود دارد که در آن، به طور دقیق،در راستای حصول مردانگی (یعنی از ترس از اختگی)، تمام فعّالیت های متعلّق به مردانگی متوقّف میشود. امّا در اینجا هم رواننژندی وسواسی، استفادۀ افراطی از شیوۀ طبیعی رهایی از عقدۀ اُدیپ است. ما بار دیگر گواهی برای این موضوع مییابیم که هرگونه اغراق دارای بذر خنثاسازی است. زیرا خودارضایی که سرکوب شده بود، در لباس کنش های وسواسی به ارضا خیلی نزدیک میشود.
فکر میکنم باید واکنشسازی های ایگوی رواننژند وسواسی را که اغراق در منشسازی[۱۴] طبیعی میدانیم، سازوکاری دفاعی دیگری در کنار واپس رانی و پس رانش در نظر بگیریم. به نظر میرسد که این واکنشسازیها در هیستری حضور نداشته یا خیلی ضعیفتر باشند. ما با نگاهی به عقب میتوانیم در مورد ویژگی های خاص فرایند دفاعی در هیستری ذهنیتی به دست آوریم. به نظر میرسد که در هیستری فرایند [دفاعی] تنها به پس رانش محدود باشد. ایگو تکانۀ رانه ای نامقبول را دور میکند و میگذارد که مسیر خود را در ناآگاه طی کند و دیگر نقشی در سرنوشت آن ندارد. این دیدگاه به هیچ وجه نمیتواند درست باشد، چون ما با موردی آشنا هستیم که در آن علامت هیستریایی درعینحال تحقّق مجازاتی است که سوپرایگو اِعمال میکند؛ ولی ممکن است خصیصۀ عمومی رفتار ایگو در هیستری را توصیف کند.
ما میتوانیم به آسانی این واقعیّـت را بپذیریم که در رواننژندی وسواسی سوپرایگویی به این سرسختی ظاهر میشود یا میتوانیم واپسروی لیبیدو را خصیصۀ اساسی این عاطفه در نظر گرفته و آن را به سرسختی سوپرایگو مرتبط سازیم. در حقیقت، سوپرایگو که از ایگو نشئت گرفته است، نمیتواند خود را از واپس رانی و گسستگی رانه که در آنجا اتّفاق افتاده است، جدا نگه دارد. ما متعجّب نمیشویم اگر [سوپرایگو] در مقایسه با شرایطی که تحوّل بهنجار رخ داده است، خشنتر، بیرحمتر و شکنجهگرتر باشد.
به نظر میرسد که تکلیف اصلی در دورۀ نهفتگی دفع وسوسۀ خودارضایی باشد. این نزاع مجموعه علایمی می آفریند که در افراد متفاوت به شیوۀ خاصی بروز میکند و در کل دارای خصلت تشریفاتی است. جای افسوس بسیار دارد که تاکنون کسی به گردآوری و تحلیل نظاممند آنها دست نزده است. آنها که محصولات نخستین رواننژندی هستند، به بهترین نحو میتوانند سازوکارهای دخیل در شکلگیری علامت را توضیح دهند. آنها پیشتر ویژگی هایی نشان داده اند که در صورت پدیدآیی متعاقب یک بیماری جدی، به طرز فاجعهباری ظهور میکنند. آنان با فعّالیت هایی مثل خوابیدن، شستن، لباس پوشیدن و قدم زدن پیوند میخورند (که بعداً به طور خودکار انجام میشوند) و اغلب به تکرار و اتلاف زمان گرایش دارند. چرا این موضوع در حال حاضر نباید روشن باشد، درحالیکه والایش عناصر مقعدی-شهوانی نقش تردیدناپذیری در آن ایفا میکنند.
فرارسیدن بلوغ فصل مهمی در تاریخچۀ رواننژندی وسواسی میگشاید. سازمان تناسلی که در کودکی از هم گسسته بود، با توان بیشتری شروع میشود. امّا همانطور که میدانیم، تحوّل جنسی در کودکی مسیری را که این شروع جدید در بلوغ طی میکند، تعیین مینماید. نه تنها تکانه های پرخاشگرانه دوباره بیدار میشوند؛ نسبت کم یا زیادی از این تکانه های لیبیدویی جدید-در موارد وخیم همۀ آن-مسیری را که واپسروی برای آن تعیین کرده طی میکند و در قالب تمایلات پرخاشگرانه و تخریب جویانه ظهور میکند. در نتیجۀ تغییر شکل گرایش های شهوانی بدین طریق و به خاطر واکنشسازیهای قدرتمند ایگو، نزاع علیه حیات جنسی پس از آن زیر پرچم اصول اخلاقی انجام میشود. ایگو به طرز حیرتانگیزی از خشونت و قساوتی که از اید وارد آگاهی شده دست میکشد و تصوّر نمیکند که امیال شهوانی مخالفی در آنها وجود دارد، ازجمله آنهایی که در غیر این صورت با مخالفت روبهرو نمیشدند. سوپرایگوی مضایقهگر بیشتر و بیشتر بر سرکوب حیات جنسی اصرار میورزد، زیرا چنین شکلهای پس زننده ای را فرض کرده است. بنابراین در رواننژندی وسواسی تعارض از دو طریق بدتر میشود: نیروهای دفاعی کمتحمّلتر میشوند و نیروهایی که باید دفع گردند، تحمّل ناپذیرتر میگردند. هر دو تأثیر به دلیل یک عامل واحد، یعنی واپسروی لیبیدو اتّفاق می افتد.
