Anxiety, 1894 By Edvard Munch
(۱)
هنگام توصیف پدیده های آسیب شناسانه، استفاده از زبان ما را در تمایزگذاری میان علایم[۱] و بازداری ها[۲] توانمند می کند، البته بدون اینکه اهمیّـت خیلی زیادی برای این تمایز قایل شویم. در حقیقت، ما به جد باور داریم که تمایز دقیق میان این دو ارزشمند خواهد بود، به خاطر این واقعیّـت که ما با بیماری هایی مواجه شویم که در آن وجود بازداری ها را در غیاب علایم مشاهده می کنیم و کنجکاویم که دلیل آن را بدانیم.
این دو مفهوم با هم یکی نیستند. بازداری ارتباط خاصی با کارکرد دارد. بازداری لزوماً دارای تلویحی آسیب شناسانه نیست. فرد می تواند محدودیّـت طبیعی یک کارکرد را به راحتی بازداری آن نام نهد. در طرف مقابل، علامت در واقع به وجود پاره ای فرایندهای آسیب شناسانه اشاره دارد. بنابراین بازداری می تواند یک علامت هم باشد. پس در کاربرد زبانی، زمانی واژۀ بازداری به کار گرفته می شود که افت سادۀ کارکرد در کار باشد و زمانی از علامت بهره گرفته می شود که کارکرد دستخوش تغییراتی غیرعادی شده یا پدیدۀ جدیدی از دل آن سر برآورد. در بسیاری مواقع این موضوعی دلبخواهی به نظر می رسد که ما بر جنبۀ مثبت فرایندی آسیب شناسانه تمرکز کنیم و نتیجۀ آن را علامت بخوانیم، یا جنبۀ منفی آن را در نظر بگیریم و نتیجه اش را بازداری بنامیم. امّا همۀ اینها اهمیّت چندانی ندارند؛ و همانطور که بیان شد، این مسئله کمکی به پیشبرد [هدف] ما نمی کند.
ازآنجاکه مفهوم بازداری با این کارکرد پیوند چنان محکمی دارد، بررسی کارکردهای مختلف ایگو با نظر به شناسایی اَشکالی که در آن هرگونه اختلالی در آن کارکردها در عواطف روان نژندانۀ مختلف مفروض می شود، می تواند سودمند باشد. اجازه دهید برای چنین بررسی مقایسه ای کارکرد جنسی، خوردن، تحرّک و کار حرفه ای را برگزینیم.
الف:
کارکرد جنسی دستخوش اختلال های متعدّدی می شود که بیشتر آنها خصیصۀ بازداری های ساده را نمایش می دهند. اینها روی هم رفته به عنوان ناتوانی روانی طبقه بندی می شوند. اجرای مناسب کارکرد جنسی تنها در نتیجۀ فرایندی بسیار پیچیده ظاهر می شود و اختلال ها ممکن است در هر مرحله ای ظهور کنند. مراحل عمده ای که بازداری ها در مردان اتّفاق می افتد، بدین ترتیب نمایان می شود: بازگرداندن لیبیدو از همان آغاز فرایند (نالذّتی روانی)؛ نبود آمادگی جسمانی برای آن (فقدان نعوظ)؛ کوتاهی کنش جنسی (انزال زودرس)، رخدادی که می تواند به عنوان معادل یک علامت در نظر گرفته شود؛ توقّف کنش [جنسی] پیش از رسیدن آن به پایان طبیعی اش (نبود انزال)؛ یا ظاهر نشدن پیامد روانی (فقدان احساس لذّت در ارگاسم). اختلال های دیگر ثمرۀ وابستگی کنش جنسی به شرایط خاصی از نوع منحرف[۳] یا فتیشی[۴] می باشد.
اینجا ارتباطی میان بازداری و اضطراب آشکار می شود. برخی بازداری ها آشکارا بیانگر چشم پوشی از یک کارکرد است، چون انجام آن اضطراب می آفریند. خیلی از زنان از کنش جنسی واضحاً هراسان اند. ما این اضطراب را زیر [عنوان] هیستری طبقه بندی می کنیم، درست همانطور که علامت دفاعی انزجار را چنین می دانیم؛ دفاعی که در اصل برخاسته از واکنشی معوّق به تجربۀ یک کنش جنسی منفعلانه است و بعداً هر زمان که اندیشۀ[۵] چنین کنشی عرضه شود، ظاهر می گردد. افزون بر این، بسیاری از کنش های وسواسی به روش هایی برای احتیاط و مراقبت در برابر تجارب جنسی تبدیل می شوند و خصلت فوبیایی پیدا می کنند.
این خیلی توضیح دهنده نیست. ما تنها می توانیم یادآور شویم که اختلال های کارکرد جنسی محصول مسائل بسیار مختلفی هستند. (۱) ممکن است لیبیدو به سادگی منع شود (به نظر می رسد که این حالت برای آفرینش وضعیّتی که بازداری تمام و خالص در نظر می گیریم، بسیار آماده باشد)؛ (۲) ممکن است این کارکرد به خوبی به انجام نرسد؛ (۳) امکان دارد که شرایط وابسته بدان موجب مسدود شدنش شود یا با معطوف شدن به اهداف دیگر دچار تغییر شود؛ (۴) ممکن است روش های امنیّتی از آن جلوگیری کنند؛ (۵) اگر جلوی شروع شدن این کارکرد گرفته نشود؛ امکان دارد که ظهور اضطراب موجب مختل شدن آن شود؛ و (۶) اگر این کارکرد به هر ترتیب به انجام برسد، احتمال می رود که واکنش اعتراض متعاقب در برابر آن و تلاش برای بی اثر کردن آنچه انجام شده است، وجود داشته باشد.
ب:
کارکرد تغذیه بیشتر مواقع به واسطۀ بی میلی نسبت به خوردن مختل می شود که روگردانی لیبیدو سبب ساز آن است. افزایش میل به خوردن نیز پدیدۀ شایعی است. اجبار به خوردن به ترس از گرسنگی نسبت داده می شود، ولی این موضوعی است که مطالعۀ اندکی بر آن انجام شده است. ما علامت استفراغ را دفاعی هیستریایی در برابر خوردن می دانیم. امتناع از خوردن به خاطر اضطراب با حالت های روان پریشانه (هذیان مسموم شدن) همزمان می شود.
ج:
در برخی بیماری های روان نژندانه، بی میلی نسبت به قدم زدن یا ضعف در قدم زدن موجب بازداری تحرّک می شود. در هیستری فلجی در دستگاه حرکتی اتّفاق می افتد یا کارکرد خاص این دستگاه ملغا می شود (اَبیژیا[۶]). به طور ویژه، مشخّصۀ آن مشکلات فزون گرفته ای است که به خاطر ظاهر شدن منعهای خاصی در تحرّک پدید می آیند (فوبیا) که نتیجۀ ناملموس آن اضطراب است.
د:
در بازداری در کار-پدیده ای که ما در کار درمانی اغلب به عنوان یک علایم منفرد با آن دست و پنجه نرم می کنیم-فرد لذّت کاهش یافته ای در کارش احساس می کند یا توانایی کمی برای انجام آن دارد؛ یا اگر به تداوم آن ملزم شود، واکنشهای خاصی مثل خستگی، سر به هوا بودن یا بیماری نشان می دهد. اگر هیستریایی باشد، به خاطر پدیدآیی فلج های ارگانیک یا کارکردی ای که امکان ادامۀ کار را از وی سلب می کنند، شغلش را رها می کند. اگر روان نژند وسواسی باشد، همیشه سر کار حواسش پرت می شود یا به واسطۀ تأخیرها و تکرار زمان را از دست می دهد.
