ارائۀ یک پاسخ نظری محض به پرسش مطرح‌‌شده در عنوان به نظرم مفید نمی‌رسد. به‌‌گمانم نظریه دغدغۀ اصلی نیست. نظریه نوکری بدردبخور ولی اربابی نالایق است، آمادۀ زایش مدافعان سنتی از هر نوع باور. ما همواره می‌‌بایست نسبت به نظریه گشوده و به‌‌دنبال روش‌‌هایی برای بهبود آن در پرتو کار درمانی باشیم. کار درمانی جوهر اصلی این امر است. درمانگران خوب عاقبت، نه زاده، که تربیت می‌‌شوند، و بهترین بهره را نیز از این تربیت می‌‌برند. شاید پرسش «درمان روانکاوی تا چه حد به نتیجه‌‌ای تمام و کمال می‌‌رسد؟» این پرسش را برانگیزد که «تحلیل آموزشی خود ما تا چه حد به نتیجه‌‌ای تمام و کمال رسیده است»؟ به تحلیلگران توصیه می‌‌شود که نسبت به پیشرفت‌‌های پساتحلیلی باز باشند، پس احتمالاً از «یک تحلیل» انتظار نداریم یک بار برای همیشه کار را «یک‌‌سره» کند. اگر بخواهیم نتایج واقعی تحلیل اولیه را ارزیابی کنیم، می‌‌بایست از پیشرفت‌‌های پساتحلیلی مطلع باشیم. نمی‌‌توان صرفاً براساس گزارش‌‌های بیمار به این پرسش پرداخت. این گزارش‌‌ها احتمالاً طی تحلیل اولیه ناقص و بعد از آن نیز ناموجود هستند. ازآن‌‌جاکه این پرسش اهمیتی غیرمنتظره و ضروری برایم یافت، مجاب شدم با آن گلاویز شوم؛ پس خطر ارائۀ گزارشی از تحلیل خودم با فربرن و وینیکات و تأثیرات متعاقب آن را می‌‌پذیرم: به‌‌خصوص که این تنها راه ممکن برای ارائۀ تصویری واقع‌‌بینانه از ارتباط میان خدمات منتسب به این دو تحلیلگر زبده و دین من به آن‌‌ها می‌‌باشد.

پرسش «یک نتیجۀ تمام و کمال تا چه حد امکان‌‌پذیر است؟» به این خاطر اهمیتی مجاب‌‌کننده برای من داشته که با عاملی غیرمعمول پیوند خورده است؛ فراموشی کامل ترومایی شدید در سن سه و نیم سالگی، به‌‌علت مرگ برادر کوچک‌‌ترم. هیچ‌یک از این دو تحلیل نتوانستند از سد این فراموشی عبور کنند، اما آن به‌طور غیرمنتظره‌ای پس از پایان تحلیل‌ها رفع شد، که البته قطعاً به‌علت «فرونشاندن» واپس‌رانی اصلی به‌واسطۀ درمان بود. امیدوارم این‌ها علاقۀ نظری و نیز انسانی [خوانندگان] را برانگیزد. جستجوی طولانی راه‌حلی برای آن مشکل بیش از آن شخصی بوده که بخواهد کاملاً مورد استقبال همه واقع شود، اما چارۀ دیگری نداشتم، نمی‌توانستم نادیده‌اش بگیرم، پس آن را تبدیل به صدایی کردم که از طریقش به دیگران یاری برسانم. هم فربرن و هم وینیکات فکر می‌کردند که اگر به خاطر آن تروما نبود ممکن بود هرگز روان‌درمانگر نشوم. فربرن یک بار گفت: «نمی‌توانم تصور کنم که اگر مشکلات مختص خودمان را نداشتیم چه چیز ما را برای روان‌درمانگر شدن باانگیزه می‌کرد». او خوش‌بینی افراطی نبود و یک بار به من گفت: «به محض این‌که الگوی اساسی شخصیت در اوایل کودکی تثبیت شد، دیگر قابل تغییر نیست. می‌توان به‌ یاری تجارب جدید هیجان را از الگوهای قدیمی بیرون مکید، اما این امکان همواره وجود دارد که آب مجدداً در مسیل خشک‌شده جاری گردد». نمی‌توان پیشینۀ متفاوتی به دیگری بخشید. وی در جای دیگری گفت: «ممکن است تا ابد به تحلیل ادامه دهی و به جایی نرسی. این ارتباط شخصی است که درمان‌بخش است. علم ارزشی جز ارزش‌های علمی ندارد، ارزش‌های اسکیزوئید[۱] کاوشگری که خارج از زندگی ایستاده و تماشا می‌کند. این کاملاً سودمند است؛ مدتی مفید است ولی بعد مجبوری به زندگی بازگردی». این نگاه او به «تحلیلگر آینه‌ای[۲]» بود، مشاهده‌گر فاقد ارتباطی که صرفاً تفسیر می‌کند. بنابراین وی بر این باور بود که تفسیر روانکاوی به‌خودی‌خود درمان‌بخش نیست، بلکه تنها زمانی این‌گونه است که بیانگر ارتباط شخصی درکی اصیل باشد. نگاه من این است که علم لزوماً اسکیزوئید نبوده و حقیقتاً واجد انگیزشی عملی است، و اغلب به این خاطر اسکیزوئید می‌شود که چنین عقب‌نشینی‌های واضحی به عقلانیت‌های اسکیزوئید را عرضه دارد. چنین چیزی در هیچ شکلی از روان‌درمانی جایی ندارد.

من خود از قبل بر این باور بودم که درمان روانکاوی نه یک رابطۀ نظری صرف، بلکه یک ارتباط شخصی واقعاً همدلانه است، و پیش از این‌که از فربرن چیزی شنیده باشم این نگاه را در اولین کتابم منتشر ساختم؛ پس از مطالعۀ مقالات وی در سال ۱۹۴۹ نزد او رفتم، چراکه به‌لحاظ فلسفی همسو بودیم و ازاین‌‌رو هیچ اختلاف نظر عقلانی خاصی، خللی در تحلیل وارد نمی‌آورد. اما ظرفیت برقراری یک رابطه صرفاً وابسته به توافق نظری نیست. همه امکان برقراری روابط شخصی را ندارند، و همۀ ما با برخی راحت‌تر از برخی دیگر ارتباط برقرار می‌کنیم. دراین‌‌جا عامل غیرمنتظرۀ «تناسب طبیعی» ورود پیدا می‌کند. ازاین‌رو، فربرن علی‌رغم باورش، خود از آن ظرفیت «ارتباط شخصی» خودانگیختۀ طبیعی که وینیکات داشت، برخوردار نبود. او برای من بیش از آن‌چه خودش فکر می‌کرد، یا بیش از آن‌چه من انتظار داشتم یک «مفسر فنی» بود: اما این نیازمند تصریح است. من زمانی در دهۀ ۱۹۵۰ نزد او رفتم که از اوج قدرت‌ خلاقیت خود در سال‌های ۱۹۴۰ دور گشته بود و سلامت وی نیز به‌تدریج رو به زوال می‌گذاشت‌. او به من گفت که در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ تعدادی زیادی بیمار اسکیزوفرنیک و واپس‌رفته را با موفقیت درمان کرده و این‌ زیربنای «بازبینی نظری» وی در سال‌های ۱۹۴۰ بوده است. او احساس می‌کرد که به‌خاطر انتشار نظریه‌اش پیش از دسترسی به شواهد بالینی مرتکب اشتباه گشته است.

وی از ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۶ روان‌پزشک کلینیک روان‌شناسی کودکان دانشگاه[۳] بود، و خدمات زیادی برای انجمن ملی پیشگیری از خشونت علیه کودکان[۴] ارائه کرد. نمی‌توان با کودکان غیرشخصی بود. او از کودکی که مادرش بی‌رحمانه او را کتک زده بود پرسید: «می‌خوای یه مامان جدید مهربون برات پیدا کنم؟» او گفت: «نه من مامان خودمو می‌خوام» و با این پاسخ شدت پیوند لیبیدویی خود به ابژۀ بد را نشان داد. شیطانی که می‌شناسی بهتر از شیطانی است که نمی‌شناسی یا اصلاً وجود ندارد. چنین تجاربی با بیماران روان‌پریش، واپس‌رفته و کودک موجب شد که بازبینی نظری وی براساس کیفیت روابط والد-کودک، و نه مراحل رشد زیستی رشد کند؛ بنابراین یک «نظریۀ شخصیت»، و نه یک «نظریۀ کنترل انرژی» غیرشخصی. وی با این گفته نظریه‌اش را جمع‌بندی کرد که منشأ مشکلات والدینی هستند که به‌نوعی از رساندن این پیام به کودک بازمی‌مانند که او محض وجود خودش، به‌عنوان شخصی به‌ خودی‌ خود دوست داشته می‌شود. در سال‌های ۱۹۵۰ که با او بودم، وی خردمندانه از تقبل فشار کار با بیماران شدیداً واپس‌روندۀ سر باز می‌زد. برایم عجیب بود که وقتی نیازمند واپس‌روی به سطح آن ترومای شدید نوزادی بودم، دریافتم که او به‌تدریج به نقش یک «تحلیلگر کلاسیک» با «تکنیک تفسیری» بازمی‌گردد.

