Edith Jacobson

ادیث یاکوبسون در دهه ۱۹۳۰، در آلمان به تحصیل پزشکی و روانکاوی پرداخت. پیش از جنگ جهانی دوم به امریکا رفت و فعالیت خصوصی‌اش را در شهر نیویورک آغاز کرد. مهمترین آثار او بین دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۶۰ تألیف شده‌اند. او با ساختن یک مدل منسجم از روابط ابژه، حیطه‌های روانکاوی و نظریه روابط ابژه را غنا بخشید. او جریان‌های سنت فرویدی را با جریان‌های فکری جدیدتر تلفیق کرد و مدلی منسجم و یکپارچه عرضه کرده است که هم عناصر سنتی اید، ایگو و سوپر ایگو و غرایز را در خود جای دارد و هم به روابط ابژه می‌پردازد. درواقع او ساختارهای سنتی اید، ایگو و سوپر ایگو را حفظ کرد اما آن‌ها را کاملاً در بستر ارتباط با روابط ابژه جای داد. بنابراین، او بی آنکه مدل سائق محور را کنار بگذارد بر اهمیت روابط تأکید ورزید و نشان داد که چگونه پدر و مادر از طریق نوع تعاملشان با کودک، موجب رشد ایگو و سوپر ایگوی او می‌شوند. او مدل سائق محور را از طریق تجربه نوزاد از مادر به مدل روابط ابژه پیوند داد. نظریه او بر بسیاری از نظریه‌پردازان معاصر از جمله اتو کرنبرگ تاثیر زیادی داشته است. از نظر کرنبرگ مهمترین سهم یاکوبسون ایجاد مدل کاملاً رشدی و ساختاری اوست که چهارچوبی برای درک کل طیف رشد نرمال و پاتولوژیک فراهم کرده است.

  • آغاز کار یاکوبسون در سال ۱۹۳۷ با کشف شکل‌گیری سوپر ایگو در زنان بود که به بررسی رابطه میان سندرم افسردگی و شکل‌گیری ایگو و سوپر ایگو و همچنین رابطه میان عواطف پاتولوژیک و نرمال از یک سو و رشد ساختاری پرداخت.
  • در سال ۱۹۵۴ او با نوشتن مقاله کلاسیک‌اش به نام ” دنیای خود و ابژه”  نظریه‌اش درباره بازنمایی‌های خود و ابژه را فرمول‌بندی کرد.
  • در طول ۱۰ سال بعدی، او به بررسی سندرم افسردگی در ارتباط با تاثیرات ایگو و سوپر ایگو در روابط ابژه پرداخت. همچنین از مدل نظری‌اش در مطالعه نوجوانان نرمال و غیرنرمال استفاده کرد و مجموعه کاملی از مکانیزم‌های دفاعی ابتدایی را مشخص کرد که با فراز و نشیب‌های چگونگی تمیز دادن خود از ابژه در ارتباط است، مکانیزم‌هایی که قبل از یکپارچه‌سازی قطعی ساختارهای روانی ایگو و سوپر ایگو و اید وجود دارند.
  • در سال ۱۹۶۴ کتاب خود درباره دنیای خود و ابژه را منتشر کرد که خلاصه‌ای از پیشنهادات اصلی او را نشان می‌دهد.
  • در سال ۱۹۷۱ نیز نظریه‌اش درباره افسردگی را در کتاب ” افسردگی” به روزرسانی کرد.
  • در امریکا یاکوبسون (۱۹۶۴) اولین نظریه‌پردازی بود که به روابط ابژه و چگونگی شکل‌گیری ساختارهای ایگو پرداخت. از نظر او رشد سائق، بلوغ ایگو و رشد روابط ابژه همگی جنبه‌هایی از فرایند رشدی یکپارچه هستند.
  • نظریه او در درمان اختلالات شدید بسیار مهم است. دیدگاه او از رشد ایگو همراه با روش‌های تحلیلی منجر به درمان بیماران افسرده، مرزی و حتی اشخاص سایکوتیک شده است.
  • او جز اولین تحلیل‌گر‌هایی بوده است که از تفسیر و نظریه تا حدودی در درمان فاصله گرفته بود. بدین صورت که باور داشت درمان پاتولوژی پره اودیپال نیازمند اصلاح موقعیت “تفسیر مستقیم” است. طبق نظر او بهتر است گاهی اوقات برای فرایند درمانی از فانتزی‌های پره ژنیتال استفاده شود تا تفسیر. مثلا، او در درمان بیماران افسرده فضایی را فراهم کرد تا انتقال ایده‌ال‌سازی برای دوره‌های طولانی بدون تفسیر ادامه پیدا کند، زیرا او معتقد بود که او این بیماران تلاش می‌کردند تا از طریق ” عشق خیالی” به درمانگر توانایی از دست رفته عشق ورزیدنشان را ترمیم کنند. تفسیر چنین انتقالی فوراً با نیاز بیمار به استفاده از درمانگر برای بهبودی تداخل پیدا می‌کند. بنابراین سهم اولیه یاکوبسون در تکنیک روان تحلیلی این بود که نشان داد درمان تحلیلی برای بیماران به شدت آسیب‌دیده تا زمانی می‌تواند موفقیت‌آمیز باشد که درمانگر، نسبت به روش کلاسیک، خواهان انعطاف چیزی بیشتری از تفسیر دادن باشد.

