پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان

مفاهیم روانکاوانه


Discrimination: تبعیض
Out of control: خارج از کنترل
Vulnerability: آسیب پذیری
Paranoia: پارانویا
Self care: مراقبت از خود
Betrayal: خیانت
Lack of acknowledgement: کمبود تصدیق شدن
Lack of mirroring: کمبود انعکاس
Lack of self object function: کمبود عملکرد خود-ابژه
Lack of holding environment: کمبود محیط نگهدارنده
Hostility: خصومت
Containment: نگهداری
Nonexistence: عدم وجود
Beta element
Ideas of reference: ایده های ارجاع
Annihilation anxiety: اضطراب مرگ
Loneliness: تنهایی
Empathy: همدلی
Fate: تقدیر
Destiny: سرنوشت
Sense of badness: احساس بدبودن
Life drive: رانه زندگی
Death drive: رانه مرگ
Exclude: بیرون ماندن
Trying to fit in
Loss: ازدست دادن
Frustration: ناکامی
False self: خود کاذب
Identification: همانندسازی
Guilt: عذاب وجدان
Regret: پشیمانی
Resentment: رنجش
Isolation: انزوا
Rejection: طرد
Absent father: پدر غایب
Acknowledgement: تصدیق
Admired: تحسین
Narcissistic personality disorder: شخصیت خودشیفته
Boundary setting: مرزگذاری
Rule: قانون
Envy: حسادت
Jealousy: غبطه
Oedipal complex: عقده ادیپ

Grandiosity: خود بزرگ بینی
Fantasy: فانتزی
Reality: واقعیت
Psychosis: سایکوز
Self cohesion: انسجام خود
Hallucination: توهم
Delusion: هذیان
Dominance: برتری
Feeling loved: مورد عشق بودن
Freedom: ازادی
Antisocial personality: شخصیت ضد اجتماعی
Shame: شرم
Anxiety: اضطراب
Punishment: تنبیه
Debasement: تحقیر
Pathological laughter: خنده بیمارگونه
Inappropriate affect: عاطفه نامناسب
Reaction formation: واکنش وارونه
Physical abuse: سوءاستفاده فیزیکی
Insomnia: بیخوابی
Anhedonia: فقدان لذت
Lack of good object: کمبود ابژه خوب
Merging: ادغام شدن
Activity: فعال بودن
Passivity: منفعل بودن
Incapable: ناتوان
Rage: خشم
Identity: هویت
Object seeking motivation: رانه ابژه جویی
Self realization motivation: رانه خودتحقق بخشی
Paranoid schizoid position: وضعیت پارانویید – اسکیزویید
Abondonment: رهاشدن
Feeling unwanted: احساس نخواستنی بودن
Resentment: ناخرسندی
Sibling rivalry: رقابت همشیرها
Deprivation: محرومیت
Privation: بی بهرگی
Splitting: جداسازی
Lack of object Cathexis: کمبود سرمایه گذاری روی ابژه
Acting out: به عمل دراوردن
No capacity for play & joy: عدم توانایی بازی و لذت
Disintegration: فروپاشی
Meaningless life: زندگی بی معنی

یک شاهکار بینظیر ؛ یک درام جنایی تریلر جذاب

کارگردان Todd philips

(Road trip (2000
(Old school (2003
(The hangover (2009
(Due date (2010
(The hangover part II (2011
(The hangover part III (2013
(War dogs (2016

IMDb rating :8.5

نامزدی‌ها:

بهترین فیلم ؛ بهترین کارگردانی ؛ بهترین فیلمنامه ؛ بهترین فیلمبرداری ؛ بهترین طراحی لباس ؛ بهترین تدوین ؛ بهترین صداگذاری در اسکار ۲۰۱۹
بهترین فیلم ؛ بهترین کارگردانی در گلدن گلاب ۲۰۱۹
بهترین فیلم ؛ بهترین کارگردانی ؛ بهترین فیلمنامه ؛ بهترین فیلمبرداری ؛ بهترین طراحی لباس ؛ بهترین تدوین ؛ بهترین صداگذاری در بفتا ۲۰۱۹

جوایز:

بهترین هنرپیشه نقش اول مرد ؛ بهترین موسیقی در اسکار و گلدن گلاب و بفتا ۲۰۱۹

سایت IMDb

داستان فیلم:

سال ۱۹۸۱، مرد میانسالی به نام آرتور فلک به همراه مادر خود پنی در شهر گاتهام زندگی می‌کند. آرتور به عنوان دلقک در مهمانی‌های مختلف ظاهر شده و خرج خود را اینگونه درمی‌آورد. گاتهام با جرم و جنایت‌های سازمان‌یافته مواجه شده و فقر و بیکاری مردم شهر از جمله آرتور را آزار می‌دهد. آرتور به یک اختلال عصبی ناخویشتن‌داری عاطفی دچار است و در مواقعی که کنترل خود را از دست می‌دهد، به طرز هیستری می‌خندد. آرتور که در وضعیت بدی به سر می‌برد، بعد از وقایع متعدد از جمله مورد حمله قرار گرفتن توسط سارقان گاتهام، تصمیم می‌گیرد که زندگی خود را تغییر دهد که این اقدامات او به مرور منجر به شورش مردم فقیر علیه ثروتمندان در گاتهام می‌شود