ممکن است بخش زیادی از آنچه گفته شد، با این مبنا رد شود که اندیشه های وسواسیِ لذّت سوز خودشان کاملاً آگاه هستند. بااینحال جای تردید نیست که آنها پیش از آگاه شدن متحمّل فرایند پس رانش شده اند. در بیشتر آنها بیان واقعی تکانۀ رانهای پرخاشگرانه به کلی برای ایگو ناشناخته است و آگاه شدن آن نیازمند مقدار مناسبی از کار تحلیلی است. آنچه به آگاهی رخنه میکند اغلب تنها جانشینی تحریفشده است که ماهیّتی مبهم، رؤیاگونه و سیّال دارد یا به قدری از شکل افتاده که دیگر قابل تشخیص نیست. حتّا جایی که پس رانش به مضمون تکانۀ پرخاشگرانه دست نیازیده، به طور مشخّص از خصلت عاطفی همراه با آن رهایی جسته است. در نتیجه، پرخاشگری به شکل یک تکانه بر ایگو آشکار نمیشود، بلکه صرفاً «فکری» است که احساسی برنمیانگیزد[۱۵]. امّا نکتۀ قابل توجه این است که ماجرا چنین نیست. آنچه رخ میدهد این است که وقتی اندیشۀ وسواسی ادراکشده در جای دیگری ظاهر شد، عاطفه خارج میشود. سوپرایگو طوری رفتار میکند که انگار پس رانش اتّفاق نیفتاده و انگار بیان واقعی و خصلت عاطفی تکانۀ پرخاشگرانه را میشناسد، و بر همین منوال با ایگو رفتار میکند. ایگو که از یک سو میداند که بیگناه است، مجبور میشود و از سوی دیگر از حس گناه آگاهی دارد، مسئولیتی بر عهده میگیرد که نمیتواند پذیرایش باشد.
با این جود، این شرایط چنانچه در نگاه نخست دیده میشود، پیچیده نیست. رفتار سوپرایگو به طورکامل فهمپذیر است و تناقض ایگو تنها نشان میدهد که او به وسیلۀ پس رانش اید را خاموش کرده است، درحالیکه برای تأثیرپذیری از سوپرایگو کاملاً در دسترس است[۱۶]. اگر پرسیده شود که چرا ایگو نمیکوشد از زیر بار نقّادی شکنجهگرانۀ سوپرایگو خارج شود، پاسخ این است که ایگو در بسیاری مواقع به چنین تلاشی دست میزند. پاره ای رواننژندی وسواسی وجود دارد که در آنها به هیچ وجه حس گناه دیده نمیشود. تا جایی که میتوان دید، در این موارد ایگو با مستقرسازی مجموعه تازه ای از علایم، ریاضت کشی ها و محدود کردن خودتنبیهی اینچنین از آگاهی نسبت بدان دوری میکند. بااینوجود، این علایم درعینحال بیانگر ارضایی برای تکانه های خودآزارکامانه است که به نوبۀ خود توسط واپسروی تقویت میشود.
رواننژندی وسواسی پدیدارهای بسیار متنوعی را نشان میدهد که تاکنون تلاش موّفقی در جهت ارایۀ ترکیبی منسجم از حالتهای مختلف آن صورت نگرفته است. تمام کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که همبستگیهای خاصی را به دست آوریم؛ ولی همواره این خطر جود دارد که همریختیهای دیگری را که به همان اندازه مهماند، از نظر دور داریم.
