Phobia by Dragos Bagia (2019)

از همان ابتدای روانکاوی، روان‌نژندی فوبیک[۱] به‌عنوان یک ترس غیرمنطقی توصیف شد که با احساسی از انزجار درهم‌آمیخته بود و در روبرو شدن با ابژه‌هایی معین یا موقعیت‌های معین برمی‌خواست. فوبیا یک گرایش اجتنابی، یک جابه‌جایی[۲] بر روی ابژه یا موقعیت که بعد فوبوژنیک[۳] می‌شود، و یک فرافکنی به‌سمت بیرون را درهم می‌آمیزد. به‌طور معمول این ترکیبِ فاکتورها یک علامت را تشکیل می‌دهد که به روان فقط در شکلی محدود و مشخص مربوط می‌شود، تا جایی که وقتی سوژه در دورزدن ابژه‌ها یا موقعیت‌هایی که فوبیا را برمی‌انگیزد موفق می‌شود، کارکرد او حتی می‌تواند با حالت بهنجاری سازگار گردد. این تصویرِ به‌خوبی-محدودشده متعاقبا درنتیجه‌ی رویارویی با شکل‌هایی گسترده‌تر [از فوبیا] به چالش کشیده شده است، [و] تحلیل آن که به‌ندرت براساس مکانیزم‌های نمادپردازی[۴] می‌باشد توسط جابه‌جایی آشکار می‌گردد. چهارچوب روان‌نژندی درباب فوبیا به‌نظر شکسته شده و به شکل‌های تهاجمی‌تر از اضطراب اجازه ظاهر شدن می‌دهد.

به‌علاوه، به‌نظر می‌آید که طبیعتِ معمول اضطراب متفاوت از اضطرابی‌ست که در روان‌نژندی فوبیک حاضر است. من به تفاوتی که از ابتدا بین روان‌نژندی اضطراب و فوبیا – [که] به‌طریقی دیگر به‌عنوان اضطراب هستریا[۵] شناخته می‌شود – بنا شد اشاره ندارم بلکه به روابط بین اضطراب، وحشت و هراس اشاره دارم که، اگرچه در آسیب‌شناسی روان‌پزشکی درنظر گرفته شدند، به‌اندازه‌ی اشاره‌ای به آن ارجاع‌شده بدون اینکه گسترش بیشتری بیابد. مسلما می‌توان اشاره به آنها را در نظریه (بخش نظری) با توجه به ظاهر فرضی در طی دوران کودکی بیماران یافت، شامل «ترس از نابودی[۶] و اضطراب‌های بی‌نام[۷]» یا «رنج‌های بدوی[۸]» اما توصیف بالینی آنها در بزرگسالان مورد توجه کمی در روانکاوی بالینی قرار گرفته است.

همچنین تحلیل فوبیاها دراصل مبتنی بر تلاشی برای فهمیدن ساختار علامت روان‌نژندی بوده است که برپایه‌ی استنباط‌هایی بود که از اطلاعاتی که بیمار تولید می‌کرد مشتق می‌شد، هرچند بدون تصورکردن اینکه امکان دارد آنها ظاهر یک کارکرد روانی مشخصی را در طی جلسه [درمانی] نمایش دهند. بیماران بر روی کاناپه از حمله‌ی اضطرابی صحبت می‌کنند که خارج از جلسه داشته‌اند – به‌عبارت دیگر از خاطره‌ای که از یک پریشانی بین جلسات نگه داشته‌اند. آنچه پیشنهاد توصیف آن را دارم تحلیل کارکرد فوبیا در طی جلسه است. اگر چنین کارکردی به مرزهای علامتی که دراصل خودش را خارج از جلسه متجلی می‌کند محدود نمی‌شد، این تعارض یا حداقل جنبه‌هایی از آن که بیشترین نیروگذاری[۹] روی آن صورت گرفته نمی‌توانست تنها توسط این علامت محدود و مشخص شود.

بیمارانی که می‌خواهم درباره‌ی‌شان صحبت کنم می‌توانند تظاهراتِ فوبیا را نشان دهند. اگرچه تحلیل آنها در طی جلسات نتایج کمی به همراه دارد زیرا نتایج نائل‌شده غالبا مبهم و نامشخص باقی می‌مانند. آنها به تداعی‌هایی کم و بسیج عظیمی از راه‌حل‌های اجتنابی ختم می‌شنوند که به آن اشاره کردم، اما فهم بیمار از اینکه آنها درباره‌ی زندگی روانی‌اش چه چیزی را آشکار می‌کنند یا پیوند‌دادن آنها به آنچه با آن جابه‌جا می‌شوند را ارتقا نمی‌دهد. متضاد با مواردی که در آن فوبیا محدود است، [که] اجازه کارکرد روانی بهنجار را می‌دهد، در اینجا نتیجه یک بازداری شدید در ایگو می‌باشد که غالبا بیماران را در درجه‌ی بالایی از انزوا محدود می‌کند. آنها غالبا می‌گویند که مجبور می‌شوند روش گریز را اتخاذ کنند بدون اینکه دقیقا مشخص کنند که از چه چیزی می‌ترسند. حمله‌های اضطراب منجر به هیچ بحث قابل توجهی حتی در شکل دلیل‌تراشی نمی‌شود. بااین‌وجود ما با حمله‌ی پنیکی سروکار نداریم که ویژگی اصلی آن یک حالت آشفتگی است. به‌عبارت دیگر مثل این است که کارکرد فوبیا درونِ خود سخن کارگذاشته شده است، و از گسترش یافتن آن در روان جلوگیری می‌کند. درنهایت روانکاو توسط خصوصیات متمایزِ معینی از روش تداعی بیمار در جلسه گیر می‌افتد بدون اینکه بتواند بگوید که آنچه در شنیدارش متوجه می‌شود بیانی از همان مکانیزم فوبیاست که خودشان را در خارج از جلسه متجلی می‌کند. به‌هرحال اگرچه معنا یکسان نیست شاید منشائی مشترک دارند که می‌تواند به‌عنوان مختل‌کننده‌ی افکار شناسایی شود. می‌توان گفت که تنها ابژه‌ای که درگیر است روانکاو است و اینکه اجتناب، با این میل که از هرنوع بررسی اجتناب شود، معطوف به خود کارکرد تحلیلی‌ست. درواقع آنچه در اینجا درگیر است خیلی مربوط به روانکاو به‌عنوان ابژه‌ای متمایز نیست که مربوط به موقعیتی از جدایی‌ناپذیری بین سوژه و ابژه است که در آن انتقالِ ترس به سمت روانکاو، فرافکنی درباب قدرتِ نفوذ روانکاو به افکار بیمار را آشکار می‌سازد، بنابراین تنها راه‌حل باقی‌مانده فرسایشی اساسی در قابلیت فهمی‌ست که می‌توانست از گفتگو حاصل شود. این جنبه از فرافکنی که در اینجا به خود حضور روانکاو محدود می‌شود درواقع به نیاز بیمار برای گریختن از خودش لباسی مبدل می‌پوشاند انگار که او با خطری مواجه است که بسیار بزرگتر از چیزی‌ست که با برداشته شدن سرکوبی خودآگاهانه از آن می‌ترسد. دراینجا مثل همیشه ترسی عمیقا ریشه‌دار برای بیمار، شامل کشف‌کردن چیزی در خودش می‌شود که نمی‌توان صرفا به‌عنوان عصیان به‌حساب آورد، اگرچه چنین ترسی هم حضور دارد. بااین‌وجود وقتی روانکاوی موفق به روشن‌کردن این موقعیت شود، ملاحظه می‌شود که اجتناب آنقدر دربردارنده‌ی ترس نیست که دربردارنده‌ی حسی از گیرافتادن در یک تله است، [تله‌ای] بدون راهی برای خروج که در خودش بسته می‌شود. حتی به‌نظر می‌رسد که بیمار تصور می‌کند که روانکاو قربانی این موقعیت است که در آن او باعث به تله افتادن [روانکاو] شده است.

تعریف موضع فوبیای مرکزی

منظور من از «موضع فوبیای مرکزی[۱۰]» یک وضعیت پایه‌ای روانی است که غالبا در درمان حالت‌های مرزی[۱۱] معینی دیده می‌شود. من صفت «مرکزی» را انتخاب کردم تا بر جنبه‌ی بنیادین آن تاکید کنم که می‌خواهم درباب کارکرد ذهنی چنین مواردی توضیح دهم. من به آنچه به‌عنوان عمیق‌ترین سطح در کارکرد روانی آنالیزان درنظر گرفته می‌شود، به رانه[۱۲] یا روابط ابژه، اشاره ندارد و نه حتی به این جنبه که می‌تواند توسط گفتمان بیمار به خودآگاهی وصل شود. و نه حتی مسئله رسیدن به آن سطوحی‌ست که فرض می‌شود قدیم‌ترین یا بدوی‌ترین هستند. من صرفا به ورود بخش‌های معینی از ناخودآگاه بیمار به خودآگاهی توجه ندارم بلکه درعوض به طنین‌ها و اتصالات بین تعدادی از آنها که از جنبه‌های گوناگونی از [مواد] سرکوب‌شده ظاهر می‌شوند توجه دارم. این موارد نه‌تنها در رابطه با تحریم‌های سوپرایگو بلکه در رابطه با سازمان ایگو تهدیدکننده می‌باشند. به این علت است که باید از ظهور کامل چنین محتواهایی در خودآگاهی و احیای کامل آنها جلوگیری شود. این زمینه‌ها که تاریخچه‌ی سوژه را نشانه‌گذاری می‌کنند متقابلا به‌هم نیرو می‌دهند: یعنی آنها صرفا انباشته نمی‌شوند بلکه ازطریق تماس با یکدیگر تقویت می‌شوند، و بر کارکرد روانی [سوژه] تاثیر می‌گذارند که دیگر صرفا نمی‌تواند از آنچه در انزوا به سطح می‌آمد اجتناب کند یا از تجدید حیات مواد قدیمی‌تر و عمیق‌تر جلوگیری کند، بنابراین این نیز ضروری‌ست که از گسترشی که این زمینه‌ها را به‌هم پیوند می‌دهد جلوگیری کرد. نتیجه‌ی کلی هرچقدر هم که عمیق و شدید بوده باشد نمی‌تواند به‌عنوان یک حادثه‌ی تروماتیک مشخص فهمیده شود، بلکه درعوض به روابط تقویت‌کننده‌ی متقابلی بین حوادث گوناگونی مربوط است که به‌عنوان یک کل، یکپارچه‌زدایی[۱۳] مجازی را خلق می‌کنند که از ترکیب موقعیت‌های تروماتیک مختلف که در یکدیگر طنین می‌اندازند برمی‌خیزد. بنابراین ارجح است که در گفتگوی بیمار تراکم‌هایی را پنداشت که همانند کانون‌هایی اخطاردهنده به‌نظر می‌رسند زیرا گره‌های رویارویی را شکل می‌دهند که خطوط تروماتیک مختلف در آن همدیگر را قطع می‌کنند. می‌خواهم پیشنهاد کنم که این صرفا مسئله‌ی جلوگیری از بازگشت مهم‌ترین تروما نیست؛ همچنین ما با آنچه به‌عنوان ترومای انباشته[۱۴] (خان[۱۵]، ۱۹۷۴) توصیف شده‌ است سروکار نداریم بلکه با روابط بین منظومه‌های تروماتیک مختلف سروکار داریم. زمانی‌که آنها در تماس با هم قرار بگیرند بیمار احساس وحشتناکی از مورد تهاجم قرارگرفتن توسط نیرو‌هایی غیرقابل کنترل را دارد. اگر یکی از این تروماها بیدار شود، شروع به طنین‌اندازی با دیگر [تروماها] می‌کند، تصویرِ مرکب از چیزی که غیرقابل تفکر است زیرا خشونت باورنکردنی را علیه ایگوی بیمار از بند آزاد می‌کند. بنابراین باید فرض شود که آنچه انباشتگی این زمینه‌ها را خیلی خطرناک می‌کند این است که آنها به سازمنده‌دهنده‌های بنیادین زندگی روانی مرتبط هستند که مسئول تحریک‌کردن یک فاجعه می‌باشند. درواقع این ستون‌های زندگی روانی است که تحت تاثیر قرار می‌گیرد، بیمار قبل از تحلیل کم‌وبیش در جدا نگه‌داشتن آنها یا در انکار اینکه آنها به‌هم مرتبط هستند موفق شده است. پس ترومای واقعی مبتنی بر امکان دیدن آنها باهم در یک پیکربندی است که در آن سوژه ظرفیت درونی خودش برای مقاومت دربرابر ممنوعیت‌ها ازدست می‌دهد و دیگر در موضعی نیست که از مرزهای فردیت‌اش محافظت کند. بنابراین او به هویت‌های چندگانه و بعضی‌اوقات متضاد متوسل می‌شود و از آن زمان خودش را ناتوان از به‌کارگیری راه‌حل‌های دفاعی منفرد می‌یابد. به این علت است که به‌نظر من ایده‌ی مرکزیت مناسب‌ترین [ایده] برای موقعیتی بینابینی است – یعنی موقعیتی که به‌طور شهودی توسط روانکاو به‌عنوان جایی ادارک می‌شود که جریان تداعی‌های پیشروی می‌کند درحالیکه در‌همان زمان همانقدر از پیشروی‌اش، انشعاب‌هایش، و گسترش‌اش به‌سوی سطح ممانعت می‌شود که به‌سوی عمق. این نوع از کارکرد که شاهدی‌ست برای ظرفیت شکننده‌ی خود-وارسی، پیامدهای ریشه‌ای دارد که استفاده از این مکانیزم‌ها، که برای فرآیندهای تفکر خود-فلج‌کننده است، فقط می‌تواند توسط نیازی برای دفع تهدیدهای درونی جدید قابل توضیح باشد. به این علت است که هنوز اشاره به ترس یا پنیک به‌نظر بهترین انطباق را با تجربه بیمار دارد. اگر ممکن بود، اینجا صحبت از رد-یادهایی از وحشت‌های بیدارشده می‌توانست توجیه شود، [رد-یادهایی] که عمیقا دفن شده‌اند اما هنوز فعال هستند.

گفتمان تداعی وار[۱۶] در جلسه: یک مدل

برای فهمیدن رویکردی که اتخاذ می‌کنم، ابتدا لازم است بدانید که من کارکرد یک جلسه‌ی پربارِ ایده‌آل را چگونه می‌پندارم. اجازه دهید با نقشه‌ای از فصل ۱۴ «مقدمه‌ای درباب ایگو[۱۷]» در بخش اول «پروژه[۱۸]»‌ی فروید (۱۹۵۰ [۱۸۹۵]) (شکل ۲.۱) شروع کنم.