استیفن مورس[۵] (۱۹۷۲) در بررسی «ساختار» در آثار وینیکات و بالینت به این نتیجه رسید که آن‌ها به یافته‌های جدیدی دست یافتند ولی نظریۀ ساختارمندی که این یافته‌ها را تبیین کند، ایجاد نکردند؛ که بااین‌حال احساس می‌کرد این امر با آن‌چه وی استعارۀ فربرن-گانتریپ می‌خواند، امکان‌‌پذیر است. بهره‌‌مندی از امتیاز تحلیل شدن توسط هر دوی این تحلیلگران زبده باعث شده احساس ‌کنم که این موضع تاحدی پیچیده‌تر از این‌هاست. ارتباط میان فربرن و وینیکات هم به‌‌لحاظ نظری مهم و هم بسیار کنجکاوی‌برانگیز است. آن‌ها در ظاهر ساختار ذهنی و روش کاری کاملاً متفاوتی از یکدیگر داشتند که چشمانشان را به روی این حقیقت بست که درنهایت چقدر در اساس به‌هم نزدیکند. هر دوی آن‌ها ریشه‌های عمیقی در نظریه و درمان فرویدی داشتند، و هر دو به شیوه‌های متفاوتی از آن فراتر رفتند. فربرن آن را با وضوح عقلانی بیشتری نسبت به وینیکات دید. من در سال‌های ۱۹۵۰ بیش از ۱۰۰۰ جلسه با فربرن، و در سال‌های ۱۹۶۰ تنها حدود ۱۵۰ جلسه با وینیکات ملاقات داشتم. جهت کمک به خودم یادداشت‌های جزءبه‌جزء از هر یک از جلسات آن‌ها، و میزان مطابقتشان نگاه می‌داشتم. وینیکات گفت «من هرگز مراجعی نداشتم که انقدر دقیق بگوید دفعۀ پیش چه چیزهایی به او گفتم». سال گذشته مقالۀ مورس مرا به فکر بازخوانی آن یادداشت‌‌ها انداخت، و کنجکاو کشف حقایقی شدم که این‌‌ها از آن پرده برمی‌داشتند؛ این‌که چرا هر دو تحلیل از حل‌وفصل فراموشی مربوط به ترومای سه و نیم سالگی من بازماندند، و بااین‌حال هر دو به‌نحوی متفاوت شرایط لازم برای حل‌وفصل آن به‌منزلۀ پیشرفتی پساتحلیلی را مهیا ساختند. باید مجدداً می‌پرسیدم «فرآیند درمان‌بخش تحلیلی چیست؟»

درمجموع دریافتم که فربرن بیش از نظریه، بیشتر و بیشتر در کارش سنتی‌ می‌شد، درحالی‌که وینیکات بیش از نظریه، در کارش انقلابی‌ بود. آن‌ها به‌طور مکملی مخالف هم بودند. ساترلند[۶] در اعلان درگذشت وی (۱۹۶۵) نوشت:

فربرن اندکی حال‌هوای رسمی داشت – مشخصاً ارسطویی – اما هنگام صحبت با او می‌‌شد فهمید که او به هیچ وجه رسمی یا دور نیست. هنر و علم برای او مظاهر ژرف نیازهای بشر بودند و برای آن‌ها احترامی قلبی قائل بود، اما گرایشات او بیشتر نشانگر محافظه‌کاری‌هایی نامتداول بود.

او طی جلسات برایم رسمی می‌نمود، تحلیلگری مفسر و به‌لحاظ عقلانی دقیق، اما بعد از جلسات که با هم نظریات را به بحث می‌گذاشتیم، آسان‌ می‌گرفت و من فربرن انسان را هنگام صحبت رودررو می‌یافتم. به‌راستی که او پس از جلسات پدر خوب همدل، و طی جلسات در انتقال، مادر بد سلطه‌گری بود که تفسیرهای زوری را تحمیل می‌کرد. پس از خلاقیت تجربی وی در سال‌های ۱۹۴۰ احساس کردم که محافظه‌کاری او به‌تدریج در دهۀ ۱۹۵۰ بر کارش غلبه کرد. شوک مرگ ناگهانی همسرش در سال ۱۹۵۲ مشکلات خانوادگی واضحی برایش به بار آورد. در نخستین سال‌های ۱۹۵۰ اولین حملۀ آنفلوانزای ویروسی را تجربه کرد و این در طی دهه وخیم‌تر شد. طی دو سال پس از مرگ همسرش سخت روی مقالۀ خوبش «مشاهداتی پیرامون ماهیت حالات هسیتریک[۷]» (فربرن، ۱۹۵۴) کار کرد، که پایانی بر تفکر اولیه‌اش بود. او دیدگاهش پیرامون «روانکاوی و علم» را در دو مقاله (فربرن، ۱۹۵۲ب؛ ۱۹۵۵) تصریح نمود، اما تغییر ظریفی در مقالۀ بعدی‌اش «ملاحظات برخاسته از مورد شربر[۸]» (فربرن، ۱۹۵۶) دیده می‌شد. او در اینجا از روان‌شناسی ایگو و روابط ابژۀ خویش بازگشت، و همه چیز را بر اساس تهییج‌‌ و ترس‌های لیبیدویی «صحنۀ آغازین[۹]» تبیین کرد. سرانجام، در آخرین مقاله‌اش «پیرامون ماهیت و اهداف درمان روانکاوی[۱۰]» (فربرن، ۱۹۵۸) تمام تأکیدش بر «سیستم درونی بستۀ» تحلیل ادیپی گسترده، نه براساس غرایز، که برطبق روابط بد ابژۀ[۱۱] لیبیدویی[۱۲] و ضدلیبیدویی[۱۳] درونی‌شده بود. من برای عبور از سد فراموشی مربوط به ترومای مرگ برادرم، و هرآن‌چه در دورۀ نوزادی پیش از آن فراموشی بود، نزد وی رفتم. احساس می‌کردم علت پیشینۀ تجارب مبهم انزوا و غیرواقعی بودن اسکیزوئیدم در آن‌جا نهفته است و می‌دانستم که همۀ این‌ها می‌بایست ربطی به نخستین روابط با مادرم داشته باشد – اگرچه این تنها به خاطر اطلاعاتی بود که وی [مادرم] به من داده بود.

پس از مرگ برادرم پرسی[۱۴]، وارد چهار سال جدال دائمی با مادرم برای مجبور کردن او به «برقراری ارتباط[۱۵]» شدم، و سپس تسلیم شده و از او فاصله گرفتم. برای راحتی کار آن را دورۀ روابط بد ابژۀ درونی‌شدۀ ادیپی[۱۶] می‌نامم: این امر رویاهایم را فرا گرفت، اما به‌طور مکرر و بی‌مقدمه تجارب اسکیزوئید آشکاری از آن سربرمی‌آورد که فربرن مدام آن‌ها را به‌منزلۀ «کناره‌گیری» به‌معنای «فرار» از روابط بد ابژۀ درونی‌شده تفسیر می‌نمود. او مکرراً من را به تعارضات لیبیدویی و ضدلیبیدویی سه‌نفرۀ ادیپی در «دنیای درونی»‌ام بازمی‌گرداند، «دونیم‌سازی‌‌های ابژۀ[۱۷]» کلاینی[۱۸] و «دونیم‌سازی‌‌های ایگوی[۱۹]» فربرنی، برطبق تهییج‌‌های لیبیدویی ادیپی. در سال ۱۹۵۶ نامه‌‌ای به او نوشته و از وی خواستم که بگوید دقیقاً چه نظری دربارۀ عقدۀ ادیپ دارد، و او پاسخ داد: «عقدۀ ادیپ امری محوری در درمان ولی نه در نظریه است». پاسخ دادم که نمی‌توانم چنین حرفی را بپذیرم: نظریه برای من نظریۀ درمان بود و آن‌چه درمورد یک نفر صحت دارد باید برای دو نفر نیز صدق کند. من آگاهانه مقاومتی دوگانه در ارتباط با او داشتم، بخشی با این احساس که او مادر بدی است که دیدگاهش را به من تحمیل می‌کند، و بخشی با عدم توافقی آشکار در زمینه‌های اصلی. من شروع به اصرار بر این کردم که مشکل اصلی من روابط بد دورۀ بعد از پرسی نبود، بلکه «شکست بنیادین او در هرگونه برقراری ارتباط» درست از همان ابتدای امر بود. گفتم احساس می‌کنم که تحلیل ادیپی باعث درجا زدن من در یک نقطۀ ثابت شده و باعث می‌شود روابط بد را به‌منزلۀ روابط بِه از هیچی بکار گیرم، و آن‌ها را به‌عنوان دفاعی علیه مشکل اسکیزوئید عمیق‌تر، در دنیای درونی‌ام فعال نگاه دارم. وی این را صفت «کناره‌گیر بودن» (فربرن، ۱۹۵۲ الف، فصل ۱) منش دفاعی دانست. من خود این را یک مشکل می‌دانستم و نه صرفاً دفاعی علیه سیستم بستۀ «دنیای درونی روابط بد ابژه».

اما تحلیل ادیپی من با فربرن اتلاف وقت نبود. دفاع‌ها می‌بایست مورد تحلیل قرار می‌گرفتند و به من می‌فهماندند که من درواقع ترومای مرگ پرسی و هرآنچه پشت آن بوده را با بنا کردن تجربۀ پیچیدۀ تقلای پیوسته در روابط بد ابژه با مادر واپس‌‌رانده بودم؛ روابطی که به‌نوبۀ خود مجبور به واپس‌رانی آن‌ها نیز بودم. این‌ها اساس هجمۀ رویاها و پدیدار شدن متناوب علائم تبدیلی من بود. فربرن مدت‌ها اصرار داشت که این هستۀ اصلی آسیب روانی من است. او قطعاً در اشتباه بود، ولی این‌ها باید مورد تحلیل افراطی قرار می‌گرفتند تا راه بر اعماق ژرف‌تر باز شود. این اتفاق افتاد. پدیده‌های اسکیزوئید واپس‌روانه و منفی مدام در محتوای جلساتم رخنه می‌کرد، و سرانجام او شروع به پذیرش چیزی در نظریه کرد که دیگر از سلامت کافی برای روبرو شدن با آن در کار برخوردار نبود. فربرن سخاوتمندانه مفهوم «ایگوی واپس‌رفتۀ[۲۰]» من را پذیرفت؛ ایگویی مشتق‌شده از «ایگوی لیبیدویی[۲۱]» او که از تقلای دریافت پاسخی از جانب مادر ناامیدانه دست کشیده بود. وقتی این ایده را منتشر کردم، وینیکات در نامه‌‌ای از من پرسید: «این ایگوی واپس‌رفتۀ شما کناره‌‌گیری کرده یا واپس‌رانی شده است؟» پاسخ دادم: «هر دو. ابتدا کنار کشیده و سپس واپس‌رانده نگاه داشته شده است». فربرن نامه‌ای نگاشت تا بگوید:

این ایدۀ توست نه من، ایده‌ای اصیل، که آن‌ چیزی را توضیح می‌دهد که من هرگز قادر به پرداختن به آن در نظریه‌ام نبوده‌ام، یعنی واپس‌روی. تأکید تو بر ضعف ایگو نتایج درمانی بهتری نسبت به تفسیر براساس تنش‌های لیبیدویی و ضدلیبیدویی به‌دست می‌دهد.

در سال ۱۹۶۰ که «ضعف ایگو، هستۀ اصلی مسئلۀ روان‌درمانی[۲۲]» را نگاشتم، او در نامه‌ای به من نوشت: «اگر اکنون قادر به نوشتن بودم، این چیزی بود که درموردش می‌نوشتم». می‌دانستم که نظریۀ من خیلی کلی بود، زیرا چیزی را مفهوم‌پردازی می‌کرد که خود هنوز قادر به تحلیل آن نبودم. گمان می‌کنم او با شجاعت بالایی این را پذیرفت.

