به نام خدا
انتخابات: تقدیر یا سرنوشت
جامعه، درماندگی اجتماعی و مسئولیت دولتمردان
یادداشتی از دکتر محمود دهقانی
بگذارید به زبانی ساده شروع کنیم و تلاش کنیم تا برای لحظاتی در خلوت تجربههای زیستهمان، با هم همسفر شویم.
نمی دانم که شما خواننده این متن چند سال دارید، به چه می اندیشید، آرزوهایتان چه بوده و چه هستند، کدام را ساخته اید یا با کدام سوخته اید، امیدوار هستید یا ناامید، نگران یا خوش بین به آینده خود، خانواده و میهن تان؟ آیا قویاً احساس می کنید که می توانید منشاءِ اثر مهمّی در هر یک از این سه گانه ی مذکور باشید یا حس غلتیدن تکه سنگی سنگین در بستر رودخانه بر شما سایه افکنده است، حسِّ برگی شناور بر روی آب یا تنهی درختی که با همه ی سنگینی اش ناگزیر به همراهی با جریان رودخانه هست یا حس درختی که هنوز نشکسته اما صدای لرزان خرد شدن در درونش پیچیده، اما هنوز رخ نگه داشته اید، شاید هم چون درختی محکم و استوار بر جایتان تکیه زده اید و صدای غرِّش رودخانه را نفس های واپسین زمستان می پندارید و به بهاری که در راه می بینید لبخندی مملو از امید می زنید…
امروز دقیقاً همین جا که در واگن متحرّک زمان ایستاده ایم و قطار، در امتداد ایستگاه هایی کم و بیش نامعلوم می رود و ما این سطرها را با هم دنبال می کنیم، می خواهم تا در حین غوطه ور شدن در تجربهی زیسته مان، این سوال ساده را از خودمان بپرسیم؛ به راستی ما امروز تا چه اندازه احساس عاملیّت (منشا اثر بودن) در زندگی خود، خانواده و میهنمان داریم؟ تنها در کمتر از چند ثانیه م یتوانیم در عمق عمیقترین تجربه های زیسته مان غرق شویم، می توانیم نقاط منحنی مختصّات سالهای گذشته را بر دیوار ذهنمان تجسم کنیم. تجسم کردن را باید از همین حالا تمرین کنیم چرا که گاه حجم تجربه های زیسته ی ما در ظرف واژه های معصوم نمی گنجد. اکنون باید برگردیم و دقیقا پشت سرمان را نگاه کنیم، از پیش پایمان تا آنجا که ردِّ نگاه مان در عمق افق خاطرات گذشته گم شود، احتمالا نیاز است برای لحظاتی نگاه مان را از واژه هایی که مثل نرده هایی افقی در مقابلمان صف کشیده اند عبور دهیم و در امتداد اعماق زمان با آن نقطه ها همراه شویم، می توانیم فقط برای چند لحظه با افکار و تداعی هایمان همراه شویم و اندکی به احساساتمان اعتماد کنیم، چرا که «این منحنی تجربه ی زیسته، بازتابی از علایم حیاتی زندگی فردی و اجتماعی ما است».
اگر حسِّ ما عمدتاً بر این است که امروز منشاء اثر مهمّی در زندگیمان (خود، خانواده، جامعه) هستیم، خوشبختانه میتواند به این معنا باشد که عمدتاً یک زندگی فعّالانه و آزادانه ی مبتنی برسرنوشت را در پیش گرفته ایم، اما اگر عکس آن را تجربه می کنیم، شوربختانه اساساً به این معنا است که از یک زندگی منفعلانه و جبرزدهی مبتنی بر تقدیر تبعیت می کنیم. هیج تردیدی نیست که تقدیر بخش اجتناب ناپذیری از زندگی هر فرد یا جامعه ای است، اما تقدیرزدگی به روح جبرگرایانه ی حاکم بر زندگی یک فرد یا جامعه اشاره دارد و در تقابل زندگی مبتنی بر سرنوشت، یعنی همان حاکمیت اراده ی آزاد و اختیار یک فرد و جامعه، قرار می گیرد.