شکل ۲.۱. طرح فروید از «پروژه‌ای برای یک روانشناسی علمی[۱۹]» (۱۹۵۰ [۱۸۹۵])

در این نمودار فروید شبکه‌ای از واحدها را با فرض نورون بودن تصویر می‌کند، ساختاردهی به آنچه او به‌عنوان دو فرآیند توصیف می‌کند. اگر از واژگان [فروید] استفاده کنیم، فعالیت‌شان توسط کمیت‌هایی در حالتی از جریان[۲۰] نگه‌داشته می‌شود. از یک طرف یک کمیت نورون a را نیروگذاری می‌کند و به سمت نورون b می‌گذرد، و آنها را با یک «جذب آرزومند[۲۱]» پیوند می‌دهد. از طرف دیگر، زنجیره‌ای که توسط فروید به‌عنوان نیروگذاری-جانبی[۲۲] اشاره می‌شود از a شروع می‌شود، به‌روشی شاخه شاخه به سمت نورون‌های آلفا بتا گاما دلتا[۲۳] پخش می‌شود. وقتی b مسدود شود، نیروگذاری-جانبی گذرگاه «a به‌سمت b» را عوض می‌کند زیرا ممکن است منجر به نالذتی[۲۴] شود. درواقع فروید از بازداری[۲۵] صحبت می‌کند زیرا سرکوبی[۲۶] هنوز کشف نشده بود:

حال آسان است که تصور کنیم با کمک مکانیزمی که توجه ایگو را به نیروگذاری تازه‌ی قریب‌الوقوعی از تصویر حافظه‌ای خصومت‌آمیزی جلب می‌کند، ایگو می‌تواند توسط یک نیروگذاری-جانبی فراوان که می‌تواند براساس نیاز قوی شود، در بازداری‌کردن عبور [کمیتی] از یک تصویرِ حافظه‌ای به آزادسازی نالذتی موفق شود [فروید، ۱۹۵۰ (۱۸۹۵)، صفحه ۳۲۴].

بنابراین نیروگذاری-جانبی یک روزنه‌ی جایگزینی برای این گره‌های بازداری‌شده پیدا می‌کند. فرضیه‌ی من این است که رابطه‌ی بین a و نیروگذاری-جانبی جایگزینِ آلفا بتا گاما دلتا کم‌وبیش تقریبا به گره بازداری‌شده‌ی ab مربوط است بنابراین تحلیلِ این نیروگذاری-جانبی در رابطه با a باید به ما یک ایده‌ی متمایل یا تقریبی بدهد همانطور که به رابطه‌ی بازداری‌شده‌ی «a به‌سمت b» می‌دهد. اگر این گفته را تعمیم دهیم، هر واژ[۲۷] اصلی یک نیروگذاری-جانبی الفا، الفا بتا، گاما، دلتا، الفاپریم بتاپریم گاماپریم دلتا‌پریم[۲۸] ایجاد می‌کند، به‌جز وقتی گذار از یک واژ اصلی به واژ اصلی دیگر مستقیم است و وقتی با ایجاد نالذتی تهدید نمی‌شود.

من باید این طرح کلی را به‌عنوان مدل هسته‌ای درنظر بگیرم که نیرو‌گذاری، پویایی معنا، سرکوبی، و مقاومت، همچنین تداعی‌ها را به‌عنوان حالتی از بازشناسی ترکیب می‌کند و اجازه‌ی دسترسی غیرمستقیم و جزئی به [مواد] سرکوب‌شده‌ی ناخودآگاه را می‌دهد. من تمایل دارم این طرح کلی را تغییر دهم تا آن را برای گفتگویی که در جلسه اتفاق می‌افتد به‌کار بگیرم. زمانیکه بیمار در یک جلسه‌ی پربار به‌طور آزادانه تداعی می‌کند، او جملاتی را بدون هیچ اتصالات منطقی بین آنها بیان می‌کند. در این نظم پراکنده‌ی گفتگوی تداعی-آزاد می‌توانیم ببینیم که هر ایده که یک ثبات معنایی معینی دارد – من آنها را واژهای اصلی[۲۹] می‌نامم – و توسط گزاره‌های مرتبط به موقعیت احاطه می‌شود که من آن را به نیروگذاری-جانبی که فروید در «پروژه» توصیف می‌کند پیوند دادم. بعضی‌اوقات این گزاره‌ها به‌عنوان گسترش صرف واژهای اصلی خدمت می‌کنند که نقشی مشابه با جمله‌وارهای تابع در دستورزبان را بازی می‌کند، و گاهی مشکلی را نشان می‌دهند [در این رابطه که] اجازه دهند پیوندی مستقیم با واژ اصلی دیگر بنا شود. آنچه  که توجه به آن مهم است این است که تداعی آزاد بدون توجه به تمایز بین اصل و تابع (نیروگذاری-جانبی) از روایت یا ساختارهای دستورزبانی استفاده می‌کند، [و] با نادیده گرفتن دسته‌بندی بین ساختارهای اصل و تابع، یا [دسته‌بندی] بین گره اصلی و نیروگذاری-جانبی جریان گفتمان پیوندهایی را بنا می‌کند. مقاومت یک انحراف ضروری را ایجاد می‌کند اما به‌نوبه‌ی خود احتمالات تداعی را غنی می‌سازد! این امر به‌طور گذشته‌نگرانه توسط تحلیل‌کردن معنایی که از روابطی معین ظاهر می‌شوند که از عناصر مختلفِ پراکنده در گفتگو برجسته شده، نشان داده می‌شود. این امر فرض می‌کند که الف) گفتمانی که توسط تداعی آزاد تولید می‌شود گسترش‌هایی ضمنی را تحریک می‌کند تا از پیوندهایی با ناخودآگاه که برای بناشدن بسیار مستقیم هستند جلوگیری نماید؛ و ب) برای ناخودآگاه گزاره‌هایی که دومین یا تابع به‌نظر می‌رسند مسئول بازی‌کردن نقشی مشابه با نیروگذاری-جانبی هستند: به‌عبارت دیگر، جدا از کارکرد ایجاد انحراف‌ها، مسیرهای دنبال‌شده با نفع‌بردن از کاهش سانسور عقلانی در تماس باهم قرار می‌گیرند تا پیوندهای جدیدی ایجاد کنند، [پیوندهای جدیدی] که به‌خاطر کنارگذاشتن دسته‌بندی‌های دستورزبانیِ متمایزِ در گفتمان، ظاهر می‌شوند. به‌طور کلی این موضوع توسط روانکاوانی شناخته و پذیرفته می‌شود که از این جلوتر نمی‌روند. [این روانکاوان] به امکان ظهور سیستم جدیدی از روابط اشاره کرده‌اند اما هیچ توجهی به راه‌هایی که این [سیستم] شکل می‌گیرد نشده است. اگرچه این ناپیوستگی برای خودآگاهی قابلیت فهمِ کلی را مبهم می‌کند، این شبکه‌ی جدید برای گوش‌کردن تحلیلی[۳۰] این [موضوع] را اظهار می‌کند که روابط معناداری می‌تواند بین هرکدام از عناصر بیان‌شده وجود داشته باشد، چه آنها تولیدی از دو ایده‌ی همساز معنایی باشند یا [تولیدی] از یک ایده که به‌طور معنایی با هر جنبه‌ی دیگری از کلامی‌سازی همساز است، که به‌طور ضمنی یا تصادفی یا به نیروگذاری‌های-جانبی بیان‌شده متعلق است یا توسط استنتاج متصل می‌شود. از فرضیه‌ای که مطرح کردم نتیجه‌گیری می‌شود که نیروگذاری‌های-جانبی مختلف ممکن است به مسیرهای مسدودشده‌ای مرتبط شوند که نمی‌توانند گشوده گردند – برای مثال مسیری که در مدل فروید در «پروژه» در خطی مستقیم از a به b می‌رود.

این فقط شروع چیزی است که باید بفهمیم. این فرآیند تداعی ما را به جستجویی برای معنای پنهان دعوت می‌کند با این استنباط که فهم یک عنصر – اجازه دهید بگوییم عنصر d از شبکه‌ی a، b، c، d، e، f – نمی‌تواند به‌سادگی توسط ارجاع گمان‌شده‌اش به آنچه آن را پیش می‌برد یعنی به c، کارکردش را فاش نماید. برای دقیق‌تر بودن باید اضافه شود که c توسط روابط انعکاسی که می‌تواند با یک یا چندین عنصر تصادفی داشته باشد که در فاصله یکسانی از آن قرار دارند، مورد نفوذ، سکنا، و به‌طور بالقوه اشغال قرار خواهد گرفت: یا با نیروگذاری-جانبی‌اش یا با یک عنصر قبلی، متعلق به توالی همساز معنایی از ایده‌ها. ایده‌ی عمومی این است که همانطور که [توالی ایده‌ها] به سمت خودآگاهی پیشرفت می‌کند، معنای ناخودآگاه تلاش می‌کند تا به‌زور راه خودش را طی کند و برای انجام این کار باید از اتصالاتی استفاده کند که عناصری که از آن تشکیل‌شده را در تماس مستقیم با هم قرار ندهند؛ یا اینکه نتواند به‌سادگی به‌خاطر نزدیکی بلافاصله یا [به‌خاطر] اهمیت معادل استنباط شوند، درحالیکه آنچه آشکار می‌شود به‌عنوان چیزی که فقط کارکرد انحرافی دارد مورد غفلت واقع می‌شود.

البته – انحراف‌ها، گسستگی‌ها یا پیشرفت‌های – عواطف مهم‌ترین نقش را در انکسار دارند. اگرچه اشتباه است که فکر کنیم که ردیابی عواطف به خودی خودش اشاره‌گرهای کافی به‌سمت آنچه باید ما را به معنای پنهانی هدایت کند ایجاد می‌نماید. زیرا عواطف می‌توانند به‌خوبی به‌عنوان پیامدی از بی‌مصرف‌‌کردن تداعی‌وار برخیزند و فقط کارکرد دلالتی بر جنبه‌ی مجزایی از گفتمان که در مسیر ظاهر می‌شود داشته باشند، بدون اینکه لزوما نقش مهمی را در شبکه‌ی معنایی که توسط تداعی بیدار شده بازی کنند.

می‌توان دید که این شکل از تفکر نه‌تنها در جستجوی ملایم‌سازی سانسور اخلاقی است بلکه شکلی از کارکرد را تحریک می‌کند که از اجبار نخ‌کردنِ واژگان به‌طور متوالی آزاد است و از جاذبه‌ی عناصر سرکوبی – و دافعه‌ی همراه آن – استفاده می‌کند، [عناصر سرکوبی‌ای] که تولید زمینه‌هایی که در سطح حاضر هستند را اداره می‌کنند. به‌عبارت دیگر این [شکل از تفکر] باید خودش را از سانسور عقلانی نیز آزاد نماید. نیاز به آزادانه تداعی‌کردن، پیامدی دوسویه دارد. از یک‌طرف منجر به رهاکردن محدودیت‌هایی می‌شود که تضمینی‌ست برای توالی ایده و انسجام منطقی مورد نیازِ فرآیندهای تفکرِ دومین[۳۱] و بنابراین منجر به آزادی جریان سخن‌های بی‌ربطِ ازنظر موضوعی در انواع متنوعی از بیان‌شان می‌شود، که هم به موفقیت ایده‌های مختلف بیرون‌داده‌شده و هم به انحرافات ایجادشده توسط برخی از آنها، که شاید در اولین نگاه تصادفی یا مجاور به‌نظر برسند، وابسته می‌باشد. ازطرف دیگر با سست‌شدن پیوندهای درون گفتگو، این حالت از پراکندگی که در ابتدا سست و منفصل است، به‌نوبه‌ی خود فعالیتی را تسهیل می‌کند که حالت‌هایی از تاثیرگذاری در یک فاصله‌ بین بخش‌های گفتمان را تشدید می‌نماید، درست مانند شعر و نوشتار هنری که به‌عمد برای انجام چنین کاری، اگرچه به روشی کنترل‌شده، تلاش می‌کند. یعنی به‌نظر می‌رسد این پرتوافشانی، که در یک فاصله تاثیر دارد، ظرفیتی از ذهن انسان باشد که وقتی هدف گفتمان نمی‌تواند بدون درخطر انداختن فرد سخن‌گو بیان شود وارد بازی می‌شود یا وقتی شکل‌های شعرگونه را اتخاذ می‌کند گفتمان غیرمستقیم غنی‌تر می‌گردد (گرین، ۱۹۸۴). پیوندهای بین واژگان بیشتر با ظرفیت معنایی سروکار دارد تا با انسجام محض واژگان. این امر اهمیت بعد فراخوانشی زبان را روشن می‌کند (لاکان، ۱۹۷۷) که از پدیداری، تداوم و نظمی می‌گریزد که از اتصالات قابل‌درک در منطقی حاصل می‌شود که قوانین‌اش را با تبعیت‌کردن از قانون‌هایی که فرآیند دومین را اداره می‌کنند تعریف می‌نماید.

بنابراین این کارکردِ درخت-شکل بدست آمده به ما کمک می‌کند که فهم بهتری از اصالت فهمیدن تحلیلی[۳۲] بدست آوریم. به‌عبارت دیگر در اختلال آشکار ارتباطی، تاثیرات یک زنجیره‌ی طنین‌انداز دوطرفه از دال‌ها می‌باشد که ارزش این کارکرد را افرایش می‌دهد. هنوز باید مشخص شود که چگونه این کارکرد، فهمیدن و تفسیر روانکاو را تحریک می‌کند. به لطف تراکم‌ها و جابه‌جایی‌ها و دیگر مکانیزم‌ها، تداعی‌ها این را ممکن می‌سازند که هسته‌ای از بازآوایی پس‌کنشی[۳۳] شناسایی شود – یعنی یک عنصر بیان‌شده تنها زمانی معنای واقعی بدست می‌آورد که در بنیان آن طنین‌های پس‌کنشی، بعضی‌اوقات همگرا و دربرگیرنده آنچه قبل‌تر در جلسه گفته شده است، نمودار شوند [تا] این را آشکار سازند که چگونه قدرت معنای‌شان مدت‌ها پس از اینکه گفتمانی که آن را نقل می‌کند خاتمه یافته پابرجا می‌ماند. به‌طور مشابه در لحظاتی دیگر، لفظ‌هایی معین به‌عنوان نشانه‌های اخطار عمل می‌کنند، اگرچه ازقبل اشاره‌ای وجود ندارد که این اولین قدم یک توالی خواهد بود؛ آنها به‌عنوان یک پس‌آیند تجربه می‌شوند، اگرچه وقتی روانکاو آنها را می‌شنود قادر نیست که شکل آنچه در ادامه خواهد آمد را بر پایه‌ی یک علامت خطر پیش‌بینی کند. وقتی این [لفظ‌های معین] می‌آیند او قادر می‌شود که رابطه‌ی آنها را با پیش‌سازشان حدس بزند. اهمیت این روابط به‌طور گذشته‌نگر مورد توجه قرار می‌گیرد زیرا ارزش پیش‌بینی مجزا می‌شود و نمی‌تواند هیچ دلالت دقیقی به آنچه می‌خواهد بیاید داشته باشد. بنابراین بازآوایی پس‌کنشی و پیش‌بینی خبررسان یا در هم‌آوایی کنش می‌کنند یا متناوبا به ما کمک می‌کنند تا بفهمیم که تداعی آزاد به ما دسترسی به یک ساختار زمانی پیچیده‌ را می‌دهد (گرین، ۲۰۰۰) که ظاهرِ خطی گفتمان را به چالش می‌کشد. این امر ما را به زمان‌مندی پیش‌رونده و پس‌رونده‌ای حساس می‌کند که فرض می‌شود شکل درخت‌وار دارد و مهم‌تر از آن بالقوگی‌های بیان‌نشده یا بالقوگی‌هایی که طنین‌های گذشته‌نگر ایجاد می‌کنند را تولید می‌نماید. اگر چنین باشد، این امر بدین معناست که سازمان روانی دائما در طی دوره‌ی زمانی بازشکل می‌یابد. فروید با صحبت از جاذبه‌ای که توسط آنچه قبلا سرکوب‌شده اعمال می‌شود، بدون شرح‌وبسط درباب دلالت نظری‌اش به این امر اشاره کرد (فروید، ۱۹۱۵). (شکل ۲.۲)

واضح است که چنین کارکردی بیشتر مطرح‌کننده‌ی شکلی از یک شبکه است تا شکلی خطی، که بعضی‌اوقات در هم‌زیستی از زمان‌مندی‌های مختلف، خطی یا مشبک، منشعب می‌شود. به‌علاوه دربین انشعاباتی که در بازنمایی‌کردن فرآیند درگیر هستند، شاخه‌های معینی می‌توانند خاموش باقی بمانند زیرا درمعرض نیروگذاری-بالعکس[۳۴] قوی قرار گرفته‌اند. آنها در ناخودآگاه کمتر فعال نیستند و قادر به بازفعال‌شدن می‌باشند یا در مواردی دیگر، بدون اینکه خودشان را واضحا یا مستقیما بیان کنند، [قادر به] برانگیختن شاخه‌های دیگر هستند.

