یادداشت از دکتر مهرناز یکتا

هنگامی که به تاریخچه ی فرزندکشی می نگریم نه تنها شاهد نقش حائز اهمیت فقر به صورت فردی و اجتماعی می باشیم بلکه غلبه احساساتی چون خشم، حسادت، شرم، انتقام بر انگیزه ی اقدام به فرزندکشی را نمی توان نادیده گرفت. آنچه توجه هر کدام از ما را می تواند در این تاریخچه جلب کند غیرمعمول و نامتعارف دیدن  ارتکاب به این اقدام از سوی مادرانی است که انتظار می رود مراقبت گر باشند، و معمول و متعارف بودن انجام چنین اقدامی از سوی پدران می باشد. در تمامی ادوار فرزندکشی یادآور و نشانه ای بر شکنندگی جریانات اخلاقی حاکم و چیرگی احساسات ناپخته و غیرقابل کنترل همچون خشم و انتقام می باشد.

تاریخچه‌ی فرزندکشی به ۷۰۰۰ سال قبل از میلاد برمی‌گردد. در زمان رم باستان، کشتن کودکان نامشروع و اضافی طبیعی بود و به ندرت زیرسوال میرفت.  بر اساس قوانین وضع شده مادرانی که کودکان قانونی خود را می کشتند محکوم به مرگ بودند اما در مقابل پدران تحت قانون “قدرت پدر” حق کشتن فرزندان خود را داشتند و محکومیتی در انتظار آنها نبود. در یونان باستان، افلاطون و ارسطو حامی از بین بردن هر نوزاد ضعیفی بودند.

با نگاه به تاریخ نمونه‌های گوناگونی از فرزندکشی را می توان مشاهده کرد. به عنوان مثال، قابله‌ها از سوی فراعنه وظیفه داشتند تا تمام نوزادان پسر عبری را بکشند. در فرهنگ‌های بدوی قبل از اسلام ، همانند فرهنگ‌های چینی و هندی، دختر‌کشی به علت کم ارزش بودن جایگاه زن اقدامی معمول بشمار میرفت. سرخپوستان موهاوی هندی آن فرزندانی که کاملا هندی نبودند را می‌کشتند. در افسانه های یونان، مدوا پس از آنکه همسرش او را رها کرد دو پسر خود را کشت.  هرکول در یک حالت گیجی و خشم همسر و فرزندان خود را از بین برد. آنچه در این نمونه‌ها توجه را جلب می‌کند این نکته است که انگیزه‌ی مادرانی که دست به فرزندکشی زده‌اند، انتقام از همسر، و انگیزه‌ی پدرانی که دست به این اقدام زده‌اند خشم مطرح شده است.

در قرون ۱۶ و ۱۷، تغییر حائز اهمیتی در مفهوم فرزندکشی در اروپا ایجاد شد. فرانسه و انگلستان قوانینی را وضع کردند که در آن مجازات فرزندکشی، کشتن فرد مجرم بود. همچنین در هر دو کشور فرض بر آن شد مادری که دست به کشتن فرزند خود زده است گناهکار است تا مادامی که بی گناهی وی ثابت شود. در سال ۱۶۲۳، انگلستان قوانینی برای جلوگیری از کشتن فرزندان نامشروع همچون اعدام فرد مجرم وضع کرد. در ۱۷۶۴ در ایتالیا، زنان تنهایی که اقدام به کشتن فرزند نوزاد خود می کردند تا از برچسب ها و نگاه سنگین و غیرقابل جامعه رها شوند بعنوان مجرم شناخته نمی شدند.