تحلیل روانکاوانۀ فیلم جوکر

مقدمه

آرتور فلک مردی میانسال، نحیف، فقیر و مبتلا به اختلال روانی است که در شهر جرم‌خیز گاتهام به دلقکی مشغول است. او در دنیای درونی خود از بیماری روانی رنج می‌برد و در دنیای بیرونی نیز با بی‌رحمی افراد جامعه دست‌وپنجه نرم می‌کند. آرتور مشکلی عصبی دارد که باعث می‌شود در موقعیت‌های بی‌ربط خنده‌های نامتناسب و غیرقابل‌کنترل داشته باشد؛ خنده‌هایی که در دنیای بیرونی هیستریکال و راهی برای دیده شدن برداشت می‌شود. او همیشه نمی‌تواند مشکل خود را به دیگران توضیح دهد و همین امر باعث پیامدهایی ناخواسته و غیرقابل‌کنترل برای او می‌شود، عدم کنترلی که بر زندگی او سایه افکنده است و در رابطه با جایگاه اجتماعی او دیده می‌شود، جایگاهی که قادر به تغییر آن نیست. (Discrimination/ Out of control)

داستان فیلم از جایی شروع می‌شود که چند جوان خیابانی بیلبورد آرتور را برمی‌دارند و در نهایت او را کتک می‌زنند. بعد از این ماجرا رندال همکار او اسلحه‌ای برای مراقبت از خودش به او می‌دهد و فضایی از بی‌اعتمادی به دنیای اطراف و احساس آسیب‌پذیری را در ذهن او پررنگ می‌کند: «ول‌شون می‌کردی؟ اگه این کار رو کنی هرچی داری رو ازت می‌گیرن. بیرون دیوونه‌خونه است. یه مشت حیوونن». به نظر می‌رسد آرتور برای مراقبت از خود باید بر نیرویی بیرون از خود متکی باشد. آرتور اسلحه را با خود به بیمارستان کودکان می‌برد، امری که می‌توان آن را به دو طریق تفسیر کرد. به نظر می‌رسد آرتور قضاوت درستی از موقعیت‌های اجتماعی یا درکی از خطرناک بودن اسلحه برای کودکان و آسیب‌پذیری کودکان ندارد. همچنین می‌توان چنین برداشت کرد که آرتور حتی در حضور کودکان نیز احساس آسیب‌پذیری می‌کند و در مورد توانایی مراقبت از خود حتی در محلی کم‌خطر تردیدهایی دارد. آرتور به دلیل خیانت و خبرچینی رندال شغل خود را از دست می‌دهد و توسط رئیس خود دروغ‌گو خطاب می‌شود. (Vulnerability/ Paranoia/ Self-care/ Betrayal)

بی‌رحمی جامعه نسبت به او، خیانت همکارش، احساس ترک شدن و دیده نشدن و در نهایت از دست دادن حمایت سیستم درمانی بذر خصومت را در روان آرتور پرورش می‌دهد. جوکر زادۀ خشمی فروخورده از دیده نشدن و آزار دیدن مکرر توسط جامعۀ اطراف است. آیا می‌توان رفتارهای ضداجتماعی جوکر را راهی برای دیده شدن، انعکاس یافتن توانمندی‌ها یا طبق نظر دانلد وینیکات راهی برای رسیدن به فضایی نگهدارنده در نظر گرفت، فضایی که در رابطه با مراقبین اولیه و بعدها در رابطه با دوستان یا درمانگر خود تجربه نکرده بود؟  (Lack of acknowledgement/ Lack of mirroring/ Lack of self-object functions/ Lack of holding environment/ Hostility)

مکالمۀ زیر با درمانگر نشان می‌دهد که کارکرد کشتار برای جوکر دیده شدن و احساس وجود داشتن است. رفتارهای ضداجتماعی همانند ظرفی عمل می‌کند که به اضطراب‌های نابودی و وجود نداشتن جوکر معنا می‌بخشد و مانع سرریز شدن این احساسات غیرقابل تحمل از روان جوکر می‌گردد. صدای خواننده‌ای هم‌نام با او در رادیو پخش می‌شود و آرتور به شکلی هذیانی فکر می‌کند این خود او است که شنیده می‌شود:

  • کلانفورد اسم خواننده رادیویی بود. عجیبه اسم دلقکی منم همینه. تا کمی پیش احساس می‌کردم هیچ‌کس من رو نمی‌بینه. حتی نمی‌دونستم وجود دارم یا نه
  • خبر بد دارم برات
  • اصلاً گوش نمیدی، نه؟ تا حالا نتونستم کاری کنم که گوش بدی… هر هفته همون سؤال‌ها رو می‌پرسی شغلت چیه؟ افکار منفیت چیه؟ منم دارم از افکارم میگم که همه‌اش منفیه … فکر می‌کردم وجود ندارم ولی الان مردم دارن توجه می‌کنن

در نهایت درمانگر به آرتور می‌گوید: «اونا به آدمایی مثل تو اهمیت نمیدن. به آدمایی مثل من اهمیت نمیدن». به این ترتیب، آرتور که فردی فقیر است از سیستم حمایتی جامعه محروم می‌گردد. با قطع داروها توهم و هذیان آرتور شدت می‌گیرد.

(Containment/ Nonexistence/ Beta elements/ Ideas of reference/ Annihilation anxiety)

آرتور

آرتور بیش از اندازه لاغر است و چهره‌ای رنگ‌پریده دارد و در انزوا و با تنها عضو خانواده‌اش یعنی مادری سایکوتیک زندگی می‌کند. شلختگی موها و رفتار عجیب او باعث می‌شود دیگران او را خل‌وچل ببینند و از او فاصله بگیرند. در ابتدای فیلم از او شرارتی نمی‌بینیم، حتی به نظر می‌رسد رفتاری نوع‌دوستانه و معصومانه به خصوص نسبت به کودکان دارد. با وجود این، به نظر می‌رسد جامعه حسن نیت او را به بدرفتاری یا آزار نسبت می‌دهد، چنان که می‌بینیم مادر کودک در اتوبوس به او می‌گوید: «اذیتش نکن».