بررسی ما می تواند به کارکردهای دیگر هم گسترش پیدا کند؛ ولی با این کار چیز بیشتری نمی آموزیم. چون نمی گذارد به زیر سطح پدیده هایی که بر ما آشکار شده نفوذ کنیم. پس اجازه دهید پیش برویم و بازداری را به شیوه ای توصیف کنیم که در مورد معنای آن تردید اندکی باقی بماند و بگوییم که بازداری جلوۀ محدودیتی در کارکرد ایگو است. محدودیتی این چنین خود می تواند علّت های بسیار مختلفی داشته باشد. ما برخی از سازوکارهای دخیل در این منع کارکرد را به خوبی می شناسیم، زیرا هدف کلی ای وجود دارد که بر آن حکم می راند.
این هدف در بازداری های ویژه به آسانی قابل شناسایی است. تحلیل نشان می دهد زمانی که فعّالیت هایی مانند نواختن پیانو، نوشتن یا حتّا قدم زدن متحمّل بازداری های روان نژندانه می شوند، به این دلیل است که اندام های جسمانی ای که در کار هستند-انگشتان یا ران ها-به شدّت شهوانی می شوند. این واقعیّت عمومی شناخته شده است که اگر شهوت زایی[۷] یک اندام-اهمیّت جنسی آن-فزونی گیرد، کارکرد ایگویی آن دچار اختلال می شود. اگر اجازه داشته باشم که قیاس مضحکی بکنم، آن اندام شبیه خدمتکاری رفتار می کند که دیگر از آشپزی کردن امتناع می ورزد، چون اربابش وارد خیانتی عشقی به او شده است. به محض اینکه نوشتن که جاری ساختن مایعی از طریق یک لوله بر تکّه ای از کاغذ سفید را دربردارد، دلالت بر آمیزش جنسی را مفروض بگیرد، یا به محض اینکه قدم زدن جایگزینی نمادین برای گام نهادن بر زمینِ مادر شود، این کارکردها متوقّف می شوند، زیرا بیانگر اجرای یک کنش جنسی ممنوع است. ایگو این کارکردها را که در حیطۀ آن است منع می کند تا مجبور به اجرای ابزارهای جدید پس رانش[۸] نشود؛ تا از تعارض با اید پرهیز کند.
این بازداری ها آشکارا در خدمت هدف تنبیه خود نیز هستند. این موضوع اغلب در مورد بازداری در فعّالیت های شغلی هم صادق است. ایگو اجازه ندارد این فعّالیت ها را به انجام برساند، زیرا آنها موفّقیت و دستاورد می آورند و اینها همان چیزهایی هستند که سوپرایگوی سخت گیر ممنوع ساخته است. بنابراین ایگو این کارکردها را هم رها می کند تا از تعارض با سوپرایگو پرهیز نماید.
بازداری های عمومی ترِ ایگو از سازوکار متفاوت ساده ای پیروی می کنند. وقتی ایگو مشغول یک تکلیف روانی دشوار و بخصوص است، همانند چیزی که در سوگ اتّفاق می افتد، یا هنگامی که سرکوب شدید عاطفه وجود دارد یا زمانی که جریان پیوستۀ خیال پردازی های جنسی باید مهار شود، ایگو بخش زیادی از انرژی در دسترس خویش را از دست میدهد که باید بلافاصله هزینۀ آن را در زمینه های مختلف بپردازد. ایگو در جایگاه سرمایه گذاری است که پولش در معامله های مختلف خرج شده است. من با مثالی آموزنده در مورد بازداری عمومی شدید و گذرا مواجه شدم. بیمار، روان نژند وسواسی، عادت داشت که هرگاه اتّفاقی می افتاد که آشکارا او را دچار خشم زیادی می کرد، زیر سیطرۀ خستگی فلج کننده ای قرار گیرد که چند روز طول می کشید. ما در اینجا نکته ای را دریافتیم که باید دستیابی به فهمی را در مورد وضعیّت بازداری عمومی که مشخّصۀ حالت هایی افسردگی، ازجمله سنگین ترین شکل آن، یعنی ملانکولیا است، امکان پذیر سازد.
پس می توان در مورد بازداری ها اینگونه نتیجه گیری کرد که آنها محدودیت هایی در کارکردهای ایگو هستند که یا به عنوان روشی برای احتیاط اتّخاذ می شوند یا نتیجۀ تحلیل رفتن انرژی هستند و می توانیم به راحتی مشاهده کنیم بازداری از چه نظرهایی با علامت تفاوت دارد: علامت دیگر نمی تواند فرایندی توصیف شود که در ایگو اتّفاق می افتد یا بر مبنای آن است.
(۲)
خصیصه های عمدۀ شکل گیری علایم دیر زمانی ست که مطالعه شده است و امیدوارم اختلاف نظری در مورد آن نباشد[۹]. یک علامت نشانۀ ارضای رانه[۱۰] یا جانشینی برای آن است که در بلاتکلیفی مانده بود؛ علامت ثمرۀ فرایند پس رانش است. وقتی ایگو-به دستور سوپرایگو-از پیوند خویش با تصرّف[۱۱] رانه ای که از اید برخاسته است، امتناع می ورزد، پسرانش از آن [ایگو] منبعث می شود. ایگو از طریق پس رانش می تواند اندیشه ای را که حامل تکانۀ ناپسند است، از آگاهی دور نگاه دارد. تحلیل نشان می دهد که این اندیشه اغلب به عنوان یک ساخت ناآگاه تداوم پیدا می کند.
تا اینجا همه چیز روشن به نظر می رسد؛ ولی ما به زودی با مشکلاتی روبهرو می شویم که هنوز حل نشده اند. تاکنون تبیین ما در مورد آنچه در پس رانش اتّفاق می افتد، تأکید زیادی بر موضوع دور کردن از آگاهی داشته است[۱۲]. با این حال، مسئلۀ دیگری روشن نشده می ماند. پرسشی که مطرح شد، این بود که چه بر سر تکانۀ رانه ای می آید که در اید فعّال شده و در پی ارضاست؟ پاسخ آن پاسخی غیرمستقیم بود. پاسخ این بود لذّتی که از ارضای آن انتظار می رفت، به واسطۀ فرایند پس رانش به نالذّتی تبدیل شده است. امّا با این معضل مواجه شدیم که ارضای یک رانه چطور می تواند نالذّتی پدید آورد. فکر می کنم اگر خود را به این گفتۀ روشن مقید بدانیم که مسیر موردنظر برای فرایند تهییجیِ اید در نتیجۀ پس رانش اصلاً محقّق نمی شود؛ [و] ایگو در بازداشتن یا منحرف کردن آن توفیق می یابد، مسئله به کل روشن خواهد شد. اگر چنین باشد، مشکل «دگرگونی عاطفه» زیر تأثیر پس رانش ناپدید خواهد شد[۱۳]. در عین حال، این دیدگاه امتیازی به ایگو عطا می کند مبنی بر اینکه او می تواند تأثیر گسترده ای بر فرایندهای اید بگذارد و ما باید بفهمیم که از چه طریقی می تواند چنین تأثیرات حیرت افکنی پدید آورد.
