Fear of breakdown. 2012. Cristina Huarte

مفهوم «ترس از فروپاشی» که وینیکات آن را مطرح کرده، اثری ناتمام است که درک آن نیازمند خواننده‌ای است که تنها خواننده صرف اثر نباشد، بلکه مانند نویسنده‌ای باشد که رویکردی _غالبا خلاف ارائه ایده‌های کاملا رشد یافته_ نسبت به معنای مفاهیم داشته باشد. خلاصه درک نویسنده از این بحث اغلب گیج‌کننده و گاهی گنگ به این شرح است: در دوران کودکی (infancy) فروپاشی‌ای در ارتباط مادر-کودک اتفاق می‌افتد که کودک را ناگزیر می‌کند در مسیر تجربه هیجان‌هایی که در مدریت آنها نا‌‌توان است، تنها بماند. او به نوعی تجربه‌اش از این رنج اولیه را به وسیله شکل‌دهی مکانیسم‌های دفاعی که ریشه سایکوتیک دارند، اتصال کوتاه می‌کند. برای مثال واقعیت درونی خود ساخته را جایگزین واقعیت بیرونی می‌کند. بنابر‌این تجربه واقعی از وقایع مهم زندگی مسدود (foreclose) می‌شود. با تجربه نکردن این فروپاشی اولیه ارتباطی بین مادر و کودک که در شیرخوارگی اتفاق می‌افتد، فرد حالت ذهنی‌ای می‌سازد که در آن در ترس از فروپاشی‌ای زندگی می‌کند که قبلا اتفاق افتاده، اما تجربه نشده است. آگدن در این مقاله تفکر وینیکات را با بیان این موضوع بسط می‌دهد که «اجباری درونی که برخاسته از نیاز بیمار برای فهم منبع این ترس است، حسی مبنی بر گم‌گشتگی بخش‌هایی را ایجاد می‌کند که او باید آن‌ها را پیدا کند تا کامل شود». چیزی که برای او باقی می‌ماند احساسی از یک زندگی غالبا نازیسته است.

تعداد مقالات و کتاب‌هایی که خط فکری من را عمیقا تحت تاثیر قرار داده‌اند انگشت شمار‌اند؛ نه تنها در حیطه روانکاوی، بلکه در حیطه هر موضوعی که برای انسان به عنوان یک گونه زنده مطرح است. این آثار شامل مقاله سوگواری و مالیخولیا از فروید (۱۹۱۷)، مقاله ساختار های درون‌روانی مطرح شده در واژگان روابط ابژه از فربرن (۱۹۴۴)، یادداشت‌هایی درباره برخی مکانیسم‌های اسکیزوئید از کلاین (۱۹۶۲) و کمرنگ شدن عقده ادیپ لئووالد (۱۹۷۹) و همچنین مقاله‌ای از وینیکات است که در این مقاله در موردش بحث می کنیم: ترس از فروپاشی (۱۹۷۴).[۱]

فکر کردن با صدای بلند وینیکات در مورد ترس از فروپاشی:

مقاله ترس از فروپاشی (۱۹۷۴) که در آخرین سال زندگی وینیکات نوشته شده و سه سال پس از مرگش منتشر شده‌است، به زعم من آخرین اثر ارزشمند او است.[۲] مانند بسیاری از مقالات مهم وینیکات، این مقاله هم ممکن است در یک یا دو جمله خلاصه شود، مگر اینکه کسی زمان بگذارد و با دقت به پیچیدگی‌هایی که در پس ظاهر ساده و فریبنده آن مخفی شده‌است بپردازد. با مطالعه خطوط آغازین این مقاله، شکی باقی نمی‌ماند که وینیکات باور داشته‌است که به فهم موضوعی نائل آمده که برای او تازه است و علاقه‌مند است قبل از مرگ به آن بپردازد. مقاله اینطور شروع می‌شود:

«اخیرا تجربه بالینی، درک مفهوم جدیدی را برای من به ارمغان آورده‌است که به عقیده من معنای ترس از فروپاشی است».

تعجب‌برانگیز نیست که کلمه «تجربه» در عبارت آغازین مقاله به کار رفته، کلمه‌ای به ظاهر معمولی که در عین حال اساس مقاله است. وینیکات با به کار بردن دوباره کلمه «تازه» در عبارت بعدی، استفاده از واژه هایی مثل «تازه» و «اخیر» را ادامه می‌دهد.

«هدف من در اینجا این است که هرچه ساده تر، چیزی را بیان کنم که برای من و شاید برای دیگرانی که کار روان‌درمانی انجام می‌دهند تازه و جدید است».

او در جملات بعدی اینطور می‌نویسد:

«طبعا اگر آنچه که در مورد آن صحبت می‌کنم حقیقت داشته باشد، قبلا توسط شاعران در سرتاسر جهان به آن پرداخته شده‌است. اما شعله‌های بینش موجود در شعر نمی‌تواند ما را از وظیفه دردناکمان که همان حرکت قدم به قدم از جهل به سوی هدفمان است، رهایی بخشد. به عقیده من مطالعه این حوزه که اطلاعات محدودی از آن داریم، ما را به سمت بازبینی چندین مسئله دیگر در فضای بالینی هدایت می‌کند که ما را سردرگم می‌کنند در آن‌ها خوب عمل نمی‌کنیم».

چه کسی به جز وینیکات می‌تواند این جملات را نوشته باشد؟ تا جایی که حافظه‌ام یاری می‌کند حتی خود وینیکات هم قبل از این چنین ننوشته است. او به ما می‌گوید اگر چیزی که او گمان می‌کند و قصد انتقال آن را دارد حقیقت داشته باشد، شکی وجود ندارد که قبل از این شاعران بدان رسیده‌اند و در اشعارشان به آن اشاره کرده‌اند. اما ما به عنوان درمانگر از امکان رسیدن به بینش حل و فصل شده محرومیم. «شعله های بینش موجود در شعر نمی‌تواند ما را از وظیفه دردناک حرکت قدم به قدم از جهل به سوی هدفمان رهایی بخشد».

لحن این جمله تا حدی متعصبانه به نظر می‌رسد. مسئولیت ما در قبال مراجعانمان به ما اجازه نمی‌دهد از وظیفه دردناک درمانگر بودن به شیوه‌ای که که برای مراجعانمان کمک کننده باشد، رهایی یابیم. برای نیل به این هدف باید قدم به قدم از جهل دور شویم. چه نوع جهلی؟ یقینا چیزی جز مفهوم روانکاوانه آن که وینیکات در ادامه دو بار به آن اشاره می‌کند و فرض می‌کند خواننده از آن آگاه است. آنطور که من از این جملات استنباط می‌کنم، جهلی که باید بر آن غلبه کنیم، جهل هیجانی از خودمان است. ضروری است که ما توانایی تجربه آنچه را که در زندگی برایمان بسیار دردناک بوده داشته باشیم. و با در نظر داشتن این تجربیات درکی از خودمان به دست آورده باشیم. این لحن، لحنی موعظه‌وارانه نیست. بلکه لحنی متواضعانه و نادمانه در مواجهه با ناکامی‌های خود است (جلوتر در این مقاله به خودکشی یکی از مراجعین وینیکات اشاره می‌شود).

وینیکات به ما می‌گوید به ظن او، آنچه که از «این حیطه محدود» می‌داند (معنای ترس از فروپاشی)، می‌تواند به درک مشکلات دیگری کمک کند که در ناکام کردن مراجعان نقش دارند. با خواندن این متن در‌می‌یابیم که بی تردید، وینیکات اشتیاق فراوانی داشته تا مادامی که می‌توانسته، آنچه را که آموخته است به دیگران منتقل کند.

نوشته‌های وینیکات در سرتاسر زندگی تحلیلی او در حال تغییر است. نه به این خاطر که او در بیان عقایدش صاف و ساده بود، در واقع او خیلی کم به زندگی درونی خود اشاره مستقیمی کرده‌است و خیلی کمتر به زندگی بیرون از اتاق درمان. نوشته‌های او در حال تغییر است، زیرا او توانایی انتقال مطالب از طریق استفاده از زبان را دارد. به این معنا که او با تجربه‌هایی که توصیف می‌کند و ایده‌هایی که پرورش می‌دهد آشنا است. آنچه که در قسمت آغازین مقاله می‌گوید از تجربه شخصی‌اش جدا نیست.