آرتور در میان جمع تنها است و تلاش می‌کند خود را در جامعۀ اطراف خود بگنجاند. شغل او تنها چیزی است که از آن به عنوان موضوعی دوست داشتنی حرف می‌زند: «من کارم رو دوست  دارم». زمانی که رئیس او را بابت تابلویی که به رستوران پس نداده مؤاخذه می‌کند، آرتور به دنبال همدلی است:

  • نشنیدی بهم حمله شده؟
  • به خاطر تابلو؟
  • چرا باید تابلو رو بردارم؟
  • چه می‌دونم. آدما کلاً چرا هر کاری رو می‌کنن؟

به نظر می‌رسد این حرف رئیس آرتور فضایی از پوچی را نشان می‌دهد که در آن هدفی پشت رفتار انسان‌ها نیست، هرج‌ومرجی وجود دارد که قاعده‌ای نمی‌توان برای آن پیدا کرد. همچنین آرتور احساس می‌کند حرف او باور کرده نمی‌شود و به نوعی دروغ‌گو در نظر گرفته می‌شود. او به درون زباله‌هایی که نشانی از کثیفی و در نتیجه نمادی از احساس بد بودن دارد می‌رود، به آنها لگد می‌زند و زانوهای خود را مانند جنینی در آغوش می‌گیرد.

پس از آنکه شغل خود را متعاقب خبرچینی رندال از دست می‌دهد و رئیسش او را دروغ‌گو خطاب می‌کند، به نظر می‌رسد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. او تابلوی «یادت نره بخندی» رو تبدیل به «نخند» می‌کند. بدین ترتیب تنها منبع اتصال او به غریزۀ زندگی که حاصل نصیحت همیشگی مادرش بوده و به عنوان هدف و تقدیر زندگی‌اش تعریف شده بود، معنا می‌بازد. او می‌خواهد با پایین گذاشتن نقاب دلقکی از روی صورت و نقش چهرۀ خندانی که مادر بر روی دوشش گذاشته، راهی تازه برای احساس وجود داشتن و احساس زنده بودن پیدا کند. همچنین شاید بتوان گفت «دروغ‌گو» خطاب شدنش احساسی از بد بودن به او می‌دهد و در اثر همانندسازی با این احساس بد بودن، در مسیر رفتارهای ضداجتماعی می‌افتد. او پس از مواجهۀ مکرر با بی‌رحمی و تبعیض جامعه نسبت به خود و متعاقب آن احساس ناکامی فراوان بی‌آنکه تجربه‌ای از لذت در زندگی پیدا کند، خصومتی را تجربه می‌کند که در نهایت تبدیل به پرخاشگری بیرونی می‌گردد، رفتارهایی که متعاقب آن دچار احساس گناه یا پشیمانی نمی‌شود. (Loneliness/ trying to fit in/ Excluded/ Loss/ Sense of badness/ Identification/ Guilt/ Regret/ Frustration/ False self)

آرتور در مسیر انتقام‌جویی می‌افتد و می‌خواهد کینه‌ای را که از جامعه به دل گرفته است، تخلیه کند. او از مادر، رندال، موری (شاید در جایگاه پدری) و جامعه‌ای که به او خیانت کرده یا او را تحقیر کرده‌اند، انتقام می‌گیرد و از خون کسانی که مانند «مرد کوتوله» با او مهربان بوده، خودشان دچار تبعیض بوده یا در طبقۀ ضعیف جامعه بوده‌اند، می‌گذرد. موری فیلمی از آرتور را برای تمسخر پخش کرده است. پیش از رفتن آرتور به روی صحنه نیز می‌گوید: «باید مهمون بعدیم رو ببینی. اون به دکتر احتیاج داره!». او پیش از این به آرتور تذکر می‌دهد که فحش ندهد یا حرف نژادپرستانه نزد اما خودش بیماری داشتن را انگ می‌داند و آن را مسخره می‌کند. آرتور خشم خود در برابر این دست تبعیض‌ها را برون‌ریزی می‌کند. (Resentment/ Stigma/ Discrimination)

فقدان تعامل اجتماعی

آرتور با مادرش پنی زندگی می‌کند و سعی می‌کند نهایت مراقبت را از او به عمل آورد. به نظر می‌سد به غیر از این رابطه، تعامل اجتماعی معنادار یا پیوند عاطفی محکمی با دیگران ندارد. مهارت‌های اجتماعی او به طور کلی ضعیف است. نگاه خیرۀ طولانی، زبان بدن یا ابرازات چهره‌ای نامتناسب او باعث می‌شود دیگران در کنار او راحت نباشند. ویژگی‌های عجیب‌وغریب او باعث می‌شود دیگران او را طرد کنند، نادیده بگیرند، او را مورد قلدری قرار دهند یا به طور کل از او اجتناب کنند. همین امر به شکل چرخه‌ای معیوب باعث می‌شود او در انزوای بیشتری فرو رود و شاید عجیب‌تر شود و فرصتی برای بهبود مهارت‌های اجتماعی خود پیدا نکند. او در یادداشت‌های خود مواردی را می‌نویسد که از اصول بدیهیِ روابط اجتماعی به حساب می‌آید: «تماس چشمی، … موهای مرتب» (Bizarre/ Exclusion/ Rejection/ Lack Social skills and communication/ Isolation)

پنی نیز همانند آرتور تنها است و با کسی جز آرتور حرف نمی‌زند و زندگی خود را در وهم و خیال می‌گذارند و ابژه‌های نجات‌بخش زندگی را در تلویزیون جستجو می‌کند:

  • همه میگن آدم خوبیه
  • همه یعنی کی؟ تو با کی حرف می‌زنی!؟
  • تو تلویزیون. اون می‌تونه شهر رو نجات بده.