 در بخش های زیر به طور خلاصه به نظریه او درباره شکل گیری ایگو و سوپر ایگو پرداخته می‌شود:

شکل گیری ایگو:

او برخلاف روان شناسان ایگو، در شکل‌گیری ساختار روان‌شناختی، نقش اولیه‌ای برای ماهیت روابط ابژه اولیه قائل بود.  در مفهوم “همانندسازی” ایگو، هم بر تجارب ارضاء کننده و هم ناکام‌کننده نیازهای سائق تاکید داشت. برای او فرایند حیاتی در رشد اولیه، جا‌به‌جایی از دنیای فانتزی مادر “بودن” به “شبیه” مادر شدن است. این حرکت تدریجی از فانتزی به واقعیت احتمالاً بوسیله تاثیر متقابل روابط ابژه و همانندسازی رخ می‌دهد. طبق دیدگاه او، ایگو منطبق با روابط ابژه اولیه رشد می‌کند و همانندسازی‌های حاصل از رشد ایگو و روابط ابژه فراتر از مفهوم نیروگذاری‌های فروید قرار می‌گیرد. بنابراین در شکل گیری ایگو نقش اساسی برای رابطه واقعی میان کودک و مادر قائل بود.

ایگو یک ساختار یعنی سیستمی روانی با کارکردهای متعدد است. این تعبیر با کاربرد سنتی فرویدی هم سو است، اما نظریه یاکوبسون در باب منشأ ایگو با نظریه فروید تفاوت دارد. فروید باور داشت که ایگو از دل نوعی وضعیت یا شبکه نامتمایز اید و ایگو بیرون می‌آید اما یاکوبسون معتقد بود که ایگو در آغاز ترکیبی نامتمایز از تصویر خود و تصویر ابژه است ولی سائق های پرخاشگری و جنسی نیز از یکدیگر متمایز نیستند. اید و ایگو و سائق‌های پرخاشگری و جنسی به واسطه رابطه با ابژه از یکدیگر متمایز می‌شوند. یعنی سائق و ارتباط با ابژه، رابطه درهم تنیده‌ای دارند. او با فروید موافق بود که لذت و عدم لذت تجارب ابتدایی نوزادی هستند اما اشاره ‌می‌کند که در اولین مرحله نوزادی کودک نمی‌تواند لذت را از منابع آن تشخیص دهد. از نظر یاکوبسون درباره مرحله دهانی نباید فقط بر اروتیسم دهانی و تغذیه شدن متمرکز شد و بایستی طیف گسترده‌ای از تجربیات که به دو شاخه رضایتمندی دهانی و ناکامی تقسیم می‌شود را مد نظر قرار داد. همه آنچه که برای کودک مهم است لذت است. فروید بر این باور بود که در ابتدا سائق‌های جنسی و پرخاشگری به صورت تفکیک شده در اید وجود دارند اما یاکبسون معتقد بود که همراه با تجربیاتی که کودک در رابطه با مادر و محیط کسب می‌کند هرچیزی که برای کودک لذت بخش است منجر به شکل‌گیری سائق لیبیدونال و هر چیز غیرلذت بخش منجر به شکل‌گیری سائق خشم می‌شود. بنابراین از همان ابتدا بین سائق‌های خشم و لیبیدونال درهم آمیختگی وجود دارد و این تجربیات نوزاد با مادر است که منجر به تمیز آنها از یکدیگر می‌شود. بنابراین فانتزی‌های کودک درباره آمیختگی با مادر پایه و اساس همه روابط ابژه آینده کودک را شکل می‌دهد .