من پیشتر گرایش عمومیِ شکلگیری علایم در رواننژندی وسواسی را توضیح داده ام. این گرایش فضای بیشتری برای ارضای جایگزین به بهای ناکامی فراهم میکند. علایمی که ابتدا برای محدودسازی ایگو رشد کرده بودند، بعداً بیانگر ارضاهایی هستند، زیرا ایگو تمایل به ترکیبگری دارد و کاملاً روشن است که این معنای دوم رفتهرفته اهمیّت بیشتری پیدا میکند. نتیجۀ این فرایند که بیشتر و بیشتر به شکست کاملِ هدف دفاعی ابتدایی نزدیک میشود، ایگوی بسیار محدودشده ای است که به پیجویی ارضا از طریق علایم فروکاسته میشود. جابهجا شدن توزیع نیرو به نفع ارضا میتواند پیامد نهایی هولناکِ فلج شدن ارادۀ ایگو را در پی داشته باشد، که تمام تصمیم ها را به نحوی اتّخاذ میکند که از سوی این طرف یا آن طرف اجبار شده باشد. احتمال دارد تعارض خیلی شدید میان اید و سوپرایگو که از همان ابتدا در بیماری غالب است، چنان اَبعاد وسیعی پیدا کند که ایگو با ناتوانی در انجام وظیفۀ میانجیگری، از دست زدن به هر کاری که از میدان این تعارض دور باشد، ناتوان بماند.
(۶)
در جریان این نزاع ها ما شاهد دو فعّالیت ایگو هستیم که علایم را شکل میدهند و شایستۀ توجه ویژه ای هستند، چون آشکارا جایگزین پس رانش میشوند و لذا به خوبی هدف و فن آن را نشان میدهند. این واقعیّت که فنون کمکی و جایگزین اینچنین ظاهر میشوند، ممکن است دال بر این باشد که کارکرد پس رانش دچار مشکل شده است. اگر فرد این را در نظر بگیرد که در رواننژندی وسواسی در قیاس با هیستری، ایگو چقدر بیشتر به میدانی برای شکلگیری علایم تبدیل میشود و [ایگو] با چه جدیّتی به ارتباطش با واقعیّت و آگاهی چند میزند، تمام نیروهای عقلانی خویش را برای رسیدن بدین هدف به خدمت میگیرد،- و در حقیقت اینکه فرایند اندیشیدن چطور فزون تصرّف شده و شهوانی میشود-آنگاه شاید به فهم بهتری از تغییرپذیری های پس رانش دست پیدا کند.
دو فنّی که بدانها اشاره کردم، امحای[۱۷] آنچه انجام شده و جداسازی[۱۸] است[۱۹]. نخستین آنها کاربرد خیلی گسترده ای دارد و به سالهای خیلی دور بازمیگردد. امحا به عبارتی نوعی جادوی منفی است که از طریق نمادسازی حرکتی میکوشد نه تنها عواقب برخی رویدادها (یا تجربه یا تأثر)، بلکه خود آنها را نیز محو سازد. من اندیشمندانه اصطلاح «blow away» را برمیگزینم، به طوریکه خواننده را به نقش ایفاشده توسط این فن در رواننژندی و البته در اَعمال جادویی، رسوم عرفی و آیینه ای مذهبی یادآور شود. در رواننژندی وسواسی فنّ امحای آنچه انجام شده ابتدا به علایم «دومرحله ای» مربوط میشود [ص. ۱۱۳] که در آن کنش نخست به واسطۀ کنش دوّم ملغا میشود، انگارکه اصلاً به انجام نرسیده است، درحالیکه هر دو کنش در واقع رخ داده اند. هدف امحا انگیزۀ زیربنایی دوّمین در تشریفات وسواسی، و [هدف] اوّلی احتیاط کردن به منظور پیشگیری از وقوع یا وقوع دوبارۀ پاره ای رویدادها است. تفاوت میان این دو به آسانی قابل مشاهده است: روشهای محتاطانه منطقی هستند، درحالیکه تلاش برای خلاص شدن از چیزی به واسطۀ «رفتاری که انگار اصلاً رخ نداده است»، غیرمنطقی و ماهیتاً جادویی است. البته باید تردید داشت که دوّمی انگیزۀ ابتدایی این دو باشد و به نگرش جاندارپندارانه نسبت به محیط بازگردد.