 با بروز فرزندکشی در سال های ۱۹۲۲ – ۱۹۳۸ جریانات قانونی تغییر یافت؛ چرا که متوجه شدند  تولد کودک می تواند دارای تاثیراتی بر سلامت روان مادر تا ۱۲ ماه بعد از زایمان داشته باشد. بسیاری از کشورهای غربی به جز آمریکا قوانین مشابهی را اتخاذ کردند. در اواخر دهه ۱۹، دو روانپزشک فرانسوی، بین حاملگی، تولد کودک و مادری که دارای اختلال روانی می باشد ارتباطی یافتند. بدین ترتیب فرزندکشی در این دوران بیشتر از آنکه بعنوان یک اقدام غیراخلاقی دیده شود، بر اساس این مدل پزشکی بعنوان یک اختلال روانی در نظر گرفته شد. بدین ترتیب در دهه ۱۹ اقدام به فرزندکشی بخصوص از سوی مادران با لنز اختلال روانی همچون افسردگی پس از زایمان درنظر گرفته می شد. در سال ۱۹۴۸ اصطلاح ” medea complex” توسط استرن برای توصیف انتقام زناشویی مطرح شد. در واقع این واژه برگرفته از یک داستان یونانی است که در آن مدئا برای تنبیه همسرش که رهایش کرده بود، فرزندان خود را می‌کشد.

بدین ترتیب فرزندکشی در طول تاریخ و در تمام فرهنگ ها در دو دسته قرار می گیرد: کشتن فرزند ناتوان و یا کشتن فرزند توانمند اما ناخواسته. در سوی دیگر کشتن فرزند ناخواسته به دلیل جنسیت فرزند، فشارهای اقتصادی، عدم توانایی در مراقبت از او، عدم راه های پیشگیری، و در نهایت برچسب ها و واکنش طردکننده جامعه نسبت به مادران بدون همسر بوده است. تا اواخر دهه ۱۸۰۰ چینی ها فرزند دختر خود را می کشتند. حتی امروزه نیز شاهد کشتن فرزندان بعلت جنسیت در فرهنگ های آسیایی می باشیم. با تمام دلایل ذکر شده امروزه شاهد کشتن فرزندانی هستیم که نه بلحاظ سلامت جسمانی مشکلی دارند و نه فرزند ناخواسته  ای بودند بلکه برای مراقبت از وی در برابر آسیب های واقعی و یا تصور شده، دست به کشتن وی می زنند.  گویی، کودکان بعنوان دارایی های والدین تلقی می شوند. در زمان فقر، بیماری و مرگ و عدم کنترل نرخ تولد، کودکان بعنوان بار اقتصادی و در نتیجه ناخواسته دیده می شدند.

