پیشنهاد و تحلیل فیلم : پریا نقی زاده و پدرام محسنیان
مفاهیم روانکاوانه
To give Space: فضا دادن
Deadness: مردگی
Aliveness: سر زندگی
Guilt: عذاب وجدان
Affair: رابطه نامشروع
Fantasy: فانتزی
Reality: واقعیت
Hope: امید
Normotic illness: بیماری نرمال بودن
Immaturity: ناپختگی
Spontaneity: خودانگیختگی
Idealization: ایدهآلسازی
Jealousy: غبطه
Envy: حسد
Conformity: تبعیت
Fate: سرنوشت
Destiney: تقدیر
Devaluation: ناارزندهسازی
Narcissistic injury: زخم خودشیفتگی
Inadequacy: بیکفایتی
Empathy: همدلی
Soothing function: کارکرد آرامسازی
Fantasy of rebirth: فانتزی از نو متولد شدن
Masculinity: مردانگی
Bipolar: دوقطبی
Depression: افسردگی
ECT: شوک الکتریکی
Impulsive: تکانشی
Emptiness: تهی بودن
Doubt: شک
Projection: فرافکنی
Entrapment: احساس گیر افتادن
Freedom: آزادی
Choice: انتخاب
Hysteria: هیستری
Mood swing: چرخش خلق
Acknowledgement: تصدیق
Transformational object: ابژه دگرساز
Suicide: خودکشی
Betrayal: خیانت
Omnipotency: همهتوانی
Psychic death: مرگ روانی
Loss: فقدان
Grief: سوگ
Rationalization: توجیه عقلانی
Denial: انکار
Authenticity: اصالت
یک درام رمانتیک از سینمای امریکا
کارگردان Sam mendes
سایر آثار کارگردان:
(American beauty (1999
(Road to perdition (2002
(Jarhead (2005
(Away we go (2009
(Skyfall (2012
(Specter (2015
۱۹۱۷ (۲۰۱۹)
نامزدی ها:
بهترین هنرپیشه نقش مکمل مرد؛ بهترین کارگردان هنری؛ بهترین طراحی در اسکار ۲۰۰۹
بهترین فیلم درام سال؛ بهترین کارگردانی؛ بهترین هنرپیشه نقش اول مرد در گلدن گلاب ۲۰۰۹
بهترین فیلمنامه؛ بهترین هنرپیشه نقش اول زن؛ بهترین طراحی صحنه و لباس در بفتا ۲۰۰۹
جوایز:
بهترین نقش اصلی مرد در گلدن گلاب ۲۰۰۹
سایت IMDb
داستان فیلم :
این فیلم روایتگر زندگی یک زوج “خوشبخت” است که در دهه پنجاه میلادی در ایالت کانکتیکات (در جاده رولوشنری) زندگی میکنند. در تکاپو برای رهایی از روزمرگی و تکراری که زندگی شان را دچار کرده، زن پیشنهاد می دهد برای زندگی به پاریس بروند تا در شهری که زمانی عاشقش بودند، روح تازه ای به زندگی شان بدمند…
تحلیل روانکاوانه فیلم خیابان روولوشنری (جاده انقلابی)
مقدمه
شخصیتهای داستان مرز بین عاقلی و دیوانگی را بررسی میکنند. خروج از جریان نرمال و معمول زندگی ممکن است به معنای ناپختگی و دیوانگی تلقی گردد. (Normotic illness) این فیلم داستان فروپاشی خانواده ویلر را به تصویر میکشد.
طرح برنامه فرانک و اپریل برای خروج از «جاده انقلابی» با استقبال اطرافیان مواجه نمیشود. برای مثال، شپ و میلی آن را نشانی از ناپختگی میدانند. زمانی که شپ میفهمد خانواده ویلر در پاریس به درآمد اپریل متکی خواهد بود، مردانگی فرانک را زیر سؤال میبرد. در آخر شب نیز میلی با شنیدن نظر شپ در مورد ناپختگی برنامه ویلرها، گریهای عصبی میکند. آیا او صرفاً به خاطر از دست دادن زوجی منحصر به فرد و ایدهآلسازی شده در همسایگیشان ناراحت است؟ آیا او نسبت به برنامه خودانگیختۀ آنها حسادت میکند؟ و از اینکه خود قادر به خروج از برنامه مورد انتظار جامعه نیست دچار غبطه میگردد؟ (Immaturity/ Spontaneity/ Idealization/ Jealousy/ Envy/ Masculinity)
فرانک و اپریل خود را برتر از دوستان و همسایگان خود میدانند. فرانک از شغل و همکاران خود متنفر است. اپریل احساس میکرد چیزهای بهتری در زندگی در انتظار او است. زندگی کنونی آنها بدون برنامه پیش رفته بود، به شکلی اتفاقی در یک مهمانی آغاز شده بود و شاید در جایی در ذهن آنها موقتی محسوب میشد.