گزارشم از فربرن به‌عنوان تحلیلگر و انسان را با روشن ساختن تفاوت «انسانی» بین فربرن و وینیکات به پایان می‌رسانم، عاملی که نقش بزرگی در درمان ایفا می‌کند. فضای اتاق درمان خود جوّی پدید می‌آورد که معنای خاصی دارد. فربرن در حومۀ شهر زندگی می‌کرد و بیمارانش را در خانۀ قدیمی خانوادۀ فربرن در ادینبورگ[۲۳] می‌دید. من وارد اتاق نقاشی بزرگی به‌عنوان اتاق انتظار می‌‌شدم که به عتیقه‌هایی زیبا و گران‌‌بها مزین شده بود، و به سمت اتاق مطالعه به‌عنوان اتاق مشاوره پیش می‌‌رفتم، که آن‌ هم بزرگ و دارای قفسۀ کتاب عتیقۀ بزرگی بود که بیشتر طول یکی از دیوار را پوشانده بود. فربرن پشت یک میز بزرگ مسطح می‌‌نشست و روی یک صندلی دسته‌دار پشت‌بلند مخملی «مستقر می‌شد». سر کاناپۀ بیمار نزدیک جلوی میز بود. گاهی فکر می‌کردم که می‌تواند روی میز خم شده و روی سرم بزند. این به‌‌عنوان تحلیلگری که به نظریۀ «تحلیلگر آیینه‌ای» باور نداشت، عجیب به‌نظر می‌آمد. طولی نکشید تا متوجه شوم که من خود آن موضع کاناپه را «انتخاب کرده بودم»، زیرا کنار میز او نیمکتی قرار داشت که اگر دلم می‌خواست می‌توانستم روی آن بنشینم، و عاقبت همین کار را نیز کردم. این‌که این موقعیت تحمیل‌کننده در دم برایم معنای انتقالی ناآگاهی یافت، همان ماه اول در یک رویا برایم آشکار شد. لازم به توضیح است که پدر من یک واعظ متدیست[۲۴] محلی با فن بیانی عالی به‌عنوان یک سخنران عمومی بود، که ساخت و هدایت یک تالار تبلیغات مذهبی را از سال ۱۸۸۵ بر عهده داشت که بعدها تبدیل به کلیسایی شد که هنوز هم پابرجاست. در رویاهای تمام این سال‌ها او هرگز جز در نقش یک نگارۀ حمایت‌گر دربرابر مادرم ظاهر نشد، و در واقعیت مادرم هرگز در حضور او از کوره در نمی‌رفت. من فربرن را در انتقال همچون پدر حمایت‌گری می‌خواستم که در ایستادن درمقابل مادر پرخاشگرم به من یاری می‌رساند، اما ناآگاهانه احساس متضادی داشتم، چراکه در رویا دیدم:

من در تالار تبلیغات مذهبی پدر بودم. فربرن روی سکو بود ولی چهرۀ زمخت مادرم را داشت. من منفعلانه روی کاناپه‌ای در سطح تالار دراز کشیده بودم که سرش نزدیک جلوی سکو بود. او پایین آمد و گفت: «می‌دانی که در باز است؟» من گفتم: «من آن را باز نگذاشتم»، و از این‌‌که در مقابلش ایستاده بودم احساس رضایت می‌کردم. سپس او به سکو بازگشت.

این رویا نسخۀ اندکی تغییرشکل‌یافته از فضای اتاق مشاورۀ او بود و نشان داد که باوجودی‌‌که می‌خواهم او پدر حمایت‌گر من باشد، اما انتقال منفی واضح مربوط به مادر به‌شدت سلطه‌گرم بر این آرزو غلبه یافته است. نقش انتقالی فربرن «در جلسات» عمدتاً همین ماند. وی آن را به‌منزلۀ «بالا و پایین» رابطۀ «الاکلنگی» کودک-والد بد تفسیر نمود که تنها با برگشتن ورق قابل‌تغییر است. من این تفسیر را بسیار روشنگر یافتم، تفسیری که تمام اجزای نیازهای برآورده‌نشده، خشم خفه‌شده، و خودانگیختگی بازداری‌‌شده‌ را شامل می‌شد. این رابطۀ انتقالی حاکم در جلسات بود. بااین‌‌حال، فربرن پس از جلسات هنگام بحث‌های نظری و درمانی آسان می‌گرفت، همچون یک پدر انسانی خوب.

احساس می‌کنم که این انتقال منفی در جلسات به خاطر تفسیرهای به‌‌لحاظ عقلانی دقیق وی ایجاد شده بود. یک بار او چنین تفسیری داد: «چیزی سد راه سیر تکاملی فرآیند فعال شده است». اگر من بودم می‌‌گفتم: «مادرت خود حقیقی فطری‌‌ات را له کرده است». اما او به‌‌دقت تقلای هیجانی من برای وادار ساختن مادرم به مادری کردن برای من پس از مرگ پرسی را تحلیل کرد، و نشانم داد که چگونه آن را درونی کرده‌‌ام. این باید رخ می‌‌داد، اما او آن را مشکل ادیپی اصلی می‌‌دانست و تنها زمانی توانست بپذیرد که این صرفاً پوششی بر مشکلی به مراتب عمیق‌‌تر و جدی‌‌تر است، که دیگر خیلی دیر شده بود. بعدها وینیکات دو بار بیان داشت: «هیچ نشانی از این‌‌که تو هیچوقت عقدۀ ادیپ داشته‌‌ای وجود ندارد». الگوی خانوادگی من ادیپی نبود. در رویاها نیز همیشه همین‌‌طور بود و  این مسئله در تکان‌‌دهنده‌‌ترین آن‌‌ها خود را نشان داد.

من به ستوه آمده بودم و در اتاقی نشسته و دربارۀ آن با پدر صحبت می‌کردم. این مادر بود که مرا به ستوه آورده بود و به پدر گفتم: «می‌دونی چیه، من هیچ‌وقت بیخیال نمی‌شم، مهم نیست چی بشه، هرگز دربرابرش تسلیم نمی‌شم». او گفت: «آره می‌دونم، میرم اینو بهش بگم»، و رفت و به او گفت: «بهتره بیخیالش بشی، اون هرگز مطیع تو نمیشه»، و او هم بیخیال شد.

اصرار فربرن بر تفسیرهای ادیپالی که نمی‌توانستم آن‌ها را قطعی بپندارم، او را در نقش مادر سلطه‌گر قرار داد. به گوشمان رسید که وینیکات و هوفر[۲۵] گمان می‌کنند که علت تبعیت من از نظریۀ وی این است که این اجازۀ تحلیل پرخاشگری من در انتقال را به او نمی‌‌داد. اما آن‌ها ندیده بودند که من، البته تصادفاً، زیرسیگاری پایه‌دار او را انداخته، و پادری شیشه‌ای‌اش را شوت کرده بودم، و همان‌طور که خودش نیز در اشاره به آن‌ها درنگ نمی‌کرد، می‌دانیم که این چنین مواردی در جلسات چه معنایی دارند. آن‌ها ندیده بودند که یک بار چند تا از کتاب‌هایش را از قفسۀ عظیم کتابش روی زمین انداخته، «نماد کندن پاسخی از مادر»، و سپس آن‌ها را مرتب و منظم سر جایشان گذاشته بودم تا به‌‌سبک ملانی کلاین[۲۶] ترمیم کرده باشم. اما پس از جلسات به بحث می‌نشستیم و می‌توانستم انسان دلسوز پشت آن تحلیلگر مفسر دقیق را ببینم.

این موضوع بهتر از هر چیز در قیاس با وینیکات قابل شفاف‌‌سازی است. اتاق مشاورۀ او ساده، آرامش‌‌بخش در رنگ‌ و بی‌آلایش در اسباب و اثاثیه، و غیرمتظاهرانه بود، و طبق گفتۀ خانم وینیکات طوری توسط هر دوی آن‌ها به‌دقت طراحی شده بود که بیمار احساس راحتی داشته باشد. من در زده و وارد می‌شدم و او بی‌درنگ با فنجان چایی در دست و «سلامی» سرحال قدم‌زنان وارد شده و روی صندلی چوبی کوچکی درکنار کاناپه می‌نشست. من یک‌بری روی کاناپه می‌نشستم یا اگر احساس تمایل می‌کردم دراز می‌کشیدم، و براساس آن‌چه احساس کرده یا می‌گفتم، آزادانه وضعیتم را تغییر می‌دادم. او همیشه در انتها و هنگام جدا شدن دستش را برای دست دادنی دوستانه جلو می‌آورد. هنگامی‌که سرانجام در آخرین جلسه فربرن را ترک می‌کردم، ناگهان دریافتم که در تمام طول آن مدت هرگز یک مرتبه هم بایکدیگر دست نداده بودیم، و او همیشه بدون آن ژست دوستانه مرا روانه می‌کرد. من دستم را بیرون آوردم و او بی‌درنگ آن را گرفت، و ناگهان دیدم که چند قطره اشک روی صورتش جاری شد. من قلب بامحبت این مرد را دیدم، مردی با ذهنی روشن و طبیعتی کمرو. او هر بار که من و همسرم به ملاقات مادرش در پرت‌شایر[۲۷] می‌رفتیم، ما را به صرف چای دعوت می‌کرد.

برای معنادار ساختن پایان تحلیلم با فربرن، باید شرح مختصری از تاریخچۀ خانوادگی‌ام ارائه دهم. مادرم پیش از ازدواج نیز «مادر کوچولوی» پرمشغله‌ای بود، بزرگترین دختر خانواده در میان ۱۱ فرزند که مرگ چهار همشیر خود را دیده بود. مادر او ملکۀ زیبایی سبک‌مغزی بود که حتی وقتی مادرم فقط یک بچه‌مدرسه‌ای بود، او را در مدیریت تمامی امور تنها گذاشته بود. او به‌خاطر نارضایتی زیاد در سن دوازده سالگی از خانه فرار کرد، ولی بازگردانده شد. بهترین ویژگی او حس وظیفه‌شناسی و مسئولیت‌پذیری قوی وی در قبال مادر بیوه و سه همشیر کوچک‌ترش بود، که وقتی همۀ آن‌ها به تالار تبلیغات مذهبی پیوستند، پدرم را تحت تأثیر قرار داد. آن‌ها در سال ۱۸۹۸ ازدواج کردند، اما پدرم نمی‌دانست که او سهم خویش از مادری کردن برای بچه‌ها را انجام داده، و بچۀ دیگری نمی‌خواهد. در سنین نوجوانی‌ام، او گهگاهی با من خودمانی می‌شد و حقایق برجستۀ تاریخچۀ خانواده را برایم بازگو می‌کرد، ازجمله این‌که به‌این‌خاطر از سینه به من شیر داده که باور داشته این امر از بارداری دیگر جلوگیری می‌کند؛ او از شیردهی به پرسی امتناع کرد و او مرد، و پس از آن از نزدیکی بیشتر به من هم امتناع ورزید. پدرم جوان‌ترین پسر یک کلیسای اعظم و خاندان بزرگ توری[۲۸] بود، یک جناح چپ سیاسی و متمرد ناپیرو مذهبی؛ و ضدامپریالیستی[۲۹] که به‌خاطر امتناع از امضای عریضۀ مخالفین جنگ بوئر[۳۰] در بنیاد، تقریباً جایگاه خویش در تالار شهر را از دست داد.

