فضای اتاق پر از تضاد بود؛ روانکاوی مدرن و یک شاه قدیمی ایرانی. نگاهش سرد و سرشار از غرور بود. شمشیری در دست نداشت، اما حضوری سنگین و بی‌رحم همراهش بود.

گفتم: خوب، محمد خان، بگذارید با یک سوال ساده شروع کنیم: شما که هستید؟

آغا محمد خان: من کسی هستم که از خاک و خون، قدرت ساخت. من کسی هستم که از هیچ، قدرت ساختم. از کودکی که اخته شد تا شاهی که ایران را یکپارچه کرد. اما هرچه ساختم، مردم مرا به اخته بودن می‌شناسند. کودکی بودم که در میان وحشت و خیانت زاده شدم، شاهی که از هیچ، سلسله‌ای را بنا کرد. اما هرچه که بودم، این جهان مرا نمی‌پذیرفت؛ مرا اخته کردند، ولی من به آن‌ها نشان دادم که “اخته” بودن نمی‌تواند مردانگی یا قدرت مرا بگیرد. تلاش کردند که بگیرند مثل تویی که هنوز، بعد از این همه شاه بودن، مرا خان صدا می‌کنی. مهم نیست. هر چه که بگویی در این اتاق و در تمام تاریخ شاه منم. و تو بیشتر از یک تراپیست رعیت زاده جوان نیستی.

گفتم: ترجیح میدهی چگونه تو را صدا کنم؟

آغا محمد خان: شاه، شاه بودن برای تو کافی نیست؟ دنبال اسمی دیگر میگردی؟

گفتم: آغا محمد شاه قاجار، وقتی درباره ی اخته بودن صحبت میکنی، چه چیزی در ذهنتان تداعی میشود؟ اخته شدن شما چه معنایی برایتان داشت؟

آغا محمد خان: میبینی، وقتی میگویی آغا من میدانم به چه چیزی فکر میکنی. من از هیچ مملکت ساختم اما تمام تاریخ مرا به آغا بودن به یاد می آورند. خود تو چه چیزی بیشتر از این از من میدانی؟ دنبال معنای آغا بودن میگردی؟ معنای اخته بودن؟ معنایش همه چیز است. همه چیز آن‌ها با بدن من کاری کردند که به تصورشان، مرا ناتوان کنند، مرا از هویت مردانه ام جدا کنند. اما اشتباه کردند. اخته شدن برای من آغاز بود، نه پایان. شاید بدنم شکست، اما روحم را نشکستند. این کار، انگیزه‌ای شد که ثابت کنم اخته بودن نمی‌تواند جلوی اراده آهنین را بگیرد.

گفتم: به نظر میرسد از من خشمگین هستی؟

آغا محمدخان: از تو؟  خشم من همیشه به سمت اصحاب قدرت هدایت می‌شد، نه به سمت کسانی مثل تو.

گفتم: مثلا چه کسانی ممکن است در معرض خشم تو باشند؟

آغا محمدخان: من شاه بودن را از لطفعلی خان گرفتم. به جز چشم هایش؛ و هنوز نمیدانم کدام براش دردناک تر بود. با شاهی او که مشکلی نداری؟ به خاطر تو به لطفعلی شاه، لطفعلی خان گفتم. ظاهرا با اسم شاه مشکل داری، نه با رسمش.

گفتم: چطور توانستی شاهی اش را و چشم هایش را بگیری؟

آغا محمد خان: با صبر، حیله و قاطعیت. لطفعلی خان جوان و بی‌تجربه و کم خرد بود، عاشق پیشه بودحتی ، اما از دلیرترین شاهانی بود که ایران به خود دیده. این را به چشم خود دیدم. نماینده بارز شهامت و دلاوری و روحیه ساده و بی آلایش خاندان زندیه؛ اما گیر حریف سرسخت و لجوجی مثل من افتاد. به محض اینکه اعلام شاهی کرد سپاهی از ایلات قاجار و ترکمان و افشار و افغان ساختم و به شیراز حمله کردم. جوری که جناح راست لشگرم را در هم کوبید فهمیدم باید روی چیز دیگری سرمایه گزاری کنم. خیانت همیشه چاره کار است. خدا را شکر این مملکت همیشه به تعداد کافی خائن دارد. حاج ابراهیم خان را اگر نمی یافتم یکی دیگر. نمی‌توانی تصور کنی چه کارشکنی ها کرد برای خان زند. چه رشوه ها داد برای یاری نکردن سران قبایل به لطفعلی. باور نمی‌کنی در جنگ دوم ما، من سپاه بیست هزار نفری ام را به سرداری جان محمد خان قاجار روانه شیراز کردم و او فقط با چهار هزار مردجنگی سپاهم را در هم شکست. در جنگ سوم خودم با چهل هزار سرباز کارکشته عازم شیراز شدم او با پنج هزار نفر جلویم ایستاد. نیمه شب خودش به سپاهم زد. از وسط لشکر من رد شد . خودش را به سراپرده ام رساند. من هیولای مرگ بودم. از من نترسید. خدا را شکر همیشه خائن ها دور و برش بودن. سران سپاه خودش به او گفتند آغا محمد خان گریخته که اگر می دانستم چهل هزار سرباز را کنار می زند تا به سروقتم بیاید قطعا می‌گریختم. همیشه اتفاقات مهم در شب رقم میخورد آن شب هم طومار زندیه در هم پیچید. خائن های سپاهش تا صبح وقت داشتند که سپاهش را متفرق کنند و پراکنده. خیانت یارانش بر او آشکار شد و بی خیال سپاهش شد و برای تجدید قوا به کرمان رفت. یک تنه. ترسانده بود مرا. من فاتح شیراز شدم اما آرام نشدم. جنازه کریم خان را که از قبر در آوردم و فرستادم تهران تا زیر تخت شاهی ام چال شود کمی ترسم فرو ریخت. خدا را شکر که ایران همیشه به تعداد کافی خائن دارد.

