Metamorphosis of Narcissus (1937) by Salvador Dalí
نویسنده مفهوم خودشیفتگی[۱] فروید و همچنین بحثهای دیگر درباب خودشیفتگی در ادبیات روانکاوی را واکاوی میکند. او مفهوم دوگانهی خودشیفتگی مثبت[۲] و خودشیفتگی منفی[۳] که توسط دو تصویر بالینی توضیح داده میشود را معرفی میکند. بحث بعدی این دو نوع خودشیفتگی را شرحوبسط میدهد و همچنین خودشیفتگی زندگی[۴]، خودشیفتگی مرگ[۵] و خودشیفتگی نخستین[۶] را مورد ملاحظه قرار میدهد. مورد آخر (خودشیفتگی نخستین) ازنظر تاثیرات تحقیقات مشاهداتی نوزادان بر نگاه رایج درباب این مفهوم و سوءتفاهمهایی که از این رویکرد ایجاد شده، ملاحظه میشود.
مقدمه
فروید در ابتدای کارش (۱۸۹۴ و ۱۹۱۵) رواننژندی خودشیفتهوار [۷] را از موارد استفادهی درمان روانکاوانه خارج کرد. جالب توجه است که فروید قبل از اینکه خودشیفتگی را کشف و تعریف کند، شهودی دربارهی این مفهوم داشت. او مشاهده کرد که برای بیمارانی که از مریضیهایی رنج میبردند که در آن کنارهگیری میکردند و هیچ علاقهای به مردم نشان نمیدادند، امکان بهکار بردن درمان روانکاوانه وجود ندارد، بااین باور که هیچ انتقالی[۸] نمیتواند رخ دهد. بهطور واضح فروید دربارهی بیمارانی فکر میکرد که از چیزی رنج میبردند که زوالعقل زودرس[۹] خوانده میشد و در سال ۱۹۱۱ برچسب اسکیزوفرنیا[۱۰] دریافت کرد. او علت این شرایط را یک رکود و نگهداری لیبیدو[۱۱] در ایگو[۱۲] تعریف کرد.
بعدا وقتی فروید (۱۹۱۴) خودشیفتگی را تعریف کرد تصویر گستردهتری از این اختلال، فرای روانپریشی[۱۳] که در بالا اشاره شد، در ذهن داشت. او تعدادی ویژگی شامل نوع خاصی از انتخاب ابژه را توصیف کرد و با چهارچوببندی دوبارهی نظریهاش در غالب لیبیدوی معطوف به ابژه[۱۴] و لیبیدوی خودشیفتهوار[۱۵] یک مولفهی پایهای از شخصیت را روشن کرد. ما معمولا این قدم را گذرا درنظر میگیریم [زیرا] باور داریم که اکنون بسیار فرای این روشِ فهمِ پدیدههای روانی هستیم، اما درستتر است بگوییم که نگاه کنونی ما [حاصل] تغییرشکلهای نقطهنظرهایی است که فروید در ۱۹۱۴ بیان کرد.
نظریهی امروزی، مفاهیم خویشتن[۱۶] و ابژه را دربر دارد. تاحدی میتوانیم برخی نگاههای مدرن دربارهی خویشتن را بهعنوان مشتقاتی از توصیف فروید از خودشیفتگی درنظر بگیریم. قبل از بحث بیشتر دربارهی این مسئله تمایل دارد که نگاه شخصی خودم درباب خودشیفتگی را بازدید کنم، [و] رابطهی بین کار فروید دربارهی لیبیدوی معطوف به ابژه و لیبیدوی خودشیفتهوار، و آخرین نظریهی رانههایش که رانههای عشق یا زندگی[۱۷] را درکنار رانههای مرگ و تخریبگری[۱۸] قرار میدهد را بهعنوان نقطه شروع انتخاب کنم.
برای من خودشیفتگی مفهومی است که تاحدی از کار فروید با بیمارانش مشتق شده و تاحدی بیشتر در اسطوره ریشه دارد تا در مشاهدات بالینی. شواهد قانعکننده درباب ارزش این مفهوم، به انسجام توصیفات و منطبقبودن آنها با مسائل بالینی وابسته است.
مشاهدات
ایدهی من از تجربه بالینی و بررسی کارهای فروید پدیدار میشود.
- خودشیفتگی از ابتدا در کارهای فروید حضور ندارد. مفهوم خودشهوانی[۱۹] قبل از آن میآید. عبور از خودشهوانی به خودشیفتگی به یک «کنش روانی جدید» نیاز دارد (فروید ۱۹۱۴، صفحه ۷۷). حداقل سیزده سال تجربه بالینی پیش از آن لازم بود تا فروید مفهوم خودشیفتگی را فرمولبندی و معرفی کند.
- برای شش سال (حداقل از سال ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۰) خودشیفتگی یک مفهوم عمده در کار فروید بود تازمانیکه غریزهی مرگ[۲۰] را معرفی کرد. بهدنبال ظهور آنچه در سال ۱۹۲۳ مدل ساختاری[۲۱] نامیده شد، این [مفهوم] بهعنوان یک ابزار مفهومی کمرنگ و درواقع تقریبا ناپدید شد.
- درطی زمانیکه خودشیفتگی در تقابل ایگو و لیبیدوهای معطوف به ابژه نظاره میشد، یک مرحلهی گذاری رخداد. زمانی که فروید آخرین نظریهی رانههایش را ارائه داد [و] رانههای عشق و زندگی را در ضدیت با رانههای تخریبگری و مرگ قرار داد، این بیان (منظور تعریف قبلی) تاریخ گذشته شد.
- بحث درباب خودشیفتگی مسائل مهمی را ایجاد میکند. اجازه دهید به دو [مورد] ویژه اشاره کنم: مسئلهی وجود خودشیفتگی اولیه بهعنوان مخالف خودشیفتگی ثانویه[۲۲]، و رابطهی بین انتخاب ابژه و خودشیفتگی.
خودشیفتگی در ادبیات روانکاوانه
بهدنبال تمایل فروید برای بردن خودشیفتگی به پسزمینهی نظریه، اوج کارهای برجستهی کلاین[۲۳] خودشیفتگی را در ادبیات [چاپییمان] بهدست فراموشی سپرد، ازآنجاییکه این [مفهوم] عملا از نوشتههای او غایب است. درواقع کلاینیها خودشیفتگی را نایده گرفتند تازمانیکه روزنلفد[۲۴] آن را در سال ۱۹۷۱، سالِ کنگرهی انجمن بینالمللی روانکاوی[۲۵] در وین، در شکل خودشیفتگی تخریبگر بازکشف کرد. بسیار قبلتر از آن بالینت[۲۶] (۱۹۶۵)، وارث فرنزی[۲۷]، وجود خودشیفتگی نخستین را انکار کرد؛ بهگفتهی چنین نویسندگانی، ابژهی عشق از همان ابتدا حاضر است. از زمان انتقاد بالینت، تقریبا تمام روانکاوان موافقت کردهاند که خودشیفتگی نخستین یک افسانه است. این بحث همچنان نیاز به روشنسازی دارد.