این اضطراب گذرا این فرصت را به مادرم داد که ناگهان مرا از شیر بگیرد و کسب و کار خودش را راه اندازد. وقتی یک سال داشتم نقل مکان کردیم. مادرم جای بدی را انتخاب کرد و و طی هفت سال به‌طور پیوسته سرمایه‌اش را از دست داد، اگرچه با اقدام بعدی همه‌‌چیز جبران شد و بیشتر نیز به‌‌دست آمد. هفت سال اول زندگی‌‌ام، که شش سال آن در نخستین فروشگاه گذشت، دورۀ به‌‌شدت آشفته‌‌ای‌‌ برایم بود. من تحت مراقبت خالۀ ناتوانی قرار گرفتم که با ما زندگی می‌‌کرد. پرسی در دو سالگی‌‌ام به‌‌دنیا آمد و سه سال و نیمه بودم که از دنیا رفت. مادر تعریف کرد که پدر گفته اگر به پرسی شیر می‌‌داده او زنده می‌‌مانده، و او نیز عصبانی شده است. اوضاع آشفته‌‌ای بود. در سنین پیری که مادرم در خانۀ ما زندگی می‌‌کرد، مطالب افشاگرانه‌‌ای بیان می‌‌کرد. «من هرگز نباید ازدواج می‌‌کردم و صاحب فرزند می‌‌شدم. طبیعت من را نه برای همسری و مادری، که برای تجارت ساخته بود»، و «فکر نمی‌‌کنم که هیچوقت کودکان را فهمیده باشم. هرگز نمی‌‌توانستم زحمتشان را به دوش بکشم».

او به من گفت که در سه و نیم سالگی وارد اتاقی شده‌‌ام و پرسی را برهنه و بی‌‌جان روی پای او دیده‌‌ام. به جلو دویده‌‌، پرسی را گرفته و گفته‌‌ام: «نذار بره. دیگه هیچوقت نمی‌‌تونی برش گردونی!» و او مرا بیرون فرستاده است. بعد از آن من به‌‌طرز عجیبی احساس مریضی داشتم  و گمان می‌‌رفت که درحال مردنم. دکتر مادر گفته: «اون داره در سوگ برادرش می‌‌میره. اگر ذکاوت مادرانۀ تو نمی‌‌تونه نجاتش بده، منم نمی‌‌تونم»، پس او مرا نزد خاله‌‌ام فرستاده که خود صاحب خانواده بوده و من در آن‌‌جا بهبود یافته‌‌ام. هم وینیکات و هم فربرن گمان می‌‌کردند که اگر مادرم مرا از خود دور نکرده بود، مرده بودم. تمام آن خاطرات واپس‌‌رانی شده بود. این فراموشی در تمام سالیان عمرم و همچنین طی هر دو تحلیل، تا ۷۰ سالگی‌‌ام، یعنی تا سه سال پیش باقی ماند؛ اما در درونم زنده ماند، تا به‌طرز ناشناسی به‌‌واسطۀ رویدادهای مشابه در فواصل زمانی زیاد به جریان افتد. در ۲۶ سالگی با هم‌‌دانشگاهی‌‌ام دوستی خوبی برقرار کردم که نقش نگارۀ برادر برایم داشت.

وقتی او رفت و من برای تعطیلات نزد مادرم راهی خانه شدم، به‌‌خاطر خستگی عجیبی در بستر بیماری افتادم، که بلافاصله پس از ترک خانه و بازگشت به دانشگاه ناپدید شد. اصلاً نمی‌‌دانستم که این هم‌‌ارز با رفتن به خانوادۀ خاله‌‌ام است. در سال ۱۹۳۸ در سن ۳۷ سالگی من سرپرست کلیسای عالی‌‌مرتبه‌‌ای در لیدز[۳۱] شدم که جلسات عصر یک‌‌شنبۀ آن متشکل از ۱۰۰۰ عضو و گردهمایی‌‌های شامگاه آن متشکل از ۸۰۰ عضو بود، و فعالیت‌‌های تحصیلی، اجتماعی، و تفریحی به‌‌خوبی سازمان‌‌یافته‌‌ای داشت. این کلیسا برای یک سرپرست بیش از حد بزرگ بود و من همکاری داشتم که برایم به جانشین پرسی دیگری مبدل شده بود. او با سایه افکندن جنگ ]بر اروپا[ کلیسا را ترک کرد. مجدداً از همان خستگی عجیب در بستر بیماری افتادم که آن را به کار بیش از حد نسبت دادند، اما من در آن زمان سواد روانکاوی داشتم، نظریۀ کلاسیک را تحت نظر فلوگل[۳۲] مطالعه کرده بودم، ادبیات پایه را می‌‌دانستم، رسالۀ ارشد ناتمامی تحت نظارت پروفسور جان مک‌‌مورای[۳۳] داشتم، به‌‌دنبال برگردان روان‌‌زیست‌‌شناسی یا داده‌‌های بالینی فروید به زبان فلسفۀ «روابط شخصی» بودم، و رویاهایم را برای دو سال تحت بررسی داشتم. بنابراین وقتی این بیماری رویای مهمی را بالا آورد، گوش به‌‌ زنگ شدم.

من به درون مقبره‌‌ای رفته و مردی را دیدم که زنده‌‌زنده دفن شده بود. او سعی کرد خارج شود ولی او را با بیماری ترساندم و حبس کردم و سپس به‌‌سرعت گریختم.

صبح روز بعد حال بهتری داشتم. برای نخستین بار فوران‌‌های مجدد بیماری‌‌ام پس از مرگ پرسی را فهمیدم، و دریافتم که همواره بر فراز واپس‌‌رانی آن اتفاق زندگی کرده‌‌ام. دیگر می‌‌دانستم که تا حل این مسئله آرامش نخواهم داشت.

آن زمان توسط استاد پزشکی لیدز وارد کار روان‌‌درمانی اضطراری زمان جنگ شدم، و به تدریس در دانشکدۀ پزشکی منصوب گشتم، و به بررسی رویاهایم ادامه دادم. اخیراً بایگانی آن‌‌ها را بازخوانی کرده و دریافتم که صرفاً رویاهایم را تفسیرهای ادیپال کتاب‌‌وار زورچپان کرده بودم. سه شکل از رویاهایم اهمیت بیشتری داشتند: (۱) زنی وحشی که به من حمله می‌‌کرد؛ (۲) یک نگارۀ پدر آرام، قاطع، و صمیمی که از من حمایت می‌‌کرد؛ و (۳) یک رویای عجیب از خطر مرگ، که واضح‌‌ترین نمونۀ آن براساس خاطره‌‌ای بود که در سن شش سالگی مادرم مرا به اتاق خواب خالۀ ناتوانم برد، که انگار داشت از تب روماتیسم می‌‌مرد و رنگ‌وروپریده و ساکت دراز کشیده بود. در یک رویا:

در طبقۀ پایین مشغول کار پشت میزم بودم که ناگهان یک نوار نامرئی از‌‌ اکتوپلاسم[۳۴] مرا به فرد ناتوان رو به احتضار در طبقۀ بالا متصل، و به‌‌تدریج مرا از اتاق خارج می‌‌کرد. می‌‌دانستم که به سمت او کشیده می‌‌شوم. تقلا کردم و ناگهان نوار گسست و می‌‌دانستم که رها شدم.

آن‌‌قدری می‌‌دانستم که بتوانم حدس بزنم خاطرۀ خالۀ رو به احتضارم، خاطرۀ پوشان مرگ واپس‌‌رانی‌‌شده پرسی است، خاطره‌‌ای که هنوز یک عزیمت ناآگاه زندگی به‌‌سمت فروپاشی و مرگ مسلم را در من به‌‌راه می‌‌انداخت. می‌‌دانستم که باید زمانی به‌‌نحوی تحلیل شوم. در سال ۱۹۴۶ پروفسور دیکس[۳۵] من را به‌‌عنوان نخستین عضو بخش روان‌‌پزشکی جدید منصوب کرد، و بیان کرد که با توجه به دیدگاه‌‌هایم باید کارهای فربرن را مطالعه کنم. همین کار را کردم و در پایان سال ۱۹۴۹ در جستجوی تحلیل شدن با وی برآمدم.

در چند سال نخست، تحلیل ادیپی گستردۀ دنیای «روابط بد ابژۀ درونی‌‌شدۀ» من با دوره‌‌ای واقعی از کودکی‌‌ام همخوانی داشت. پس از مرگ پرسی و بازگشتم به خانه، از سه و نیم تا پنج سالگی، تقلا می‌‌کردم تا به بهانۀ ناخوشی‌‌های روان‌‌تنی جزئی مکرر، دل‌‌درد، عرق‌‌جوش، بی‌‌اشتهایی، یبوست، و تب ناگهانی شدید به‌‌نوعی مادرم را مجبور به مادری کردن کنم. او یک تخت‌‌خواب چادری روی کاناپۀ آشپزخانه برایم درست کرده بود و از مغازه به من سر می‌‌زد. او تعریف کرد که دکتر گفته: «من دیگر هرگز برای دیدن این کودک نمی‌‌آیم. او با این تب‌‌های ناگهانی شدید مرا زهره ‌‌ترک می‌‌کند، و صبح روز بعد حالش خوب خوب است». اما همۀ این‌‌ها بی‌‌فایده بود. حول‌‌وحوش پنج سالگی تاکتیکم را عوض کردم. مدرسۀ جدید بزرگ‌‌تر استقلال بیشتری به من بخشید، مادر می‌‌گوید: «شروع به تمرد از کارهایی کردی که به تو می‌‌گفتم». از حدود پنج تا هفت سالگی مادرم شدیداً از کوره در می‌‌رفت و کتکم می‌‌زد. وقتی ترکه‌‌ها می‌‌شکست، خودم را برای خرید ترکۀ جدید می‌‌فرستاد.

در سن هفت سالگی به مدرسه‌‌ای حتی بزرگ‌‌تر رفتم و به‌‌آرامی زندگی مستقل خارج از خانۀ خود را شکل دادم. وقتی هشت سال داشتم به فروشگاه دیگری نقل مکان کردیم و کسب‌‌وکار مادرم در آن‌‌جا رونقی عالی گرفت. او کمتر افسرده بود، و هرچقدر پول که برای تفریحات و فعالیت‌‌های خارج از خانه، پیشاهنگی، و ورزش نیاز داشتم به من می‌‌داد، و من تقریباً تمام خاطرات هفت سال بد نخست را به‌‌تدریج فراموش کردم. آن‌‌چه تحلیل فربرن بدان می‌‌پرداخت تمام ترس‌‌ها، خشم‌‌ها، گناه‌‌ها، علائم روان‌‌تنی گذرا، رویاهای آشفته، و خالی کردن تعارضات آن سال‌‌ها از سه و نیم تا هفت سالگی بود. مادر در سنین پیری تعریف می‌‌کرد: «با مرگ پدرت و خاله ماری تنها شدم، سعی کردم از یک سگ مراقبت کنم ولی دست‌‌آخر مجبور شدم رهایش کنم. نمی‌‌توانستم دست از زدنش بردارم». این همان اتفاقی بود که برای من افتاد. تعجبی ندارد که من دنیایی از روابط بد ابژۀ درونی‌‌شده با برانگیختگی لیبیدویی داشتم، و کاملاً مدیون تحلیل سنتی فربرن از این دنیا هستم.