تلاش برای امحا در صورتی که فرد تصمیم بگیرد که رویداد را اتّفاق نیفتاده[۲۰] تلقی کند، به رفتاری عادی تبدیل میشود. امّا اگر فرد رواننژند گام مستقیمی علیه رویداد برندارد و تنها دیگر به آن و عواقبش توجه نکند، او میکوشد که خود رویداد مربوط به گذشته را معدوم سازد. او میکوشد به وسیلۀ ابزارهای حرکتی آن را پس براند. همین هدف میتواند وسواس تکرار را توجیه کند که در رواننژندی بسیار با آن روبهرو میشویم و انجام آن به طور همزمان چندین هدف متناقض دارد. اگر رخدادها به شیوۀ دلخواه رخ ندهند، با تکرارشان به شیوه های مختلف امحا میشوند؛ در نتیجه تمام انگیزه هایی که در ادامه دادن چنین تکرارهایی وجود دارد، وارد میدان میشود. همچنان که رواننژندی پیش میرود، ما اغلب متوجه میشویم که تلاش برای امحای یک تجربۀ تروماتیک انگیزۀ درجۀ یکم در شکلگیری علایم است. بنابراین ما به شکل نامتنظره ای فنّ حرکتی جدیدی برای دفاع یا (به شکلی که در این مورد با صحت کمتری میتوان گفت) پس رانش کشف میکنیم.
دوّمین فنّی که ما برای نخستین برای توصیفش میکنیم، جداسازی است که به رواننژندی وسواسی اختصاص دارد. آن هم در حوزۀ حرکتی اتّفاق می افتد. وقتی اتّفاق لذّتسوزی برای فرد رخ دهد یا وقتی خودش کاری انجام دهد که برای رواننژندیاش مهم باشد، او وقفه ای ایجاد میکند که در آن اتّفاق دیگری نباید بیفتد؛ باید در طی آن چیزی را درک نکند و کاری انجام ندهد[۲۱]. این رفتار که در نگاه نخست عجیب به نظر میرسد، به زودی با پس رانش مرتبط دیده میشود. ما میدانیم که در هیستری این امکان وجود دارد که فراموشی بر یک تجربۀ تروماتیک چیره شود. در رواننژندی وسواسی این هدف اغلب محقّق نمیشود: تجربه فراموش نمیشود، بلکه از عاطفۀ همراهش محروم میگردد و ارتباطهای تداعیگونه آن سرکوب یا قطع میشود، بهگونه ای که جداشده میماند و در فرایندهای فکری معمول بازتولید نمیشود. تأثیر این جداسازی با تأثیر پس رانش در فراموشی همسان است. سپس این فن در جداسازی های رواننژندی وسواسی بازتولید میشود؛ و درعینحال برای اهداف جادویی تقویت حرکتی فراهم میکند. عناصری که بدین شیوه جدا نگه داشته میشوند، دقیقاً همانهایی هستند که ارتباطی تداعیگرانه با هم دارند.
جداسازی حرکتی باید انقطاعی در پیوند افکار به وجود آورد. پدیدۀ طبیعی تمرکز[۲۲] دستاویزی برای این روال رواننژندانه فراهم میکند: آنچه از طریق یک تأثر یا بخشی از کار به نظرمان مهم می آید، نباید به واسطۀ مطالبه های همزمان فرایندها یا فعّالیت های روانی دیگر مختل شود. بااینحال، فرد بهنجار از تمرکز برای دور ساختن مسائل بیربط و بی اهمیّت، و افزون بر این، مسائلی که به دلیل متناقض بودن نامناسب هستند، استفاده میکند. او بیش از همه به واسطۀ عناصری دچار اختلال میشود که پیشتر به یکدیگر تعلّق داشته اند ولی در سیر تحوّلش-برای مثال، به واسطۀ جلوه های دوسوگرایی عقدۀ پدر در رابطه با خدا یا تکانه های چسبیده به اندام های خروجی در هیجان های عشقی-از هم جدا شده اند. بنابراین، در سیر طبیعی امور، ایگو در کار جهتدهیِ مسیر افکار به میزان زیادی به جداسازی دست میزند. همانطور که میدانیم، ما در اجرای فنّ تحلیلی ملزم به دنبال کردن آن هستیم تا از فعلاً از این کارکرد چشم بپوشیم، غالباً به آن شکلی که همیشه هست.
همه ما به تجربه دریافته ایم که پیروی از قاعدۀ اساسی روانکاوی برای رواننژند وسواسی دشواری خاصی دارد. ایگوی او مراقبتر است و جداسازی های سختتری انجام میدهد، شاید این به خاطر تنش زیادی باشد که به دلیل تعارض میان اید و سوپرایگویش تجربه میکند. بااینکه او در حال اندیشیدن است، ایگویش باید خیلی خویشتنداری کند؛ هجوم خیالپردازیهای ناآگاه و ظهور گرایش های دوسوگرانه. ایگو آسوده نیست و پیوسته آمادۀ نزاع است. او برای تمرکز و جداسازی، با کمک اَعمال جادویی جداسازی این اجبار را مستحکم میکند که در قالب علایم به قدری رشد میکند که مشاهدهپذیر شود و اهمیّت کاربردی زیادی برای بیمار پیدا میکند که البته در اصل بیفایده بوده و دارای ماهیّت تشریفاتی هستند.