خودشیفتگی توسط کوهات[۲۸] (۱۹۷۱) نیز بازکشف شد. اگرچه او در اشاره به کار گرانبرگر[۲۹] (۱۹۵۷) که از سال ۱۹۵۷ در فرانسه بحث شده و گرین (۱۹۶۷) غفلت کرد. روانشناسی خویشتن[۳۰] کوهات توسط مفهومپردازی روابط ابژهی کرنبرگ[۳۱] (۱۹۷۵) ساخته شد و مسئلهی یکسانی توسط این دو رقیب به مناظره گذاشته شد. خویشتن (خودشیفتگی) در یک سمت ایستاد، رانهها (کموبیش مرتبط به روابط ابژه) در سمت دیگر. این مناظره بدون نتیجه خاتمه یافت. هر طرف پیروانی داشتهاند که توسعهی مفهومپردازیهای واگرایانه را ادامه دادهاند.
برای فروید خودشیفتگی نتیجهی جهتدهی رانهها به سمت ایگو بود و بهعنوان مکملِ لیبیدویی از غرایز خود-نگهداری[۳۲] تعریف شد. برای کوهات موضوع فقط جهتدهی رانهها نبود بلکه کیفیت سرمایهگذاری[۳۳] بود. در اینجا دو دستورکاری مختلف را مییابیم: فروید بهنظر بیشتر علاقهمند به نزدیکشدن به مشکل بهطور متاسایکولوژیک[۳۴] میباشد [و] رویکرد اقتصادی[۳۵] را در کارکرد دستگاه روان درنظر میگیرد، درحالیکه کوهات عمدتا به کیفیت سرمایهگذاری اشاره کرد. بنابراین نگاه کوهات بیشتر به پدیدهشناسی[۳۶] نزدیک است تا به متاسایکولوژی.
دیدگاه پدیدارشناسی شاید به ما توصیف قابل درکتری از ویژگیهای خودشیفتهوار بدهد زیرا در خودآگاهی ظاهر میشود اما حداقل از نظر من، به راهی که خودشیفتگی با دیگر مولفههای دنیا روانی بیان میشود اجازهای [توصیف] نمیدهد. بهعبارت دیگر روانشناسیِ خویشتن همراه با تمام پویایی توصیفشدهای که از نقطهنظر یک رویکرد متحدکننده دیده میشود، ما را به نگاه پیش-روانکاوانه از ایگوی دانشگاهی برمیگرداند. همانطوری که خود کوهات اذعان کرد، این تاکتیک اهمیت تعارض را به نفع ایستِ تحولی کمارزش میکند.
این امر غیرقابل انکار است که توضیحات کوهات ازطریق تاکید بر بزرگبینی[۳۷] و روابط آینهای[۳۸] فهم ما از خودشیفتگی را افزایش داد. شاید قابل بحث باشد که آیا اینها ویژگیهای اصلی درگیر در آسیبشناسی بیمار است. شاید احساس شود که توصیف کوهات راهی جدید را باز کرد اما، همانطورکه مشاهدهگری بیرونی میبیند، جستجوهای او ناکامل باقیماند، و باید به دیدگاه منسجمتری که خویشتن را بهتنهایی درنظر نگیرد بلکه در رابطهمندی بین دو خویشتن که بایکدیگر تاثیرمتقابل دارند [درنظر بگیرد]، تغییرشکل مییافت. در این نگاه اخیر تمام دیگر مولفههای نظریهی کلاسیک بهنظر اهمیت ثانویه دارند و نادیده گرفته میشوند. با دانستن توصیفات اولیه از خودشیفتگی که در کارهای فروید ظاهر میشود، چگونه میتوانیم این موضوع را توضیح دهیم؟
برای پاسخ به این سوال باید یک تغییر در متغییرهای را درک کنیم. سرنوشت خودشیفتگی در کار فروید بعد از سال ۱۹۲۰ یک راز باقی ماند؛ یکی از آخرین نظراتش دراین رابطه این بود که خودشیفتگی بهسادگی باید در امتزاج[۳۹] نهایی غرایز عشق و زندگی گنجانده شود (۱۹۴۰). او در شرحوبسط دادن احتمالات دیگر شکست خورد. حداقل برخی از ویژگیهایی که فروید قبلا مرتبط با خودشیفتگی درنظر گرفت میتواند بهعنوان بخشی از آنچه جدیدتر بهعنوان غریزهی مرگ توصیف کرد دیده شود.
تغییرشکل لیبیدوی معطوف به ابژه… به لیبیدوی خودشیفتهوار بدین ترتیب صورت میگیرد که [ایگو ویژگیهای ابژه را تقلید میکند تا بعد از اینکه اید[۴۰] آن را ازدست داد، جایگزین آن شود] واضحا بر یک رهاشدن اهداف جنسی و یک جنسیتزدایی[۴۱] – بنابراین بر یک نوع از والایش[۴۲] دلالت دارد (فروید ۱۹۲۳، صفحه ۳۰).
فروید آگاه بود که این فرآیند یک راه همگانی برای والایش نیست بلکه باور داشت که این امر نیاز به ملاحظهای دقیق دارد. آنچه امروز در این گذار متوجه میشویم این است که جنسیتزدایی که فروید در چنین والایشی مشاهده کرد فرآیندی است که مسیرهای مشابهی غریزهی مرگ را دنبال میکند. اشارهی واضح او به لیبیدوی خودشیفتهوار راه را برای ما باز کرد تا حداقل برخی جنبههای خودشیفتگی را درنظر بگیریم که ممکن است مسیرهای یکسانی با ضد-شهوانیت [۴۳] را دنبال کند که شامل غریزهی تخریبگری میشود، حتی اگر با تظاهرات واضحی از ویرانگری همراه نباشد. نکتهای که باید اینجا تاکید شود این است که تضعیف مفاهیم لیبیدوی معطوف به ابژه و انتخاب ابژهی شهوانی درحال رخ دادن بود.