رؤیای تحسین شدن، شناخته شدن و دیده شدن

آرتور بینش چندانی به عجیب بودن خود ندارد. برعکس، مدام در فانتزی یا توهم خود را در مقامی قرار می‌دهد که تحسین دیگران را برمی‌انگیزد. در خیال خود کسی اسم او را می‌پرسد و به او می‌گوید: «تو رقاص خوبی هستی». او در تخیل خود را در برنامۀ موری می‌بیند، برنامه‌ای که مادر همیشه با لذت شاهد آن است. آرتور می‌خواهد خود را بر روی صحنه‌ای ببرد که مادر با لذت او را تماشا کند و به نوعی نگاه مادر را به دست آورد. با گفتن «دوستت دارم»، نورافکن به سمت او می‌چرخد، در مرکز توجه قرار می‌گیرد، نقش مراقبتی او از مادرش تأیید می‌گردد و مورد تشویق قرار می‌گیرد. او شغل پردرآمدی ندارد و هنوز نتوانسته به شکلی مستقل از خانواده خود زندگی کند. او نقش ضعیف مردانه و مسلط بودن خود را با این فانتزی‌ها محکم می‌کند. او گاهی به نوای موسیقی خیالی می‌رقصد به شکلی که گویی روی صحنه قرار دارد. می‌توان چنین برداشت کرد که کارکرد این رؤیاهای خودبزرگ‌بینانه، تسکین زندگی یکنواخت، تکراری و خالی از لذت، عاطفه و دیده شدن است. موری روی صحنۀ خیالی در نقش پدرانه به آرتور افتخار می‌کند و ویژگی‌های مثبت او را می‌بیند: «اگه بچه‌ای مثل تو داشتم حتماً بهش افتخار می‌کردم». آرتور که پدری در دنیای واقعی نداشته است، موری را به عنوان پدری تخیل می‌کند که او را تصدیق می‌کند.  (Admired/ Acknowledged/ Mirrored/ Absent father)

آرتور سوفی زن همسایه را در واقعیت در آسانسور خانه‌شان می‌بیند. سوفی می‌گوید: «این ساختمون افتضاحه، نه؟». و بعد ژستی از خودکشی به خود می‌گیرد. این حرف و ژست را می‌توان به عنوان نارضایتی از وضعیت اقتصادی و طبقۀ اجتماعی در نظر گرفت که توان گریزی از آن وجود ندارد و رفتاری تخریبگرانه مانند خودکشی راه نجات تلقی می‌شود. آرتور رابطه‌ای خیالی و توهمی با سوفی شکل می‌دهد. این رابطه در راستای حمایت از رؤیای شخصی او در مورد دوست‌داشتنی، بامزه و جذاب بودن است. او توهمات خود را طوری کنترل می‌کند که واکنش‌های سوفی تصدیق‌کنندۀ توانمندی‌های او باشد: سوفی اولین کسی است که در استندآپ کمدی به حرف‌های آرتور می‌خندد و توانمندی او در زمینۀ رؤیای او را تأیید می‌کند؛ سوفی با آرتور به قرار عاشقانه می‌رود به طوری که آرتور اطمینان می‌یابد لایق عشق است؛ او آغازگر بوسه‌ای عاشقانه در رابطه با سوفی است امری که تسلط، احساس کنترل و مردانگی را در او تأیید می‌کند. سوفی آرام و منفعل است اما در عین حال از رفتارهای آرتور حمایت می‌کند و قتل سه مرد متعلق به طبقۀ اجتماعی بالای جامعه را به عنوان عملی قهرمانانه توصیف می‌کند. این دنیای فانتزی و سایکوتیک به آرتور کمک می‌کند تا مدتی انسجام خویشتن را حفظ کند و دچار فروپاشی نشود. اما بعد از مواجهه با هذیانی بودن باور مادر مبتنی بر رابطه با توماس وین و خواندن پروندۀ مربوط به بیماری روانی مادرش، اطمینان او به واقعیت کمرنگ می‌شود و توهم مربوط به سوفی رنگ می‌بازد و کارآمدی خود را از دست می‌دهد. (Hallucination/ Feeling loved/ Dominancy/ Delusion/ Self-cohesion/ Disintegration)

آرتور همیشه نقشی را که مادر بر دوش او گذاشته بود اجرا می‌کرد: « مامانم میگه بخند. تو دنیا اومدی لبخند رو صورت مردم بنشونی». او دلقکی شده بود که بتواند همیشه بخندد. اما به نظر می‌رسد هیچ‌گاه با این نقشی که برای دیده شدن توسط مادر بر عهده گرفته بود احساس راحتی نمی‌کرد. او روبروی آینه سعی می‌کند با دستانش لبخندی بر صورت خود ایجاد کند، کاری که موجب درد و اشک ریختن او می‌شود. او این درد را به جان می‌خرد تا در آینه یا نگاه مادر دیده شود. آرتور می‌گوید: «من حتی برای یه لحظه هم تو زندگی‌ام خوشحال نبودم». او با کشتن مادر انتقام آزاری که در کودکی دیده را می‌گیرد و همچنین نقش تحمیلی از جانب مادر را از روی دوش خود برمی‌دارد. همچنین، پیش از رفتن به برنامۀ موری، عکس مادر را که پشت آن نوشته «دوستت دارم بخند» را مچاله می‌کند. او در صحنه‌ای که در واقعیت در خانۀ سوفی است ادای کشتن خود را در می‌آورد و در تمرین برای برنامۀ موری نقش خودکشی را تمرین می‌کند تا آرتوری را که بازتابی از هیجانات درونی او نیست بکشد و بتواند در برنامۀ موری خود را به عنوان جوکر معرفی کند، نقشی که بر اثر رفتارهای ضداجتماعی دیده شده است. او قبل از برنامۀ موری به «مرد کوتوله» می‌گوید: «اگه دیوونه بودم تو تلویزیون نشونم می‌دادن؟». او با خونی که در دهانش است، لبخندی خونین به جای لبخند نشاط‌بخشِ دلقکی بر صورت خود می‌کشد.