از نظر من ایگو این تأثیرگذاری را در سایۀ پیوندهای نزدیکش با سامانۀ ادراکی[۱۴] به دست می آورد؛ پیوندهایی که می دانیم جوهرۀ ایگو را می سازد و مبنایی برای تمایز آن از اید است. کارکرد این سامانه که ما Pcpt.-Cs میخوانیمش، با پدیدۀ آگاهی پیوند می خورد[۱۵]. این سامانه تهییج هایی را از بیرون و درون دریافت میکند و از طریق حس های لذّت و نالذّتی که از همین بخش ها به آن می رسند، می کوشد جریان رویدادهای روانی را همسو با اصل لذّت جهت بدهد. ما تمایل داریم بی اندیشیم که ایگو در برابر اید بی قدرت است؛ ولی زمانی که با یک فرایند رانه ای در اید رو به رو می شود، تنها «هشدار نالذّتی[۱۶]» صادر می کند، تا با کمک آن نهاد تقریباً همه توان، یعنی اصل لذّت، به هدفش نایل آید. برای پرداختن به این موقعیّت به طور مجزا، می توانیم با استفاده از مثالی از حوزۀ دیگر آن را توضیح دهیم. اجازه دهید کشوری را تصوّر کنیم که در آن جناح کوچکی با لایحۀ پیشنهادی ای مخالف اند که موردحمایت اکثریت است. این اقلیت بر قدرت حاکم می شوند و با کمک آن، قانون گذار برتر، یعنی «عقیدۀ عمومی» را دستکاری می کنند و بدین ترتیب در جلوگیری از تصویب لایحه توفیق می یابند.
با این حال، این تبیین مشکلات تازه ای به وجود می آورد. این انرژی که برای صدور هشدار نالذّتی به کار گرفته می شود، از کجا می آید؟ در اینجا این اندیشه می تواند یاری رسان باشد که دفاع در برابر یک فرایند درونی ناخوشایند از دفاع اتخاذشده در برابر محرّک بیرونی الگو می پذیرد، یعنی ایگو خطرات درونی و بیرونی را به شیوه های مشابهی دفع می کند. در مورد خطرات بیرونی، ارگانیسم به تلاش برای گریختن متوسّل می شود. نخستین کاری که انجام می دهد، برداشتن تصرّف از ادراک ابژۀ خطرناک است؛ در ادامه متوجه می شود که نقشۀ بهتر این است که حرکت های ماهیچه ای خاصی درک شدن ابژۀ خطرناک را حتّا در نبود هرگونه امتناعی برای دریافت آن ناممکن سازند-بدین معنا این نقشۀ بهتری است چون خود [ایگو] را از محدودۀ خطر دور می کند. پس رانش با این تلاش جهت گریختن همتا است. ایگو تصرّف (پیش آگاه) خویش را از بازنمایانگر رانه[۱۷] که پس رانده می شود، برمی گیرد و آن را برای آزادسازی نالذّتی (اضطراب) مورداستفاده قرار می دهد. مشکل چگونگی برخاستن اضطراب در پیوند با پس رانش موضوع ساده ای نیست؛ ولی ما مجازیم که التزام محکمی بدین اندیشه داشته باشیم که ایگو مسند واقعی اضطراب است و دیدگاه قبلی خویش را که بیان می کرد انرژی تصرّف شدۀ تکانۀ پس رانده به طور خودکار به اضطراب تبدیل می شود، رها سازیم. اگر من پیش تر نظر خود را به شیوۀ دوّم بیان کردم، در حال ارایۀ توصیفی پدیدارشناسانه بودم نه تبیینی مابعدروانشناسانه در مورد آنچه در حال رخ دادن بود.
این توصیف پرسش دیگری را پیش روی ما قرار می دهد: از دیدگاه اقتصادی فرایند منفردِ پس گیری و تخلیه، مثل پس گیری یک تصرّف پیش آگاه ایگو، چگونه نالذّتی می آفریند؟ زیرا بر مبنای پذیره های ما، نالذّتی و اضطراب تنها می توانند در نتیجۀ افزایش تصرّف پدید آید. پاسخ این است که این توالی علّی نباید از دیدگاه اقتصادی توضیح داده شود. اضطراب در [جریان] پس رانش آفریده ای جدید نیست، بلکه بازتولید یک حالت عاطفی همسو با تصویر یادآورانۀ[۱۸] از پیش موجود است. اگر پیشتر برویم و به کنکاش در ریشۀ اضطراب-و عواطف در حالت کلی-بپردازیم، به طور قطع پا از وادی روان شناسی محض بیرون گذاشته و وارد مرزهای فیزیولوژی می شویم. حالت های عاطفی به عنوان رسوبات تجربه های تروماتیک ابتدایی در ذهن وارد می شوند و زمانی که موقعیّـت مشابهی رخ دهد، همانند نمادهای یادآورانه[۱۹] دوباره زنده می شوند. فکر نمی کنم که در تشبیه آنها به حملۀ هیستریایی جدیدتر و به طور فردی اکتساب شده و در نظر گرفتن آنها به عنوان نمونه های بهنجار ابتدایی آن خطا کرده باشم[۲۰]. به نظر می رسد که در انسان و حیوانات سطح بالاتر، کنش تولّد، به عنوان نخستین تجربۀ شخص از اضطراب، شکل های خاصی برای ابراز شدن به عاطفۀ اضطراب می بخشد. با این حال، در عین تصدیق این پیوند، نباید این واقعیّـت را نادیده بگیریم یا کم اهمیّـت بشماریم که ضرورت زیست شناسانه می طلبد که موقعیّت خطر دارای نمادی عاطفی باشد، به شکلی که باید در هر موقعیّـت یک نماد اینگونه آفریده شود. به علاوه، این فرض موجّه نیست که هرگاه یک حملۀ اضطرابی وجود داشته باشد، چیزی شبیه بازآفرینی موقعیّـت تولّد در ذهن در جریان است. حتّا این مسجّل نیست که حمله های هیستریایی، هرچند که در اصل بازآفرینی تروماتیک اینگونه بوده اند، این خصیصه را به طور بارزی حفظ کنند.
همانطور که جای دیگری نشان داده ام، بیشتر پس رانش هایی که ما در کار درمان با آنها دست و پنجه نرم می کنیم، فشار پسین هستند[۲۱]. آنها عمل یک مورد قبلی، پس رانش های نخستین را پیش فرض می گیرند که بر موقعیّت جدیدتر، ربایش اِعمال می کنند. تاکنون در مورد پس زمینه و مراحل نخستین پس رانش چیزهای اندکی فهمیده شده است. خطر بیش برآورد سهم ایفاشده توسط سوپرایگو در پس رانش وجود دارد. در حال حاضر نمی توانیم بگوییم که این ظهور سوپرایگو است که خط مرزبندی میان پس رانش نخستین و فشار پسین را تعیین می کند. به هر ترتیب، بروزهای نخستین اضطراب که خیلی شدید هستند، پیش از اینکه سوپرایگو متمایز شود، اتّفاق می افتند. پُر محتمل است که عوامل کمّی مانند میزان فزون گرفتۀ تهییج و رخنه در سپر حفاظتی در برابر محرّک، علّت های شتاب بخش فوری برای پس رانش های نخستین باشند[۲۲].
اشاره به سپر حفاظتی تذکری است که این واقعیّت را به ما یادآوری می کند که پس رانش در دو موقعیّـت متفاوت رخ می دهد؛ زمانی که پاره ای ادراک بیرونی تکانۀ رانه ای نامطلوب را بر می انگیزند و زمانی که در غیاب هرگونه تحریک به صورت درونی برانگیخته می شوند. ما به طور حتم بعداً به این تفاوت باز خواهیم گشت. با این حال، سپر حفاظتی تنها در رابطه با محرّک بیرونی وجود دارد نه در برابر تقاضاهای رانه ای درونی.