ممکن است کسی از مقدمه‌ای که من از ابتدای مقاله ترس از فروپاشی اقتباس کرده‌ام، عجولانه برداشتی کند و مشتاق رسیدن به اصل مطلب باشد. اما در این صورت مطلب اصلی که مقاله سعی در بیان آن دارد از دست خواهد رفت. وینیکات در همین جملات ابتدایی به خواننده نشان می‌دهد آشنا بودن نسبت به تجربه به چه معنا است. این هم در عمل نوشتن وینیکات تجلی می‌یابد و هم به صورت بالقوه در عمل خواندن خواننده.

وینیکات می‌گوید چیزی که بیان می‌کند، مساله‌ای جهان‌شمول است. گرچه ممکن است در برخی از مراجعان ما مشهود‌تر باشد.

«مهم ترین قسمت جهان‌شمول بودن این پدیده، فراهم کردن این درک همدلانه برای همگان است تا بدانند وقتی مراجعی آشکارا این ترس را نشان می‌دهد، واقعا چه حسی را تجربه می‌کند؟ مشابه این را می توان در مورد جزئیاتی از جنون یک فرد مجنون گفت. ما همه در این مورد می‌دانیم، گرچه ممکن است جزئیات خاص (جنبه هایی از جنون) در حال حاضر برای ما به اندازه او آزار دهنده نباشد».

وینیکات چطور می‌توانست نقطه نظر خود را از این واضح‌تر و محکم‌تر بیان کند؟ برای درمانگر کافی بودن، باید از دانش شخصی‌مان از اینکه «یک تجربه می‌تواند چطور حسی باشد»؟ یا «جنون چطور حسی است»؟ استفاده کنیم. حتی اگر درکی از جزئیات کامل آن تجربه را در آن لحظ خاص نداشته باشیم.

وینیکات در ترس از فروپاشی، مانند مقاله استفاده از ابژه (۱۹۶۷)[۳]، یک زبان تازه و عمدا بی‌نظم برای بیان چیزی که سعی در انتقال آن داشته، ابداع کرده‌است. در ترس از فروپاشی، وینیکات کلمات را جدا از استفاده معمول آن‌ها به کار می‌برد تا خواننده را حالتی از بی‌ثباتی و عدم اطمینان قرار دهد. در این میان واژه اساسی فروپاشی، بازآفرینی شده‌است:

«من عمدا از واژه فروپاشی استفاده کردم، زیرا بسیار مبهم است و می ‌تواند معانی متعددی داشته باشد. معنای کلی واژه در این متن می‌تواند شکست یک ساز و کار دفاعی برداشت شود. اما بلافاصله می‌پرسیم: دفاع در‌برابر چه چیزی؟ و این سوال ما را به معنای عمیق‌تری از واژه رهنمون می‌سازد، اینجا باید از واژه فروپاشی برای توصیف یک وضعیت غیر قابل تصور از اموری استفاده کنیم که زیربنای ساز و کار دفاعی هستند». (وینیکات؛۱۹۴۷)

هربار که این متن را می‌خوانم، سرم شروع به گیج رفتن می‌کند. مجموعه‌ای از واژگان به هم پیوسته معرفی شده‌است که معنای هر کدام لغزنده و بی‌ثبات است. من سعی می‌کنم به صورت جداگانه به هر یک از جملات بپردازم. وینیکات می‌گوید:

«معنای کلی واژه فروپاشی در این متن می‌تواند شکست یک ساز و کار دفاعی برداشت شود».

تا اینجا خیلی خوب است: فروپاشی شکست یک ساز و کار دفاعی است. جمله بعدی خوانده می‌شود:

«اما بلافاصله می‌پرسیم: دفاع در مقابل چه چیزی»؟

وینیکات پاسخی برای این سوال ارائه می‌دهد:

« اینجا باید از واژه فروپاشی برای توصیف یک وضعیت غیر قابل تصور از اموری استفاده کنیم که زیربنای ساز و کار دفاعی هستند».

مساله در اینجا گیج کننده می‌شود: به نظر می‌رسد وینیکات می‌گوید «فروپاشی» که یک جمله بالاتر از آن به عنوان شکست ساز و کار دفاعی یاد کرده بود، همچنین یک حالت توصیف ناشدنی از اموری است که «زیربنای» ساز و کارهای دفاعی هستند. من تعجب می‌کنم که چطور فروپاشی می‌تواند هم به معنای شکست ساز و کار دفاعی باشد و هم به معنای وضعیت توصیف ناپذیری که زیربنای دفاع است؟

انگار که این درهم و برهم کردن سوالات به اندازه کافی گیج کننده نبوده‌است، وینیکات در پاراگراف بعدی اضافه می‌کند: «آنچه که پشت این دفاع پنهان شده یک پدیده سایکوتیک است». که دربرگیرنده فروپاشی سازه واحد self است. «واحد self وضعیتی است که در آن کودک یک واحد (unit) است، یک انسان کامل با درون و بیرونش، فردیتی که در یک بدن زندگی می‌کند و کم و بیش توسط پوستش احاطه شده‌است» (وینیکات؛۱۹۶۳). «در دستیابی به حالت واحد، کودک تبدیل به انسان می‌شود، فردی در تحقق خویشتن» (وینیکات؛۱۹۶۰).

تا الان چه داریم؟ فروپاشی شکست یک ساز و کار دفاعی است که برای حفاظت فرد در برابر وضعیت سایکوتیک و غیر قابل تصوری ساخته شده‌است، وضعیتی که شامل فروپاشی سازه واحد self است. یک مشکل در اینجا در این واقعیت نهفته‌است که کلمه فروپاشی در معانی متعدد به کار رفته‌. مشکل دیگر این است که این کلمه بارها و بارها در تلاش برای تعریف خود کلمه فروپاشی به کار رفته است.

به عقیده من روش گیج کننده‌ای که واژه فروپاشی با آن تعریف شده ، حاصل این واقعیت است که وینیکات همانطور که فکر می‌کند، می‌نویسد. یا اگر این را برعکس کنیم، او از نوشتن به عنوان واسطه‌ای برای فکر کردن استفاده می‌کند. همانطور که در شروع مقاله می‌گوید، این مفاهیم برای او تازه و جدید هستند و من اضافه می‌کنم که او کاملا مطمئن نبوده که چطور این‌ها را در قالب کلمات بیان کند. کلمات او خالی از معنا نیستند، بلکه معنا در فرآیند به فکر در آمدن و با دقت بیشتر تعریف شدن شکل می‌گیرد. سوالات زیادی به وجود آمده اند:

_ آیا فروپاشی یک شکست سایکوتیک است، یا شکست ذهن است (یا یک وضعیت واحد است)؟

_ آیا ساز و کار دفاعی (که خود طبیعتی سایکوتیک دارد) برای جلوگیری از یک فاجعه روانی حتی بدتر شکل می‌گیرد؟

_ آیا این سایکوز (وضعیت غیر قابل تصوری از امور) است که زیربنای ساز و کار دفاعی است؟

_ چطور فروپاشی در آینده به شکل ترس از فروپاشی، آراسته می‌شود؟

خواننده باید صبور باشد و پریشانی‌ای که وینیکات در تعریف ماهیت پریشانی (که موضوع اصلی مقاله اش بوده) با آن مواجه بوده را تاب بیاورد.

تجربه زیسته و نازیسته:

به نظر می‌رسد وینیکات تلاش جدیدی را برای نزدیک شدن به موضوع شروع می‌کند، و آن بیان فرآیندهای اساسی متعلق به مراحل اولیه رشد هیجانی کودک برای خودش است. او از جایی شروع می‌کند که همه ما باید در خواندن وینیکات شروع کنیم:

«هر فرد یک فرآیند رشدی در مسیر بالغ شدن را به ارث می‌برد. این فرآیند او را تا جایی که یک محیط تسهیل‌گر وجود داشته باشد پیش می‌برد. محیطی که ویژگی اساسی آن، این است که نوعی از رشد خودکار را دارد، که خود را با نیاز‌های در حال تغییر فرد در حال رشد سازگار می‌کند».