فروید (۱۹۲۳) بعدتر در همان کار با جزئیات زیادی مسئلهی همجوشی[۴۴] و همجوشزدایی[۴۵] غرایز را درنظر گرفت. در پایان فصلاش درباب دو دسته از غرایز، او انرژی جابهجایی پذیرِ عشق به نفرت و نفرت به عشق را لیبیدوی جنسیتزداییشده مینامد، [که] چیزی نیست که نتواند بهعنوان انرژی والایشیافته توصیف شود (صفحه ۴۶). دراینجا مخلوطی از کارکردهای اروس[۴۶] – متحدکردن و محارکردن[۴۷] – و جنسیتزدایی را مییابیم که نزدیک به هدف غریزهی مرگ است. ازآنجایی که فروید نتیجه گرفت که معمولا والایش در ایگو رخ میدهد، میتوانیم استنباط کنیم که حداقل تاحدی والایشِ جنسیتزدایی و فرآیند متضادِ محارزدایی[۴۸] نیز در ایگو رخ میدهند. فروید (۱۹۲۳) کاملا واضح مینویسد: «ایگو مخالف با اهداف اروس کار میکند و خودش را در خدمت تکانههای غریزی مخالف قرار میدهد» (صفحهی ۴۶).
پس بهطور خلاصه، میتوانیم ایگو را بهعنوان جایگاهی از همجوشی و همجوشزدایی غرایز ببینیم. فروید نتیجه گرفت که خودشیفتگی ایگو امری ثانویه است که از ابژه کنارهگیری کرده است، اما بهطور واضح به مسئلهی انرژی والایشیافته بهعنوان چیزی متصل به خودشیفتگی و در خدمت مقصودی مخالف اهداف اروس برنگشت. من فکر میکنم باید این آخرین اظهارنظر او دربارهی خودشیفتگی را بهعنوان یک اظهارنظر کلی تعبیر کنیم که شامل مولفههایی است که نیاز به تحلیل کاملتری دارند.
بهنظر من میرسد که فروید بسیار به امکان کشف روابط بین خودشیفتگی و غریزهی مرگ نزدیک شد. ما باید مشاهدات فروید در سال ۱۹۲۰ را به خودمان یادآوری کنیم که «در ابتدای زندگی ذهنی، جنگ برای لذت بسیار شدیدتر از بعداز آن است اما خیلی بیمحدودیت نیست: باید تسلیم وقفههای مکرر شود» (صفحه ۶۳). ما شاید این وقفهها را بهعنوان شکستهای اصل لذت در خدمت اروس، و بنابراین بهطور ضمنی [در خدمت] اهداف برعکسش [یعنی] در خدمت رانهی مرگ بفهمیم[۴۹].
برای جمعبندی نقطهنظرم، فرضیهای ساختهام که از زمان آخرین نظریهی رانههای فروید باید احتمال یک خودشیفتگی دوگانه را درنظر بگیریم: یک خودشیفتگی مثبت که هدفش رسیدن به وحدت است، یک خودشفیتگی که هدفگیریش به سمت خودش است – سرمایهگذاری بر خویشتنی که باید تغذیه شود، حداقل تاحدی، به قیمت سرمایهگذاری بر ابژه؛ و یک خودشیفتگی منفی که به سمت سطح صفر[۵۰] تکاپو دارد، هدفگیریش نیستی[۵۱] است و به سمت مرگ روانی حرکت میکند. این تمایز نمیتواند بهسادگی توسط تمایزهای معمول بین خودشیفتگی سالم و آسیبشناختی جذب شود. یک عدمتعادل به نفع خودشیفتگی ممکن است مثبت باشد باوجودیکه آسیبشناختی [است]، زیرا روابط با ابژهها را فقرزده میکند. اگرچه [خودشیفتگی مثبت] کمتر از خودشیفتگی منفی مخرب است که اهدافش به سمت خود-فقیرسازی[۵۲] سوژه تا نقطهای نزدیک به نابودی است.
اختلالات شخصیت خودشیفته تمام عواقب بالینی خودشیفتگی را شامل نمیشود. افسردگیهایی خاص (که من خودشیفتگی اخلاقی[۵۳] مینامم؛ نگاه شود به گرین ۲۰۰۱) که بر زهد و منفیسازیِ خشنودی[۵۴] مبنتی است (برمبنای استاندارهای رایج لذت، محرومیت از خشنودی نسبتبه خودِ خشنودی ارزشِ زیادی مییابد) – شامل حالتهای بیهودگی، خالیبودن، تهیبودن، بیاشتهایی عصبی[۵۵]، و ایدهآلسازی شدید – نمونههایی از سرمایهزدایی از رانهها میباشند. باید به یاد داشت که نصف جمعیت دنیا، اگر نه بیشتر، براساس استاندارهای مذهبیِ زندگی میکنند که مدعی برتری چشمپوشی از هرنوع خشنودی هستند [و] طرفداران را مقید میکنند تا ازطریق دستکشیدن از جستجوی واهی برای لذت از ناامیدی و سرخوردگی اجتناب کند.
مختصری از نمونه های بالینی
یک مورد از خودشیفتگی مثبت
با وجود این واقعیت که آقای ایکس برای روانکاوی به من ارجاع شد، توضیح او برای جستجوی درمان خیلی واضح نبود. او بهطور مبهمی ناامیدی فراگیری هم شخصی و هم حرفهای را توصیف کرد؛ اختلالات شخصیت؛ ناسازگاری در تمام زمینهها؛ احساسهایی از موفقیتی کمترازحد. من در آن زمان جوان بودم و کاملا از محدودیتهای خودم و [محدودیتهای] روانکاوی آگاه نبودم.
آقای ایکس از احساس ناخشنودی در حوزههای متعددی شامل عشق، روابط خانوادگی و کار شکایت داشت. او به یاد میآورد که در طی دوران کودکی برای بازههای طولانی تنها رها میشده [و] تنها در باغ، به اختراع بازیها و نمایش بیپایان فانتزیهای [مشغول بوده است]. درطی دوران نوجوان یک نوازنده پیانوی بااستعداد بوده است. بعدا جوانترین وکیل در سرزمین مادریاش شده اما این حرفهای بود که هیچوقت در آن کار نکرد. او با دوستدخترش به فرانسه مهاجرت کرده بود، با او ازواج کرده و دو فرزند داشت. او خوب از ادبیات آگاه بود، دربارهی موسیقی مطلع بود وگرنه غیراصیل بود. او خود را در سطح بالایی از گفتار کلامی بیان میکرد و آشکارا دربارهی موضوعات هنری پراشتیاق بود. [بهعنوان] یک مرد خود-محور، استعداد و تحصیلات خود را در مهمانیهای شام خصوصی نمایش میداد، جایی که دیگر مهمانان را مجذوب و تقریبا هیپنوتیزم میکرد، [مهمانانی که] بهسختی میتوانستند واژهای بگویند [و] بنابراین او مکالمه را انحصاری میکرد.