در سال نخستین زندگی، نه اید و ایگو از یکدیگر متمایز شده‌اند و نه سائق های جنسی و پرخاشگری. در این دوران هر دو سائق درون نوزاد تخلیه می‌شوند زیرا نوزاد اکثر اوقات خواب است و تماس محدودی با دنیا دارد. بنابراین نخستین شکل نوزدانه تخلیه سائق، تخلیه روان‌شناختی انرژی سائق به سوی خود است. مادر نقش ایگوی کمکی دارد. نوزاد به مراقبت و تحریک مادر واکنش نشان می‌دهد و درنتیجه این ارتباط ارضای لذت بخش و ناکامی دردناکی را تجربه می‌کند. ردی از تجربه‌های ارضا‌ءکننده و ناکام‌کننده از رابطه با مادر در حافظه کودک باقی می‌ماند. از همین خاطره‌ها و بازنمایی‌هاست که بازنمایی‌های خود ارضاء شده یا محروم شده پدید می‌آید. از نظر یاکوبسون هر بازنمایی خود به مولفه‌های بازنمایی خود و بازنمایی ابژه تجزیه می‌شود. شخصیت ما براساس بازنمایی‌های که از خود و ابژه داریم شکل می‌گیرد یعنی برداشتی که از خودمان و از دیگران داریم. هر بازنمایی ابژه تصویری از یک شخص یا بخشی از یک شخص دیگر است. در ابتدا مرزی میان بازنمایی‌های خود و ابژه وجود ندارد به همین دلیل برای افراد بزرگسال دشوار است تا تجربه پیش از تکلم بازنمایی آمیخته با ابژه خود را تصور کنند. در این تجربه در آغاز چنین حس می‌شود که گویی من نمی‌توانم از تصویر و حضور مادرم جدا شوم. تنها با گذشت زمان این بازنمایی‌ها از یکدیگر متمایز می‌شوند. نمونه‌ای از تجربه درهم‌آمیختگی مادر و نوزاد را می‌توان در تجربه عاشق شدن افراد بزرگسال مشاهده کرد. فرد عاشق احساس می‌کند غرق لذت وحدت و آمیختگی با معشوق است و هیچ مرزی میان آنها وجود ندارد.

همانندسازی‌های مثبت با مادر احساس خوب نسبت به خود ایجاد می‌کند. در نخستین سال مادر و نوزاد یک واحدند. کودک کم‌کم آرزوی یکی شدن با مادر یا با پستان مادر پیدا می‌کند(مشابه تجربه دوره همزیستی در نظریه مارگارت ماهلر). این تمایلات اولیه آمیختگی با مادر، همراه با آرزوهای مربوط به خوردن و خیال‌پردازی‌های یکی شدن با مادر، ییش‌درآمد روابط ابژه بعدی و پایه تمامی انواع روابط ابژه است.

حدود سه ماهگی کودک می‌تواند ابژه عشقی را از “خود” تمیز دهد. این نقطه آغاز شکل‌گیری تصاویر خود و ابژه است و همزمان با شکل‌گیری تصاویر خود و ابژه، سائق‌ها نیز از یکدیگر متمایز و دسته‌بندی می‌شوند. بدین صورت که تجارب ارضاء‌کننده به واحد‌های خود-ابژه لیبیدونال تبدیل می‌شوند و از واحد‌های خود-ابژه خصمانه، که نتیجه تجارب ناکام‌کننده است، مجزا می‌شوند. در ابتدا هر تجربه رضایت بخش میل به بازگشت به مرحله درهم آمیختگی با مادر را ایجاد می‌کند. بنابراین از سه ماهگی تا سه سالگی طبیعی است که کودک نتواند بازنمایی خود و ابژه را از یکدیگر تفکیک کند و میل به درهم آمیختگی با موضوع عشق امری کاملاً طبیعی است. فانتزی‌های کودک در این سن از نوع کالبدسازی[۱] یا درون فکنانه[۲] است یعنی کودک آرزو دارد که تبدیل به مادر شود. از نظر یاکوبسون درون فکنی برخلاف استفاده رایج آن، یک مکانیزم ابتدایی کالبدسازی است که بوسیله آن ابژه در فانتزی، خودِ کودک می‌شود و به همین ترتیب به واسطه مکانیزم فرافکنی، خود تبدیل به ابژه می‌شود.