خنده‌های پاتولوژیک

خنده‌های هیستریک آرتور مربوط به آسیبی زیستی و جسمانی است که متعاقب سوءاستفاده‌های مکرر فیزیکی در کودکی اتفاق افتاده است. خنده‌های او خودبخودی و نامتناسب با موقعیت اجتماعی اتفاق می‌افتد. به نظر می‌رسد راه‌انداز این خنده‌ها موقعیت‌هایی است که با اضطراب یا شرم همراه است. خنده ابراز بیرونیِ لذت درونی است اما در مورد آرتور خنده‌ها تظاهری نادرست از دنیای درونی و رنج او است. این عدم تناسب بین تظاهر بیرونی و هیجان درونی و غیرقابل کنترل بودن آن به قدری برای آرتور دشوار است که در نهایت تبدیل به حالتی از گریه و گاهی خفه شدن می‌شود تا بلکه بتواند جلوی آن را بگیرد. این خنده‌ها مانع از آن می‌شود که آرتور بتواند هیجان اصیل و تجربه شدۀ خود را با دیگران به اشتراک بگذارد. (Inappropriate affect/ Feeling out of control/ Pathological laughter/ Physical abuse/ Reaction formation)

آرتور همانند کودکی که آدرس خانه‌شان را همیشه به همراه دارد تا در صورت گم شدن چارۀ راهش باشد، کارتی را با خود حمل می‌کند که در صورت نیاز بتواند به دیگران نشان دهد تا آنها دلیل این خنده‌های نامتناسب را متوجه شوند و به این ترتیب از شرم حاصل از عجیب‌وغریب بودن خود بکاهد.

جوک‌ها

آرتور چند جوک در دفترچۀ خود یادداشت کرده است. اگر بخواهیم این جوک‌ها را بر اساس وضعیت درونی آرتور تعبیر کنیم، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • «بدترین چیز در مورد بیماری روانی اینه که مردم ازت انتظار دارن طوری رفتار کنی انگار که بیماری نداری». به نظر می‌رسد آرتور تحت فشار اجتماعی برای پنهان کردن بیماری خود و تلاش برای نرمال رفتار کردن قرار دارد و به عبارتی از انگ بیماری روانی در رنج است.
  • «چرا پیرمرد بی‌خوابی رو دوست داشت؟ چون مجبور نبود با زنش بخوابه». واژۀ اینسومنیا یا بی‌خوابی در یادداشت‌های دیگر آرتور نیز دیده می‌شود. زمانی که مادرش جلوی تلویزیون به خواب می‌رود و به نظر می‌رسد ساعت از نیمه‌شب گذشته است، آرتور همچنان بیدار است. آیا این بی‌خوابی راهی برای دور ماندن از مادرش است که در فضایی درهم‌آمیخته با هم زندگی می‌کنند چنان که در صحنۀ حمام کردن می‌بینیم؟
  • «چرا مردم فقیر همیشه سردرگم هستن؟ چون سنت در نمیارن». در داستان فیلم به تبعیض اجتماعی یا تبعیض بر اساس ویژگی‌های ظاهری یا بیماری روانی اشاره می‌شود. آرتور از اینکه به خاطر فقر دیده نمی‌شود و ممکن است دچار سرنوشت پیرمردی شود که در دفترچه خاطراتش نوشته، در عذاب است، پیرمردی که دیگران او را نمی‌بینند و از روی او رد می‌شوند.

او در بیمارستان روان‌پزشکی مکالمۀ زیر را با مسئول پرونده‌ها دارد که حاکی از سردرگمی او است:

– چطوری آدما از اینجا سردرمیارن؟ جرم داشتن حتما؟

– آره. بعضی ها. بعضی‌ها دیوونه‌اند و واسه بقیه و خودشون خطر دارن. بعضی‌ها جای دیگه‌ای ندارن برن. بعضی نمی‌دونن چی کار کنن

 – منم نمیدونم گاهی چی کار کنم. بار آخری سر یه سری دیگه خالی کردم. فکر کردم حس بدی پیدا کنم ولی اصلاً اذیت نشدم … مشکله سعی کنی همیشه خوشحال باشی…

فقدان لذت – فقدان ابژۀ خوب درونی

آرتور تلاش می‌کند تا از طریق موفقیت در حوزۀ کمدی لذت و رضایت را تجربه کند، تلاشی که به واسطۀ بیماری جسمی او و حضور پررنگ تراژدی و اندوه در تاریخچۀ زیسته‌اش با شکست مواجه می‌شود. همچنین او با نگاه تردیدآمیز مادرش روبرو است، نگاهی که تا حدی با تمسخر یا بی‌اهمیت جلوه دادن آرزوی آرتور همراه است:

  • چی باعث شده فکر کنی می‌تونی این کار رو بکنی؟
  • منظورت چیه؟
  • برای اینکه کمدین باشی باید واقعاً بامزه باشی.