آقای ایکس جوانترین پسر یک پدر مسن بود، دکتری مهربان که خودش را وقف مردم فقیری کرد که مجبور به مهاجرت شده بودند. او توسط همکارانش محترم شمرده میشد و مورد عشق بیمارانش بود. پدر آقای ایکس به خدا باور داشت و خرافاتی و وسواسی بود. او مکررا با همسرش دعوا میکرد بهخصوص زمانی که میخواست با او رابطهی جنسی داشته باشد، که براساس خاطرات بیمارم، [مادرش] با غرقشدن در اشک از آن امتناع میکرد. آقای ایکس به یاد میآورد که پدرش غالبا در کنار تخت خودش درحال دعا برای روح پسرش بوده است؛ پدر بیمار باید قبلا باوری شکل داده باشد که چیزی در مورد او (یعنی بیمار) مشکل دارد.
مادر آقای ایکس، مانند همسر آقای ایکس، یک خارجی بود. قبل از بهدنیا آمدن بیمارم، والدینش یک کودک را ازدست داده بودند، یک دختر حدودا دو ساله که – آنگونه که در این موارد بسیار رخ میدهد – در خاطرهی مادر ایدهآلسازی شده بود؛ تصویر دختر کوچک مکررا در مهای از کمال برانگیخته میشد که آقای اکیس نمیتوانست هرگز امیدی به رسیدن به آن در چشمان مادرش داشته باشد. خواهرِ مرده توضیح رسمی برای ناخشوندی مزمنی در مادر «مرده» است که از ازدواج ناشادش، کم درآمدی شوهرش، زندگی اجتماعی سطح پاییناش و غیره شکایت میکرد.
مادر آقای ایکس ساعات زیادی را با پسرش صرف میکرد، غرور او را برمیانگیخت و استعداد هنریاش را تشویق میکرد، اما او را از دوستانش مجزا میکرد با این باور که آنها او را تحقیر خواهند کرد. او برای پسرش داستانهای ترسناکی از سرزمین مادریش تعریف میکرد که چگونه کودکان در کشتزارها توسط داسهای دهقانانی که متوجه میشدند آنها در کشتزارها دراز کشیدهاند، تکهتکه میشدند. او میگفت که او آقای ایکس را به سینما میبرده [و] این گردشها را از پدرش مخفی میکرده که مطمئنا آن را محکوم و تنبه میکرد؛ او پسر را با وانمودکردن اینکه اگر او این راز را فاش کند «پدرت میتواند از سکته قلبی بمیرد» وحشتزده میکرد.
درمان روانکاوانهی آقای ایکس ویژگیهای بسیاری از خود-ایدهآلسازی، بزرگبینی، تحقیر مشکلات معمولی زندگی را آشکار کرد. خیلی زود بعد از شروع درمان، او از کارش استعفا داد زیرا احساس میکرد کارهایی که از او خواسته میشود انجام دهد شایستهی او نیست. والدین همسرش توافق به حمایت مالی او کردن بدون اینکه او کاری انجام دهد. از آن زمان به بعد او در هیچ حرفهای کار نکرد.
او تصمیم گرفت که زبان مادریاش را «باز-تسخیر» کند که زبان پدرش نیز بود (که اصلیتاش لاتینی بود درحالیکه مادرش از اروپای شرقی میآمد). او در یک استدیوی اجارهای تنها مطالعه میکرد تا بر زبان مسلط شود و درنهایت تصمیم گرفت که یک شاعر شود. نتیجهی خارقالعاده این بود که او موفق شد اشعارش را در یک نقد ادبی معتبر که به زبان مادریش چاپ میشد، منتشر کند. اما بعد از موفقیت، آقای ایکس متوجه شد که نمیتواند به نوشتن ادامه دهد؛ او الهاماش را ازدستداده بود.
او بهاندازهی لیاقت یک منتقد موسیقی، بهطور بیپایانی به موسیقی گوش میکرد اما مشغولیت حرفهای در این زمینه را کاهش داد. او یک کلکسیونر صفحهی موسیقی بود و بیشتر پولش را صرف خرید صفحههای موسیقی میکرد اما اگر بعد از خرید متوجه میشد که صفحه کمترین عیبی دارد (این موضوع برای قبل از عصر دیسکهای فشرده بود)، به مغازه برمیگشت و آن را تعویض میکرد، کاملا مثل اینکه آن را زدیده باشد، یکی دیگر که بهنظر عالی میآمد را میگرفت و نقص مشکوک را از متصدی فروش مخفی میکرد. او روزها را فقط با انجام کارهایی که دوست داشت سپری میکرد: خواندن، نوشتن، گوشکردن به موسیقی، و به سینما رفتن درحالیکه بقیه فعالیتها را با تحقیر مینگریست. او همچنین معشوقهاش را میدید ولی همچنان ناراضی بود.
آقای ایکس خیانتهای عشقی زیادی داشت که هیچکدام باقی نماند. بیشتر اوقات بدن معشوقه که زمانی که لباس برتن داشت او را جذب کرده بود، زمانی که بعدتر عریان میشد برخی نقصها را برای او آشکار میکرد که نفرتانگیز مییافت: پستانهایی که خیلی کوچک بود، رانهای انحرافدار، پاهای غیرجذاب، یا نقصهای دیگر.
درطی تحلیل (که به تعداد سه بار در هفته انجام میشد)، فانتریهای بزرگبینانه، سبکزندگی تنها، ناامیدی از هسمرش و خشم معطوف به او، غفلت کامل از فرزنداناش زمانی که آنها انتظارات او را برآورده نمیکردند، دوستان کم که هیچوقت دوستان صمیمی نبودند را مشاهده کردم. در انتقال، بعضیاوقات ایدهآلسازی میشدم و در مواقع دیگر بازنماییکنندهی چهرهای متخلف بودم که اگر جرعتاش را داشت تمایل داشت بشود. او درنهایت گفت باید به کشور مادریاش برگردد – یک دروغ – و بنابراین باید درمان را خاتمه دهد. او نتوانست اقرار کند که میخواست تسلیم شود.
آقای ایکس چند سال بعد، بعد از مرگ تصادفی همسرش، برای مدتی برگشت تا مرا ببیند. چندسال بعد از آن، او را در یک کنسرت دیدم و از من خواست که برای یک ملاقات شخصی من را ببیند. من قبول کردم زیرا درمان خاتمه یافته بود.
او برای چای آمد و حجم خارقالعادهای از نمایشگری اغواگرایانه را نشان داد. او نمیتوانست این ایده که او فقط یک بیمار برای من بود را تاب آورد و بنابراین باید به من نشان میداد که بهعنوان یک فرد چقدر میتوانست جالب باشد. این آخرین تماس ما بود.