طبق این دیدگاه، ابتدایی‌ترین همانندسازی شامل دوباره آمیختن[۳] تصاویر خود و ابژه است، هرچند آنها همانندسازی‌های واقعی ایگو نیستند. اگر مادر بتواند با نیازهای کودک هم‌آهنگ[۴] شود، شکل فعال‌تری از همانند‌سازی ایجاد می‌شود و آن تقلید از والدین است. تقلید‌هایی مثل تقلید از حرکات مادر اساس همانندسازی‌های واقعی ایگو را تشکیل می‌دهند. کودک با تظاهر یا رفتار کردن به شکلی که گویی بخشی از والد است (تقلید از والد) به بخشی از ابژه تبدیل می‌شود. رفتار تقلید کردن یک مرحله رشدی رو به جلو است اما یک همانندسازی واقعی نیست زیرا فانتزی جادویی تبدیل به مادر شدن مطرح است تا شبیه به مادر شدن.

در سال دوم زندگی کودک یاد می‌گیرد که ویژگی‌های ابژه عشقی را تمیز دهد و حس موقتی رشد ایجاد می‌شود. به تدریج با رشد ایگو و مستقل عمل کردن او، تمییزگذاشتن میان بازنمایی‌های خود و ابژه در کودک آغاز می‌شود. با رشد کارکردهای ادراکی و واقعیت آزمایی ایگو، فرافکنی و درون‌فکنی کاهش می‌یابد و بازنمایی خود و ابژه واقع‌بینانه‌تر می‌شود. هر چقدر کودک فردیت بیشتری می‌یابد، میل به تبدیل شدن خود به بخشی از ابژه عشقی یا تبدیل موضوع عشق به بخشی از خود کاسته شده و آرزوهای واقع‌‌بینانه‌تر برای شباهت یافتن به آنها جایگزین این میل می‌شود. زمانی روابط ابژه حقیقی آغاز می‌شود که مرزهای محکمی، بازنمایی‌های‌ واقع‌بینانه و مشخصِ خود را از بازنمایی‌های واقع‌بینانه ابژه جدا سازد. این قضیه در تضاد با اشکال اولیه روابط ابژه است زیرا همان طور که قبلاً اشاره شده است میل به آمیختگی با موضوع عشق باعث می‌شود که یا کودک میل داشته باشد تا ابژه را بخشی از خود کند و یا خود تبدیل به بخشی از ابژه شود. 

کودک دایماً بین نگرش‌های مبتنی بر وابستگی ناشی از ضعف به مادرِ دارای قدرت مطلق و تقلاهای پرخاشگرایانه برای تسلط یافتن مقتدرانه به ابژه عشقی در نوسان است. این نوسان مملو از تضاد میان رفتارهای مطیع- منفعل و فعال –پرخاشگر، موازی با نوسان‌های هیجانی کودک درباره عشق ورزیدن به والدین دارای قدرت مطلق و مأیوس شدن و ارزش‌زدایی از ابژه عشقی تداوم می‌یابد.

در نهایت تصاویر خودِ مطلوب کودک و همانندسازی با والدین ایده‌آل “آرمان ایگو” را شکل می‌دهد. همزمان تصاویر خود منفی از تجارب ناکام‌کننده، بازداری های والدینی واقع‌بینانه و تصاویر ابژه ایده‌آل و خود ایده‌آل به سوپر ایگو تبدیل می‌شوند.