بنابراین ایگو در تلاش برای جلوگیری از تداعی ها و پیوندهای فکری، از یکی از قدیمیترین و اساسیترین دستورهای رواننژندی وسواسی، تابوی لمس کردن، پیروی میکند. اگر از خود بپرسیم که چرا پرهیز از لمس کردن، تماس یا سرایت باید چنین نقش مهمی در این رواننژندی بازی کند و موضوع مهمی برای سامانه های پیچیده باشد، پاسخ این است که لمس و تماس بدنی هدف بلافصل تصرّف های پرخاشگرانه و عشق به ابژه میباشد[۲۳]. امیال اِروس [با هم] تماس برقرار میکنند، زیرا آن در پی وحدت بخشیدن به ایگو و ابژۀ عشقی، و برداشتن و تمام موانع فضایی میان آنها است. بااینحال، ویرانگری که تنها میتوان بر مناطق مجاور تأثیر بگذارد (البته تا پیش از اختراع سلاح های دوربُرد)، از طریق تماس بدنی یا گلاویز شدن است. «لمس» یک زن به بیان نامستقیمی برای استفاده از او به عنوان ابژۀ جنسی تبدیل میشود. اندام های تناسلی ات را «لمس نکن»، عبارتی است که برای ممنوع کردن ارضای شهوانی خودمدار[۲۴] به کار برده میشود. ازآنجاکه رواننژندی وسواسی به واسطۀ تعقیب تماس شهوانی شروع میشود و پس از آنکه واپسروی رخ داد، تعقیب لمس در لباس پرخاشگری ادامه پیدا میکند، در ادامه بخشی از این رواننژندی چنان قوی توصیه نمیشود و برای تبدیلشدن به نقطۀ مرکزی از ممنوعیت ها مناسب نیست. بااینحال، جداسازی احتمال تماس را از بین میبرد؛ جداسازی روشی برای دور کردن چیزی از لمس شدن به هر طریقی است. و زمانیکه رواننژند تأثری یا فعّالیتی را از طریق فاصله انداختن جدا میکند، اجازه میدهد که آن به صورت نمادین فهمیده شود که او به افکارش در مورد آن تأثر یا فعّالیت اجازه نمیدهد که با افکار دیگر وارد پیوند تداعیگرانه شوند.
این منتهایی است که پژوهش هایمان در مورد شکلگیری علامت ما را بدانجا میبرد. جمعبندی آنها در اینجا ارزش چندانی ندارد، چون نتایجی که به دست دادهاند، اندک و ناکافی است و به ندرت چیز جدیدی به ما نشان میدهد که پیشتر ندانسته باشیم. عطف توجه به شکلگیری علامت در اختلالهای دیگری مثل فوبیاها، هیستری تبدیلی و رواننژندی وسواسی بیثمر است، چون ما دانش اندکی دربارۀ آنها داریم. بااینحال، بازبینی این سه رواننژندی کنار هم ما را با مشکل بسیار جدی ای رو به رو میکند که در نظر گرفتن آن دیگر نمیتواند از سر باز شود. هر سه نابودی عقدۀ اُدیپ را به عنوان پیامدشان دارند؛ و ما معتقدیم که نیروی انگیزشی مخالفت ایگو ترس از اختگی است. با این وجود، تنها در فوبیاها است که این ترس به سطح میآید و تصدیق میشود. ولی در دو رواننژندی دیگر چه اتّفاقی برای آن میافتد؟ ایگو چگونه این ترس را از خود دور میکند؟ این مشکل بیشتر موردتوجه قرار میگیرد وقتی که این احتمال را به یاد می آوریم، احتمالی که پیشتر بدان اشاره شد، که اضطراب مستقیماً به واسطۀ نوعی تخمیر، از تصرّف لیبیدوییای که فرایندهای آن دچار اختلال شده است، برخیزد. افزون بر این، آیا با قطعیّت تمام میتوان گفت که ترس از اختگی تنها نیروی انگیزشی پس رانش (یا دفاع) است؟ اگر به رواننژندی های زنان فکر کنیم، تردید بر آن سایه می اندازد. چون بااینکه ما میتوانیم با اطمینان حضور عقدۀ اختگی را در آنها محرز بدانیم، به سختی میتوانیم در جایی که اختگی پیشتر اتّفاق افتاده است، از مناسبت اضطراب اختگی سخن بگوییم.
