به منظور ارائه هر تاریخچه‌ای از روانکاوی نخست باید اندیشه‌ها  و اقدامات افراد تاثیرگذاری را شرح داد که خاستگاه این نظریه بوده و برای فهم بهتر ان می بایست زمانه و اوضاع و احوال پیش از پیدایش این نظریه را مورد توجه قرار داد.

 در سال‌های ۱۸۸۰ و ۱۸۸۱ دکتر یوزف بروئر که پزشک و بدن شناس تجربی مشهوری بود، به درمان دختری به نام برتا پاپنهایم مشغول بود که در زمان پرستاری از پدر بیمارش مبتلا به هیستری حاد شده بود. فلج‌های حرکتی، بازداری‌ها و اختلالات هوشیاری از مجموعه علائم بالینی این بیمار بودند. بروئر برای درمان او از روش خواب مصنوعی(هیپنوتیزم) استفاده کرد و کاری کرد که بیمار با توصیف احوال و افکاری که بیش از همه ذهنش را مشغول کرده بودند، هر بار پس از بیدار شدن از خواب مصنوعی وضعیت ذهنی به هنجاری داشته باشد. بروئر با تکرار این فرایند دشوار توانست بیمار را از همه بازداری‌ها و فلج‌هایش رهایی بخشد و به موفقیت درمانی بزرگی نائل شد. با این همه از پیگیری این کشف یا انتشار هرگونه مطلبی درباره فرایند درمان بیمار یاد شده خودداری کرد.

از سویی دیگر زیگموند فروید زمانی که تصمیم داشت در زمینه اعصاب تخصص بگیرد، در سال ۱۸۸۵به مدت یک سال به پاریس رفت و دستیار ژان مارتن شارکو شد. شارکو از جمله بنیانگذاران رشته عصب شناسی بود و به سبب درمان از طریق هیپنوتیزم و تحقیق درباره هیستیری در ان زمان شهرت داشت. از دیدگاه نظری و همچنین درمانی می‌توان گفت که روانکاوی میراثی را در اختیار دارد که از مطالعه بر هیپنوتیزم برایش به جای مانده است. بنابر آزمایشات شارکو در این زمینه، روان رنجوری‌های خاصی که پس از بروز واقعه ناگوار حادث می‌شوند ماهیتی هیستریایی دارند و اگر به بیمار تحت عنوان هیپنوتیزم القا شود که دچار روان زخمی گردیده آنگاه می‌توان فلج‌هایی از همان نوع را به صورت مصنوعی در او به وجود آورد. خود شارکو بیش از این برای تبیین هیستری تلاش نکرد اما شاگردش پیر ژانه تحقیق درباره این موضوع را ادامه داد و به مدد خواب مصنوعی توانست ثابت کند که نشانه‌های هیستری مرتبط با افکار ناخودآگاهانه هستند.

پس از ان فروید در سال ۱۸۸۶ بعد از تحصیل در نزد شارکو، بروئر را متقاعد کرد که پژوهش مشترکی را درباره هیستری آغاز کنند. بدین ترتیب انها در سال ۱۸۹۳ به واسطه تحقیقات در درمان تعداد متعددی از بیماران، مقاله مقدماتی با عنوان *درباره ساز و کار روانی پدیده هیستریایی* و در سال ۱۸۹۵ کتابی به نام *پژوهش‌هایی درباره هیستری* منتشر کردند که در آن روش خود را برای درمان بیماران هیستری اصطلاحا روان پالایی نامیدند. می توان گفت سبب شناسی نشانه‌های هیستری، ما را به ساز و کار تاثیر متقابل نیروهای ذهنی، یعنی پویش شناسی روانی رهنمون کرد.

مدتی پس از انتشار کتاب پژوهش‌های درباره هیستیری همکاری بروئر و فروید خاتمه یافت. بروئر دیگر به درمان بیماران عصبی نپرداخت و فروید وقت خود را وقف تکمیل ابزاری کرد که همکار ارشدش نزد او به ودیعه گذاشته بود.

با گذشت اندک زمانی مشخص شد که امید به درمان از طریق روان پالایی در حالت هیپنوتیزم، کمابیش بی‌فایده بوده است. البته با به کارگیری روان پالایی نشانه‌های بیماری هم از بین می‌رفتند اما معلوم شد که موفقیت کامل در درمان به رابطه بیمار با درمانگر بستگی دارد. و اگر رابطه یاد شده مختل می‌شد آنگاه همه نشانه‌های بیماری مجدداً پدیدار می‌شدند، گویی که هرگز از بین برده نشده بودند. افزون بر آن اندک بودن تعداد کسانی که می‌توانستیم به خواب مصنوعی عمیق فرو ببریم، محدودیت بزرگی را از منظر پزشکی به کار برد پذیری این روش اعمال می‌کرد.