گفتم: وقتی جنازه کریمخان را از قبر در می آوردی به چه چیزی فکر میکردی؟

گویا سوال مرا نشنید. در دنیای خودش بود. بی اعتنا به من ادامه داد:

آغا محمدخان: مردم کرمان نفرت انگیزند. طرفدار او شدند. روی خیانتشان حساب باز کرده بودم. اما وقتی که محاصره ی شهر را در هم شکستم و ۵ هزار نفر از سپاهیانش را در کوچه های کرمانکشتم چرا باز هم دستم به او نرسید؟

گفتم: شاید چون مردم کرمان دوستش داشتند.

 آغا محمد خان: مردم؟ این جنگ دو شاه بود. مردم که مهم نیستند. مردم هیچ وقت مهم نبودند و بعد از این هم نیستند. این جنگ دو شاه بود. به خاطر همین هشت هزار نفر از زنان و دختران را از این مردم بین سپاهم تقسیم کرد . هفت هزار نفر از مردان را کور کردم و باقی مردان را که بیشتر از این تعداد بودند کشتم. عده ای که جان به در بردند به خاطر شلوغ بودن سر جلادان بود چون امر کرده بودم به وزن مخصوصی که خاطرم نیست چند مَن بود، چشم برایم بیاورند.

گفتم: چون کرمان را تسلیم نکردند با آنها چنین کردی؟

 آغا محمد خان: با آنها چنین نکردم. آنها را به خاک سیاه نشاندم. چرا از کلمات درست استفاده نمی‌کنی؟

گفتم: چرا آنها را به خاک سیاه نشاندی؟

آغا محمد خان: دوست داشتم آنها را به خاک سیاه بنشانم. آنها را به خاک سیاه نشاندم و باز هم لطفعلی خان را تحویل ندادند. خدا را شکر که این مملکت به تعداد کافی خائن دارد. آخرش هم حاکم بم او را کت بسته برایم فرستاد تا با سرانگشتان خودم چشمانش را در آورم و خودش را به تهران بفرستم برای ما بقی شکنجه ها.

گفتم: چه احساسی داشتی وقتی با دستهای خودت چشمانش را در آوردی؟

آغا محمد خان: اونقدر لذت بخش بود که سال بعدش هم با تفلیس همان کاری را کنم که با کرمان کردم. ولی تفلیس لطفعلی خان نداشت. عیش من کامل نشد ولی خالی از لذت هم نبود. روس‌ها مرا تحقیر کرده بودند. مردم تفلیس هم به دشمنان من کمک کردند. من می‌خواستم همه بدانند که خیانت به من بی‌پاسخ نمی‌ماند. چشم‌ها را درآوردم تا درس عبرتی باشد برای تمام کسانی که جسارت مقابله با قاجار داشتند. در سیاست، رحم جایی ندارد.

گفتم: سیاست رفتار تو را توجیه می کند؟

آغا محمد خان: نه، ولی قدرت آن را جبران می‌کند.

گفتم: چرا کور کردن؟

آغا محمد خان: خیانت را نمی‌بخشم. لطفعلی با من دشمن بود. کرمان هم از او حمایت کرد. برای آن‌ها، کور کردن تنبیهی بود تا دیگر کسی جرات مقابله با من را نداشته باشد. وحشت، ابزار حکومت من بود.

گفتم: تنبیهی بالا تر از چشم در آوردن بلد نبودی؟

آغا محمد خان: تنبیه بالا تر فقط اخته کردن است. نمیدانم. شاید هم تراز باشند.