اما پس از سه یا چهار سال نخست متقاعد شدم که این تحلیل باعث درجا زدنم در دنیای درونی سادومازوخیستیکی از روابط بد ابژه با مادر می‌‌شود که دفاعی درمقابل مسائل کاملاً متفاوت مربوط به دورۀ پیش از مرگ پرسی است. این محتوای عمیق‌‌تر مدام فشار می‌‌آورد. لحظۀ حساس زمانی بود که دوست قدیمی‌‌ام که رفتنش از دانشگاه در سال ۱۹۲۷ باعث نخستین پیدایش بیماری پرسی[۳۶] در من شده بود، ناگهان در دسامبر ۱۹۵۷ مرد. خستگی برای سومین بار مرا درنوردید. آن‌‌قدر به سر کار رفتن و سفر به ادینبورگ برای تحلیل ادامه دادم که احساس کردم اکنون به انتهای آن نزدیکم. سپس، درست زمانی‌‌که احساس می‌‌کردم پیشرفتی در حال وقوع است، فربرن دچار یک آنفلوانزای ویروسی جدی شد که نزدیک بود به‌‌خاطرش بمیرد و برای شش ماه از کار دورش کرد.

مجبور به بازگردانی واپس‌‌رانی بودم، اما به یک‌‌باره شروع به «عقلانی‌‌سازی» مشکلی کردم که نمی‌‌توانستم همراه با شخص او به آن بپردازم. این یک عقلانی‌‌سازی محض از روی تفکری سنجیده نبود. بلکه بینش‌‌های بی‌‌اختیاری بود که پیوسته در زمان‌‌های مختلف به جوشش درمی‌‌آمدند، و در همین حین که با شدتی قوی جریان می‌‌یافتند یادداشتشان می‌‌کردم. از تمامی این بینش‌‌ها سه مقاله نگاشتم؛ مقالاتی که پایه و اساس کتابم پدیده‌‌های اسکیزوئید، روابط ابژه و خود[۳۷] (۱۹۶۸) شدند: «ضعف ایگو، هستۀ اصلی مسئلۀ روان‌درمانی» (فصل ۶، ۱۹۶۰)، «مسئلۀ اسکیزوئید، واپس‌رانی و تقلا برای حفظ ایگو» (فصل ۲، ۱۹۶۱)، و «مسئلۀ موضع مانیک-افسرده‌وار در پرتو فرآیند اسکیزوئید» (فصل ۵، ۱۹۶۲)، این‌ها طی دو سال مرا درست به ورای نقطۀ ایست فربرن بردند. او سخاوتمندانه این را به‌منزلۀ بسط نظریۀ خویش پذیرفت.

با بازگشت فربرن به کار در سال ۱۹۵۹، دربارۀ مرگ دوستم و بیماری خودش با او صحبت کردم و او تفسیری حیاتی به من داد: «گمان می‌کنم به‌خاطر بیماری‌ام دیگر نه پدر خوب یا مادر بد تو، بلکه برادر در حال احتضارت هستم». ناگهان به درکی شگفت‌آور از موقعیت تحلیلی رسیدم، و نامه‌ای به وی نگاشتم که هنوز دارم ولی هرگز نفرستادم. می‌دانستم که این نامه در حال جسمانی وخیم فعلی، فشاری ورای تحمل به او وارد می‌آورد. ناگهان دریافتم که هرگز نمی‌توانم مشکلم را به دست یک تحلیلگر حل‌وفصل کنم. نوشتم: «من در تنگنای دشواری قرار دارم، برای این‌که فرصت به نتیجه رساندن تحلیلم را داشته باشم باید آن را خاتمه دهم، اما تو را هم ندارم که در این راه یاری‌ام کنی». به‌محض بدل شدن فربرن به برادرم در انتقال، از دست دادنش چه خود تحلیل را خاتمه می‌دادم، و چه تا لحظۀ مرگ در کنارش می‌ماندم، بازنمایی مرگ پرسی می‌بود، و من با فوران تمام‌عیار آن رویداد تروماتیک تنها می‌ماندم، و کسی را هم برای کمک نداشتم. آیا فربرن با تحلیل انتقال قادر به کمک به من در این زمینه بود؟ نه با آن حال جسمانی نزار، و بنابراین من آن سال به‌تدریج تحلیلم را پایان دادم. من دلایل زیادی برای قدردانی از او دارم که در آن حال جسمانی رو به وخامت تا رسیدن به آن بینش حیاتی در کنارم ماند. نیروی برانگیزان در پس نظریه‌پردازی‌‌هایم در خلال سال‌های ۱۹۵۹-۱۹۶۲ بازفعال‌سازی ترومای پرسی بود که موجب طغیان شدید ایده‌های خودجوش شد. من گنجایش تحمل این تروما را داشتم و در راستای اهداف سازنده از آن استفاده کردم، بخشی چون به‌تدریج فربرن را ترک می‌گفتم، بخشی به‌ این‌ علت که او ایده‌هایم را معتبر دانست، و بخشی به‌ این‌ خاطر که پیش از مرگ او درجستجوی تحلیل با وینیکات برآمدم.

فربرن نخستین بار در سال ۱۹۵۴ با درخواست از وینیکات جهت ارسال نسخه‌ای از مقاله‌اش برای من، یعنی «واپس‌روی در فضای روانکاوی[۳۸]» (در وینیکات، ۱۹۵۴)، وی را به من معرفی کرد. وی مقاله و در کمال تعجبم نامه‌ای را فرستاد که می‌گفت: «پیشنهاد می‌کنم به مسئلۀ ارتباطت با فروید بیندیشی، تا بدین‌ترتیب ارتباط خویش و نه فربرن را با وی برقرار کنی. او کار خویش را با تلاش برای زمین زدن فروید خراب کرد». ما هر یک سه نامه با هم ردوبدل کردیم. من عنوان کردم که ارتباطم با فروید سال‌ها پیش از این‌که چیزی از فربرن شنیده باشیم، برقرار شده بود، یعنی زمانی که تحت نظر فلوگل در کالج دانشگاهی لندن[۳۹] درس می‌خواندم. من نظر فروید دربارۀ روان‌‌زیست‌شناسی غرایز را رد کردم، اما اهمیت بالای کشفیات وی در زمینۀ آسیب‌شناسی روانی را دریافتم. عطف به این مکاتبه اکنون فهمیدم که ۱۸ سال زودتر، نتیجه‌گیری مورس (۱۹۷۲) را تقریباً با کلمات خودش پیش‌بینی کرده بودم: این‌که «خود حقیقی[۴۰]» وینیکات هیچ جایگاهی در نظریۀ فروید ندارد. تنها می‌توان در اید آن را یافت که آن هم غیرممکن است، زیرا اید تنها یک انرژی غیرشخصی است. درواقع احساس کردم که وینیکات فروید را همان‌قدر در درمان پشت سر گذاشته که فربرن در نظریه.

در سال ۱۹۶۱ نسخه‌ای از کتابم «ساختار شخصیت و تعامل انسانی» (گانتریپ، ۱۹۶۱) را برای وینیکات فرستادم و او پاسخ داد که خود پیش‌تر نسخه‌ای از آن را خریداری کرده است. من مقالات او را به‌محض انتشار می‌خواندم، و همچنین فربرن که او را «بالینگری ممتاز» می‌خواند. در سال ۱۹۶۲ دیگر مطمئن بودم که او تنها کسی است که می‌توانم برای کمک بیشتر به او روی آوردم. در آن زمان تنها یک بار در ماه برای رفتن به لندن و داشتن دو جلسۀ درمان وقت خالی داشتم، اما تحلیل پیشینم کمک کرد تا از همین فرصت بهرۀ کافی ببرم. از ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۸ تعداد ۱۵۰ جلسه با وینیکات داشتم که ارزش آن‌ها با تعدادشان قابل‌قیاس نبود. وینیکات ابراز تعجب کرد که چگونه این حجم از کار تحلیلی در جلساتی با این فاصلۀ زمانی امکان‌پذیر است، که گمان می‌کنم در وهلۀ اول به‌‌خاطر همۀ آن شفاف‌سازی‌های مقدماتی توسط فربرن، و نیز این مسئله بود که من قادر به زنده نگاه داشتن تحلیل در فاصلۀ میان جلساتم بودم؛ بااین‌حال [این پیشرفت] بیش از همه به بینش‌های شهودی ژرف وینیکات دربارۀ دورۀ نوزادی بازمی‌گشت که شدیداً نیازمند رسیدن به آن‌‌ بودم.

او مرا قادر به دسترسی به شواهد کاملاً واضحی مبنی بر این ساخت که پیش از این‌که مشکلات شخصیتی مادرم «مادر خوبم» را از من برباید، تقریباً به‌طورقطع، شاید برای یکی دو ماهی، مادرانگی[۴۱] ذاتی اولیه‌ای در رابطه با من به‌عنوان اولین فرزندش داشته است. به‌‌کلی نامه‌ای که نوشته و به فربرن نفرستادم را از خاطر برده بودم، نامه‌ای که درمورد تنگنای عدم امکان خاتمه یا ادامه دادن تحلیل پس از بدل شدن فربرن به پرسی در انتقال بود. خاتمۀ تحلیل هم‌ارز مردن پرسی و نبود هیچکس برای کمک به من پس از آن بود. اگر آن را خاتمه نمی‌دادم، آن‌گاه از تحلیلگرم جهت جلوگیری از فوران ترومایی استفاده کرده بودم که البته کمکی هم نمی‌کرد و جان او را هم به خاطر خودم به خطر می‌انداختم. فراموشی مربوط به آن ترومای اولیه با وینیکات هم درهم‌نشکست. درواقع فقط همین اواخر بود که دریافتم او با ایجاد امکان دسترسی به یک مادر خوب نهایی و بازآفرینش او در خود در فضای انتقال، ناخواسته ماهیت مشکل من را به‌طورکلی تغییر داد. بعدها دریافتم که او مرا در جایگاهی قرار داده که با ترومای دوگانۀ مرگ پرسی و شکست مادرم در ارتباط با خودم مواجه شوم.