(۷)
اجازه دهید به فوبیای حیوانات در کودکی بازگردیم؛ چون وقتی همه چیز گفته و انجام شد، آنها را بهتر از موارد دیگر میفهمیم. در فوبیای حیوانات، ایگو با تصرّف لیبیدویی ابژه که از اید برمیخیزد-تصرّفی که به عقدۀ ادیپ مثبت یا منفی تعلّق دارد-مخالفت میورزد، زیرا باور دارد که راه دادن بدان خطر اختگی را به همراه می آورد. این پرسش پیشتر مورد بحث قرار گرفت، ولی هنوز مسائل تردیدانگیزی مانده است که روشن شود. در مورد هانس کوچک-یعنی در عقدۀ اُدیپ مثبت-این علاقۀ او به مادرش بود که دفاع از طرف ایگو را برانگیخت یا پرخاشگری نسبت به پدر؟ در عمل فرقی نمیکند، به خصوص بدین خاطر که هر مجموعه احساسها بر مجموعۀ دیگر دلالت میکند؛ ولی این پرسش دارای اهمیّـت نظری است، چون تنها احساس مهرجویی نسبت به مادر است که میتواند تماماً شهوانی در نظر گرفته شود. تکانۀ پرخاشگرانه به طور عمده از رانۀ ویرانگری نشئت میگیرد؛ و ما همواره باور داشته ایم که آن در رواننژندی علیه رانه های دیگری است که ایگو از خود در برابر آنها حفاظت میکند. در حقیقت، ما میدانیم که پس از شکلگیری فوبیا در «هانس»، ظاهراً دلبستگی نزدیک او به مادرش ناپدید شد، درحالیکه شکلگیری علامت (شکلگیری جایگزین) در رابطه با تکانه های پرخاشگرانۀ او اتّفاق افتاد. در «گرگمرد» موقعیّت سادهتر بود. تکانۀ پس رانده-موضعگیری زنانه در برابر پدر-در اصل تکانه ای شهوانی بود؛ و در رابطه با این تکانه بود که شکلگیری علامت در او اتّفاق افتاد.
اینکه بعد از کار طولانیمدت هنوز در فهم اساسیترین واقعیّت ها مشکل داریم، میتواند خیلی یأس آور باشد. بااینحال، لازم است ذهنمان را از ساده انگاری و پنهان داشتن برخی مسائل دور نگه داریم. اگر نمیتوانیم مسائل را به روشنی بفهمیم، دستکم میتوانیم نسبت به ابهام هایمان درک روشنی داشته باشیم. آنچه در اینجا ما را بازمیدارد، به طور واضح موانعی در تحوّل نظریۀ ما در مورد رانه ها است. ما با ردگیری سازمانبندی لیبیدو در خلال مراحل متوالیاش-از مرحلۀ دهانی به دهانی-دگرآزارکامی و سپس به تناسلی- شروع کردیم و در انجام این کار تمام مؤلفه های رانۀ جنسی را با یک معیار سنجیدیم. در ادامه معلوم شد که دگرآزارکامی بازنمایانگر رانۀ دیگری است که با اروس مخالفت میورزد. به نظر میرسد این دیدگاه جدید که رانه ها در دو دسته قرار میگیرند، ساختار مراحل متوالی پیشین برای سازمانبندی لیبیدویی را منتفیسازد. با این حال، ما برای فهمیدن روشی برای حل این مشکل گام تازه ای برنداشته ایم. راه حل مدّتهاست که در دسترس بوده و بر این واقعیّـت متّکی است که آنچه ما با آن سروکار داریم به ندرت تکانه های رانه ای خالص است، بلکه آمیزه ای از دو گروه رانه ها با نسبتهای مختلف میباشد. اگر چنین باشد، نیازی به بازبینی دیدگاهمان در مورد سازمانبندی های لیبیدو نیست.
تصرّف دگرآزارکامانۀ یک ابژه شاید بتواند به درستی نوعی تصرّف لیبیدویی هم در نظر گرفته شود؛ و تکانۀ پرخاشگرانه علیه پدر میتواند نیز همانند تکانۀ عطوفت آمیز نسبت به مادر متحمّل پس رانش شود. به هر حال، باید در ملاحظات آینده این احتمال را در ذهن داشته باشیم که پس رانش فرایندی است که رابطۀ خاصی با سازمانبندی تناسلی لیبیدو دارد و ایگو زمانی که مجبور باشد از خود در برابر لیبیدو، در سطوح دیگر سازمانبندی [لیبیدویی] دفاع کند، به روشهای دفاعی دیگری دست میزند. در نتیجه: موردی مانند «هانس کوچک» ما را در دست زدن به یک نتیجهگیری روشن توانمند نمیسازد. این درست است که تکانۀ پرخاشگرانۀ او به وسیلۀ پس رانش از میان برداشته شد، ولی این اتّفاق پس از حصول سازمانبندی تناسلی رخ داد.