شکل ۲.۲. نمودار پرتوافشانی تداعی‌وار

شاخه‌های دیگر [به‌شکل] غایب پدیدار خواهند شد زیرا هیچ‌گاه از آنها معنا گسترش نمی‌یابد اما در ذهن روانکاو این ایده را تلقین می‌کنند که برای رسیدن به کمترین حد از فهمیدن، که بااین‌حال همیشه فرضی‌ست، ضروری هستند. اگر درواقع معنا درخت‌وار باشد، به این معنی است که توسط مسیری بازگشت‌کننده می‌توان از یک شاخه‌ی درخت به شاخه‌ی دیگر رفت، سپس به دوشاخه‌های بعدی از شاخه‌ای که از آن شروع به کار شد بازگشت.

متعاقبا باید تاکید شود که طبیعت تداعی یک خصوصیت را آشکار می‌کند که براساس دانش من فقط به روانکاوی تعلق دارد. ما فقط خطی بودن تداعی را که معمولا در نظریه‌پردازی‌های زبان‌شناسی یافت می‌شود زیر سوال برده‌ایم. زبان‌شناسان به آسانی تصدیق می‌کنند که روابط بین لفظ‌های استفاده شده اهمیت بیشتری دارد تا معنای خود لفظ‌ها. همچنین به‌دلیل نفوذ ناخودآگاه به گفتمان خودآگاه – که یعنی به‌علاوه [نفوذ] تاثیر غیرمستقیم، ناپیدا و خاموش نیروگذاری چیز-نمایی‌ها[۳۵] بر واژه-نمایی‌ها[۳۶] و همچنین فشار اعمال‌شده ازطریق سهمیه‌ی عواطف[۳۷] که آنها را متصل می‌کنند و به پویایی پیشرونده‌شان فرمان می‌رانند – گفتمان تداعی‌شده در لحظاتی معین توسط آنچه من تاثیرات پرتوافشانی[۳۸] می‌نامم نشانه‌گذاری می‌شود. بنابراین لفظ‌هایی معین – یا بهتر اینکه لحظه‌هایی معین در گفتمان – موضعی استراتژیک را تصرف می‌کنند که غالبا فقط بعد از حادثه فهمیده می‌شوند و حامل‌های تاثیراتی پویا هستند، به‌شکلی که وقتی تلفظ می‌شوند و حتی قبل از اینکه تلفظ شوند (حتی بااینکه آنها فقط تفکرات ناگویا هستند) پرتوافشانی می‌کنند و این قصدمندی پراکنده را تحت تاثیر قرار می‌دهند. همچنین معمولا همین‌ها هستند که به‌طور دفاعی نیروگذاری‌های-جانبی را ایجاد می‌کنند. آن وقت است که آنها تمایل خواهند داشت یا با لفظ‌هایی که قبل‌تر بیان‌شده یا با لفظ‌هایی که قرار است بیاید [یعنی] هنوز به آن فکر نشده ولی به‌طور بالقوه تولیدکننده‌ی زمینه‌هایی‌ست که فرد را قادر می‌سازد تا به اتصالات جدید با آنچه بیان‌شده توجه نماید – و بعضی‌اوقات به‌طور همزمان – شروع به طنین‌اندازی پس‌کنشی نماید. بنابراین آنها به‌عنوان شاخص‌هایی تحت تاثیر یک ارتعاش درونی کارکرد دارند. ما این را در تحرک، هم به جلو و هم به عقب، در جریان گفتگو در طی جلسه می‌بینیم، هم در رابطه با آنچه گفته شده و هم آنچه برای گفتن باقی‌ست که یک بالقوگی از وجود[۳۹] یا یک شکل بالقوه‌‌ای از معنا را پیشنهاد می‌کند. مفهومی که پیشنهاد می‌کنم پرتوافشانی تداعی‌وار[۴۰] بنامیم، توسط تجلی گفتمانی که از تداعی آزاد منتج می‌شود خطوط نیرویی را دنبال می‌نماید که رگ‌های گفتمان را تشکیل می‌دهند و ازمیان آنها جاری هستند. این امر دنبال‌کردن، طنین‌انداختن، پس‌کنش کردن، ازقبل گردهم آوردن غنای معنایی را ممکن می‌سازد که در طول مسیرها می‌چرخد، چیزی که طرح آن برپایه‌ی مختصات‌های ناخودآگاه است که توسط بیش-نیرو‌گذاری[۴۱] و نیروگذاری-بالعکسی که همراه آنهاست نشانه‌گذاری می‌شود. لحظاتی که در طی آن یک تعلیق تداعی وجود دارد مورد توجه هستند زیرا آنها به گره‌های مقاومت اشاره می‌کنند و به روانکاو اجازه می‌دهند احساس کند که بازسازماندهی در حال انجام است. این توصیف ما را قادر می سازد که فهم بهتری از ماهیت‌های پیش‌آگاه گوش‌کردن روانکاو به گفتمان در جلسه با تمام معانی ضمنی انتقالی و بازگشت‌های انتقال‌متقابل‌اش داشته باشیم.

در چنین نقطه‌نظری روانکاو رویکردی هم‌راستا با اداراکش از نحوه‌ای که بیمار خودش را ابراز می‌کند اتخاذ می‌نماید. او تلاش می‌کند که معنای نقل‌شده توسط واژگان آنالیزان را در نور آنچه قبل‌تر در طی جلسه شنیده است که [آنالیزان] می‌گفته بیرون بکشد، که بدون‌شک زمینه‌هایی که قبل‌تر در جلسات قبلی یا فعلی لمس‌شده را طنین خواهد انداخت. به‌علاوه او همچنین بدقت به آنچه انتظار دارد براساس زمینه‌های گسترش‌یافته بشنود که قبل‌تر در گفتمان برانگیخته شده، گوش‌فرا می‌دهد. این یک فرآیند ازهم‌گسسته است که در آن گذشته و آینده مخلوط می‌شوند، و کاوشی به عقب و جلو در دل لحظه حال را شامل می‌شود. این جنبشِ انتظار برای ظاهرشدن یک معنا معمولا محدود به یک پیش‌بینی تکی یا فقط یک فرضیه‌ای که منتظر تحقق‌یابی است نمی‌شود بلکه به چندین [پیش‌بینی یا فرضیه] به‌طور همزمان محدود می‌شود، که یکی از آنها می‌تواند انتخاب شود تا معنا را پایدار کند. در مواردی معین هیچ‌کدام از آنها اعتبار نمی‌یابند، [بلکه] همه‌ی آنها منجر به فرضیه‌ای پیش‌بینی‌نشده می‌شوند که فی‌البداهه برمی‌خیزد، و محصولی از اتصالاتی می‌باشد که قبل‌تر توسط گفتمان بناشده است. فرضیات غیرمعتبر قبلی به‌طورکامل ناپدید نخواهند شد؛ آنها بیشتر اوقات پنهان باقی می‌مانند، و از هرزمانی به زمان دیگر به سطح می‌آیند، یا اگر بازفعال نشوند منسوخ می‌گردند.

اما در هر مورد، جنبش جلسه در جستجوی تعادلی بین مانع مقاومت و فشار پیشروی به‌سمت خودآگاهی است، و گوش را برای شنونده‌بودن نسبت به پیچیدگی چندمعنایی و زمان‌مند تربیت می‌کند که هم‌زمان برای گمانه‌زنی مربوط به اتصالات آینده‌نگر و گذشته‌نگر باز است و در ساخت‌وساز یک فرآیند معنایی دیالتیک مشارکت می‌نماید. فرآیند به معنای جنبش است، کنش حرکت به سمت جلو.

درنهایت، در صحبت از سازمان‌دهنده‌های زندگی روانی بیمار، من به مفاهیم کلیدی اشاره خواهم کرد که جهان ذهنی بیمار حول آن سازمان می‌یابد. آنها برای روانکاو همان چیزی هستند که ارجاعات برای زبان‌شناسان می‌باشند. اسفناک است که باید مشاهده کنیم که هنوز هیچ توافقی بین روانکاوان در رابطه با دسته‌بندی که آنها بازنمایی می‌کنند وجود ندارد. مطمئنا یکی از تکالیف آینده رسیدن به توافق درباب این موضوع می‌باشد.

اولین قدم به سمت فهمیدن اجتناب تداعی وار[۴۲] به عنوان تظاهری از امر منفی:

از زمانی که اولین‌بار توسط رفتارهای تداعی‌وار آنالیزان‌های خاصی گیرافتادم زمان زیادی می‌گذرد، [آنالیزان‌هایی] که به‌نظر می‌رسید در لحظات مختلفی در جلسه به تمام فرآیند تفکری که آنها را به نقطه‌ی معینی در گفتمان‌شان رسانده است، پشت می‌کنند حتی اگر جمع‌بندی اینکه چه چیزی گفته‌اند تقریبا قابل پیش‌بینی باشد. در آن زمان من این مشاهدات را با بیماران روان‌نژند داشتم، و آنچه به‌نظرم فرار از آگاه‌شدن از میلی منع‌شده بود را به مقاومت نسبت دادم.

متعاقبا، توسط گزارش بیون[۴۳] از موقعیتی اندک متفاوت شگفت‌زده شدم که نمی‌توانستم به مشاهدات قبلی نسبت ندهم (بیون،۱۹۶۷؛ ۱۹۷۰). بیون از مواردی صحبت می‌کرد که محتوای ارائه شده توسط بیمار به‌شدت برای روانکاو پر‌معنا به‌نظر می‌رسید، اگرچه برای آنالیزان هیچ معنایی نداشت. اما او در اینجا از بیماران روان‌پریش صحبت می‌کرد که کارکرد ذهنی به‌طور واضح عمیقا معیوب بود. درکنار دیگر واقعیت‌های قابل‌توجه، این منشا مفهوم حمله‌ها به پیوندزنی[۴۴] بود که نام بیون با آن آمیخته است.

قیاس با موقعیت قبلی این واقعیت را برجسته می‌کرد که درحالیکه در مورد اول سرکوب[۴۵] اساسا به انشعابات رانه‌های جنسی[۴۶] معطوف می‌شود، در مورد دوم فعالیت نیروهای تخریب‌گر علیه ایگو در جلوی صحنه بودند. متعاقبا علاقه‌ی من به کار امر منفی[۴۷] گوش من را برای شکل‌هایی از حالت منفی تیز کرد که قابل تعبیردادن به‌لحاظ رابطه‌ی مستقیم‌‌شان با رانه‌های تخریب‌گری[۴۸] نبودند (گرین، ۱۹۹۹؛ وینیکات، ۱۹۷۱).

آنچه روانکاو اساسا در انتقال با بیماران «مرزی[۴۹]» با آن روبروست تخریب‌گری است که مهمتر از همه، معطوف به کارکرد روانی خود سوژه است. تخریب‌گری توسط دفاع‌های منفی‌سازی، که دونیمه‌سازی[۵۰] فرویدی شکل ظریف آن است، مورد استفاده قرار می‌گیرد. گفتگوی تحلیلی متضادهایی ضروری را دربرمی‌گیرد که بدون اینکه یکی بر دیگری تسلط داشته باشد هم‌زیستی دارند، و تفکر روانکاو را وادار می‌کنند تا محصول گوش‌کردنش را براساس ثبت‌هایی نامعمول، ناهم‌آهنگ و عجیب شرح‌وبسط دهد. من بیش از یکبار به کار ناتمام فروید، «برخی آموزه‌های مقدماتی روانکاوی[۵۱]» (۱۹۴۰ [۱۹۳۸]) – یک نسخه‌ی انگلیسی جایگزین از Abriss اش– اشاره کرده‌ام که در آن او پیش‌بینی کرد که روانکاوی در آینده با حالت‌های کارکرد روانی مواجه می شود که بیش‌از پیش از آنچه به‌طور معمول ملاحظه می‌کنیم دور می‌شود. احتمالا این نیز به معنای بیش‌از پیش دورشدن از آنچه [فروید] از روانکاوی روان‌نژندی آموخته بود می‌باشد که پایه‌ی مقاله‌ی «مقالاتی درباب متاسایکولوژی[۵۲]» (فروید، ۱۹۱۵) را تشکیل داد. کار امر منفی[۵۳] (گرین، ۱۹۹۹) تلاشی بود برای توسعه‌دادن دلالت‌های بالینی، تکنیکی و نظری آنها.