تا زمانی که توجه مان را به تلاش ایگو جهت گریختن معطوف کنیم، به طورحتم در موضوع شکل گیری علامت توفیق نمی یابیم. یک علامت برخاسته از تکانه ای رانه ای است که به طرز زیان باری زیر تأثیر پس رانش بوده است. اگر ایگو با بهره گیری از هشدار نالذّتی به هدف خویش، سرکوب کامل تکانۀ رانه ای، دست پیدا کند، ما در مورد چگونگی این رخداد چیزی نمی آموزیم. ما تنها از طریق مواردی که پس رانش در آنها کمابیش شکست خورده توصیف می شود، دربارۀ آن می آموزیم. در این صورت، در کل وضعیّـت چنین است که تکانۀ رانه ای علی رغم پس راندگی یک جانشین پیدا کرده است؛ جانشینی که بسیار کاهش یافته تر، جایگزین شده و بازداری شده است و دیگر به عنوان یک ارضا شناخته نمی شود. و زمانی که تکانۀ جایگزین به اجرا درآید، لذّتی احساس نمی شود، درعوض اجرای آن دارای کیفیّت اجبار[۲۳] است.
پس رانش در خلال فرایند تنزّل ارضا به یک علامت، قدرت خویش را در بُعد دیگری نشان می دهد. فرایند جایگزین در صورت امکان از تخلیه شدن از طریق جنبش بازداشته می شود و حتّا اگر چنین اتّفاقی ممکن نباشد، این فرایند به صرف کردن خویش در جانشین سازی در بدن فرد مجبور می شود و اجازۀ تعدّی به جهان بیرون را نمی یابد. این [فرایند] نباید به کنش تبدیل شود. چون همانطور که می دانیم، در پس رانش ایگو زیر تأثیر واقعیّـت بیرونی عمل می کند و لذا فرایند جایگزین را از تأثیرگذاری بر آن واقعیّـت منع می کنند.
درست همانطور که ایگو مسیر کنش ورزی را در رابطه با جهان بیرونی کنترل می کند، دسترسی به آگاهی را نیز به کنترل در می آورد. ایگو در پس رانش قدرتش را در هر دو مسیر اِعمال می کند، در رابطه با تکانۀ رانه ای به یک شیوه و در رابطه با بازنمایانگر [روانی] آن رانه به شیوۀ دیگری عمل می کند. طرح این پرسش در اینجا به جاست که من چگونه می توانم این اظهارنظر در مورد ایگو را با توصیف جایگاه آن که در [کتاب] ایگو و اید ارایه داده بودم، آشتی دهم. من در آن کتاب تصویری از رابطۀ متقابل آن با اید و سوپرایگو به دست دادم و چگونگی بی قدرتی و بیمناکی ایگو در برابر این دو و تلاش پیوسته برای نمایش تفوّق خویش بر آنها را نشان دادم[۲۴]. این دیدگاه به طور گسترده در ادبیّات روانکاوی بازتاب داشته است. نویسندگان بسیاری بر ضعف ایگو در رابطه با اید و مؤلفه های عقلانی ما در مواجهه با نیروهای شیطانی درون مان تأکید بیشتری کرده اند و تمایل نیرومندی نشان داده اند تا گفته های مرا مبنای جهان بینی[۲۵] روانکاوانه قرار دهند. با این حال، مطمئناً روانکاو با دانشی که در مورد شیوۀ کار پس رانش دارد، به طور ویژه باید از پذیرش این دیدگاه افراطی و یک بُعدی پرهیز کند.
باید اعتراف کنم که من به هیچ عنوان طرفدار طراحی جهان بینی نیستم[۲۶]. چنین اموری باید به فیلسوفان واگذارده شود که واضحاً بدون در دست داشتن سفرنامه ای که در مورد همه چیز به آنها اطّلاعات بدهند، طی سفر زندگی را ناممکن می دانند. اجازه دهید فروتنانه تحقیری را که آنان از جایگاه والای نیازهای برتر خویش بر ما را روا میدارند، بپذیریم. امّا ازآنجاکه ما نیز نمیتوانیم از غرور نارسیسیستیک خود چشم بپوشیم، با این فکر خود را تسکین می دهیم که این «راهنماهای زندگی» به زودی از رونق می افتند و دقیقاً کار کوته بینانه، ناچیز و ایراددار ماست که آنان را به نُو شدن وا می دارد و حتّا به روزترین آنها هم کاری جز تلاش برای پیدا کردن جایگزینی برای کتاب مقدس قدیمی سودمند و جامع کلیسا نکردهاند. ما به خوبی می دانیم که علم تاکنون در توضیح مشکلاتی که با آن مواجه ایم، توفیق اندکی یافته است. با این حال، هرچند که فیلسوفان هیاهوی زیادی به پا کرده اند، ولی نتوانسته اند که به تغییر این موقعیّت کمک کنند. تنها [انسان] شکیبا، با پژوهش مداومی که در آن همه چیز تابع اصل قطعیّت است، می تواند به تدریج امیدی بیافریند. یک مسافر شب رو ممکن است برای انکار ترس هایش در تاریکی با صدای بلند آواز بخواند؛ ولی به هیچ وجه نمی تواند چند سانتی متر جلوتر از بینی اش را ببیند.
(۳)
به مسئلۀ ایگو بازگردیم[۲۷]. این تناقض ظاهری بدین خاطر است که ما برداشت هایمان را سفت و سخت چسبیده ایم و به طور انحصاری به یک جنبۀ قضیه پرداخته ایم؛ قضیه ای که در واقع مجموعه حالت های پیچیده ای است. فکر می کنم که ما در جدا کردن ایگو از اید محق بودیم، زیرا ملاحظات خاصی وجود دارد که برداشتن این گام را ضروری می سازد. از طرف دیگر ایگو با اید همسان است، و صرفاً بخشی از آن است که به طور خاصی متمایز شده است. اگر ما این بخش را فی نفسه متمایز از کل بدانیم یا اگر دونیمگی واقعی ای بین این دو رخ داده باشد، ضعف ایگو آشکار می شود. امّا اگر ایگو در پیوند با اید مانده باشد و از آن تمایزپذیر نباشد، آنگاه قوّتش را نشان می دهد.
همین ماجرا در مورد رابطه بین ایگو و سوپرایگو هم صدق می کند. در بسیاری از موقعیـّت ها این دو به هم پیوست هستند؛ و ما تنها زمانی می توانیم میان این دو تمایز قایل شویم که تنش یا تعارضی میان آنها درگرفته باشد. واقعیّـت قطعی در پس رانش این است که ایگو یک سازمان بندی است ولی اید نیست. در حقیقت، ایگو بخش سازمان یافتۀ اید است. اگر ایگو و اید را دو اردوگاه دشمن تصویر کنیم و اگر تصوّرمان بر این باشد که وقتی ایگو از طریق پس رانش می کوشد بخشی از اید را سرکوب کند، باقی ماندۀ اید موجب نجات بخشِ در معرض خطر می شود و قوّتش را با ایگو می سنجد، کاملاً به خطا رفته ایم. این ممکن است اتّفاقی باشد که اغلب رخ دهد، ولی به طور قطع وضعیّت اصلی در پس رانش نیست.