یاکوبسون خاطر نشان می‌کند که اگر کودک ویژگی‌های والدین را تحسین نکند نمی‌تواند همانندسازی معناداری خلق کند. هرچند از نظر او همه همانندسازی‌ها دارای مولفه جدایی و بنابراین خشم هستند با این‌حال ادعای او این بود که شکل‌گیری ایگو در درجه اول بستگی به هم‌آهنگی مادر با نیاز به تخلیه نوزاد دارد. این هم‌آهنگی اساس روابط ابژه لیبیدونالی است که رشد تصاویر خود-ابژه مثبت را تغذیه‌ می‌کند. این تصاویر مثبت درونی‌شده اساس واحدهای تشکیل‌دهنده ایگوی سالم است. روابط ابژه پرخاشگرایانه اجتناب ناپذیر هستند اما اگر تصاویر خود مثبت و ابژه مثبت قوی باشند ناکامی تا حد قابل قبولی تحمل شده و مانع از خشم افراطی خواهد شد. به نوبه خود ایگوی قوی بهتر می‌تواند تجارب لذت‌بخش را بدون درهم‌آمیختگی، و تجربه ناکامی را بدون بازگشت به همانندسازی‌های ابتدایی تاب بیاورد. بنابراین از نظر یاکوبسون رابطه متقابل میان تخلیه سائق، بلوغ ایگو و روابط ابژه، روابطی پیچیده و دوجانبه است. طبق دیدگاه او شکل‌گیری سالم ایگو و سوپر ایگو از هم‌آهنگی مادرانه با نیاز به تخلیه کودک و رضایتمندی ناشی از روابط ابژه شکل می‌گیرد.

شکل‌گیری سوپر ایگو:

از نظر کرنبرگ (۱۹۸۰) یاکبسون در متون روانکاوی، جامع‌ترین کاوش‌ها را در خصوص سوپر ایگو انجام داده است.

تعریف سوپرایگو:

ساختاری است که در واکنش به تقلاهای شدید جنسی و مخرب کودک شکل می گیرد . نیروگذاری روانی لیبیدونال و پرخاشگرایانه کودک بازنمایی خود را تعدیل می‌کند. مهمترین جنبه سوپر ایگو هم حمایت از سرمایه‌گذاری لیبیدونال خود است و هم تنظیم کننده عزت نفس.

لایه های سوپر ایگو:

لایه اول: نخستین و عمیق‌ترین لایه سازمان سوپر ایگو، پایان سال نخست و دومین سال حیات کودک، انگاره‌های بدوی و سادیستیک و بازنمایی‌های ابژه “تنبیه گر” و ” بد” است. در این دوره سنی چون بازنمایی‌های ابژه و خود درهم آمیخته است به همین دلیل کودک خودش را امتدادی از والدین تجربه می‌کند. به خاطر وضعیت آمیخته خود و ابژه و فرافکنی و درون‌فکنی‌های ابتدایی ممکن است انرژی های پرخاشگری در هدف‌گیری به سوی تصویر خود و تصویر ابژه در نوسان باشد. هروقت کودک خشمی نسبت به ابژه احساس می‌کند بر ضد خودش نیز حس می‌کند. مثلاً کودکی که آرزوهای سبعانه و احساسات پرخاشگری دارد، از آنجایی که میان خود و ابژه مرزی وجود ندارد و به خاطر فرافکنی و درون فکنی، ممکن است ترس‌ و پرخاشگری‌های درونی خودش را به والدین نسبت دهد و آنها را گاهی تهدیدگر بداند. کودک قادر به این درک نیست که ترس از اختگی، آرزوهای سادومازوخیستیک خودش است. طی این دوره اولیه کودک به خاطر ناکامی‌ها و سرخوردگی‌هایش احساس خشم می‌کند. خشم و پرخاشگری به ابژه عشقی‌ای که کودک را ناکام می‌سازد، خود را نیز هدف قرار می‌دهد زیرا کودک هنوز قادر نیست میان خود و ابژه تفکیک قائل شود.

لایه دوم: روابط ابژه همیشه در حال تغییر هستند. به مرور زمان، آنها در ذهن کودک واقع‌بینانه‌تر می‌شوند و بدویت و جزئی‌نگری کاهش می‌یابد. کودک بیشتر والدینش را در مقام انسان یعنی ابژه‌هایی کلی و کمتر غیرواقعی می‌بیند. در اینجا “آرمان ایگو” شکل می‌گیرد که هم از والدین آرمانی شده و بازنمایی‌های خود کودک تشکیل شده و هم شامل بازنمای‌های واقع‌بینانه‌تری از خود و ابژه است. آرمان ایگو یعنی خود بالقوه مطلوبی که ممکن است در آینده بالفعل شود. با شکل‌گیری آرمان ایگو کودک به تدریج خیال‌پردازی‌های پیش ادیپی فرا واقعی‌اش درباره آمیختگی با ابژه عشقی را کنار می‌گذارد. این سطح شامل یکپارچکی ایگوی ایده‌آل بر اساس آمیختگی بازنمایی‌های خود ایده‌آل و بازنمای‌‌های ابژه ایده‌آل است. در این سطح فرایند یکپارچه‌سازی روابط ابژه خوب  و بد رخ می‌دهد که قبلا در ایگو رخ داده بود. یاکوبسون توضیح می‌دهد که چگونه چنین یکپارچه‌سازی و تقویت آنها به نوبه خود لایه سوم سوپرایگو را می‌سازد.

