به نام خداوند جان و خرد
محمود دهقانی، افروز معتمد
«هر شکل از تضعیف قانون، متناظر با افزایش میزان معینی از استبداد و خشونت است».
قطار زمان با سرعتی عجیب، در مسیری بی بازگشت در حال حرکت است. نسل ها پشت سر هم به دنیا می آیند و جان می سپارند. در ایستگاه ما دیگر اجساد را مومیایی نمی کنند. در ایستگاه های بعدی هم خبری از نسل ما نخواهد بود، اجسادمان روزی تجزیه خواهد شد، شهرهای ما تاکنون تغییرات زیادی داشته اند. در آینده ای نه چندان دور باز هم تغییر می کنند و تنها روایتهای ناچیز و مهجوری از سبک زندگی نسل ما در کتابخانه های تمام دیجیتال مدرن و موزه ها بجا خواهد ماند. بیایید لحظه ای از وادی مردگان، به کمک پنجره ی خیال، به تماشای لحظاتی از دیار مردم ۳۰۰ سال بعد (۱۶۹۹) بنشینیم. لحظاتی از زندگی نسلی متفاوت از ما که هویت خود را بر مبنای فردیت، بلوغ اجتماعی و دگراندیشی ای اصیل بنا گذاشته اند، نسلی که در همنظر نبودن با هم همنظر شده اند. آنها با تمام وجود به قدرت حیرت انگیز پذیرش تنوع نقطه نظرها ایمان آورده اند و دریافته اند که آرامش راستین یک جامعه مستلزم قبول این حقیقت است که نگاه انسانها به پدیده های ثابت متفاوت است، که خود منجر به وحدتی اصیل می شود، نه اجبار به وحدتی کاذب که به طرز گریزناپذیری به فروپاشی جامعه منتهی میشود.
نسلی که هستی آنها با ذهنیتی نسبی نگر به طرز غریبی فرسنگها از هستی ما فاصله گرفته و با بُهتی زُمخت، تاریخ هولناک و خون بار ناشی از فقدان فردیت، بلوغ اجتماعی و نسبی نگری ما را در هزار توی کمنور تاریخ به تماشا نشسته اند. جغرافیای ذهنیت مردمان این خطه ی زمانی، متناقض ترین و بعید ترین تعارضهای زمانه ی ما را به طرز غریبی در خود هضم کرده است. تجربه خون بار آنچه که نسلهای پیشین بخاطر فقدان فردیت، بلوغ اجتماعی و نسبی نگری تجربه کرده، موجب درک عمیقی از خود و دیگران در نسل جدید شده که هستی دیروز ما به طرز رقت باری از آن محروم بوده است. آنها دریافته اند که در سایه ی حاکمیت قانونی عادلانه و برابر، با انسانی متمدن روبرو میشوند و در فقدان آن، پنجه در پنجه ی خطرناکترین جانور این سیاره انداخته اند.
مردمان این خطه ی زمانی نیک میدانند که قرنها فقر در پذیرش دگراندیشی و تکثرگرایی موجب برپایی دیوارهای بلند عینیت، تعصب و مطلق انگاری بین ذهن اجداد و نیاکانشان شده، به طوری که همنوع خود را به شکلی مطلق و بی برگشت قضاوت کنند، از لذت آزادی، برابری و نوع دوستی محروم مانده و در جهنم استبداد، نابرابری و نوع ستیزی غوطه ور شوند. آنها میدانند تا روزی که آدمی همنوع خود را در مقام انسانهایی با ذهنیتهایی مجزا نبیند، اسیر عینیت بوده و خشونت را در هیبتهایی متفاوت با توجیه هایی زمینی و فرازمینی تکرار میکند. از نظر آنها، قرنها بازماندن از رسیدن به چنین منزلگاهی از تمدن، آدمی را تبدیل به سنگدل ترین دشمن همنوعان خود در تاریخ کرده است.