در این فصل تظاهرات «منفی‌گرایانه[۵۴]» معینی را در درمانی شرح‌وبسط خواهم داد که می‌توانند خودشان را به‌شکلی حاضر کنند که از آنالیزان زمان زیاد بگیرند تا کارکردشان را بازشناسی نماید و زمانیکه [آنالیزان] آنها را بازنشاسی کرد متوقف نشوند. من دراینجا به رفتارهای یک آنالیزان اشاره خواهم کرد که به‌خاطر اضطراب مزمن به دیدن من آمد. او شکل‌های گوناگونی از درمان را امتحان کرده بود که در بین چیزهای دیگر، مشکلاتش در تحمل رابطه‌مندی و سکوت را آشکار می‌نمود. کمی بعد از شروع درمان با من، که به‌ظاهر خیلی آن را می‌خواست، و در ادامه‌ی تعبیرهایی از سمت من که بیشتر ازنظر من ضروری می‌آمد زیرا او سابقا از تحمل سکوت درمانگرانش ناتوان بود، او پاسخ داد، همانطور که با روانکاو قبلی‌اش چنین کرده بود: «من نمی‌توانم تو را بشنوم، من در گوش‌هایم گه دارم». او واضحا از این کربودن به‌نحوی صحبت کرد که القا می‌کرد که از شنیدن من ممانعت می‌کند. درطول جسله‌ی اخیر، ده سال بعد، دوباره در رابطه با تعبیری که ارائه داده بودم که اتفاقا او را خشنود نساخت تکرار کرد: «من نمی‌توانم تو را بشنوم». من نفهمیدم که او همان مخالفتی گذشته را بیان می‌کند و واقعا فکرکردم که صدایم به‌اندازه کافی قابل شنیدن نبوده است. این امر به‌طور مبهوت‌کننده‌ای همساز بود؛ او به‌سادگی انقباضات مقعدی استعاره‌ای درباره‌ی گوش‌اش را فرونشانده بود. بااین‌حال در جلسه‌ی بعد، ظرفیت قابل‌توجهی برای یکپارچه‌سازی را نشان داد. اگرچه این فهم زیک‌زاکی، حتی بعد از اینکه پیشروی قابل توجهی صورت گرفت، به‌عنوان خصیصه‌ای از کارکردش باقی ماند. تفاوت در ظرفیتی برای باز-بناکردن بینشی بود که پیشروی‌اش امری خیالی نبود اما باید به‌دنبال اجبارِ تکرار به‌کار می‌گرفت‌اش –  و خوشبختانه اکنون با طبیعتی گذارا – و به‌این منظور که من جای پایم را از دست بدهم طراحی‌شده بود، تا خطری قریب‌الوقوع را دفع کند که از نگاهی عمیق‌تر که نسبت به تعارضات گذشته‌اش بدست آورده بود ممکن بود ازنو ظاهر شود.

امروز به‌نظرم می‌رسد که این رفتار، این هدف دفاعی که فهمیده بودم، باید به تظاهرات فوبیا مرتبط شود (یک دفاع علیه نفوذ مقعدی[۵۵] یا علیه ترس از‌دست دادن مرزهای خود). اما برای من این باقی ماند که، هرچقدر [رفتار] حاکی از علائم بیمار باشد، فرای سطح رفتار بروم به سطحی که به آن خصوصیتی ویژه می‌دهد و جلوی فهمیدن تحلیلی را می‌گیرد. به‌عبارت دیگر موقعیتی که در آن معنایی که از تداعی آزاد در رابطه‌ی انتقالی ظاهر می‌شود تبدیل به بستگی و خفگی شبه-نظام‌مند می‌شود.

توصیف موضع فوبیای مرکزی:

تحلیل انتقال در بیماری [به نام] گابریل به من فهماند که کمبودی داشتم. این تحلیلِ غالبا متلاطم، با همه نوع وقایع و کشفیاتِ پربارِ ابتکاری بارور بود. بعد از یک دوره‌ی تحولی طولانی، درحال حاضر در مرحله‌ای پیشرفته بود. برخی تجربیات درمانی قبلی، احتمالا به‌خاطر واکنش‌های کنترل‌نشده‌ی انتقال‌متقابل، با یک تصمیم یک‌طرفته خاتمه یافته بود. این امر احساس رهاشدگی گابریل را در لحظه‌ای که او به‌ویژه نیاز به حمایت داشت افزایش داده بود. برای سال‌ها جلسات با شکایت‌هایی درباره‌ی اضطراب‌های دائمی پر می‌شد و آنچه باید می‌گفت به‌خصوص گیج‌کننده بود. سعی می‌کردم آنها را دنبال کنم، زمینه‌هایی از اشتیاق قابل‌توجه‌ای نیز ظاهر شدند، که معمولا همراه با احساسی بودند از اینکه من با خستگی، ناراحتی و کسالت آه می‌کشم، که همه برای او نشانه‌ای بودن از آنچه قرار است اتفاق بیافتد – یعنی من قرار بود بیرونش کنم. «من نمی‌دانم»، «مطمئن نیستم»، «نمی‌توانم به یادآورم»، «چیزی که می‌گویم خیلی جالب نیست» و غیره، که توالی گفتمان‌اش را پراکنده می‌کرد. من اطلاعات دقیقی درباره‌ی تاریخچه‌اش نداشتم. او بعدا متوجه شد که این بیانات قدرت کشتن بازنمایی را داشتند. واقعیت‌ها، که هیچ‌گاه به شکلی که یک زمان‌بندی ایجاد کند تاریخ‌گذاری نمی‌شد، امروز در یک سن جا می‌گرفت و روز دیگر در [سنی] دیگر، و به‌ندرست با به‌یاد آوری خاطراتی همراه بود که می‌توانست ایده‌ای درباره‌ی موضع روانی بیمار در رابطه با حوادث مرتبط ارائه دهد. بازنگری‌ها در تجدیدحیات حوادث مرتبط ازدست می‌رفتند. او زندگی‌ای ازهم‌گسیخته داشته بود که با تنهایی عظیم مشخص می‌شد و با طلاق والدینش در ۱۲ سالگی او بدتر شد – بعد از اینکه پدر از خیانت همسرش مطلع شد – که به‌این معنی بود که گابریل باید زندگی‌اش را با مادری افسرده و غیرقابل‌دسترس به اشتراک می‌گذاشت که اسیر کج‌خلقی و بی‌میلی‌اش برای زندگی بود. وقتی ۱۵ سال داشت یک روز مادر ناپدید شد و از درمانی در یک آب‌گرم برنگشت. مقاومت‌اش دربرابر پدر سرسختانه باقی ماند. پدر که دوباره ازدواج کرده بود، درحالیکه نمی‌دانست ازچه کسی کمک بگیرد، تصمیم گرفت از یک روانپزشک مشاوره بگیرد، [روانپزشکی] که نتیجه گرفت که پسرش از او متنفر است بدون اینکه چیزی فراتر از آن را پیشنهاد کند. کمی بعداز آن، پدر کشور را ترک کرد و پسرش از دنبال‌کردن او امتناع کرد. او در یک تعارض همیشگی با نامادری‌اش بود و بعد از عزیمت‌شان، [درحالیکه] قبل‌تر توسط مادرش رها شده بود، خودش را در تنهای کامل یافت. درس‌خواندنی آشفته در مدرسه و نوجوانی پرتلاطم که با آشفتگی‌های سیاسی و رفتارهای خاطی مشخص می‌شد، آسیب‌پذیری او را آشکار می‌کرد. بعد از مردود شدن در bac [سطح A] اش، او مدتی را خارج از کشور به تجربه‌کردن انزوا، تنهایی و تنش سپری کرد. او به خانه برگشت و با پیشقدم شدن یک دوست تصمیم‌گرفت– بعد از یک آزمون ویژه – برای خواندن چیزی که هیچ ربطی به شغل فعلی او نداشت به دانشگاه برود. مدتی طول کشید تا فهمیدم احساس اینکه مکررا رشته‌ی چیزی که به من می‌گوید را ازدست می‌دهم به گسست‌های پرمعنای بالقوه در تداعی مربوط بود. به‌جای انقطاع یا عوض‌کردن زمینه – که بخش جدایی‌ناپذیر آزادانه تداعی‌کردن است – این گفتمانی بود که به‌نظر می‌رسید در فاصله‌ای نگه‌داشته می‌شد، و برپایه‌ی اظهاراتِ عمومیِ ابرازشده در سخنی گسسته گسترش می‌یافت که به من حسی از تلاشی برای یافتن راهم در مه را می‌داد. ابتدا فکر می‌کردم که با طرزبرخوردی مواجه هستم که از یک سرکوبی عظیم و وسیع نشات می‌گیرد. اما بعد فهمیدم که اگر او نیاز دارد که خودش را از آزادانه تداعی‌کردن متوقف کند نه به‌علت کمبود بلکه [به‌علت] فزونی تداعی‌های بالقوه می‌باشد.

به‌عبارت دیگر هرچه بیشتر صحبت می‌کرد بیشتر احساس درخطربودن می‌کرد، زیرا تعامل بین بخش‌های گفتمان‌اش به‌اندازه کافی نفوذناپذیر نبود. او به‌شکلی شکسته و درهم‌وبرهم صحبت می‌کرد انگار که تلاش می‌کند از پی‌آمدی اجتناب کند که بدون مقاومت به‌سمت آن کشیده می‌شد و اجازه می‌داد به‌سمت آن برود. پی‌آمدی که از آن می‌ترسید چیزی نبود به‌جز بیماری جسمانی یا جنون، او متعاقبا تسلیم دومی (یعنی جنون) می‌شد. سرنخ‌های بسیاری به من کمک کرد تا بفهمم که خطر جنون مربوط به این ایده است که او توسط گره‌ای که هیچ‌چیز و هیچ‌کسی نمی‌تواند بازش کند به مادرش متصل شده، [گره‌ای] که برای هیچ نیروگذاری دیگری، که این خطر را داشت که بیمار را از مادرش بگیرد، جایی نمی‌گذاشت. با آمدن به جلسه‌اش این احساس را داشت که صدای [مادرش] را می‌شنود که او را صدا می‌کند. ازطرف دیگر این امر با تجدید خاطراتی از عدم‌تصدیق دائمی پدرش در گذشته همراه بود.

حادثه‌ی مهم در دوران کودکی گابریل فرستادن او به جایی بود که از او پرستاری شود، اما در چه سنی؟ هشت سال زمان برد تا متوجه شدم که این اتفاق بین سن ۱ تا ۳ سالگی رخ داده است. چرا؟ این یک راز بود – دلایلی که ارائه شده بود خیلی قابل قبول نبود. اما ترومایی دیگر با این جدایی درهم آمیخته شد: اگرچه به‌ظاهر پدرش هر هفته برای دیدنش به روستایی در ۳۰۰ کیلومتری پاریس می‌آمد، مادرش، به‌غیر از وقتی آمد که او را ببرد، هرگز [به ملاقاتش] نیامد. به‌اندازه کافی قابل پیش‌بینی است که وقتی مادر آمده [گابریل] او را نشناخته و او را در طی مسیر به‌سوی خانه «مادام» صدا زده است. سپس چند ساعت بعد او به یاد آورده که [این زن] چه کسی بوده است. این مادر که در شهرستانی زندگی می‌کرد، هرگز به ملاقات او نیامد، برای او ننوشت، به او تلفن نکرد، تلفن‌اش را هرازگاهی قطع می‌کرد و برای مدت‌های طولانی بدون پاسخ دادن به تلفن می‌رفت. مادر هرگز کسی را ندید، پیشنهاد آمدن و دیدن [گابریل] را رد می‌کرد، بااین‌وجود وقتی گابریل با او ازطریق تلفن صحبت می‌کرد به‌طور شهوت‌انگیزی خودش را مورد خطاب قرار می‌داد، درباره‌ی این و آن شکایت می‌کرد و اضافه می‌کرد که این تنها [گابریل] است که می‌تواند به او کمک کند. بااین‌وجود تمام نظرها و پیشنهادهایی که [گابریل] داد مکررا رد شد. گابریل از همان ابتدا متوجه شده بود که احتمالا او فردی پریشان است اما سخت‌تر این بود که بگوید طبیعت این پریشانی چیست. من نهایتا فهمیدم که رفتار عجیب او می‌توانست ازطریق این واقعیت توضیح داده شود که او ترجیح می‌داد آدم‌ها را نبیند زیرا نمی‌توانست جداشدن از آنها را تحمل کند، از این می‌ترسید که زمانی که آنها بروند او مریض شود.

گابریل قبل از آنکه به خارج از خانه برای پرستاری فرستاده شود متوجه شده بود که مادرش زمانی که به او شیر می‌داده آبسه‌ای در پستان داشته است. ازآنجایی که هیچ [دردی] احساس نمی‌کرد به شیردادن ادامه داده بود – که ایده‌ای از این امر است که او چه میزان خودشیفته و مازوخیستیک بود. او متوجه نمی‌شد که کودکش باعصبانیت گریه می‌کند، آشکارا نحیف می‌شود، و تنها محتوای چرکی و خالی پستان را جذب می‌کند. درنهایت پدرش مداخله کرد و دکتری را خبر کرد که مادر را از کودک جدا نمود و «تزریق‌های آب دریایی» را تجویز کرد – به عبارت دیگر فکر می‌کنم یک سرم فیزیولوژیک برای هیدرات‌کردن دوباره‌ای او تجویز کرد.

یک روز در سال دهم تحلیل‌اش برای چندمین بار دوره‌ای را به یاد آورد که برای پرستاری فرستاده شده بود. درحالیکه وقتی من به آن اشاره می‌کردم او ترجیح می‌داد حادثه را بی‌اهمیت بداند برای مثال با گفتن: «همه‌ی کودکانی که برای پرستاری فرستاده شدند مانند من تحت تاثیر قرار نگرفتند»، این بار او گفت: «دیروز دوباره داشتم به ملاقاتی که انتظار داشتم یکشنبه با والدینم داشته باشم فکر می‌کردم. من دوباره خودم را یک کودک دیدم، که با حالت غیرقابل توصیفی از تنشِ اضطرابی عذاب می‌دید، در انتظار رسیدن آنها و در امید اینکه ظاهر شدن آنها را ببیند، بدن و روحش به سمت در ورودی مزرعه کشیده می‌شد». درواقع او از ناامیدی ندیدن مادرش صحبت می‌کرد: «چهر‌ه‌ام حالت تنش زیادی داشت، آنقدر وحشتناک که به خودم گفتم: این ممکن نیست، این نمی‌تواند من باشم».

من از این جنبش که یک تجدیدحیات تروماتیک را با عدم-بازشناسی تصویری از خودش ترکیب می‌کرد تحت تاثیر قرار گرفتم، [تصویری] که درعین‌حال که ادراک و بازنمایی شده بود، رد[۵۶] شده بود. من گیج شدم که آیا این یک تجدید خاطره بود یا یک تجدید حیات. اما مطمئن بودم که فانتزی نبود. مطمئنا خلقی از درمان بود اما [درمانی] که مملو از حقیقت بود. اگر علاوه‌بر ناامیدی تکراری ندیدن ظهور چهره‌ی مادرش، ترس اینکه بگذارد پدرش غمگین‌اش را ببیند و مبادا او نیز دیگر به ملاقاتش نیاید را اضافه کنیم، می‌توانیم بفهمیم که این موقعیت که شاید در رابطه‌مندی مضاعف کودک با پستانی که او را گشنه گذاشته بود طنین انداخته، تحت شرایطی یک بعد سومین را بدست آورده است، سوای از فانتزیِ محتملی که آن نیز پدری بود که از آمدن مادر برای دیدن او جلوگیری می‌کرد تا مادر را برای خودش نگه‌دارد، درست مانند گذشته که او را از پستانی محروم کرد که اگرچه کشنده بود بااین‌وجود دارایی او بود. مدتی زمان برد تا او بپذیرد که تعبیر من محتمل است.