جان
جان فردی بااستعداد است که مدرک دکتری ریاضیات دریافت کرده است. پس از آنکه در طول دعوایی با مادر خود میز را میشکند در بخش روانپزشکی بستری و ۳۷ جلسه درمان شوک الکتریکی دریافت میکند. او میگوید: «شوک قرار بود مشکلات هیجانیم رو پاک کنه ولی به جاش همه ریاضیا رو پاک کرده».
جان در دو صحنه ظاهر میشود و در هر دو معیاری برای «دیوانگی» تصمیمگیری ویلرها قرار میگیرد. آیا آنها میخواهند از مشکلات خود فرار کنند یا میخواهند به سمت زندگی نامحدودی حرکت کنند که در آن میتوانند قلم تقدیرشان را در دست بگیرند؟ آیا قرار است از انتظارات جامعه تبعیت کنند یا به شکلی خودانگیخته در مسیر تحقق آرزوهای خود قرار بگیرند؟ (Conformity/ Spontaneity/ Fate/ Destiny)
او در صحنۀ اول به مشکلی میپردازد که زندگی ویلرها و احتمالاً دیگر افراد منطقه را احاطه کرده است: «میخوای خونه داشته باشی. باید به خاطرش یه شغل داشته باشی. میخوای یه خونۀ خیلی خوب داشته باشی، برا این باید بری سراغ یه کاری که دوست نداری … اون احتمالاً هر روز چهار ساعت تو راهه تا به کارش برسه». فرانک و اپریل با خنده حرفهای او را تأیید میکنند. جان به زندگی معمول انسانهای اطراف خود اشاره دارد که بدون آنکه به آرزوها و خواستههای حقیقی خود فکر کنند و به دنبال کاری بروند که دوست داشته باشند، در برنامهای از پیش نوشته شده که برایشان امنتر است حرکت میکنند. (Normotic illness)
اپریل به فرانک میگوید: «انگار جان اولین کسی بود که میفهمید داریم از چی حرف میزنیم».
- فرانک: «درسته. شاید ما هم به اندازۀ اون دیوونهایم».
- اگه دیوونه بودن به این معنیه که همونطور که دلت میخواد زندگی کنی من هیچ مشکلی باهاش ندارم
در صحنۀ دوم جان از منصرف شدن ویلرها برای دنبال کردن برنامههایشان، آن هم به صرف آنکه اپریل باردار شده، عصبانی میشود: «چی شد فرانک؟ ترسیدی؟ به این نتیجه رسیدی که بالاخره اینجا واست بهتره؟ فهمیدی هر چی باشه تو این دنیای ناامیدی و پوچی، جات راحته؟ ..». چیزی که جان را به هم میریزد، خیانت ویلرها به آرزوهایشان است؛ یا تسلیم شدن و قناعت به چیزی که واقعاً آن را نمیخواهند به صرف آنکه گزینۀ راحتتری است، به صرف آنکه جامعه چنین انتظار دارد. جان ظرفیت تحمل ناکامی را ندارد و به شکلی نامتناسب پرخاشگری نشان میدهد.
ویلرها
خانواده ویلر در حومۀ شهر زندگی میکنند. فرانک و اپریل خود را متمایز از دیگر افراد شهر میدانند. آنها باور دارند که بالاخره یک روز به هر ترتیبی که هست خود را در جایی قرار خواهند داد که استعدادشان به رسمیت شناخته و دیده خواهد شد.