گفتم: درباره چشم‌درآوردن در تفلیس گفتید که می‌خواستید عبرت باشد. اما آیا این خشونت صرفاً سیاسی بود، یا نوعی انتقام شخصی؟

آغا محمد خان با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: کمی از هر دو. روس‌ها مرا به بازی گرفتند، و مردم تفلیس در این بازی شرکت کردند. وقتی چشم‌های آن‌ها را گرفتم، می‌خواستم به خودم و همه دنیا ثابت کنم که هیچ‌کس نمی‌تواند مرا تحقیر کند. شاید یک جور جبران اخته شدن بود، یا شاید فقط سیاست بود. نمی‌دانم، رعیت.

گفتم: آیا فکر می‌کنید این خشونت‌ها بازتابی از چیزی درونی بودند؟

آغا محمدخان: خشونت ابزار حکومت من بود. اگر مردم مرا نمی‌ترسیدند، نمی‌توانستم حکومت کنم.

گفتم: آیا تو هم تجربه ترسیده شدن را داری؟

آغا محمدخان: تو حتی نمیدانی با چه کسی حرف میزنی. انتظار بیشتر از این را هم از یک رعیت زاده ندارم. راستی از کدام طایفه ای؟

گفتم: اما این ترس، شما را تنها نکرد؟ آیا هیچ‌گاه احساس کردید که نیاز به ارتباط انسانی دارید؟

آغا محمدخان: (با لحنی سرد) ارتباط انسانی؟ من شاه بودم، نه یک مرد معمولی. تنهایی قیمت قدرت است.

گفتم: شاید. اما این تنهایی می‌تواند نشان دهد که شما خود واقعی‌تان را در میان این قدرت گم کرده‌اید.

آغا محمدخان: دوست داری چشم های خودت را هم در بیاورم؟ هر وقت خواستی بگو

گفتم: شما قدرت را اساس زندگی‌تان قرار دادید. اما اگر بخواهید برای یک لحظه فراموش کنید که شاه بودید، قدرت برای شما چه معنایی داشت؟ چرا این‌قدر به آن وابسته بودید؟

آغا محمد خان: قدرت؟ قدرت برای من انتقام بود. انتقام از تمام کسانی که فکر می‌کردند می‌توانند مرا تحقیر کنند. قدرت برای من زنده ماندن بود، زیرا در جهانی زندگی می‌کردم که یا باید برنده باشی یا فراموش شوی. قدرت تنها چیزی بود که به من هویت می‌داد، زیرا آن‌ها بدنم را از من گرفتند، اما نمی‌توانستند اراده‌ام را بگیرند.

گفتم: این نفرت را فقط در رابطه با لطفعلی شاه احساس کردی؟

آغا محمد خان: از کلمه ی شاه وقتی استفاده میکنی که من خوشم نمیاد. به عنوان یه رعیت زیادی گستاخی می‌کنی.

گفتم:به نظر می‌رسد که رابطه شما با لطفعلی خان پر از احساسات متناقض بوده است. آیا این درست است؟

آغا محمدخان: لطفعلی‌خان زیبا بود، دلیر بود، اما کم‌خرد. او نماد چیزی بود که من هرگز نمی‌توانستم باشم.

گفتم: و آیا این باعث حسادت شما شد؟

آغا محمدخان: شاید. اما من به او حسادت نمی‌کردم، من او را تحسین نمی‌کردم. تنها چیزی که احساس می‌کردم، خشم بود.

گفتم: خشمی که به لطفعلی ابراز کردی ارتباطی با اخته شدن تو داشت؟

آغا محمدخان: من فقط یه پسر بچه ی شش ساله بودم که با من این کار رو کردن. من ۵۴ سالگی تاج گذاری کردم . این اصلا به عمر لطفعلی خان که هیچ به عمر کل سلطنت زندیه هم نمی‌رسید. اون بی عرضه ها کلا روی هم ۴۶ سال حکومت کردن. سه سال بعد از اخته شدن من کریم خان شاه شد اما اسمش و رسمش کریم خان ماند. بی عرضه تر از شاه شدن بودند این طایفه.

گفتم: کی با تو این کارو کرد؟

آغا محمدخان: عادل شاه. برادر زاده نادر

آغا محمد خان غمگین شد. اولین بار بود که در طول جلسه او را غمگین میدیدم. لحظاتی سکوتی سنگین بر اتاق حاکم شد.

گفتم: چرا؟

صدایش خیلی آرام و غمگین شد. شمرده شمرده گفت:

آغا محمدخان: قاجار از ویرانی صفویان ادعای حکومت داشت و برایش میجنگید. از همان ابتدا هم با نادر درگیر بود. حریف نادر نشدیم اما. بعد از مرگ نادر، عادل شاه پدرم و کل خانواده ام را به اسارت گرفت. من اخته شدم تا تمام خانواده تحقیر شود.

لحظاتی سکوت در اتاق حاکم شد. من به این فکر میکردم که آیا این شیوه تحقیر کردن در آن زمان متداول بود؟

ای سکوت چند دقیقه ای طول کشید و سپس دوباره با صدایی که به سختی شندیده میشد گفت:

آغا محمدخان: همان سال، ابراهیم شاه برادرش او را سرنگون کرد و کشت. چون عادل شاه بی رحمی و ستمگری زیادی کرده بود.