واکنش به فرزندکشی در طی تاریخ تغییراتی به خود دیده است. به عنوان مثال، کنستانتین به قانون “قدرت پدر” پایان داد و فرزندکشی بعنوان یک جرم دیده شد. با ابداع مدل پزشکی ” اعتقاد بر این بود که اختلالات روانی والدین در این اقدام نقش دارند”، کشورهای غربی نقش بیماری‌های روانی در فرزندکشی را مدنظر قرار دادند. بنابراین، توضیحات پزشکی همانند افسردگی پس از زایمان، هذیان‌های مبتنی بر ایدئولوژیک، سایکوز مطرح شدند. بر این اساس والدینی که مرتکب به چنین اقدام بی رحمانه ای می شوند گویی نه تنها در دوران کودکی بلکه در دوران بزرگسالی می توانند دارای اختلالات روانی مهمی باشند که متاسفانه هیچگاه از سوی دیگران و خودشان جدی گرفته نشده است. با نگاه به تاریخچه زندگی فردی چنین افرادی شاهد بدرفتاری ها، جدایی و یا مرگ  والدین ، تجاوز جسمی و یا روانی هستیم. در جوامعی که شاهد تاثیر فرهنگی بارز ایدئولوژی هستیم، افراد با وهم های کاذب خود دچار خودبزرگ بینی سفت و سختی می شوند که در شدیدترین حالت می توانند مرتکب چنین اقداماتی شوند. وقتی فرد علائم سایکوز ( از هم پاشیدگی روانی و عدم انسجام آن) را تجربه می کند در واقع سعی بر آن دارد تا به تجربه خود معنایی دهد بنابراین در این شرایط هر باور و ایدئولوژی که بتواند به وی احساس بودن دهد، در زندگی او نقش بنیادی دارد. به عبارت دیگر ایدئولوژی به فرد کمک می کند تا از سردرگمی و احساس عدم کفایت درونی، احساس گناه و شرم فاصله گیرد و در یک چارچوب محافظتی معنادهی هرچند کاذب به زندگی خود ادامه دهد.  در کنار دلایل پزشکی، جامعه شناسان به عوامل اجتماعی اقتصادی در اقدام به فرزندکشی تحت عنوان “فرضیه اضطراب-اقتصاد” اشاره کردند و به نقش فقر پرداختند. فضایی که اضطراب های اقتصادی در جریان است، خشم و پرخاشگری بیدر محیط خانواده بیشتر می شود و در صورت عدم توانایی در کنترل چنین خشمی برای ازهم نپاشیدن خود دست به اقدامات پرخاشگرانه ی غیرقابل جبران زده می شود.  در اینجا لازم است بیان کنم که عوامل اجتماعی تنها به فقر محدود نمی شود بلکه انزوای اجتماعی، عدم حمایت، و رفتارهای تکانه ای اطرافیان نیز در این رسته میگنجد که هر کدام می توانند به نوعی مشکلات روانی ایجاد کنند. در سوی دیگر فرزندکشی در دهه ۲۰ و ۲۱ را بعنوان پاسخی به ساختار اجتماعی و محدودیت های موجود می دانند. در این راستا میخواهم بیان دارم که واقعیت فقط  آنچه به صورت عینی در دنیای بیرونی تجربه می شود نیست بلکه آنچه در ذهن و روان هر فردی نیز می گذرد نوعی از واقعیت است. به عبارتی دیگر بینش و درکی که هر فردی از واقعیت بیرونی دارد براساس تعابیر ذهنی و جمعی وی ایجاد شده است و در نتیجه ذهنیت فرد واقعیت را شکل میدهد. بنابراین تعابیر ذهنی، سمبل ها همانند زبان و تصاویر، معنایی که هر فرد به تجربه خود می دهد و عقاید و باورهای شکل یافته، دانشی که توسط زبان کلامی و نوشتاری شکل می یابد و در نهایت خلق و پایداری معنای فردی در تجربه زیسته و هر واکنش ما  نسبت به وقایع نقش دارد. با گذر زمان نقش رسانه ها در مشکلات اجتماعی از جمله فرزندکشی پررنگ تر شد. از یک سو پوشش دهی محدود می تواند درک نامناسب و عدم حل مسائل نقش داشته باشد، و از سوی دیگر رسانه ای شدن مسائل حاکی از تمایز نگرش و توجه به مفهوم حس بودن متمایز از دیگری باشد. به طور کلی با وسیع کردن لنز دوربین خود، خواهیم دید که واکنش جوامع به فرزندکشی در طول زمان از جایز و متعارف بودن به نامتعارف بودن تغییریافته است و مجموعه ای از عوامل را که در هم آمیخته می باشند در بروز چنین اقدامی دخیل می دانند.

در نهایت میخواهم این سوال را که احتمالا به ذهن هر کدام از شما مخاطبان متبادر شده باشد را مطرح کنم “چرا علی رغم تمام تغییرات در روند قوانین وضع شده و یافتن علل دخیل در این اقدام، همچنان شاهد این مسئله ی اسفناک و دردناک می باشیم؟” ” آیا فرزندکشی تنها به گزارشات عینی و آشکاری محدود می شود که در گوشه و کنار می شنویم؟” در جامعه ای که  تاب و تحمل واقعیت های روانی و عاطفی نسل جوان از سوی والدین نباشد و تعهد به سنن و رسوم  گذشتگان کنترل گر رابطه ی فرزندان و والدین است در کنار عواملی همچون فقر، عدم سرزندگی و بی هویتی و…  منجر به بروز احساساتی همچون ناکامی و ناامیدی در پوشش خشم و اقدامات غمناک و بی رحمانه ای همچون فرزندکشی می شوند.