از آن زمان به بعد فهمیدم که این کلیدی برای طرزبرخورد بیمارم بود. او در حالت دائمی عذاب بود اما تااندازه‌ای که این او نبود که آن را تجربه می‌کرد. یا درغیر این صورت (یعنی در صورت تجربه‌ی عذاب) توضیح درباره‌ی اضطرابش در روشی که دیگران با او رفتار می‌کردند یافت می‌شد. این جنبش دفاعی ازطریق آشفتگی‌های هویتی موقتی متعددی تسهیل می‌شد: بین خودش و مادرش، بین خودش و عموی مرده‌ای که نام او را داشت، عمویی که هرگز نشناخه بود اما به گفته‌ی پدرش بسیار شبیه او بود، و نهایتا بین پسرش که هنوز ۳ سالش نشده بود و خودش. علاوه بر این مادرش آشفتگی مشابه‌ای را در دوران نوجوانی [گابریل] داشت تاجایی که او را به مردم محلی به‌عنوان برادرش یا حتی با تغییردادن نام‌خانوادگی مشترک‌شان به‌عنوان شوهرش معرفی می‌کرد. هیچ همانندسازی وجود نداشت مگر تعلیق‌های موقت هویت‌اش. یک‌بار در انتقال گفت: «دوست دارم فکر کنم که دکتر گرین هستم» که حامل حسی از غضب بود که مانع هر احتمالی از همانندسازی می‌شد.

چندی بعد از برانگیختگی انتظارش برای دیدن مادری که نیامد، او به رخداد آبسه‌ی پستان برگشت تا چند واژه‌ای که به‌یاد آورده بود که مادر به او گفته را گزارش کند: «و تو مکیدی، و تو مکیدی، و تو مکیدی». و من به خودم گفتم: «و هیچ‌چیز نیامد!». این به‌سادگی نه یک جنبش همانندسازی با بیمارم و نه حتی یک ساخت‌وساز دوباره بود. ناگهان متوجه شدم که پیوندی بین دو حادثه ایجاد کرده‌ام: پستان آبسه‌دار و غیاب مادر در طی اقامتش در مزرعه. بین اولین و دومین [حادثه] تفاوت زیادی بود. اما بناکردن یک پل مشارکتی نتیجه‌ی تاثیر پرافشانی بود که به آن اشاره کرده‌ام، که قبل‌تر وقتی به آنچه به من گفته بود گوش می‌کردم، تجربه کرده بودم. برای گابریل، به‌نظر می‌رسید بیشتر آنچه انجام داد با هدف جلوگیری از امکان گیر افتادن بود: او این را از طریق انجام اقدامات پیش‌گیرانه و مجبورکردن دیگران به تجربه‌ی امر خالی انجام می‌داد که درواقع با ناپدید شدن و کناره‌گیرکردن ایجاد می‌کرد. ازطرف دیگر او به‌شدت در آمدن به جلساتش که می‌گفت برایش مهم هستند منظم بود.

امروز معنای رفتار بیمارم حتی واضح‌تر می‌شود. من یک توالی را کامل کرده بودم که در آن او راضی شده بود که کنش فرد دیگری را توصیف کند – یعنی مادرش را – بدون اینکه تصور کند که ممکن است با من چه چیزی احساس کرده باشد، اما به‌طور ناخودآگاه من را برانگیخت که تا به انتهای آنچه او احساس کرده بود را دنبال کنم. تنها راه‌حلی که برای او باقی مانده بود قطع‌کردن فعالیت ذهنی بود (دونیمه ساختن؟)  به‌خاطر ترس از طنین‌اندازی که ممکن بود به موقعیت‌های تروماتیک مختلف متصل باشد. من باید از موقعیت‌های دیگری چشم‌پوشی کنم که به زمینه‌های روانکاوانه‌ی آشناتر مرتبط می‌شد مانند اضطراب اختگی[۵۷] یا احساسی از درک‌نشدن ازطرف همدم فعلی‌اش یا خیانت یک دوست یا خیانت عاشقانه. من به آنها اشاره می‌کنم بدون اینکه گسترش‌شان دهم تا این ایده را پی‌ریزی کنم که درواقع او وقتی با دال‌های کلیدی روانکاوی روبرو می‌شد، حس عظیمی از ناامنی داشت.

من با جنبه‌های خصیصه‌ای معینی از رفتارش شگفت‌زده می‌شدم. [گابریل] با این فکر که او با تمام رنج‌هایی که کشیده به‌اندازه‌ی کافی هزینه پرداخته کرده است، درحالیکه از شوک یک شکست هیجانی رنج می‌برد، تصمیم گرفت که دیگر مالیات نپردازد، و به‌طور موثری تاآنجایی که برای فرمانداری مهم بود ناپدید شود. البته اداره‌ی مالیات بعد از چند سال او را دستگیر کرد و او از جریمه‌ای بسیار سخت‌تر از آنچه معمولا در این موارد اعمال می‌شود می‌ترسید. یا برای مثال، او تلاش کرد که در فعالیت‌های حرفه‌ای خاصی شرکت کند که شامل یک فرآیند انتخابی می‌شود و بعد از فائق آمدن بر این مانع، یک‌بار در آن حضور یافت و بعد ناپدید شد. در روانکاوی او نمی‌توانست برای این رفتار طفره‌روی‌اش اندکی توضیح بیاورد. به‌همین شکل به‌خاطر ترس از مورد اتهام قرارگرفتن از طرف دوستان نزدیکش به‌این خاطر که برای آنها مشکل ایجاد کرده است، از دیدن آنها اجتناب می‌کرد. او با کوچکترین نشانه از اینکه شاید پسرش مشکل سلامتی داشته باشد مضطرب می‌شد و تنها راهی که با این موضوع کنار می‌آمد اعمال کنترل مطلق بر همسرش بود، و انتظارداشتن از او برای خلاص شدن از علائم، حتی آنهایی که علائم بهنجار بودند. او نمی‌توانست تحمل کند که همسرش پاسخ دهد که نمی‌داند مشکل چیست. ازآنجایی که به‌شدت نگران بناکردن که یک رابطه‌ی غیرمبهم با پسرش بود، در برابر تظاهرات حسادت ادیپال کودک بسیار بسته بود و از تصورکردن وجودش ناتوان بود.

اگرچه آنچه کاملا برای من آشکار بود دلیل نحوه‌ی تداعی‌کردن او بود که همزمان تار، مبهم، غالبا فرار، و خارج از حد حوادث مرتبط بود. زمان‌هایی که درست بودن تعبیرهای معینی را تصدیق می‌کرد، جوری رفتار می‌کرد که انگار آنها هرگز در جلسات قبلی ساخته نشده بودند. بنابراین فهمیدم آنچه او را از تداعی بازمی‌داشت، و باعث می‌شد که این پیشروی چندجهتی راکد و بی‌حاصل شود، پیش‌بینی از این بود که [تداعی] او را به کجا می‌برد، که او به‌سختی برای اجتناب از آن تلاش می‌کرد. در پایان، اینطور بود که انگار تمام تعبیرها ممکن است منجر به آبشاری از تروماها شود که در یکدیگر طنین می‌اندازند. من متوجه شدم که تاثیر سرکوب به‌خودی خود کافی نبود که آنچه اتفاق می‌افتاد را توضیح دهد. درواقع درجه‌ی معینی از سرمایه‌زدایی[۵۸] از شاخه‌ای از زنجیرهای تداعی، قدرت پرتوافشانی لحظات تروماتیک را خاموش می‌کرد. به‌عبارت دیگر گفتمان او به‌سوی خطی بودن می‌لغزید. ظرفیت او برای تداعی‌کردن به‌طور گذشته‌نگر به‌اندازه‌ی ظرفیت او برای تصور آنچه می‌توانست در ادامه بیاید محدود بود، بنابراین از ظاهر شدن مسیرهای جدید معنایی ممانعت می‌کرد. صحبت‌کردن، حتی تداعی‌کردن، متوقف نمی‌شد. برخی اوقات تکه‌تکه بود اما درهر صورت تداعی‌ها صاف، بدون اشتیاق، بدون عمق، و بدون جرقه‌هایی از بینش بود. آنها زاینده نبودند، و هیچ امیدی برای هیچ راه‌حلی ازطریق تعبیر به شکل سنتی آن وجود نداشت.

اما چرا موضع فوبیای مرکزی؟ چرا اینجا نیاز است از دنبال کردن مسیر تداعی به سمت انتها اجتناب شود؟ آیا این کار را انجام می‌داد تا مرا از دیدن اینکه نتیجه‌گیری نمی‌کند، به آنجا که باید نمی‌رسد، همانطور که هرگز ندید که مادرش برسد ناامید کند؟ بدون شک؛ اما فرای همه اینها، آنچه این تنش آشکار می‌کند کشتن بازنمایی مادر است، کسی که پدیدار نشد، یا [کشتن بازنمایی] پستان که گرسنگی را فرونمی‌نشاند اما برانگیختگی را افزایش می‌داد. متعاقبا سوژه که این [کشتن] را انجام می‌داد، وجود واقعیت روانی خودش را انکار می‌کرد: «نه، این در من نیست، این نمی‌تواند من باشم، این من نیستم». پس اینجا یک تنوع جدیدی از کار امر منفی در رابطه با توهم منفی[۵۹] خود سوژه از خودش را داریم که کمتر به عدم-ادراک منوط است تا به عدم-بازشناسی. گابریل با ندیدن مادرش، به‌طور پس‌کنشی[۶۰] پستان-نبودن[۶۱] مادر را بازفعال می‌کرد. نه پستانی غایب – زیرا این پستانی است که قرار است برای تغذیه کردنش آنجا باشد – بلکه پستانی را که آنجا هست و خالی‌ست؛ یعنی از کارکردش بی‌بهره است، به‌عنوان پستان ناموجود است، تلاش می‌کند از شر گابریل خلاص شود، گابریل را ناپدید کند، باوجودی که گابریل به‌طور قابل توجهی، به‌نوعی با جسم و دهان، آنجاست با نوک پستانی بین لب‌هایش که هیچ‌چیز باارزشی را نمی‌مکید. حتی نمی‌توانست تصور کند که هیچ‌چیزی از تصویر پدرانه دریافت نماید، [تصویر پدرانه‌ای] که میل داشت چیزی را به او منتقل کند که او بتواند برای تحول خودش در زندگی استفاده کند. بنابراین مسیر تداعی‌ها باید اتصالاتی را بیدار می‌کرد بین غیاب مادرش زمانی که ۲ سال داشت، پستان در طی زمانی که ۶-۷ ماه داشت، ظرفیت او برای اینکه زمانی که با مادر تنها بود توسط مادر مورد نیروگذاری قرار بگیرد، حسی که پدرش از او ناامید بود، بی‌وفایی معشوقه‌هایی که او عاشقشان شده بود و قبل از اینکه او آنها را ترک کند آنها او را ترک می‌کردند، و درنهایت این احساس که او توسط درمانگرانش رها شده است. احیای کامل اینها در تحلیل تهدیدی از ویرانی داشت. هرزمان به‌یاد یک تروما می‌افتاد، [این ترما] او را بیشتر تقسیم می‌کرد، و باعث می‌شد نتواند از عواطف‌اش استفاده کند تا ببیند که ایگوی‌اش با آنها چه‌کار می‌کند با تلاش برای پیداکردن معنایی که می‌توانست از آگاه‌شدن به اتصالات بین این اتفاقات ظاهر شود.

می‌خواهم تاکید کنم که به‌نظر من درست نیست که همه‌چیز را در ترومای اولیه – یعنی آبسه‌ی پستان – ردیابی کنیم. درمقابل تلاش کرده‌ام تا نشان دهم که آنچه اهمیت دارد گردهم آمدن تروماهای گوناگون و تشدید کردن یکدیگر است و این واقعیت که سوژه تلاش می‌کند که اتصالاتی که آنها متقابلا می‌توانند درون روان بناکنند را انکار کند. علت این است که آنها آنقدر به تکاملی یکپارچه‌کننده اشاره ندارند که شکلی از یک آزار تکرارشونده را به‌خود می‌گیرند که درنهایت شامل انکار واقعیت روانی یا تصویر-خویشتن[۶۲] خود سوژه می‌شود، که منجر به برخی شکل‌های تهی‌بودن و متعاقبا افسردگی می‌شود. این امر توضیح می‌دهد که چرا موضع فوبیا در مرکز سازمان روانی قرار دارد و در هر مورد به تمامی مسیرهایی که به سمت آن می‌رود یا از آن دور می‌شود نظارت دارد: زیرا تصویر ظاهرشده او را به پذیرفتن خشونت‌اش، رشک‌اش، و بیش‌از هرچیز تخریب‌گری‌اش مجبور خواهد کرد و او را وادار می‌کند خودش را در اعماق تنشی بیابد که تابع یک همه‌توانی است که فقط می‌تواند در عصیانی که با برانگیختگی بی‌پایان فراگرفته شده، روزنه‌ای بیابد.