من به این فکر میکردم که در تمام طول جلسه با احتیاط و طعنه سعی میکرد از کلمه شاه استفاده کند . درباره کریم خان، لطفعلی خان و… اما به عادل شاه راحت شاه میگفت. انگار شاه بودن او را به رسمیت می شناخت.

به آرامی پرسیدم: انگار بخشی از عادلشاه در تو زنده است.

به ارامی گفت: عادل شاه را ابراهیم شاه کشت. شاهی بود که شاهی را کشت. من کودک شش ساله بودن آن زمان.

من به این فکر میکردم که ممکن است کشتن لطفعلی شاه را لطفی در حق او بداند . شاید در اندیشه او این موهبت است به دست شاه مردن. انتظار می رفت او از افشار ها ازرده باشد نه زند ها.

گفتم: گفتید که اخته شدن شما آغازگر راه قدرت‌تان بود، اما آیا هیچ‌وقت به این فکر کرده‌اید که این اتفاق چه تأثیری روی احساسات و روابط شما گذاشت؟

آغا محمد خان: من همیشه خودم را در دو بدن می‌دیدم. یکی جسمانی، که تحقیر شد و به تاریکی رفت. و دیگری روحی، که هر روز قوی‌تر و بی‌رحم‌تر می‌شد. این دو بدن همیشه در جنگ بودند. هیچ‌کس نمی‌توانست به من نزدیک شود، چون هر رابطه‌ای برای من یادآور این بود که مرد کاملی نیستم.

گفتم: اما با این حال، حرمسرا داشتید.

آغا محمد خان: میبینی؟ از کل ماجرا فقط همین برای تو جالب است. اصلا به چیزی بیشتر از اخته بودن یا نبودن من می‌توانی فکر کنی؟ داشتن حرمسرا فقط قدرت‌نمایی بود، یک نمایش سیاسی. من نمی‌توانستم مانند دیگر شاهان، وارثی به‌وجود بیاورم، اما می‌توانستم نشان بدهم که قدرت جسمانی یا جنسی، تنها بخشی از اقتدار است، نه تمام آن.

صدایش همچنان آرام و غمزده بود.

گفتم: وقتی گفتید شاهی بود که شاهی را کشت یاد کشتن لطفعلی افتادم. در جنگ دو شاه مردم چه کاره بودند؟ هیچ‌وقت به این فکر کردید که چه احساسی به آن مردمان داشتید؟ به چشم هایی که در آوردید؟ آیا پشیمانی در کار بود؟

آغا محمد خان بعد از نفس عمیقی گفت:  پشیمانی؟ شاید. گاهی شب‌ها، وقتی تنها می‌خوابیدم، چهره آن مردمان را می‌دیدم. اما اگر دوباره همان موقعیت پیش بیاید، باز هم همان کار را می‌کنم. وقتی قدرت در خطر است، رحم جایی ندارد. این انتخاب بین من و آن‌ها بود. من باید زنده می‌ماندم.

گفتم: گفتید که هیچ پشیمانی جدی ندارید، اما آیا فکر می‌کنید آن خشونت می‌توانست به نوع دیگری مدیریت شود؟

آغا محمد خان نگاهش را پایین انداخت:  شاید. نمی‌دانم. اگر دوباره به همان شرایط بازگردم، احتمالاً همان کار را می‌کنم. اما گاهی به خودم فکر می‌کنم: آیا راهی دیگر بود؟ آیا می‌شد قدرت را بدون خشونت حفظ کرد؟ شاید این چیزی است که هیچ‌وقت پاسخ نخواهم داد.

سکوت کرد. لحظاتی بعد من گفتم: آیا در زندگیتان دوره ای بوده که نیاز به خشونت نداشته باشی؟ کودکی شما چگونه گذشت؟ آیا احساس امنیت و حمایت داشتید؟

آغا محمدخان: امنیت؟ در کودکی من چیزی به نام امنیت وجود نداشت. وقتی اخته شدم، دنیا برای من تمام شد. اما این پایان نبود، آغاز بود. من از همان روز یاد گرفتم که هیچ‌کس جز خودم نمی‌تواند مرا نجات دهد.

گفتم: شما می‌گویید که مجبور بودید خودتان را محافظت کنید. آیا هیچ‌کس نبود که به شما امنیت بدهد؟

آغا محمدخان: نه. هرکس که بود، یا دشمن بود یا ابزار. من حتی به نزدیک‌ترین افرادم هم اعتماد نداشتم.

گفتم: این نوع از ناامنی اولیه می‌تواند باعث شود که شما همیشه به‌دنبال کنترل کامل باشید. شاید همین میل به کنترل، مانع از آن شده که خود واقعی‌تان را کشف کنید.

آغا محمدخان: تو هیچ چیزی از اخته بودن نمیدانی.