با در ذهن داشتن این شرح از رابطه اولیه مادر_کودک، وینیکات فهرستی از رنج های اولیه را ارائه می‌دهد. _شکلی از درد که کلمه اضطراب برای آن کافی نیست_ و هر یک توسط ساز و کاری دفاعی دنبال می‌شوند که با هدف حفاظت فرد در برابر تجربه رنج زیربنایی ابتدایی (که به فکر ‌نمی‌آید) شکل گرفته‌است. این رنج‌ها در دوره‌ای اتفاق می‌افتند که فرد در وضعیت وابستگی کامل است، زمانی که مادر کارکرد ایگو کمکی را برای کودک دارد، زمانی که کودک هنوز not-me را از me متمایز نکرده است. رنج‌های اولیه و روش‌هایی که ما در مقابل آن‎ها از خود دفاع می‌کنیم شامل این موارد اند:

  1. بازگشت به وضعیت سازمان نایافته. (دفاع: از هم گسیختگی)
  2. از هم پاشیدن همیشگی. (دفاع: self-holding)
  3. از دست دادن سازش روان تنی، ناتوانی در ماندن در بدن. (دفاع: مسخ شخصیت)
  4. از دست دادن حس واقعیت. (دفاع: شکل گیری خودشیفتگی اولیه و …)
  5. از دست دادن ظرفیت رابطه‌مندی با ابژه. (دفاع: وضعیت اوتیستیک، ارتباط صرف با پدیده‌های مرتبط با خود)

و به همین ترتیب…

(وینیکات؛۱۹۷۴)

خواننده باید در این‌جا خوب عمل کند: او نباید فقط مقاله را بخواند، بلکه باید آن را بنویسد. من ترس از فروپاشی را به عنوان یک کار ناتمام می‌بینم (که به نظر من در اواخر زندگی وینیکات نوشته شده‌است). من در خواندن این مقاله تلاش نکردم تا بفهمم منظور وینیکات دقیقا چه بوده، در عوض من دلالت و صراحت او در بیان ایده‌ها را به عنوان نقطه آغازی برای رشد شیوه تفکر خودم درنظر می‌گیرم. [۴] من به فهرست رنج‌های اولیه ای که در بالا ارائه شد از این نقطه نظر نگاه می‌کنم که هر کدام از آن‌ها، برای مثال «بازگشت به وضعیت سازمان ‌نایافته»، رنجی است که فقط بخاطر نبود پیوند به اندازه کافی خوب مادر_کودک به وجود آمده‌است (وضعیتی که وینیکات به آن  شکست محیط تسهیل‌گر می‌گوید).[۵]

همانطور که وینیکات (۱۹۷۱) در basis for self in body مشخص کرده، کودک ممکن است در زمان‌هایی از هم پاشیده یا بی‌هویت باشد و حتی برای لحظه‌ای تقاضای تقریبا اساسی وجود داشتن و احساس وجود کردن را رها کند. ظرفیت حرکت بین این حالت‌ها، زمانی که در یک رابطه مادر_کودک سالم تجربه شود، وضعیتی سالم است.

کودکی که در وضعیت از هم پاشیده قرار دارد، در حالت وحشت‌آوری به سر می‌برد که توسط بُعد کودک_دنیای بیرون از رابطه مادر_کودک ایجاد شده‌است. وینیکات اشاره می‌کند، در این وضعیت کودک برای حفاظت از خودش، از دفاع سایکوتیک سازمان‌زدایی استفاده می‌کند، به این معنی که به طرز پیش‌بینی‌ناپذیری دست به خود ویران‌گری می‌زند (دفاع: سازمان زدایی). به عقیده من نکته اساسی در اینجا این است که تجربه وضعیت‌هایی که در بافت رابطه مادر_کودک قابل تحمل است، زمانی که در تنهایی اتفاق می‌افتد تبدیل به رنج اولیه می‌شود.

من به لیست کامل وینیکات از رنج‌های اولیه و دفاع هایشان، این موارد را اضافه می‌کنم: زمان جدا شدن از مادر، کودک به جای تجربه رنج، آن را به نوعی اتصال کوتاه می‌کند و ساز و کار دفاعی سایکوتیکی را جایگزین آن می‌کند (مثل سازمان زدایی).

به این ترتیب، رنج اولیه‌ای که وینیکات آن را از هم پاشیدگی همیشگی می‌نامد، اتصال کوتاه می‌شود تجربه نمی‌شود، زیرا ممکن است تجربه آن به تنهایی برای کودک غیر قابل تحمل باشد. من فکر می‌کنم رنج اولیه از هم پاشیدگی همیشگی، تجربه‌ای است مثل چیزی که کوبریک در فیلم ادیسه فضایی (۲۰۰۱) به نمایش گذاشت. جایی که فضانورد، بعد از قطع شدن بند نافی که با آن به فضاپیما متصل بود، تنها در یک فضای بی‌انتها، ساکت و خالی شناور شد.

برای تجربه نکردن رنج اولیه‌ تحمل‌ناپذیر فروپاشی همیشگی، کودک با دفاع self-holding (تلاشی از روی استیصال در غیاب مادر برای hold کردن خودش)، از خود محافظت می‌کند. دوباره یادآوری می‌کنم که نکته محوری این است که از هم پاشیدگی همیشگی، زمانی یک رنج اولیه است که در غیاب مادر تجربه شود (نکته ای که نوشتن آن به عهده خواننده گذاشته شده‌است).

وینیکات، همچنان برای آماده سازی خواننده برای آنچه که «موضوع اصلی» است، می‎‌گوید:

«این یک اشتباه است که بیماری روانی را به مثابه فروپاشی بدانیم. این یک ساز و کار دفاعی علیه رنج اولیه است».

پس به یکی از سوال‌هایی که در ابتدای مقاله بی‌پاسخ باقی مانده بود اشاره شده است: واژه فروپاشی، که وینیکات از آن استفاده می‌کند، مترادف فروپاشی سایکوتیک نیست. بلکه سایکوز در ساز و کار دفاعی نهفته است که فرد برای محافظت از خودش آن را به کار می‌برد. اما این سوال همچنان بدون پاسخ باقی مانده است. سوال این است: اگر فروپاشی یک شکست سایکوتیک نیست، پس چیست؟

در این‌جا است که وینیکات برای بیان موضوع اصلی آماده است که در آن به این سوال اشاره می‌کند: منظور او از فروپاشی چیست؟ وینیکات شروع به توضیح دادن می‌کند: من با این مخالفم که ترس بالینی از فروپاشی، ترس از همان فروپاشی‌ای است که تجربه شده است. به نظر من بنا به دلایلی وینیکات اظهار درستی از این موضوع اصلی نداشته‌است. چیزی که من فکر می‌کنم منظور او بوده و بعدا هم خودش بارها گفته‌، این است که ترس از فروپاشی، ترس از فروپاشی‌ای است که قبلا اتفاق افتاده، اما هنوز تجربه نشده‌است. به عبارت دیگر، ما راه‌هایی برای تجربه کردن یا تجربه نکردن وقایع زندگی خود داریم.

وینیکات در رابطه گذشته با حال فروپاشی‌ای که اتفاق افتاده، اما تجربه نشده است، به مفهومی متفاوت از مفهوم عمل معوق فروید (۱۹۱۸)، فکر می‌کند. دومی به روشی اشاره می‌کند که تجربه‌ها، احساسات و رد حافظه ممکن است بعدا برای هماهنگی با تجربه‌های تازه و یا برای دست‌یابی به مرحله تازه‌ای از رشد، اصلاح شوند (لاپلانژ و پونتالیس، ۱۹۷۳). در عمل معوق، واقعه تجربه شده‌است، اما معنای آن با رشد روانی فرد تغییر می‌یابد. در ترس از فروپاشی، واقعه تجربه نشده‌است و این نشانه‌ای است که رابطه آن با زمان حال را تعریف می‌کند.[۶]

به عقیده من، نزدیک‌تر به مفهوم وینیکات از واقعه‌ای که تجربه نشده، کار مکتب فرانسوی روان‌پویشی در این باب است که تجربه‌های هیجانی که برای فرد بسیار آزاردهنده و تحمل‌ناپذیر هستند، مسدود یا foreclose می‌شوند و از سطح پیچیده روانی به محدوده جسم سقوط می‌کنند، جایی که مکن است بیماری های جسمانی یا perversion رشد کنند (مک‌دوگال، ۱۹۸۴؛ موزان،۱۹۸۴).

