دکتر محمود دهقانی(روانشناس بالینی)
«خیلی معقول بودن انعکاسی از فقر روانی است، شوریدگی بخش مهمی از سرزندگی است» دونالد وینکات
احتمالا تشخیص بسیاری از اختلالات روانی، نظیر اضطراب و افسردگی، برای اغلب مردم بسیار آسان است، اما اختلالات دیگری وجود دارند که نه تنها تشخیص آنها برای روانشناسان و روانپزشکان بسیار دشوار است، بلکه درک و فهم ماهیت آنها برای نظریه پردازانی که در لبۀ مرزهای دانش نیز گام برمی دارند بسیار سخت است. این بیماران نه تنها برای قرن ها از چشم نظریه پردازها پنهان باقی مانده اند بلکه به عنوان افرادی کاملا سالم مورد تایید و تحسین خانواده و جامعه قرار گرفته اند.
در حالی که دیگر بیماران مبتلا به اختلالات روانی با انحراف از ریل های بهنجاری خود را آشکار می کنند، افراد مبتلا به بیماری بهنجاری خود را در لا به لای ریل های بهنجاری پنهان کرده اند. این افراد به طرز نابهنجاری، بهنجار هستند. آنها ممکن است بسیار سالم و اجتماعی به نظر برسند. چنین افرادی تمایلی به تامل و تفکر در دنیای درونی و اجتماعی خود ندارند و بر روی پدیده های کاملا عینی دنیای بیرونی تمرکز میکنند. آنها مطیع و نامرئی هستند و بخوبی در فرهنگ غالب و متعاوف گم می شوند. به میزانی که یک فرد از فردیت و اصالتی که مسئولیت فردی و اجتماعی را در این جهان بر روی دوش او می گذارد فاصله بیشتری بگیرد، بیشتر در معرض بیماری بهنجاری قرار خواهد گرفت.
اصطلاح بیماری بهنجاری را برای اولین بار در دهه هفتاد ۱۹۷۰ میلادی، نظریه پردازی به نام کریستوفر بولاس در توصیف بیمارانی به کار برد که در ظاهر کاملا بهنجار بودند ولی این بهنجاری صرفا در همرنگی و همراهی با رفتار جامعه بود، آنها فاقد فردیت و هویت مستقل بودند. جویس مک دوگال از دیگر نظریه پردازهایی است که مفهومی بیماری بهنجاری را بسط داده است. از نظر او این افراد گرایش به همرنگی بیمارگونه با جماعت دارند، از فردیت و درون نگری (تامل در احوالات خود) می ترسند و به شدت وابسته به تایید و تحسین دیگران هستند.
هویت فرد مبتلا به اختلال بهنجاری غرق در هویت اجتماعی یا خانوادگی اوست. این افراد مانند یک قطره مایع بیبو و بیرنگ در یک ظرف آب حل میشوند بی آنکه هیچ اثری از آنها باقی بماند. درنتیجه افراد مبتلا به اختلال بهنجاری از نظر روانی هویت متمایز و مستقلی از محیط اجتماعی پیرامون خود ندارند. زندگی این افراد کاملا مبتنی بر یک سری الگوهای کلیشه ای پیش میرود، به این معنا که آنها به دانشگاه میروند، کار می کنند، ازدواج میکنند تنها به این دلیل که این کارها بخشی از توالی زندگی بهنجار جامعه محسوب می شود. در واقع آنها نه تنها فاقد استدلال و اشتیاق شخصی برای تصمیم های مهم زندگی خود هستند بلکه به طرز بسیار غمانگیزی فاقد هویت مستقلی برای اندیشیدن هستند و دقیقتر آن است که بگویم آنها فاقد یک «خود یا خویشتن» به عنوان مرکز فرماندهی مستقل یا نقطه ثقل یک هستی انسانی هستند. رفتار فرد مبتلا به بیماری بهنجاری بیشتر از آنکه ماهیتی انسانی داشته باشد ماهیتی ربات گونه و برنامه ریزی شده دارد و فاقد خودانگیختگی و اصالت است.
افراد مبتلا به بیماری بهنجاری ممکن است بسیار انعطاف پذیر و همراه به نظر برسند، اما انعطاف پذیری مهارت متفاوتی است که از یک سو نشان دهنده پختگی شخصیتی است و از سوی دیگر مبتنی بر انتخاب است. بیماران مبتلا به اختلال بهنجاری مانند یک مایع، شکل ظرف متعارف اجتماع را به خود را می گیرند و فاقد استحکام ذاتی هستند. وقتی در مورد بیماری بهنجاری صحبت می کنیم این نگرانی به وجود می آید که سلامتی معادل ساختار شکنی و قانون گریزی تلقی گردد، در حالی که افرادی که ساختارها و قوانین را می شکنند نه تنها سالم نیستند بلکه مبتلا به اختلال شخصیت ضداجتماعی هستند.
هر چند تعریفی که در ابتدا کریستوفر بولاس و بعدتر جویس مک دوگال برای بیماری بهنجاری ارایه کرده اند محدود به نظر می رسید ولی وقتی آن را در بستر اجتماع، به شکل یک طیف در نظر بگیریم افراد زیادی را در بر می گیرد و هر یک از ما ممکن است در نقطه معینی از این طیف قرار بگیریم. بیماری بهنجاری یعنی تن دادن به نابهنجاری هایی که بخشی از روال معمول زندگی روزمره ما شده اند و به سادگی از کنار آنها می گذریم، بیماری بهنجاری، بیماری عصر ما، یعنی همرنگی با جریان غالبی که مملو از نابرابری و بی عدالتی است، یعنی سکوت و همراهی، یعنی سرسپردگی کورکوانه به قانون ها و هنجارهای غیرانسانی و غیراخلاقی، یعنی تن دادن به غلط های متعارف یک فرهنگ و چشم پوشی از درست های نامتعارف.