سکوت کرد. راست میگفت من هیچ از اخته شدن بیشتر از انچه در متون روانکاوی وجود داشت نمیدانستم. وقتی سکوت طولانی شد پرسیدم: به چه چیزی فکر میکنی؟

سکوتش ادامه داشت اما بعد از لحظاتی با لحنی شبیه انچه لحنی که اول جلسه داشت گفت:

آغا محمد خان: فتحعلی، من می‌گویم خان، هر چند تو علاقه داری درباره ی هر کسی جز من بشنوی شاه. فتحعلی خان جانشین من بود، ولی نه وارث روح من. او جوانی زیبا و خوش‌چهره بود، مرا یاد لطفعلی خان می انداخت. او زیبا و خوش قد و بالا بود با ریش های مشکی بلند. چیزی که من نداشتم. او همیشه به من حسادت می‌کرد به شاهی و اقتدار من، به اینکه همه از من حساب میبرند، اما من هم به جوانی و جذابیتش حسادت داشتم. او قدرت را از من به ارث برد، اما هرگز آن‌طور که من خواستم، آن را ادامه نداد.

گفتم: درباره فتحعلی شاه گفتید که به او حسادت می‌کردید. اما در عین حال، او هم از شما می‌ترسید. چرا فکر می‌کنید فتحعلی از شما وحشت داشت؟

آغا محمد خان: چون می‌دانست من چه کسی هستم. او می‌دانست که من چگونه دشمنانم را از پا درمی‌آورم. فتحعلی زیبایی داشت، اما شجاعت من را نداشت. او همیشه فکر می‌کرد که من حتی بعد از مرگم سایه‌ام بر سر او سنگینی می‌کند.

گفتم: این سایه‌ای که می‌گویید… آیا فکر می‌کنید ناشی از ترس شما از شکست بود؟

آغا محمد خان کمی لبخند زد:  شاید. شاید هم ناشی از این بود که فتحعلی هیچ‌وقت نمی‌توانست به من نزدیک شود، حتی اگر تمام ایران را داشت.

گفتم: اجازه بدهید درباره رابطه شما با فتحعلی شاه بیشتر صحبت کنیم. او را چه طور میدیدید؟

آغا محمد خان: رعیت، فتحعلی یادآور تمام چیزهایی بود که من نداشتم. جوانی، زیبایی، جذابیت و شاید حتی آزادی. هر بار که او را می‌دیدم، خشم در من شعله‌ور می‌شد. خشم از زندگی که به من اجازه نداده بود چیزی جز یک جنگجو باشم. اگر چشمم به او می‌افتاد، نمی‌توانستم کنترل کنم. شاید همان لحظه او را می‌کشتم. اما این یک جنگ درونی بود، جنگی که همیشه در من وجود داشت. سربازانی را مامور کرده بودم که هرگز نگزارند چشمم به او بیفتد. تکلیفم را مشخص کرده بودم . اگر چشمم به فتحعلی می افتاد در دم او را میکشتم و بعد سربازانی که مامور بودند نگذارند چشمم به او بیفتد. کارشان را بلد بودند. فتحعلی زنده ماند. آنها وظیفه شناسند. وقتی به کسی دستور می‌دهم، انتظار دارم که بی‌چون و چرا اجرا کند. غیر از این باشد خیانت است.

آن‌ها نباید مرا در موقعیتی قرار دهند که باید با خشم خودم روبرو شوم. این کار آن‌ها نه تنها نظم را می شکست، بلکه مرا مجبور کرد با احساسی مواجه شوم که نمی‌خواستم. هیچ‌کس نباید من را در برابر خودم قرار می‌داد.

گفتم: این موضوع برای من یک تضاد جالب است. اگر از فتحعلی شاه این‌قدر متنفر بودید، چرا او را به عنوان جانشین خود انتخاب کردید؟ چرا به کسی که این‌قدر از او نفرت داشتید، قدرت دادید؟

آغا محمد خان: رعیت، سیاست چیزی فراتر از احساسات است. من جانشینی نداشتم، و سلسله قاجار به ادامه نیاز داشت. فتحعلی، هرچند که از او متنفر بودم، کسی بود که می‌توانست این سلسله را ادامه دهد. او خاندان من بود، و حتی اگر نمی‌توانستم او را دوست داشته باشم، باید مطمئن می‌شدم که میراث من نابود نمی‌شود.

گفتم: پس این تصمیم بیشتر درباره بقای سلسله بود، نه رابطه شخصی؟

آغا محمد خان: دقیقاً. اگرچه از او متنفر بودم، اما می‌دانستم که او به اندازه کافی قوی است که میراث مرا حفظ کند. سیاست همیشه درباره انتخاب بین دو شر است. و انتخاب من، آینده قاجار بود.