مادر آرتور فردی هذیانی، ناتوان و منفعل است. همچنین به نظر می‌رسد پنی قادر به مراقبت از خود نیست. در ادامۀ فیلم متوجه می‌شویم که او در جوانی نیز قادر به اجرای این نقش مراقبتی در رابطه با آرتور نبوده است به شکلی که آرتور مکرراً تحت سوءاستفاده فیزیکی توسط دوست‌پسر پنی قرار می‌گرفته است. نقش مراقبتی در رابطۀ والد-فرزند بر عهدۀ آرتور قرار گرفته است. او غذای پنی را برایش می‌برد، زمانی که جلوی تلویزیون خوابش می‌برد او را به تخت می‌برد و او را حمام می‌کند. صحنۀ حمام کردن پنی نشان می‌دهد مرزی که در رابطۀ میان آنها انتظار داریم شکل نگرفته است. این بی‌مرزی نشان می‌دهد که آرتور در جایی خودش را همان مادرش و مادرش را همان خودش ادراک می‌کند، همان فرد ناتوان و منفعلی که قادر به مراقبت از خود نیست. پنی ابژه‌ای قابل اتکا برای آرتور نیست. (Merging/ Passivity/ Incapability)

آرتور به شکلی موقتی به توماس وین دلبسته می‌شود و امیدی به مراقبت گرفتن پیدا می‌کند. واکنش اولیۀ او به فهمیدن اینکه ـ طبق هذیان مادرش ـ توماس وین پدر زیستی او است، تجربۀ خشمی غیرقابل کنترل است به شکلی که مادرش از ترس آسیب دیدن در اتاق پنهان می‌شود. آرتور از این موضوع خشمگین است که پدری ثروتمند، او و مادرش را رها کرده است. آرتور به خانۀ توماس وین می‌رود و در آنجا بروس برادر ناتنی خود (طبق هذیان پنی) را می‌بیند. در اینجا میله‌هایی آهنین را میان این دو می‌بینیم، میله‌هایی که نمادی از فاصلۀ میان طبقۀ ثروتمند و فقیر است و او را از دست‌یابی به امکاناتی که همیشه از آن محروم مانده است دور نگاه می‌دارد. آرتور نسبت به این تبعیض اجتماعی خشمگین است چنان که در برنامۀ موری می‌گوید: «همه بد هستن این روزا و این خودش کافیه برای اینکه یکی دیوونه بشه …. اگر آدم فقیر مثل من کنار خیابان بمیره هیچ‌کس توجهی نمی‌کند». او این موضوع را در دفترچۀ خود نیز یادداشت کرده بود و از میل به دیده شدن حرف زده بود: «من می‌خوام مردم من رو ببینن». میل شدید او به دیده شدن قرار است تسکینی بر احساس وجود نداشتنش باشد. او می‌خواهد در نگاه دیگری معنا پیدا کند و در نتیجه بر اثر فعل دیگری موجودیت پیدا کند. واکنش به این تبعیض و  میله‌های میان بروس و آرتور را می‌توان نمادی از هیجانات مربوط به رقابت همشیرها در نظر گرفت، رقابتی که طبق ساختارهای اجتماعی، آرتور در آن محکوم به شکست است.

آرتور تلاش می‌کند خود را به ابژه‌ای وصل کند که نشان از ریشه و هویت داشتن او دارد، ابژه‌ای که او را به سمت دیگر میله‌ها می‌برد. او سعی می‌کند توماس وین را در جایگاه پدری قرار دهد اما توماس او را با این واقعیت مواجه می‌کند که مادرش مبتلا به اختلال روان‌پزشکی است و او را به فرزندخواندگی پذیرفته و آرتور حاصل رابطه با او نبوده است. این موضوع احساسی مضاعف از ترک شدن را در آرتور بیدار می‌کند. نه تنها پدری که آمادۀ قرار گرفتن در آغوشش بود به او حملۀ فیزیکی می‌کند بلکه متوجه می‌شود والدین زیستی‌اش او را نخواسته بودند. این واقعیت چنان دردناک است که آرتور را دچار فروپاشی روانی می‌کند. او بعد از این اتفاق به درون یخچال می‌رود که شاید بتوان آن را به عنوان فضایی از موضع پارانویید-اسکیزویید در نظر گرفت که در آن نمی‌توان به هیچ‌کس اعتماد کرد. همچین می‌توان یخچال را به عنوان ظرف یا رحمی در نظر گرفت که پناه و آغوشی هرچند سرد و یخچالی برای تنهایی‌هایی آرتور و فضایی برای واپس‌روی فراهم می‌آورد. آرتور سعی می‌کند با دراز کشیدن در تخت مادر از بوی مادر و از بالش ابژه‌ای انتقالی برای خود پدید آورد که او را آرام ‌سازد. آرتور بعد از خواندن پروندۀ روان‌پزشکی مادر سعی می‌کند به خانۀ سوفی برود تا او را به عنوان جایگزینی برای مادر یا در نهایت ابژه‌ای برای دلبستگی قرار دهد. (Abandonment/ Feeling unwanted/ Resentment/ Sibling rivalry/ Deprivation)