حین بازخوانی یادداشت‌‌هایم، مات و مبهوت سرعت عمل او در رسیدن به قلب موضوع شدم. در جلسۀ نخست از فراموشی مرتبط با ترومای مرگ پرسی صحبت کردم، و این‌که با وجود تحلیل سنتی دفاع‌های بد ابژۀ درونی‌شده‌ علیه آن با فربرن، به آن‌‌چه مشکل اساسی‌ خویش می‌‌دانستم نرسیدیم. نه مادر بد ابژۀ فعال طی دوران کودکی، بلکه مادر پیش از آن که به‌‌کلی در برقراری ارتباط با من شکست خورد. نزدیک به انتهای جلسه گفت: «هنوز چیز خاصی برای گفتن ندارم، اما اگر هم چیزی نگویم، کم‌کم احساس خواهی کرد که اصلاً اینجا نیستم». در جلسۀ دوم گفت:

تو چیزایی درباره‌م می‌دونی ولی هنوز برات یک شخص نیستم. ممکنه با احساس تنهایی و این‌که من واقعی نیستم از اینجا بری. تو احتمالأ پیش از به‌دنیا آمدن پرسی یک بیماری قبلی داشته‌ای و احساس کرده‌ای مادر تو را به حال خودت رها کرده تا از خودت مراقبت کنی. تو پرسی را به‌منزلۀ خود نوزاد خویش پذیرفتی که نیاز به مراقب داشت. با مردن او هیچ چیز برایت باقی نماند و فروپاشیدی.

این یک تفسیر روابط ابژۀ بی‌نقص بود، ولی از جانب وینیکات، نه فربرن. مدت‌ها بعد در یکی از جلسات گفتم که «گهگاهی جایی در اعماق وجودم احساس یک حالت ایستایی، بی‌تغییری، و مردگی دارم. با این احساس که نمی‌توانم حرکت کنم». وینیکات گفت:

اگر صددرصدِ تو چنین احساسی داشت، احتمالاً نمی‌توانستی حرکت کنی و کسی می‌بایست بیدارت می‌کرد. پس از مرگ پرسی، سرگردان فروپاشیدی، اما به‌‌طریقی آن‌‌قدری از خود را از خطر نابودی نجات دادی که، بسیار پرتکاپو، قادر به ادامۀ حیات باشی، و باقی را به پیلۀ واپس‌راندۀ ناآگاه سپردی.

ای کاش فرصت تشریح بینش‌های نافذ وی با جزئیات بیشتری وجود داشت، اما لازم است مثال دیگری بزنم. گفته‌ام که دیگران اغلب از فعالیت و انرژی توقف‌ناپذیر من حرف می‌زنند، و در جلساتم نیز از وقفه‌های همراه با سکوت خوشم نمی‌آمد و گاهی پرفشار صحبت می‌کردم. تفسیر فربرن این‌ بود که من سعی دارم کنترل تحلیل را از دستان او خارج کرده و خود کار را به‌دست گیرم؛ ربودن آلت تناسلی پدر، رقابت ادیپی. وینیکات معنای مهیج جدیدی به این پرفشاری کلام داد. او گفت:

مشکل تو این‌‌جاست که آن بیماری فروپاشی هرگز حل‌و‌فصل نشده. تو مجبوری علی‌رغم آن خود را زنده نگاه داری. تو نمی‌توانی وجود متداوم خود را بدیهی فرض کنی. مجبوری برای حفظ موجودیت خود سخت تلاش کنی. تو از دست کشیدنِ از کاری انجام دادن، حرفی زدن، یا بیدار ماندن می‌هراسی. احساس می‌کنی که ممکن است مثل پرسی در یکی از این وقفه‌ها بمیری، چون اگر دست از کار بکشی، کاری از دست مادرت نیز ساخته نیست. او قادر به نجات پرسی یا تو نبود. این ترس با توست که من هم نتوانم زنده نگاهت دارم، برای همین با نوشته‌هایت جلسات ماهیانه را برایم پیوند می‌دهی. بدون وقفه. نمی‌توانی احساس کنی که دغدغه‌ای مداوم برای من هستی، چراکه مادر نمی‌توانست نجاتت دهد. تو چگونه «فعال بودن» را بلدی، ولی چگونگی «فقط رشد کردن»، و «فقط نفس کشیدن» هنگام خواب، بدون این‌که مجبور باشی کاری برایش انجام دهی را بلد نیستی.

رفته‌رفته قادر به تحمل سکوت شدم، و یک جلسه که مضطرب بودم با شنیدن صدای حرکت وینیکات آرام گرفتم. من هیچ چیز نگفتم، ولی او با شهودی غریب گفت:

این ترس در تو آغاز شده که من رهایت کرده‌ام، احساس می‌کنی سکوت یعنی رها شدن. این وقفه تو نیستی که مادر را به فراموشی می‌سپرد، بلکه مادر است که تو را فراموش می‌کند، و اکنون آن را با من بازتجربه می‌کنی. تو در حال یافتن ترومای پیشین‌تری هستی که بدون کمک ترومای پرسی در تکرارش، شاید هرگز از آن بهبود نمی‌یافتی. چاره‌ای جز این نداشتی که با انتقال به من، رها شدن توسط مادر را به یاد آوری.

به‌سختی قادر به انتقال تأثیر نیرومند این مسئله بر خود هستم؛ این‌که وینیکات مستقیماً به پوچی «وضعیت روابط ابژۀ» من در نوزادی با مادری غیررابطه‌مند می‌پرداخت.

درست در انتهای تحلیلم بازگشتی ناگهانی به تکلم پرفشار داشتم. او این بار اظهارنظری متفاومت و خارق‌العاده داشت. گفت:

انگارکه به کمک من کودکی را متولد می‌کنی. تا نیمه‌های جلسه صحبت‌هایی همراه با تمرکز و محتوایی غنی در اختیارم گذاشتی. احساس کردم که تحت فشار گوش دادن به تو و نگه‌داشت[۴۲] [تحمل] شرایطت قرار گرفتم. باید مطمئن می‌شدی که می‌توانم تکلم پرفشار تو با خود را تحمل کنم و درعین‌حال ویران نشوم. من در حین تلاش سخت تو برای، نه ویران‌گری، بلکه آفرینش و زایش محتوایی غنی، مجبور به تحمل آن بودم. تو از «رابطه‌مندی با ابژه»، «بکارگیری ابژه»، و دریافتن این‌که موجب ویرانی‌اش نشده‌ای، حرف می‌زنی. خود من پنج سال پیش نمی‌توانستم چنین تفسیری بدهم.

بعدها او مقالۀ خویش پیرامون «بکارگیری ابژه[۴۳]» (در وینیکات، ۱۹۷۱) را در آمریکا ارائه کرد، و گمان می‌کنم جای تعجبی هم نداشته باشد که با انتقادهای زیادی مواجه شد. تنها یک فرد استثنایی می‌توانست به چنین بینشی دست یابد. در مقطعی که مادر حقیقی‌ام مادرانگی‌اش را از دست داده بود و دیگر قادر به تحمل من به‌عنوان کودکی زنده نبود، به مادری با پستان خوب برای خود نوزاد موجود در ناآگاه ژرفم بدل شد. درابتدا آن‌گونه که بعدها برایم آشکار شد متوجه نبودم که وینیکات درک من از ترومای مرگ پرسی را به‌کلی دگرگون کرد، به‌ویژه زمانی که افزود:

تو نیز پستانی خوب داری. همواره قادر بوده‌ای بیش از این‌که بگیری، ببخشی. من برای تو خوب هستم، اما تو هم برای من خوب هستی. تحلیل تو تقریباً اطمینان‌بخش‌ترین چیزی است که اکنون برایم اتفاق می‌افتد. مرد [بیمار] پیش از تو، باعث می‌شود حس کنم اصلاً خوب نیستم. تو مجبور نیستی برایم خوب باشی. من احتیاجی به آن ندارم و بدون آن هم می‌توانم دوام آورم، اما تو با من خوبی.

دست‌‌کم اینجا مادری داشتم که می‌توانست برای کودکش ارزش قائل باشد، بنابراین من هم می‌توانستم با آن‌چه در پیش می‌آید مقابله کنم. خیلی ارزش بیان ندارد که تنها جایی که با وینیکات احساس مخالفت داشتم زمان‌هایی بود که گهگاه به‌نحوی از «رسیدن به سادیسم بدوی، بی‌شفقتی و بی‌رحمی کودکی، و پرخاشگری‌» سخن می‌گفت که نه بیانگر ستیز خشمگینانۀ من در راستای بیرون کشیدن پاسخی از جانب مادر سردم، بلکه نشانگر «نظریۀ غرائز» فروید و کلاین، یعنی اید، و پرخاشگری ذاتی بود. زیرا می‌دانستم که او «غریزۀ مرگ» را رد کرده و از زمانی که نزد او رفتم بسیار از فروید فراتر رفته بود. او یک بار به من گفت: «ما با فروید فرق داریم. او برای درمان علائم بود، ما دغدغه‌مند افراد زنده‌ایم، کاملاً زنده و عاشقانه». او در سال ۱۹۶۷ مقالۀ «موقعیت تجربۀ فرهنگی[۴۴]» (در وینیکات، ۱۹۷۱) را نگاشت و نسخه‌ای از آن را به من داد، مقاله‌ای که در آن گفته بود: «خود را در قلمروی فربرن می‌بینم: جستجوی ابژه‌ درمقابل جستجوی ارضا». در آن برهه احساس کردم که وینیکات ‌و فربرن نیروهایشان را در راستای خنثی کردن نخستین سال‌های تروماتیک من متحد ساخته‌اند.

لازم است بحث حاضر را با موردی پایان دهم که قادر به پیش‌‌بینی‌‌ آن نبودم. بدل شدن وینیکات به مادری خوب، مادری که آزادم کرد تا بتوانم زنده و خلاق باشم، مادری که طوری معنای مرگ پرسی را برایم تغییر داد که من را قادر به حل‌وفصل آن تروما و معضل چگونگی خاتمۀ تحلیلم ساخت. وینیکات با ارتباط با من در ژرفای ناآگاهم، مرا قادر به تحمل دیدن این موضوع ساخت که فروپاشی‌ام به ورطۀ مرگ ظاهری نه فقط ناشی از فقدان پرسی، که به‌علت تنها ماندن با مادری بود که قادر به زنده نگاه داشتنم نبود. اما به‌لطف بینش شهودی ژرف وی، اکنون دیگر با مادری غیررابطه‌مند تنها نبودم. آخرین بار او را در جولای ۱۹۶۹ ملاقات کردم. در سال ۱۹۷۰ پزشکان گفتند که بیش از حد خودم را خسته کرده‌ام، و اگر خود را بازنشسته نکنم «طبیعت [به این کار] مجبورم خواهد کرد». احتمالاً ناآگاهانه احساس کرده‌ بودم که اینکه «مادر طبیعت[۴۵]» سرانجام خود فعالم را در هم خواهد شکست، یک تهدید خواهد بود.