گفتم: اما از صحبت‌های شما حس می‌کنم که رابطه شما با فتحعلی فقط نفرت نبود. نوعی احساس پیچیده‌تر وجود داشت، درست است؟

آغا محمد خان چشمانش را تنگ کرد و گفت: شاید. شاید در عمیق‌ترین جای قلبم، او را تحسین می‌کردم. شاید بخشی از من می‌خواست مثل او باشد، آزاد، بی‌خیال، و محبوب. اما آن احساسات همیشه زیر خشم و حسادت دفن می‌شدند. من نمی‌توانستم او را دوست داشته باشم، چون او چیزی بود که من نمی‌توانستم باشم.

گفتم: ظاهرا به او حسادت می‌کردید. آیا این حسادت فقط به ظاهر و جوانی‌اش بود، یا چیزی عمیق‌تر؟

آغا محمد خان پس از چند لحظه سکوت گفت:  شاید عمیق‌تر بود. او چیزی داشت که من هیچ‌وقت نداشتم: آزادی برای زندگی کردن. من از کودکی مجبور بودم مبارزه کنم، اما او فرصت داشت که از زندگی‌اش لذت ببرد. این چیزی بود که هرگز به من داده نشد. شاید به همین دلیل بود که همیشه فکر می‌کردم او زندگی‌ای دارد که من فقط می‌توانستم در خواب ببینم.

گفتم: فکر می‌کنید این حسادت روی تصمیمات شما تأثیر داشت؟

آغا محمد خان: شاید. شاید به همین دلیل بود که همیشه او را زیر نظر داشتم. نمی‌توانستم اجازه بدهم او از زیرسایه من فرار کند. شاید این هم بخشی از رقابت میان ما بود.

گفتم: و چرا فکر می‌کنید فتحعلی از شما می‌ترسید؟ چه چیزی در شما بود که او را می‌ترساند؟

آغا محمد خان: چون او می‌دانست که من کسی هستم که از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. او می‌دانست که اگر روزی اراده کنم، می‌توانم او را نابود کنم. من سایه‌ای بودم که همیشه بر سرش سنگینی می‌کرد. حتی پس از مرگم، او می‌دانست که هر کاری می‌کند، باید به خاطر میراث من باشد. حتی به خاطر میراث خودم بود که این همه بچه ساخت.

گفتم: فکر می‌کنم رابطه شما با فتحعلی، ترکیبی از عشق، نفرت، حسادت و سیاست بود. آیا فکر می‌کنید اگر دوباره فرصتی داشتید، رابطه‌تان با او را تغییر می‌دادید؟

آغا محمد خان: شاید، رعیت. شاید اگر زندگی چیزهای بیشتری به من داده بود، می‌توانستم چیزهای بیشتری به او بدهم. اما این دنیا هیچ‌وقت عادلانه نبود، نه برای من، و نه برای او.

گفتم: وقتی به گذشته نگاه می‌کنید، آیا فکر می‌کنید انتخاب‌هایی که کردید، همیشه بهترین بودند؟ یا لحظاتی بود که می‌خواستید چیزی را تغییر دهید؟

آغا محمد خان در حالی که نگاهش را به زمین دوخت گفت: بهترین؟ نمی‌دانم، رعیت. شاید اگر به گذشته برگردم، سعی کنم از خشونت کمتر استفاده کنم. شاید به مردمم فرصت بیشتری بدهم. اما آیا آن زمان چنین چیزی ممکن بود؟ نمی‌دانم. دنیای من، دنیای رحم نبود.

گفتم: آیا هیچ‌گاه در زندگی‌تان فرصتی برای بازی داشته‌اید؟

آغا محمدخان: بازی؟ زندگی من همیشه جدی بود. بازی برای کسانی است که امنیت دارند. مگر وقتی اخته ام میکردند چند سال داشتم؟ مگر کسی بود تا مراقبم باشد؟

گفتم: اما بازی می‌تواند به شما کمک کند که خود واقعی‌تان را کشف کنید. شاید بتوانید از طریق بازی، این بخش از خودتان را بازسازی کنید.

آغا محمدخان: بازسازی؟ هیچ‌چیز را نمی‌توان بازسازی کرد. هرچه هست، باید از ابتدا ساخت. من مردانگی را از دست دادم و به جایش قدرت را ساختم.

گفتم: حالا که در اینجا نشسته‌اید، فکر می‌کنید بعد از مرگ چه چیزی در انتظار شماست؟ آیا به چیزی فراتر از این دنیا باور دارید؟

آغا محمد خان با کمی لبخند گفت: نمی‌دانم، رعیت. شاید جهنم، شاید بهشت. اما مهم نیست. آنچه برای من اهمیت داشت، این دنیا بود، نه دنیای دیگر. میراث من اینجاست، نه در آسمان‌ها. اگر مردم مرا به یاد بیاورند، اگر سلسله‌ای که بنا کردم دوام بیاورد، این کافی است.