برای درک دقیق خشونت، درک فرایند تکامل انسان گریز ناپذیر است. دستیابی به منزلگاه دشوار انسانیت، دربرگیرنده ی سفری طولانی با گذرگاه هایی بسیار سخت است. در این راستا مرموز ترین پدیده های جهان، داستان شکلگیری «زبان»، «ذهن» و «خود یا من» است. اگرچه مغز کودک در بدو تولد مجهز به امکاناتی ذاتی برای شکلدهی «زبان»، «ذهن» و «خود یا من» است اما اینها تنها آمادگیهای بالقوه ای هستند که در یک بستر انسانی بالفعل خواهند شد. دو سه سال اول زندگی نقش حیاتی در شکلگیری زبان، ذهن، مفهوم من و غیر از من (دیگری) دارد. رشد ساختار مغز، زبان، ذهن و خود به طرز حیرت انگیزی درهم تنیده است. با پیشرفت رشد، تدریجا تجربه های حسی بدوی کودک (یعنی درونداده های حسی خام)، پایه ای برای رشد نخستین آجرهای معنایی (یعنی مفاهیم) شکل میدهند. برای مثال کودک تدریجا می آموزد که حالتهای حسی معینی، واحدهای معنایی متناظری مانند گرسنگی، تشنگی، خشم و عشق نامیده میشوند. در واقع دنیای درونی کودک بر مبنای تجربه ی تعاملات انسانی شکل میگیرد و زیستن در یک بستر انسانی تدریجا آجرهای معنایی (مفهومی) بیشتری را شکل میدهد.(فیلم معجزه گر به کارگردانی آرتور پن، فرایند دقیق تبدیل دروندادهای حسی خام را به واحدهای معنایی به خوبی ترسیم کرده است). این آجرها (مفاهیم) مملو از بار عاطفی و معنایی هستند و در کنار درونسازی نحوه ی رفتار والدین با کودک، «هویت» او را شکل میدهند.
هر چند که کودکان تا سه سالگی به تمایزی عینی میان خود و دیگری دست می یابند اما درک دیگری به عنوان فردی دارای یک ذهن مجزا در سالهای بعدی میسر میگردد. اغلب کودکان به طور تدریجی در سن چهار تا پنج سالگی ظرفیت نگاه کردن به جهان از دید دیگران را بدست می آورند. این توانایی «نظریه ذهن» نامیده میشود و زیربنای اولیه را برای بر ساخت تمدن بشری فراهم میکند. به این معنا که کودکان در این سن از نظر رشد روانی در موقعیتی قرار میگیرند که بتوانند جهان را از چشم انداز فرد دیگری ببینند و حالتهای ذهنی ای مانند باورها، امیال و مقاصد را عامل هدایت رفتار فرد در نظر بگیرند. در این نقطه، این ظرفیت جدید کمک می کند که کودک مرحله ی خودمحوری اولیه را پشت سر بگذارد و امکان تحمل ناکامی را در تعاملات انسانی افزایش میدهد.
دستیابی به «زبان»، «نظریه ی ذهن» و درک مفهوم «من» و «غیر از من» (دیگری) پایان سفر دشوار رشد روانی انسان نیست. چون کودکان در این گذرگاه رشدی هنوز دیگران را به عنوان یک ابژه (ماهیتی ابزاری) و نه به عنوان یک سوژه (ماهیتی انسانی) تجربه میکنند، در نتیجه آنها هنوز قادر به درک جهان عاطفی و معنایی دیگران و نسبی بودن مفاهیم نیستند، به یک معنا آنها هنوز از گذرگاه خودمحوری ثانویه ( مطلق نگری) عبور نکرده اند و گام در وادی رهایی بخش نسبیت نگذاشته اند. آنها هنوز نمیدانند که یک موضوع واحد میتواند معنای متفاوتی برای افراد مختلف داشته باشد. در حالیکه آجرهای معنایی (مفاهیم) مانند دوستی، مهربانی و … در این مرحله شکل گرفته اند، ولی درک کودک در این گذرگاه رشدی هنوز مبتنی بر نسبیت و انتزاع نیست. به دلیل سطله ی مطلق انگاری بر ذهنیت کودک توقف در چنین گذرگاهی از رشد پیامدهای وخیم و خونباری برای نوع بشر در برخواهد داشت.