با توجه به دلایل ذکر شده، بی شک حیاتی‌ترین گام فروید در این مسیر آن بود که تصمیم گرفت در روال کارش از هیپنوتیزم مدد نگیرد. در عین حال برداشت‌های او از خواب مصنوعی کمک کرد تا جایگزینی برای این روش ابداع کند.

با توجه به اینکه حسن خواب مصنوعی احیای خاطرات فراموش شده بیمار بود، به فکر فروید چنین خطور کرد که شیوه تداعی آزاد را جایگزینش کند. به بیان دیگر او از بیماران میخواست که از تفکر آگاهانه خودداری کرده و با تمرکز حواس اندیشه‌هایی را که به صورت غیرارادی به ذهنشان متبادر می‌شد بی‌اختیار دنبال کنند. در واقع هنگامی که سیر تداعی آزاد رعایت می‌گردید انبوهی از اندیشه‌ها را حاصل می‌آورد که روانکاو را به سرنخ‌های متعددی از مطالب فراموش شده رهنمون می‌ساخت، به گونه‌ای که درمانگر با اندکی تکمیل و تفسیر می‌توانست آن مطالب را باز آفریند. بدین ترتیب تدایی آزاد همراه با هنر تفسیر همان کاری را کرد که قبلاً خواب مصنوعی انجام می‌داد.

پس از شروع به کارگیری روش تداعی آزاد، از ظواهر امر چنین به نظر می‌آمد که کار بسیار پیچیده‌تر شده است، زیرا معلوم شد که برای آشکار کردن خاطراتی که به نحوی فراموش شده‌اند باید بر مقاومتی دائمی و بسیار شدید غلبه کرد. بدین سبب بررسی ساز و کار پدیده مقاومت به پی ریزی یکی از شالوده‌های نظریه روانکاوی، یعنی نظریه واپسرانی منجر شد. به طور منطقی موجه بود فرض کنیم همان نیروهایی که می‌کوشند مانع آگاه شدن مطالب بیماری زا گردد، در زمانی پیشتر همین کوشش‌ها را به نحو موفقیت آمیزی انجام داده‌اند! و صرفاً در نتیجه این واپس‌رانی بوده که آن تکانه‌ها بیماری‌زا شده بودند یا به عبارت دیگر می‌توانستند خود را در مسیرهای غیر عادی به صورت نشانه‌های روان‌رنجوری بروز دهند.

با شناخت این مفاهیم، باز هم خلا دیگری در سبب شناسی نشانه‌های روان رنجوری پر شده و حتی زمینه ای برای پرتو افشاندن بر فعالیت های ذهنی بهنجار نیز شکل گرفت. فروید در سال ۱۹۰۰ با انتشار کتاب *تعبیر رویا* که توجه عموم را به خود جلب کرد، نشان داد که رویا در ذهن بهنجار، درست همانگونه ساخته می‌شود که نشانه‌های روان رنجوری!

در واقع هم در شکل‌گیری رویا و هم در پیدایش نشانه‌های روان رنجوری تعارضی می‌یابیم بین دو تمایل: یکی تمایلی ناخودآگاهانه و معمولاً واپس رانده که سخت خواهان ارضا شدن است و تمایل دوم احتمالاً از بخش آگاه ذهن یعنی “خود” برآمده که مخالفت می‌ورزد و آن آرزو را واپس می‌راند. پیامد این تعارض عبارت است از شکل‌گیری سازش، یعنی رویا یا نشانه‌های روان رنجوری که هر دو تمایل در آن به صورت ناقص تبلور می‌یابند.