وینیکات در رابطه با این موضوع اصلی، ابتدا بر دشواری کار با مراجعانی که در رنج هستند تمرکز می‌کند، زیرا آنها توانایی تجربه فروپاشی‌ای که در گذشته اتفاق افتاده را ندارند و به جای آن از ترس از فروپاشی در آینده رنج می‌برند.

«ما نمی‌توانیم مراجعانمان را دستپاچه کنیم. با این حال می‌توانیم این فرآیند را نگه داریم، چرا‌که واقعا هم نمی‌دانیم: کوچکترین بخش از فهم ما می‌تواند به همراهی با نیازهای مراجع کمک کند».

من فکر می‌کنم منظور وینیکات از جمله آخر این است: اگر قرار است به مراجع کمک کنیم تا ظرفیت تجربه فروپاشی خود را به دست آورد، باید بتوانیم فروپاشی و رنج خودمان را تجربه کنیم. وینیکات ادامه می‌دهد:

«براساس تجربه من، لحظه‌هایی وجود دارند که بیمار نیاز دارد به او گفته شود، فروپاشی‌ای که ترس آن زندگی‌اش را ویران کرده قبلا اتفاق افتاده. واقعیت این است که این مفهوم در ناآگاه پنهان شده است».

فروپاشی خیلی زود در زندگی بیمار اتفاق افتاده، اما تجربه نشده. واقعیت این است که فروپاشی اولیه در ناآگاه حمل می‌شود. اما ناآگاهی که وینیکات از آن حرف می‌زند، نه ناآگاه واپس‌رانده فرویدی است، نه ناآگاه رانه‌ای اید و نه ناآگاه جمعی یونگ. وینیکات بیان می‌کند:

«در این شرایط خاص (فروپاشی ای که اتفاق افتاده اما تجربه نشده است)، ناآگاه به این معنا است که یکپارچگی ایگو توانایی دربرگرفتن چیزی را ندارد».

به عقیده من در این جمله وینیکات بسطی به مفهوم تحلیلی ناآگاه را پیشنهاد می‌کند. ناآگاه علاوه براینکه دامنه روانی‌ای را برای تجربه جنبه‌های واپس‌رانده از زندگی فراهم می‌کند که اتفاق افتاده و تجربه شده‌اند، اما آنقدری آزاردهنده بوده‌اند که از آگاهی رانده شده‌اند، همچنین جنبه هایی از فرد است (که اغلب بیشتر فیزیکی هستند تا روانی) که وقوع آنها در جایی ثبت شده، اما هنوز تجربه نشده اند. دومی جنبه ای از فرد است که تجربه‌های تروماتیک دست نخورده را حمل می‌کند. رویاهای دیده‌نشده او را (آگدن،۲۰۰۴).

حالا پاسخ دادن به سوال‌های دیگری که پیش‌تر در این مقاله ایجاد شدند اما بی‌پاسخ مانده اند‌، ممکن است. منظور وینیکات از فروپاشی چیست؟ آیا فروپاشی یک شکست روانی است یا یک حالت سایکوز است؟ آیا ساز و کار دفاعی ساخته شده، دفاعی علیه سایکوز است، دفاعی علیه فروپاشی است و یا دفاعی علیه رنج اولیه است؟ یادآوری می‌کنم که چیزی که می‌خواهم بگویم خوانش من از اثر وینیکات است. به نظر من، واژه فروپاشی اشاره به شکست رابطه مادر-کودک دارد، که کودک را تنها و نارس و در لبه پرتگاه عدم وجود رها می‌کند. کودک در این مرحله از مادر جدا می‌شود و به چیزی رانده می‌شود که ممکن است به تجربه رنج اولیه بینجامد. اما تجربه رنج اولیه بخاطر کودکی که موجودیتش تهدید شده و از آن تمام و کمال استفاده شده اتفاق نمی‌افتد (یا اتصال کوتاه نمی‌شود)، بلکه بخاطر ساز و کار دفاعی است که تجربه رنج اولیه را خاموش می‌کند. به نظر من واژه فروپاشی اشاره به شکست رابطه مادر-کودک دارد. نه یک شکست روانی. سایکوز در دفاع علیه تجربه شکست در رابزه مادر-کودک نهفته است.

وینیکات در جمله بعدی به تفصیل توضیح می‌دهد:

«ایگو فردی که فروپاشی را تجربه کرده‌است، برای جمع‌آوری همه این وقایع در حوزه همه‌توانی شخصی، بسیار نابالغ است».

من همیشه هنگام خواندن این مقاله در نشانه یابی متوقف می‌شوم. جمع‌آوری همه این وقایع در حوزه همه‌توانی شخصی چه معنایی دارد؟ حوزه همه‌توانی شخصی کجا است؟ آیا به این دلیل «شخصی» خوانده می‌شود که فرد به اندازه کافی بالغ شده تا بتواند با اتکا به خود با این فکر درگیر باشد؟ وینیکات شفاف‌سازی می‌کند که او این سبک تفکر را (حوزه همه توانی شخصی) بخشی از فرآیند رشد سالم می‌بیند.

چیزی که درادامه آمده تفسیر من از اظهاریه وینیکات در باب ناتوانی ایگو رشدنایافته برای جمع‌آوری پدیده‌ها در حوزه همه‌توانی شخصی است. به عقیده من واژه «همه‌توانی شخصی»، پس‌زمینه احساس کردن حالتی از دنیای درونی فردی را دارد که به وضعیت یکپارچه و واحد رسیده، کسی که تبدیل به انسانی در تحقق خویشتن شده‌است. اگر این فرض درست باشد، همه توانی در این بافت اشاره به درونی‌سازی تجربه اولیه با مادری دارد که توانسته برای کودک تصویری از این بسازد که دنیا همانطور است که او می‌خواهد و نیاز دارد باشد. اگرچه مادر (محیط تسهیل کننده) به طریقی رشد می‌کند که به نیازهای در حال رشد کودک به negative care و alive neglect پاسخگو باشد (وینیکات،۱۹۴۹)، که این خود رشد کودک به سمت وضعیت واحد را تسهیل می‌کند، تجربه زودهنگام همه‌توانی- تجربه جهان همانطور که باید باشد- به عنوان عنصری از دنیای درونی شده سالم و ناآگاه فرد باقی می‌ماند.

با در ذهن داشتن این مفهوم از ناآگاه، وینیکات به سوالات دیگری که در ادامه مقاله به وجود آمده‌اند پاسخ می‌دهد. فروپاشی چطور در آینده به شکل ظاهری ترس از فروپاشی در می‌آید؟ وینیکات به این سوال با نوشتن یکی از زیبا ترین بخش‌های این مقاله پاسخ می‌دهد:

«اینجا باید پرسیده شود: چرا ایگوی بیمار با چیزی نگران می‌شود (ترس از چیزی که در آینده اتفاق می‌افتد) که در گذشته اتفاق افتاده‌است؟ پاسخ باید این باشد که تجربه اولیه از رنج نمی‌تواند به گذشته بدل شود، مگر اینکه ایگو بتواند آن را در تجربه زمان حال و تحت کنترل همه‌توانی جمع‌آوری کند (با این فرض که ایگوی کمکی از عملرد مادر (آنالیست) حمایت می‌کند).

به عبارت دیگر، بیمار باید برگردد و نگاهی به جزئیات گذشته که هنوز تجربه نشده‌اند بیندازد. این جستجو به شکل نگاه به جزئیاتی در آینده در می‌آید».

(تاکید اضافه شده است،۱۹۷۴)

بنابراین، وقایعی که در گذشته اتفاق افتاده‌اند، اما تجربه نشده‌اند، به عذاب دادن فرد ادامه می‌دهند تا آن‌ها را در زمان حال تجربه کند (بامادر/آنالیست). و هنوز علیرغم پاسخ زیبای وینیکات به این سوال، به نظر من پاسخ او ناکامل است. به نظر من این یک اصل است، اگر انگیزه اساسی برای کسی که بخش‌های مهمی از وقایع کودکی‌اش را تجربه نکرده، یک نیاز فوری به اظهار آن بخش‌های گم شده نیست، این است که در نهایت خود را با دربر گرفتن درون خویش، به میزانی که زندگی نکرده (تجربه نکرده) و می‌تواند، یکپارچه کند.