به طور قاعده، تکانۀ رانه ای که پس رانده میشود، منزوی می ماند. اگرچه کنش پس رانش قوّت ایگو را نشان می دهد، در یک مورد بی قدرتی ایگو و اینکه تکانه های رانه ای مجزای اید تا چه حد تأثیرناپذیر هستند، نشان داده می شود. فرایند روانی ای که به واسطۀ پس رانش به علامت تبدیل شده است، اکنون حیاتش جدا از سازمان بندی ایگو بوده و مستقل از آن است. در حقیقت، نه تنها این فرایند بلکه تمام مشتقّات آن از مزیت حاکمیّت اضافی مشابهی منتفع می شوند؛ و هرگاه با بخشی از سازمان ایگو وارد رابطۀ تداعی گرانه شوند، به هیچ وجه مشخّص نیست که تحت فرمان این بخش قرار گیرند و لذا خود را به بهای ایگو رشد می دهند. قیاسی که ما دیر زمانی ست با آن آشنا هستیم، علامت را با جسمی خارجی مقایسه می کند که زنجیرۀ مداومی از تحریک و واکنش ها را در بافتی که در آن رخنه کرده، وارد می آورد[۲۸]. این اتّفاق در مواردی رخ می دهد که نزاعی دفاعی در برابر تکانۀ رانه ای ناپسند به واسطۀ شکلگیری یک علامت پایان می پذیرد. تا آنجا که میتوان فهمید، این بیش از همه در هیستری تبدیلی محتمل است. امّا نتیجه اغلب متفاوت است. کنش ابتدایی پس رانش با توالی ملال انگیز یا پایان ناپذیری پیگیری می شود که در آن نزاع علیه تکانه رانه ای در قالب نزاع علیه علامت ادامه پیدا می کند.
ایگو در این نزاع دفاعی دوّم، دو چهرۀ متفاوت با دو ظواهر متعارض نشان می دهد. یک خطّ رفتاری او ناشی از این واقعیّت است که ماهیّت اصلیش او را به وضعیّتی وا می دارد که تلاش در جهت بازیابی یا آشتی دادن دوباره در نظر گرفته می شود. ایگو یک سازمان بندی است. ایگو بر تبادل آزاد و امکان تأثیرگذاری دوسویه بین تمام بخش هایش مبتنی است. انرژی جنسی زودۀ آن، اجبار به ترکیب گری و یکپارچه کردن نشان می دهد که هنوز رگه هایی از ریشه اش را داراست و این الزام به ترکیب گری به تناسب افزایش قدرت ایگو فزونی می گیرد. بنابراین طبیعی است که ایگو لاجرم می کوشد تا با استفاده از هر روش ممکن جهت پیوند زدن علایم به طریقی و درونی سازی آنها در سازمان بندی خویش با بهره گیری از روش های پیوندسازی، از انزوا و دورافتادگی علایم جلوگیری کند. همان طور که می دانیم، تمایل این چنین پیش تر در کنش شکل گیری یک علامت در کار بوده است.
یک نمونۀ کلاسیک آن علایم هیستریایی است که مصالحه ای میان نیاز به ارضا و نیاز به تنبیه در نظر گرفته شده است[۲۹]. این علایم از همان آغاز در ایگو فعّالیت دارد، زیرا خواستۀ سوپرایگو را برآورده می کند، در حالی که از سوی دیگر بیانگر مواضع اشغال شده توسط پس رانده و نقاطی است که پس رانده در سازمان ایگو انقطاعی به وجود آورده است. آنها شبیه نوعی پایگاه مرزی با پادگانی ترکیبی هستند[۳۰]. (چه تمام علایم هیستریایی نخستین در این مسیرها ساخته می شوند که شایستۀ بررسی های بسیار دقیق است). اکنون ایگو به این شیوۀ رفتار ادامه می دهد که انگار خاطرجمع شده است که علامت پابرجا می ماند و تنها کاری که باید انجام شود، پذیرش این موقعیّت به بهترین نحو و برگرفتن بیشترین منفعت ممکن از آن است. ایگو درست همان طور که به طور طبیعی با جهان بیرونی انطباق حاصل می کند، با علامت-با این تکّه از جهان درونی که برایش بیگانه است- نیز منطبق می شود؛ ایگو همواره فرصت های فراوانی برای این کار می یابد.
حضور یک علامت ممکن است نقص ظرفیّتی خاصی به همراه داشته باشد و این می تواند در خدمت رفع پاره ای از درخواست های سوپرایگو یا امتناع از مطالبات جهان بیرونی باشد. بدین ترتیب علامت به تدریج بازنمایانگر علایق مهمی می شود؛ علامت این روش را در بیان موضع خود مفید می یابد و بیشتر و بیشتر پیوند نزدیکی با ایگو پیدا می کند و بیشتر و بیشتر برای آن ضروری می شود. به ندرت پیش می آید که فرایند «شفایابی» جسمانی از یک جسم بیگانه از مسیری اینگونه پیروی کند. این خطر نیز وجود دارد که در اهمیّـت این انطباق دوّمین با علامت اغراق کنیم و بگوییم که ایگو تنها برای برخورداری از منافع علامت آن را به وجود می آورد. همچنین، به همان اندازه درست است بگوییم مردی که در جنگ پایش را از دست داده بود، از جراحتش سود می برد، به طوری که بتواند از آن پس بدون اینکه نیاز به کار کردن داشته باشد با حقوق بازنشستگی زندگی نماید.
در رواننژندی وسواسی و پارانویا اشکالی که در آن فرض میشود، علایم برای ایگو ارزش زیادی پیدا کنند چون به خاطر آن به دست میآیند، منفعتهای مشخّصی نیستند؛ بلکه ارضای نارسیسیستیکی میباشند که به طریق دیگری به دست نمیآیند. سامانههایی که در آن سازههای رواننژند وسواسی از طریق القای این احساس که او بهتر از دیگران است، جون بسیار تروتمیز یا خیلی باوجدان است، در عشق به خود او مداهنه میکند. سازههای هذیانی فرد پارانوید، میدان فعّالیتی در اختیار نیروهای ادراکی و تصوّری دقیق او قرار میدهد که نمیتواند در جای دیگر به آسانی بدان دست پیدا کند.
تمام این نتایج با آنچه ما «منفعت (دوّمین) حاصل از بیماری» می نامیم، مشابه است، منفعتی که به دنبال روان نژندی ظاهر می شود[۳۱]. این منفعت به تلاش های ایگو جهت درون سازی علامت و افزایش تثبیت علامت کمک می کند. وقتی روانکاوی در نهایت می کوشد به ایگو در نزاعش علیه علامت یاری برساند، در می یابد که این پیوندهای آشتی جویانه میان ایگو و علامت به نفع مقاومت ها عمل می کنند و به آسانی از بین نمی روند.
دو مسیر رفتاری که ایگو در برابر علامت در پیش می گیرد، در حقیقت با یکدیگر تضاد آشکاری دارند. زیرا مسیر دیگر کمتر دوستانه است و مسیر پس رانش را می پیماید. با این همه، نباید ایگو را به بی ثباتی متّهم کرد. ایگو به خاطر طبیعت صلح جوی خود می خواهد که علامت را درونی و آن را بخشی از خود کند. مشکل از خود علامت بر می خیزد. برای علامت، جانشین راستین تکانۀ پسرانده بودن یا مشتق شدن از آن، نقش دوّمی را به انجام می رساند؛ آن به طور پیوسته تقاضای خود برای ارضا را تجدید می کند و لذا ایگو را مجبور می نماید که به نوبۀ خود هشدار نالذّتی ارسال کند و خود را در حالت دفاعی قرار دهد.
نزاع دفاعی دوّمین علیه علامت شکل های زیادی به خود می گیرد. آن در میدان های مختلف جنگیده و از ابزارهای مختلفی استفاده کرده است. به طور قطع، تا زمانی که نمونه های مختلف شکل گیری علامت را موردبررسی قرار نداده ایم، نمی توانیم در مورد آن چیز بیشتری بگوییم. با انجام این کار، فرصت پرداختن به مسئلۀ اضطراب را به دست می آوریم؛ مسئله ای که مدّت هاست در پس زمینه قرار گرفته است. عاقلانه ترین کار شروع از علایم تولید شده به واسطۀ روان نژندی هیستریایی است؛ چون ما هنوز در جایگاهی نیستیم که شرایطی را در نظر بگیریم که در آنها روان نژندی وسواسی، پارانویا و روان نژندی های دیگر شکل می گیرند.