روانکاوی به دلیل تحقیقات سبب شناسانه‌اش ناگریز به پرداختن به موضوعی شد که قبلاً حتی وجود چنین موضوعی کمتر به فکر کسی خطور کرده بود. علم عادت کرده بود که آغاز حیات جنسانیت در کودکان را نشانه‌هایی از نابهنجاری می‌پنداشت. اما نظریه روانکاوی انبوهی از پدیده‌ها را آشکار کرد که شروع کنش جنسانی در کودکان را تقریباً مصادف با زندگانی برون زهدانی آنها بدانیم. غریزه جنسانی که تبلور پویای آن در حیات ذهنی را اصطلاحاً زیست مایه یا لیبیدو می‌نامیم، متشکل از غریزه‌های منفردی است که غریزه جنسی می‌تواند مجدد در آنها تجزیه شود. این غریزه‌های منفرد در فرایندی تدریجی با هم ترکیب می‌شوند و شکلی مشخص به خود می‌گیرند. منشا و مبدا این غریزه‌ها اندام‌های بدن هستند. نخستین مرحله پیشا تناسلی تشکیل یافتن این غرایز مرحله دهانی است ( مطابق با اشتیاق بارز نوزاد شیرخوار)، که طی آن ناحیه دهان نقش اصلی را بر عهده دارد. در مرحله بعدی غریزه‌ها به صورت دگر آزادانه مقعدی تشکل می‌یابند و طی آن ناحیه مقعد و غریزه دیگر آزاری اهمیت خاصی پیدا می‌کند. در سومین مرحله اکثر غرایز تشکیل دهنده زیست مایه تحت تفوق نواحی شهوت‌زا به همگرایی می‌رسند. در اوایل طفولیت حدوداً بین دو سالگی تا پنج سالگی، تکانه‌های جنسانی به همگرایی می‌رسند که کامینه‌اش در پسر بچه‌ها مادر است. این کامینه گزینی همراه با نگرشی رقابتی و خصومت آمیز نسبت به پدر محتوای آن پدیده‌ای است که عقده ادیپ می‌نامیم. در اواخر ۵ سالگی این دوره اولیه حیات جنسانی به طور معمول تمام می‌شود و جای آن را دوره‌ای از نهفتگی می‌گیرد. در دوره بلوغ عقده ادیب دوباره در ضمیر ناخودآگاه جان می‌گیرد و تغییر و تحولات جدیدی را آغاز می‌کند. به طور معمول این مراحل بدون وقفه و بدون علائم مشهود طی می‌شوند، لیکن در مراحل مقدماتی این فرایند برخی بخش‌های منفرد این غرایز عقب می‌مانند و بدین ترتیب موجب انواع و اقسام تثبیت‌های زیست مایه می‌شود. این تثبیت‌ها از این نظر مهم هستند که در آینده زمینه‌ای برای حمله‌های تکانه‌های واپس رانده ایجاد می‌کنند و رابطه قطعی با گسترش بعدی روان رنجوری‌ها و انحرافات دارد

همچنین بیش از هر زمان دیگری روشن شد که در میان نگرش‌های عاطفی دوران کودکی، رابطه پیچیده‌ی عاطفی کودکان با والدینشان(آنچه اصطلاحا عقده ادیپ نامیده میشود)، هسته اصلی روان رنجوری هاست. بدین ترتیب در رابطه‌ی بیمار با روانکاوش برخی پدیده‌ها‌ی انتقال عاطفی اشکار شدند که هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی بسیار اهمیت دارد. در خلال درمان روانکاوانه غالباً رابطه عاطفی خاصی بین بیمار و درمانگر شکل می‌گیرد که از محدوده‌های معقول بسیار فراتر می‌رود. این رابطه از محبت آمیزترین دلبستگی تا لجوجانه ترین خصومت متغیر است.

در واقع انتقال عبارت است از یکی پنداشتن ناخودآگاهانه شخصی که در محیط پیرامون خویش می‌شناسیم با شخص دیگری که در گذشته می‌شناخته‌ایم و جایگاه مهمی در زندگی‌مان به ویژه در دوران کودکی داشته است. همچنین این اصطلاح به طور خاص درباره رابطه عاطفی به کار می‌رود که غالباً در فرایند درمان روانکاوانه بین تحلیل شونده و تحلیل کننده شکل می‌گیرد. بررسی دقیق انتقال‌های مراجع، می‌تواند احساسات واپس رانده او را آشکار ‌کند. بدین سبب در فرایند درمان، بررسی انتقال توسط درمانگر به موثرترین ابزار تبدیل می‌شود، چندان که هر چقدر در مورد نقش آن در پویش‌های فرایند درمان سخن بگوییم باز هم حق مطلب را ادا نکرده‌ایم.

_ گسترش روانکاوی در مرز‌های جغرافیایی و حرفه‌ای

از جمله نخستین روانشناسان برجسته‌ای که به اندیشه فروید گرویدند و سهم بزرگی در اشاعه نظریه روانکاوی ایفا کردند می‌توان از کسانی مانند: پاول اویگین بلویلر(روانشناس مشهور سوئیسی)، کارل گوستاویونگ(دستیار مشهور بلویلر) و آلفرد آدلر(روانپزشک اتریشی) نام برد. گرچه بعدها برخی از شاگردان و همکاران فروید با او اختلاف نظر پیدا کردند و متعاقباً آموزه‌ها و رویکردهای جداگانه‌ای از روانکاوی را به وجود آوردند. بدین صورت آدلر در سال ۱۹۱۱ و یونگ چند سال بعد، از انجمن بین المللی روانکاوی کناره‌گیری کردند و به ترتیب مکاتب موسوم به روانشناسی فردی و روانشناسی تحلیلی را بنیان گذاشتند.