هر چند مطمن هستم که با همین اشاره مختصر تفاوتی مملوس در مورد معنای زندگی مبتنی بر سرنوشت و زندگی تقدیرزده در ذهنمان شکل گرفته است، اما باز ایجاب می کند که کمی آن را روشنتر کنیم، چرا که اغلب در فرهنگِ عامه (روزمره) واژه ی تقدیر و سرنوشت را هم معنی تلقّی می کنند. این در حالی است که زندگی مبتنی بر سرنوشت عمدتاً به گونه ای از زیستن اشاره دارد که در آن حس منشاء اثر بودن، اختیار، سرزندگی، آزادی، اصالت، معنا، هدف و خلّاقیت در آن برجسته است و در ما امید به آینده ای هست که زندگیمان را تا آنجا که ممکن است با تمام ظرفیت و پتانسیل هایمان رقم بزنیم، به زبان ساده یعنی تبدیل شدن به فرد یا جامعه ای که می توانیم باشیم.
هیچ شکّی وجود ندارد که زندگی همه ما، محدودیت های اجتناب ناپذیر بسیاری دارد، مثل اینکه هیچ یک از ما نمی توانیم والدین، رنگ پوست، محلّ تولّد یا دوره زمانی (تقدیر) که در آن به دنیا می آییم را انتخاب کنیم. اما با همه ی این تقدیرهای گریزناپذیر می توانیم فضایی فراهم کنیم تا افراد یا جامعه عمیقاً باور داشته باشند که سهم تعیین کننده ای در سرنوشت خود دارند. اگر در فراهم نمودن چنین فضایی موفّق باشیم، ما روز به روز مشارکت فعّالانهتری در تعیین سرنوشت جامعه و آینده خود ایفا خواهیم کرد، سرنوشتی که به معنای واقعی با مردم، توسط مردم و برای مردم رقم می خورد و مملو از احساس تعلق و دلبستگی است.
این در حالی است که در زندگی تقدیرزده، انفعال، جبر، ناامیدی، آشفتگی، سرخوردگی، دروغ، درماندگی، بیهودگی و سردرگمی چیره شده است و در ما نه تنها امید به آینده ای روشن دیده نمی شود، بلکه آینده با چراغ سوخته ی امید، غرق در تاریکی، ناامنی و ابهامی کشنده می گردد. یک فرد یا جامعه ی تقدیرزده اساساً باور به اینکه می تواند کنترلی بر سرنوشت خود داشته باشد را از دست می دهد و عمدتاً احساس می کند که تنها باید در مقابل چیزی که به او دیکته می شود، تسلیم گردد یا به شکل منفعلانه ای با آن مقابله کند. این پدیدهی بدخیم را در اصطلاح علوم رفتاری «درماندگی آموخته شده» می نامند، یعنی وقتی که فرد یا جامعه ای مکررا تلاش می کند تا از شر تقدیرزدگی رها شود و سرنوشت خود را آنگونه که می خواهد بدست گیرد ولی هر بار محیط پیرامون او به گونه ای دستکاری می شود که مغلوب چنین شرایط دردناک و غمانگیزی می گردد.
«بدون تردید حس عاملیّت یا منشأِ اثر بودن مهمترین و نخستین موهبت یا دارایی روانی یک فرد و جامعه می باشد و به یغما رفتن آن با هیچ شیوه و استدلالی نه قابل تبیین و نه قابل جبران است، چرا که همه ی دیگر دارایی های روانی ما برخواسته از احساس عاملیت ماست. در همین راستا انفعال، معلولیت روانی فلجکننده ای است که کالبد فرد یا جامعه را از روح زندگی، احساس تعلق و دلبستگی تهی می کند و در آن صور مرگ می دمد».
حال اگر بپرسیم که چه چیزی زندگی مبتنی بر سرنوشت را رقم میزند، باید بگوییم پتانسیل های ما، تجربه های ما، بستری که در آن زندگی می کنیم و فضای مناسبی با حدومرزها و قانونهایی روشن که در عین حال که برای ما فرصت انتخاب، رهایی، ابتکار عمل و خلّاقیت را فراهم می کنند، مانع از ظهور آنارشیسمی (هرج و مرجی) ویرانگر می شوند. غلبهی حسِّ شوم تقدیرزدگی بر زندگی مبتنی بر سرنوشت اساساً می تواند برخواسته از شرایط ما، فضای خانواده، جامعه و سیستم حاکمی باشد که در آن زیسته ایم.