(۴)
اجازه دهید با فوبیای هیستریایی کودکانه نسبت به حیوانات شروع کنیم؛ برای مثال، مورد «هانس کوچک» که فوبیای او از اسب ها بدون شک از نظر تمام ویژگی های عمدۀ آن، رایج محسوب می شد. نخستین موضوعی که در این مورد آشکار می شود این است که در یک نمونۀ عینی از بیماری روان نژندانه اوضاع بسیار پیچیده تر از موردی است که در آن فرد برای مدّتی طولانی با انتزاعیّات دست و پنجه نرم می کند. فهمیدن وضعیّت فرد و تصمیم گیری در مورد اینکه تکانۀ پس رانده چیست، اینکه چه علامت جایگزینی پیدا کرده و انگیزۀ پس رانش چیست، زمان زیادی طول نمی کشد.
«هانس کوچک» از بیرون رفتن امتناع می کرد چون از اسب ها می هراسید. این مادۀ خام[۳۲] این مورد بود. کدام بخش آن علامت را می ساخت؟ آیا این ترس [واقعاً] ترس او بود؟ آیا این انتخاب ابژۀ او برای ترسش بود؟ آیا این چشم پوشی از آزادیش برای حرکت بود؟ یا ترکیبی از بعضی از اینها بود؟ ارضایی که او از آن چشم پوشید چه بود؟ و چرا مجبور بود از آن چشم بپوشد؟
در نگاه نخست انسان فریفته می شود پاسخ دهد که این مورد چندان مبهم نیست. ترس غیرمنطقی هانس از اسب ها علامت بود و ناتوانی او از بیرون رفتن نوعی بازداری حساب می شد، محدودیتی که ایگو بر خویش اِعمال کرد تا علامت-اضطراب برانگیخته نشود. نکتۀ دوّم واضحاً درست است؛ و در بحث متعاقب زیاد خودم را مشغول این بازداری نمی کنم. با این حال، در رابطۀ با علامت مذکور، آشنایی سطحی با بیمار حتّا فرمول بندی راستین آن را هم نشان نمی دهد. چه وارسی بیشتر نشان می دهد که او نه از ترسی مبهم در مورد اسب ها، بلکه از بیمی کاملاً مشخّص از اینکه یک اسب او را بزند، رنج می برد[۳۳]. در حقیقت، این اندیشه تلاش برای فاصله گیری از آگاهی و جایگزین شدن با فوبیای نامشخّصی بود که در آن تنها اضطراب و ابژۀ آن آشکار بماند. آیا ممکن است که این اندیشه هستۀ علامت او بوده باشد؟
ما به طور قطع تا زمانی که کل وضعیّت روانی کودک را به شکلی که در جریان درمان تحلیلی آشکار می شود، مرور نکنیم، نمی توانیم پیش تر برویم. در آن زمان، او نگرش اُدیپی حسودانه و خصومت آمیزی نسبت به پدرش داشت؛ پدری که-جز تا جایی که مادرش علّت بیگانگی او بود-خیلی دوستش داشت. در اینجا به دلیل دوسوگرایی[۳۴] تعارضی وجود دارد: عشقی استوار و نفرتی توجیه ناپذیرتر که هر دو به سمت فرد واحدی روانه می شود. فوبیای «هانس کوچک» باید تلاشی برای حلّ این تعارض بوده باشد. تعارض های اینچنین که بر مبنای دوسوگرایی هستند، شیوع زیادی دارند و میتوانند پیامد متداول دیگری داشته باشند که در آن یکی از این دو احساس های متعارض (اغلب از نوع مهرورزی) شدّت زیادی می گیرد و دیگری ناپدید می گردد. میزان اغراق شده و خصلت اجبارگونۀ این مِهر، این واقعیّت را خدشه دار می کند که نه تنها یکی وجود داشته باشد، بلکه باید همواره هشیار بود که احساس متّضاد زیر سرکوبی بماند و فرض در کار بودن فرایندی را برای ما امکان پذیر می کند که آن را پس رانش از طریق واکنش سازی[۳۵] (در ایگو) می خوانیم. مواردی مانند «هانس کوچک» ردپایی از این نوع واکنش سازی را نشان نمی دهند. روشن است که راه های زیادی برای رهایی از تعارض ناشی از دوسوگرایی وجود دارد.
ما در این حین توانسته بودیم که نکتۀ دیگری را مشخّص کنیم. تکانۀ رانه ای که در «هانس کوچک» دستخوش پس رانش شد، تکانۀ خصمانه علیه پدرش بود. تأیید این در جریان تحلیلش به دست آمد در حالی که اندیشۀ اسب ضربه زننده پس از آن آمد. او اسبی را دیده بود که افتاده است و همچنین یک همبازی را که همراه وی با اسب ها بازی می کرد دیده بود که او نیز افتاده و آسیب دیده بود[۳۶]. تحلیل این استنباط را موجّه گردانید که او دارای تکانۀ آرزومندانه ای بوده که پدرش باید می افتاد و مانند همبازی اش آسیب می دید و اسب این آسیب را وارد می آورد. افزون بر این، نگرش او نسبت به سرپیچی انسان در یک شرایط خاص[۳۷] این امکان را فراهم ساخت که میل به اینکه پدرش باید از سر راه او برداشته شود، بروز مطمئن تری پیدا کند. با این حال، چنین میلی هم ارز قصد به کنار گذاشتن پدر از سر راه خویش است؛ یعنی با تکانۀ مرگ بار عقدۀ اُدیپ هم ارز است.
اکنون به نظر می رسد که پیوندهای ارتباط دهنده میان تکانۀ رانه ای پس راندۀ «هانس کوچک» و جایگزین آن، که ما فرض می کنیم در فوبیای او از اسب ها وجود داشته است، دیده نمی شود. اجازه دهید با کنار هم نهادن عامل کودکانه و دوسوگرایی، موقعیّت روانی او را ساده کنیم. بگذارید تصوّر کنیم که او خدمتکار جوانی است که به خانم خانه دلباخته و از طرف او نخ هایی مبنی بر علاقه مندی دریافت کرده است. او به اربابش که از او قدرتمندتر است، نفرت می ورزد و دوست دارد که او از سر راه برداشته شود. بنابراین کاملاً طبیعی است که او از کینۀ ارباب وحشت کند و به ترس از وی دچار شود؛ درست همانطور که «هانس کوچک» به فوبیای اسبها دچار شد. بنابراین، نمی توانیم ترس مربوط به این فوبیا را یک علامت توصیف کنیم. اگر «هانس کوچک» با در دل داشتن عشق مادر، از پدرش بترسد، ما حق نداریم که بگوییم او به روان نژندی یا فوبیا مبتلا است.
واکنش هیجانی او به طور کامل فهم پذیر بوده است. آنچه این وضعیّت را به روان نژندی تبدیل می کند، تنها یک چیز است: جایگزینی پدرش با اسب. پس می توان ادعا کرد که این جایگزینی یک علامت است و به طور اتّفاقی سازوکار جانشینی است که امکان حل شدن تعارض ناشی از دوسوگرایی را بدون کمک واکنش سازی فراهم می کند [به بالا، ص. ۱۰۲. هم نگاه کنید]. این جایگزینی در سن پایین برای هانس امکان پذیر یا تسهیل شد، چون ردهای مادرزادی فکر توتمی هنوز می تواند به آسانی زنده شود. کودکان هنوز تشخیص نمی دهند یا به هیچ وجه تأکید اغراق شده ای بر شکافی که انسان را از جهان حیوانی جدا می کند، ندارند[۳۸]. از نگاه کودکان، مرد بزرگسال، ابژۀ ترس و تحسین آنان، هنوز به همان طبقۀ حیوانات بزرگ جثه ای تعلّق دارد که ویژگی های حسادت انگیز زیادی دارد امّا به آنان هشدار داده شده است، چون ممکن است او خطرناک شود. همان طور که می بینیم، تعارض ناشی از دوسوگرایی به رابطه با یک فرد واحد مربوط نمی شود: این تعارض بدین ترتیب زیرکانه فریب می خورد که یکی از جفت تکانه های متعارض به شخص دیگری در مقام ابژۀ جایگزین معطوف می شود.