از این توصیف کوتاه میتوانیم ببینیم که آقای ایکس بهطور مداوم میجنگید تا غرور و اعتمادبهنفساش را حفظ کند و تا از تصویرش در سطحی والایشیافته دفاع کند تا مادرِ همهجا حاضرش را اغوا کند و تا او را متقاعد کند که یک ابژهی قابل عشقورزی است. اما اینها تلاشهایی بیهوده بود. خودشیفتگی مادر حتی در سنین پیری بدونتغییر باقی ماند[۵۶]. بهعلاوه جنگ آقای ایکس یک کیفیت خود-نگهداری داشت. خود-تخریبگری او به تلاش برای فرار از هرنوع احساس از سروکار داشتن با ابژههای صمیمی (نزدیک) و به کمبود حسی از مسئولیت برای فرزندانِ ناامیدش محدود میشد.
من مورد آقای ایکس را مثالی از خودشیفتگی مثبت (اگرچه غیرسالم) درنظر میگیرم. او از مرگ همسرش جان بهدر برد و در سوگواریاش او را ایدهآل کرد و در مراقبت از فرزندانش شکست خورد.
من بهطور خاص تحت تاثیر یک ویژگی قرار گرفتم: او نمیتوانست هیچ هدیهای از زنی که با او رابطهی جنسی داشت قبول کند. مدتی طول کشید که بفهمم که این امتناع بازنماییکنندهی یک اجتناب از هر نوع تعهد متقابل بود، یعنی اینکه مجبور شود چیزی در عوض ارائه دهد که این معنی را داشت که یک رابطه اتفاق افتاده است.
یک مورد از خودشیفتگی منفی
اجازه دهیم به بحث درباب خودشیفتگی منفی برویم که خانم وای یک مثال موردی از آن است. او حدود سی سال داشت زمانی که بعد از چندین دورهی افسردگی که بهخاطر آنها بستری شده بود ارجاع شد. تمام درمانهای زیستشناختی شکست خورده بود. همکاری که در بیمارستان از او مراقبت میکرد تصمیم گرفت او را پیش من بفرستد زیرا پسزمینهی رواننژندی[۵۷] قابل توجهای را شناسایی کرده بود.
من بهخوبی اولین ملاقات خانم وای را در دورانی که تازه کار روانکاویام را شروع کرده بودم به خاطر دارم. او روبروی من نشست، سرش را روی سینهاش خم کرد، جرعت نداشت به من نگاه کند، بهوضوح در اندوهی عمیقی با صدایی آهسته صحبت میکرد. بااینوجود برخی شکلهای ارتباط بنا شدند و او قبول کرد درمان را شروع کند. او بیش از ده سال در درمان ماند تازمانیکه بهطور تصادفی فوت کرد – درغیراینصورت من فکر میکنم او همچنان میآمد.
خانم وای یک استاد فلسفه بود اما فقط برای یک سال قبل از اینکه مریض شود، تدریس کرده بود. من این فرصت را داشتم که برخی دانشجویان قبلیاش را بهطور اجتماعی ملاقات کنم و بفهمم که آنها خاطرات واضحی از تدریس عالی او داشتند. اما براساس استاندارهای خانم وای او بدترین استادی که هرگز وجود داشته بود. او با دردی چشمگیری اعتراف کرد که سخنرانیها را برای کلاسش با گردهم آوردن اطلاعات از کتابهای مختلف آماده کرده بود. او بهخاطر ابداع نکردن فلسفه همانند سقراط [و] درعوض تنها تدریس آن، [و] یادگرفتن از کتابهایی که دیگران نوشته بودند گناهکار بود.
زمانی که خانم وای درمان را شروع کرد هیچوقت از خانهاش بیرون نمیرفت و درواقع هیچوقت هیچجا نمیرفت – نه به سینما، تاتر، یا کنسرت، هیچ وقت با دوستان معاشرت نمیکرد. او آپارتمانش را فقط به قصد آمدن به جلسات ترک میکرد و بلافاصله بعداز آن به آنجا برمیگشت. او مستمری ازکارافتادگی داشت که با آن خیلی ارزان زندگی میکرد. او هیچوقت برای خودش غذا درست نمیکرد و فقط ژانبون و ماست میخورد. بهنظر میرسید که فعالیتهایش به خواندن فلسفه با زمینهای مذهبی محدود میشد بااینکه هیچ مذهبی نداشت.
خانم وای انتقال بسیار قوی با من بهعنوان یک شخص[۵۸] داشت، و نه با من بهعنوان روانکاو. او خیلی بهندرست رویا میدید و هیچوقت فانتزی نداشت. دراصل او روابط با والدیناش را خاتمه داده بود؛ مادرش کسی بود که هرگز انتظار نداشت تا آخر عمرش او را دوباره ببیند درحالیکه پدرش را در طی ده سال برای یک یا دوبار دید. درواقع تاحدی برای سالهایی او توسط پدربزرگ و مادربزرگش بزرگشده بود و بعدا به خانهی والدینش برگشته بود. او رابطهی خوبی را با خواهرش نگه داشت که با یک افسر غیرنظامی متوسط ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت که خانم وای عاشق آنها بود. یک بار در سال یک هفته را با خواهر و خانوادهاش میگذراند.
جلسات تحلیلی خانم وای تکراری و عقیم بهنظر میرسید؛ هرگز هیچ بینشی رخ نداد. هیچ تغییری حاصل نشد. من احساس ترحم و شفقت برای رنج او داشتم. او در یک جلسه با ظاهری کاملا تغییریافته، [با] پوشیدن لباسی پرتجمل و داشتن آرایشی غلیظ که تقریبا غیرقابل شناختهشدن بود، در من یک واکنش قوی غیرمنتظره ایجاد کرد. من فهمیدم که او درطیزمانی که در یک خانهی شفایابی ساکن بود، مردی [که] یک کارگرد سادهی بدون فرهنگ [بود] را ملاقات کرده بود. یکبار با او خوابیده بود اما بعد از دو هفته تصمیم گرفته بود که به او علاقهای ندارد و روابطش با او را خاتمه داده بود. آن مرد با هیچ کس دیگری جایگزین نشد.
درطی درمان خانم وای به الکل اعتیاد پیدا کرد که نمیتوانست متوقف شود. اعتیاد ویژهاش به «ماریه بریزارد[۵۹]» بود، نوشیدنی که نام یک زن را داشت. خانم وای درنهایت در یک شرایط مرموز، در بافتی از پرخوری دهانی جانداد: او بعد از تلاشی حریصانه برای قورت دادن حجم زیادی از غذا خفه شد.