هر بار استراحت می‌‌کردم، خود را تحت اجبار بازگشت به گذشته در قالب مرور جزئیات مربوط به ترک نگارۀ برادرانۀ کلیسایی‌‌ام در  سال ۱۹۳۸ و واکنش نشان دادنم با بیماری خستگی یافتم. به‌زودی دریافتم که این موضوع بسیار مهمی بوده و به انگیزۀ نگاشتن داستان سرتاسر زندگی‌ام منتهی شده، گویی مجبور به فهمیدن تمام آن‌چیزی بودم که برایم اتفاق افتاده بود. در اکتبر دچار ذات‌الریه شده و پنج هفته در بیمارستان بستری شدم. مشاور سلامت گفت: «آرام بگیر، تو بیش از حد فعالی». هنوز هم متوجه نبودم که درحال مبارزه با یک واپس‌روی اجبارگونۀ ناآگاه بودم. من هرگز ارتباطی میان اندیشۀ «بازنشستگی» با ترس عمیق از شکست نهایی در جدال با مادرم برای زنده نگاه داشتن خود فعالم برقرار نکرده بودم. پس از یک بهبودی تدریجی زمستانه، خبردار شدم که وینیکات در ایام سال نوی ۱۹۷۱ دچار حملۀ آنفلوانزا شده است. عجالتاً حال وینیکات را از مسعود خان[۴۶] جویا شدم، و او پاسخ داد که دوباره بازگشته و مایل است از دوستانش بشنود، بنابراین دست‌خطی برایش فرستادم. کمی بعد تلفن زنگ خورد و صدایی آشنا گفت: «سلام. به خاطر نامه‌ات متشکرم» و سپس کمی گپ زدیم. حدود دو هفته بعد تلفن مجدداً زنگ خورد و منشی دفترش به من گفت که او از دنیا رفته است. همان شب خواب وحشتناکی دیدم. مادرم را دیدم، سیاه‌پوش، بی‌حرکت، خیره به نقطه‌ای ثابت در فضا، کاملاً بی‌توجه به من، درحالی‌که از سوی دیگر به او خیره شده بودم و احساس می‌کردم سر جایم یخ بسته‌ام: نخستین باری که او را این چنین در خواب می‌دیدم. پیش از این او همیشه به من حمله می‌کرد. اولین فکرم این بود: «من وینیکات را از دست دادم و با مادرم تنها ماندم، مادری غرق در افسردگی که مرا نادیده می‌گیرد. این همان احساسی بود که پس از مرگ پرسی داشتم». گمان می‌‌کردم که احتمالاً از دست دادن وینیکات برایم به‌منزلۀ تکرار ترومای پرسی بوده است.

تنها اخیراً کاملاً برایم آشکار گشته که به‌هیچ‌وجه این‌چنین نبوده است. من با مرگ دوست دانشگاهی‌ یا رفتن همکار کلیسایی‌‌ام، چنین خوابی از مادرم ندیدم. در آن زمان‌ها همچون پس از مرگ پرسی احساس بیماری می‌کردم. این بار کاملاً فرق می‌کرد. آن رویا زنجیره رویاهای اجبارگونه‌‌ای را کلید زد که شبی در پی شب دیگر ادامه داشت، و به‌ترتیب زمانی من را به تک‌تک خانه‌هایی بازگرداند که در آن‌ها زندگی کرده بودم، در لیدز، ایپسویچ[۴۷]، دانشگاه، دومین فروشگاه دالویچ[۴۸]، و سرانجام اولین فروشگاه و خانۀ هفت سال بد نخست. نگاره‌های خانوادگی، همسرم، دخترم، خاله مری[۴۹]، پدر و مادر پی‌‌درپی تکرار می‌شدند؛ پدر همیشه حمایت‌گر، و مادر همواره خصومت‌ورز، اما هیچ نشانی از پرسی نبود. تلاش می‌کردم که در برهۀ جدال‌های پس از مرگ پرسی با مادرم بمانم. سپس بعد از حدود دو ماه، سرانجام آن فراموشی مربوط به زندگی و مرگ پرسی با دو رویا شکسته شد. از دیدن خود سه‌ساله‌ام در رویایی به آن واضحی متحیر گشته بودم. من که کاملاً قابل‌تشخیص بودم، کالسکه‌ای را در دست داشتم که برادر حدوداً یک‌ساله‌ام در آن بود. تحت فشار بودم، مضطربانه به سمت چپ، به مادرم نگاه می‌کردم تا ببینم آیا هیچ توجهی به ما می‌کند یا خیر. اما او همچون نخستین رویای این مجموعه رویاها به‌ نقطۀ ثابتی در دوردست خیره شده بود و به ما بی‌توجه بود. رویای شب بعد حتی از این هم وحشتناک‌تر بود.

در کنار مرد دیگری ایستاده بودم، همزاد خودم، هر دو تلاش می‌کردیم تا خود را به ابژه‌ای مرده برسانیم. ناگهان مرد دیگر نقش بر زمین شد و بلافاصله رویا به اتاقی روشن تغییر یافت و دوباره پرسی را دیدم. می‌دانستم خودش است. روی پای زنی نشسته بود که چهره‌، دست یا پستانی نداشت.[زن] صرفاً پایی بود که روی آن بنشینی، و نه یک شخص. او [پرسی] عمیقاً افسرده به‌نظر می‌رسید و اطراف دهانش پایین افتاده بود، و من سعی داشتم خنده بر لبانش بنشانم.

با آن رویا خاطره‌ای بازیابی شد که در آن پس از دیدن بدن بی‌جان پرسی و تلاش برای رسیدن به او فروپاشیدم. اما فراتر از آن رفتم. درحقیقت در هر دو رویا به زمان پیش از مرگ او بازگشتم، تا مادر شخصیت‌زدایی‌شدۀ «بی‌چهره»، و مادر افسردۀ سیاه‌پوشی را ببینم، که کاملاً در ارتباط برقرار کردن با هر دوی ما شکست خورد. وینیکات گفته بود: «تو پرسی را به‌منزلۀ خود نوزاد خویش پذیرفتی که نیاز به مراقبت داشت. با مردن او هیچ چیز برایت باقی نماند و فروپاشیدی».چرا «اول رویای فروپاشی و بعد رویای بازگشتن برای مواظبت از پرسی را دیدم»؟ احساس می‌‌کنم که فروپاشی‌ نخستین واکنشم دربرابر یأس هراسناک در شوک مرده یافتن پرسی روی پای مادر بود، اما در خانوادۀ خاله‌ام به‌سرعت شانس زنده ماندن به‌واسطۀ یافتن دیگرانی برای زنده بودن را به چنگ آوردم.

آن مجموعه رویا باعث شد تمامی یادداشت‌‌های تحلیلم را بیرون کشیده و بازخوانی کنم، تازمانی‌که متوجه شدم اگرچه مرگ وینیکات مرا به یاد مرگ پرسی انداخت، ولی این شرایط به‌کلی فرق می‌کرد. آن فرآیند واپس‌روی اجبارگونه نه با مرگ وینیکات، بلکه با تهدید به «بازنشسته شدن» آغاز شد، گویی مادر سرانجام موفق شده بود مرا از پای درآورد. من نه خواب مرگ وینیکات، که خواب مرگ پرسی و شکست کامل مادر در برقراری ارتباط با هردوی‌مان را دیدم. چه شاهد رویامحور بهتری بر این نگاه وینیکات که «چیزی تحت عنوان کودک وجود ندارد»: بدین معناکه باید یک «مادر و کودک» داشته باشیم، و چه شاهد بهتری بر این دیدگاه فربرن که واقعیت روانی بنیادین «روابط ابژۀ شخصی» است. چه چیز در ژرفای ناآگاهم این قدرت را به من بخشید که دوباره با آن تروما مواجه گردم. احتمالاً باید به این خاطر بوده باشد که وینیکات برای من و قطعاً برای بسیاری دیگر مرده نبود، و نمی‌توانست باشد. من هرگز احساس نکردم که پدرم مرده است، بلکه در ژرفای درونم زنده بود و مرا قادر به مقاومت دربرابر تأثیر فعال فلج‌کننده و بازدارندۀ بعدی مادر می‌ساخت. حالا وینیکات دقیقاً با آن بخش پیش‌تر ازدست‌رفتۀ وجودم که به‌خاطر شکست مادرم در ارتباط با من به دامان بیماری می‌افتاد، ارتباطی زنده برقرار کرده بود. وینیکات جای مادرم را گرفت و از طریق بازتجربۀ واقعی کناره‌گیری اسکیزوئید فلج‌کنندۀ او طی رویا، یادآوری‌‌ مادرم را ممکن و نیز امن ساخت.

این به‌تدریج تبدیل به باوری راسخ در درونم شد و من از فوران آتشفشانی آن مجموعه رویای واپس‌رونده و اجبارگونه رها شدم؛ احساس می‌کردم که محصولی را درو کردم که در حدود بیست سال تحلیل آن را می‌جستم. پس از این‌که تمامی خاطرات، رویاها، علائم رویدادهای تروماتیک، افراد و تنش‌های هیجانی خاص با جزئیات مورد کار تحلیلی قرار گرفتند، تنها یک چیز باقی ماند: کیفیت فضای کلی حاکم بر روابط شخصی که زندگی خانوادگی ما طی آن هفت سال را شکل داد. کیفیتی که در قالب خلقی غمگین در مادرم باقی ماند؛ مادری که به‌‌قدری در کودکی آسیب دیده بود که نه خود می‌توانست، و نه می‌توانست من را قادر سازد که «خود حقیقی خویش» باشیم. بااین‌‌که نمی‌توانم مجموعه خاطرات متفاوتی داشته باشم، اما با کشف این مسئله در تحلیل که پدرم عمیقاً به یک دارایی روانی امن برای من بدل گشته و حامی تقلای من برای یافتن و بودن «خود حقیقی‌ام» بود، و با حل‌وفصل انتقال منفی‌ مادر سلطه‌گرم به فربرن توسط وی تازمانی‌که به پدر خوب دیگری برایم بدل شد که به من ایمان داشت، و سرانجام با ورود وینیکات به پوچی برجای‌مانده توسط مادر غیررابطه‌مندم برای این‌‌که بتوانم ایمنی خود بودن را تجربه کنم، این خاطرات به حاشیه رانده شدند.