تا اینجا همه چیز روشن است. با این حال، تحلیل فوبیای «هانس» از یک جهت به کل ناامیدکننده بوده است. تحریفی که علامت را شکل داده بود، برای بازنمایانگر (محتوای اندیشگانی) تکانۀ رانه ای که باید پس رانده می شد، کاربردپذیر نبود؛ برای بازنمایانگر بسیار متفاوتی کاربرد داشت که تنها با واکنشی به رانۀ نامقبول تناظر دارد. اگر «هانس کوچک» به جای اینکه به ترس از اسبها دچار شود، تمایل به سوءرفتار و ضربه زدن به آنها پیدا می کرد یا اگر به بیانی سرراست، میل به مشاهدۀ افتادن یا صدمه دیدن یا حتّا مردن آنها در حالت تشنّج («با پاهایشان خطی بکشند») را نشان می داد، این با انتظارات ما همخوان تر بود. در تحلیلش برخی از این مسائل ظاهر شدند، ولی به هیچ وجه طلیعه دار روان نژندی او نبودند. ما با کنجکاوی کافی در مورد اینکه آیا او واقعاً خصومتی این چنین را نه نسبت به پدرش بلکه نسبت به اسب ها، به عنوان علامت عمدۀ او، پدید می آورد، نباید می گفتیم که او از یک روان نژندی رنج می برد. باید مشکلی در دیدگاه ما نسبت به پس رانش یا در تعریف مان از علامت وجود داشته باشد. البته یک موضوع بلافاصله ما را متحیّر می کند: اگر «هانس کوچک» واقعاً اینگونه با اسب ها رفتار می کرد، بدین معنا بود که پس رانش اصلاً ویژگی تکانۀ رانه ای پرخاشگرانه و نامقبول را تغییر نداده بلکه تنها به تغییر ابژۀ معطوف بدان دست زده است.
بدون شک مواردی وجود دارد که در آنها این تمام کاریست که پس رانش انجام می دهد. با این حال، در شکل گیری فوبیای «هانس کوچک» اتّفاقی بیش از این رخ داد؛ تا چه حد می توان این را از بخشی از تحلیل دیگری تلقی کرد.
همان طور که می دانیم، «هانس کوچک» ادعا می کرد چیزی که موجب ترس می شود این است که اسبی او را بزند. من با گذشت مدّت زمانی توانستم دربارۀ ریشۀ یک فوبیای حیوانی دیگر چیزهایی بیاموزم. در این مورد حیوان ترس آور یک گرگ بود؛ آن نیز دارای اهمیّت یک جانشین پدرانه است. بیمار، پسر روسی که من تا دهۀ سوم به تحلیل او نپرداخته بودم، رؤیایی داشت (که معنای آن در تحلیل آشکار شد) و بلافاصله پس از آن، به ترس از بلعیده شدن توسط گرگ دچار شد، مانند هفت بزغاله در داستان بزبز قندی[۳۹]. در مورد «هانس کوچک»، این واقعیّت محرز که پدرش عادت داشت با اسب ها با وی بازی کند بدون تردید انتخاب اسب توسط او به عنوان حیوان اضطراب انگیز را تعیین کرد[۴۰]. به همین ترتیب، شاید پدر بیمار روسی من عادت داشته که موقع بازی کردن با او ادای گرگ در بیاورد و به شوخی تهدید به خوردن او کرده باشد[۴۱]. پس از آن به مورد سوّمی برخوردم. بیمار جوانی آمریکایی بود که برای تحلیل نزد من آمد. او در واقع به فوبیای حیوانی دچار نبود، ولی دقیقاً به خاطر همین خلأ است که مورد او به من کمک می کند تا دو مورد دیگر را توضیح دهم. در کودکی داستان خیالی کودکانه ای که با صدای بلند برایش خوانده می شد و در آن یک ارباب عرب یک «مرد بیسکویتی[۴۲]» را دنبال می کرد تا او را بگیرد و بخورد، او را به لحاظ جنسی به هیجان آورده بود. او با مرد خوردنی همسان سازی کرده بود و ارباب عرب به آسانی به عنوان جایگزین پدر شناخته شد. این خیال پردازی بستر ابتدایی را برای خیال پردازی های شهوانی خودمدار[۴۳] او فراهم کرد.
اندیشۀ بلعیده شدن توسط پدر مادۀ رایجی در دوران کودکی است. این اندیشه دارای همتاهای مشابهی در اسطوره شناسی (برای مثال، اسطورۀ کرانوس[۴۴]) و قلمرو حیوانات است. با این حال، علی رغم این تأیید، این اندیشه چنان برای ما غریب است که به سختی وجود آن در [ذهن] کودک را تصدیق می کنیم. ما نه می دانیم که این واقعاً به همان معناست که گفتیم و نه میتوانیم بفهمیم که چطور می تواند به موضوعی برای فوبیا تبدیل شود. مشاهدۀ تحلیلی اطلاعات ضروری را در اختیار میگذارد. این نشان میدهد که اندیشۀ بلعیده شدن توسط پدر به شکلی بروز پیدا می کند که دستخوش انحطاط واپس روانه به تکانۀ منفعل و مهرجویانۀ مورد عشق او واقع شدن در حالتی شهوانی-تناسلی میشود. پژوهش بیشتر در مورد تاریخچۀ این بیمار[۴۵] شکی در مورد صحت این تبیین باقی نمی گذارد. در حقیقت، تکانۀ تناسلی نشانه ای از هدف مهرجویانه ندارد، وقتی که به زبانی بیان می شود که به مرحلۀ گذاری جانشین شده بین سازمان های دهانی و دگرآزارکامانه لیبیدو تعلّق دارد. افزون بر این، آیا سؤال صرفاً جابهجایی این بازنمایانگر با شکل واپس روانۀ ابراز است یا اضمحلال واپس روانۀ اصیل تکانۀ تناسلی محور در اید؟ مشخّص کردن این موضوع اصلاً ساده نیست. تاریخچۀ بیماری «گرگ مرد» روسی حمایت قاطعی برای دیدگاه دوّم فراهم می کند؛ زیرا پسربچه از موقع دیدن آن رؤیای تعیین کننده به بعد سرکش، بی رحم و دگرآزارکام شد و به فاصلۀ کمی به روان نژندی وسواسی پایداری دچار گشت. به هر حال، ما می توانیم ببینیم که پس رانش تنها وسیله ای نیست که ایگو بتواند با هدف دفاع در برابر یک تکانۀ رانه ای ناپسند به خدمت گیرد. اگر ایگو در واپس روی رانه موّفق شود، نسبت به زمانی که آن را پس براند، آسیب بیشتری به بار می آورد. گاهی اوقات، پس از اجبار کردن یک رانه به واپس روی بدین ترتیب، ایگو به پس رانش آن ادامه می دهد.