در حال حاضر از نقش اضطراب چشمپوشی نمیکنیم. ما پیشتر گفته بودیم که ایگو به محض اینکه خطر اختگی را شناسایی کند، هشدار اضطراب را فرستاده و از طریق عامل لذّت-نالذّتی (به طریقی که ما هنوز نمیتوانیم بفهمیم) فرایند تصرّف قریبالوقوع در اید را بازداری میکند. در همین زمان فوبیا شکل میگیرد. و اکنون اضطراب اختگی به ابژۀ متفاوتی معطوف میشود و به شکلی تحریفشده بیان میگردد، و بیمار نه تنها از اخته شدن توسط پدر، بلکه از ضربه دیدن توسط اسب یا بلعیده شدن توسط گرگ هم میترسد. این شکلگیری جایگزین دو مزیت آشکار دارد. در درجۀ نخست، از تعارض ناشی از دوسوگرایی (زیرا پدر ابژۀ عشقی هم هست) دوری میکند، و در درجۀ دوّم، میتواند ایگو را از اضطرابآفرینی بازدارد. از آنجا که اضطراب متعلّق به فوبیا شرطی است؛ تنها زمانی ظاهر میشود که ابژۀ آن درک شود-و به درستی میتوان گفت که تنها پس از آن است که موقعیّت خطر حاضر میشود. لازم نیست از اخته شدن توسط پدری ترسید که آنجا نیست. از طرف دیگر، فرد نمیتواند از دست پدر رها شود؛ او میتواند هر زمان که بخواهد ظاهر شود. بااینحال، اگر پدر با یک حیوان جایگزین شود، همۀ کاری که باید انجام شود دور شدن از معرض دید آن-یعنی از حضورش-است تا از خطر و اضطراب رها شود. بنابراین، «هانس کوچک» بر ایگوی خویش محدودیتی قایل شد. او بازداریِ ترک نکردن خانه را آفرید، تا با هیچ اسبی رویارو نشود. [بیمار] جوان روسی شرایط به مراتب آسانتری داشت، زیرا نگاه نکردن به کتابهای تصویری به هیچ وجه کاری سختی برایش تلقی نمیشد. اگر خواهر بدطینتش به طور مداوم کتابی را که عکس یک گرگ بر جلدش بود، به او نشان نمیداد، توانسته بود از ترسش رها شود[۲۵].
پیشتر یکبار گفته بودم که فوبیاها دارای خصلت برونفکنی هستند، از این جهت که خطر رانه ای درونی را با خطر ادراکی بیرونی جایگزین میکنند. مزیت این [جایگزینی] آن است که فرد میتواند از طریق گریختن از خطر بیرون و اجتناب از ادراک آن از خود مراقبت کند، درحالیکه گریختن از خطراتی که از درون برمیخیزد، بیفایده است[۲۶]. نظرم اشتباه نبود، ولی از سطح پدیده ها فراتر نرفت. زیرا تقاضای رانه ای بهخودیخود خطرناک نیست؛ بلکه به میزانی که با یک خطر بیرونی واقعی، خطر اختگی، همراه شود، خطرناک میگردد. بنابراین در صورتبندی واپسین، اتّفاقی که در فوبیا رخ میدهد صرفاً جایگزینی یک خطر بیرونی با خطر بیرونی دیگری است. این دیدگاه که ایگو در فوبیا میتواند از طریق اجتناب یا علایم بازدارنده از اضطراب بگریزد، با این نظریّۀ تناسب تامی دارد که اضطراب تنها هشداری عاطفی است و در وضعیّت اقتصادی تغییری رخ نمیدهد.
بنابراین اضطراب احساسشده در فوبیاهای حیوانی واکنش عاطفی به خطر از طرف ایگو است؛ و خطری که به این شیوه هشدار داده میشود، خطر اختگی است. این اضطراب از هیچ نظر با اضطراب واقعگرایانه ای که ایگو در موقعیّتهای خطر احساس میکند تفاوتی ندارد، جز اینکه محتوای آن ناآگاه میماند و تنها به شکل تحریفشده به آگاهی میرسد.