 لایه سوم: لایه سوم سوپر ایگو دارای جنبه‌های واقع‌بینانه‌تر و بازدارنده والدین است. نخستین درونی‌سازی‌ها به انگاره‌های بدوی و پرخاشگرایانه و آرمانی شده والدین و نیز اوامر و معیارهای والدین تعلق دارد. با گذشت زمان درونی‌سازی‌ها واقع‌بینانه‌تر و معتدل‌تر می‌شود. ایگو رشد می‌کند و ظرفیت‌هایی برای آزمون واقعیت کسب می‌کند. همانندسازی‌های رشد یافته‌تر مستلزم پشت سر گذاشتن مرحله تلاش برای والد بودن و رسیدن به مرحله تلاش برای شبیه به والد بودن است.  با درونی‌سازی ضوابط اخلاقی و خواسته‌های واقع‌بینانه‌تر، کودک موفق به تشکیل دفاع‌هایی موثر در ایگو و تسط بیشتر بر غرایز می‌شود. سائق‌ها  نیز با کاهش یافتن نیازهای جنسی کودک بیشتر خنثی می‌شوند. در پایان دوره اودیپال یعنی ۶ یا ۷ سالگی، تمام این فرایندها بهم می پیوندند و سوپر ایگو شکل می‌گیرد. کودک در این مرحله اصول اخلاقی و رفتاری و نیز آرمان‌ها و معیارهای انتقاد از خود را درونی می‌کند.

یاکوبسون و ماگارت ماهلر:

یافته‌های یاکوبسون در درمان بیماران با اختلالات عاطفی و نوجوانان با مشکلات شدید هویتی و مخصوصاً تعارض‌های نارسیستیک، تحت تاثیر یافته‌های مارگارت ماهلر درباره روان‌پریشی اتوتیستیک و همزیستی در دوران کودکی و تفرد جدایی پاتولوژیک و نرمال بوده است. یاکوبسون در نهایت توانست یافته‌های ماهلر و خود را در یک چهارچوب رشدی جامع مطرح کند.

 مرحله همزیستی:

شروع شکل گیری دنیای درون روانی[۵] نوزاد بدین گونه است که خود از جایی آغاز می‌شود که ایگو و اید و خشم و لیبیدو از هم نامتمایز هستند. اولین ساختار درون‌روانی نوزاد شامل بازنمایی خود- ابژه در هم آمیخته‌ای است که به تدریج تحت تاثیر روابط میان مادر و نوزاد تکامل می‌یابد. اولین هفته‌های زندگی، قبل از اینکه چنین بازنمایی‌های خود- ابژه ابتدایی تحکم یابد، کودک در مرحله همزیستی قرار دارد. عواطف لذت بخش اولین جلوه‌های متمایز سائق لیبیدو است و سرمایه‌گذاری آنها بر روی بازنمایی‌های خود- ابژه ادغام شده، اولین سرمایه‌گذاری لیبیدونال دنیای درون‌فردی را نشان می‌دهد. بنابراین ساختار آمیختگی نشان می‌دهد که ریشه هم بازنمایی‌های خود-ابژه و هم سرمایه‌گذاری‌های لیبیدونال در خود و ابژه‌ها، در واقع یک فرایند هستند. مرحله همزیستی رشد به تدریج با تمیزگذاری میان بازنمایی‌های خود و ابژه به پایان می‌رسد. این مرحله در تمییز‌ دادن میان خود و دنیای بیرون اهمیت زیادی دارد. با شروع فرایند تمییز دادن، دو فرایند ظاهر می‌شود:

الف) دوباره در هم آمیختنِ دفاعیِ[۶]  بازنمایی‌هایی خود و ابژه‌ای که لبییدونال سرمایه‌گذاری شده‌اند، به عنوان اولین محافظت در مقابل تجارب دردناک ظاهر می‌شود. وقتی تجارب دردناک بیش از حد برای کودک رخ دهد بعدها فرد دچار روان‌پریشی دوران کودکی یا روان‌پریشی عاطفی و اسکیزوفرونی در دوران بزرگسال می شود، که همه آنها مشخصه همزیستی در افراد سیکوتیک است.