مورد «گرگ مرد» و تا حدی مورد ساده تر «هانس کوچک»
ملاحظات دیگری را پیش می کشند. با این وجود، ما پیش تر دو کشف نامنتظره به عمل
آوردیم. تردیدی وجود ندارد که تکانۀ رانه ای که در هر دو فوبیا پس رانده شده،
تکانۀ خصمانه علیه پدر بود. ممکن است گفته شود که آن تکانه به واسطۀ فرایند تبدیل
به ضدش دچار پس رانش شده بود[۴۶]. به
جای پرخاشگری از طرف فرد نسبت به پدرش، پرخاشگری (در قالب انتقام) از طرف پدر نسبت
به او ظاهر شد. ازآنجاکه این پرخاشگری در هر دو مورد ریشه در مرحلۀ دگرآزارکامانۀ
لیبیدو دارد، تنها میزان مشخّصی از اضمحلال برای فروکاست آن به مرحلۀ دهانی نیاز
است. بااینکه این مرحلۀ تنها در ترس «هانس کوچک» از ضربه خوردن به سختی نمایان شد،
در وحشت «گرگ مرد» از بلعیده شدن جلوۀ پُررنگی داشت. امّا صرف نظر از اینها،
تحلیل بی تردید وجود تکانۀ رانه ای دیگری با ماهیّت متضاد را نشان داده است که
تسلیم پس رانش می شود. این یک تکانۀ منفعل و مهرجویانۀ معطوف به پدر است که پیش
تر به سطح تناسلی (فالیک) سازمان بندی لیبیدویی رسیده است. با در نظر گرفتن پیامد
نهایی فرایند پس رانش، به نظر می رسد که این تکانه بین این دو مهم تر باشد؛ این
تکانه واپس روی گسترده تری را متحمّل شده و تأثیر محکم تری بر محتوای فوبیا
برجای می گذارد. ما با پیگردی یک پس رانش رانه ای واحد متوجّۀ نوعی
همگرایی میان دو فرایند این چنین میشویم. دو تکانۀ رانه ای که مغلوب پس رانش
شده اند-پرخاشگری دگرآزارکامانه نسبت به پدر و نگرش منفعل مهرجویانه در برابر
او-جفتی از متضادها را می سازند. افزون بر این، فهم کامل مورد «هانس کوچک» نشان
می دهد که تشکیل فوبیای او بر تصرّف عاطفی ابژه بر مادرش هم تأثیر ملغاکننده
داشته است، چه محتوای واقعی فوبیای او هیچ نشانی از این موضوع نداشت. فرایند پس رانش
تقریباً به تمام مؤلفه های عقدۀ اُدیپ او-تکانه های خصمانه و مهرجویانه نسبت به
پدر و تکانه های مهربانانه نسبت به مادر-حمله کرده بود. این شرایط در بیمار روسی
من کمتر شفاف بود.
پیوست:
[۱]. Symptom
[۲]. Inhibition
[۳]. Perverse
[۴]. Fetishist
[۵]. Idea
[۶]. Abasia
[۷]. Erotogenicity
[۸]. Repression
[۹]. [برای مثال سه رساله (d1905)، مجموعه آثار؛ ۷، ۱۶۴ را ببینید.]
[۱۰]. Instinctual
[۱۱]. Cathexis
[۱۲]. [به «پس رانش» (d1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۴۷ هم نگاه کنید.]
[۱۳]. [این مشکل به سال های خیلی قبل باز می گردد. برای مثال، نامه به فلیس در ۶ دسامبر ۱۸۹۶ (فروید، a1950، نامۀ ۵۲) را ببینید. این پرسش در تاریخچۀ مورد دورا (e1905)، مجموعه آثار؛ ۷، ۲۸-۲۹، توسط فروید به بحث گذاشته شد، جایی که پانوشت ویراستار شماری از منابع دیگر در مورد موضوع را معرفی می کند. راه حل حاضر در پانوشت کوتاهی که فروید در سال ۱۹۲۵ به آن سوی اصل لذّت (g1920)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۱۱ افزود، نشان داده شد.]
[۱۴]. perceptual system
[۱۵]. [به آن سوی اصل لذّت (g1920)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۲۴ هم نگاه کنید.]
[۱۶]. signal of unpleasure
[۱۷]. [یعنی آنچه رانه را در ذهن بازنمایی می کند. این اصطلاح در یادداشت ویراستار بر «رانه ها و فرازوفرودهای آنها» (c1915)، مجموعۀ آثار؛ ۱۴، ۱۱۱ به طور کامل بحث شده است.]
[۱۸]. Mnemic
[۱۹]. [این اصطلاح در سراسر مطالعاتی پیرامون هیستری (d1895) برای توضیح علایم هیستریایی به کار برده شد. برای مثال مجموعه آثار، ۲، ۲۹۷ را ببینید. توضیح روشن تر این اصطلاح در آغاز پنج سخنرانی (a1910)، مجموعه آثار؛ ۱۱، ۱۶f دیده می شود.]
[۲۱]. after-pressure. [«پس رانش» (d1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۴۸ را ببینید.]
[۲۲]. [آن سوی اصل لذّت (g1920)، مجموعه آثار؛ ۱۸، ۲۷ff را هم ببینید.]
[۲۳]. Compulsion
[۲۴]. [ایگو و اید (b1923)، فصل پنجم.]
[۲۵]. Weltanschauung
[۲۶]. [به بحث طولانی در مورد این موضوع در پایان سخنرانی های مقدّماتی جدید (a1933) فروید هم نگاه کنید.]
[۲۷]. [تقابل میان قوّت و ضعف آن در رابطه با اید.]
[۲۸]. [این قیاس در سهم نوشتۀ فروید در مطالعاتی دربارۀ هیستری (d1895)، مجموعه آثار؛ ۲، ۲۹۰-۱ مورد بحث و نقد قرار گرفته است. این موضوع در ابتدا در «گفت و شنید ابتدایی» (a1893)، همان منبع؛ ۶ آمده است.]
[۲۹]. [این اندیشه در بخش دوّم مقالۀ دوّم فروید پیرامون «روان عصب شناسی دفاع» (b1896) از پیش اطّلاع داده شده بود.]
[۳۰]. [در این استعاره اشارۀ غیرمستقیمی به این واقعیّـت وجود دارد که «Besetzung»، واژۀ آلمانی برای cathexis (تصرّف)، می تواند دارای معنی «garrison» باشد.]
[۳۱]. [بحث کامل تر در مورد این موضوع در سخنرانی بیست و چهارم از سخنرانی های آغازین (۱۹۱۶-۱۷) آمده است.]
[۳۲]. Material
[۳۳]. [مجموعه آثار؛ ۱۰، ۲۴]
[۳۴]. Ambivalence
[۳۵]. Reaction–formation
[۳۶]. [مجموعه آثار؛ ۱۰، ۵۰ و ۸۲.]
[۳۷]. [همان منبع؛ ۲۹.]
[۳۸]. [همچنین به «مشکل در مسیر روانکاوی» (a1917)، مجموعه آثار؛ ۱۷، ۱۴۰ هم نگاه کنید.]
[۳۹]. «از تاریخچۀ یک روان نژندی کودکانه» (b1918) [مجموعه آثار؛ ۱۷، ۲۹ff.]
[۴۰]. [مجموعه آثار؛ ۱۰، ۱۲۶-۷]
[۴۱]. [مجموعه آثار؛ ۱۷، ۳۲]
[۴۲]. در متن اصلی انگلیسی است.
[۴۳]. auto-erotic
[۴۴]. Kronos
[۴۵]. بیمار روسی
[۴۶]. [به «رانه ها و فرازوفرودهای آنها» (c1915)، مجموعه آثار؛ ۱۴، ۱۲۶ff هم نگاه کنید.]