این مورد میتواند یک افسردگی مزمن درنظر گرفته شود. اما برای من این دقیقا یک مورد خودشیفتگی منفی است همراه با آرزوی همیشگی برای نیستی. هیچ شواهدی برای هرنوعی از سرمایهگذاری وجود نداشت بهغیراز بر شخص من[۶۰] که خانم وای نمیتوانست از آن استفاده کند. یکبار او بهعنوان یک مسافر در ماشینی بود که ماشین تصادف سختی داشت؛ او باور داشت که خواهد مرد. وقتی منتظر آمبولانس بودند او فقط به یک شخص فرد میکرد: من. دونیمهشدنِ انتقال بین ابژهای بهعنوان یک شخص و ابژهای بهعنوان یک روانکاو قابل توجه بود. او عاشق من بود اما نمیتوانست از هیچچیزی که میتوانستم به او بدهم استفاده کند – و بهخصوص نمیتوانست به هیچ فهمی از دنیا روانیاش برسد. دوستانش که تلاش کردند کمکاش کنند بهزودی ناامید شدند و او را رها کردند. باید اعتراف کنم که در کمک به او شکست خوردم، اگرچه متوجه شدم که ابژهی عشقِ او شدن یک مرحلهی مهم بود که زندهماندن او را برای مدتی تضمین کرد.
بحث درباره ی موارد
دو موردی که در اینجا ارائه شد شکستهای درمانی بودند. بااینحال منظور من این نیست که این را منتقل کنم که خودشیفتگی یا شخصیتهای خودشیفتهوار هیچگاه به درمان روانکاوانه پاسخ نمیدهند. چیزی که اتفاق افتاد این بود که من این دو بیمار را درطی شروع کارم بهعنوان روانکاو دیدم؛ آنها نماینده نوعی از بیماران بودند که بالینگران قدیمیتر به همکاران جوان ارجاع میدهند تااینکه خودشان وارد درمانشان شوند.
درحالیکه در مورد خانم وای رنجکشیدن شدید درخطمقدم خودآگاه بود، در مورد آقای ایکس (خودشیفتگی مثبت) رنجکشیدن بهطور عمده از یک زخم خودشیفتهوار در رابطه با موقعیت اجتماعی بیمار تشکیل میشد. درواقع آقای ایکس در رنجی که از تمسخر میکشید، در طولانی مدت خودش را از موفقیتهای شخصی محروم کرده بود. از دوران کودکی فانتزیهای بزرگبینانهاش بیتغییر مانده بود. یک موقعیت آینهای حاضر بود؛ برای مثال بعد از تعبیرهایی خاص او کف میزد و بلند میگفت «آفرین دکتر گرین». اما هیچ تغییری رخ نداد.
با درخواست من آقای ایکس موافقت کرد که ملاقاتهایمان را خاتمه دهیم، اگرچه اولین واکنش او این بود که مبلغ پرداختیاش را افزایش دهد اگر با اینکار میتوانستم دیدن او را ادامه دهم. من با این موضوع موافقت نکردم زیرا این احساس را داشتم که برخوردهای بیشتر بیفایده است. در آخرین جلسه، او به من گفت «دکتر گرین، شما تمام تلاشتان برای کمک به من را انجام دادید. من بر دو والدینم تثبیت شدهام. شاید شما من را از همانندسازی با پدرم آزاد کرده باشیم اما در جدا کردن من از تاثیر مادرم که قویتر بود شکست خوردید». من این احساس را داشتم که او درست میگوید.
مورد خانم وای مشکلات متفاوتی ایجاد میکرد. او هیچوقت قادر نبود با مادرش سازگار شود کسی که میگفت ازش متنفر است. او احساس مثبت بیشتر نسبت به پدرش داشت اما او را ضعیف و کاملا تحت سلطهی همسرش میدید. او دانشآموز بااستعدادی شد و در سطوح بالاتر علمی موفق گردید اما بدون اینکه عشق مادرش را بدست آورد: درواقع مادرش بهطور سادیستیک منتقد او باقی ماند.
زندگی هیجانی خانم وای فقرزده بود. او عاشق استادی مسنتر شد – کسی که احتمالا هیچوقت متوجه احساسات عاشقانه او درطی آن [یک] سال قبل از بیمار شدنش نشد. چنین چیزی دیگر هرگز اتفاق نیافتاد. تنفرش از مادر بسیار شدید بود و همیشگی بهنظر میرسید. خانم وای احساس میکرد که توسط مادر آزاردیده است – بهویژه در رابطه با جنسانیتاش و بدون هیچ دلیلی برای این امر؛ او حتی فعالیت جنسی نداشت. تنها علاقهای که توانسته بود در زندگی جمع کند فلسفه بود اما در واقع او ظاهر زنی با تحصیلات و فرهیختگی کمتر را داشت – شاید شبیه به کارمند پست [بود]، حرفهی مادرش. مثل این بود که زندگی در لحظهای که احساس مریضی کرد متوقف شد. من فکر میکنم که ناامیدیاش که رویای عشق هیچگاه به حقیقت نمیپیوندد بسیار برای او دردناک بود.
شرح و بسط نظری
خودشیفتگی منفی شکلی از خودشیفتگی است که وقتی با رانههای خود-تخریبگر[۶۱] ترکیب شود روی میدهد. دراینجا رانهها در کار هستند؛ آنها در تقابل با کنارهگیری حاضر نیستند بلکه با آن متحد میباشند. فقرزدگی روابط ابژه نشان دهندهی خودشیفتگیِ نیست که هدفش اثباتکردن خویشتناش یا تغذیهی احساس بزرگبینی یا روابط آینهای از نوعی است که در آقای ایکس مشاهده شد. من در هیچ کدام از موارد شاهد تلاش برای خودکشی نبودم. در خودشیفتگی مثبت، دیگران بهعنوان افرادی کم ارزش دیده میشوند: نادان، مبتذل، معمولی، سطح پایین. در خودشیفتگی منفی بیمار کسی است که تنها ارزش تحقیر همگانی را دارد؛ او حقِ داشتن هیچ احترام یا خشنودی را ندارد. هرچقدر کمتر خشنودی بگیرد بیمار بیشتر باور میکند که این سرنوشت او را سزاوار است. دراینجا ممکن است مازوخیسم اخلاقی را به یاد آوریم اما این یک مشابهت اشتباه است زیرا هیچ جستجویی برای تنبیه یا تحقیر در خودشیفتگی مثبت[۶۲] وجود ندارد؛ درعوض این بیماران توسط خود-تنبیهگری یا تنبیه تحمیلی ازطرف دیگران به دنبال رنج کمتر هستند. آنها [با] انتظار کشیدن برای مرگ دنبال هیچچیزی بهجز نجاتیافتن نیستند. زندگی آنها تهیست. و وقتی چنین بیماری عاشق کسی مانند درمانگر تحلیلی میشود، بیمار آگاه است و میپذیرد که این عشق به هیچجایی نمیرسد، بدون اینکه بگذارد در وهم انتقالی گیر بیافتد. هیچ بینشی بدست نمیآید. بهغیر از در لحظههایی بسیار نادر، عواطف همیشه خفه است، زندگی هیچ شادی ندارد، و درد رنگمایه بنیادین باقی میماند [که] مقدارِ نهچندانی از رنجکشیدن را شبیه غم یا مردگی میسازد. درواقع بهنظر میرسد که این بیماران با یک تصویر مادرانه له شدهاند، کسی که آنها میتوانند ازنظر اجتماعی از آن آزاد شوند اما نه [ازنظر] درونی. خودشیفتگی منفی نتیجه ترکیب خودشیفتگی با یک جهتدهی به سوی مرگِ روانی است.