او برای پیدا کردن حقیقت به دنبال پروندۀ پزشکی مادرش می‌رود. در آنجا با این موضوع مواجه می‌شود که دلیل بستری شدن مادرش آسیب زدن به فرزندش یعنی خود او بوده است. آرتور تاریخچه‌ای فراموش شده از آزار فیزیکی را مرور می‌کند، امری که هرچند فراموش شده اما آثار آن در زندگی کنونی‌اش مشخص است: احساسی از دوست داشتنی نبودن، لایق آزار دیدن و خواستنی نبودن. آرتور نه تنها خودش را دوست نداشت، بلکه ابژه‌ای برای دوست داشتن و سرمایه‌گزاری روانی بر آن پیدا نکرده بود. مراقبت ظاهری او از مادرش در واقع واکنشی وارونه از خشم او به مادرش بود چنان که در صحنه‌ای می‌بینیم او اسلحه را به شکلی خیالی به سمت صندلی خالی مادرش می‌گیرد تا او را از بین ببرد. پس از اثبات سوءرفتارهای مادرش، آرتور خشم غیرقابل کنترل خود را به عمل درمی‌آورد و مادرش را به قتل می‌رساند: «سلام پنی .. پنی فلک .. همیشه از این اسم بدم میومد.. میگفتی خنده هام یه مشکله ولی این منم. … من حتی یه دقیقه هم تو کل زندگیم خوشحال نبودم .. میدونی بامزگیش کجاست؟ اینکه این منو میخندونه … فکر میکردم زندگیم تراژدیه ولی الان میفهمم کمدیه». نداشتن ابژۀ خوب درونی مانع از آن می‌شود که ظرفیت لذت بردن در کودک شکل بگیرد. (No capacity for joy/ Acting out/ Lack of object cathexis)

سیستم درمانی

آرتور قبلاً در بیمارستان روان‌پزشکی بستری شده است و حالا تحت درمان سرپایی با ۷ داروی مختلف قرار دارد. همچنین برای صحبت کردن نزد مددکاری اجتماعی می‌رود. تمامی هزینه‌های مربوط به این درمان‌ها توسط دولت پرداخته می‌شود. پس از آنکه به دلیل مسائل مالی مرکز درمانی تعطیل می‌شود، شخصی مثل آرتور که قضاوت درستی برای تصمیم‌گیری در مورد دریافت درمان ندارد و کسی برای مراقبت از او وجود ندارد، یا حتی پولی برای پرداخت به بخش خصوصی ندارد، بدون درمان‌های پیشگیرانه رها می‌شود.

آرتور پس از آنکه توسط چند نوجوان مورد قلدری قرار می‌گیرد، در یکی از جلسه‌های درمانی خود می‌گوید: «فقط من اینطوری حس می‌کنم یا واقعاً همه اون بیرون دیوونه‌تر شدن؟». درمانگرش در کمال خون‌سردی پاسخ می‌دهد: «مردم مشکل دارن. دوران سختیه». به نظر می‌رسد او بیشتر سعی دارد از گام‌های درمانی از پیش مشخص شده‌ای تبعیت کند که متناسب با هر فرد خاص شخصی‌سازی نشده است. و به این ترتیب، از هم‌کوک شدن با نیازهای درونی آرتور و پرداختن به هیجان پشت حرف‌های آرتور غافل مانده است، هیجانی که احتمالاً معطوف به وحشتی است که از آسیب دیدن در این دنیای دیوانه تجربه می‌کند یا وحشت از اینکه خودش دیوانه شود. (Vulnerability/ Annihilation anxiety/ Bully/ Attunement)

در همین جلسه زمانی که درمانگر از آرتور می‌خواهد دفتر روزانۀ مربوط به درمانش را نشان بدهد، آرتور عصبی می‌شود و شروع می‌کند به تکان خوردن، نشانه‌هایی که از چشم درمانگر دور می‌ماند. آرتور از دفترش برای یادداشت جوک‌هایی استفاده می‌کند که به ذهنش می‌رسد. درمانگر در این دفتر نوشته‌هایی بدخط از جوک‌ها را در کنار پارگی صفحات، نقاشی‌های سیاه، تصاویری از مجله‌های پورنوگرافی با زنانی سربریده و یادداشت‌هایی می‌بیند که حاکی از ناامیدی و افکار منفی و مخرب است؛ تکه‌پاره‌هایی که به شکلی نامنسجم در دفتری که کارکردش چیز دیگری بوده جمع شده است. درمانگر حتی با دیدن چنین جمله‌ای نیز احساس نیاز به رسیدگی جدی‌تر به آرتور نمی‌کند: «امیدوارم مرگم بیشتر از زندگی‌ام پول دربیاره»؛ جمله‌ای که بیانگر نشانه‌هایی از افکار خودکشی یا خودآسیب‌رسانی است. (او به جای واژۀ Sense برای نشان دادن «معنا» از واژۀ Cent در معنای پولی و احتمالاً برای نشان دادن ارزش زندگی استفاده می‌کند) (Disintegration/ Insensitiveness/ Meaninglessness)

درمانگر از آرتور می‌پرسد: «اینکه میای حرف می‌زنی بهت کمک می‌کنه؟». آرتور پاسخ می‌دهد: «وقتی تو بیمارستان زندانی بودم حالم بهتر بود». در اینجا تصویری از آرتور را در بیمارستان می‌بینیم که سرش را به در می‌کوبد. او از درمانگرش درخواست نامه برای دریافت داروهای بیشتر می‌کند. او در بیمارستان داروهای قوی‌تری دریافت می‌کرده است و بسته بودن دست‌هایش به شکلی که دور خودش پیچیده شده بود کمک می‌کرد که احساسی از در آغوش بودن پیدا کند اما سر کوبیدن به در نشان می‌دهد که علی‌رغم ترجیح دادن این نوع درمان باز هم رنج درونی او از بین نمی‌رود. او در ادامه می‌گوید: «فقط دلم می‌خواد دیگه انقد احساس بدی نداشته باشم».

کلام آخر

پنی مادری سایکوتیک است که نه کارکرد مادرانه و نه پدرانه برای آرتور ندارد. به نظر می‌رسد آرتور بدون سرمایه‌گزاری بر روی ابژه‌ای قابل اعتماد یا خوب بزرگ شده است. همچنین تا بزرگسالی فرصت این را پیدا نکرده است که بتواند خود را به عنوان سوژه‌ای جدا از مادرش درک کند؛ او را به حمام می‌برد یا نامه‌ای بسته شده را می‌خواند و مرزهای لازم در رابطه را برقرار نمی‌کند، چنان که هیچ‌گاه پدری حضور نداشته است تا مرزگذاری یا قانون‌گذاری کند.