متاسفانه وقتی افراد در یک فرهنگ مبتلا به بیماری بهنجاری بزرگ می شوند، آنها نه تنها به همان بیماری مبتلا می شوند بلکه فعالانه به آن دامن می زنند. هر چند قوانین عمدتا یک سری قراردادهای اجتماعی در جهت فراهم نمودن فرصتی برای زندگی ای سازنده و متمدنانه هستند، ولی برای اغلب افرادی که در یک جامعه مبتلا به بیماری بهنجاری بزرگ می شوند این قوانین کاملا مطلق تلقی می شوند و حتی وقتی آن قوانین آشکارا در تضاد با حقوق انسان ها هستند قادر به اتخاد موضعی نقادانه و اخلاقی در مقابل چنین قوانینی نیستند. این امر به ویژه زمانی بیشتر مصداق پیدا می کند که غلط های متعارف حاکم بر جامعه، پشتوانه ای قانونی داشته باشند. مثلا اگر قوانین به گونه ای تنظیم شده باشد که به طور مستقیم یا غیرمستقیم فضایی را برای والدین فراهم کند که آنها تصور کنند حق تنبیه فیزیکی فرزندان خود را دارند. شاید دقیقا چنین مساله ای یکی از ریشه های مهم بدرفتاری والدین با فرزندان در بعضی فرهنگ ها است. برای مثال اگر والدین یا دیگر اعضای خانواده بر اساس قانون با مجازات های بازدارنده جدی مواجه باشند احتمال ارتکاب جنایت های غیر انسانی مانند قتل های ناموسی و خشونت های خانگی کاهش پیدا می کند.
برای قرن ها میلیون ها انسان، فرهنگ برده داری، تبعیض نژادی، زن ستیزی و کودک آزاری را پدیده ای آشکارا بهنجار می دانستند و اعتراض نسبت به چنین رفتارهایی نه تنها نابهنجار تلقی می شد، بلکه پیامدهای هولناکی برای افراد معترض در برداشته است. در نتیجه زندگی در بستر یک فرهنگ بیمار که نابهنجاری را بهنجاری تلقی می کند و بهنجاری را نابهنجاری، قرن ها از انسان ها افرادی مطیع ساخته تا با بیماری بهنجاری و قوانین ظالمانه همسو شوند. در این میان همیشه افرادی بوده اند که نه تنها تن به بیماری بهنجاری نداده اند بلکه جایگاه انسانیت و اخلاق را فراتر از قوانین ضداخلاقی در تعیین سرنوشت انسان در نظر گرفته اند و با تکیه بر اصول اخلاق جهان شمول تلاش نموده اند تا وجدان خفته جامعه مبتلا به بیماری بهنجاری را بیدار کنند، آنها را به این اندیشه وا دارند که انسان ها فارغ از جنسیت، نژاد و ایدئولوژی از حق برابر و عادلانه ای در زندگی برخوردار هستند. زندگی انسان در طول تاریخ همیشه آمیخته با بیماری بهنجاری بوده، هست و خواهد بود اما همیشه هستند افرادی که تن به بیماری بهنجاری نداده اند و مشعل انسانیت و اخلاق را در تاریک ترین دوره های تاریخ روشن نگه داشته اند. به راستی بیماری های بهنجاری زمانۀ ما چیست؟ همان نابهنجاری هایی که امروز بهنجار تلقی می شوند و با بی تفاوت از کنار آنها عبور می کنیم؟ آیا انسان معاصر قویا تشویق می شود تا در فرهنگ غالب جامعه که مملو از غلط های متعارف است حل شود و نسبت به زندگی اجتماعی و آنچه پیرامون او بر دیگر همنوعانش می گذرد بی تفاوت باقی بماند؟ شما تا چه اندازه مبتلا به این بیماری هستید؟ بیماری بهنجاری همان چیزی است که محمد رسول اف هنرمندانه آن را در فیلم «شیطان وجود ندارد» به نمایش گذاشته است.
آدمی هرگز آنقدر که ادعا می کند مالک محتوای ذهن خود نیست، ادعای مالکیت محتوای ذهن خود، ادعایی بسیار کذب و گمراه کننده است، افراد اغلب به طرز کورکوانه ای پاسبان چیزی هستند که جامعه و محیط به آنها دیکته کرده است. انسان ها عمدتا سال ها بر اساس آرمان و جاه طلبی هایی زندگی می کنند که بذر آنها هرگز در بستر فلسفیدن و اندیشیدن رشد نکرده است. فلسفیدن و اندیشیدن ما را در این جهان در موضع مسئولانه ای قرار می دهد تا امکان انتخاب واقعی برای ما محقق گردد، انتخابی که مسئولیت را متوجه ما می کند، مسئولیتی که اغلب از آن می گریزیم. در نتیجه افراد تن دادن به غلط های متعارف جامعه را به درست های نامتعارف ترجیح می دهند. زندگی جسورانه ای که مبتنی بر اخلاق و انسانیت باشد بهای سنگینی دارد که تنها انسان های محدودی مسئولیت آن را به عهده می گیرند. بدون تردید یکی از برجسته ترین شخصیت های تاریخ معاصر ما که هرگز تن به بیماری بهنجاری و بی تفاوتی نداد و در مقابل بی عدالتی ها سکوت نکرد خسرو آواز ایران، محمدرضا شجریان بود.