فرانک به پیروی از پدرش در شرکتی به نام ناکس کار میکند، کاری که از کودکی از آن متنفر بوده است. او در روز تولد خود به دختری که با او رابطه داشته میگوید: «پدرم تو ناکس کار میکرد، هر سال یه روز من رو میبرد ناهار … من مینشستم و فکر میکردم خدا کنه، عاقبتم مثل تو نشه، حالا ۳۰ سالهام و اینجام، تو ناکس». او نتوانسته بود پدرش را ارزندهسازی کند و حالا خود همان مقامی را که در نظرش ناارزنده بوده به دست آورده است. او با کار خود زمانش را پر میکند تا آنکه روزی جادویی فرا رسد تا شغل جالبی به او پیشنهاد شود. (Devaluation/ Lack of idealizing)
در صحنه مربوط به نمایش، اشکهای اپریل را در انتهای صحنه میبینیم. او در پشت صحنه نیز گریه میکند و از عملکرد خود راضی نیست. فرانک به اتاق میرود و علیرغم اینکه شواهد نشان میدهد اپریل به همدلی احتیاج دارد، میگوید: «خیلی خوب نبود». شاید بتوان گفت تندی واکنشهای اپریل در صحنه دعوا در ماشین نشان از زخم خودشیفتگی دارد که فرانک قادر به التیام آن نیست. اپریل هرچه بیشتر فرانک را پس میزند و کنارهگیری میکند، فرانک مصممتر میشود تا به اپریل نزدیک شود، چرا که ناتوانی در کارکرد آرامسازی برای او احساس بیکفایتیای را بالا میآورد که در پدرش مشاهده کرده بود. فرانک سعی میکند با یادآوری هذیان همیشگیشان که از دیگران بهتر هستند، اپریل را آرام سازد: «اونا آماتورن و تو جات اونجا نیست، زندگی بین این آدما به اندازه کافی بد هست». اپریل نیاز به فضایی شخصی و تنهایی دارد اما فرانک میخواهد خاطرهای را زنده کند که در دیدار اول با اپریل تجربه کرده بود، خاطرهای که به او اطمینان میدهد فردی قابل ستایش است. اپریل به او گفته بود: «تو جالبترین آدمی هستی که تا حالا دیدم». (Narcissistic injury/ Inadequacy/ Empathy/ Withdrawal/ Soothing function/ Needing space)
زمانی که فرانک متوجه میشود قادر نیست از طریق کلام اپریل را آرام سازد، سعی میکند او را در آغوش بگیرد اما اپریل مدام میگوید: « باهام حرف نزن … به من دست نزن … من رو تنها بذار». آنها قادر نیستند، امیال، زخمها و ناکامیهای خود را به کلام درآورند. در عوض آنها فاصلۀ هیجانی میان خود را بیشتر میکنند، اپریل به بیرون از ماشین میدود و فرانک خشمگین میشود و دست به عملی تکانشی میزند. (Impulsivity)
فرانک که حالا مردانگیاش زیر سؤال رفته سعی میکند از طریق برقراری رابطهای نامشروع با زنی که از نظر مقامی از او پایینتر است، احساس قدرت خود را بازیابد. گذشته از این، شاید این رابطه راهی برای خروج از ملالت زندگی خانوادگی و شغلی روزمرهاش باشد.
در روز تولد فرانک، اپریل با یادآوری خاطراتی که در آن فرانک از پاریس حرف میزند برنامهای برای رفتن به آنجا میریزد. فرانک گفته بود: «مردم اونجا زندهان، نه مثل اینجا … من میخوام بتونم همه چیز رو احساس کنم». آنها با غرق شدن در فانتزی «زیستن به دور از مردگی» تصمیم میگیرند به پاریس بروند. آنها میخواهند از زندگی خستهکننده، ناامیدانه و بیمعنای خود در حومۀ شهر بگریزند و به پاریس بروند، یعنی جایی که مردم «واقعاً زنده هستند». فرانک میگوید: «این واقعبینانه نیست»، اپریل پاسخ میدهد: «نه! اینی که الان هستیم، واقعبینانه نیست، شغل و خونهای که نمیتونی تحمل کنی. منم نمیتونم تحمل کنم، کل فرض اینه که ما خاصیم، برتریم، ولی نیستیم …». اپریل میخواهد با تولد گرفتن برای فرانک و خلق رؤیای پاریس، به زندگی عاری از هیجانشان رنگ دهد. (Fantasy of rebirth)