«همان طور که حسِّ گیرافتادن در گرداب تقدیرزدگی می تواند بر زندگی یک فرد چیره شود، روح جامعه هم از چنین تنگنای شومی در امان نیست، همان گونه که گاه، چند دهه از عمر یک انسان تنها تکرار مذبوحانه از گذشته ی او است، گاه قرن ها تاریخ یک جامعه می تواند انعکاسی از چنین تکرار غمانگیزی باشد. این همان نیروی پویایی های بدخیم در اجبار به تکرار تاریخی است که میتواند نسل به نسل در هیبت هایی متفاوت با پویایی هایی اساساً یکسان ظاهر گردد، همان گذشته ای که در اکنون متبلور می گردد، همان گذشته ای که در آینده در انتظار ما نشسته است، چرا که آینده بازتابی از همان عمارتی است که ما اکنون در حال ساختن آن هستیم، همان گونه که خشت های عمارت اکنون را همین دیروز زده ایم، خشت هایی که هنوز بوی کاه و گل می دهند و بنای اکنون را در تجربه ی زیسته ی ما منعکس می کنند».
امّا جامعه ی ما امروز در کدام نقطه ی پیوستار تقدیر- سرنوشت ایستاده است؟
کاش می توانستیم پیمایشی (پژوهشی) دقیق و علمی انجام دهیم، پیمایشی که فارغ از همهی تعصّب ها، گرایش ها و جناح بندی های سیاسی باشد، پیمایشی که همچون آینه ای تمام نما، روح حاکم بر جامعه را به طرز عریانی به ما منعکس کند، چه کسی می تواند انکار کند که همه ما قویا نیازمند دانستن این واقعیت هستیم. واقعیت زنده ای که برگرفته از تجربه ی زیسته ی مردم ما باشد. واقعیتی زنده، به دور از هر شکلی از آرمانزدگی، شعارزدگی و سیاستزدگی. واقعیتی اصیل و نه برساخته و کذب. گمان می کنم که این روزها بیش از هر روز دیگری همگی ما نیازمند چنین شهامتی هستیم، شهامتی برای رویارویی با تجربه ی زیسته مان، شهامتی برای رویارویی با اینکه ما امروز در کدام نقطه از پیوستار تقدیر- سرنوشت ایستاده ایم و به کدام سو گام برداشته ایم؟ آیا قطب نمایی روشنگرتر و هدایت کننده تر از تجربه ی زیسته ی یک جامعه وجود دارد؟ آیا ما شجاعت رویارویی با تجربه ی زیسته ی غالب مردم میهن مان را داشته ایم؟ به میزانی که ما از تجربه ی زیسته ی مردم به عنوان یک مرجع سرنوشت ساز و راهگشا رویگردان باشیم، جامعه را در مشارکت فعالانه در انتخاب سرنوشت خود مایوس و دلسرد می کنیم.
نباید فراموش کنیم که رفتارهای اجتماعی بر خلاف میل ما و گاه حتی بر خلاف ارزشهای ما، نه از بایدها و نبایدهای آرمانگرایانه، بلکه از قوانین خاص خود پیروی می کنند و نادیده گرفتن آنها اساساً به معنای چشم پوشی از نیروهایی است که در نهایت مغلوب آنها می شویم. برای مثال، وقتی ما مکان کنترل یک امر ارزشمند شخصی را از درون فرد به محیط بیرون واگذار می کنیم، چون با این شیوه، احساس تعلّق، مالکیّت و هویّت او را در مورد این امر ارزشمند شخصی خدشه دار می کنیم، عملا به طور ناخواسته ای در بلندمدّت آن امر ارزشمند و اصیل را در معرض نابودی قرار داده ایم. از این رو است که وقتی ما یک امر قانونی یا عرفی را عمیقاً بخشی از هویّت خود می دانیم، حتی در فقدان یک ناظر (کنترل) بیرونی از آن امر تبعیت می کنیم. اگر ما با هر استدلالی بهترینها را به فرد یا جامعه تحمیل کنیم، نهایتاً فرد یا جامعه آنها را به عنوان یک بافت خودناهمخوان (بیگانه) پس خواهد زد. وقتی ما جامعه را در معرض ارزش هایی تحمیلی قرار می دهیم، ناخواسته اصیلترین ارزش های جامعه مان را در معرض خطر نابودی قرار داده ایم.