باید اضافه کنم که بدون درک و حمایت همسرم نمی‌توانستم این دو تحلیل‌ را پشت سر بگذارم و به این نتیجه دست پیدا کنم. روان‌درمانی روانکاوانه چیست؟ به دید من، تدارک نوعی رابطۀ انسانی قابل‌اتکای همدلانه از نوعی که تماس با کودک عمیقاً واپس‌رانده و آسیب‌‌دیده را به‌‌گونه‌‌ای ممکن می‌سازد که فرد در پناه ایمنی یک رابطۀ واقعی جدید، پیوسته بیشتر قادر به زندگی با میراث تروماتیک نخستین سال‌های تکوینگر گردد که از ناآگاه تراوش یا فوران می‌کنند. نظریه روانکاوی مشابه یک «تکنیک» علوم تجربی، یا یک «شی فی نفسۀ[۵۰]» عینی نیست که به‌طور خودکار عمل کند. این یک فرآیند تعامل است، تابعی از دو متغیر، شخصیت‌های دو فرد که بایکدیگر درراستای رشد همزمان کار می‌کنند. تحلیلگر نیز همچون آنالیزان رشد می‌کند. اگر درمانگری در برخورد با این‌چنین تجارب شخصی‌ ایستا باشد، یک جای کار می‌لنگد. برای من فربرن در قامت یک شخص برمبنای آن‌‌چیزی بنا شد که پدرم برای من کرد، و به‌عنوان یک تحلیلگر، فربرن من را قادر به کشف این موضوع با جزئیات فراوان نمود که چگونه جدال من برای استقلال از مادرم، از سه و نیم تا هفت سالگی، در ترکیب شخصیت من رشد کرده است.بدون کمک او در سنین پیری رو به زوال گذاشته و تبدیل به فردی ناجور همچون مادرم می‌شدم. وینیکات که شخصیتی کاملاً متفاوت داشت، پوچی برجای‌مانده توسط مادرم در سه سال و نیم اول زندگی‌ام را درک و پر کرد. من به هر دوی آن‌ها نیاز داشتم و نهایت خوش‌شانسی‌ام بود که هر دو را یافتم. تفاوت‌های بسیار آن‌ها محرکی برای دو روی متفاوت ترکیب شخصیت من بود. اندیشه‌های فربرن مفاهیم دقیق منطقی بودند که مسائل را روشن می‌ساختند.

اندیشه‌های وینیکات «فرضیات تصوری» بودند که فرد را برای کاوش بیشتر به چالش می‌کشید. به‌عنوان مثال، مفاهیم لیبیدویی، ضدلیبیدویی، و ایگوی مرکزی[۵۱] فربرن به‌عنوان نظریۀ ساختار درون‌ذهنی را با «خود حقیقی و جعلی[۵۲]» وینیکات به‌عنوان بینش‌های شهودی دربارۀ واقعیت روانی مغشوش افراد واقعی مقایسه کنید. شاید هیچ تحلیلگری به‌تنهایی قادر به برآوردن تمام نیازهای یک آنالیزان نباشد، و ما باید به این راضی باشیم که اجازه دهیم بیماران هر اندازه که می‌توانند از ما استفاده کنند. ما جرأت نمی‌کنیم که ژست همه‌چیز‌دان و همه‌کارتوان را بگیریم، چراکه نظریه داریم. همچنین فربرن یک بار گفت: «از تحلیل چیزی به‌دست می‌آید که وارد آن شده»، و گمان می‌کنم این دربارۀ هر دو نفر تحلیلگر و آنالیزان صدق می‌کند. به نظرم رشد بینش آگاه، نمایانگر تصاحب کامل تمام دستاوردهاییست که پیش‌تر به‌لحاظ هیجانی حاصل شده‌اند، و فرد را در موقعیتی قرار می‌دهند که خطر فشارهای هیجانی بیشتر را بپذیرد تا به رشد هیجانی بیشتری دست یابد. این نه‌تنها بازنمایی درک آگاه، که نشانگر نیرومندسازی هستۀ درونی «خودیت[۵۳]» و ظرفیت «رابطه‌مندی[۵۴]» است. تاجایی‌‌که سروکارمان با محتوای آسیب‌‌‌شناسی روانیست، رویا دیدن بیانگر ساختار درون‌روانی ماست. رویا راهی برای تجربه بر لبه‌‌های آگاهیست، تجربۀ تعارضات درونی‌شدۀ ما، خاطرات کشمکش‌های در ابتدا بیرونی و سپس خاطرات و خیالات تعارضاتی که به واقعیت درونی‌مان بدل شده‌اند، تا «روابط ابژه»، حتی اگر فقط «روابط بد ابژه» باشند، زنده نگاه داشته شود، چراکه ما برای حفظ مالکیت «ایگو» به این روابط نیاز داریم.

تجربۀ من این بود که هرچه آن سیلاب نهایی رویا بیشتر به درون ناآگاهم نفوذ می‌کرد، به‌تدریج رویا دیدنم رو به محو شدن گذاشته و جایش را به «بیدار شدن با بدخلقی» می‌‌داد. دریافتم که نه خیال‌ یا اندیشه، که صرفاً احساس می‌کردم، آگاهانه در چنگ حالتی ذهنی که رفته‌رفته متوجه شدم مدت‌ها قبل آگاهانه در آن بودم، و از آن زمان در عمق ناآگاهم بوده است: یک حال راکد مکانیکی بی‌‌جان، بی هیچ علاقه‌ای به هیچ چیز، ساکت، خاموش در درون خود، درگیر جنبیدن‌‌های روزمره همراه با حس از دست دادن معنای وجود. من این حال را چندین صبح پیاپی تجربه کردم، تا رفته‌رفته دریافتم که به‌تدریج در بطن علاقه‌ای طبیعی به زندگی محو می‌‌شود: آن‌چه روی‌هم‌رفته می‌توان از زندگی انتظار داشت. نظمی طبیعی مختص هر فرد وجود دارد که به‌واسطۀ تاریخچۀ او تعیین می‌شود، نظمی که در آن (۱) مسائل می‌توانند به آگاهی برسند و (۲) تفسیرها می‌توانند متناسب و دگرگون‌ساز باشند. تصمیمش با ما نیست، و تنها می‌توان شاهد مسیر تحول فرد بود.

سرانجام، پیرامون پرسش دشوار منشأ نظریه، به‌نظر می‌رسد که نظریه می‌بایست ریشه در آسیب‌‌‌شناسی روانی داشته باشد. این مسئله از خودکاوی جرأت‌مندانۀ فروید زمانی‌‌که همه چیز مبهم بود، قابل برداشت است. این اندیشه که می‌توان نظریه‌‌ای در باب ساختار و کارکرد شخصیت فارغ از هیچ ارتباطی با ساختار و کارکرد شخصیت خودمان بدهیم، ناممکنی واضح و مبرهن است. نظریۀ بیش از حد خشک شاید تجسم دفاع‌های ایگوی خودمان باشد. این امکان برای نظریۀ منعطف و مترقی وجود دارد که تجسم فرآیندهای متداوم رشدمان باشد، و از مشکلات دیگران و امکانات درمانی پرده بردارد. «خطای بنیادین[۵۵]» بالینت[۵۶]، و «هستۀ ارتباط‌ناپذیر[۵۷]» وینیکات، ازآن‌جا‌که خود این‌‌ها را پدیده‌هایی جهان‌شمول تلقی می‌کنند، احتمالاً باید روش آن‌ها برای «حس کردن شهودی» واقعیت بنیادین خویش، و ازاین‌رو، دیگر افراد باشد. درتقابل با سازه‌های نظری منطقی و به‌‌دقت تعریف‌شدۀ فربرن، که پیشرفت‌های پیش‌روندۀ منطقی در نظریۀ موجود را شرح می‌دهند، این مفاهیم راه را بر کاوش هرچه ژرف‌تر دوران نوزادی می‌گشایند، جایی‌که فارغ از موهبت ژنتیکی کودک، توانایی یا ناتوانی مادر در «رابطه‌مندی» امر لاینفک[۵۸] سلامت روان نوزاد است. یافتن والد خوب در ابتدای امر، اساس سلامت روان است. در نبود آن، یافتن «ابژۀ خوب» حقیقی در تحلیلگر خود، تجربه‌ای انتقالی و نیز واقعیست. در تحلیل همچون در زندگی واقعی، تمامی روابط ماهیت دوگانۀ ظریفی دارند. همۀ ما در سرتاسر زندگی نگاره‌های خوب و بد را به درون خویش می‌بریم که یا تقویت یا آشفتۀ‌مان می‌سازند، و در درمان روانکاوی نیز به همین منوال است: درمان روانکاوی شامل ملاقات و تعامل دو فرد واقعی با تمامی احتمالات پیچیدۀ ممکن است.

Harry Guntrip

منبع:

My Experience of Analysis with Fairbairn and Winnicott

(How complete a Result Does Psycho-Analytic Therapy Achieve?)

پیوست:


[۱] Schizoid

[۲] Mirror Analyst

[۳] The University Psychological Clinic for Children

[۴] National Society for the Prevention of Cruelty to Children (NSPCC)

[۵] Stephen Morse

[۶] Sutherland

[۷] Observations on the nature of hysterical states

[۸] Considerations arising out of the Schreber case

[۹] Primal Scene

[۱۰] On the nature and aims of psycho-analytical treatment

[۱۱] Bad-Object Relations

[۱۲] Libidinal

[۱۳] Anti-Libidinal

[۱۴] Percy

[۱۵] To relate

[۱۶] The Oedipal internalized bad-object relations

[۱۷] Object Splits

[۱۸] Kleinian

[۱۹] Ego Splits

[۲۰] Regressed Ego

[۲۱] Libidinal Ego

[۲۲] Ego-weakness, the hard core of the problem of psychotherapy

[۲۳] Edinburgh

[۲۴] Methodist [از مذاهب مسیحیت پروتستان که پیرو آداب و آموزه‎های جان وسلی است – توضیح مترجم]

[۲۵] Hoffer

[۲۶] Melanie Klein

[۲۷] Pertshire

[۲۸] Tory [خاندانی برجسته از وکلا و سیاسیون در کانادا – توضیح مترجم]

[۲۹] Anti-Imperialist

[۳۰] Pro-Boer War Petition

[۳۱] Leeds

[۳۲] Flugel

[۳۳] John Macmurray

[۳۴] Ectoplasm [اصطلاحی در احضار ارواح که برای توصیف ماده یا انرژی‎ای بکار می‎رود که توسط رابط عالم ارواح بیرون کشیده می‎شود – توضیح مترجم]

[۳۵] Dicks

[۳۶] Percyillness

[۳۷] Schizoid Phenomena, Object-Relations and The Self

[۳۸] Regression Within the Psycho-Analytical Set-Up

[۳۹] University College London

[۴۰] True Self

[۴۱] Maternality

[۴۲] Holding

[۴۳] The use of an Object

[۴۴] The Location of Cultural Experience

[۴۵] Mother Nature

[۴۶] Masud Khan

[۴۷] Ipswich

[۴۸] Dulwich

[۴۹] Mary

[۵۰] Thing-in-itself

[۵۱] Central Ego

[۵۲] True and False Self

[۵۳] Selfhood

[۵۴] Relating

[۵۵] Basic Fault

[۵۶] Balint

[۵۷] Incommunicado

[۵۸] Sine qua non