آنها بدون آنکه در مورد این تصمیم به اندازه کافی فکر کنند تصمیم خود را قطعی میکنند. زمانی که شپ و میلی میپرسند «چند وقته این تصمیم رو گرفتین؟»، نمیتوانند پاسخ روشنی ارایه کنند. جامعه اطراف این زوج به غیر از جان، این تصمیم ناگهانی را ناپخته تلقی میکنند. اپریل در نقش مادری و همسر بودن که جامعه از او انتظار دارد گیر افتاده است. فرانک نیز در شغلی گیر افتاده است که خلاقیت و انگیزه او را میکشد. این دو در شهری کوچک و محدود زندگی میکنند که به نظر میرسد انتخابهای ممکن در زندگیشان از پیش نوشته شده است، امری که امکان آزادی و اصالت را از آنها میگیرد. آنها میخواهند تقدیر را در دست بگیرند اما سؤال اینجا است که چقدر از این میل به آزادی توسط محیط بیرونی محدود میگردد و چقدر از آن مربوط به دنیای درونروانی افراد است؟ همکار فرانک به او میگوید: « نمیشه همینجا کشفش کنی و باید حتماً بری اونجا؟». آیا آنها با جابجایی مکانی قادر به ایجاد تحول در دنیای روانی خود خواهند بود؟ آنها خود را در برابر نیروهایی اجتماعی میبینند که آنها را به سمت موقعیتها و اعمالی سوق میدهد که از آن بیزار هستند. (Fate/ Destiny/ Authenticity/ Entrapment/ Freedom/ Choice/ Immaturity/ Emptiness)
برنامه رفتن به پاریس این است که فرانک زمان داشته باشد تا بتواند آنچه را که میخواهد پیدا کند، بتواند خلاق و در نتیجۀ آن «زنده» باشد. در این میان قرار است اپریل حمایت مالی از خانواده را بر عهده بگیرد. چرا اپریل میخواهد این کار را بکند؟ آیا او میخواهد عشق عمیق خود به فرانک را نشان دهد، عشقی که گاه تحمل آن برایش دشوار است؟
شاید با یادآوری این جمله از اپریل در زمان برنامهریزی برای رفتن به پاریس بتوانیم از زاویهای دیگر به داستان نگاه کنیم: «تو زیباترین مخلوقی، یه مرد». آیا این جمله، بیان آرزویی پنهان در لباس تحسینی آشکار از همسرش است؟ آیا او میخواهد با به دست آوردن نقشی مردانه (یعنی کار کردن که در آن دهه وظیفهای مردانه بود)، تبدیل به مخلوقی زیبا و یک مرد گردد؟ آیا به همین دلیل است که مدام دستاوردهای خود و فرانک را در زندگیشان مقایسه میکند و به شپ میگوید: «فرانک جای خودش رو پیدا کرده، کارش رو داره؛ دو تا بچه، کافیه، ولی این برای اونه». او میخواهد با رفتن به پاریس نقشهای جنسیتی را عوض کند. آیا میتوانیم از دیدگاه روانکاوی کلاسیک، اپریل را فردی هیستریک بدانیم؟ فردی که مدام با این سؤال درگیر است: «من زن هستم یا مرد؟» یا چنانکه در روانکاوی لکانی تعریف میشود: «زنی که در آرزوی مرد شدن است». آیا دلیل اینکه اپریل نمیتواند بارداری خود را تحمل کند ـ امری که یادآور زن بودن است ـ نیز همین است؟ اپریل میخواهد به آزادی دست پیدا کند، برنامهریزی کند و در جهت تحقق آنها کار کند. او خواستار داشتن کنترل و قدرت بر زندگی خود است و برای به دست آوردن آزادی مورد نظر خود، در جهت رسیدن به آزادی فرانک برنامهریزی میکند تا شاید به شکلی نیابتی آزادی را تجربه کند. او برای رسیدن به قدرت روی فرانک سرمایهگذاری میکند اما زمانی که متوجه میشود فرانک قدرتی را که او برایش متصور بود ندارد، از او متنفر میگردد. زمانی که فانتزی او از آینده خراب میشود وارد دورهای از بیثباتی خلق میگردد. (Hysteria/ Depression/ Mood swings)