برخی پیامدهای موضع فوبیای مرکزی:

تاثیرات موضع فوبیای مرکزی زمانی‌که تعارضات نمی‌تواند توسط آن دربرگفته شود چیست؟

  • من قبل‌تر به مبهم‌شدن گفتمان اشاره کرده‌ام، که بیش‌از آنکه حمله به اتصال باشد نشانه‌ای از اجتناب تداعی‌وار است. به‌نظر من برای وجودداشتن، حمله به اتصال همیشه بعد از این اجتناب می‌آید وقتیکه [اجتناب تداعی‌وار] در جلوگیری از بناشدن پیوندها موفق نمی‌شود. این امر در روانکاو احساسی ایجاد می‌کند که آنالیزان گیج‌شده و اینکه او هم در خطر گیج‌شدن قرار دارد.
  • فرافکنی. هدفش در اینجا یک بی‌طرفی است. بعضی‌اوقات پیش می‌آید – گابریل یک نمونه آن بود – که این سوژه‌ها خودشان را درون موقعیت‌هایی می‌یابند که در آن اشخاص سومی به‌شکلی بسیار خصومت‌آمیز با آنها رفتار می‌کند. این امر سوژه را از استفاده‌ی روانی از چنین رفتار واقعا کینه‌توزانه‌ای باز نمی‌دارد، تا خودش را نسبت به نقشی که این امر با مجهزکردن او به یک صفحه‌ی نمایش در واقعیت روانی‌اش بازی می‌کند کور نماید. به‌همین شکل ادراک بی‌کفایتی‌ها و کمبود عشق آنها، هرچقدر هم که واقعی، این هدف را دارد ذهن‌اش را از خود-سرزنش‌هایی که بسیار جدی‌تر است دور کند.
  • مازوخیسم. خصیصه‌ی مازوخیسم در کل تصویر بالینی نفوذ می‌کند: آنها برخی‌اوقات با همانندسازی با ابژه‌ی مادرانه پیوند داده می‌شوند، برخی‌اوقات با ماکانیزم‌های جبران[۶۳]، یا به‌طور بنیادی‌تر با حسی از گناه ناخودآگاه که به‌شدت عمیق است. در مورد سادیسم این امر کمتر به لذت ایجاد رنج مربوط است تا میلی برای تسلط داشتن در تلاشی برای بدست‌آوردن کنترلی انتقام‌جویانه بر ابژه‌ای که به‌ویژه گریزان، غیرقابل پیش‌بینی، مشکوک و ناپایدار است.
  • تکرار. این امر سوژه را بی‌حدی و حصر به درون همان موقعیت‌هایی که ظرفیت‌های ایگو را درهم می‌شکست فرو می‌برد تا از خودش در برابرشان دفاع کند؛ دراینجا نقش‌اش پافشاری‌، نشانه‌گذاری، تخلیه[۶۴]، اطمینان‌بخشی آشنا و کورکردن خویشتن است.
  • تحریک کردن ابژه. مکانیزم پرخاشگری-کاذب[۶۵] باهدف تکرارکردن ناعدالتی دیگران، در صدد تحریک بی‌وفایی ابژه می‌باشد تا نوعی از لعن سنگدلانه را تایید کند.
  • زخم خودشیفته‌وار. پیامد تحقیر مازوخیسم شکست‌های تکرارشونده و بی‌وفایی‌هایی که شیره‌ی اعتماد به‌نفس را می‌کشند و راه‌اندازی افسردگی می‌باشد.
  • انکار[۶۶]. بدون شک این باید از نفی‌کردن[۶۷] متمایز شود؛ می‌بینیم که این شکلی از انکارِ بازشناسی-خویشتن را دارد که بعدا با جزئیات بیشتری به آن خواهم پرداخت.

با در نظر گرفتن موارد بالا، دومین خط دفاعی تشکیل می‌شود که زمانیکه موضع فوبیای مرکزی با عواطف افسردگی و اضطراب که دست بالا را می‌گیرند درهم شکسته می‌شود، به‌طور ناخودآگاه توسط سوژه وارد بازی می‌گردد.

تمام این حالت‌های کارکرد روانی چه به فرمانی شهوت‌زا، خودشیفته‌وار یا تخریب‌گر متعلق باشند، طراحی می‌شوند تا علیه حسی از درهم‌شکستنی که ترومای اولیه را تکرار می‌کند محافظت کنند.

گابریل درحالیکه از رابطه‌ی فعلی‌اش با مادرش صحبت می‌کرد، که او را یک یا دو بار از زمان شروع روانکاوی دیده بود و با او برای چندین ماه صحبت نکرده بود، به من گفت: «من به‌شکلی رفتار می‌کنم که انگار او وجود ندارد، به خودم می‌گویم: حال می‌توانم در صلح زندگی کنم. و بااین‌حال نمی‌توانم خودم را از یادآوری آن لحظات نادر در گذشته که او مهربان و گرم بود، و از این امید که او را دوباره به همان شکل بیابم متوقف کنم».

به تازگی‌ست که او توانسته بود مادرش را به این شکل به یاد آورد، با هاله‌ای شکننده، که به‌طور گذشته‌نگر ما را قادر به فهم چیزی می‌ساخت که با گم‌شدن‌اش پاک شده بود. گابریل از چشم‌پوشی امید به رستاخیز [مادرش] ناتوان بود. بااین‌وجود مازاد پتانسیل که می‌توانست او را درگیر کند این امید را خنثی می‌کرد. وقتی لحظه‌ای از صمیمیت با مادر در تعطیلات، در غیاب پدر، وقتی ۱۰ سال داشت را به یاد آورد، روی کاناپه دچار وحشت شد. او صبح‌هایی را در هتلِ ورزش‌های زمستانی به یاد آورد که صبحانه را در تخت‌خواب سرو می‌کردند. «من چایی و تست را به خوبی به یاد دارم». اما خاطره‌ی یافتن خودش در همان تخت که مادرش بود در او ترسی گذشته‌نگر را برانگیخت که شاید روابطی زناآمیز داشته‌اند که ظاهرا فراموش شده، خاطره‌ای احتمالی که با آن وحشت کرده بود. در ۳ سالگی همراه مادرش به کشور مادری او رفته بود و توسط خانواده مادر مانند یک شاهزاده مورد استقبال قرار گرفته بود. اینجا به‌نظر می‌رسد که کل محیط خانواده تنها بودن او با مادرش را تایید کردند، درحالیکه در خانه مشاجره‌ای دائمی وجود داشت و او احساسی داشت که پدرش او را به‌خاطر نزدیکی به مادرش محکوم می‌کرد. او فکر می‌کرد که در بیان مادرش می‌تواند این را بخواند: «تو و من موافق هستیم که پدرت یک سرخر لعنتی‌ست». اما معمولا مادر، با ظاهری پر از کیانه‌، بدون اینکه چیزی بگوید به او با لبخند نگاه می‌کرد. درنهایت او اقرار کرد که مادرش در ۱۶ سالگی او را ترک کرده بود زیرا زندگی را برای مادر غیرممکن کرده بود. درواقع او به‌طور ناخودآگاه مادر را حل داده بود تا از او دور شود زیرا به‌شدت نگران تحمل افراطی مادرش در رابطه با رفتارهای متخلفانه‌ای او در آن زمان بود، اگرچه مادر خودش هرگز ابژه‌ی یک ژست گم‌شده نبود. چندسال قبل از آن، او برای ملاقات مادر برگشته بود؛ این آخرین ملاقات آنها بود. تابستان بود و او سندل به پا داشت. مادر به او گفت: «تو پاهای دوست‌داشتنی داری». گابریل روز بعد ناگهان به پاریس رفت.

شبکه‌ی معنا و تداعی‌های پرتو افشان[۶۸]:

گابریل خبر هشداردهنده‌ای از دکتر مادرش درباره‌ی او دریافت کرد. او بیماری جدی داشت که با تحقیر انکارش کرده بود، و پسرش را مجبور به مراقبت از او می‌کرد، اگرچه به خاطر مقاومت‌اش گابریل از انجام چنین کاری تا اکنون ناتوان شده بود. اکنون هماهنگ کرد که مادر در پاریس بستری شود. این زمانی تکان‌دهنده برای دورهم جمع‌شدن خانواده بود. به‌ویژه این کار فرصتی ایجاد کرد همسرش با مادرش که هرگز ملاقات نکرده بود آشنا شود، و برای پسرش تا با مادربزرگش آشنا شود. برخلاف تمام انتظارات همسرش از مادر گابریل خوشش آمد و توانست با او مبادلاتی انجام دهد که گابریل را حیرت‌زده کرد. همسرش فکر می‌کرد که مادر گابریل «استثنایی» بود. در طی دوره‌ی بستری مراقبین او با مقاومت شدید بیمار، امتناع‌اش از درمان‌شدن، و بیش از هرچیز از کم‌اشتنهایی عصبی او، که بارها در گذشته ظاهر شده بود و خطری برای جلوافتادن مرگش بود، مورد حمله قرار گرفتند. گابریل هرچه در توان داشت انجام داد که غذایی که فکر می‌کرد دوست دارد برایش بیاورد. باید ذکر شود که این بستری‌شدن آخر خاطره‌ای از اولین حلمه‌ی بی‌اشتهایی عصبی مادرش را به یادش آورد که گابریل به‌طور عبثی با آن می‌جنگید، و همچنین خاطره‌ای از یک تماس، چندسال بعد از ناپدید شدن مادرش، از کسی که خودش را «عمو»ی گابریل نامیده بود که کسی غیر از معشوقه‌ی قبلی مادرش نبود. روابط آنها منجر به طلاق والدین‌اش شده بود اگرچه «عمو» خانواده‌ی خودش را رها نکرده بود که با مادر گابریل زندگی کند. «عمو» از او خواسته بود که به‌سرعت برای دیدن مادرش بیاید که در کلینیکی رو به مرگ، با «شلنگ‌هایی که از همه‌جایش خارج می‌شد» پیدا کرده بود. گابریل با این نمایش فاجعه‌آمیز جسمانی و روانی درهم شکسته شد زیرا به‌وضوح مادر افسرده هم بود. انگار کابوس برگشته بود و در شکلی معکوس‌شده بیمار‌ی‌اش را بعد از آبسه‌ی پستان یادآوری می‌کرد. اکنون بر روی کاناپه قادر بود عواطف بسیار شدید را احساس کند و برای اولین بار عشق‌اش را تجربه کند. او گفت که دوست داشت تمام رنج مادرش را روی دوش خودش می‌گذاشت – یک فانتزی بسیار معمول در چنین موقعیتی، اما فانتری که معنای جدیدی به تظاهرات اولیه‌ی هم‌جوشی[۶۹] داد. اگرچه به‌نظر می‌رسید تمام مشکلات با دیدن بدن مادرش در دست پزشکان برخواست، خاطره‌ای از تجربیات بدنی خودش زمانی که مادر کسی بود که برای کنترل سلامتی او تلاش می‌کرد را بیدار کرد.

من نوشته‌های جویس مک‌دوگال[۷۰] (۱۹۸۹) را به خاطر آوردم که با صحبت از «یک بدن برای دو نفر» ساختار روانی متفاوت ولی نه نامرتبطی را توصیف می‌کند. زمانی که در دوران کودکی تحت درمان بود اضطرابی شدید از درهم دیدن نواحی شهوانی‌شان برانگیخته شد که سبب شد وهمی از یک تصادم[۷۱] ظاهر شود که منجر به یک هویت زنانه‌ی کامل شد که فرای یک همانندسازی ساده رفت. این اتفاق بیشتر به‌این علت او را وحشت‌زده کرد که با تجربه‌ای از پیش‌رانی[۷۲] همراه بود که این را به ذهن می‌رساند که یک تهاجم واقعی به‌طور پیشروانه او را مورد تصاحب قرار داده است – بیش از هرچیز به‌این علت که پدرش، کسی که او دائما به‌طور متناوب ملاقات می‌کرد، برای کمترین تظاهرات همجنس‌گرایانه پذیرش کمی داشت، [تظاهرات همجنس‌گرایانه‌ای] که وقتی همدیگر را ملاقات می‌کردند آنها را کاهش می‌داد تا برای مدتی طولانی ساکت باقی بمانند. این امر با این واقعیت همراه شد که مادر گابریل این ملاقات‌ها را تایید نمی‌کرد و گابریل را به‌خاطر آنها سرزنش می‌کرد. درکنار جلسات که در آن همان شکایت‌ها و همان فهرست‌های طولانی خواسته‌ها در رابطه با مادرش برهم پیشی می‌گرفتند، شکایت‌های دیگری بود که در آن او شگفتی‌اش از بازکشف مادری که در رویا می‌دید را ابراز می‌کرد. من حس کردم که تغییری درون او رخ داد که او توانست تصویری از مادر را بپذیرد که کمتر صلب بود و تابحال حاضر بود.

بااین‌وجود او به‌طور مکرر و طولانی به بی‌اشتهایی عصبی مادر و ناتوانی‌ خودش در مجبور کردن مادر به غذا خوردن وقتی بچه بود بازگشت. او آزردگی عمیقی که این امر در او ایجاد کرده بود را با احساسی شدید باز-تجربه می‌کرد. من با اظهارنظری که بدون فهمیدن معنای آن بیان کرد تحت تاثیر قرار گرفتم. او به من گفت که حتی در بیمارستانی که مادرش بستری بود، که او خودش چیزهایی برای خوردن برای مادرش می‌برد که امید داشت اشتهایی به آنها پیدا کند، مطمئن می‌شد که زمان غذا خوردنش آنجا حاضر نباشد. کمی بعدتر توانست دوره‌ای در گذشته را به‌یاد آورد که هرگز قبلا به آن اشاره نکرده بود، وقتی مادرش درخلال افسردگی مدرکی گرفت و برای مدتی زندگی فعالی را اداره می‌کرد قبل از اینکه به‌طور جدی بدون علتی مشخص دوباره در افسردگی بیافتد. گابریل همچنین قرارگرفتن در معرض پیامدهایی که تعارضات خانوادگی خاصی برای او داشت را دشوار می‌یافت، با دونیمه‌سازی به موقعیت‌های عینی امتحان شده واکنش نشان می‌داد و با انکار مشکلاتی که اگرچه به‌هیچ وجه مسئول آنها نبود اما او را تحت تاثیر قرار داده بود، برای خارج‌کردن خودش تلاش می‌کرد. در طی همان دوره و در نتیجه‌ی مکالماتی که با مادرش داشت، در جلسات‌اش به خاطرات دوران کودکی باز می‌گشت. مادر به یاد او آورده بود که در ملکی ۲۵ مترمربعی زندگی می‌کردند که کارگاه‌ای برای پدر هم بود. او در یک تخت‌خواب سفری در کارگاه می‌خوابید، پدرش روی تخت در اتاق‌خواب، و مادرش روی کاناپه؛ او یادش نمی‌آمد که کاناپه در اتاقی بود که پدرش می‌خوابید یا در اتاقی که خودش می‌خوابید. مادرش هم نمی‌توانست این جزئیات مملو از پیامدهای روانی را به‌خاطر آورد. او خودش مکررا اصرار داشت که هرگز ندیده بود که والدین‌اش با هم بخوابند به‌جز یکبار یک صبح کریسمس که او کادوهایی گرفته بود.

کمی بعد وقتی دوباره درباره‌ی بی‌اشتهایی عصبی مادرش صحبت می‌کرد ناگهان ایده‌ای به ذهنش رسید. او هنوز نمی‌توانست غذا خوردن مادرش را به خاطر آورد اما او موردی را می‌توانست به‌یاد آورد که مادرش نزدیک او چایی می‌نوشید. درحالیکه که چایی می‌نوشید صدا‌های خاصی از گلویش خارج می‌کرد، که او را به‌شدت آزار می‌داد. دوست داشت که می‌توانست این صداهای غیرقابل تحملی که بدن مادرش می‌ساخت را متوقف کند. من مطرح کردم که این صداها او را وادار می‌کرد که درون بدن مادرش را تصور کند، که او این را پذیرفت، اما هیچ تغییر واقعی به دنبال آن نیامد.