برای یک زندگی متمدن و همراه با آرامش ما نیاز به ادامه مسیر دشوار انسانیت و تجهیز شدن به امکانات رشدی بیشتری داریم، مانند ذهنیتی انتزاعی و نسبی نگر که ما را قادر میسازد تا در جهان برای دیگران به عنوان انسانهایی متمایز از خود، فارغ از ملیت، نژاد و… حق برابری قائل باشیم. هر چند این توانایی به طور تدریجی در ابتدای دهه ی دوم زندگی شروع میشود ولی افراد زیادی هرگز به این سطح از تفکر که بر پایه ی انتزاع و نسبیت بنا شده نمیرسند.
دستیابی به چنین ذهنیتی مستلزم دستیابی به فردیت در فرد و بلوغ اجتماعی در جامعه است. فردیت به فرایند رشد روانی ای اشاره دارد که ما از طریق آن خود را به عنوان یک شخص متمایز و جدا از دیگران تعریف میکنیم و بلوغ اجتماعی به فضایی اشاره دارد که خانواده یا جامعه برای استقلال ما فراهم میکند. در کنار فردیت، که مولفه ای وابسته به رشد فردی ما است، بلوغ اجتماعی به عنوان شاخص رشد جامعه در نظر گرفته میشود. هر چه جامعه ی ما به بلوغ اجتماعی بیشتری نایل شده باشد، بیشتر قادر خواهد بود تا فرصتی برای رشد ما به عنوان فردی مستقل و با اندیشه ای متفاوت فراهم کند. فردیت و بلوغ اجتماعی ابعاد درهم تنیده ای از رشد فردی-اجتماعی محسوب میگردند. از یک سو، زندگی در یک جامعه ی بالغ فرصت فردیت بیشتری را برای افراد فراهم میکند و از سوی دیگر به میزانی که افراد به فردیت بیشتری دست یافته باشند، جامعه ی بالغ تری را شکل خواهند داد.
دستیابی به توانایی درک جهان شناختی، عاطفی و معنایی دیگران بر مبنای تفکری انتزاعی و نسبی نگر مهم است اما مهمتر از آن شکلگیری هویتی برای بکارگیری چنین ظرفیتی در بستر روابط انسانی در سایه ی حاکمیت قانونی عادلانه و قدرتمند است. برای مثال، فرهنگ و قانونی که قادر نیست که فارغ از جنسیت، نژاد و ایدئولوژی حقوق برابری برای انسانها در یک جامعه فراهم کند، به طرز گریزناپذیری فضایی برای برپایی مداوم سطله گری و توسل به خشونت فراهم میکند. ریشه ی اصلی آیینه ای سلطه جویانه و خشونت آمیز را باید در بافت خانواده، جامعه و فقدان قانونی عادلانه و قدرتمند جستجو کرد.
الگوهای ارتباطی بین فردی و دنیای معنایی که فرد در آن غوطه ور میشود نقش بسیار تعیین کننده ای در شیوه ی تعامل او با دیگران دارد. بزرگ شدن در یک خانواده یا جامعه ای با الگوهای والدمنشانه میتواند موجب رسوب میراثی بسیار بدخیم از تعامل در ساختار «خویشتن» فرد گردد. رسوب این الگوهای والدمنشانه در ساختار «خویشتن»، (به ویژه در فقدان حاکمیت قانونی عادلانه) منشا اصلی انتقال نسل به نسل خشونتهای هولناک است و اجبار به تکرار تاریخ را در یک خانواده یا جامعه رقم میزند.