ب) فرایند دوم یعنی تمییز تجارب دردناک درباره سرمایه‌گذاری‌هایی که بر روی بازنمایی‌های پرخاشگرایانه از خود و ابژه شده است، درواقع اولین تلاش‌هایی است که کودک برای جدایی و انکار تعاملات ناکام‌کننده میان خود و مادر و بازنمایی‌های درون‌روانی‌شان انجام می‌دهد. یک بازنمایی خود- ابژه درهم آمیخته و متمایز‌نشده که بر اساس مشتقات سائق خشم سرمایه‌گذاری شده، همتای یک بازنمایی خود-ابژه درهم آمیخته و متمایز‌نشده‌ای است که بر اساس مشتقات سائق لیبیدونال سرمایه‌گذاری شده است. این دو نوع بازنمایی منعکس‌کننده بازنمایی‌های خودِ “بد” و ” خوب” و بازنمایی‌های ابژه ” بد” و ” خوب” دنیای روانی روابط ابژه هستند.  

تلاش برای بازگرداندن روابط همزیستانه و ایده‌آل با مادر، فرایندهای درون‌فکنی و فرافکنی را افزایش می‌دهد و این امر نوزاد را آماده می‌کند تا الگوی متقابلی از بازنمایی خود و ابژه را جایگزین  فانتزی آمیختن کند. استفاده از این مکانیزم‌ها به کودک کمک می‌کند تا روابط خوب و ایده‌آل را در میان  بازنمایی‌های خود و ابژه حفظ کند و بازنمایی‌های بد را فرافکنی کند: بعدها این بازنمایی های خود و ابژه بد به سوپر ایگوی سادیستیک تبدیل می‌شود و اولین سطح سوپر ایگو را تشکیل می‌دهد.

مرحله تفرد-جدایی:

در مرحله بعدی رشد، به تدریج بازنمایی‌های افراطی خوب و بد خود و ابژه با بازنمایی‌های واقع‌بینانه‌تر از خود و ابژه یکپارچه می‌شود.  در این فرایند، جنبه های جزیی بازنمایی‌های خود و  ابژه به بازنمایی‌های کلی‌تر خود و ابژه تبدیل می‌شود. مرحله تفرد جدایی و مرحله پایداری ابژه، به طور دقیق‌تری این تکلیف رشدی را تکمیل می‌کند. در طول همه این دوران، مخصوصا سال دوم و سوم زندگی نوزاد، مجموعه دیگری از بازنمایی‌های خود و ابژه ایده آل رشد می‌کند. بازنمایی‌های خود و ابژه واقع‌بینانه‌تر می‌شود و کودک از کمبود‌های خود و کمبود و ناکامی‌هایی که از مادر خوب نشات می‌گیرد آگاه می‌شود. کودک تصاویر خود ایده‌آلی می‌سازد که منعکس‌کننده آرزو برای تغییر خود و بازیابی رابطه ایده‌ال با مادر در مرحله همزیستی است. چنین تصاویر خود ایده‌آل با تصاویر ابژه ایده‌آل کامل می‌شوند یعنی وقتی کودک به ارزیابی واقع‌بینانه‌تری از رابطه میان خود و مادرش برسد، مادر خوب یا ایده‌آل محو می‌شود. باید تاکید شود که در مقابل بازنمایی‌های خود و ابژه خوب و بد اولیه، بازنمایی‌های ذهنی ایده آل بعدی مبتنی بر یکپارچه‌سازی واقع‌بینانه‌ای از بازنمایی‌های خود و ابژه بد و خوب است؛ در واقع آنها منعکس کننده شکل بالغانه‌تر و پیچیده‌تر ایده‌آل‌سازی هستند.  هرچند رشد نرمال فرایندهای ایده‌آل‌سازی بایستی در بافت رشدی همزمان بررسی شود، با این حال همیشه فرایند بی‌ارزش‌سازی[۷] این تصویر را تکمیل می‌کند. تلاش‌هایی که برای انکار و بی‌ارزش کردن جنبه‌های بد مادر و بازنمایی‌های ابژه  -وبه همین منوال جنبه‌های بد بازنمایی خود-  صورت می‌گیرد، کودک را به سمت رد برخی از جنبه‌های خاص ناکام کننده مادر، ایجاد استقلال و تمیز گذاشتن میان خود و ابژه سوق می‌دهد.  همچنین به منظور محافطت از رابطه خوب با مادر، ایده آل‌سازی‌های جبران‌کننده‌ای ساخته می‌شود که بازنمایی ابژه ایده آل (با استفاده از درون فکنی)  و بازنمایی‌های خود ایده آل را تقویت می‌کند.