پاریس تبدیل به مکانی میشود که این زوج فانتزی بازیابی خاص بودن خودشان را بر آن فرافکنی میکنند. فرانک در ابتدا بیمیل است ولی در نهایت این رؤیا را میپذیرد. او به جان میگوید: «ما از پوچی و ناامیدی زندگی فرار میکنیم». آنها پاریس را به عنوان ابژهای دگرساز که قابلیت ایجاد دگرگونی در آنها را دارد، در نظر میگیرند. اما زمانی که کار به مرحلۀ عملی کردن این رؤیا میرسد، آن هم وقتی که تصمیمشان را به همه اعلام کردهاند، فرانک با موقعیت شغلی غیرمنتظرهای روبرو میشود که در آن توانمندیهای او به رسمیت شناخته میشود. او برای رسیدن به این شغل از رؤیای پاریس صرف نظر میکند، امری که معانی روانشناختی مهمی دارد: او تا پیش از این احساس گناهی ناهشیار نسبت به جلو زدن از پدرش داشته است که مانع از خلاقیت او میشده است. همچنین این احساس گناه باعث میشد تا دستاوردهای خود را اندک جلوه دهد. اما زمانی که از پولاک حرفهای زیر را میشنود به راهی فکر میکند که میتواند در دنیای خیالی در چشم پدر جلوه کند: «اگه آدم به شانسش نچسبه، مدام باید فکر کنه که چطوری آدم درجه ۲ شده، … اگه کار رو بگیری یادبود خوبی از پدرت هم خواهد بود». مارین نیز به او میگوید: «پدرت اگه بود حتماً بهت افتخار میکرد» (Projection/ Acknowledgement/ Transformational object)
در همین میان بارداری ناخواسته اپریل که سعی در انکار آن داشته است، مانعی دیگر برای رفتن آنها میشود. اپریل و فرانک دچار خشم از یکدیگر میگردد. داستان از آنجا شروع میشود که فرانک متوجه تصمیم اپریل برای سقط فرزندشان میگردد، فرزندی که در نظر اپریل مانع تحقق آرزوهای او است. او به فرانک میگوید: «ما چون بچه آوردیم اومدیم اینجا، دومی روو آوردیم که بگیم اولی اشتباه نبوده». فرانک متوجه میشود که اپریل فرزندانشان را به عنوان نوعی «تنبیه و اشتباه» متصور است. اپریل احساس میکند به او خیانت شده است. رابطه نامشروع فرانک با مارین، ترجیح فرانک به برآورده ساختن آرزوی پولاک و حالا هم بدن او با بارداری ناخواسته به او خیانت کرده است. او بعد از دعوایی شدید با فرانک، فرار کردن و نوشیدن الکل، صبح روز بعد سعی میکند نقش همسری وفادار را بازی کند تا شاید جبرانی باشد بر تصمیم او، یعنی انجام سقط جنین. او به شکلی همهتوان فکر میکند به تنهایی از پس این کار برمیآید، امری که او را به سمت نوعی خودکشی ناخواسته میکشاند. در واقع، اپریل که احساس میکند کنترلی بر زندگی خود ندارد، به سمت مرگ واقعی میرود تا از ترس مرگ روانی در ازدواج خود فرار کند. عمل سقط جنین اپریل را میتوان به عنوان واکنشی علیه کنترل نداشتن بر زندگیاش تفسیر کرد. (Suicide/ Feeling betrayed/ Omnipotency/ Psychic death)
کلام آخر
پس از مرگ اپریل، تنها کسانی که وارد فرایند سوگواری میشوند، فرانک و شپ هستند، دو نفری که عاشق او بودند. میلی در مورد ویلرها با هیجان حرف میزند و بویی از غم در مورد داستان تراژیک آنها در صدایش شنیده نمیشود. شپ تمایلی به شنیدن داستان ویلرها ندارد و میخواهد غم مربوط به عشق از دست رفته خود را فراموش کند. (Loss/ Grief)
هلن زنی است گشادهرو که بیوقفه حرف میزند. او غم خود را پشت لبخندی تصنعی پنهان میکند و همسرش صدای سمعک خود را قطع میکند و بدین ترتیب حضور او را نادیده میگیرد. هلن به یاوهگویی خود ادامه میدهد تا این موضوع را سرکوب کند که هیچگاه کسی به او گوش نمیدهد. هلن در مورد افراد جدید خانه پرحرفی میکند: «اونا جایگزین خوبی برای فرانک و اپریل هستن، اونا واقعا خاص هستن، بهترین گزینه برای این خونه». وقتی همسرش یادآوری میکند که او دقیقاً همین حرفها را در مورد ویلرها گفته بود، به نظر میرسد که نمیشنود. او نیاز دارد کسی را تحسین کند و جای خالی و فقدان حاصل از نبود ویلرها را پر کند. او سعی میکند با تغییر دادن داستان از پس سوگواری برآید: «اونا اونقدر هم خاص نبودن». (Rationalization/ Denial)