فکر میکنم که همین تبیین در مورد فوبیاهای بزرگسالان هم درست باشد، اگرچه مادهای که رواننژندی آنها آن را میپردازد، خیلی زیادتر است و عوامل دیگری در شکلگیری علایم در کار هستند. در اصل موقعیّت یکسان است. بیمار مبتلا به آگروفوبیا محدودیتی بر ایگو اِعمال میکند، به طوریکه بتواند از یک خطر رانه ای مشخّص-یعنی خطر راه دادن به امیال شهوانی-بگریزد. زیرا اگر چنین نکند، خطر اخته شدن یا دیگر خطرهای مشابه بار دیگر سربرمی آورد، همانطور که در کودکی ظاهر شده بود. میتوانم موردی را مثال بزنم که مرد جوانی به آگروفوبیا دچار شد، چون از تسلیم شدن در برابر تقاضای فاحشه ها و مبتلا شدن به عفونت سیفلیسی به عنوان عقوبت این کار میترسید.
پیوست:
[۱]. [مجموعه آثار؛ ۱۷، ۲۰ff].
[۲]. [در متن آلمانی «Realangst». صفت «realistic» در سراسر مجموعه آثار بر صفت ناممکن «real» و «objective» که در جای دیگر مورد استفاده قرار گرفته ولی مشخّص شده است که دارای ابهام هستند، ترجیح داده شده است. از طرف دیگر، ما برای «Realgefhr» از «real danger» استفاده کرده ایم.]
[۳]. [برای نمونه مقالۀ فروید در مورد پس رانش (d1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۵۵ را ببینید، جایی که مورد «گرگمرد» هم مورد نظر قرار گرفته است. بحث بیشتر در آدندام A(b)، ص. ۱۶۰ff، و همچنین در مقدّمۀ ویراستار، ص. ۷۸ff دیده میشود.]
[۴]. Actual neuroses
[۵]. [به نخستین مقالۀ فروید دربارۀ رواننژندی اضطرابی (b1895) رجوع کنید.]
[۶]. [حکم قضایی قدیمی (Non liquet) که زمانی استفاده میشد که شواهد قطعی نبود؛ با عبارت اسکاتلندی «ثابت نشده است» مقایسه کنید.]
[۷]. Anxiety hysteria
[۸]. Ambivalence
[۹]. [یعنی در دو مرحله اتّفاق میافتد. به مطلب آخر سخنرانی نوزدهم از سخنرانیهای آغازین (۱۹۱۶-۱۷) هم نگاه کنید. همچنین زیر، ص. ۱۱۹ را نگاه کنید.]
[۱۰]. [شروع بخش دوّم مقالۀ دوّم فروید در مورد «رواننژندیهای دفاعی» (b1896( را ببینید. مثالی در تحلیل «گرگمرد» (b1918)، مجموعه آثار؛ ۱۷، ۷۵ دیده میشود.]
[۱۱]. مقالۀ من در مورد «آمادگی برای رواننژندی وسواسی» (i1913) [مجموعه آثار؛ ۱۲، ۳۱۹] را ببینید.
[۱۲]. [در آغاز فصل چهارم ایگو و اید (b1923)، فروید بیان میکند که پیشرفت از مرحلۀ دگرآزارکامانه-مقعدی به مرحلۀ تناسلی مشروط به اضافه شدن عناصر شهوانی است.]
[۱۳]. [این موضوع در ادامه، در پیوست الف (ج) به تفصیل بحث شده است.]
[۱۴]. Character-formation
[۱۵]. [در رابطه با این مطالب، به تاریخچۀ موردی «موشمرد» (d1909)، مجموعه آثار؛ ۱۰، ۲۲۱ff و ۱۶۷n رجوع کنید.]
[۱۶]. [به تئودر ریک، ۱۹۲۵، ۵۱ هم نگاه کنید.]
[۱۷]. Undoing
[۱۸]. Isolating
[۱۹]. [در تحلیل «موشمرد» (d1909)، مجموعه آثار؛ ۱۰، ۲۳۵-۶ و ۲۴۳ به هردوی این فنون اشاره شده است. فنّ نخست در آلمانی «ungeschehenmachen» که لفظاً به معنای «محو کردن» است.]
[۲۰]. [در متن اصلی، «as non arrive»]
[۲۱]. [به «موشمرد»، همان منبع، ۲۴۶ هم نگاه کنید.]
[۲۲]. Concentration
[۲۳]. [به مطالب مختلف در رسالۀ دوّم در توتم و تابو (۱۹۱۲-۱۳)، مجموعه آثار؛ ۱۳، ۲۷ ff و ۷۳ هم نگاه کنید.]
[۲۴]. Autoerotic
[۲۵]. [مجموعه آثار؛ ۱۷، ۱۵-۱۶]
[۲۶]. [به تبیین فوبیاها که در بخش چهارم مقالۀ مابعدروانشناسانه فروید پیرامون «ضمیر ناآگاه» (e1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۸۲-۴ آمده است، نگاه کنید.]