هر چند آب حلاّل بسیار خوب و ارزشمندی است ولی ما نمی توانیم نفت را در آن حل کنیم، چون قوانین فیزیکی حاکم بر این دو مادّه چنین امکانی را برای ما فراهم نمی کنند، در همین راستا، باید تاکید کنیم که تحمیل یک امر ارزشمند شخصی، با درونی سازی و تبدیل آن به عنوان بخشی از هویّتِ فرد و جامعه در تناقضی آشکار با قوانین حاکم بر طبیعت علوم رفتاری است. هر برگ از تاریخ، آشکارا به ما هشدار می دهد که انکار، نفی یا بی اعتبار انگاشتن ارزش تجربه ی زیسته ی یک ملّت، می تواند احساس تعّلق، مالکّیت و هویّتِ آنها را خدشه دار کند. تجربه ی زیسته ای که می تواند به عنوان دقیقترین سکان حاکمیت ها، عمل کند، در صورت نادیده گرفته شدن، می تواند جامعه را در ورطه بحران ها، امواج آشفتگی و خشم های مهارگسیخته قرار دهد. ما چه از دیار مردمان باشیم و چه از دیار دولتمردان، نهایتاً چارهای جز پذیرش و تبعیّت از قوانین حاکم بر ذات علوم رفتاری نداریم. چون چرخ های بیرحم ارابه ی طبیعت بر محور قانون پایدار خود می چرخند، هر مانع هموار یا ناهمواری را از میان برمی دارند و بی رحمانه به راه خود ادامه خواهند داد، از این روست که اتخاذ راهبردهایی که قوانین طبیعت علوم رفتاری را نادیده می گیرند، در نهایت محکوم به شکست خواهند بود.
روشن است که اگر ما مقتضیات فضای زندگی مبتنی بر سرنوشت (اختیار) را در جامعه فراهم کنیم، مردم به طرز فزاینده ای مشارکت مشتاقانه و فعّالانه تری در انتخابات به عنوان مهمترین خاستگاه تجلیّ اراده ی خود ایفا خواهند کرد، اما در صورتی که ما خواسته یا ناخواسته (حتی خیرخواهانه) الزامات زندگی مبتنی بر تقدیر (جبر) را بر جامعه تحمیل کنیم، مردم روز به روز از چنین انتخاباتی بیشتر رویگردان و مایوس خواهند شد. با توجه به اینکه نهاد انتخابات به عنوان محّل تجلیّ اراده ی آزاد مردم و مهمترین خاستگاه عاملیّت یک جامعه است، آیا جامعه ی ما امروز مشتاقانه امیدوار هست که از طریق صندوق های رای بر تقدیرزدگی غلبه کند و سرنوشت خود را آن طور که می خواهد رقم بزند؟ اگر پاسخ ما به این سوال مثبت باشد، باید به سوی جامعه ای رشدیافته، امیدوار، سرزنده، یکپارچه، هدفمند و ایمن گام برداشته باشیم، اگر پاسخ ما به این سوال منفی باشد ما باید به سمت جامعه ای سرخورده، ناامید، آشفته، سردرگم و ناایمن گام برداشته باشیم، اگر تناقضی بین پاسخ این سوال و جامعه ای که با آن روبرو هستیم می بینیم، احتمالاً تنها درگیر وهمی از عاملیّت شده ایم و به اشتباه از زندگی مبتنی بر سرنوست فاصله ی زیادی گرفته ایم. روشن است که دقیقترین پاسخ تنها با غوطه ور شدن در تجربه ی زیسته ی یک ملت میّسر می گردد. رجوع به تجربه ی زیسته ی یک ملت و معتبر شمردن آن، می تواند محکمترین ستون های یک جامعه را بنا کند و فاصله گرفتن از آن نتیجه ای کاملاً معکوس در بردارد.