از سوی دیگر مطابق با آنچه درباره ماهیت برملا کننده روانکاوی گفته شد می‌توان فهمید که چرا این نظریه در بدو پیدایش چندان به مذاق بسیاری کسان و حتی پزشکان خوش نیامد. این اندیشه که برخی بیماری‌های جسمانی به سبب روان رنجوری ناشی میشوند، از نظر پزشکانی که از منظری کاملاً بدن شناختی و فیزیولوژیک به مقوله بیماری می‌ نگریستند طبیعتاً غیرعلمی و حتی مضحک می‌نمود. اندک زمانی بعد از سال ۱۹۰۸ که این دانش نوپا به کانون علاقه روانپزشکان و همچنین افراد غیرتخصص تبدیل شد، نحوه برخورد با این نظریه در آلمان یعنی کشوری که نیاز  به اقتدار دارد چندان مایه اعتبار دانش در آن کشور نشد و حتی اعتراض شدید مرید آرام خویی همچون بلویلر را برانگیخت. با این حال، ضدیت عمومی نتوانست مانع از گسترش مستمر روانکاوی در دو مسیر شود. روانکاوی به لحاظ جغرافیایی بسط یافت چرا که در کشورهای گوناگون یکی پس از دیگری به آن علاقه نشان داده شد و در حوزه دانش‌های مربوط به ذهن نیز هوادار یافت، زیرا در شاخه‌های جدید دانش یکی پس از دیگری کاربردهایی برای این نظریه پیدا می‌شد. در سال ۱۹۱۱ هولاک الیز (پزشک و محقق انگلیسی) نوشت که روانکاوی نه فقط در اتریش و سوئیس بلکه همچنین در آمریکا، انگلستان، هند، کانادا و حتی استرالیا مطالعه می‌شود و به صورت روش درمان به کار می‌رود. بدین ترتیب در دهه بعد روانکاوی از مرزهای اروپا بسیار فراتر رفت و به ویژه در ایالات متحده آمریکا محبوبیت پیدا کرد و این دستاورد تماماً حاصل حمایت و همکاری این اشخاص بود:

جیمز جکسون پاتن (عصب شناس آمریکایی)، ارنست جونز (روانکاو بریتانیایی)، تئودور فلورنوی(روانشناس سوئیسی)  و کارل ابراهام (روانکاو المانی).

_ نگاهی به برخی فعالیت های تاریخی

در سال ۱۹۰۸ فروید و همکارانش نخستین کنگره بین‌المللی روانکاوی را در شهر سالزبورگ واقع در اتریش برگزار کردند. یک سال بعد۱۹۰۹  فروید و یونگ جداگانه سلسله سخنرانی‌های معروفی را در دانشگاه کلارک آمریکا ایراد کردند که متعاقباً گفتارهای فروید به صورت کتابی با عنوان درس گفتارهای مقدماتی درباره روانکاوی منتشر شد. بدین ترتیب در همان سال جی استنلی‌هال (رئیس دانشگاه کلارک در آمریکا) از فروید و یونگ دعوت کرد تا مجموعه سخنرانی‌هایی در آن دانشگاه ارائه کنند و برخوردی که با آنان شد دوستانه بود. در سال ۱۹۱۰ فروید انجمن بین‌المللی روانکاوی را تشکیل داد و در همین دوره آثار وی به زبان‌های متعددی ترجمه شدند و روانکاوی در کشورهای مختلف به منزله شیوه‌ای نوین برای درمان بیماری‌های روانی به کار گرفته شد.

به همین روال در همان دوره شکوفایی اولیه بود که نشریات ادواری مختص روانکاوی شروع به انتشار کردند. این نشریات عبارت بودند از:

سالنامه پژوهش‌های روانکاوی و آسیب شناسی روان( ۱۹۰۹_ ۱۹۱۴) به مدیریت بلویلر، فروید و یونگ.

 نشریه مرکزی روانکاوی۱۹۱۱ به ویراستاری آدلر و اشتیکل.

نشریه ایماگو ۱۹۱۲ توسط اتورانگ و هانس زاکس.

 مجله مرور و معرفی روانکاوان ۱۹۱۳ به سرپرستی آلسون وایت و اسمیت ایلی جلیف.

نشریه بین المللی روانکاوی ۱۹۱۸ تا ۱۹۱۹ توسط دکتر آنتون فون فروینت. نشریه بین المللی روانکاوان ۱۹۲۰ ارنست جونز.

منبع

a short account of psycho-analysis (1924)

کتاب هفت رساله از زیگموند فروید، ترجمه دکتر حسین پاینده، فصل ۱ و ۲