مشاهدات دقیق نشان میدهد ما اغلب با نزدیکترین افراد خود همانگونه رفتار میکنیم که نزدیکترین افراد ما با ما رفتار کرده اند. این تراژدی به این دلیل محکوم به تکرار است که افراد الگوهای ارتباطی والدین و دیگر مراجع قدرت را به شکل ناخودآگاه درونسازی میکنند. از آنجایی که هویت انسان عمدتا متاثر از درونسازی این الگوهای ارتباط بین فردی است، گریزی از به نمایش گذاشتن این الگوهای مخرب در روابط کنونی و آتی وجود ندارد. چنین تبیینی، بخش عمده ای از دلیل تکرار خشونت در خانواده ها و جوامع خشونت زده را آشکار میسازد، بخش دیگری از آن وابسته به آجرهای معنایی مطلق و خطرناکی است که در بستر خانواده یا فرهنگ ساخته میشوند و بخشی از هویت فرد را شکل میدهد. برای مثال بزرگ شدن در یک فرهنگ زنستیز توهمی از برتری در مردها ایجاد میکند که شکستن آن مستلزم سالها کار فرهنگی و قانونی است. مادامی که یک فرهنگ زن و فرزند را در تملک مرد قرار دهد، مردها آنان را بخشی از دارایی هویتی خویش میسازند. درنتیجه هرگونه عدول زن و فرزندان از مرزهای تعصب آنها میتواند خشمهای بدخیمی را شعله ور کند که پیامد آن قساوتهای مرگباری مثل فرزندکشی و زن کشی است. در چنین فرهنگی اگر زن یا فرزند بر خلاف فرهنگ حاکم رفتاری انجام دهد، مردها بشدت احساس شرم و سرافکندگی میکنند و برای اینکه از شر چنین شرمی خلاص شوند متوسل به دگرکشی میشوند ولی چون عمده اعمالی که با خشم شروع می گردند به شرم بیشتری منتهی میشوند، در نتیجه اغلب چرخه ی خشم/ شرم تداوم می یابد. نمونه بارز چنین داستانی بخوبی در فیلم «خانه پدری» به کارگردانی کیانوش عیاری به نمایش گذاشته شده است.
اغلب افرادی که مورد بدرفتاری قرار گرفته اند وقتی خود را در موضع قدرت می یابند با دیگران بدرفتاری میکنند و این تنها تکرار ساده ای از وارونه کردن نقشهایی است که چرخه ی خشونت را جاودانه میکند. هر چند قاعده عمومی در سطح خانواده و جامعه تکرار است اما استثناهایی هم وجود دارد، در سطح اجتماع نمونه بارز آن نلسون ماندلا است. فارغ از همه ی تجربه های سازنده او در راه مبارزه با دولت آپارتاید، ریشه ی اولیه ی پختگی شخصیت او را شاید بتوان تا حد زیادی به فضای خانوادگی، نقش پدر و دیگر افراد مهم زندگی او نسبت داد.
وقتی ماندلا در افریقای جنوبی به قدرت رسید مانع از وارونه کردن نقش سیاهپوستها و سفیدپوستها و اعمال خشونت یا تبعیض علیه سفیدپوستها شد. ماندلا به درستی تنها راه نجات افریقای جنوبی را اعمال قانونی عادلانه و برابر برای همه افراد فارغ از رنگ پوست یا رنگ ایدئولوژی میداند و خود با وجود اینکه سه دهه از عمرش را در راه طولانی بسوی آزادی در زندان گذرانده است نه تنها در مقام انتقام برنمی آید بلکه تبدیل به الگویی برای تسکین قلبهای زخم خورده سیاهانی میشود که مملو از خشم و نفرت نسبت به شهروندان سفیدپوست بودند. نلسون ماندلا ماموریت اصلی خود را آزاد نمودن ظالم و مظلوم از چرخه ی ظلم میدانست و در این راه حتی در مقابل همرزمان سیاهپوست خود (از جمله همسر دومش) نیز تمام قد ایستاد ( فیلم ماندلا در راه آزادی به کارگردانی جاستین چادویک را ببینید). در نتیجه، تجربه موفق ماندلا از یک سو بر حاکمیت قانونی عادلانه و برابر و از سوی دیگر بر فراهم نمودن الگوهایی بی همتا برای آموزش به عنوان مهمترین ابزار پایان دادن به چرخه ی خشونت تاکید دارد. ماندلا عمیقا باور داشت تا زمانی که افرادی در حاکمیتها برای خود حق ویژه ای قایل باشند چرخه ی استبداد، سلطه جویی و خشونت پایدار خواهد بود، او برای افرادی که سالها در راه مبارزه با دولت آپارتاید از جان خود هم دریغ نکرده بودند هم هیچ حق ویژه ای قایل نبود و همه را در برابر قانون یکسان میدانست. در همین راستا ماندلا خود با کناره گیری از قدرت، پس از یک دوره ریاست جمهوری، به این واقعیت جامعه ی عمل پوشاند تا اینگونه فصل جدیدی از زندگی در افریقای جنوبی آغاز گردد.
محمود دهقانی، افروز معتمد
یادداشت خرداد ۱۳۹۹