خودشیفتگی زندگی یک راه برای زندهبودن است – بعضیاوقات بهطور انگلی، بعضیاواقت بهطور خود-بسنده – با یک ایگوی فقرزده که محدود به روابط وهمی است که بدون هیچ سروکار داشتنی با ابژهها، خویشتن را حمایت میکند. دراینجا به ابژههای زنده اشاره میکنم نه آنهایی که لزوما ایدهآلسازی شدهاند. خودشیفتگی مرگ یک پرورشِ خالیبودن، تهیبودن، خود-تحقیری، کنارهگیری تخریبگر، و خود-استهلاکی دائمی با کیفیت غالب مازوخیستی است: اشکها، اشکها، اشکها.
اگرچه این میتواند طرحکلی باشد تا یک نقطهنظر را خیلی ساده کشید، من باید از این ایده دفاع کنم که روابط ابژه و روابط خودشیفتهوار در شروعشان بیشتر مکمل یکدیگر هستند تا باهم اختلاف داشته باشند. آنچه ما بین نوزاد و ابژههای نخستیناش میبینیم بهوضوح نشان میدهد که لحظههایی وجود دارد که در طی آن ابژه باوجودیکه متمایز نیست در روان کودک حاضر است. اما در لحظههای دیگر برای مثال در خواب، تنهایی، یا کنارهگیری طبیعی، گفتگو با ابژه یکسان نیست؛ بلکه این موقعیتی متفاوت با لحظههای رویارویی با ابژه است. بنابراین آنچه من پیشنهاد میکنم وجود تنوعی از حالتهای روانی است که در آن روابط ابژه و روابط خودشیفتهوار بهطور متناوب از لحظهای به لحظهی دیگر غالب هستند.
درطی دوران تحول، در برخی ساختارهای روانی روابط خودشیفتهوار غالب خواهند شد (اضطراب دربارهی روابط ابژه، خود-محافظتی، کپسولهسازی[۶۳]) و در این موقعیتها دو مسیر تحولی ممکن است. اولی آنچه ما خودپرستی[۶۴] (خودخواهی، کنارهگیری، خود-بسندگی، یک شخصیت خود-محور) مینامیم را اولویتبندی میکند. اما در مورد دیگر، جنبههای تخریبگر مسلط هستند. این فقط سرمایهگذاری بر روی ابژه نیست که مورد حمله قرار میگیرد بلکه حتی در سطحی عمیقتر خویشتن هم [مورد حمله قرار میگیرد]. در چنین موقعیتی در ابتدا بهنظر میرسد که خودشیفتگی و مازوخیستم بهطور تنگاتنگی بهم متصل هستند. اما در بررسی عمیقتر، ویژگی غالب خود-ناپدیدی[۶۵] و مشغولیتزدایی[۶۶] یافت میشود. من این تاثیر را به آنچه یک کارکرد ابژهزدایی[۶۷] مینامم نسبت دادهام، که تغییرشکل کارکردهای روانی به ابژهها (کارکردهای ابژهگذاری[۶۸]) را خنثی میکند. من در جای دیگری (گرین ۱۹۹۹) درباب اشتغالزدایی[۶۹] و سرمایهزدایی[۷۰] (شامل حالتهایی که به سمت خود-نگهداری میرود) و درباب یک هدف مبهم برای خود-فرسودگی[۷۱] که بعضیاوقات میتواند منجر به مرگ شود، توضیحات مفصلی را ارائه دادهام.
نکات پایانی
آخرین نظریهی رانههای فروید – که برخلاف هتک حرمتهای مکرر از طرف همکاران آمریکای شمالیام، سودمند میدانم – به من کمک میکند تا دربارهی ایدههایم درباب خودشیفتگی دوباره فکر کنم. فروید جستجویش درباب خودشیفتگی را بعد از سال ۱۹۲۰ رها کرد، [و] بهطور ضمنی آن را بخشی از رانههای عشق درنظر گرفت. او امکانی از یک ارتباط بین خودشیفتگی و رانههای تخریبگر یا مرگ را درنظر نگرفت. این چیزی است که من تلاش کردم در کارهایم بین سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۳ گسترش دهم (گرین ۱۹۸۳، گرین ۲۰۰۱)[۷۲].
چرا میگویم که با مفهومپردازی کوهات (۱۹۷۱) از خودشیفتگی مخالف هستم؟ جواب این است که من این احساس را دارم که رانهها در پسزمینه نقش مهمی در هر دو مورد بالینی ارائه شده بازی کردند. محدودیت فضا از شرحوبسط بیشتر شواهد خاصی در اینجا جلوگیری میکند اما میتوانم بگویم که سادیسم، مازوخیسم، رفتارهای انحرافی، و تثبیتهای دهانی و مقعدی به روشهای مختلفی، قویا در هر دو بیمار ریشه داشتند.