من این را به عنوان یک نیاز جهان شمول می‌بینم- نیاز بخشی از هر شخص تا برای اولین بار بخش‌های گم‌شده‌اش را طلب/باز طلب کند و با این کار شانس تبدیل شدن به انسانی که هنوز پتانسیل بالقوه آن را دارد را به دست آورد. علیرغم این واقعیت که تلاش برای رسیدن به پتانسیل خود کامل‌تر، شامل تجربه دردی (فروپاشی یا رنج حاصل از آن) است که تحمل آن در کودکی دشوار بوده و منجر به از دست دادن جنبه‌های مهمی از خود شده‌است.

دو تفاوت اساسی بین تجربه این اتفاقات کودکی و تجربه آن به عنوان بیمار نزد تحلیلگر وجود دارد: بیمار حالا یک بزرگسال است، نه یک نوزاد یا کودک، و در نتیجه مکانیسم‌های خود-سازماندهی بالغ‌تری دارد، و مهم تر از آن، بیمار این دفعه تنها نیست، همراه آنالیستی است که توانایی تحمل تجربه فروپاشی بیمار و تجربه خودش از فروپاشی و رنج اولیه را دارد.

به نظر من همه ما، در درجات متفاوت، وقایعی در زندگی اولیه خود داشتیم که فروپاشی معنا داری در رابطه نوزاد-مادر ایجاد کرده و ما مجبور به پاسخ با ساختارهای دفاعی سایکوتیک شده‌ایم. هر یک از ما به طور دردناکی آگاهیم که علیرغم اینکه چقدر از جهت روانی به نظر دیگران (و گاهی خودمان) سالم باشیم، مسیرهای مهمی هستند که ما در آن‌ها تحمل تجربه وقایع را نداریم، که می‌تواند تجربه لذت باشد، یا توانایی دوست داشتن یکی یا همه فرزندانمان و یا ظرفیت رها کردن متواضعانه آنچه برای ما بسیار با اهمیت است، یا ظرفیت بخشیدن کسی (از جمله خودمان)، زمانی که کاری کرده که عمیقا ما را آزرده، یا به سادگی توانایی گشودگی به تجربه دنیای اطراف و درونمان. این‌ها فقط تعداد کمی از چندین شکل محدودیت‌های هیجانی هستند که برگرفته از عدم تحمل تجربه فروپاشی در نوپایی و کودکی‌اند. هر یک از این محدودیت‌ها جنبه‌هایی از زندگی نازیسته ما هستند. چیزی که ما بوده‌ایم و همچنان هستیم، ناتوان نسبت به تجربه. هر یک از ما حوزه‌های مختلفی از تجربه داریم که توان گشودگی نسبت به آن ها را نداریم، و در جستجوی آن تجربه‌های گم‌شده و آن بخش‌های گم‌شده از خودمان زندگی می‌کنیم.

یک آنالیست خوب ممکن است به عنوان مرکزیتی در نظر گرفته شود که به بیمار کمک می‌کند زندگی نازیسته خود را در انتقال-انتقال متقابل زندگی کند. وینیکات توصیف می‌کند که آنالیست چگونه ممکن است توانایی بیمار را برای تجربه چیزی که من به آن بخش‌های تجربه نشده زندگی می‌گویم، تسهیل کند.

«اگر بیمار برای پذیرش نوع عجیبی از حقیقت آماده باشد، اینکه چیزهایی تجربه نشده‌اند که در گذشته اتفاق افتاده‌اند، راهی برای رنج باز می‌شود تا در فرآیند انتقال، در واکنش به شکست‌ها و اشتباهات آنالیست تجربه شود. با دومی در دوزی که خیلی شدید نباشد، می‌توان کنار آمد، و بیمار می‌تواند هر خطای تکنیکی آنالیست را به عنوان انتقال متقابل حساب کند. به عبارت دیگر، بیمار به تدریج شکست اولیه در محیط تسهیل کننده را به حوزه همه‌توانی خویش می‌آورد و تجربه همه توانی به مرحله وابستگی تعلق دارد (ماهیت انتقال)».

در اینجا وینیکات در چند کلمه مفهومی از کار آنالیست را ارائه می‌کند: به منظور تجربه فروپاشی ای که در گذشته اتفاق افتاده، بیمار باید تجربه چیزی را که بعدا در انتقال اتفاق می‌افتد، در زمان حال زندگی کند. راهی که در آنالیز اتفاق می‌افتد این است که بیمار و آنالیست به مرور زمان تجربه‌ای را همراه هم زندگی می‌کنند، تجربه شکست قسمتی از آنالیست که معنادار است، اما بیشتر از چیزی که بیمار می‌تواند تحمل کند نیست. وینیکات توضیح می‌دهد که تلاش می‌کند این تجربه را در اتاق درمان contain کند، بنابراین نیازی به بستری نیست. همچنین، تجربه فروپاشی به اندازه کافی خوب نیست اگر شامل درک تحلیلی و بینش به بخش‌هایی از بیمار نشود. وینیکات درمان را با استفاده از کاتارسیس پیش بینی نمی‌کند. رشد روانی به وسیله تجربه کردن و فهمیدن یک تجربه تحلیلی زندگی شده از شکست مادر/آنالیست در موقعیت وابستگی تمام و کمال اتفاق می‌افتد. به طور متناقضی، آنالیست باید همزمان بیمار را به شیوه معنا داری ناکام کند تا رابطه آنالیست/بیمار در مرحله وابستگی را بشکند. و همزمان در زندگی کردن تجربه فروپاشی اخیر و کمک به او برای درک تجربه فروپاشی، او را ناکام نکند.

موارد بالینی:

وینیکات در مقاله ترس از فروپاشی تنها چهار مورد بالینی خلاصه را مطرح می‌کند. در یکی از آن‌ها، بحث پیرامون پوچی، او کار با بیماری را توصیف می‌کند که ترس از پوچی یا ترس از فروپاشی را تجربه نکرده بود و به جای آن نوع غیر مستقیمی را جایگزین کرده بود. حالت ذهنی‌ای که وینیکات آن را اینطور می‌بیند: پوچی زیربنایی که تجربه نشده، به ظاهر حسی از اینکه ممکن است چیزی وجود داشته باشد در می‌آید.

در دو مورد بالینی‌ای که من ارائه می‌کنم، تمرکزم مانند وینیکات در بحث پیرامون پوچی، بر راه‌هایی که در آن ترس از فروپاشی خود را به عنوان فرافکنی‌ فروپاشی‌ای که در گذشته اتفاق افتاده، به آینده، آشکار می‌کند، نخواهد بود. در عوض من بر راه‌هایی تمرکز می‌کنم که در آن فروپاشی رابطه مادر-کودک در نوپایی و کودکی، بخش‌های غیر زنده‌ای از زندگی فرد را به وجود می‌آورد که تبدیل به حضور ادامه‌داری به شکل احساس ناکامل بودن خود می‌شود (مشابه ایده وینیکات که پوچی تجربه نشده، در زمان حال خود را به شکل حسی از اینکه «ممکن است چیزی وجود داشته باشد» نشان می‌دهد).

در مقاله حاضر، در شروع بحث تئوری و حالا در ارائه موارد بالینی، امید دارم روش‌هایی را که تصور می‌کنم، بیان کنم، و با نیاز اساسی بیمار به اینکه قسمت گم‌شده‌‌ای از خودش را پیدا کند که هیچ وقت وارد زندگی نشده و نازیسته باقی مانده‌است (و بنابراین صرفا به عنوان یک جنبه بالقوه باقی‌مانده)، کار کنم. همانطور که توضیح خواهم‌داد، اصل اساسی کمک به بیمار برای تجربه بخش‌هایی از خودش که گم شده (برای مثال، تجارب غیر واقعی)، نگرشی تحلیلی است که ریز‌ترین و نامحتمل‌ترین راه‌هایی که بیمار ممکن است از طریق آن‌ها تلاش کند برای اولین بار، وقایع نازیسته گذشته را تجربه کند، بشناسد و برای آن‌ها ارزش قائل شود.

اواین تجربه بالینی که در موردش بحث می‌کنم، در یک آنالیز چهار جلسه در هفته خانمی اتفاق افتاد که از غفلت شدید در کودکی رنج می‌برد. مادرش افسرده بود- اغلب در بیرون آمدن از تخت ناتوان بود- و پدرش زمانی که او دو سال داشت، خانواده را رها کرده بود.