همانگونه که شیوه ی نگاه والدین نسبت به فرزندان، نقش مهمّی در رشد و تحّول هویّت آنها دارد، نگاه دولتمردان به عنوان نماینده ی مردم و نه ولیّ آنها می تواند نقش تعیین کننده ای در رشد و تحّول هویّت یک جامعه ایفا کند، اگر والدین فرزندان خود را نابالغ و فاقد قدرت تصمیمگیری تصور کنند و بر این مبنا فرصت انتخاب واقعی و آزادانه را از آنها سلب کنند، فرزندان هیچگاه استقلال و رشدیافتگی واقعی را تجربه نخواهند کرد. اگر تمثیل کودک انگاری فرزندان بالغ از سوی والدین را بتوانیم با نابالغ انگاری مردم از سوی دولتمردان مقایسه کنیم، چنین فرایندی میتواند پیامدهای بدخیم مشابهی برای خانواده و جامعه در برداشته باشد. همانطور که ما با انتخاب های خود، هویّت و سرنوشتی را برای خود رقم می زنیم که عمیقاً نسبت به آن احساس تعلّق، مالکیّت و مراقبت داریم، مردم نیز با انتخابهای خود جامعه ای را شکل می دهند که نسبت به آن احساس تعلّق، مالکیّت و مراقبت می کنند. هویتی که عمدتا توسط یک دیگری، بر هر مبنایی به یک فرد تحمیل می گردد، نه در آن احساس تعلّق و مالکیّتی وجود دارد و نه تمایلی به مراقبت نسبت به آن و نه میتوان هیچ استدلال مصلحتاندیشانه و خیرخواهانه ی سازنده ای برای آن یافت. این امر به طور مشابهی می تواند در مورد هویّتی که خواسته یا ناخواسته توسط دولتمردان به یک جامعه تحمیل می گردد مصداق پیدا کند. جامعه نه تنها احساس تعلّق، مالکیّت و مراقبت نسبت به یک هویّت تحمیلی نخواهد داشت، بلکه روز به روز به شکل منفعلانه یا فعالانه ای از آن فاصله خواهد گرفت.
اجازه دهید تا اکنون مروری کوتاه بر بر سرگذشت انتخابات در ایران داشته باشیم، نه.، چون واژه ها ممکن است از ترسیم حجم عظیم اشتیاق، تلاش، تقلا و امید مردم جامعه ی ما ناتوان باشند، بگذارید تنها به تجسم روزهایی که پشت سر گذاشته ایم بسنده کنیم و واژه های معصوم را شرمسار نسازیم، ما ناچار به تجسم تجربه ی زیسته ی پرتقلای مردم عزیز میهنمان و نمایندگانی هستیم که مردم آنها را بارها با دلهایی مملو از امید و چشمهایی پر از اشک شوق، برای تحقق رویای تعیین سرنوشت خود از صندوق های رای بیرون کشیده اند، چه روزهای تلخ و شیرینی را تا به اینجا با بیم و امید پشت سر گذاشته ایم.
بدون تردید هیچ چاره ای جز امیدوار نگه داشتن مردم نسبت به صندوق های رای نداریم، چرا که در غیر این صورت، مردم مایوسانه به صندوق هایی که دیگر هیچ امیدی به آنها ندارند، همراه با خشمی که در بی تفاوتی ظاهر می گردد، پشت خواهند کرد. «به همین دلیل است که امید را، نیمی از زندگی تلقی می کنیم و بی تفاوتی را نیمی از مرگ». امروز عمق رابطه ی مردم با صندوق های رای را باید تابعی از امیدها یا ناامیدی هایی در نظر بگیریم که ریشه در تجربهی زیسته ی گذشته ی آنها دارد. نمی توانیم انکار کنیم که کیفیّت این رابطه هر آنچه باشد، در آینه ی تعامل مردم با صندوق های پیش رو انعکاس خواهد یافت و باید چشم به راه درو کردن محصول آن باشیم.
به راستی امروز در آستانه ی انتخاباتی دیگر، تجربه ی زیسته ی شما به عنوان یکی از میلیون ها هموطن، در کجای پیوستار سرنوشت-تقدیر قرار می گیرد؟ آیا شما با آن درخت محکم و استواری همزادپنداری می کنید که بهار را با لبخندی مملو از امید به انتظار نشسته است؟ یا با آن درختی که صدای لرزان خرد شدن در درونش پیچیده اما هنوز نشکسته است؟ یا با تنهی آن درختی که با همه ی سنگینی اش ناگزیر به همراهی با جریان حاکم بر رودخانه است؟ یا آن تکه سنگ سنگین غلتان در بستر رودخانه؟ یا برگی شناور بر روی سطح آب؟
محمود دهقانی
روانشناس بالینی
بهمن ۱۳۹۸
* این مطلب بازتاب دهنده نظر نویسنده است و الزاما نظر ساتیا نمی باشد.