مرحله ثبات ابژه:

در مرحله بعدی رشد، که با ثبات ابژه آغاز می شود در تمام طول سال‌های چهارم و پنجم غالب است و با عبور از عقده اودیپ و آغاز دوره نفهتگی کامل می‌شود. این مرحله شامل یکپارچه شدن بازنمایی‌های خود ایده‌ال و ابژه ایده ال با آرمان ایگو و کالبد‌سازی آرمان ایگو به عنوان بخشی از سوپر ایگو است. در این نقطه ایگو و سوپر ایگو از هم متمایز می‌شوند.

تعریف مجدد نارسسییزم و مازوخیسم :

طبق تعبیر فروید، نارسسیزم اولیه نوعی سرمایه‌گذاری انرژی روانی معطوف به درون است، نه معطوف به بیرون. طبق دیدگاه فروید نوزاد در این دوره در انزوا قرار دارد زیرا او در این سرمایه‌گذاری با هیچ کسی پیوند نمی‌یابد. اما یاکوبسون معتقد بود که در ابتدای زندگی سائق‌ها حالتی تفکیک شده ندارند و در یک بازنمایی نامتمایز ابژه و خود سرمایه‌گذاری می‌شوند. او با ایجاد تفکیکی دقیق میان بازنمایی خود و ایگو، مفهوم فرویدی نارسسیزم را دگرگون کرد. فروید نارسسیزم را نوعی کاتکسیس لیبیدو بر ایگو و مازوخیسم را نوعی کاتکسیس پرخاشگری بر ایگو می‌دانست، یعنی باور داشت که در ابتدا هم لیبیدو و هم خشم ابتدا معطوف به درون ایگو است و سپس به سمت بیرون کاتکسیس می‌شود. اما یاکوبسون نارسیسیزم را نوعی کاتکسیس بر بازنمایی خود می‌دید. او اصطلاح نارسیسیزم اولیه را حفظ کرد و آن را درباره نخستین دوره نوزادی به کار برد که در آنجا لیبیدو و پرخاشگری تفکیک نشده بر بازنمایی نامتمایز و آمیخته خود و ابژه سرمایه‌گذاری می‌شوند. نارسیسیزم ثانویه بعدها در دوره شکل‌گیری ایگو ظاهر می‌شود. یعنی زمانی که لیبیدو و پرخاشگری از هم تفکیک شده‌اند و بازنمایی خود و ابژه نیز در حال تفکیک شدن از یکدیگرند. بازنمایی خود در درون ایگوی رو به رشد با لیبیدو مرتبط، و “خوب” یا “محبوب” انگاشته می‌شود. اگر بازنمایی خود با پرخاشگری پیوند یابد، ” بد” یا “منفور” می‌شود.  از این جهت کارهای یاکوبسون باعث شده است که سائق‌ها بیشتر در ارتباط با روابط ابژه درک شوند.  

منابع:

  • مایکل سنت کلر.(۱۳۹۳) درآمدی بر روابط موضوعی و روان شناسی خود. ترجمه علی‌رضا طهماسب و حامد علی آقایی. نشر نی
  • Frank Summers. (۲۰۱۴). Object Relations Theories and Psychopathology: A Comprehensive Text. Taylor & Francis.
  • Kernberg, O. (۱۹۷۹).The Contributions of Edith Jacobson: An Overview, Journal of the American Psychoanalytic Association, 27:793-819.

پیوست:


[۱] Incorporation

[۲] Introjection

[۳] refusion

[۴] attunement

[۵] Intrapsychic

[۶] Defensive refusion

[۷] Devaluation