در طول این آنالیز طولانی، خانم ل مکررا عاشق مردانی می‌شد که در ابتدا به نظرش او را دوست داشتند، اما خیلی زود طوری برخورد می‌کردند که انگار از اول کوچکترین علاقه‌ای به او نداشتند. بعد از اینکه خانم ل زمانی را صرف خرید یک اتومبیل کرد، به من گفت فروشنده‌ در یکی از نمایندگی‌ها با او بسیار محبت‌آمیز صحبت کرده‌است. وقتی آن‌ها ماشین را تست می‌کردند، او در این مورد صحبت کرده که راندن اتومبیل به جاده حاشیه ساحل بیگ سور، می‌تواند چقدر مفرح باشد.

بعد از خرید اتومبیل، خانم ل به نمایندگی برگشت تا فروشنده را ببیند. وقتی فروشنده برای صحبت با هر کسی که وارد نمایندگی می‌شد او را رها می‌کرد، او مرتبا و دوباره احساس می‌کرد خرد شده است. بعد از اینکه خانم ل در آن ملاقات نادیده گرفته شد، احساس کرد از دورویی فروشنده ویران شده‌است. برای دو هفته متوالی، خانم ل ماشینش را روبه روی نمایندگی پارک می‌کرد تا فروشنده را ببیند. در طی ماه‌های بعد، او توانست به چیز دیگری غیر از اینکه چقدر آرزوی داشتن آن مرد را داشت فکر کند.

من با خانم ل در مورد ارتباط احتمالی ناامیدی، عصبانیت و تجربه تحقیر‌آمیزش با فروشنده و احساس اینکه من هم در انتهای هر جلسه، آخر هفته‌ها یا زمانی که سفر هستم، او را رها می‌کنم صحبت کردم. خانم ل از این فرض عصبانی شد، و مرا به این متهم کرد که باور نکردم مردی که او عاشقش بوده، واقعا به او علاقه نشان داده‌است. من عقیده او را به چالش نکشیدم و بر این تعبیر که مبتنی بر انتقال بود پافشاری نکردم.

حتی زمانی که با او در مورد شباهت‌های احساسش به مرد فروشنده و من، صحبت می‌کردم، احساس می‌کردم تعبیر‌هایم کلیشه‌ای و فرمول‌بندی شده‌اند. به نظرم خانم ل حق داشت هر اعتراضی به آن‌ها داشته باشد. این تعبیرها غیر شخصی و از پیش آماده بودند و برای او و آنچه که آگاهانه و ناآگاهانه بین ما در جریان بود، ساخته نشده بودند. با کمک خانم ل من نحوه صحبتم با او را تغییر دادم.

سپس در طول جلساتم با خانم ل سعی کردم ذهنم را رها کنم تا بتوانم به همه افکار و احساساتم توجه کنم (تجربه reverie خودم). اما در ماه‌های بعد از آن تعابیر انتقالی فکر نشده، متوجه شدم راه حل جدیدم هم یک تکنیک تحلیلی پیش‌ساخته دیگر است. من نمی‌توانستم خودم را به دست آزادی اندیشه بسپارم. به مرور متوجه شدم آنچه که بین من و خانم ل واقعا در جریان بود، تجربه‌های عقیم شده در بخش‌هایی از هر دوی ما بود.

بعد از ماه‌های بیشتری از زندگی کردن با این نوع از عقیم بودن در تحلیل، به خانم ل گفتم: در ابتدا به این خاطر به اینجا می‌آمدی که بخاطر رفتار طردکننده مرد فروشنده، احساس تحقیر شدن داشتی و بعد با تعقیب کردنش این وضعیت را برای خودت بدتر کردی. ممکن است این تو را متعجب کند، اما من فکر می‌کنم هر بخشی که باعث شده مجبور شوی در تعقیب این نوع مردان باشی، سالم ترین بخش از تو است.

خانم ل: من رو مسخره می‌کنی؟

آنالیست: خیر، هیچ وقت اینقدر جدی نبودم. همانطور که در موردش صحبت کردیم، زمانی که بچه بودی، رها شدی تا خودت، خودت را بزرگ کنی. پدرت شما را ترک کرد. مادرت از با تو بودن عقب نشنی کرد. اما دنیای فانتزی‌هایت، جایگزین کافی‌ای برای یک کودکی واقعی با پدر و مادر واقعی و دوستان واقعی نبود. به نظرم زیاده روی نخواهد بود اگر بگوییم وقتی کودک کوچکی بودی، بخاطر نبود محبت، مردی و می‌خواهی برای کسی که واقعا هستی دیده شوی. وقتی تماشای مرد فروشنده از آن سمت خیابان را توصیف کردی، احساس کردم مثل کارآگاه اختصاصی‌ای بودی که تا فرد گم شده را پیدا نکند، دست بردار نیست.

خانم ل: من احساس می‌کنم مدتی است که تسلیم من شده‌ای و صرفا برای اینکه نمی‌دانی چطور از این ماجرا بیرون بیایی مرا می‌بینی.

آخرین باری که خانم ل اینطور صادقانه و شخصی صحبت کرده بود را به خاطر ندارم. من گفتم: «به همین دلیل گفتم هرآنچه که در تو باعث دنبال کردن این مردان می‌شود، سالم ترین بخش تو است، این بخشی از تو است که هنوز تسلیمت نشده است، بخشی که تا زمانی که یک رابطه عاشقانه واقعی نداشته باشی، تسلیم نمی‌شود. عشقی که با همان شدت که به دیگری می‌سپاری‌اش، به خودت برگردد».  

خانم ل: این بخشی از من است که بیش از همه از آن خجالت زده‌ام. وقتی در ماشینم نشسته‌ام و به آن مرد نگاه می‌کنم، احساس رقت انگیز بودن دارم. اما نمی‌دانم چه کار دیگری می‌توانم بکنم.

آنالیست: من فکر می‌کنم این پیگیری چیزی است که تو را زنده نگه داشته‌است، این راهی است تا محکم خودت را به ریسمانی که تو را به زندگی متصل می‌کند، نگه داری. راه جایگزین این است که به خودت اجازه دهی تا بمیری. چه به معنی واقعی کلمه و چه با زندگی کردن مثل یک زامبی.

خانم ل: وقتی بچه بودم از زامبی‌ها وحشت داشتم. من از عنکبوت‌ها یا مار‌ها، و یا خون آشام‌ها و قاتل‌های سریالی نمی‌ترسیدم، اما از زامبی‌ها بی‌شرمانه (shitty) می‌ترسیدم.

این اولین باری بود که خانم ل از چنین ادبیاتی استفاده می‌کرد، و اهمیت این کار بر هیچ یک از ما پوشیده نبود. به نظر من این مساله منعکس کننده‌ای واقعی از آزادی اندیشه بیمار بود تا آزادانه در مورد افکار و احساساتش صحبت کند. در همین عمل که به من گفت که چقدر از اینکه تبدیل به یکی از مردگان زنده شود، ترسیده است، توانست از واژه‌ای توهین آمیز استفاده کند، اگر از دید استریل زمینه تحلیل قبلی نگاه کنیم.

آنالیست: اگر به نحوی مدفوع را از روده‌های یک فرد حذف کنیم، او خواهد مرد.

صدای خانم ل موقع گفتن این جملات بسیار پایین تر بود: «شنیدن این کلمه از تو برایم جالب است. من از این کار خوشم میاد. فکر می‌کنم ما دانش آموزهای مدرسه‌ای هستیم که قوانین رو زیر پا می‌گذاریم و تو این کا رو با کس دیگری نمی‌کنی. این به اندازه کافی عجیب است و من از اخراج شدن از تحلیل نمی‌ترسم.

در دوره بعدی کار با او، سرزندگی‌ای که از جلسات توضیح دادم، همراه با دوره‌های ترس شدید در او حضور داشت، که من در حال دستکاری آن بودم. او گفت از اینکه من با او در حال انجام یک بازی تحلیلی هستم می‌ترسد، بازی‌ای که در آن من او را گول می‌زدم تا اتفاقاتی که بین‌مان افتاده را جدی بگیرد، در حالی که من بی حرکت از بیرون به این ماجرا نگاه می‌کردم. اتهامات او تا حدی، و به روشی که برای من نامعمول بود، مرا آزار می‌داد. من او را دوست داشتم و احساس می‌کردم تا جایی که می‌توانستم، به عنوان آنالیست، با او و با خودم صادق بوده‌ام.