در جلسه‌ی بعدی، بعد از مطرح‌کردن مشکلات پسرش و برنامه‌ی جدایی، همچنین قدم‌هایی که برداشته بود تا برای خودش فرصت‌های شغلی باز کند که تصور می‌کرد من آنها را تایید نمی‌کنم، او میلی به بازگشت به خاطره چای نوشیدن مادرش را بیان کرد. بعد از مدتی تامل متوجه شد در زبان مادری والدین‌اش واژه‌ی «فنجان» معادل gluss [لیوان] بود که یادآور واژه‌ی فرانسوی glousser [خندیدن، قدقد کردن (یادداشت مترجم انگلیسی: یک اصطلاح معروف فرانسوی «glousser de plaisir» برای لذت جنسی شدید استفاده می‌شود)]. او خودش به این نتیجه رسید که این ایده‌ی لذت در بدن مادر بود که او غیرقابل تحمل می‌یافت و دوست داشت آنجا و آن‌زمان متوقف شود. می‌توان دید که چگونه این تداعی از بافتار جدایی-نزدیکی با دلالتی بر صحنه‌ی نخستین[۷۳] به ذهنش رسید، که با ایده‌ای که مادر میل به خوابیدن با او داشت حمایت می‌شد. کمی بعدتر در جلسه او خشم‌ و آزوردگی‌اش از این صداهای بدنی را به احساس‌های مشابه خشمی مرتبط کرد که وقتی مادرش عصر با دوست خانمی بیرون می‌رفت داشت. اینجا بار دیگر با جدایی سروکار داریم اما با دلالتی بر غیاب فرد سوم. درمقابل آزردگی که او در زمان چای نوشیدن مادرش احساس کرد به فانتزی مرتبط شد که مادری از حضور او هیجان‌زده بود انگار که می‌خواهد او را اغوا کند، و میلی برای نزدیکی را ابراز می‌کرد که او به‌شکل زنای با محارم تجربه می‌کرد. او خودش با این هیجان فرافکنی شده همانندسازی کرد که خشمی را در او ایجاد نمود که او بعدا به پدرش نسبت داد. اما نتیجه، فرافکنی غیابِ بازداری مادرانه‌ای بود که تحمل مادرش در این رابطه را به برانگیختگی که قرار بود او را بدون هیچ ارضائی عصبانی کند تبدیل کرد، درست همانطور که نمی‌توانست فکر نکند روش بازدارنده‌ی نابسنده و نزدیکی افراطی همسرش برای کودکان خطرناک است. من به او یادآور شدم که مادرش [با معرفی او] به‌عنوان برادرش و همسرش او را خرد کرد. درواقع او بعدتر اقرار کرد که مادرش فقط به رابطه‌ی خواهر-برادری اشاره کرده بود و احتمال زیاد این خود او بود که فکر کرده بود مادرش تا جایی پیش رفته است که او شوهرش باشد و سپس این ایده‌ی هشداردهنده را به او نسبت داده بود. اما مسئله‌ی حیاتی فانتزی او نبود که اینگونه بازشناسی کرد بلکه این ایده بود که مادرش با چنین امکانی موافقت کرده بود.

مهم است که به تلاقی این منتها درجه‌ها توجه کنیم – انگار بی‌عاطفگی، افسردگی، بی‌اشتهایی عصبی و نارضایتی، اعتراض‌ها و شکایت‌ها به‌سادگی بکار می‌روند تا این ابرازات بی‌رحم فانتزی‌های غیرسرکوب‌شده را بپوشانند که قدرت دیوانه کردن او را داشتند. گابریل پدرِ جسمانی قدرتمندش را به‌خاطر فهمیدن خیانت همسرش در غضبی دیده بود. اینطور بود که انگار بازنمایی یک ابژه که بسیار غایب بود، در ذهن او کمبودِ افراطی را ایجاد می‌کرد، و درجه‌ای از برانگیختگی را بیدار می‌نمود که هیچ راه خروجی نمی‌توانست بیابد. در طول یک جلسه که تلاش داشتم این تصویر بالینی را به او نشان دهم او پاسخ داد «غریزه‌ی مرگ[۷۴]» [pulsion de mort] بدون اضافه کردن چیز دیگری. سپس گفت: «درواقع من درباره‌ی آنچه درمورد الکولیسم خوانده بودم فکر می‌کردم که از ابژه‌ی درونی سیرنشدنی و تسلی‌ناپذیر صحبت می‌کرد». ما در دو خط مکالمات تداعی‌وار بودیم. زمان ترک کردن جلسه او به خودش گفت «من یک همراه دارم».

در این گزارش موردی تلاش کرده‌ام تا مسیری از تداعی که توسط بیمار ایجاد شد را بازتولید کنم. زمینه‌های مرکزی معینی در طی توالی‌های مختلف تداعی بازپدیدار می‌شد که حتی برخی از آنها مسئول انجام واژگونی‌ها بودند، اما همه‌ی آنها در فضای دو یا سه جلسه اتفاق افتاد. من باید تداعی‌ها را دوباره گردآوری می‌کردم تا برای هدف این فصل گزارش دهم تا تصویر بهتری از آنچه فکر می‌کنم نوعی کارکرد پرتوافشانی از کانون مرکزی است، که فرض می‌کنم که بالاخره توانستیم مشاهده‌اش کنیم، ارائه دهم. اگرچه این موضوع می‌تواند آنقدر غنی باشد که باید بپذیریم فقط می‌توانیم ایده‌ای از آن را در چند مثال ارائه دهیم. بازبناکردن یکپارچگی کارکرد تداعی در طی جلسات بسیار دشوار است زیرا در چنین مواردی ذهن روانکاو نیز به‌طور دائمی به آنچه باید جنبش‌های ناپایدار به سمت نزدیکی بیشتر بنامم جلب می‌شود – به‌عبارت دیگر این روابط به‌راحتی به‌طور خودآگاه نمی‌توانند به چنگ آورده شوند. روانکاو خودش باید با غلبه بر فوبیای خودش از تفکر عمل‌کند – یعنی با جان‌یافتن توسط طنین پس‌کنشی و پیش‌بینی راهنما به هرطریقی که بتوان آنها را دنبال کرد. در تجربه‌ی من فقط در این شرایط است که بیمار می‌تواند در خود بازتاب کارکرد روانی را متوجه شود که همان فرآیندی که توصیف کردم را وقتی توضیحی برای جنبش‌های تفکر در جلسه می‌دهیم، دنبال می‌کند و می‌تواند ازطریق بازشناسی تغییرشکل نیروهای روانی درونی‌اش بر انسدادها و بازداری‌های غلبه کند، و تخریب‌گری را با یک چرخه‌ای آزادتر از عواطف و بازنمایی‌هایش جایگزین نماید.

این ساخت‌وساز تعبیریْ فقط زمانی ممکن است که هر عنصر که به‌عنوان بازگشت سرکوب‌شده تولید شده، یک ظرفیت برای طنین‌اندازی با دیگر عناصر را نگه‌دارد، کلیدی که تنها در معنا ساکن می‌شود. به‌نظر من هیچ خروجی دیگری برای ظهور حقیقت وجود ندارد غیراز دوره‌ای پیش‌از مجزاکردن عناصری که به‌طور خودآگاه تجربه شده‌اند و جستجوی برای همکاری احتمالی با عناصر مجزای دیگر. بازگردآوری آنها اجازه می‌دهد تراکم‌های متضاد آنها ظاهر شود: خشم از جدایی، خطر نزدیکی، این ترس که فرافکنی‌های جنسانی بر ابژه به سمت سوژه بازگردد و در شکلی ظاهر شود که کاملا سردرگم کننده است زیرا قرار است آنها در ابژه بیشتر از در ایگو مسدود باشند. اینها تلاش‌های دائمی برای مختل‌کردن تداوم و مانع‌شدن تمایل به جریان تداعی‌ها برای ساختن یک تصور کامل‌تر از موقعیت است.

نقطه نظر متاسایکولوژی[۷۵]:

چگونه از نظر متاسایکولوژیک می‌فهمیم که موضع فوبیای مرکزی چه چیزی را در این بیماران آشکار می‌کند؟ وقتی داشتم بر روی توصیف بالینی‌ام کار می‌کردم به دلایل مختلفی «گرگ مرد[۷۶]» (فروید، ۱۹۱۸) را بازخوانی کردم و یک‌بار دیگر به نقل‌قول معروفی درباره اختگی رسیدم که به آنچه لاکان سلب[۷۷] (۱۹۷۷) نامید مرتبط می‌شود. «این امر درگیر هیچ قضاوتی درباره‌ی مسئله وجودداشتن‌ [اختگی] نمی‌شود اما شبیه این است که انگار وجود نداشته است» (فروید، ۱۹۱۸). این [نقل‌قول] مانند واژگان گابریل در من طنین انداخت: «من بر لبه‌ی فروپاشی هستم زیرا مادرم هنوز نیامده است. من این را در درونم ندارم. این من نیستم». و همچنین: «مادرم من را رها کرد؛ کدام مادر؟ من دیگر هیچ مادری ندارم. او دیگر آنجا نیست. او وجود ندارد». این انکارها تضاد حس گناهی را برجسته می‌کند که درخواست جبرانی پایان‌ناپذیر را دارد بااینکه سوژه بیش‌از آنکه خودش گناهی مرتکب شده باشد، خودش را در موضع قربانی می‌گذارد که علیه او گناهی صورت گرفته است. گناه پیامد قتل نخستین[۷۸] است، که هدف آن انجام یک «بیرون انداختن ابژه‌ی رهاکننده» (گرین، ۱۹۹۷) می‌باشد. فعالیت‌های خود-شهوانی[۷۹] تلاشی برای دفع‌کردن [جای] خالی باقی‌مانده دراثر این تخلیه[۸۰] است: [فعالیت‌های] اعتیادآور، وابستگی به الکل، وابسته به جوع[۸۱]‌، یا برپایه اغواگری‌های وسواسی است – هرکاری انجام خواهد شد تا به دیگران یا خود ثابت شود که هنوز ابژه می‌تواند جایگزین شود و بنابراین قابل تخریب است. این امر به‌ندرت سوپرایگو را فریب می‌دهد، سوپرایگویی که می‌داند یک قتل نخستین صورت گرفته است. تناقض دیگر در رابطه با این ابژه، که ردپای‌اش توسط حفره‌ای از حضورش متجلی می‌شود‌، این است که این بیماران «کاملا خشک‌مغز هستند»، همانطور که نویسندگان دیگر (خان[۸۲]، ۱۹۸۳) قبلا به آن اشاره کرده‌اند. بنابراین دراینجا خصوصیات ابژه‌ی مادرانه را داریم: فقط در امر خالی آشکار می‌شود که در آن سوژه را ترک می‌کند و اگر برخلاف آن، چنین اتفاق افتد که حضورش متجلی شود، شبح‌اش تمام فضا را اشغال می‌کند – آنطور که می‌گویند «فرد را دیوانه می‌کند». منطبق با قتل نخستین ابژه، ایده‌ای از قدرت پدرانه وجود دارد که هرزمان که باز برمی‌خیزد چاره‌ای به‌جز عقب‌نشینی ندارد و تمام مدت به‌خاطر ناتوانی‌اش برای آزادکردن سوژه از این زندان فریبنده افسوس می‌خورد.

چه نوع قضاوتی در اینجا درگیر است؟ «نفی[۸۳]» (فروید، ۱۹۲۵) دو نوع قضاوت را به ما نشان می‌دهد: قضاوت درباب صفت[۸۴] که ویژگی چیزی که پردازش می‌شود را مشخص می‌کند، و قضاوت درباب وجود[۸۵] که در مواجه با بازنمایی باید تصمیم بگیرد آیا به چیزی که در واقعیت وجود دارد ارجاع دارد (گرین، ۱۹۹۷). هیچ‌کدام از اینها قابل اطلاق به مورد ما نیستند. مسئله نسبت‌دادن کیفیت خوب یا بد به این چیز نیست. کنش فرونشاندن[۸۶] آن شاهدی است که چقدر باید بد باشد اما همانطور که اشاره کرده‌ام دلبستگی‌ای تنزل‌ناپذیری آن را به سوژه پیوند می‌دهد که به‌ناچار نشان می‌دهد که [ابژه] ازلحاظ هیجانی غیرقابل جایگزین درنظر گرفته می‌شود. در مورد بازنمایی آن چه فکر کنیم؟ بدون شک [بازنمایی] به ابژه‌ای اشاره دارد که وجود دارد: مادر؛ اما ازطرف دیگر این بازنمایی ادعا دارد که مادر مرده است – نه‌تنها به این علت که آرزوی مرگی وجود دارد بلکه به این علت که بازنمای‌اش تخلیه شده، عدم‌وجودش اعلام شده، اعدام شده، انگار که فرآیند سوگواری به‌طور آنی و ناگهانی یک‌بار برای همیشه اتفاق افتاده است، درحالیکه درواقع چنین اتفاقاتی نیافتاده است. ناپدیدشدن بازنمایی در روان به‌اندازه‌ی عدم-ادارک‌اش در واقعیت به‌طور پس‌کنشی بی‌رحمانه است. این موقعیت به‌این علت است که قضاوت منفی[۸۷] درباب صفت در این مورد قصد سرکوبی – که درعین‌حال راه دیگری برای نگه‌داشتن است – ندارد بلکه قصد پاک‌کردن و ریشه‌کن کردنش از دنیای درونی را دارد. و به‌طور مشابه قضاوت منفی درباب وجود، به رابطه با دنیای خارجی منحصر نمی‌شود بلکه به توسل به همه‌توانی که دوست دارد خودش را از واقعیت روانی منفصل کند می‌رسد. از نقطه‌نظرِ این واقعیت روانی برجسته، هیچ ارزشی ندارد که بیمار به سمت چیزی جذب می‌شود که می‌توانست آرزو کند، به‌نظر می‌رسد او به‌ندرت فانتزی شکل می‌دهد که اجازه دهد بفهمیم موضع ذهنی چیست. او آنقدر که اجازه می‌دهد چیزها به شکلی اتفاق بیافتند که انگار قبلا پی‌برده شده‌اند، خیلی فانتزی نمی‌کند – نه به معنای تحقق‌یابی از سوژه بلکه به‌معنای ظاهرشدن در واقعیتی که او را در موضع کسی می‌گذارد که قبلا کنش‌کرده است و نه کسی که میل (آرزو) دارد. به‌عبارت دیگر این امر مجازاتی را فرامی‌خواند نه به‌خاطر داشتن میل به چیزی که نباید به آن میل داشته باشد بلکه به‌خاطر یافتن خودش در موضع کسی در واقعیت تخطی کرده است.