گفتم: اما مردم چطور؟ آیا فکر می‌کنید مردم شما را دوست داشتند؟ یا فقط از شما می‌ترسیدند؟

آغا محمد خان با صدایی سرد گفت:  مردم؟ مردم از من می‌ترسیدند، و این برایم کافی بود. دوست داشتن؟ آن‌ها چه می‌دانند از سختی‌های من؟ چه می‌دانند از خیانت‌هایی که دیدم؟ ترس، تنها احساسی بود که می‌توانستم به آن‌ها بدهم. شاید اگر روزی به من فرصت می‌دادند، می‌توانستم چیزی بیشتر از ترس به آن‌ها بدهم. اما آن‌ها هم فرصت ندادند.

گفتم: اگر امروز در این دنیا زندگی می‌کردید، فکر می‌کنید چطور عمل می‌کردید؟ آیا باز هم همان مسیر خشونت و قدرت را انتخاب می‌کردید؟

آغا محمد خان: شاید امروز سیاست متفاوتی می‌داشتم. شاید سعی می‌کردم ایران را بیشتر متحد کنم، به جای اینکه فقط دشمنان را سرکوب کنم. اما سیاست، همیشه درباره بقاست. من این را در سخت‌ترین شرایط یاد گرفتم. امروز هم همین‌طور بود. امروز دنیا متفاوت است رعیت. سیاست‌ها پیچیده‌تر شده‌اند، و قدرت فقط با شمشیر به دست نمی‌آید. اما من فکر می‌کنم هنوز هم همان مرد قدرت‌طلب بودم. شاید ابزارهایم تغییر می‌کرد، اما هدفم نه. قدرت، همیشه قدرت است.

گفتم: خب، آغا محمد خان، شما چند بار گفتید خدا را شاکرید که این مملکت به تعداد کافی خائن دارد. خودت هم تجربه ای در این باره داری؟

آغا محمد خان: ببین رعیت، من حتی به سایه خودم اعتماد نداشتم. وقتی به دنیا می‌آیی و از همان ابتدا خیانت و وحشت را تجربه می‌کنی، چگونه می‌توانی به کسی اعتماد کنی؟ حتی کسانی که به ظاهر وفادار بودند، همیشه چیزی در نگاهشان بود که مرا مشکوک می‌کرد. نمی‌توانستم ریسک کنم. اگر اعتماد می‌کردم، امروز در این جایگاه نبودم.

گفتم: اما این بی‌اعتمادی شما را تنها نکرد؟ هیچ‌وقت حس نکردید که در این قدرت، تنهایی همواره همراه شما بوده است؟

آغا محمد خان با کمی مکث گفت:  تنهایی؟ بله، همیشه تنها بودم. اما شاید این همان بهایی بود که برای قدرت باید می‌پرداختم. شاه بودن یعنی تنها بودن. هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که بار یک تاج چقدر سنگین است. ولی اگر صادق باشم، گاهی شب‌ها، وقتی همه چیز ساکت می‌شد، آرزو می‌کردم کاش کسی بود که به او تکیه کنم. اما آن لحظه‌ها کوتاه بود؛ چون می‌دانستم چنین فردی وجود ندارد. اگر بخواهم صادق باشم، گاهی فکر می‌کردم مرگ، تنها راهی است که می‌توانم از این بازی بی‌پایان قدرت و خیانت فرار کنم. من از مرگ نمی‌ترسیدم. بیشتر از خیانت می‌ترسیدم.

گفتم: اما خیانت همان چیزی بود که باعث مرگ شما شد. این را چگونه می‌بینید؟

آغا محمد خان به تلخی خندید:  بله، بامزه است، نه؟ تمام زندگی‌ام صرف این شد که گیر خائن ها نیفتم، و در نهایت، همان خیانت مرا کشت. شاید این سرنوشت تمام مردان قدرت باشد.

گفتم: آیا از زندگی‌تان راضی بودید؟

آغا محمد خان چند لحظه به سقف نگاه کرد و گفت:  نمی‌دانم، رعیت. من تاریخ را ساختم، اما در عین حال، زندگی‌ام پر از تنهایی و خشونت بود. راضی؟ من شاه ایران شدم، اما با چه هزینه‌ای؟ تنهایی، ترس و خیانت. نمی‌دانم ارزشش را داشت یا نه. اگر راضی بودن به معنای ساختن یک میراث باشد، آری، راضی‌ام. اما اگر به معنای یافتن آرامش باشد، نه، هیچ‌وقت آرامش نداشتم. شاید این همان تراژدی زندگی من است.

گفتم: فکر می‌کنم این جمله تمام آن چیزی است که باید می‌دانستیم. بیایید به آخر داستان برسیم. وقتی کشته شدید، فکر می‌کنید چرا کسانی که به شما نزدیک بودند، این خیانت را انجام دادند؟

آغا محمد خان: چون همه‌شان از من می‌ترسیدند. ترس، همان‌قدر که قدرت می‌آورد، دشمن هم می‌آورد. آن‌ها نمی‌توانستند با من زندگی کنند و در عین حال، نمی‌توانستند مرا کنار بگذارند. شاید خسته شده بودند، شاید هم می‌خواستند من را تمام کنند، تا خودشان آزاد شوند.