توماس وین مردی با ویژگی‌های خودشیفته‌وار است. او در دیدار با آرتور به او می‌گوید: «امضا می‌خوای؟» یا در اخبار خود را به عنوان نجات‌بخش شهر می‌بیند و در ادامه می‌گوید: «ماهایی که با زندگی‌مون یه چیزی ساختیم، به کسایی که نساختن به چشم دلقک [به معنای حسود و ترسو] نگاه می‌کنیم». در نهایت به دلیل اینکه زنی ضعیف و پسر فقیرش خود را به او منتسب می‌کنند، با خشم و پرخاشگری فیزیکی واکنش نشان می‌دهد. در صحنه‌ای که آرتور در بیمارستان روانی به موضوعی بامزه در ذهنش می‌خندد، صحنۀ مرگ توماس وین و همسرش تجسم می‌یابد. او پوزخندی از پیروزی و قرار گرفتن در جایگاه قدرت بر لب دارد.

 پنی هذیانی در مورد رابطه با توماس وین دارد، مردی ثروتمند با جایگاه اجتماعی بالا و خودشیفتگی‌ای که او را در جایگاه برتر رابطه قرار می‌دهد. می‌توان این هذیان را برگرفته از میل پنی به قرار گرفتن در رابطه با مردی قدرمند در نظر گرفت که ریشه‌های ادیپال دارد.

اگر این هذیان را به صورت نمادین در نظر بگیریم می‌توان چنین گفت که بروس وین که در آینده نقش بتمن را بر عهده می‌گیرد، برادر ناتنی آرتور است. میله‌هایی که بین بروس و آرتور قرار دارد فضایی از دوپاره‌سازی میان طبقات اجتماعی را یادآوری می‌کند که آرتور مانند دیگر اعضای طبقۀ خود قادر به عبور از آن نیست. او در رقابتی با همشیر خود قرار می‌گیرد که محکوم به شکست است، شکستی که یادآور همیشگی احساس ضعف، محرومیت، قربانی و مغلوب بودن است. شاید بتوان گفت قتل سه مرد در مترو راهی برای اعتراض به ساختار اجتماعی موجود و قرار گرفتن در قطب مسلط رابطه یا طبقۀ اجتماعی است. همچنین او با این قتل از زنی که در حال آزار دیدن بود، ضعیف دیده می‌شد و قدرت دفاع از خود را نداشت دفاع کرده بود. خشم و انتقام‌جویی آرتور راهی برای برون‌ریزی خشم سرکوب‌شدۀ جامعه فراهم می‌آورد. همچنین می‌توان این دوپاره‌سازی را در فضای ذهنی آرتور نیز مشاهده کرد. زندگی او یا تراژدی است یا کمدی؛ او می‌گوید: «همیشه فکر می‌کردم زندگی‌ام تراژدیه، حالا می‌فهمم که کمدیه». او یا از مادرش مراقبت می‌کند یا او را نابود می‌سازد، رابطه با سوفی (زنان) یا عاشقانه و ایده‌آل است یا اصلاً نمی‌تواند وجود داشته باشد و وهمی بیش نیست.

آرتور پس از به قتل رساندن سه مرد ثروتمند وال‌استریت با وحشت فرار می‌کند و زمانی که به فضایی بسته می‌رسد شروع به رقصیدن می‌کند. به نظر می‌رسد این رقصیدن ـ که آن را در صحنۀ قبل از شوی زندۀ تلویزیونی بر روی پله‌ها نیز می‌بینیم ـ راهی برای برون‌ریزی هیجانات و احساساتی است که هیچ‌گاه راه دیگری برای بیان آنها حتی بر روی صحنۀ استندآپ کمدی پیدا نکرده است. بعد از آنکه مردم ناشناس دو کارآگاه را در مترو به قتل می‌رسانند، آرتور بار دیگر می‌رقصد، هر چه باشد عدۀ کثیری از افراد او را که همیشه نابهنجار دیده می‌شده الگوی خود قرار داده‌اند. آرتور که در صحنه‌های قبلی فیلم در فضایی سیاه و سفید خود را از پله‌هایی که به نظر ناتمام می‌آیند لخ‌لخ کنان بالا می‌کشد، بعد از قتل‌هایی که او را آزرده خاطر نکرده است در لباس‌هایی رنگی شاد است و می‌رقصد. او بعد از قتل با قدم‌هایی محکم و با اعتماد به نفس گام برمی‌دارد و با قرار گرفتن در قطب مسلط رابطه آغازگر بوسه در رابطه با سوفی می‌شود. فردای این روز همه در محل کار از قتل حرف می‌زنند و عملی که آرتور عامل آن بوده بر سر زبان‌ها میفتد و دیده می‌شود. شاید بتوان این موضوع را نیز مطرح کرد که شغل او یعنی دلقکی نیز راهی برای داشتن نقابی بر چهره است که با استفاده از آن بتواند هیجاناتی که امکان بروز آن را نداشته است بازی کند. کارآگاهان از او می‌پرسند: «خنده‌هات واقعیه یا یه چیز دلقکیه؟». به نظر می‌رسد او در زندگی واقعی و به دور از فانتزی آنقدر جدی گرفته نمی‌شود که بتواند وجود داشته باشد و چیزی را حس کند. در صحنۀ پایانی دست به دهانش می‌زند و خونی که از آن می‌آید را «احساس» می‌کند.

سکانس انتخابی :

۱. ملاقات با بروس وین