اینجا سوپرایگو نقشی که فروید به آن نسبت می‌دهد، به‌عنوان وارث عقده ادیپ[۸۸]، را بازی نمی‌کند؛ [سوپرایگو] تنبیه‌ای را اعلام می‌کند که همان یک تخطی برآن دلالت دارد. بنابراین عزم سرکشانه‌ی او برای مالک بودن مادری که با بستری شدن در بیمارستان روانی تنبه شد [نه‌تنها] جدایی، تفکیک، تبعید به بار می‌آورد بلکه مستلزم این واقعیت نیز می‌شود که زمانیکه در زمره‌ی دیوانگان قرار گیرد به زمره‌ی کسانی تعلق خواهد داشت که هرگز جدایی از مادرشان را نپذیرفته‌اند – موقعیتی که در آن جنون ماندگار خواهد شد. می‌توان از انکار واقعیت روانی صحبت کرد تا جایی که چنین بیمارانی تنها می‌توانند دنیای درونی‌شان را به‌عنوان چیزی ادراک کنند که با کنش‌ها و واکنش‌های دیگران نسبت به آنها شکل می‌گیرد، که با هر تقاضایی برای بازشناسی از جانب آنها به‌سادگی منجر به افشاگری می‌شود، [این افشاگری] همیشه به‌عنوان پیامدی از نحوه‌ای که به آنها برخورد شده و از خشمی تخریب‌گر یا جنسانیت که نسبت به ابژه‌های نخستین‌شان تخطی می‌کنند ادراک می‌گردد که ازطرف دیگران به‌عنوان نشانه‌ای از جنون تعبیر می‌شوند که الزاما منتج به جداشدن آنها می‌گردد. آنچه متعارض است این است که تکلیف موضع فوبیای مرکزی برای جلوگیری‌کردن از چیزی است که از زمان ظاهرشدن همه اینها ممکن است حدس زده شود و هم‌زمان این موقعیت ترسناک را بازتولید می‌کند، سوژه خودش به روشی مشابه نسبت به محصولات روانی خودش که نمی‌توانند راه ورودشان به آگاهی‌اش را بیابند کنش می‌کند. با درنظر گرفتن این امر که اتصالاتی که در ذهن‌اش شکل می‌گیرند باید بیرون نگه‌داشته ‌شوند، می‌توانیم بگوییم که او نسبت به آنها خشونت می‌ورزد بنابراین از شامل‌شدن آنها در بافتارهای وسیع‌تری که برای فعالیت تفکر لازم است بازداری می‌شود. در این مورد انکار به‌معنای فرونشاندن چیزی است که با ادراک‌شدن در درون، موجودیت سوژه را مختل می‌کند: به‌منظور اینکه او بتواند به زنده‌بودن ادامه دهد ضروری‌ست که ابژه‌ای که آنجا نیست کاملا غیرموجود شود، بدون اینکه نگران پیامدهای از‌دست رفتن‌اش باشد. و اگر تهدیدِ معطوف به سوژه بازگردد و مرزهای دفاعی را بشکند، نیروگذاری بر روی ردپاهایی که از خودش به‌جای گذاشته باید عقب‌نشینی کند. سلب که با انکار این بخش از روانِ ذهنی[۸۹] دنبال خواهد شد، باوجود همه اینها جان‌به‌در خواهد برد، مشاجره می‌کند که این ایگوی زخمی گذشته است که برای شکارکردن ایگوی متزلزل حاضر برمی‌گردد. بنابراین لازم است که دائما از نگاه خیره‌ی کسانی اجتناب شود که می‌توانند در بیان سوژه ردپاهایی از مادری را متوجه شوند که او را ضعیف ساخته زیرا مادر دیگر چیزی به‌جز یک شبح ابژه یا یک منبع برانگیختگی نیست، بدون اینکه آنجا میلی برای معنادادن به مادر وجود داشته باشد.

فروید در مقاله‌اش درباب «نفی» می‌نویسد: «بنابراین دراصل، تجربه‌ی محض از یک نمایی[۹۰] تضمینی برای واقعیت چیزی‌ است که ارائه می‌شود» (۱۹۲۵، صفحه ۲۳۷). در موردی که مد نظر داشتیم بهتر است بگوییم: عدم-وجود بازنمای، و سرکوبی‌اش، تضمینی است از عدم-واقعیت از آنچه سلب شده است، انگار که عدم-بازنمایی ابژه کافی‌ست تا خود را از تهدیدی که [این ابژه] بازنمایی‌اش می‌کند آزاد نماید. اگر لازم باشد این سوژه است که خودش را خارج نگه می‌دارد تا از قتلی جدید اجتناب کند که ازطریق بازپدیداری ابژه‌ای که کشته شده به‌فکر خطور می‌کند. از این طریق او حداقل دردی را فرو خواهد نشاند که خطر بازگشت آن وجود دارد و به نیروگذاری اولیه، اصلی، پایه‌ای و کهن متصل است. هرآنچه باقی می‌ماند صورت ظاهری محض از یک سوژه است که قربانی مرگ‌ها و رستاخیزهای ابژه باقی خواهند ماند.

برای لحظه‌ای به سلب‌کردن بازگردیم: آنچه فروید توصیف می‌کند مربوط به جلسه‌ی تحلیلی است و آنچه می‌گوید نه‌تنها به آنچه در دوران کودکی رخ داده بلکه به آنچه از آن باز-ظهور می‌یابد مرتبط است. من از این استنباط می‌کنم که سلب زمانیکه تجربه بازمی‌گردد و به فرد اجازه می‌دهد تا بعد از حادثه به آن پی ببرد یعنی به‌طور گذشته‌نگرانه   اتفاق می‌افتد. سلب همانند موضع فوبیای مرکزی به فرآیند تحلیل تعلق دارد. سلب فرآیند تولید تداعی‌ها که اجازه می‌دهد علیت روانی توسعه یابد را مسدود می‌کند.

ما نیز اغلب پذیرای این ایده هستیم که اهمیت تعارضات پیش-تناسلی[۹۱] می‌تواند باعث شود که عقده‌ی ادیپ را همانند فاکتوری بی‌اهمیت یا با اهمیت ثانویه درنظر بگیریم. این درست است که بگوییم عقده‌ی ادیپ برای شخصیتی در این مورد یک فاکتور سازمان مرکزی نیست اما به‌همان اندازه نمی‌تواند به‌عنوان فاکتوری بی‌اهمیت درنظر گرفته شود. برای مثال می‌توانیم مشاهده کنیم که اضطراب اختگی بسیار حاضر است و نمی‌تواند به شکلی تصنعی به یک تعارض عمیق‌تر که صرفا شباهتی نادرست دارد تقلیل داده شود. ازطرف دیگر نمی‌توانیم از عقده‌ی اختگی صحبت کنیم. در طول این مقاله دیدیم که پدر می‌تواند باعث برانیگختن فانتری به‌اصطلاح مصادره کردن مادر شود. و بااین‌وجود سوژه‌ی بزرگسال هرگز تلاش‌های مادرانه برای دور نگهداشتن کودک از پدر را نمی‌پذیرد. بسیار روشن است که پدر به بازداری‌ها تجسم می‌بخشد. اهمیت او بازشناسی می‌شود و تلاش‌اش برای تسهیل‌کردن تفرد مورد قدردانی است. این واقعیت باقی می‌ماند که احساسات خصومتی که به ستینگ ادیپال تعلق دارد دراینجا کمتر به‌لحاظ رقابت کودک با پدر تجربه می‌شود تا به‌لحاظ میل مادر برای بیرون نگه‌داشتن پدر از دنیای روانی – تلاشی که بعدها منبع یک پشیمانی دردناک شد – به‌طوری که کودک در موقعیتی از هم‌صدایی با مادر قرار دارد. حتی وقتی سوژه با پدری که بسیار گرامی می‌دارد آشتی می‌کند، این کار نمی‌تواند به او کمک کند تا فهم بهتری از ارتباط با مادر داشته باشد. علاوه بر پدر ادیپی که نگهبان قانون و پراحترام نسبت به رده‌ی اجدادی است، پدر دیگری وجود دارد که در خودِ روان کارکرد بازشناسی حیله‌های تفکر، تحریف حقیقت و کنشوری‌های جابه‌جایی‌ها با مرتبط کردن آنها به خودش را دارد. [این پدر دیگر] منبع یک فرآیند فکرکردن و جستجو برای حقیقت‌اش است [پدری] که نسبی‌بودن بازداری‌ها، خصوصیت ناپایداری‌، متغیر و مشکوک‌شان را می‌داند که از او استفاده می‌کنند تا آنها را نقدکرده و با آنها ستیز کند، اما [درعین‌حال] خودش را منادی بازشناسی‌شان و همچنین جایزالخطا بودن‌شان می‌سازد. جبران برای اینکه نتوانسته است خودش را در روان نوزادانه حک کند نیز چنین است، توسط قدرت بی‌نظیر مشارکت در ساخت‌وساز عالم ذهن و ازطریق واردکردن تمام شکل‌هایی از عمیق‌ترین صمیمیتی که بدن‌ها در آن در گفتگو هستند به صحنه‌ی نمایش.

وقتی این بیماران لحظات بحرانی را می‌پیمایند، توسط سادگی موقعیت‌های علّی– ناامیدی‌ها، تجربیات رهاشدن، تروماهای عاطفی، زخم‌های خودشیفته‌وار – و پنهان‌کاری گسترش یافته در مواجه با بسیج محتواها و عواطف حتی وقتی به‌نظر «طبیعی» می‌رسند و نهایتا توسط طبیعت به‌شدت پیچیده‌ی فرآیندهای روانی و کیفیت‌های کار امر منفی (گرین، ۱۹۹۹) گیرمی‌افتیم. هرچه موضوع روشن‌تر می‌گردد بیشتر باید مبدل شود و بیشتر غیرقابل‌درک ظاهر می‌گردد.

درواقع این بیماران می‌دانند که روانکاوی تنها جایی است می‌توانند جنون‌شان را بیان کند و آن را بدون ترس از انتقام‌جویی که بسیار جدی‌ست تجربه نمایند. فرای انکار‌شان، [فرای] تلاش پرانرژی‌شان برای نادیده گرفتن آنچه توسط این مواد قدیم به‌طور پیش‌ادیپی بازظهور می‌یابند و فرای تقلاهایشان در انتقال علیه بازشناسی حقیقت که در آن از تمام وسایل دفاعی استفاده می‌شود – مانند کنش‌های فراموشی، مخالفت‌ها، سرزنش‌کردن روانکاو، ردکردن‌ها، استدلال‌های تحریف‌شده و غیره – انتقال مثبت باقی می‌ماند، زیرا آنها به روانکاوی بدهکار می‌شوند به این علت که به لطف این تجربه‌، اگرچه ناسالم، امن باقی می‌مانند. فروید به ما یادآور می‌شود که هیچ‌کس نمی‌تواند از خودش فرار کند.

بعدا نوشته شده

از زمان اولین ارائه، مطالبی به این فصل اضافه شده است که تکامل روانکاوی بیمار را درنظر می‌گیرد. قبل از نتیجه‌گیری می‌خواهد چند ملاحظه‌ی آخر داشته باشم.

درمان گابریل دوره‌ای را دنبال کرد که نشان می‌دهد که او پیشرفت ثابتی داشته است. او نهایتا توانست مادرش را «ملاقات» کند و او را بازکشف نماید، نه‌تنها به‌عنوان کسی که در حافظه‌اش وجود داشت بلکه به‌عنوان کسی که او همیشه می‌خواست ببیند؛ و همچنین او متوجه شد که مادرش درواقع شبیه آن [چیزی که می‌خواست ببیند] بوده است. اکنون می‌توانم بگویم که با کمک تحلیل انتقال است که ایماگوی مادرانه، بدون ایده‌آل‌سازی بیش‌ازحد بلکه با بازشناسی کامل جنبه‌های مثبتی که مادر به او منتقل کرده بود (به‌ویژه در والایش[۹۲]) درونی شده است. فرآیند سوگواری به‌نحوی کاملا طبیعی طی شد. نشانه‌های دیگری مبنی بر اینکه او در مسیر بهبودی‌ست ظاهر شده است. گابریل شواهدی از ظرفیت‌اش برای مواجهه و برای غلبه موفقیت‌آمیز بر موقعیت‌هایی که از آنها عقب‌نشینی کرده بود نشان داده است. او نه‌تنها توانسته بود به من بگوید که از موفقیت‌اش خوشحال است بلکه توانست بگوید که او اکنون احساس می‌کند که انگار «تقریبا» مردی آزاد است – چیزی که به‌نظر من حتی مهم‌تر می‌آمد. و چه کسی می‌تواند بگوید که کاملا آزاد است؟

منبع :

Green, A. (2018). The central phobic position: with a model of the free-association method. In Resonance of Suffering (pp. ۴۱-۷۳). Routledge.

پیوست:


[۱] Phobic neurosis

[۲]  Displacement

[۳] Phobogenic

[۴] Symbolization

[۵] Anxiety hysteria

[۶] Fear of annihilation

[۷] Nameless anxieties

[۸] Primitive agonies

[۹] Cathected

[۱۰] Central Phobic position

[۱۱] Borderline

[۱۲] Drive

[۱۳] Disintegration

[۱۴] Cumulative trauma

[۱۵] Khan

[۱۶] Associative discourse

[۱۷] Introduction of the Ego

[۱۸] Project

[۱۹] Project for a Scientific Psychology

[۲۰] Quantities in a state of flow

[۲۱] Wishful attraction

[۲۲] Side-cathexis

[۲۳] α β γ δ

[۲۴] Displeasure

[۲۵] Inhibition

[۲۶] Reprerssion

[۲۷] Semanteme: جزئی‌ترین واحد معنایی کلام

[۲۸] α, α β, γ, δ, α′ β′ γ′ δ′

[۲۹] Principal semantemes

[۳۰] Analytic listening

[۳۱] Secondary thought processes

[۳۲] Analytic understanding

[۳۳] Retroactive reverberation

[۳۴] Counter-cathexis

[۳۵] Thing-presentations

[۳۶] Word-presentations

[۳۷] Quanta of affects

[۳۸] Effects of irradiation

[۳۹] Virtuality of existence

[۴۰] Associative radiation

[۴۱] Hyper-cathexes

[۴۲] Associative avoidance

[۴۳] Bion

[۴۴] Attacks on linking

[۴۵] Repression

[۴۶] Sexual drives

[۴۷] The negative

[۴۸] Destructive drives

[۴۹] Borderline

[۵۰] Splitting

[۵۱] Some Elementary Lessons in Psychoanalysis

[۵۲] Papers on Metapsychology

[۵۳] The Work of the Negative

[۵۴] Negativistic

[۵۵] Anal penetration

[۵۶] Disavowed

[۵۷] Castration anxiety

[۵۸] Decathexis

[۵۹] Negative hallucination

[۶۰] nachträglich

[۶۱] No-breast

[۶۲] Self-image

[۶۳] Reparation

[۶۴] Discharge

[۶۵] Pseudo-aggression

[۶۶] Denial

[۶۷] Negation

[۶۸] Radiating associations

[۶۹] Fusion

[۷۰] Joyce McDougall

[۷۱] Impingement

[۷۲] Intrusion

[۷۳]  Primal scene

[۷۴] Death instinct

[۷۵] Metapsychological

[۷۶] Wolf Man

[۷۷] Foreclosure

[۷۸] Primary murder

[۷۹] Autoerotic

[۸۰] Evacuation

[۸۱] Bulimic

[۸۲] Khan

[۸۳] Negation

[۸۴] Judgement of attribution

[۸۵] Judgement of existence

[۸۶] Suppressing

[۸۷] Negative judgement

[۸۸] Oedipus complex

[۸۹] Subjective psyche

[۹۰] Presentation

[۹۱] Pregenital

[۹۲] Sublimation