گفتم: آیا به هیچ‌کس اعتماد داشتید؟

آغا محمد خان: هرگز. اعتماد، ابزار احمق‌هاست. وقتی به کسی اعتماد کنی، او اولین کسی خواهد بود که خنجرش را در قلبت فرو می‌کند.

گفتم: از زندگی‌تان گفتید که نمی‌دانید آیا ارزشش را داشت یا نه. اما اگر بخواهید صادق باشید، آیا خودتان را موفق می‌دانید؟

آغا محمد خان: موفق؟ بله، من شاه ایران شدم، سلسله‌ای تأسیس کردم که بعد از من قرن‌ها ادامه یافت. اما هیچ‌وقت نفهمیدم چه چیزی مرا خوشحال می‌کند. قدرت مرا زنده نگه داشت، اما آیا چیزی غیر از آن داشتم؟ نمی‌دانم. شاید اگر به عقب بر می‌گشتم، شاید به جای حکومت با وحشت، سعی می‌کردم جور دیگری حکومت کنم. شاید کمی بیشتر به چشم هایی که در آوردم فکر می‌کردم، اما این‌ها فقط شاید هستند. زمان من زمان رحم نبود، رعیت. به هر حال اگر من و تو در یک زمان بودیم من را در راس هر ایدئولوژی ای می‌دیدی که اتحاد ملی را تضمین کند، هر سیستمی که دشمنان داخلی و خارجی را سرکوب کند و نظم را حفظ کند. شاید من سیاستمدار عمل‌گرایی می‌شدم، یا حتی رهبر یک حکومت متمرکز. اما یک چیز مسلم است: من هرگز از قدرت دور نمی‌ماندم. رعیت، زندگی من پر از سوالات بی‌پاسخ است. شاید به همین دلیل به اینجا آمدم. شاید می‌خواهم بفهمم که چرا این‌طور زندگی کردم و آیا راه دیگری وجود داشت.

گفتم: به نظر می‌رسد که شما مردی هستید که همیشه با خودش درگیر بوده است. آیا این درست است؟

آغا محمد خان: بله، رعیت. من همیشه در جنگ بودم، حتی با خودم. شاید همین جنگ بود که مرا زنده نگه داشت، و در عین حال، مرا نابود کرد. این تراژدی مردانی است که برای قدرت می‌جنگند، تاریخ مرا قضاوت کرده، اما اگر دوباره زنده شوم، تاریخ را من قضاوت خواهم کرد. اگر روزی داستان من را به کسی بگویی، بگو که من مردی بودم که از هیچ، همه چیز ساخت. و در عین حال، همه چیزم را از دست دادم.

گفتم: اگر بتوانید چیزی در زندگی‌تان تغییر دهید، چه خواهد بود؟

آغا محمدخان: (مکث می‌کند) شاید کمتر می‌جنگیدم. اما نمی‌دانم. شاید برای من دیگر دیر شده باشد.

گفتم: هیچ‌گاه برای تغییر دیر نیست. اما این نیاز به شجاعت دارد، شجاعتی متفاوت از آنچه در میدان نبرد می‌شناسید.

آغا محمد شاه از جای خود برخواست. تاج خیالی را روی سرش لمس می‌کند .

آغا محمدخان: شاید شما درست می‌گویید. اما برای مردی مثل من، شجاعت همیشه بیرونی بوده است، نه درونی.

او از اتاق خارج می‌شود، اما در چهره‌اش اثری از تردید و شاید حتی امید دیده می‌شود. آیا او می‌تواند این مسیر را ادامه دهد و خود واقعی‌اش را کشف کند؟ او حتی در دنیای روانکاوی، همچنان پیچیده باقی ماند. مردی با روحی بی‌قرار و ذهنی پیچیده. هیچ روانکاوی برای این سطح از قدرت و وحشت کافی نیست. با خودم فکر میکردم این شاه،روحی است که هیچ‌گاه آرامش نیافت؛  شاید همین باعث جاودانگی‌اش شد. او مردی بود که در میان تاریکی‌های قدرت، به دنبال نوری می‌گشت که هرگز وجود نداشت. یادداشت هایی درباره ی این جلسه برای ارائه به سوپروایزرم آماده کردم. هنوز نیم ساعت تا شروع جلسه بعدی وقت داشتم و وقت داشتم برای خودم چای دم کنم. پیش خود فکر میکردم مراجع بعدی به مراتب برای من سخت تر است. مخصوصا اینکه نادر با شمشیرش وارد اتاق می‌شد. فکر میکنم نباید دو تا دیکتاتور را در یک روز ببینم. ذهنم خسته می‌شود.