آنالیست: من فکر می کنم وقتی که مرا به کنترل کردن و تحت تاثیر قرار دادن خودت متهم می‌کنی، به من نشان می‌دهی که دیده نشدن، یا نامرئی بودن چه احساسی دارد. تو خیلی بیشتر از آنچه که می‌خواهی، در این باره می دانی که نامرئی بودن، تا حدی که حتی برای خودت وجود نداشته باشی چه حسی است. 

خانم ل باقی جلسه را سکوت کرد، به طرزی که برای من بسیار عذاب‌آور بود.

وقتی الان به آن دوره از کارم با خانم ل نگاه می‌کنم، به نظرم ما یک دوره از ناتوانی در ابراز هیجانی را برای یک مدت طولانی ادامه دادیم. در طول این سال‌ها، یکی از ما دو نفر سعی کردیم از تشخیص آنچه که بین ما در جریان بود، بپرهیزیم (برای مثال، در قالب تلاش‌های من برای شبیه‌سازی یک تجربه تحلیلی با تفسیرهای انتقالی از پیش آماده و تجربه reverie). با وجود این ناتوانی(غیاب او به عنوان یک انسان زنده که نفس می‌کشد)، ما تلاش کردیم، شاید به این خاطر که ما به طریقی می‌دانستیم قبل از اینکه هر اتفاقی بیفتد، باید آن را باهم تجربه کنیم.

حقیقت این ایده که او وقتی خیلی بچه بوده مرده است، فقط بعداز اینکه بی‌جان بودن تحلیل را _و احساس بی قدرتی برای انجام کاری در رابطه با آن_  با من تجربه کرد، برایش واقعی به نظر آمد. فقط بعد از آن ما توانستیم کلماتی مثل کلمه shit برای بیان آنچه که در لحظه‌ای خاص تجربه کرده بودیم، برای این وضعیت پیدا کنیم، گرچه فقط شبیه کلمه بودند.

با فکر کردن در مورد این تجربه بالبنی، ممکن است کسی بپرسد چطور تجربه‌های من در مورد آنچه که در آنالیز خانم ل اتفاق افتاده، از روش‌هایی که من از ایده‌های فربرن در کار بالینی ام اقتباس کرده‌ام، متمایز می‌شود (آگدن،۲۰۱۰). من تجربیاتی با بیمارانی دارم که آن‌ها را از نظر دلبستگی‌های اعتیاد آور، در وضعیتی بین ابژه‌های درونی ناآگاه، برای مثال بین libidinal ego و exiting object فربرن، و ابژه ناکام کننده درونی می‌دانم. من می‌گویم یک تفاوت اساسی بین مفهوم فربرن از روابط ابژه اعتیاد آور درونی و روشی که من از رفتار تعقیبی وسواس‌گونه خانم ل تصور می کنم، وجود دارد. دنیای ابژه درونی فربرن، به عنوان یک نسخه درونی شده از تجربه زیسته در روابط ابژه نامطلوب با مادر است. در مقابل، دنیای ناآگاه خانم ل، از تجربه‌های نازیسته در روابط ابژه نامطلوب با مادر شکل گرفته بود. عزم جدی او برای اظهار این زندگی نازیسته، موتوری بود که فعالیت سیمپتوم گونه او را (تعقیب کردن) می‌راند. خانم ل در این رفتار تعقیبی، ناآگاهانه جنبه‌های تجربه نشده و نازیسته خودش و زندگی‌اش را در گذشته و حال می‌جست.

به نظر من بیمارانی مثل خانم ل که ترس از فروپاشی را در شدید‌ترین حالت آن تجربه می‌کنند، از این واقعیت که نتوانسته اند زندگی کنند (از تجربه بسیاری از وقایع زندگی خود ناتوان بوده اند)، مضطرب می‌شوند. چنین بیمارانی احساس زنده بودن را به طور فریبنده‌ای دردناک می‌یابند، حتی تا حد احساس لذت کردن در پاسخ با تابش نور نرم خورشید بر روی پوستشان)، زیرا این لذت یادآور این است که چقدر از زندگی خود را نازیسته گذرانده‌اند. این واقعیت که زندگی‌ای از آن‌ها گرفته شده که هیچ وقت نمی‌توانند آن را باز پس گیرند، اغلب برای آن‌ها تلخ است. من دریافتم که این درد معمولا به شکل ترکیبی از درد فیزیکی (اغلب به عنوان بخشی از یک بیماری) و درد هیجانی نمود می‌بابد.

از آن جا که میزانی از درد زندگی نازیسته در بدن ذخیره می‌شود (آنچه که بیون آن را protomental state می‌خواند)، جای تعجبی نیست که هنگام کار با این بیماران، درک ناآگاه من از این درد، اغلب به شکل تجربه‌های بدنی بروز می‌یابد.

 در یک بازی زمانی که با چنین بیماری، خانم ز، کار می‌کردم، در طول جلسات گرسنگی جسمانی آزاردهنده‌ای را تجربه می کردم که وقتی مراجع بعدی را می‌دیدم کاهش می‌یافت. برای من مدتی طول کشید تا متوجه شدم چطور خانم ز از من به عنوان جایگزینی برای زندگی نازیسته‌اش استفاده می‌کرد (مرا می‌بلعید). پیش‌تر خانم ز به من گفته بود وقتی یکی از همسایه‌ها نظر او را درباره رستوران خاصی در نزدیکی خانه‌اش، پرسیده بود، او پاسخ داده بود که تا به حال به آنجا نرفته‌است، در صورتی که در واقع او بارها آنجا غذا خورده بود. وقتی به این خاطره برمی‌گردم، خانم ز در تعریف کردن این ماجرا، چیزی بیشتر از حقیقتی که هر یک از ما در آن زمان می‌دانستیم را باز‌گو کرده بود. او بارها به آن رستوران رفته بود، اما هیچوقت واقعا آن جا حضور نداشت (از جهت گشودگی به تجربه آن‌جا بودن).

او سال‌ها بعد از آن به من گفت در طول سال‌های اول تحلیل، او پس از هر پنج جلسه‌ای که در طول هفته داشتیم، محتوی جلسات را می‌نوشت، اما فقط آنچه را که من گفته بودم، بدون حتی یک کلمه از خودش. من متوجه شدم غیبت خانم ز از نوشته هایش به عنوان راهی برای ثبت عدم حضورش و فروپاشی به شکل جدا شدن از زندگی بوده‌است.

تحلیل بسیاردشوار بود و من هیچ وقت مطمئن نبودم که آیا به خانم ز در زندگی کردن تجربیاتش کمک می‌کردم. بعد از چند سال کار تحلیلی، من موضوع خاتمه دادن به جلسات را با او مطرح کردم. به او گفتم به نظرم من در کمک کردن به او برای تغییر در شیوه زیستنش متوقف شده‌ام و ممکن است کار با یک نفر دیگر برای او مفید باشد.

خانم ز با گفتن این جمله پاسخ داد: «هرگز فکر نمی‌کردم این تحلیل، قبل از اینکه یکی از ما دو نفر بمیریم پایان یابد». من به این فکر کردم که هر دو ما از بسیاری جهات همین حالا هم مرده‌ایم، اما این را به او نگفتم. او ادامه داد: «در واقع، من هیچ وقت فکر نکردم که تحلیل با تغییر کردن ارتباطی داشته باشد». برای خانم ز، تغییر مفهومی بی معنا بود. آدم مرده تغییر نمی‌کند، و او مرده بود. ما تحلیل را تمام نمی‌کردیم، مگر اینکه یکی از ما از نظر فیزیکی بمیرد. حال آنکه هر دو ما از نظر ذهنی در تحلیل مرده بودیم.

برای من تعجب‌آور بود که صحبت در مورد خاتمه جلسات، یک انگیزه قوی برای بحث درباره مردگی بیمار، مردگی من با او و مردگی تحلیل منجر شود. خانم ز در جلسه بعد از آن گفت کارهایی در زندگی‌اش هست که او می‌خواسته قبل از خاتمه تحلیل، آن‌ها را انجام دهد: او می‌خواست ازدواج کند، تحقیقش را کامل کند و آن را به عنوان یک کتاب منتشر کند. در سال‌های بعدی تحلیل، خانم ز به تمام این اهداف رسید. او و من در این باره بحث کردیم که ازدواج کردن با ساختن یک ازدواج متفاوت است، و اگر می‌خواهد به این هدف برسد بعد از اینکه متوقف شدیم، کارهای زیادی پیش روی او است. ما تحلیل را پنج سال بعد از اولین باری که این ایده مطرح شد پایان دادیم.