آخرین موضوعی که میخواهم دراینجا حداقل بهطور خلاصه اشاره کنم خودشیفتگی نخستین است. امروزه این نظر رایج است که براساس تحقیقات مشاهداتی نوزادان، حجم عظیمی از شواهد را در دسترس داریم که مفهومپردازی فروید از خودشیفتگی نخسیتن را رد میکند، همانطوری که مفهوم همزیستی[۷۳] ماهلر[۷۴] را رد میکند. من موافقم که کودکان به رفتار مادرشان، به بیان خلقی، و به طرزبرخورد مراقبتی نشانههای واکنشی نشان میدهد. اما میخواهم تاکید کنم که این امر کل داستان را به ما نمیگوید. این مشاهدات رفتاری هستند؛ ما همچنان نمیدانیم که در ذهن کودک چه میگذرد، بلکه فقط میتوانیم آنچه به ما نشان میدهد را ببینیم. واکنشهای کودک به ابژهی نخستین (اکنون مد است که اصطلاح مراقب[۷۵] را استفاده کرد) این را ثابت نمیکند که کودک میتواند بهعنوان موجودیتی مجزا موقعیت را در رابطه با موجودیت مجزای دیگر تجربه کند – یعنی [این را تجربه کند که] رابطه دو شخص را بههم متصل میکند.
وینیکات[۷۶] (۱۹۷۱) این ایده را بیان میکند – ایدهای قانعکنندهتر برای من – که وقتی کودک به چهرهی مادر نگاه میکند، آنچه کودک میبیند خود اوست و نه مادر. بهعلاوه، ادراک اولیه از ابژه بهعنوان شخصی متمایز لزوما یک مزیت نیست زیرا کودک میتواند توانایی تجربهی خلق یک ابژهی ذهنی[۷۷] که ازطریق همهتوانیاش[۷۸] متولد میشود را از دست بدهد. ابژهای که اینچنین زود ادراک شود منجر به وابستهشدن بیشتر کودک به خلقهای مادر میشود. احتمالا کودک این خلقها را براساس حالتهای درونی خودش تعبیر میکند [و] منجر به ساختن یک خود کاذب[۷۹] میشود تا با مادر موافقت کند. بهطور خلاصه، من باور دارم که مفهوم خودشیفتگی نخستین سزاوار بازتعبیر شدن است بهجای اینکه بدون بررسی کامل رد شود.
خودشیفتگی مانند دیگر مفاهیم روانکاوانه با دنیای درونی فرضی در کودک مرتبط است. این یک مهفوم درونروانی[۸۰] است که باید با روابط بینذهنی[۸۱] در انتقال منطبق شود.
ارزیابی از مفهوم خویشتن – و نه حتی ارزیابی از خویشتن که بهعنوان «من[۸۲]» دیده میشود – کافی نیست تا خودشیفتگی را کامل درک کنیم. ما باید سوژه[۸۳] را درنظر بگیریم، [که] مفهومی بسیار دشوارتر برای تعریف [است]. بهمنظور تعریف سوژه نیاز به سوژهی دیگری است زیرا این فقط یک سوژه است که میتواند مفهوم سوژه را داشته باشد. ذهنیت[۸۴] درتعریف، در نگاه فلسفی به این واژه، بین-ذهنی میباشد. این سوژهی دیگر، نه یک ابژه و نه یک شخص است. ممکن است سوژه بهعنوان یک وجود[۸۵] تصور شود که میتواند بپرسد «من کی هستم؟» حتی قبل از اینکه به پرسیدن «تو کی هست؟» فکر کند.
منبع :
Green, A. (2002). A dual conception of narcissism: Positive and negative organizations. The Psychoanalytic Quarterly, ۷۱(۴), ۶۳۱-۶۴۹.
پیوست:
* نسخه کوتاهتر این مقاله در همنشست روانکاوانه سال ۲۰۰۲ با عنوان «بازبینی خودشیفتگی: تغییرات بالینی و مفهومی»، نیویورک، ۲۳ و ۲۴ فوریه
[۱] Narcissism
[۲] Positive narcissism
[۳] Negative narcissism
[۴] Life narcissism
[۵] Death narcissism
[۶] Primary narcissism
[۷] Narcissistic neuroses
[۸] Transference
[۹] Dementia praecox
[۱۰] Schizophrenia
[۱۱] Libido
[۱۲] Ego
[۱۳] Psychoses
[۱۴] Object libido
[۱۵] Narcissistic libido
[۱۶] Self
[۱۷] Love or life drives
[۱۸] Death and destructive drives
[۱۹] Autoeroticism
[۲۰] Death instinct
[۲۱] Structural model
[۲۲] Secondary narcissism
[۲۳] Klein
[۲۴] Rosenfeld
[۲۵] IPA Congress
[۲۶] Balinet
[۲۷] Ferenczi
[۲۸] Kohut
[۲۹] Grunberger
[۳۰] Self psychology
[۳۱] Kernberg
[۳۲] Self-preservative
[۳۳] Cathexis
[۳۴] Metapsychologically
[۳۵] Economic approach
[۳۶] Phenomenology
[۳۷] Grandiosity
[۳۸] Mirroring relations
[۳۹] synthesis
[۴۰] Id
[۴۱] Desexualisation
[۴۲] Sublimation
[۴۳] Anti-eroticism
[۴۴] Fusion
[۴۵] De-fusion
[۴۶] Eros
[۴۷] Binding
[۴۸] Unbinding
[۴۹] پانوشت نویسنده: برای شرحوبسط بیشتر این بحث رجوع شود به گرین ۲۰۰۱
[۵۰] Zero level
[۵۱] Nothingness
[۵۲] Self-impoverishment
[۵۳] Moral narcissism
[۵۴] Gratification
[۵۵] Anorexia
[۵۶] پانوشت نویسنده: براساس توضیح من (گرین ۱۹۸۳،۲۰۰۱) او یک مادر مرده بود
[۵۷] Neurotic
[۵۸] Person
[۵۹] Marie Brizzard
[۶۰] My person
[۶۱] Self-destructive
[۶۲] یادداشت مترجم: براساس جملات قبل که نویسنده درباره خودشیفتگی منفی صحبت میکند و آن را با مازوخسیم اخلاقی مقایسه میکند، بهنظر میرسد اینجا باید خودشیفتگی منفی نوشته میشد
[۶۳] Encapsulation
[۶۴] Egoism
[۶۵] Self-disappearance
[۶۶] Disinvolvement
[۶۷] Disobjectalizing function
[۶۸] Objectalizing functions
[۶۹] Disengagement
[۷۰] Disinvestment
[۷۱] Self-exhaustion
[۷۲] پانوشت نویسنده: در ملاقات روزنفلد در سال ۱۹۸۴ در همنشست مارسی درباب رانهی مرگ، من متوجه موافقتم با او شدم. این آغاز دوستی بود که تا زمان مرگ او ادامه یافت
[۷۳] Symbiosis
[۷۴] Mahler
[۷۵] Caregiver
[۷۶] Winnicott
[۷۷] Subjective object
[۷۸] Omnipotence
[۷۹] False self
[۸۰] Intrapsychic
[۸۱] Interrsubjective
[۸۲] I
[۸۳] Subject
[۸۴] Subjectivity
[۸۵] Being