در سال‌های بعد از این که ما به تحلیل خاتمه دادیم، خانم ز تقریبا دو بار در سال برای من نامه‌ای می‌نوشت. او در آن نامه‌ها به من گفت احساس می‌کند خاتمه جلسات برایش اختیاری نبوده، حالا برایش معنا پیدا می کند که ما چه زمانی و چطور متوقف شدیم. این ضروری بود که او زندگی خودش را زندگی کند، نه چیزی که از من قرض گرفته یا دزدیده بود. زندگی او حالا مثل زندگی خودش بود که باید با هرآنچه که در توانش بود، از پس آن بر می‌آمد و برای بیدار کردن او و مواجه کردنش با این حقیقت، قبل از اینکه تمام زندگی‌اش را بنویسد، قدر دان من بود.

من معتقدم خانم ز ترس از فروپاشی را آگاهانه تجربه نکرد، زیرا به یک معنای مهم، او مرده بود. برای او مرده بودن و غایب بودن از زندگی خودش، راهی برای محافظت از خودش در مقابل درد تجربه گذشته هنوز زندگی نشده بود، همانند درد فهمیدن اینکه او در حال از دست دادن بخش‌هایی از خودش است.

خلاصه:

مقاله ترس از فروپاشی وینیکات همزمان یک پایان (به معنی اینکه آخرین مقاله مهم او است) و یک آغاز (به این معنی که این مقاله خط فکری جدیدی را معرفی می‌کند تا دیگران آن را رشد دهند) است. این یک مقاله دشوار است که اغلب گیج کننده و عجیب است و نیازمند این است که خواننده، تنها خواننده صرف اثر نباشد، بلکه مانند نویسنده‌ای باشد که رویکردی _غالبا خلاف ارائه ایده‌های کاملا رشد یافته_ نسبت به معنای مفاهیم داشته باشد. تعبیر من از مقاله ترس از فروپاشی با این ایده آغاز می‌شود که فروپاشی‌ای که مد نظر وینیکات است، در واقع فروپاشی رابطه مادر_کودک است. واقعه‌ای که به تنهایی غیر قابل تحمل است و منجر به شکل‌گیری رنج اولیه می‌شود. کودک این اتفاق را اتصال کوتاه می‌کند، به این صورت که آن را در زمان کودکی تجربه نمی‌کند، و آن را با دفاعی که ماهیت سایکوتیک دارد، جایگزین می‌کند. با تجربه نکردن فروپاشی در کودکی، وضعیت روانی‌ای به وجود می‌آید که در آن، فرد در ترس از فروپاشی‌ای زندگی می‌کند که در گذشته اتفاق افتاده‌، اما او تجربه‌اش نکرده‌است. به نظر من نیروی پیش‌برنده نیاز فرد برای پیدا کردن منشا این ترس، احساسی را به وجود می‌آورد مبنی بر اینکه بخشی از او گرفته شده و چیزی که برایش باقی مانده، زندگی‌ای است که بخش‌های مهمی از آن را نزیسته‌است.

پیوست:


[۱] بحث در مورد مقاله ترس از فروپاشی، نهمین مقاله از مجموعه‌ مقالاتی است که من با عنوان مطالعاتی در باره کمک‌های تحلیلی اولیه ارائه کرده‌ام.

[۲] در مورد زمان نوشتار ترس از فروپاشی، تردید‌هایی وجود دارد. کلیر وینیکات (۱۹۷۴) در یادداشتی برای انتشار اولیه این مقاله در مجله  international review of psychoanalysisاینطور می‌نویسد: « این مقاله پس از مرگ وینیکات منتشر شده، زیرا کمی قبل از مرگ وی در سال ۱۹۷۱ نوشته شده است و شامل بیانیه اولیه خلاصه شده ای از کارهای بالینی اخیر او است. فرمول بندی این یافته‌های بالینی پیرامون ایده اصلی مقاله، تجربه معنا داری بوده است. چیزی از عمق یک تجربه بالینی به سطح یک درک آگاهانه رسیده و جهت‌گیری تازه‌ای رو به تمام حیطه‌های کار بالینی گشوده‌است. این به منظور مطالعه بیشتر برخی از موضوعات مطرح شده در مقاله و نوشتار آن‌ها با جزئیات بیشتر بود. اما زمان به این اثر اجازه کامل شدن نداد». در کاوش‌های روانکاوی (وینیکات و همکاران؛ ۱۹۸۹) که شامل گزیده ای از مقالات منتشر شده و منتشر نشده وینیکات است، ویراستاران از جمله کلیر وینیکات، تاریخ نوشتار ترس از فروپاشی را ۱۹۶۳؟ اعلام کرده اند. خوانش من از این مقاله مرا به این باور هدایت می‌کند که طبیعت خلاصه وار این مقاله، حول موضوعی که بسیار برای وینیکات حائز اهمیت بوده، از ادعای کلیر وینیکات (۱۹۷۴) حمایت می کند که این مقاله نزدیک به مرگ وینیکات نوشته شده‌است.

[۳] در مقاله استفاده از ابژه، وینیکات از کلمه ارتباط با ابژه استفاده می‌کند که به واژه معمول و بالغانه تر روابط ابژه برمی‌گردد. و این برای اشاره به رابطه اولیه‌ای است که در آن ابژه «مجموعه‌ای از فرافکنی‌ها» است (۱۹۶۷). همچنین او عبارت استفاده از ابژه را به کار برد که به طور معمول دلالت بر بهره بردن از دیگری، برای اشاره به نوع بالغانه‌ای از روابط ابژه دارد که در آن دیگری به عنوان یک سوژه مثل خود دیده می‌شود و درک این واقعیت که پشت آنچه که نیازهای همه‌توانی را برآورده می‌کند، یک فردیت واحد وجود دارد.

[۴] مطالب زیادی در مورد ترس از فروپاشی نوشته شده‌است. مقایسه خوانش من و دیگران از این مقاله، خارج از حوصله این نوشته است. در میان مقالات و کتاب‌هایی که به این مقاله پرداخته اند، تعداد محدودی در ذهن من باقی مانده‌اند که جنبه‌های خاصی از مقاله را  پوشش داده‌اند که مورد توجه من است. آبرام (۲۰۱۲)، گادینی (۱۹۸۱)، گرین(۲۰۱۰) و سی.وینیکات (۱۹۸۰).

[۵] به نظر من می‌رسد که وینیکات مفهوم فروپاشی را در این مقاله بیش از حد ساده کرده‌است، وقتی منشا آن را به «شکست در محیط تسهیل‌گر» نسبت داده‌است. به نظر عجیب می‎‌آید که وینیکات که پزشک اطفال نیز بوده، سهم موارد نقض بی‌شمار را در نظر نگرفته‌است. مواردی که خلاف شکست محیط تسهیل‌گر هستند، مثل بیش حساسیتی هایی از کودک که او را تسکسن ناپذیر می‌کند.  فارغ از اینکه مادر یا محیط تسهیل کننده ممکن است تا چه اندازه خوب باشند، مثل بیماری های فیزیکی حاد و/یا مزمن و …

[۶] فیمبرگ (۲۰۰۷، ۲۰۱۳) کمک شایسته ای به بحث ارتباط گذشته و حال در ترس از فروپاشی کرده‌است (و به طور کلی مفهوم عمل معوق). او تصور می‌کند تجربه یک اتفاق گذشته که برای اولین بار در حال اتفاق می‌افتد، «یک حرکت دوگانه است: یکی از پیش‌بینی‌ (رنج اولیه) و دیگری از بازگشت به عقب (کلام آنالیست)، (۲۰۱۳)». به نظر من ایده فیمبرگ از پیش بینی و بازگشت به عقب که در یک حرکت دوگانه درگیر هستند، حسی از گذشته هنوز تجربه نشده را منتقل می‌کند که وضعیت خارجی در حال را می‌جوید، و همزمان دنبال چیزی در گذشته می‌گردد که فقدانش در زمان حال داحساس می‌شود.